رابطه علم و دین در مغرب زمین
آرشیو
چکیده
متن
امیر عباس علیزمانى
طرح مسأله
آیا«روش علمى»تنها روش قابل اعتماد براى رسیدن به واقعیّت است؟یا این که روشهاى دیگرى نیز براى دستیابى به واقع وجود دارد؟این روشها کدامند؟روش برهان، کشف و شهود، وحى و...؟چه نسبتى بین دادههاى این روشهاى متنوع وجحود دارد؟اگر بین نتایج و دادههاى ناشى از اعمال این روشها تعارضى افتاد، چه باید کرد:
روزگارى منابع و روشهاى دستیابى انسان به واقعیت، محدود و منحصر بود ولى امروز بشر به منابع متعددى و ابزارها و روشهاى متنوعى براى کشف حقایق عالم دست پیدا کرده است که این دستیابى از یکسو، بسیارى از مشکلات غیر قابل حل پیشین را حل نموده، و از سوى دیگر، سایهاى از تردید و دو دلى و اظطراب را بر حیات و اندیشه او حاکم نموده است.
یکى از اصلىترین سؤالات بشر امروز این است که:مقام و منزلت دین در عصر علم و تکنولوژى چیست؟چگونه مىتوان بین باور به تعالیم دینى و پذیرش دادههاى علم جدید جمع نمود؟چه برداشتى از خدا، معاد، و...دین به طور کلى با یافتههاى مسلّم و اثبات شده علم نوین سازگار است؟
کار علم چیست و قلمرو دخالت آن تا کجاست؟ به عبارت دیگر، از علم، با توجّه به روش و موضوع مطالعهاش(روش تجربى و پدیدارهاى تجربى)، چه انتظارى مىتوان داشت؟ایا علم فراتر از توصیف و تبیین پدیدارهاى تجربى، کنترل و پیشبینى آنها، مىتواند به درمان سایر دردهاى انسان در عصر مدرنیسم(احساس پوچى، درد از خودبیگانگى، ترس از مرگ، نامیدى و یأس و...) بپردازد؟یا این که علم تنها به نیازها و سؤالات یک لایه و ساحت وجودى انسان مىپردازد و دستش از حل مشکلات سایر مراتب و لایههاى وجودى انسان کوتاه است؟حوزه دخالت دین(قلمرو دین) تا کجاست؟از دین چه انتظار یا انتظاراتى باید داشت؟
آیا دین آمده است تا به ما درس زمینشناسى و زیستشناسى و فیزیک و...بدهد و مشکلات و سؤالات انسان در این حوزهها را حل نماید؟یا این که رسالت اصلى دین هدایت انسان به سوى خدا و سعادت ابدى او بوده که عقل و علوم بشرى (ابزارهاى عادى)از تأمین آن عاجز است؟آیا هیچ حوزه مشترکى و قلمرو واحدى بین علم و دین وجود دارد؟آیا زبان علم و دین در آن حوزه مشترک واحد است؟از زوایه و دید واحدى به آن موضوع مشترک نگریستهاند؟در فرض تعارض ظواهر دینى با یافتههاى علمى چه باید کرد؟
در دنیاى جدید سه حادثه مهم اتفاق افتاد، که تأثیرات بسزایى در حوزه الهیّات نهاده و متکلمان را در برابر سؤالات به کلى متفاوتى با سؤالات پیشینیان قرار داد.این سه حادثه عبارت بودند از:
1-پیدایى و رشد و شکوفایى چشمگیر علم جدید:از گالیله به این سو، رشد شکوفایى علم هم در عرصه ابزارسازى بود و هم در عرصه توصیف و پیشبینى بهتر و دقیقتر طبیعت و هم در زمینه دادن قدرت تصرّف و تسلّط افزونتر بشر بر طبیعت.
2-پیدایش و رشد نظامهاى فلسفى جدید معارض از قبیل:پوزیتویسم، پوزیتویسم منطقى، اگزیستانسیالیسم و فلسفههاى تحلیل زبانى.
3-پیدایش امکان ارتباط و دیالوگ هر چه بیشتر ادیان با یکدیگر(پیدایش دینشناسى تطبیقى)
به طور کلى پیدایش مدرنیسم-که نحوه خاصى از بینش نسبت به عالم و آدم، و شیوهاى خاص از حیات را به دنبال داشت-دردها، سؤالات و سردرگمىهاى تازهاى را براى متکلمان به وجود آورد.
شاید نتوان تاریخ دقیق و مشخّصى را براى پیدایش علم تجربى جدید معین نمود؛چرا که بشر در هر دورهاى از حیات خویش بر تجربیات علمى خود افزوده و کاروان علم را قدمى به پیش برده است، :ولى در تاریخ علم ما به مرحلهاى مىرسیم که پیش از عبور از آن مرحله، ماشین علم به سراشیبى افتاده و سرعت صد چندان و معجزهآسایى به خود مىگیرد.بسیارى از مورّخان علم، ظهور آثار گالیله را به منزله نقطه آغاز علم جدید در قرن هفدهم مىشمارند؛زیرا در کارهاى گالیله بود که براى اولین بار، تمام ویژگیهاى روشن شناختى علم جدید از قبیل:«مشخّص بودن مفاهیم، تعریف دقیق آنها، ترکیب نظریه و آزمایش، بیان قوانین طبیعى به زبان ریاضیات» به چشم مىخورد.گالیله را بحقّ مىتوان «بنیانگذار علم جدید»شمرد.(1)
آنچه که در قرن هفدهم اتفاق افتاد به هیچ وجه با حرکتهاى کند و دراز آهنگ پیشین قابل مقایسه نیست.میزان موفقیت علم جدید در دو قرن هفده و هجده، به هیج وجه قابل مقایسه با تمام موفقیتهاى بشر در تمام قرون پیشین نیست.
