علم و دین از دیدگاه دانشمندان
آرشیو
چکیده
متن
پژوهندگان تاریخ علم، نیمه دوم قرن پانزدهم میلادی را آغاز حرکت جدید علمی میدانند که از ایتالیا شروع شد و به تدریج در ممالک دیگر اروپایی راه یافت.این نهضت علمی که در قرن پانزدهم جوانه زده بود، در قرن شانزدهم رشد و گسترش یافت و سرانجام در قرن هفدهم به مرحله برتری رسید که ویژگیهای روش جدید علمی -به ویژه در آثار برخی از دانشمندان-در سطح عالی و مطلوب آن به چشم میخورد.گالیله و و نیوتن از برجستهترین دانشمندان این قرن محسوب میشوند که از آنها به عنوان بانیان علم جدید یاد میشود.سال تولد نیوتون مقارن با سال مرگ گالیله(1642 م)است.نیوتون تا سال 1728 در قید حیات بود.از این رو، حیات علمی این دو دانشمند، تمام قرن هفدهم را پوشش داده است، و بدین جهت، نام آن دو به روشنی تداعی کننده علم جدید در قرن مزبور است.هم به این خاطر است که ایان باربور در فصل مربوط به علم و دین در قرن هفدهم، بررسی روش علمی و آراء این دو دانشمند را در زمینه علم و دین، محور بحث و کاوش خود قرار داده است.البته وی از دانشمندان و فیلسوفان دیگری نیز یاد کرده است که کپلر، دکارت، اسپینوزا و رابرت بویل از آنجملهاند.محورهای بحث در مسأله ارتباط علم و دین عبارتند از:
1-روشهای معمول در علم.
2-روشهای معمول در الهیات.
3-نظریههای علمی در طبیعتشناسی.
4-رابطه خداوند با طبیعت.
5-رابطه انسان با طبیعت.
مباحث این نوشتار به دو مسأله نخست اختصاص یافته که در دو بخش بررسی خواهد شد.
لف:روششناسی علم جدید در قرن هفدهم 1-ترکیب استدلال ریاضی با مشاهده تجربی
مشخصه تعیین کننده و راهگشا در علم جدید قرن هفدهمی، همانا ترکیب جدید استدلال ریاضی و مشاهده تجربی بود.یک قرن پیش از گالیله (ریاضیدان، منجم و فیزیکدان بزرگ ایتالیایی 1564-1642)، کوپرنیک(منجم لهستانی1473- 1543)از اهمیت بساطت ریاضی دفاع کرده بود. مدل کوپرنیک در علم هیئت-که طبق آن، زمین و ستارگان بر گرد خورشید میگردیدند-با دقت معتنابهی با مشاهدات یعنی رصدها هماهنگ بود، و از نظر ریاضی نیز نسبت به مدل بطلمیوسی خیلی سادهتر بود.
در آثار کپلر(منجم و ریاضیدان آلمانی 1571- 1630)که در اوایل قرن هفدهم نوشته شده، اعتقاد به هماهنگی ریاضی با شوق و شور بیشتری بیان شده است.او توانست ثابت کند که اطلاعات حاصل از مشاهدات یا رصدهای استادش تیکوبراهه(منجم دانمارکی 1546-1601)با نظام کوپرنیکی موافق بود؛یعنی مدار ستارگان بیضوی بود نه دایرهوار.
باری در جریان این تأکید بر مشاهدات یا رصدهای دقیق و ارائه و اثبات روابط ریاضی، یک تحوّل مهم در شرف تکوین بود:جهان هر چه بیشتر، به صورت یک ترکیب یا ساخت ریاضی در نظر میآمد.آنچه مهم بود، روابط کمّی بود، نه کیفی که ارسطو میگفت.بدون دستاوردهای ریاضی، نه انقلاب علمی قرن هفدهمی، و نه انقلاب قرن بیستمی، در فیزیک امکانپذیر بود.
در یکی از آثار گالیله، این راهبرد ریاضی با تأکیدی بر آزمایشگری تلفیق شد. (Galileo Dailoues) او به حق بنیانگذار علم جدید نامیده میشد.چه، در آثار او بود که برای نخستین بار خصیصه متمایز روششناسی جدید، نظم و نسق صریح و کاربست مفید پیدا کرد.البته ترکیب نظریه با آزمایش، سابقهاش به قرون پیش میرسد، ولی در پژوهشهای دقیق گالیله از حالت ضمنی بیرون آمد، و جنبه صریح و اکیدی به خود گفت.گرچه تا اواخر قرن هفدهم، کفه عقلی علم بر کفه تجربیاش میچربید، مع الوصف گالیله از آزمایش استفادههای مفصّل و مکرّری کرده است. توصیف او از کشف معادلات حرکت شتابدار، با به کار بردن یک گلوله که از سطح شیبداری فرو می غلتد، نمونه کلاسیکی از ترکیب استقراء و قیاس است؛یعنی عطف توجه و استدلال از نظریه به آزمایش و بالعکس.وی مفاهیمی چون:طول، زمان و سرعت را-که قابل اندازهگیری هستند-به کار میبرد و با علایم ریاضی بیان میکند که باید رابطه معیّنی بین سرعت و مسافت وجود داشته باشد و به شیوه قیاسی، در صدد یافتن قانون آن برمیآید؛ولی این قیاس با نتایج حاصله از آزمایش ناسازگار درمیآید.پس استنباط نظری دیگری پیش مینهد و معادلات آنها را نیز محاسبه و استخراج میکند، و این معادلات را در معرض آزمونهای تجربی قرار میدهد.
در این جا، همه ویژگیهای علم جدید جمع است:مشخص بودن مفهموم، ترکیب، نظریه و آزمایش، و میل به بیان قوانین طبیعت؛همچون روابط ریاضی فیما بین متغیرهای قابل اندازه گیری.
2-تبیین توصیفی به جای تبیین غایتشناختی
گالیله نمیپرسد:چرا اشیاء سقوط میکنند؟بلکه میپرسید:چگونه؟به همین خرسند بود که پدیدهها چگونه نشو و نما و ارتقا مییابند، و مسایل مربوط به غایت و غرض آنها را ندیده میگرفت و میگفت:ما نمیتوانیم از قصد و غایت کارهای قادر متعال سر در آوریم، ولی میتوانیم در پیچ و خمهای باریک وجود و نحوه ساخته شدن آنها کند و کاو کنیم.پرسشهایی که پاسخش را از طبیعت جستجو میکردند، اساسا با پرسشهایی که در قرون وسطی طرح میشد فرق داشت.توجه و علاقه آنها نه به علل غایی بود و نه به علل صوری بلکه به علل فاعلی آنها معطوف بود.یک بخش محدود از نحوه عمل پدیدارهای طبیعی را میگرفتند و جدا از هر گونه نظام جامع و شامل متافیزیکی توصیف میکردند.کارهای گالیله، رهبردی را که نمونه بارز و نمایانگر علم جدید بود، مجسّم میکرد، و به صورت مثل اعلای تبیین علمی درآمده بود.
3-تفاوت روش گالیله با فرانسیس بیکن *
یکسان گرفتن علم با اصالت تجربه صرف-چنانکه بیکن در عهد گالیله برآن بود و سپس هیوم و اخیرا پوزیتویستهای جدید نیز از آن طرفداری میکنند-گمراهکننده است.بیکن معتقد بود که علم عبارت است از انباشتن و ردهبندی کردن مشاهدات، و اصرار میورزید که استقراء، سهلترین راه کسب دانش است.ابتدا مشاهدات، سپس یک کاسه کردن آنها، آنگاه تعمیم.اکتشاف میتواند یک روند خودکار و روزمره باشد، چنانکه گویی با ماشین انجام میگیرد.فقط شکیبایی لازم است، نه تفکر دشوار یا انتزاعی.
توصیف و توصیه بیکن، تمامی جنبه نظری علم را فرو میگذارد، و علاوه بر آن، نقش تخیّل خلاق را در تکوین مفاهیم جدید، نادیده میگیرد.
4-نقش تخیّل خلاق در علم تجربی
به عنوان نمونهای از یک مفهوم جدید تخیلی، برداشت گالیله را از حرکت بدون مقاومت هوا-که کلید اصل لختی( inertia اینرسی، اصل ماند) قرار گرفت-در نظر آورید.او حرکت مشهود را محصول دو تجرید، انگاشت که هیچیک به تنهایی قابل مشاهده نبود:یکی حرکت مستمر متشابه لخت، و دیگری نیروی اصطکاکی بازدارنده.
نظر ارسطو به مشاهدات روزمره نزدیکتر بود. اگر ارابهای به امان خود رها شود، مادام که اسبی نباشد که آن را به حرکت درآورد، در سکون به سر میبرد.گالیله یک مورد از حرکت ایدهآل را تخیل کرد که اگر به حال خود گذارده شود، به سیر متشابه خود ادامه خواهد داد.او با آغاز از چنین مورد ایدهآلی توانست استدلال کند که ارّابه نه بر اثر تمایلی طبیعی در سکون به سر میبرد، بلکه برعکس به این علت که اصطکاک مانع حرکت متشابه و یکنواخت(اما مشاهدهناپذیر)او میگردد.
5-نیوتون و تکمیل کار گالیله
سرآیزاک نیوتون( Sir Isacnewton 1642-1727) انقلاب در نگرش علمی و اتحاد بین ریاضیات و آزمایشگری را که گالیله پیشاهنگ آن بود، به سرانجام رسانید.در رهبرد او، جنبه تجربی حتی قویتر بود.روش او-تا آنجا که روش داشت- متضمن همکنشی مداوم بین آزمایش و نظریه بود.ولی این نکته را باید یادآور شد که هیچگونه قواعدی برای کشف مفاهیمی که به کمک آنها بتوان ترکیب مثمری از این دو فراهم کرد، وجود (*)فرانسیس بیکن(1561-1626)فیلسوف انگلیسی از وی به عنوان بنیانگذار منطق تجربی در دنیای غرب یاد میشود. ندارد.مفاهیم جدید، نه فرآورده مشاهده تنها، و نه قیاس(استنتاج)ریاضی تنها، نه حتی ترکیب آن دو بلکه حاصل تخیّل خلاق است.
نیوتون حتی بیش از گالیله اصرار داشت که وظیفه دانش توصیف است، و از نظریهپردازی زودرس باید پرهیز کرد.او مایل بود حالت یا واکنش اشیایی را که تحت تأثیر گرانش قرار گرفتهاند، بررسی کند، بدون آن که به مسأله ماهیت گرانش بپردازد.چه، با فقدان شواهد تجربی باید به سادگی اذعان کنیم که از آن سر در نمیآوریم.هنگامی که به نظریه پردازیهایی که پشتوانه تجربی کافی داشتند میپرداخت، احتیاط بسیار به خرج میداد، و آن را موقّت و آزمایشی و ثابت نشده میشمرد.چنان که در مورد نظریه ذرّهای نور * میگوید:«درست است که از مادیّت نور بحث کردهام ولی هیچگونه حکم قطعی صادر نکردهام، و حداکثر یک استنباط محتمل الصدق در باب انتشار نور است و نه یک استنباط قطعی و اساسی.»
در اینجا اشارهای گذرا لازم است که در عصر نیوتون چنین میانگاشتند که مفاهیم علمی بازنمود حقیقی جهان و بازآفرینی واقعیت معینی است، آن چنان که در نفس الامر هست.خواهیم دید که کانت به معارضه با این اصالت واقع برخاست و فیزیکدانان و فیلسوفان قرن بیستم هم به تفصیل در اطراف آن بحث کردهاند. (1)
نکات اصلی و عمده بحث
1-پیشاهنگان روش جدید علمی که بر خصیصه ریاضی معرفت تأکید داشتند، عبارتند از: کوپر نیک، تیکو براهه، کپلر، گالیله و نیوتون.کوپرنیک آغازگر این روش و نیوتون مکمّل آن بود.
2-یکی از تفاوتهای بارز روش علمی جدید در مقایسه با روش ارسطویی، توجه بیشتر به روابط کمّی پدیدهها به جای روابط کیفی آنها بود.
3-ویژگی برجسته دیگر آن، جایگزین شدن تبیین توصیفی به جای تبیین غایی بود.به عبارت دیگر، به جای این که از چرایی بپرسند، از چگونگی میپرسیدند، و به جای آن که با استفاده از علل غایی به تبیین پدیدهها بپردازند، از علل فاعلی کمک میگرفتند.
4-ترکیب نظریه با آزمایش قبل از گالیله شناخته شده بود، ولی توسط وی جنبه آشکار و مؤکّد یافت.
5-روش تجربی گالیله با روش تجربی فرانسیس بیکن این تفاوت راداشت، که وی جنبه نظری علم را مهم میدانست، ولی این خصیصه مورد اهتمام«بیکن»نبود.
6-گالیله برای تخیّل خلاق نیز نقش مهمّی قائل بود؛گر چه هیچ فرضیهای را نیز بدون تأیید تجربی موجّه و مقبول نمیدانست.
7-روش گالیله توسط نیوتون تکمیل شد.وی بر توصیفی بودن رسالت علم و نیز ضرورت تأیید تجربی فرضیههای علمی، تأکید بیشتری داشت.
8-معرفتشناسی این عصر، مبتنی بر رئالیسم کلاسیک بود؛یعنی مفاهیم علمی را بازنمود حقیقی واقعیت عینی میدانستند.
(*)Corpuscular theory of light نظریهای که نور را متشکل از ذرات بسیار ریز و با حرکت بسیار سریع میداند. نظریه دیگر، نظریه موجی نور( Waave theory of light است که نخست توسط هویگنس (Huygens) در سال 1678 مطرح گردید، و در اواسط قرن نوزدهم، نظریه ذرهای را تحت الشعاع خود قرار داد.پژوهشهای بیشتر نشان داد که این دو نظریه مکمّل یکدیگرند، و پدیده نور باید بر حسب فوتونها و امواج تبیین شود.
توضیحات
خطوط اصلی گسترش علم در دورهای که با کوپرنیک آغاز شد و به نیوتن انجامید، از میانه سده 16 تا پایان سده 17، ترسیم شده است.این دوره را انقلاب علمی نامیدهاند.دانشمندان سدههای 18 و 19 بیشتر به برنامه علمی گستردهای مشغول بودند که طرح آن در عصر انقلاب علمی ریخته شده بود.
جنبه نظری و فنّی علم
از انقلاب علمی بدین سو، وجود علم از دو راه احساس شده است:راه فنی و راه فکری.پیشرفتهای فنی در زمینههای مهندسی، کشاورزی، پزشکی و جنگ بر سرنوشت جامعهها و زندگی روزمرّه تأثیر ژرف بر جای نهاده است.جنبه دیگر علم نوین، تأثیری است که بر تفکر و جهانبینی انسان نهاده است. بحثهای علم و دین در کتاب علم و دین، ناظر به این جنبه از علم جدید است.
اخترشناسی، نخستین جلوهگاه تحول علمی
نخستین تحوّل علمی در اخترشناسی رخ داد. پیشرفت اخترشناسی دو مرحله را پشت سر نهاده است:هندسی و مکانیکی * ، مرحله هندسی با کوپرنیک، تیکو براهه و کپلر به پایان رسید.هر یک از این مردان با سهمی که گواه استعداد خاص آنهاست، برای مسایلی که یونانیان مطرح کردهاند -اما هیچگاه پاسخ رضایتبخش آنها را نیافته بودند-راه حل مناسبی به دست دادند و از حرکتهای ظاهری و نامنظم اختران، حرکتهای نسبی و منظم آنها را استنتاج کردند.
کوپرنیک جسورانهترین گام را برداشت، او هم کشیشی پرکار بود و هم در مقام اقتصاددان و سیاستمدار به میهنش خدمت کرد.کوپر نیکبیشتر تحصیلات خود را در ایتالیا گذرانده بود.او در خلال مطالعاتش با مفهوم حرکت زمین آشنا شد و با تبحّر و پشتکاری که در ریاضیات داشت، توانست ملزومات آن نظر را به تفصیل بررسی کند. وی در مقدمه کتاب«گردش افلاک آسمانی»که به پاپ پاولوس سوم اهداء کرده، از فیثاغورسیان و هراکلئیدس به عنوان کسانی که:به حرکت زمین قائل بودهاند، نام برده است.و گرچه از آریستارخوس مستقیما نام نبرده، اما با اندیشههای او آشنایی داشته است.هراکلئیدس تنها گفته بود زمین به گرد محور خود میچرخد، و فیثاغورسیان قائل به گردش زمین به دور آتش مرکزی-نه خورشید-بودند.آن که اعتقاد داشت خورشید در مرکز مدار گردش زمین قرار دارد، (*)مرحله مکانیکی آن با گالیله آغاز شد و توسط نیوتون تکمیل گردید.شرح آن خواهد آمد. آریستارخوس بود و همین عقیده زیربنای نظریه کوپرنیکی بود. (2)
اعتراضات علمی و پاسخ ریاضی
ما عادت کردهایم که ریشه همه مخالفتها علیه کپرنیک را در آراء کلامی و مذهبی بجوییم(که البته در عصر کپرنیک، تا حد زیادی همین بود)و این عادت ما را از توجه به اشکالات متین علمی که بر او وارد یا قابل ایراد بود، باز داشته است:
اولا:نظریه کپرنیک در پیشبینی حوادث هیچ امتیازی بر روش بطلمیوسی نداشت؛یعنی در انطباق آنها با واقعیات، اختلالاتی یافت میشد.از این روی، هیچ دلیل موجهی برای ترجیح نظریه کپرنیک بر نظریه بطلمیوس وجود نداشت.
ثانیا:هنوز گواهی حواس در این موضوع، محل شبهه و تأویل واقع نشده بود؛یعنی توسط تلسکوب لکههای خورشید، اهلّه ناهید و سطح ناهموار ماه مشاهده نشده بود، تا مشاهدههای سطحی حواس دچار تردید گردد، و از طرفی، زمین در نزد حواس، جسمی ثقیل و سخت و ساکن، و در قیاس با آن آسمانها، به گواهی هر نسیمی که میوزد و هر برقی که میجهد، چیزی است رقیق، جوّال و نفوذپذیر.