نخستین چالش علم با دین
به گفته باربور:«در عصر پیدایش علم جدید، نخستین چالش عمده علم با دین، از موفقیتهاى چشمگیر روشهاى علمى ناشى مىشد.در نتیجه این موفقیتهاى چشمگیر و سرسامآور چنین به نظر مىآمد که علم(و روش علمى تجربى)تنها راه قابل اعتماد براى رسیدن به واقعیّت است. بسیارى از مردم، فقط علم تجربى را به عنوان «امرى عینى، کلى، عقلانى و مبتنى بر شواهد تجربى قرص و محکم»مىشمردند، در حالیکه دین، به عنوان امرى«احساسى، شخصى، محدود و مبتنى بر سنتها و وثاقتهاى متعارض با یکدیگر»انگاشته مىشد.(2)
اگر این تقسیمبندى را درست بشماریم، در بحث علم و دین، تعارضهاى ممکن و متحمل بین این دو ممکن است به یکى از سه صورت ذیل باشد:
1-تعارضهاى روانشناختى بین روحیه علمى و روحیه دینى(ذهنیّت علمى و ذهنیّت دینى)
2-تعارضهاى محتوایى بین یافتههاى علمى و ظواهر دینى(تعارض گزارههاى علمى با گزارههاى دین)
3-تعارض میان پیشفرضها و لوازم عقاید دینى با پیش فرضها و لوازم نظریات علمى(تعارض در ناحیه مبانى و جهانبینىها)اولین چالش علم جدید با دین بیشتر جنبه روانشناختى داشته و از موفقیتهاى سرسامآور علم جدید ناشى مىشد برق تأثیرات روانشناختى کامیابیهاى علمى بشر در کمتر از نیم قرن، چنان چشمان بشر را کور کرده بود که گمان مىکرد با علم مىتوان بهشت موعود ادیان را در روى زمین بنا نهاد و علم حلاّل مشکلات و دردهاى وجودى انسانى است.بر همین اساس، تنها راه رسیدن به واقع راه علم بوده و این علم است که تنها روش کلى، بین الاذهانى، قابل اعتماد و قابل آزمون وصول به حقیقت را در اختیار ما مىنهد.در حالى که دین، معرفتى شخصى، احساسى، غیر قابل آزمون و غیر قابل ارائه و اثبات براى دیگران شمرده مىشد. این تعارض در ابتدا بیشتر جنبه روانشناختى داشت، ولى کمکم به صورت یک نظام فلسفى خاص درآمد که مىتوان از آن به عنوان«ماتریالیسم علمى»یاد نمود.
ماتریالیسم علمى
ماتریالیسم علمى، مدّعى دو ادعاى مهم بود:
1-روش علمى تنها روش قابل اعتماد براى وصول به واقعیّت است.
2-ماده(ماده و انرژى)تنها واقعیت بنیادین در جهان خارج است.(به عبارت دیگر، جهان خارج از ماده و انرژى تشکیل شده است و وراى ماده و انرژى، چیزى وجود ندارد.)(3)
مدعاى نخست، معرفتشناسانه است؛در حالى که مدّعاى دوم، یک مدعاى متافیزیکى و وجود شناختى مىباشد.هیچ یک از این دو ادعاى بزرگ، علمى نبوده و از خود علم استنتاج نمىشوند.
ماتریالیسم علمى هر چند که نقطه عزیمت خود را علم قرار مىدهد ولى از این نقطه فراتر رفته و دامنه ادعاهاى خود را به حوزه متافیزیک و معرفتشناسى مىکشاند.
بسیارى از صور ماتریالیسم علمى در قالب تحویلگرایى(یا اصالت تحویل و ارجاع)اظهار مىشوند.تحویلگرایى، صورت شناخته شدهاى از ماتریالیسم علمى مىباشد.«تحویلگرایى معرفتشناختى»مدعى است که قوانین و تئوریهاى همه علوم در بن و بنیاد، قابل ارجاع و تحویل به قوانین فیزیک و شیمى است. تحویلگرایى متافیزیکى معتقد است که اجزاء تشکیل دهنده هر سیستمى، واقعیت بنیادین آن سیستم را تشکیل مىدهند.ماتریالیسم بر این باور است که تمام پدیدههاى عالم سرانجام باید در پورتو اعمال اجزاء مادى-که تنها علل مؤثّر در جهان خارجاند-تبیین شوند.بر طریق ماتریالیسم علمى، تنها راه و روش کسب معرفت به جهان (ماده و انرژى)راه و روش تجربى است.سایر روشهاى غیر تجربى(روش فلسفى، عرفانى، دینى و...)ارزش علمى نداشته و ثایل اطمینان نیستند و معرفت واقعى ما را نسبت به جهان خارج افزایش نمىدهند.
طرفداران پوزیتویسم منطقى(1920-1940) بعدا گامى فراتر نهاده و نه تنها مدعى شدند که سخنان دینى و فلسفى و اخلاقى قابل اعتماد نیستند و ارزش علمى ندارند، بلکه این سخنان چون قابل اثبات یا ابطال یا تأیید تجربى نمىباشند، اساسا بىمعنا بوده و خالى از هرگونه مضمون معرفبخشى(ناظر به واقع)هستند.قبل از ظهور پوزیتویسم منطقى، تمام نزاع متدینان و منکران در پیرامون صدق و کذب ادّعاهاى دینى بود، ولى با ظهور پوزیتویسم، آنها نزاع را یک قدم به عقلب برده و مدعى شدند که اساسا ما دلیلى نداریم که به موجب آن، سخنان دینى و فلسفى و...را معنادار و قابل بحث جدّى به شمار آوریم. به موجب ملاکحى که طرفداران اولیّه پوزیتویس منطقى مطرح کردند، تنها سخنى علمى و معنادار (ناظر به واقع)است که راهى تجربى براى اثبات یا ابطال قطعى آن بتوان نشان داد.بنابراین، اگر ما نتوانیم راهى تجربى براى اثبات یا ابطال یک ادّعا نشان دهیم، آن ادّعا بىمحتوى و خالى از هرگونه مضمون معرفتى است.بر این اساس، نه تنها همه قضایاى دینى، بلک هبسیارى از قضایاى اخلاقى، فلسفى و حتى بسیارى از بخشهاى تئوریک علوم تجربى(که مشتمل بر ترمهاى تئوریک و قوانین کلى نسبتا انتزاعى بود)از گردونه معنادارى خارج شده و نه تنها دین و اخلاق و فلسفه، که خود علم هم دچار بحران بىمعنایى مىگردند.(4)
توجه به مشکلاتى که اصل تحقیقپذیر تجربى براى علم، فلسفه، اخلاق و...پیشآوردو مشکلاتى که در شأن و منزلت منطقى خود این اصل وجود داشت، فیلسوفان را بر آن داشت تا تعدیلها و تفسیرهاى لازم را در این اصل به وجود آورند و لذا تلاش شد تا از طریق تأییدپذیرى یا از راه ابطالپذیرى، مرز علم را از غیر علم تفکیک نمایند.
قصد ما در این مقدّمه، قضاوت درباره صحت و سقم ادعاهاى ماتریالیستهاى علمى، تحویلگرایان یا پوزیتویستهاى منطقى و... نیست، بلکه غرض این است که بگوییم هیچ یک از این ادّعاها، علمى نبوده و از طریق اعمال ابزارها و روشهاى علمى نمىتوان بدانها دست یافت.همه این ادعاها صبغه فلسفى داشته و مدعیّانى فلسفى به شمار مىروند.این ادّعا که جهان خارج از ماده و انرژى تشکیل شده است و وراى این دو چیزى وجود ندارد یک ادعاى متافیزیکى است که علم تجربى از اثبات و انکار آن عاجز و ناتوان است. همچنین این ادعا که تنها روش کلى قابل اعتماد... روش علمى تجربى است، ادعایى معرفتشناسانه است که از راه تجربى نمىتوان به نفى و اثبات آن پرداخت.