ثالثا:اعتراضاتی علمی بر نظریه کپرنیک وارد بود که علم مکانیک و ارصاد نجومی آن عصر، پاسخ درخوری برای آنها نداشت.مانند:
1-اگر نظریه کپرنیک درست باشد، سنگی که در راستای قائم به هوا پرتاب میشود، باید با فاصلهای نسبت به مبدأ عزیمت آن، و در غرب آن بر زمین افتد.
2-ثوابت باید اختلاف منظر سالانه نشان دهند.چون زمین در فاصله شش ماه، 186 میلیون مایل تغییر محل میدهد.
با توجه به نکات فوق، با اطمینان میتوان گفت که اگر نسبت به نظریه کپرنیک هیچ مناقشه کلامی هم نمیرفت، باز هم افراد محتاط و زیرک اروپا-خصوصا آنان که تفکر تجربی داشتند-بسیار خلاف احتیاط میدانستند که محصول نارس تخیلی گزافهپرداز را بر تجربههای موثق اعصار پیشین، ترجیح دهند.
با این همه، کپرنیک به نظریه خود پای میفشرد.او در برابر آن همه اعتراضات جدّی و قوی، تنها به این اصل توسل میجست که نظریه وی، پدیدارهای نجومی را به نظم ریاضی سادهتر و موزونتری منظم میسازد.سادهتر بود، چون در ازاء نزدیک به 80 فلک تدویر بطلمیوسی(که فرض سکون زمین لازم میآورد)کپرنیک میتوانست فقط با 34 فلک تدویر، پدیدارها را تبیین کند. موزونتر بود، چون اینک اغلب سیّارات در دوایری متحد المرکز به دور خورشید، جای داده میشدند و تنها ماه به صورت یک میهمان ناخوانده و بینظم بیرون میماند.
اهل نظر، چه در دوران باستان و چه در قرون وسطی، دریافته بودند که گویی طبیعت از جهات بسیاری تابع اصل سادگی است.مثلا سقوط اجسام به طرف زمین در خط قائم است، و نور در خط مستقیم تابش میکند، و نمونههای دیگر. همه اینها موجب شده بود که ضرب المثلهایی چون:«طبیعت همیشه از کوتاهترین راه میرود؛ طبیعت کار بیهوده نمیکند؛طبیعت نه اسراف میکند و نه در ضروریات خست میورزد»ظاهر گردند.
پیشینه ریاضی نظریه کپرنیک
به گواهی آثار ادبی و پارهای رسالههای خاص ریاضی که به جا مانده است، در عهد کهن، رشد حساب همیشه متکی به رشد هندسه بوده است. نظریه مشهور فیثاغورس که عالم از اعداد ساخته شده است، برای عقل جدید نامفهوم است؛مگر این که بداند که منظور از اعداد واحدهای هندسی است.یعنی همان اتمیسم هندسی که افلاطون آن را بعدا در رساله تیمائوس به کار گرفت.منظور آنان این بود که بسیطترین عناصر عالم، ابعاض محدود و معینی از فضا هستند.پیشینان هم که علم ابصار و علم حیل(مکانیک)را شعبههایی از ریاضیات میشمردند، تقکر علمیشان در این علوم عادة به کمک اشکال فضایی صورت میگرفت و دانستههای علمی خود را به نحو هندسی نمایش میدادند.
لذا در اواخر قرون وسطی که کاوشهای ریاضی جان تازهای گرفت، همین روشها و مبادی را مسلّم شمردند و متفکران، شور و امید زیادی نشان دادند که گویا راه تفسیر ریاضی کاملتری از طبیعت هموار شده است.متفکر بزرگ و ذوفنونی چون«لئوناردو داوینچی»رهبر این حرکت در عصر رنسانس بود.وی اهمیت ریاضیات را برای کاوش علمی به قوّت تمام خاطرنشان کرد.وی در مکانیک و هیدرولیک و اپتیک، آزمونهای وسیعی به عمل آورد.همه مسبوق به این فرض که نتایج متقن را باید به زبان ریاضی بیان کرد و به نمایش هندسی باز نمود.در عصر کپرنیک، دیگر، همه متفکران بزرگ در مکانیک و سایر علوم فیزیکی -ریاضی به روش هندسی گردن نهاده بودند.
حرکت کند و تدریجی ریاضیدانان برای رهاندن فکر خویش از تکیه مستمر بر نمایشهای هندسی، به قرن پانزدهم و شانزدهم باز میگردد. شایعترین چیزی که کاوشهای ریاضی در این دو قرن مصروف آن میشد، تئوری معادلات بود. به خصوص یافتن روشهایی برای تبدیل و ساده کردن و حل کردن معادلات درجه دوم و سوم. همین استفاده از ساده کردن و تبدیل اشکال هندسی که از مشخصات ریاضیات قرن شانزدهم است، برای فهم کار مهم کپرنیک کمک بسیار میکند و در ابداع نظریه نسبیت حرکت وی، سهم عمده دارد.
در هر حال، در تمام عهد باستان و دوران قرون وسطی تا زمان گالیله، نجوم را شاخهای از ریاضیات یعنی هندسه، میشمردند؛نجوم عبارت بود از هندسه افلاک.تقسیمبندی سنتی و متداول علوم ریاضی که از فارابی و راجر بیکن رسیده بود، ترتیب این علوم را چنین به دست میداد:هندسه، نجوم، حساب و موسیقی.یکی از علل این درجهبندی این بود که اجرام فلکی را اشرف از اجرام عنصری زمین میشمردند؛و دیگر این که علم حساب بیشتر در خدمت تجارت و کسب درآمده بود.ولی علل دیگری هم در کار بود. شباهت نجوم به علم هندسه بیشتر بود از شباهت علم حساب به هندسه.علوم نجوم در اصل همان علم به هندسه افلاک دانسته میشد، و لذا هر چه در هندسه جاری و صادق بود، در نجوم هم صادق تلقی میشد.
بر اساس چنین توجه و عنایتی به ریاضیات و تفسیر و برداشتی از آن بود که کپرنیک از نظریه خود به شدت دفاع میکرد.سؤال اصلی او این بود: چه حرکاتی را به زمین اسناد دهیم تا هندسهای فلکی به دست آید که هم با ارصاد سازگار افتد و هم سادهترین و موزونترین هندسه مقبول باشد؟به همین جهت وی مستمرا به ریاضیدانان توسل میجوید و آنان را تنها کسانی میشمارد که میتوانند در مورد نظریه نوین وی به انصاف داوری کنند، و اطمینان کامل دارد که ریاضیدانان قدر نظریه وی را خواهند شناخت و آن را خواهند پذیرفت.لذا جای شگفتی نیست اگر میبینم که طی 60 سال که بر تئوری کپرنیک گذشت-و هنوز دستش از تأیید تجربی کافی خالی بود-تنها کسانی که جرأت ورزیدند و در کنار کپرنیک به دفاع از آن پرداختند، ریاضیدانانی بودند که فکرشان با ریاضیات عصر خویش همآوا بود.
پشتوانه فلسفی نظریه کپرنیک
در ادوار نخستین قرون وسطی، کلام مسیحی و فلسفه یونان در هم آمیختند، و فلسفه یونان در آن وقت بیشتر جامه افلاطونی و بلکه نوافلاطونی بر تن داشت.عناصر فیثاغوری در فلسفه نوافلاطونی قوی و بسیار است.جمیع متفکران بزرگ این مکتب، دوست میداشتند که نظریات محبوب خویش در باب تجلّی و تکامل را به زبان اعداد بیان کنند.
قابل توجه است که تنها کتاب اصیلی که از افلاطون، در این دوره، دردسترس بود، کتاب تیمائوس بود.افلاطون در این محاوره، بیش از محاورات دیگر، چهرهای فیثاغوری دارد. بدین جهت، افلاطون در نظرها در جامه فیلسوف طبیعت ظاهر شد، و ارسطو که با منطقش شناخته میشد، به صورت یک جدلی صرف درآمد.
در قرن سیزدهم که دوباره ارسطو بر تفکر قرون وسطی چیرگی یافت، نوافلاطونیگری به هیچ روی ریشهکن نشد، بلکه به صورت یک جریان فکری ما بعد الطبیعی مغلوب، اما بسیار نافذ باقی ماند، و کسانی که از مکتب مشاء، کناره میگرفتند، عادة به آن میپیوستند.وجود و نفوذ همین جویبار فیثاغوریگری بود که متفکرانی چون راجر بیکن، لئوناردو، نیکولای کوزایی، برونو و دیگران را ترغیب میکرد که به ریاضی رو آورند و بر اهمیت آن تأکید ورزند.نیکولای کوزائی بر آن بود که عنصر گوهری فلسفه افلاطون، نظریه اعداد است.جهان یک منظومه بینهایت است که هر چیزی در آن، واجد نسبتی ریاضی است؛لذا معرفت همیشه مساوق اندازهگیری است، و عدد، نخستین صورت اشیاء است در علم الهی. کوتاهسخن، دانش یقینیای که میتواند به چنگ انسان درآید، دانش ریاضی است.
در عوض ارسطوئیان، ریاضیات را دست کم میگرفتند.کمیّت نزد آنان یکی از مقولات دهگانه بود نه اهمّ مقولات، و ریاضیات از نظر شرافت، بین الهیات و طبیعیات جای داشت.طبیعت در جوهر خویش هم کمّی دانسته میشد و هم کیفی، و لذا مفتاح علم اعلی، ناچار منطق بود نه ریاضیات.و کپرنیک طرفدار نهضت افلاطونی بود.وی قبل از آن که در 1496 به ایتالیا برود، بدین مکتب دل بستگی پیدا کرده بود؛و وقتی به آنجا رفت، محیط پر حرارت نوافلاطونی جنوب آلب، و به خصوص انس و معاشرت طولانی و سودمند وی با فردی فیثاغوری و مبتکر چون نوارا، وی را در برداشتن آن گام، جسارت بیشتر بخشید.لذا اتفاقی نبود که وی با آثار باقیمانده از اولین فیثاغوریان آشنایی یافت.اینان تنها کسانی از قدما بودند که جرأت کرده بودند از نجومی غیر زمین مرکزی سخن بگویند.آشنایی وی با زبان یونانی از وقتی آغاز شد که نزد نوارا تعلم میکرد، و احتمالا قصد وی از آموختن این زبان آن بود که خودش بتواند آثار منجمان فیثاغوری را بخواند.از آن پس این عقیده در وی راسخ شد که کل عالم از اعداد ساخته شده است.لذا هر چه در ریاضی صادق باشد، در واقع و در نجوم هم صادق است.زمین هم از این قاعده مستثنی نیست و گوهری هندسی دارد.لذا اصل نسبیت مقادیر ریاضی، همچنان که در سایر اجزاء عالم صادق است، در خانه انسان هم جاری است.رفتن از جهانبینی کهن به جهانبینی جدید، در نظر او چیزی نبود جز یک تبدیل و سادهسازی ریاضی، با رفتن از یک هزار توی پرپیچ به یک جهان زیبا و ساده و موزون. (3)
کپلر ریاضیدان و مکمّل نظریه کپرنیک
کپلر نظریهپردازی نوآور و ریاضیدانی طراز اول بود، و تا اندازهای مانند فیثاغورسیان به سادگی ریاضی طبیعت باور داشت.او بر این عقیده بود که حرکت سیارگان از قانونهای ساده هندسی پیروی میکنند و این قانونها را میتوان از انبوه ارقامی که تیکو فراهم آورده بود، استنتاج کرد.
تیکو براهه دانمارکی نظریه کپرنیکی را نپذیرفت.نظریهای که تیکو اختیار کرده بود، التقاطی بود:زمین ثابت در مرکز افلاک قرار داشت(زمین در کانون فلک ثوابت فرضی قرار داشت)و خورشید و ماه به دور آن میچرخیدند، و مدار سایر سیارگان نه بر گرد زمین ثابت، بلکه به دور خورشید متحرک بود.نظام تیکویی با استقبال روبرو نشد.در واقع، هیچگاه تیکو را در شمار نظریهپردازان قلمداد نکردهاند. معروفیت او نتیجه مهارت و شکیبایی او در رصدهای آسمانی است.محاسبههایی که وی از زاویههای ستارگان به عمل میآورد، موثّقترین محاسبههایی بود که تا آن وقت انجام گرفته بود.او در رصدخانه پراک بود که کپلر جوان به عنوان دستیار به او پیوست. (4)
کپلر، قهرمان روش دقیق ریاضی در نجوم بود و این امر در اکتشاف سه قانون بزرگ حرکت سیارات به خوبی آشکار است.وی این قوانین را پس از فحصی طولانی و دشوار به دست آورد. قوانین کپلر عبارتند از: 1-سیارگان مدارهایی را طی میکنند کهچهره نمایی از یوهانس کپلر(1571-1630) بیضی است و خورشید در یکی از کانونهای آن قرار دارد.
2-سطوحی که خط مستقیم واصل بین خورشید و سیّاره در هر مدار جارو میکند، با زمان آنها متناسب است(خط واصل میان سیّاره و خورشید و سطوح مساوی را در زمانهای مساوی میپیماید.)
3-مربع زمان حرکت سیارگان مختلف با مکعب فاصله متوسط آنها از خورشید متناسب است.
تفاوت میان کپلر و فیلسوفان پیشین از قبیل نیکولای کوزایی(که او هم ریاضیات را پایههای زیرین معرفت میدانست)این بود که کپلر میکوشید تا نظریه را بر مشهودات حسی تطبیق کند و آنان نه.تفکر کپلر، تفکر تجربی واقعی، به معنای جدید کلمه بود.کپلر در بیان تفاوت اساسی میان خود و ارسطو گفته است: «ارسطو تفاوت میان اشیاء را به تفاوتهای کیفی و بسیط(تحویلناپذیر به امر دیگر)منتهی مینمود، و به همین سبب ملزم شد که به ریاضیات جایگاه متوسطی بخشد، لکن وی بر روش کشف نسبتهای کمّی میان اشیاء توفیق یافت، و لذا ریاضیات را بر سایر معارف تقدم بخشید.هر جا کیفی هست، کمّی هم هست؛اما عکس این قضیه صحیح نیست.»
گذشته از این، معرفت یقینی فقط به اوصاف کمی اشیاء تعلق میگیرد و معرفت کامل همیشه صورت ریاضی دارد.همچنان که چشم برای دیدن رنگها و گوش برای شنیدن صداها خلق شده است، مغز بشر نیز برای فهم کمیّات آفریده شده است نه فهم همه چیز.وی این سخن مشهور افلاطون را با تحسین و تصویب ذکر میکند که:خداوند همیشه در هندسهپردازی است و جهان را بر نظمهای عددی بنا کرده است.همین است سرّ آن که ذهن بشر طوری خلق شده که فقط از طریق کمیّات به معرفت نائل میآید.
دستاورد متقن و مترقی کپلر، در جامه یک فیلسوف علم، تأکید عظیم وی بر این امر بود که فرضیات ریاضی معتبر نیستند، مگر این که به تأیید تجربه حسّی رسیده باشند.باید ابتدا حرکتی در اجرام سماوی ادراک شود تا مصداق و متعلّق آن قوانین قرار گیرد.این جنبه از فکر وی مدیون دو چیز بود:یکی تربیت ریاضی او، و دیگر مصاحبت با تیکو براهه که قهرمان ارصاد نجومی بود. (5)
مراتب سه گانه روش علمی گالیله
گالیله از آغاز مجذوب و دلباخته شعبه مکانیک از شعب ریاضیات شد.مشهور است که وی در کلیسای پیزا، تاب خوردن چلچراغ آنجا و زمان مساوی رفت و آمد آن را دید و ریاضی خواندن وی ملهم از آن و مسبوق بدان حادثه بود.به همین سبب، بررسی ریاضی حرکات مکانیکی در مرکز تعلّقات و توجهات وی قرار گرفت. مهمترین شأن طبیعت در چشم گالیله این است که نظامی است ساده و منظوم که رفتار آن سراپا به قاعده و ضروری است.وی میگفت:در کتاب طبیعت حکمت را نگاشتهاند، لکن ما به درک آ نائل نمیشویم مگر این که بدانیم به چه زبان و علائمی آن را نوشتهاند.این کتاب را به زبان ریاضی نوشتهاند و علائم آن هم عبارت است از: مثلث، دائره، و سایر اشکال هندسی.بدون کمک این زبان و این علائم، محال است که یک کلمه از این کتاب را دریابیم.
گالیله هم مانند کپلر بر آن بود که این تبیین ریاضی طبیعت باید در قالبهای دقیق درآید. بنیانگذار علم دینامیک، به تعبیرات صوفیانه و پر ابهام فیثاغوری قانع نبود.این معنا بخوبی از دستاوردهای تابناک وی به دست میآید، و خود نیز بدان تصریح کرده است.در مجموع روش گالیله را بر حسب اصطلاحات محبوب وی، به سه مرتبه میتوان مرتب نمود:شهود یا تحلیل، برهان، و تجربه.
وقتی با جهان محسوس روبرو میشویم، پدیدار نوعی خاصی را برمیگیریم و در آن تا آنجا که میتوانیم فحص میکنیم تا ابتدا عناصر بسیط و مطلقی از آن را که بتوانند به راحتی و به تمامی به جامه ریاضی درآیند، به نحو شهودی دریابیم. معنی این کار(به عبارت دیگر)این است که شئ محسوس را به عناصری تحلیل کنیم که با هم نسبتهای کمّی داشته باشند.پس از انجام این کار، دیگر به شئ محسوس نیازی نداریم.عناصر حاصله، مقدمات واقعی آن شئاند و اگر به روش محض ریاضی، نتایج برهانی از آنها به دست آوریم (مرحله دوم)، آن نتایج در همه مصادیق مشابه، صادقاند؛گر چه تحقیق و تأیید تجربی آن نتایج، در مواردی ناممکن باشد.لکن برای حصول نتایج معتمدتر، و بالاخص برای اقناع حسی و تجربی آنانکه چندان اطمینانی به کاربرد همه جایی ریاضیات ندارند، بهتر است از براهینی استفاده کنیم که نتایجشان را به تأیید تجربی میتوان رساند.آنگاه با اصول و قضایای صادقانهای که بدین روش حاصل آمدهاند، میتوانیم به سراغ پدیدارهایی پیچیدهتر از همین جنس برویم و معلوم کنیم که در دل آنها چه قوانین ریاضی تازهای مضمر است. (6)
مراحل روش تجربی-ریاضی نیوتون
نیوتون در کتابش:«مبادی ریاضی فلسفه طبیعی» بر ریاضیبودن روشش تأکید میورزد.وی امیدوار بود که روزی بتوان همه پدیدارهای طبیعت را بر حسب مکانیک ریاضی، جامه تبیین پوشانید.