تمام بنیادهاى پوزیتویسم و پوزیتویسم منطقى-(و به ویژه رکن رکین آن، یعنى اصل تحقیقناپذیرى با همه تقریرها و جرح و تعدیلهایش)بنیادهایى غیر متّخذ از علماند که یا بدیهى و بىنیاز از اثبات عقلانى انگاشته شدهاند، و یا به عنوان پیشفرضهاى اثبات ناشده مورد قبول قرار گرفتهاند و یا این که مىبایست دلایلى فلسفى بر اثبات آنها اقامه شود.
در این مرحله از تعراض، اگر تعارضى وجود دارد بین دین و علم نیست، بلکه بین دین و نظامهاى فلسفى است که با شعار علمى بودن وارد میدان شدهاند و به ناحق ادّعاهاى گستاخانه فلسفى خویش را به نام علم قلمداد مىکنند. حساب این ادعاهاى فلسفى را که به لحاظ روانشناختى با موفقیّتهاى علمى قرون 17 و 18 و 19 حمایت مىشدند و نیرو مىگرفتند، باید از حساب علم و قوانین علمى جدا نمود.باید توجّه داشت که از هیچ نظریه علمى نمىتوان یک نظام فلسفى جامع و شامل استنتاج نمود.ما باید در بحث از علم و دین، بین نظریات علمى تأیید شده این دانشمندان و ادعاهاى فلسفى اثبات ناشده آنان تمایز قائل شویم.هیچ دانشمندى-از آن جهت که دانشمند است-نمىتواند نظریات تجربى خود را-به یک نظام جامع و مانع و جهان شمول مبدّل نموده و از دل یک نظریه علمى خاص، یک متافیزیک، استنتاج نماید.در آینده خواهیم دید که بسیارى از تعارضهاى علم و دین از «تعمیمهاى بىجاى نظریات علمى به حوزههاى غیر تجربى»ناشى مىشود.
نمونه بارز این امر، «تبیین مکانیکى از جهان» بود.در پى کشف قوانین نیوتون و دستیابى بشر به فیزیک مکانیک، و به دنبال موفقیت روزافزون و معجزهآساى این فیزیک جدید در مورد تبیین و تفسیر دقیق و سادهتر پدیدارهاى تجربى و دادن قدرت کنترل و تصرف تسلّط هرچه بیشتر به بشر، برخى تصور کردند که این قوانین بر تمام اجزاى عالم-از کوچکترین ذرّه تا دورترین سیّاره- قابل اطلاق بوده و جهان جز یک«ماشین بزرگ و پیچیده که از قوانین ثابت و لایتغیّر و پیشبینى پذیرى تبعیّت مىنماید»، نیست.در این تلقّى، جهان به منزله ساعتى بزرگ و پیچیده شمرده مىشد که سازنده آن در زمان خاصى آن را ساخته و به قول پاسکال با تلنگرى آن را به حرکت درآورده و سپس این ساعت با طور خودکار به کار خودش ادامه مىدهد، مگر این که اختلالى و رخنهاى در کار ساعت بزرگ پیشاید، که در این هنگام ساعتساز بزرگ لاهوتى، با دخالتهاى به موقع خودش این رخنهها را پوشانده و ساعت جهان دوباره به کار خودش ادامه مىدهد.
این تصویر اجمالى و شتابزدهاى از نحوه نگرش اغلب دانشمندان و فیلسوفان همعصر نیوتون نسبت به«جهان، خدا و رابطه خدا با جهان»بود، این تفسیر مکانیکى از جهان در عصر رشد و بالندگى فیزیک مکانیک مطرح شد.فعلا ما در صدد توضیح و تبیین جامع این دیدگاه و سپس نقد و بررسى آن نیستیم؛سؤالى که در این جا قابل توجّه مىنماید، این است که:تفسیر مکانیکى از عالم چه رابطه و نسبتى با فیزیک نیوتونى داشت؟ برفرض که ما فیزیک نیوتنى را درست و کامل بشماریم، ولى آیا از پذیرش و قبول آن، قبول تفسیر مکانیکى از عالم لازم مىآید؟آیا نیوتن مجاز بود که از فیزیک مکانیک، تفسیر مکانیکى از جهان را استنتاج نماید؟
آیا از مفاهیم فیزیک نیوتنى، که موقعیّت درخشانى هم در اخترشناسى و مکانیک کسب کرده بودند، مىتوان یک طرح جامع متافیزیکى را اخذ و اقتباس نمود؟به طور کلى آیا مىتوان از یک فن و روش پژوهش یک توصیف کامل از تمام جهان را استنتاج نمود؟آیا مىتوان از یک روش علمى، یک متافیزیک را بنا نمود؟(5)
متأسفانه در ورزگار نیوتن از فیزیک مکانیکى، تفسیر مکانیکى از عالم را استنتاج نمودند و این تفسیرهاى نادرست، زمینهساز تفسیرهاى ماتریالیستى و الحادى بعدى شد.ما هم مانند وایتهد این تعمیم و استنتاج بىجا و نادرست را «مغلطه عینیتزدگى نابجا»شمرده و معتقدیم که از هیچ نظریه علمى خاص، نمىتوان نظام فلسفى جهان شمولى را استنتاج نمود.
تعارض دین در این برهه، بیشتر با تفسیر مکانیکى از عالم بود نه با دانش مکانیک نیوتنى. این تفسیر مکانیکى از عالم بود که سؤالات و چالشهاى زیادى را براى الهیات و دین فراهم آورد.از جمله این چالشها به سه مورد ذیل مىتوان اشاره نمود:
1-در زمینه معرفى خدا به عنوان خداى رخنهپوش.
2-در زمینه معرفى جهان به عنوان یک ماشین بزرگ مکتفى به نفس.
3-در زمینه تبیین رابط( خدا با جهان و مداخله او در امور جهان و کارسازى و تدبیر فعّالانه او.
تعارض گزارههاى علمى و دینى
هر چند که در اوایل قرن هفدهم و حتى تا اواخر آن نیز بیشتر تعارضى که بین علم و دین احساس مىشد یا جنبه روانشناختى داشت و یا در نتیجه بعضى تعمیمهاى بىجاى نظریات علمى بود و یا تعارض بین دین و متافیزیک پنهان در زیر بعضى نظریات علمى بود.ولى کمکم و با رشد روزافزون نظریات علمى احساس مىشد ک هبعضى از یافتههاى علمى علوم جدید با محتواى کتب مقدس(ظواهر و نصوص)سر ناسازگارى دارند.در این مرحله کار متکلّمان تا اندازهاى دشوارتر مىنمود؛زیرا از یک سو با متون مقدسى روبرو بودند که پایه و بنیاد ایمان مؤمنین را تشکیل مىداد و فوق چون و چرا بود و از مخاطبین خود ایمانى بىقید و شرط به محتواى خود را طلب مىنمود.از سوى دیگر، علم جدید قرار داشت که با موفقیّتهاى بىشمار خود، جاى هرگونه چون و چرا را درباره نتایجش باقى نگذاشته بود و آنها نمىتوانستند بعضى از میوههاى شیرین این درخت را(در تأیید مضمون کتب مقدس یا نظم عالم یا ساختن ابزار و...)بچینند ولى میوههاى تلخ آن(به هنگام تعارض با دین و متون مقدس) را نادیده بگیرند.بعضى از زمینههاى تعارض گزارهاى علم جدید با متون مقدس را مىتوان به قرار ذیل دانست.