وی هم چنانکه ریاضیدانی بارع بود، تجربهگرایی تمامعیار نیز بود.وی هیچگاه مانند کپلر و گالیله و بالاخص دکارت، به قطع سابق بر تجربه، وقعی نمینهاد و تمسک نمیورزید، و بر آن نبود که فی المثل جهان سراپا ساختمانی ریاضی دارد و یا مخزن اسرار طبیعت را میتوان به کمک روشهای کمال یافته و موجود ریاضی گشود.وی میگفت:جهان همین است که هست؛اگر در آن به قوانین ریاضی دقیقی بتوانیم دست یابیم چه بهتر، و اگر بتوانیم یا باید ریاضی خود را بسط دهیم و یا به روشهای ظنیتری روی آوریم.
نیوتون میراث بر دو شاخه عظیم و ثمربخش دوران تکامل علم پیش از خود بود:یکی شاخه تجربی استقرایی، و دیگری شاخه قیاسی-ریاضی. وی همانقدر پیرو بیکن، گیلرت، هاروی و بویل بود که تالی کپرنیک و کپلر و گالیله و دکارت بود. اگر بتوان این دو جنبه را در روش نیوتن از یکدیگر تفکیک کرد، در آن صورت داور نهایی در نظر نیوتن تجربه خواهد بود نه ریاضیات.وی در کتاب«حساب عمومی»تصریح کرده است که پارهای از مسایل هستند که به زبان ریاضی ادا نمیشوند.و این در مشرب گالیله و دکارت به هیچ وجه پذیرفته نبود.ریاضیات در نظر وی، ابزاری بود برای ساده کردن پدیدارهای فیزیکی.کل روش تجربی-ریاضی نیوتن را میتوان به سه مرحله عمده تقسیم کرد: 1-ساده کردن پدیدارها به کمک آزمونهای حسی.در این مرحله خواص و آثاری که تغییرات کمّی مییابند، همراه با نحوه تغیرشان کشف و تعریف دقیق میشوند.مفاهیم عمدهای چون شکست(در ابصار)و جرم(در فیزیک)و قضایای سادهتری در باب شکست و حرکت و نیرو را به همین روش تعریف و کشف کرده است.
2-تصرف و تعمل ریاضی در این قضایا تا عمل این مبادی را در مقادیر و نسب مختلف، قابل بیان ریاضی سازد.
3-اجرای آزمونهای دقیق دیگر، تا اولا:نتایج حاصله از تصرفات ریاضی را در عرصههای جدید و نیازموده بیازماید و آنها را در کلیترین صورت ممکن درآورد.ثانیا:در پدیدارهای غامضتر، ببیند که آیا علت دیگری(در مکانیک، نیروی دیگری)هم در کار هست تا مقدار آن را به دست آورد و آن را منقاد ریاضیات سازد.ثالثا:در مواردی که طبیعت علل نویافته مجهول میماند، ابزار ریاضی را توانایی و بسط بیشتر بخشد تا در آنها هم بتواند تصرف عالمانهتر کند.
چنین است که از نظر نیوتن، در ابتدا و انتهای هر گام مهم علمی، حاجت به تجربه دقیق میافتد؛ چرا که مقصد، همواره فهم واقعیات محسوسه است، لکن برای آن که این فهم دقیق هم باشد، در آوردن آن به زبان ریاضی لازم میآید.پس آزمون حسی، آن دسته از اوصاف و خواص اشیاء را در اختیار ما مینهد که دست تصرف ریاضی در آنها باز باشد، و دوباره همین آزمون نتایج قیاسات ریاضی را میسنجد و حق را از باطل تمییز میدهد. (7)
ب:قرن هفدهم و روشهای معمول در علم کلام
عناوین و سرفصلهای مباحثی که ایان باربور در دو قسمت جداگانه تحت عنوان:«روشهای معمول در کلام»مطرح کرده است عبارتند از:
1-متکلمان پروتستان و تعارض علم و دین
2-گالیله و همآهنگی علم و دین.
3-دانشمندان اهل ذوق و سازگاری علم و دین.
4-برهان اتقان صنع و مشکل شرور.
5-ویژگیهای تفکر دینی قرن هفدهم.
اینک با نقل مطالب کتاب علم و دین، سرفصهای مذکور را به ترتیب مورد بررسی قرار میدهیم:
1-متکلمان پروتستان و تعارض علم و دین نوعی اسکولاستیسم(حکمت مدرسی)پروتستانی در اروپای شمالی نضج یافته بود.«ملانکتون» * پیرو لوتر، اصلاحاتی در برنامه آموزشی علوم قدیمه وارد کرده بود که استفاده وسیعی از فلسفه ارسطو را به همراه داشت.موشکافیهای متافیزیکی بسیاری از متکلمان پروتستان در قاره اروپا در اواخر قرن شانزدهم، و رسمشان در نقل آثار و اقوال ثقات قدما، با سختکوشیهای علمای کاتولیک برابری میکرد.بدینسان، بسیاری از مخالفتهایی که در ابتدا نسبت به علم ابراز میشد، ناشی از حرمتی بود که برای ارسطو قایل بودند.
از سوی دیگر، از آنجا که این حکمت مدرسی پروتستان، برداشت نصگرایانه(حمل بر معنای ظاهری)از کتاب مقدس داشت، ارباب شرع نظریههای جدید علمی را، نوعی معارضه با وثاقت کتاب مقدس میانگاشتند.لوتر، و حتی کالون، در تفسیرهایشان از کتاب مقدس، اهل انعطاف و آسانگیری بودند.از نظر آنان، منشأ اعتبار وحی در نصّ ملفوظ نبود، بلکه در شخص مسیح، یعنی مهبط و مخاطب وحی، بود.کتاب مقدس از این نظر مهم بود که شاهد صادقی بود بر رویدادهای رهایشگرانهای که طی آن محبّت و مغفرت الهی که در مسیح جلوهگر شده، در احوال شخصی خود آنان(و سایر مؤمنان)بازتاب مییابد.
ولی از آغاز قرن هفدهم، بسیاری از پروتستانها کتاب مقدس را چونان مخزن معارف لدنّی، معصوم و مصون از خطا، از جمله شامل مسایل علمی که از جانب خداوند صادر شده تلقی میکردند؛یعنی به جای آن که کتاب مقدس را روایت رویدادهایی بدانند که طی آنها خداوند خود را متجلّی ساخته است، آن را مجموعه معارف بیخدشه و خطاناپذیری در نظر آوردند که لفظ به لفظ از سوی خداوند نازل شده است.کسانی که چنین نظری داشتند، با نظریه کپرنیک مخالفت میکردند؛چه، آن را با نصوص کتاب مقدس که (*) Melanchthon (1497-1560)محقق و مصلح مذهبی آلمانی، در تأسیس و تحکیم پایههای فکری و کلامی مذهب پروتستان سهم شایانی داشت.دستیار لوتر و ویرایشگر آثار، و بعدها منتقد معتدل آراء او بود.از جمله این که عمل صالح را نیز علاوه بر ایمان داشتن، شرط نیل به رستگاری دانست.
دلالت بر زمین مرکزی بودن جهان داشت، معارض مییافتند. (8)
توضیح
در عبارت فوق به دو علت مخالفت مسیحیان با هیئت جدید و نظریه خورشید مرکزی اشاره شده است:یکی تعارض با آراء ارسطو که سخت مورد حمایت پروتستانها بود، و دیگری تأویلناپذیر دانستن نصوص کتاب مقدس.گر چه علت دوم به مذهب پروتستان در آن زمان اختصاص دارد، ولی علت نخست در مورد کاتولیکهای آن روزگار نیز صادق است.ایان باربور خود در ارتباط با کلیسای کاتولیک آن دوران چنین گفته است:
«قول به سطوح و بطون حقیقت، راه را برای انعطافپذیری بیشتری در تأویل و معانی شاعرانه و مجازی قائل شدن برای کتاب مقدس، باز میکرد.بدین سان وقتی که تعارض بین علم و کتاب مقدس، در میان آمد، آنقدرها که برای نصگرایی پروتستانی اوایل قرن هفدهم حاد بود، برای کاتولیکها نبود.در عوض، علم جدید، با معارضهطلبی خود، کلیسای رومی یعنی رهبران آیین کاتولیک را وادار کرد که یک طرح فکری یکپارچه برای خود بسازند که صلابت و در عین حال خطرات آن، در جمع بین عناصر فلسفی و اعتقادی دینی، نهفته بود.برای کلیسا این وسوسه وجود داشت که مهر وثاقت خود را بر کل این نظام فکری، از جمله جنبههایی که متکی و مستند به آرای ارسطو بود، بزند.» (9)
ایان باربور، لوتر و کالون را اهل انعطاف دانسته است؛ولی«ویلیام هال»از آن دو نیز به عنوان مخالفان نظریه کپرنیک یاد کرده و چنین گفته است:«میتوانیم به دو ایراد صریح دینی اشاره کنیم:
نخست، بخشهایی از کتاب مقدس است که اگر معنی ظاهری آنها مراد شود، بدون شک با نظریه خورشید مرکزی در تعارضند.«مارتین لوتر»از باب دهم«صحیفه یوشع»شاهد آورده است. (10) در آنجا یوشع به خورشید فرمان داد تا آرام بگیرد. پس به ظاهر، معنای عبارت این است که خورشید قاعدتا حرکت نمیکند.