صحنههاى تعارض علم و دین
1-اولین صحنه درگیرى و نخستین نقطه تعارض «کیهانشناسى»بود.
در تصویر قرون وسطایى جهان-که در هم آمیختهاى از کیهانشناسى ارسطو و الهیّات مسیحى بود-زمین با فلک مرکزى متحدالمرکز آسمان احاطه شده بود، و سیارات مسیر دایرهوارى را مىپیمودند که مرکز آن، متصل به افلاک جنباننده بود.کاینات و کرات آسمانى، چون کامل و بىفساد انگاشته مىشدند، سزاوار بود که فقط از کاملترین شکلها و مسیرها-که دایره است-پیروى کنند.این طرح به آسانى به تصور درآمده، با تجربه عادى و همگانى صلابت و جامدیّت زمین، انطباق یافت بدینسان موقعیّت زمین و سرنوشت بشر بر هم نطبق افتاده و یکسان گرفته شده بود.این تصویر قرون وسطایى جهان بود که علم جدید با آن به معارضه و چالش برخاست.در اخترشناسى جدید زمین فلک مرکزى ثابت شمرده نمىشد بلکه سیارهاى سرگردان و متحرّک در دل آسمان بود.در این نظام جدید، خورشید، مرکزى منظومه شمسى بود نه زمین و کشف اقمار مشترى(برجیس)ثابت کرد که زمین مرکز همه حرکات نیست.گالیله توانست شواهد بیشترى در تأیید نظام خورشید مرکزى ارائه دهد.او در سال 1610 با استفاده از تلسکوپ جدیدالاختراع کوههاى ماه را مشاهده کرد که به وضوح نشان مىدهد که ماه یک شئ طبیعى نامنتظم است و نه یک«فلک آسمانى»کامل.(6)
هرکس اخترشناسى جدید را مىپذیرفت، ناگزیر بود در بسیارى از جهات، در افکار خود تجدید نظر کند.کیهانشناسى جدید، تمایز بین سفلى و علوى یا فسادناپذیرى(هیئت بطلمیوس)را محو کرد و مقولات طبیعى متشابهى را به همه جهان نسبت داد.علىالخصوص انسان که مرکز و محور عالم امکان و کانون جهان انگاشته مىشود، تنزل مقام یافت و وابسته به یک سیاره سرگردان حاشیهاى گردید.بىهمتایى و اشرفیت انسان و ادعاى عنایت مخصوص خداوند به او به خطر افتاد.
در نتیجه هم پارهاى از ظواهر و نصوص کتاب مقدس که تا آن روز براساس هیئت بطلمیوس تفسیر مىشد، به زیر سؤال رفت، هم موقعیّت انسان به عنوان اشرف مخلوقات مخاطره افتاد و هم فلسفه ارسطو و اعتبار و منزلت او در معرض شک و تردید جدّى قرار گرفت.
2-تفسیر مکانیکى از جهان(جهان به منزله یک ماشین بزرگ پیچیده)که زمینههاى پیدایش این نوع نگرش در زمان گالیله فراهم آمد و در زمان نیوتن و پس از او رایج شد و در سایه موفقیّتهاى معجزهآساى فیزیک نیوتن حمایت و تأیید شد، تصویرى از خداوند، جهان، و رابطه خدا با جهان و کیفیت کار سازى و دخالت او در جهان و...ارائه مىداد، که با آنچه در کتاب مقدّس در این خصوص آمده بود و قرنهاى متمادى مورد قبول سنت دینى بود، تعارض آشکار داشت.
خداى گالیله و نیوتن آفریننده اولیّه اتمهایى بود که با یکدیگر همکنشى دارند.او بیشتر علت فاعلى بود تا علت غایى، علت محدثه بود ت اعلت مبقیه، سازنده و به حرکت درآورنده عناصر اصلى و اوّلى طبیعت بود که پس از آفریده شدن و به حرکت درآمدن، به طور خودکار به حرکت خود ادامه داده و از قوانین ثابت و لایتغیّرى پیروى مىنمود.
در حالى که خداى کتاب مقدّس، رخنه پوش معطّلى نبود که هر پیشرفت علمى و بسته شدن هر رخنه علمى یک قدم او را به عقب بنشاند و یک سنگر از دست او فتح کند.او پدر انسانوارى بود که لحظه به لحظه در کار خلق مدام، هدایت، رزقدهى و تدبیر فعالانه و مستقیم نظام آفرینش است.
3-زیستشناسى جدید نیز با طرح نظریه «تکامل انواع»از سوى داروین، لامارک، هاکسلى و دیگر زیستشناسان زمینه تازهاى را براى تعارض بین دادههاى علمى و ظواهر کتاب مقدّس باز نمود. براساس نظریه تکامل، انسان دیگر خلیفه خاص و برگزیده خداوند که او را به طور یکباره آفریده و در زمین جانشین خود قرار داده، نبود بلکه نسلى تکامل یافته از حیوانات پیش از خود بود که با گذشت زمانهاى طولانى بسیار و در پرتو تنازع بقاء و بقاء اصلح به چنین مرتبهاى زیستى دست پیدا کرده بود.این طرز تلقّى؛نه تنها با مهمترین فرازهاى کتاب مقدّس درباب خلقت تعارض آشکار داشت، بلکه یکى از مهمترین روایات رایج برهان اتقان صنع را که مبتنى بر«سازگارى ساختمان بدن و اندامهاى موجود زنده با وظایف مفیدشان»بود، از دست آنها ستانده و هماهنگى و نظم را نه در پرتو طرح و تدبیر پیشین الهى و حکمت بالغه او، بلکه از طریق علل و عوامل طبیعىاى چون تأثیر محیط، وراثت، تنازع بقاء و بقاء اصلح و...توجیه مىنمود.علاوه بر اینها، این تفسیر از منشأ زیستشناختى انسان با مقام و منزلت یگانه و استثنایى انسان و کرامت و شرافت ذاتى او نیز در تعارض آشکار بود.
بنابراین، زیستشناسى جدید با طرح مسأله تکامل انواع، سه مشکل اساسى را براى متکلمین بوجود آورد:
1-حجیّت و وثاقت اصلىترین و مهمترین بخشهاى کتاب مقدس در باب خلقت انسان را به زیر سؤال برد.