جان کالون در انکار حرکت زمین به«مزمور» نود و سوم استشهاد ورزیده است؛آنجا که میگوید:
«ربع مسکون نیز پایدار گردیده است و جنبش نخواهد کرد.» (11)
البته کالون میتوانست با همان قطع و یقین به «مزبور»صد و چهارم استناد ورزد. * این ایرادها طبعا از سوی رهبران کلیسای اصلاحطلب وارد میشد که به مرجعیت نهایی نص کتاب مقدس اعتقاد داشتند.اگر نظریه کپرنیکی و احکام کتاب مقدس هر دو به قوت خود باقی باشد، تنها راه پاسخگویی درست به مسأله، تأویل کتاب مقدس است.اما در اروپای سده 16 یا 17 شماره کسانی که چنین تأویلی را از صمیم دل میپذیرفتند، زیاد نبود.
دوم آن که، پابهپای گسترش اخترشناسی نوین، به زودی ناسازگاری ریشهدار آن با علم ارسطویی و بطلمیوسی که از حمایت کلیسای روم برخوردار بود، از هر حیث آشکار شد.
وی سپس یادآور شده است که پس از انتشار کتاب کپرنیک به نام«گردش افلاک آسمانی»در سال 1543 کلیسای کاتولیک هیچ مخالفتی با آن ننمود، بلکه کتاب وی-که خود کشیش بود-به (*)مراد این عبارت است:...زمین را بر اساسش استوار کرده تا جنبش نخورد تا ابد الآباد.(جمله پنجم از مزمور صد و چهارم)
پاپ اهداء گردید و با موافقت دستگاه پاپ، به رغم مخالفت پروتستانها، منتشر شد.ولی پس از شورای ترانت * کلیسای کاتولیک نیز در صف مخالفان قرار گرفت، و در سده هفدهم رهبران کاتولیک و پروتستان به یک نسبت از آرای کپرنیکی بیزار بودند.» (12)
2-گالیله و همآهنگی علم و دین
خلاصه آنچه ایان باربور (13) در این باره آورده، چنین است:گالیله، کاتولیک نیک اعتقادی بود و بین عقاید علمی و دینیاش تعارض نمییافت.او هماهنگی علم و دین را بر شالودههای زیر استوار نموده بود:
الف:کتاب مقدس از حقایق علمی سخن نمیگوید، بلکه از معارف معنوی، که به کار رستگاری انسان میآید، سخن میدارد؛حقایقی که برتر از عقل و استدلال است و به مدد مشاهده کشف نمیشود.
ب:در موارد اندکی هم که کتاب مقدس به بیان حقایق علمی پرداخته است، مانند مسایل مربوط به نجوم، نحوه اندیشه و ادراک مخاطبان قدیمیاش را در نظر گرفته و به شیوه گفتار عامه فهم زمان نزولش سخن گفته است.
ج:چون خداوند هم نگارنده کتاب تکوینی طبیعت است، و هم فرستنده کتاب تدوینی وحی، این دو سرچشمه معرفت، نمیتوانند با یکدیگر معارض باشند.
د:برای معرفت علمی(شناخت طبیعت)باید روشهای علمی مشاهده و تجربه را به کار ببریم.
ه:طبیعت تنها منبع معرفت علمی است و میتواند در جنب کتاب مقدس، سرچشمهای برای دانش کلامی و طریقهای برای معرفت به خداوند باشد.گالیله در یکی از مکتوباتش مینویسد: «به نظر من در بحث از مسایل فیزیکی، ما باید بنای کارمان را نه بر اعتبار نصوص مقدسه، بلکه در تجارب حسّی و براهین ضروری بگذاریم؛زیرا هم آیات کتاب مقدس، و هم آیات طبیعت، هر دو کلمة اللّهاند...به این جهت حق این است که هیچ پدیده طبیعی که تجربه حسی پیش چشمان ما مینهد-یا براهین ضروری صحتش را برای ما اثبات میکند-نباید با تشبث به نصوص آیات کریمه، که اگر صدر و ذیلش سنجیده شود، چه بسا منطوقا یا مفهوما ناظر به معانی دیگر باشد، آنها را در معرض چون و چرا آوریم، تا چه رسد که تخطئه کنیم.زیرا آیات کتاب مقدس، آنقدرها مقید و مشروط به شرایط قطعیای که بر همه آثار و حرکات و سکنات طبیعی حکم میراند، نیستند. و نه میتوان گفت خداوند به آن خوبی که در آیات کریمه کتاب مقدس جلوه کرده، در افاعیل طبیعت تجلّی نیافته است.» (14)
تحقیق وتوضیح
در نامهای که گالیله به«گراندوسش»(1615)نوشته است نیز مطالبی مشابه مطالب یادشده آمده است. (15)
اکنون این سؤال پیش میآید که با وجود خطاپذیری معرفت علمی، چگونه گالیله چنین داوری قاطعانهای داشته و در مقدّم داشتن جانب علم، در موارد تعارض با کتاب مقدس، کمترین تردیدی روا نمیدارد؟
پاسخ این سؤال از تحقیقی که آقای «آرتور برت»در این باره انجام داده به دست میآید، (*)این شورا در سال 1545 به دستور شارل پنجم تشکیل شد، و غرض از تشکیل آن، ایجاد نوعی هماهنگی میان کلیسای کاتولیک و کلیسای پروتستان بود(تاریخ جامع ادیان، جان ناس، ترجمه:علیاصغر حکمت، ص 687) و آن این که گالیله در حقیقت، یک مبنای دینی برای این موضع خود ساخته بود، و آن این که خداوند جهان را بر اساس نظامی هندسی و ریاضی ایجاد کرده است.از این رو، راه شناخت آن نیز چیزی جز مشاهده و استدلال ریاضی نیست. بنا بر این، با استفاده از روش ریاضی میتوان به معرفت قطعی طبیعت دست یافت، و چنین معرفت قطعی تردیدناپذیر یا قابل تأویل نیست؛ ولی این مطلب در مورد کتاب مقدس صادق نمیباشد.چنانکه اختلاف نظرهای متکلمان در پارهای از مواضع کتاب مقدس، گواهی صادقی است بر این که در این زمینه یقین ریاضی حاصل نمیآید. (16)
پس موضع کلامی گالیله را میتوان چنین خلاصه کرد: 1-نگارنده کتاب تکوینی طبیعت و کتاب تدوینی وحی خداوند است.پس میان آن دو تعارضی نخواهد بود.
2-راه شناخت طبیعت حس و استدلال ریاضی است که ما را به معرفت یقینی میرساند، و خدشهپذیر نیست.
3-هر گاه تعارضی ظاهری میان معرفت علمی و کتاب مقدس(وحی)رخ دهد، راه حل آن تأویل کتاب مقدس است و بس، نه تخطئه معرفت علمی.
4-معرفت علمی به عالم طبیعت نه تنها با اعتقاد به خداوند معارضه ندارد، بلکه خود-در جنب کتاب مقدس-راهی است برای معرفت به خداوند.
از میان اصول یاد شده، اصل اول و چهارم، در قرون وسطی و توسط«توماس آکوئیناس»مطرح شده بود.مطلب دوم در آن زمان به عنوان یک نظریه رسمی شناخته شده نبود؛چنانکه مورد قبول فلاسفه علم جدید نیز نیست.امروزه برای نظریههای علمی، اعتباری بیش از احتمال قایل نیستند.البته مسأله تأویل نصوص دینی، همچون گذشته، همچنان به عنوان یکی از راهحلهای تعارض علم و دین مورد توجه متکلمان و دانشمندان است.
3-دانشمندان اهل ذوق و سازگاری علم و دین
اهل ذوق VIrtuosi یعنی دانشمندان انگلیسی قرن هفدهم که خود را به این وصف میخواندند، مردانی دیندار و غالبا دارای زمینه پیرایشگرانه بودند.منشور انجمن سلطنتی به اعضای خود تعلیم داده بود که مطالعات خود را در جهت تعظیم قدر و شأن ذات الهی و خیر و صلاح بنی نوع انسان در پیش گیرند.رابرت بویل میگفت: علم یک رسالت دینی است که عبارت است از باز نمودن اسرار صنع بدیعی که خداوند در جهان پدید آورده است.اسپرت * وقایع نگار«انجمن سلطنتی»علم را یاور ارجمندی برای دین میدانست.
اهل ذوق نه فقط لفظا و ظاهرا خود را جزو سنت مسیحی که در آن بار آمده بودند میشمردند، بلکه معلوم بود بسیاری از آنان بر اثر شگفتیهایی که در عالم مشاهده میکنند در دل احساس حرمت و خشوع میکنند.شرح و بیان تعجب و اعجاب خاشعانه آنها در برابر مهارت آفریدگار در سراسر نوشتههایشان مشهود است.