2-رایجترین تقریر برهان اتقان صنع(تقریر ویلیام پیلى)را از دست متکلمان گرفته، بدیل طبیعى دیگرى براى توجیه آن معرفى نمود.
3-برگزیدگى و شرافت ذاتى و مقام و منزلت استثنایى انسان را در معرض خطر قرار داد.
همان گونه که«باربور»مىگوید:مدّتها پیش از داروین، دانش علمى-از اخترشناسى کوپرنیکى گرفته تا زمینشناسى جدید-سایه تردید و ابهامى بر نصگرایى(ترک تأویل)کتاب مقدّس افکنده بود.به علاوه، تحلیل علمى نصوص کتاب مقدس-تحقیقات تاریخى و ادبىاى که به «انتقاد برتر»موسوم شده بود-به دلایل به کلى متفاوتى رفته رفته خطاناپذیرى(معصومیت)کتاب مقدّس را مورد چون و چرا قرار داده بود.ولى در این مرحله، براى نخستین بار، اصول عقاید مهمّ کتاب مقدّس از قبیل:هدفدارى جهان، شأن و شرافت انسان، نمایش شکوهمند آفرینش انسان و هبوط آدم، دستخوش تردید و تهدید شده بود. این تهدید واکنشهاى متفاوت زیادى را برانگیخت:
الف-از دیدگاه نص گرایان، هیچ نوع سازشى با تکامل امکان نداشت.سفر تکوین آفرینش انواع را به همین هیأت کنونى(دفعة واحدة)شرح مىدهد و اگر داروین مىپندارد که انواع تحوّل مىیابند، قطعا در اشتباه است.دو قرن پیش، اسقف اعظم «اوشر»از روى سن اعقاب آدم محاسبه کرده بود که آفرینش مىبایست در 4004 سال پیش از میلاد رخ داده باشد.
ب:عدهاى خاطرنشان مىکردند که«تکامل صرفا یک نظریه است»و در هر حال«به اثبات نرسیده است»و لذا مشکل آفرین نیست.
ج:اکثریت پژوهندگان پروتستان، تعابیر کتاب مقدّس را در این خصوص شاعرانه، کنایى و سمبلیک مىشمردند و از این طریق، سعى در حل مشکل تعارض مىنمودند.
د:متجدّدان از این هم فراتر رفته و کتاب مقدس را سر تا پا یک سند ساخته و پرداخته بشرى مىشمردند.(نه یک کتاب مقدّس و خالى از اشتباه)
ه:متفکران کاتولیک از هر دو طرف افراط (نصگرایى شدید و بشرى شمردن کتاب مقدّس) دورى نموده و با قبول اصل اشتقاق انسان از اصل و نسبت حیوانى، در عین حال بر اشرفیّت و بىهمتایى روح او نیز تأکید مىنمودند.(7)
4-مطالعات زمینشناسى جدید هم منشأ تازهاى براى تعارض با الهیّات شد.سؤالات و چالشهایى که پدید آمد، از یک جهت با داستان طوفان نوح مرتبط بود.
از نظر معارف دینى مورد قبول کلیسا، طوفان نوح هزار سال بعد از حضرت آدم(ع)رخ داده است.طبق محاسبه کلیسا از زمان ما تا عهد حضرت آدم حدود شش هزار سال فاصله است و این شش هزار سال، میزان عمر بشر است.در نتیجه، فاصله زمانى ما تا زمان حضرت نوح در حدود پنج هزار سال است.این سابقه و عمر دنیا و زمین و انسان از دیدگاه کلیسا بود.این محاسبات زمانى با آنچه که تئورى تکامل بدان قائل بود، تفاوت و تعارض آشکارى داشت.این مقدار زمان (6 هزار سال)بسى کمتر از حدّاقل زمانى بود که تکامل تدریجى و طولانى موجودات بدان نیاز داشت.
داروین مىگفت که:من براى توجیه نظریهام دست کم سیصد میلیون سال نیاز دارم تا بتوانم تکامل تدریجى موجودات را توجیه نمایم. به عبارت دیگر، نظریه تکامل مستقیما با میزان عمر زمین ارتباط نداشت، ولى این نظریه مستلزم قبول و پیشبینى عمر طولانىاى براى زمین بود. (که بعدا این عمر طولانى از سوى زمینشناسان نیز اثبات شد)به طورى که اگر این طولانى بودن بعدا به اثبات نمىرسید، نظریه تکامل تدریجى داروین ابطال مىگردید.
وقتى«تامسون»در طى مقالاتى علیه نظریه تکامل، مدّعى شد که حداکثر عمر زمین 25 میلیون سال است، داروین در کتاب خود نوشت که این اعتراض، قوىترین اعتراضى است که تاکنون علیه نظریه من مطرح شده است.زیرا داروین به خوبى توجه داشت که تکامل تدریجى انواع در پرتو تنازع بقاء و بقاء اصلح نیازمند زمان بسیار طولانىاى بود که بدون آن زمان طولانى فرضیهاش قابل تحقّق نبود.یافتههاى جدید زمینشناسى، موضع داروین را تثبیت نمود و زمینه لازم را براى قبول آن فراهم کرد.این امر در شرایطى بود که بعضى از سنتگرایان وابسته به کلیسا حتّى به طور دقیق معین کرده بودند که خداوند در فلان روز اکتبر فلان سال، دست به آغاز آفرینش جهان زده است.(8)
5-در فیزیک کوانتیک، چنین پنداشته مىشد که بعضى از تقریرهاى«اصل عدم قطعیت هایزنبرگ»با اصل علیّت درمىافتد، در حالى که اصل فلسفى علیّت به منزله سنگ زیرین بسیار از استدلالهاى فلسفى معتبر و نیز مبناى اثبات وجود خدا در بسیارى از استدلالهاى متکلمین و فلاسفه بود و به لرزه درآمدن آن، تمام فلسفه و الهیات را به لرزش در مىآرود.(9)
6-در عرصه روانشناسى نوین، فروید با مطرح کردن روان ناخودآگاه بشرى سعى مىکرد تا تمام فعالیتهاى ادبى، هنرى و دینى انسان را از طریق عقده ادیپ و الکترا توجیه نماید.او ریشه همه این فهعالیّتها را در سرکوب شدن امیال و شهوات انسانى و به عقب رانده شدن آنها(به روان ناخودآگاه)و سپس تبدیل هویت دادن آنها و بروز و ظهور دوباره آنها در خودآگاه آدمى، در قالب و لباس دیگرى چون دین و شعر و...مىشمرد.بر این اساس، دین و عرفان یک نوع بیمارى روانى خاصى بود که از سرکوب شدن غرایز جنسى ناشى مىشود.(10)
همه مواردى که بدانها اشاره شد و دهها مورد دیگرى که از حوصله این مختصر بیروناند، متکلمین را در مسیر تازهاى قرار داد که به میزان قابل توجّهى با مسیر پیموده شده به وسیله پیشینیان تفاوت داشت.در این راستا بود که یکى از مهمترین دغدغههاى متکلمین جدید، حل بنیادین و استراتژیک مشکل تعارض علم و دین در همه صحنهها و مراتب ممکن تعارض بود.حتى بسیارى از دانشمندان که از یکسو مىخواستند که به علم خویش وفادار بمانند و از سوى دیگر درد دین نیز داشتند و با مشکل تعارض نیز دست و پنجه نرم مىکردند، به یارى متلکمان شافته و آنها هم در این راه تلاش قابل توجهى نمودند.
راه حلهاى تعارض علم و دین
راه حلهاى عرضه شده از سوى فیلسوفان، متکلّمان و حتّى دانشمندان، براى حل مشکل تعارض را مىتوان به قرار ذیل شمرد:
1-راه حل تفکیک زبانهاى علم و دین:
1-2-نظریه زبان عرفى دین،
2-2-نظریه زبان سمبلیک دین،
3-2-نظریه زبان اسطورهاى دین.
3-راه حل تفکیک تجربه دینى از تعبیر بشرى.
4-راه حل تفکیک گوهر دین از صدف دین.
5-راه حل ابزارانگارى در علم.
6-راه حل ابزارانگارى در دین.
7-راه حل تأویل ظواهر دینى.
8-راه حل ظنى دانستن علوم بشرى.
9-راه حل تفکیک دین از معرفت دینى.
10-راه حل تفکیک عناصر ثابت دین از عناصر متغیّر آن.
11-راه حل تفصیل بین قضایاى علمى اثبات شده و قضایاى اثبات ناشده(فرضیّات و غیر فرضیّات)
به نظر مىرسد که هر یک از این راه حلها(با صرف نظر از پارهاى نارسائیهاى منطقى بنیادین) بعضى از گزارههاى دینى و بخضى از قضایاى علمى را در نظر گرفته و آن مورد خاص را به همه موارد دیگر تعارض سرایت داده است.مثلا طرفداران راه حل اوّل چون این راه حل را در بعضى موارد راهگشا دیدهاند(و به طور موجبه جزئیه نیز حکم به تفکیک قلمروها قابل پذیرش است)آن را تعمیم داده و به منزله راه حلى براى تمام موارد تعارض به شمار آوردهاند.یا طرفداران راه حل دوم دیدهاند که گزارههاى دینى در بعضى موارد زبان سمبلیک دارند و در این موارد مشکل تعارض وجود ندارد، به طور کلى حکم نمودهاند که زبان دین در همه حال سمبلیک بوده و زبان علم غیر سمبلیک است.این گونه تعمیمهاست که این راه حلها را معیوب نموده است.
شاید بتوان راه حلى ترکیبى-تفصیلى را برگزید که محاسن راه حلهاى فوق را داشته و از تعمیمهاى نادرست آنان مبرّا باشد.
ما ابتدا بعضى از این راه حلها را که از اهمیّت بیشترى برخوردارند توضیح داده و سپس به نقد و بررسى اجمالى آنها مىپردازیم.
راه حل 1-تفکیک قلمروها:
یکى از شرایط ضرورى براى تحقق تعارض علم و دین، این است که علم و دین حداقل در پارهاى از موارد قلمرو مشترک و واحدى داشته باشند(ولو در یک گزاره واحد)که در آن قلمرو مشترک، دیدگاه علم با دیدگاه دین آن چنان در تعارض و تقابل باشد، که جمع کردن بین ظواهر یا نصوص کتاب مقدس آن دین با دادههاى علمى غیر قابل امکان باشد.(مثلا تعارض آن دو به نحو تناقض باشد)بنابراین، زمینه تعراض علم و دین در دو فرض ممکن است:
الف:علم و دین به طور کلى وحدت قلمرو داشته باشند.(اشتراک تام در قلمرو).
ب:علم و دین به طور جزئى و در بعضى موارد قلمرو مشترک و واحدى داشته باشند.(اشتراک جزئى در قلمرو)
ولى اگر ما فرض سومى داشته باشیم که بر طبق آن علم و دین هیچ حوزه مشترک و نقطه اتصالى نداشته باشند(تغایر تام)در این صورت، تعارض علم و دین غیر ممکن خواهد بود.به همین جهت، بعضى براى فرار همیشگى از مشکل تعارض، به نظریه تفکیک قلمروها یا جداانگارى کلى حوزههاى علم و دین کشیده شدهاند.البته کشیده شدن به این موضع خاص معلول علل و عوامل فکرى متعددى است که مىتوان آنها را به شرح ذیل دانست:(11)
1-برخوردهاى نادرست و از سر تعصب ارباب کلیسا با دانشمندان و نظریات علمى آنها(نمونه بارز آن برخورد با گالیله بود.)
2-اظهار نظرهاى خام بعضى از دانشمندان علوم جدید درباره خداى رخنهپوش نیوتن بود.)
3-برداشت ماتریالیستى از علم جدید.
4-پافشارى بیش از اندازه کلیسا بر نصگرایى (ترک تأویل)در کتاب مقدس.
5-پیدایش زمینههاى فلسفى جداانگارى(در فلسفه کانت، اگزیستانسیالیسم و فلسفه تحلیل زبانى)
6-برداشت خاص بعضى از دانشمندان درباره علم به عنوان یک دانش فنى و ابزارساز محض.
7-تلاش براى حل ریشهاى و استراتژیک مشکل تعارض علم و دین.
بر طبق دیدگاه تفکیک قلمروها، نه علم مىتواند به تمام سؤالات و نیازهاى انسان پاسخ گوید و نه دین.هر یک از این دو، تنها به مشکلات و دردهاى خاصى مىپردازند و ما به واسطه یکى از این دو از دیگرى بىنیاز نمىشویم و هر یک از این دو، رسالت و هدف خاصى دارند که با هدف و رسالت دیگرى متفاوت است.مثلا رسالت علم، تفسیر پدیدارهاى تجربى، پیشبینى درباره آنها و کنترل آنها مىباشد.(و بر طبق برخى برداشتهاى ابزارانگارانه، رسالت علم، چیزى جز ابزارسازى نمىباشد)در حالى که هدف و رسالت دین، هدایت و سعادت انسان است.دین آمده است تا ما را به سعادت نهایى برساند و از ظلمتها به سوى نور هدایت راهنمایى کند.او راه نجات انسان را، آینده انسان را، شیوه رسیدن به سعادت انسان را و...به ما نشان مىدهد.از میان متفکران و فیلسوفانى که به نحوى سعى نمودهاند مشکل تعارض را از طریق تفکیک قلمروها حل کنند، مىتوان متفکران ذیل را نام برد:
الف-گالیله
گالیله را مىتوان بنیانگذار علم جدید شمرد«زیرا براى اولین بار در آثار اوبود که تمام شاخصههاى روش شناختى علم جدید(تعریف دقیق مفاهیم علمى، ترکیب نظریه و آزمایش، ترکیب استدلال ریاضى و مشاهده تجربى و...)نظم و نسق و کاربستى صریح یافت.او به هنگام برخورد با مشکل تعارض یافتههاى کیهان شناختى خود با ظواهر کتاب مقدس سه راه حل پیشنهاد نمود:
1-تفکیک قلمرو دین از قلمرو علم.