روحیه این مردان در مناجات ادیسن ** نیز مشهود است:
«
چرخِ فلکِ بلندِ بشکوهِ برین
بس طُرفه کز آستین برون میآرد
هر جلوه کز اخترانِ او میبینی
عکس است که از«اصل»حکایت دارد.
از قدرتِ لا یزالی او خورشید
زین رفتن و آمدن نمیفرساید.
هر طوماری که برگشاید از نور
آثارِ بدیع صُنعِ او بنماید.
» (17)
توضیحات
الف:کلمه Virtuosi که به اهل ذوق ترجمه شده است، بر فوق العادگی و مهارت در انجام کاری و داشتن ذوق هنری و مانند آن دلالت دارد، (18) و بدین جهت یک لقب افتخاری برای دانشمندان موسوم به آن به شمار میرفته است.
ب:پیرایشگری (Puritanism) پیوریتنیسم) جنبشی است اصلاحطلب از پروتستانها که در عهد ملکه الیزابت اول(1558)در انگلستان پدید آمد. آنان جماعتی از پروتستانها بودند که در عهد ملکه ماری به اروپا فرار کرده به کالونیستها پیوسته بودند، و در زمان الیزابت به وطن خود باز گشتند. آنان میگفتند باید کلیسای انگلستان را تطهیر کرد واز پیرایههای عناصر و افکار رومی تصفیه نمود، و به معانی و مواعظ کلمه الاهی توجه کرد، و از آداب و مراسم ظاهری و مناسک و تقدیسات صوری دینی دوری گزید.بعدا در میان آنان اختلافاتی رخ داد وبه دو دسته تقسیم شدند و سرانجام در سال 1662 پیرایشگری از کلیسای انگلیس به کلی طرد شد و پیروان آن متفرق گشتند و در صف سایر فرقهها درآمدند. (19)
ج:انجمن سلطنتی(بریتانیایی)قدیمیترین انجمن علمی بریتانیا است.آغازش در1645 بود و فرمانش در 1662 صادر شد.مؤسس آن، دانشمندانی بودند که برای مباحث علمی گرد میآمدند و با اعانه دولت اداره میشد و مشوّق تحقیقات علمی و طرف مشورت دولت بود. عضویت در انجمن، مقامی بسیار شامخ بود. (20)
د:رابرت بویل(1667-1691) Robert Boyle شیمیدان انگلیسی، آیینه تمامنمای جمیع نهضتها و نحلههای فکری روزگار خویش است. همه گرایشها و اعتقادات مهم زمانه در تفکر وی جایی برای خود دارند، و او با استادی و توفیق چشمگیری این توده آشفته را حول دو کانون هماهنگی بخشیده است.این دو کانون که محبوب اصلی وی هستند، یکی دین است، و دیگری علم تجربی.فلسفه در نظر بویل چنین تعریف میشود.
«درک جمیع حقایق و آرایی که عقل خدا داده و فارغ ز تعصبات خرافات انسانی، میتواند به وضوح تمام، و به مدد تعلّم و تأمّل و تمرین و (*)تامس اسپرت(1635-1713) Thomas Sprat اسقفی علم دوست و نویسنده تاریخ انجمن سلطنتی.
(**)جوزف ادیسن(1672-1719) Joseph Addison شاعر و مقالهنویس انگلیسی، صاحبنظر در علم اخلاق و سیاست. تجربه بدانها برسد، و یا از مبادی متیقن و واضح، به نحو ضروری منطقی استخراجشان کند.»
بویل، از دکارت به خاطر این که علل غایی را از علم و حکمت بیرون نهاده بود، ناخرسند بود.وی معتقد بود که پارهای از غایات باری تعالی، از قبیل تقارن و موزونیت عالم و تطابق شگفتانگیز جانوران در عالم را همه کس میتواند تمییز دهد. لذا نفی و انکار براهین غایتشناسانه بر وجود خداوند، کاری ابلهانه است.
بویل، در عین این که طرفدار جدّی روش تجربی بود، برای عقل شأن و اعتبار مهمّی قایل بود، و میگفت:«تجربه فقط مددکار عقل است، چون مخزن اطلاعات عقل را پر میکند، اما داوری همچنان با فاهمه است که قدرت و حق سنجش و به کار گرفتن قرائن حاصله از حس و تجربه را دارد.» (21)
برهان اتقان صنع و حل مشکل شرور
رایجترین شکلی که نوشتههای اهل ذوق راجع به دین به خود میگرفت، نوعی و روایتی از برهان اتقان صنع بود.چشم، به عنوان شاهکار صنع و صنعتی که گواه بر وجود مدیری حکیم و هوشمند است، اعجاب خاصی را برانگیخته بود، ولی نمونههای دیگر هم بسیار بود.گردش زمین، میل محور آن، نسبت خشکی به آب، هر چیز به جای خویش نیکو بود.روز برای معاش و شب برای استراحت، و چهار فصل برای کاشت و برداشت و از این قبیل.بویل یادآور شده بود که برّهها به این جهت در بهار زاده میشوند که علف تازه فراوان است.
البته بحث و برهان از اتقان صنع، مبتنی بر این اعتقاد بود که جهان در آغاز و از آغاز بدون مادّه و مدّت به همین صورت فعلی آفریده شده است. مفهوم تحوّل و تکامل، هنوز در تفکر قرن هفدهمی در باب طبیعت جایی نداشت.اگر کسی معتقد بود که جهان به همین صورت کمال یافتهاش به وجود آمده، بحث و برهان در باب وجود یک مدبّر حکیم برایش مقنع بود؛یعنی این بحث یا اعتقاد، تنها بدیل این نظر بود که جهان محصول اجتماع اتفاقی اتمهاست.
مسأله شرّ و وجود آفات و بلیّات در طبیعت را با ذکر این نکته که هماهنگی فراگیر جهان، بر نارساییهای گاه و بیگاه میچربد، دفع میکردند، یا میگفتند خداوند هدفها و حکمتهای دقیق و خفی دارد که به عقل موجودات فانی درنمیآید؛یا میگفتند:رنج بردن بعضی اجزا یا بخشها، در جنب مصلحت کلی و فایده عام قوانین الهی، چندان اهمیتی ندارد.و در این گونه بحثها، غالبا جنبههای ناخوشایند طبیعت نادیده گرفته میشد و به انتخاب چند فقره واقعیت که مؤیّد عقیده به آفرینش خیرخواهانه و صلاحاندیشانه بود، اکتفا میگردید. (22)
توضیح و تحقیق
الف:برهان اتقان صنع در الهیات مسیحی، از پیش شناخته شده بود.توماس آکویناس این برهان را-در کنار برهان امکان و وجوب و براهین دیگر-برای اثبات وجود خدا به کار گرفته بود. چیزی که هست، این برهان در قرن هفدهم و در میان دانشمندان برجستگی خاصی یافته بود؛ برجستگیای که پیش از آن برهان امکان و وجوب داشت.و این به خاطر تحولی بود که در عرصه علم و فلسفه رخ داده بود.علم و فلسفه در قرون وسطی صبغه عقلی و قیاسی داشت و طبعا با الهیات فلسفی هماهنگتر بود.ولی اکنون که علم تجربی و استقرایی رسمیت یافته بود، با الهیاتی طبیعی با صبغه علمی هماهنگتر بود؛به خصوص که دانشمندان علوم، نقش الاهیاتی و کلامی را نیز ایفا میکردند.طبیعی است که آنان از مهارت و تخصص خود بهره گرفته و به برهان اتقان صنع روی آورند.بنا بر این، هم فضای عمومی فرهنگ جدید اروپا-خصوصا بریتانیا-که تجربهگرا و حسگرا شده بود، و هم مهارت و تخصص اصحاب الاهیات که دانشمندان علم جدید بودند، ایجاب میکرد که برهان اتقان صنع منزلت ویژهای یابد و به عنوان مهمترین و کارآمدترین دلیل وجود خداوند به شمار آید.
ب:ایان باربور تقریر برهان اتقان صنع در آن زمان را مبتنی بر یک پیشفرض دانسته است.و آن عبارت است از ایجاد دفعی و کامل جهان توسط خداوند از آغاز خلقت.و یادآور شده است که این پیشفرض به روشنی فرضیه تصادف و اتفاق را-که ماتریالیستها جهان را بر اساس آن تفسیر میکردند-باطل میسازد.
اشاره باربور به این مطلب است که این تقریر از برهان اتقان صنع، پس از طرح فرضیه تکامل نظام کنونی جهان طی دورههایی طولانی پدید آمده و نظامی است تدریجی و متکامل، نه دفعی و کامل.بدین جهت، پس از طرح فرضیه تکامل برای اتقان صنع تقریرهای دیگری یافت-چنان که آقای باربور شرح آن را در فصل مربوط به رابطه علم و دین در قرن نوزدهم آورده است.
به اعتقاد ما، این دو فرضیه نسبت به برهان اتقان صنع یکسانند.برهان اتقان صنع نه مبتنی بر فرضیه آفرینش دفعی و کامل است، و نه فرضیه آفرینش تدریجی و متکامل، بلکه مبتنی بر این است که انسجام و هماهنگی مشهود در عالم طبیعت، به حکم عقل، مستلزم دخالت عامل شعور و اراده است؛خواه به صورت دفعی پدید آمده باشد، یا به صورت تدریجی.البته این حکم عقلی، احتمال مخالفت را به طور صد در صد از بین نمیبرد، و بدین جهت یقین حاصل از برهان نظم به پایه یقین حاصل از برهان امکان و وجوب نمیرسد.ولی همان یقینی که به دست میدهد، با فرض تدریجی و متکامل بودن حیات نیز حاصل میگردد؛چرا که احتمال تصادف و اتفاق در هر صورت، ضعیف و دور از باور است.