2-تفکیک زبان دین از زبان علم.
3-تفکیک قضایاى علمى اثبات شده و مسلّم از قضایاى علمى اثبات ناشده.
راه حل اول گالیله این بود که«دین براى نشان دادن راه بهشت آمده است نه براى نشان دادن مسیر و مدار فضا»او در نامهاش خطاب به «گراندوشس کریستیانا»چنین مىنویسد:
«به گمان من، هیچ یک از اینان نخواهند گفت که علوم هندسه و ستارهشناسى و موسیقى و پزشکى در کتاب مقدّس به طرز عالىتر از آنچه که در کتابهاى ارشمیدس و بطلمیوس و بوئیتوس و جالینوس بیان شده است، تشریح گردیده باشد. بنابراین، احتمال مىرود که این عنوان رفیع (ملکه همه علوم)به معناى دوم به الهیّات اطلاق گردیده باشد؛یعنى به سبب موضوع آن و«از آن رو که علم به حقایقى که به هیچ صورت دیگر به پندار آدمى در باب نیل به سعادت نمىتوانست بگنجد، به طرز معجزهآسا و به صرف وحى الهى به بشر ارزانى مىگردد.»(12)
از دیدگاه گالیله، دین به«حقایق معنوى»اى مىپردازد که دو ویژگى عمده دارند:
1-به سعادت ابدى انسان مربوطاند..
2-ابزارهاى عادى بشر از شناخت آنها عاجز و ناتواناند.
اصلىترین سخن دین، نشان دادن راه نجات و رستگارى انسان به سوى خدا مىباشد، در حالیکه علم به بررسى و شناخت حقایق تجربى مىپردازد.
لذا او معتقد است که در اکثر وارد، قلمرو دین از قلمرو علم جدا مىباشد.ولى درموارد نادرى هم که کتاب مقدّس به حقایق تجربى و علمى پرداخته است:
اوّلا:بیشتر تأکید بر جنبههاى هدایتى است تا جنبههاى علمى.
ثانیا:به زبان دیگرى غیر از زبان دقیق، تأویل ناپذیر و خالى از کنایه و مجاز علم...سخن رانده است و زبان دین در آن موارد خاص یا همزبان با مخاطبین عصر نزول مىباشد(به زبان عرف آن روز است)و یا سمبلیک، مجازى و تمثیلى مىباشد.در نتیجه هیچ تعارضى بین علم و دین وجود ندارد.
ناگفته نماند چون در زمان گالیله هنوز علوم انسانى رشد و شکوفایى خود را به دست نیاروده بود و گالیله بیشتر به علوم تجربى(و مخصوصا نجوم و فیزیک و شیمى و...)نر داشت، لذا احساس مىکرد که حوزه مشترک علم و دین بسیار اندک و ناچیز است.این پاسخ گالیله در روزگار ما، گرچه ممکن است در مورد تعارض دین و علوم تجربى قابل توجه باشد، ولى مشکل تعارض احتمالى دین با علوم انسانى را-که حوزه اشتراک بیشترى هم با دین دارد-ملحوظ نداشته است.
ب-کانت:دین در محدوده عقل عملى تنها
ایمانوئل کانت(1724-1804)رهبرد تازهاى در سازش دادن علم و دین در پیش گرفت.او عمیقا تحت تأثیر علم نیوتنى و وابستگى آن به مشاهده تجربى واقع شده بود، ولى بر آن بود که محتودیتهایى در روشهاى علم وجود داد که جاى را براى عقاید دینى باز مىگذارد.
از نظر کانت، قلمرو معرفت علمى منحصر به عالم پدیدارهاى تجربى است(عالم نمودها و نه عالم بودها و پدیدههاى نفسالامرى)ما هرگز نمىتوانیم«نفسالامرى یا اشیاء فىنفسه»را جدا از غبارهاى خاص ذهنى، و بدون عینک مقولات فاهمه، درک نماییم.ذهن انسان صرفا یک گیرنده منفعل و تأثیرپذیر محض از عالم خارج نیست، بلکه ذهن همواره در سیاله آشفته دادههاى حسى دخل و تصرف نموده و آنها را به شیوه خاصى در قالب مقولات فاهمه تنظیم و طبقهبندى مىکند و همواره قوالب یا مقولات ذهن را بر مواد خام حسى تحمیل و تطبیق مىکند.بنابراین، حوزه دخالت علم در حوزه پدیدارهاى محصوص زمانى- مکانى است.در حالى که سرآغاز دین و دیانت در حوزه کاملا متفاوتى است، یعنى در«احساس الزام اخلاقى انسان»:
کانت معتقد است که خداوند یک اصل مسلّم (اصل موضوع)نظام اخلاقى است.عقاید دینى در اصل مسلّماتى هستند که آگاهى ما از الزام اخلاقى آنها را ایجاب مىکند.وجود یا حضور قوانین اخلاقى، مستلزم وجود مقنّنى است که همانا مبدا و ضامن آن قوانین است.تلاش اخلاقى، مستلزم (قبول یا وجود)یک نوع همیستگى بین فضیلت و نیکفرجامى است و ما به مسلم گرفتن وجود (موجودى)رهنمون مىشویم که با تضمین ثواب عادلانه فضیلت در حیات دیگر، عدالت را برقرار سازد.بنابراین، در نظر کانت اخلاق، اختیار انسان، وجود خدا، حیات دیگر و رابطه بین فضیلت و ثواب و...در حوزه دین قرار دارد.به عبارت دیگر، محدوده دخالت دین در حوزه عقل عملى بوده و گوهر دین، احساس الزام و تکلیف اخلاقى است.(13)
در این تلقى از دین-که با اولویت دادن به اخلاق، از سنت دینى فاصله گرفته بود-دین با علم معارضهاى نداشت.هر یک حوزه و وظیفه خاص خود را داشت.دین ملزم نبود با استناد و توسل به رخنههاى رو به کاهشى که در تحلیل و توصیف علمى هست یا شواهد ادعایى اتقان صنع، از خود دفاع کند.در حوزه پدیدارهاى تجربى، علم بالامنازع است و قوانینش اطلاق کلى دارد.نقش عقاید دینى، گسترش تبیینهاى علمى نیست، بلکه این است که حیات اخلاقى انسان را با ربط دادن به حقیقت غایى روشنتر و ریشهدارتر گرداند.در این طرز تلقى، حوزه معرفت ممکن، متعلق به علم است و علم آزادى کاملى در کشف و کاوش این حوزه دارد.وظیفه دین، راهنمایى و روشنگرى ایثار اخلاقى ما و آرامش هرچه جامعتر بخشیدن به آن است.