ج:مسأله شرور آنگاه برهان اتقان صنع را خدشهدار می سازد که بخواهیم از طریق این برهان، همه صفات الهی را که مورد قبول شرایع آسمانی است اثبات کنیم؛یعنی علاوه بر اثبات آفریدگار دانا، توانا و مرید، صفاتی چون حکمت، رحمت، خیرخواهی و مانند آن نیز ثابت شود. این جاست که پدیدههای شر به عنوان معارض با حکمت و رحمت و خیرخواه بودن خداوند نمایان میشوند که در الاهیات مسیحی جدید، اتفاق افتاد. زیرا-همانگونه که یادآور شدیم-آنها برهان اتقان صنع را صدرنشین براهین وجود خدا قرار دادند، تا آنجا که به صورت راه منحصر عقلی برای اثبات وجود خدا و دفاع از دین درآمد.
در حالی که اگر از برهان نظم یا اتقان صنع چیزی را انتظار داشته باشیم که در مقدمات آن نهفته است و نه بیشتر، پدیده شرور، مشکلی بر سر راه آن نخواهد بود؛هر چند مشکلی است کلامی و تبیین میخواهد.
رکن اساسی برهان اتقان صنع را نظم غایتمند، تشکیل میدهد، که وجود شرور، خدشهای بر آن وارد نمیسازد.و دستگاه چشم نظمی غایتمند دارد، گر چه آسیبپذیر است، و چه بسا عوامل طبیعی یا غیر طبیعی(که آنها نیز نظاممندند)در آن رخنه ایجاد کرده ازتحقق غایت آن جلوگیری نمایند، ولی نرسیدن به غایت دلیل بر غایتمند نبودن طرح نیست.آری این سؤال بجاست که آیا تحقّق نیافتن غایت، با قدرت، حکمت، و رحمت خداوند منافات ندارد؟و این پرسش نیازمند پاسخ است؛چنان که در الاهیات-مسیحی و اسلامی-بدان پاسخ دادهاند. گر چه هیچیک از پاسخهایی که ایان باربور نقل کرده، تمام نیستند-بررسی این مسأله را به فرصتی مناسب وا میگذاریم.
5-ویژگیهای تفکر دینی قرن هفدهم
ایان باربور با مقایسه تفکر و برداشتهای دینی اهل ذوق با تفکر دینی قرون وسطی و عصر اصلاح دینی، ویژگیهای تفکر دینی قرن هفدهم-در مقیاس یادشده-را بیان کرده است، این ویژگیها عبارتند از: 1-رویکرد علمی به دین و خداشناسی، و جایگزین شدن عقلانیت تجربی به جای عقلانیت فلسفی رایج در قرون وسطی، یعنی الهیات طبیعی و دفاع عقلانی از دین که در قرون وسطی صبغه فلسفی داشت، اینک رنگ علمی به خود گرفته بود.از این جا بود که برهان اتقان صنع صدرنشین براهین اثبات وجود خدا شد.
2-الهیات فلسفی این دوران-تا آنجا که دارای نفوذ بود-صبغه افلاطونی به خود گرفته بود.گروه اندک شمار ولی با نفوذی از محققان معروف به افلاطونیان کمبریج Cambridge Platonists تأیید کرده بودند، «که عقل و وحی ناسازگار نیستند و طرفدار رهبرد فلسفی به الهیات بودند(که به ویژه متخذ از ایدهآلیسم افلاطونی بود)و خواهان مدارا، و نه جزم و جمود.»
3-در این که انسان غایت و غرض خلقت طبیعت است، یا متکلمان قرون وسطی موافق بودند، ولی برای مجموع طبیعت(انسان و جهان) غایتی بیرونی(وجود خداوند)قائل نبودند.بدین جهت، خداوند را علت اولی و علة العلل(از جنبه فاعلی)میدانستند و نه علت غایی، و این نقطه اختلاف تفکر دینی آنان با تفکر دینی کهن بود.
نقد
البته، به فرض درستی چنین نسبتی به دانشمندان قرن هفدهم، نمیتوان عمومیت آن را پذیرفت، چنان که قبلا نگرش غایتاندیشانه بویل را یادآور شدیم، و ایان باربور نیز به آن اشاره کرده است.آری در این که در روش علمی دانشمندان، علت غایی جایگاهی نداشت، تردیدی نیست، ولی این که آیا آنان در روش کلامی نیز چنین دیدگاهی داشتهاند، دلیلی بر آن ارائه نشده است، و گمان میرود که مؤلف، در این جا مرتکب اشتباهی شده و این دو مطلب را به هم درآمیخته است.عبارت زیر، به این مطلب اشعار دارد:
«تبیینهای علمی و توصیفهای علّی باید دقیقا بدون هیچ اشاره و استنادی به غایات انجام گیرد.حتی بویل که در هر چیز به دنبال غایت و غرض میگشت، توسل به بحث غایت را برای تبیین حالت یا کارکرد کنونی یک چیز، موجّه نمیدانست...»
روشن است که مطلب یادشده، مربوط به روش علمی است نه روش کلامی و الاهیاتی.
4-گرایش به نوعی پلورالیزم دینی، یعنی کنار گذاشتن وحی تاریخی و توجه به طبیعت و هستههای مشترک و مشاع میان ادیان مختلف که مورد قبول مسیحیت نیز هستند؛و آنها عبارتند از:وجود یک موجود متعال، بقای روح، و الزام به سلوک اخلاقی.
به گفته ایان باربور، آنان با این نگرش و برداشت دینی، از ایمان و اعتقاد اهل کتاب، و نیز تفکر دینی قرون وسطی، و عصر اصلاح دینی فاصله گرفته بودند.زیرا:
الف:دین به جای آن که موضوع تجربه زنده و قلبی باشد، مایه زبانپروری و برهانپردازی روشنفکرانه شده بود.
ب:اخلاق تا حد مصلحتاندیشی تنزل یافته و عشق خودجوش آرمانی، جای خود را به یک قاعده اخلاقی حداقل داده بود.
ج:طبیعت کلید معرفت خداوند بود، نه تاریخ.
د:خداوند آفرینشگر مطمحنظر بود و نه خداوند رهایشگر.
ه:از ارتباط خداوند با فرد انسانی، و احساس بخشودگی و راهیافتگی که به انسان دست میدهد، به ندرت سخنی به میان میآمد.
و:از آنجا که مقولات علمی بر تفکر دینی سایه افکنده بود، مسأله مشیت الهی در رابطه با جهانبینی طرح و بحث میشد، نه در رابطه با تاریخ و تجربه بشری.
ز:در همه این مباحث و مسائل، از سمتگیری قرون وسطی و عصر اصلاح دینی، که عیسی مسیح در مرکز آن قرار داشت-به دور افتاده بودند. ج:عقل که در ابتدا تکمله وحی شمرده میشد، به کلی جای وحی را به عنوان راهگشای معرفت به خداوند گرفت. (23)
یادداشتها
(1)-علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، 1362، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، صص 27-32 و صص 41-43.
(2)-تاریخ و فلسفه علم، لویس ویلیام هالزی هال، عبدالحسین آذرنگ، 1369، تهران، انتشارات سروش، صص 155-160.
(3)-مبادی ما بعد الطبیعی علوم طبیعی، ادوین آرتور برت، عبد الکریم سروش، 1369، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، صص 26-46.
(4)-تاریخ و فلسفه علم، صص 160-164.
(5)مبادی ما بعد الطبیعی علوم نوین، صص 51-62؛نیز به تاریخ و فلسفه علم، صص 161-167، تاریخ علم، صص 151-152 رجوع شود.
(6)-مبادی ما بعد الطبیعی علوم نوین، صص 64-72.
(7)-مبادی ما بعد الطبیعی علوم نوین، صص 205-219.
(8)علم و دین، صص 34-35.
(9)-همان، ص 24.
(10)-کتاب مقدس(عهد عتیق)صحیفه یوشع بن نون، باب 10:12 به بعد.
(11)کتاب مقدس(عهد عتیق)کتاب مزامیر(زبور داود) مزموز نود و سوم:1 و 2.
(12)-تاریخ و فلسفه علم، صص 169-170.
(13)-علم و دین، صص 35-36.
(14). Letter from galileo to castelli in 1613
(15)-مبانی ما بعد الطبیعه علوم نوین، ص 74.
(16)-مدرک قبل، صص 73-74.
(17)-علم و دین، صص 45-46.
(18)- virtuoso )pl.virtososor virtuosi(aperson who is exceptionnally skiful at doing sth...oxford adanced learners dictionary.
(19)-تاریخ جامع ادیان، جان بیناس، علیاصغر حکمت، 1372، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، صص 682-683.
(20)-دایرة المعارف فارسی.
(21)-مبادی ما بعد الطبیعی علوم نوین، صص 160-165 نقل به تلخیص.
(22)-علم و دین، صص 47-48.
(23)-همان، صص 48-49.