کانت تصریح کرده است که:ندیده گرفتن دانش [ معرفت]را به منظور جا باز کردن بر اى ایمان، لازم یافته است.(14)
ج-عکسالعمل سخت کیشى نوین:
سخت کیشى نوین و در رأس آن شخص کارل بارت(1886-1968)که تأثیر عظیم و شگرفى بر تفکر پروتستان قرن بیستم نهاده است، بر این دیدگاه است که علم و دین نه فقط موضوع و محتوایشان هیچگونه وجه اشتراکى ندارد، بلکه شیوههاى کسب معرفتشان نیز چندان ناهمانند است که هیچ قیاس و مقایسه مفیدى بین آنها نمىتوان برقرار کرد.در این دیدگاه، دفاع از دین در برابر حمله علم، فقط با جداسازى کامل قلمرو و روش آنها میسّر است و هر مسأله یا موضوعى از نظر حق قضاوت، یا در قلمرو علم است یا دین و هرگز متعلق به هر دو حوزه نیست.به همین دلیل، هیچ یک از این دو هم نمىتواند به دیگرى مددى برساند.علم و دین حوزههاى به کلّى مستقلّ و متمایز و مجزایى را اشغال کردهاند. از دیدگاه کارل بارت، خداوند همواره وجودى است«به کلّى دیگر»که به طور کلى با جهان طبیعت متباین است.او را از طریق طبیعت نمىتوان شناخت؛فقط هنگامى که خودش بخواهد که خود را بر انسان آشکار کند، مىتوان او را شناخت.در اندیشه بارت انفصال و ناهمانندى در جهات مختلفى سارى و جارى بود:
1-انفصال بین عقل طبیعى و وحى؛
2-انفصال بین خدا و جهان؛
3-انفصال بین مسیح و سیار انسانها؛
4-انفصال بین مسیحیت و سایر ادیان.
از نظر گاه سخت کیشى نوین، فرق بین روشهاى الهیات و علم ناشى از تفاوت بین موضوع معرفت آنهاست؛زیرا الهیّات با خداوند متعال و مرموز سروکار دارد و علم با طبیعت و جهان مادى.این دو موضوع چنان با هم تباین و تفاوت دارند که به هیچ وجه روشهاى یکسانى را در هر دو حوزه نمىتوان به کاربرد.چون در موضوع و روش، علم و الهیات اشتراکى ندارند، لذا امکان تعارض بین این دو وجود ندارد، کما این که امکان تعاضدى هم در بین نیست.(15)
د-اگزیستانسیالیسم:دین در حوزه«خودآگاهى انسانى»
در اگزیستانسیالیسم، جداانگارى حوزه علم و دین و روشهاى آنها از تقابل بین«حوزه خودآگاهى انسانى و حوزه اعیان و امور فاقد آگاهى و اختیار» ناشى مىشود.
«مارتین بوبر»(16)با تفکیک دو نوع رابطه از یکدیگر، این تقابل را به بهترین وجهى بیان کرده است:
1-رابطه من-آنکه رابطه یک شخص است با یک شئ(غیر شخصى و ناخودآگاه).
2-رابطه من-توکه رابطه یک شخص است با شخص دیگر.
در رابطه من-آن که«بوبر»آن را بیانى از رابطه ما با طبیعت مىگیرد-و رابطه عالم تجربى با اشیاء بىجان و ناآگاه از این قبیل است-مستلزم هیچگونه درگیرى همه جانبه و بازىگرى نیست؛ در حالى که در رابطه من-تو، ما براى برقرارى رابطه، مجبور به درگیر شدن و از جان و دل مایه ذاشتن هستیم.به عبارت بهتر، این رابطه زمانى برقرار مىشود که نوعى«همدلى)و در نتیجه همزبانى حاصل آید.رابطه انسان با خدا(که اصلىترین مسأله ادیان مىباشد)از قبیل رابطه من-تو است که مستلزم نوعى درگیر شدن با جان و دل و عشق است و حوزه دخالت دین در همین محدوده است.دین به مسائل مربوط به خودآگاه انسانى مىپردازد.اضلاع وجودى انسان، فقط از طریق تصمیمگیرى و درگیر شدن در متن زندگى معلوم مفهوم مىشود نه از طریق رهیافتهاى علمى فارغدلانه دانشمندان.لذا دین به نیازها و مشکلات انسان در این حوزه خاص مىپردازد و مشکل نگرانى، احساس ناامیدى، احساس تقصیر، ترس از مرگ، پوچى و...را حل نمىنماید.در حالى که پژوهش علمى در قلمرو روابط من-آن جریان داشته، که در این قلمرو، دانشمندان به بررسى فارغدلانه پدیدههاى تجربى و تفسیر و بیین آنها مىپردازند.(17)
بنابراین، چون حوزه دخالت علم و دین و نحوه برخورد با موضوع و نیز موضوع آنها با هم تفاوت دارد و در نتیجه، روشهاى بررسیهاى علمى و دینى نیز متفاوت و جداى از یکدیگر مىباشد.لذا امکان تعارض بین علم و دین زا بین مىرود.«سورن کرکگور»(1813-1855)به عنوان بنیانگذار فلسفه اگزیستانسیالیسم درباره ارتباط فلسفه با مسیحیت معتقد است که: «مسیحیت یک دکترین فلسفى نیست که باید آن را با نظرپردازیهاى عقلى فهمید زیرا مسیح، فیلسوف نبوده است و حواریون هم یک جامعه کوچک دانشمندان، تشکیل ندادهاند و مسیحیت هم به عنوان یک سیستم کوچکى که طبیعة به اندازه سیستم هگل خوب نیست ارائه نشده است.»(18)
به عقیده او، سعى در توجیه عقلى مسیحیت، سعى باطل و بیهودهاى است؛زیرا چپنین کوششى ناشى از فقدان ایمان است.آن کس که ایمان دارد مستغنى از دلیل و برهان است.نخستین کسى که در مسیحیت، دفاع از دین مسیح را باب کرد، در واقع یهوداى دیگرى است.او نیز با بوسهاى خیانت مىکند؛اما این بوسه، بوسه خیانت نیست، بوسه حماقت است.
«کرکگور»در واقع یکى از طرفداران پروپا قرص دیدگاه«اصالت ایمان»است که براساس آن، آنچه در حوزه دین مورد نیاز است، «ایمان»مىباشد که در درون خود نوعى«خطر کردن، گام نهادن به سوى تاریکى و عدم وضوح و تیقّن عقلانى و...» را در بردارد.در حالى که در حوزه علم و فلسفه، ما در پى تجربه کردن و اثبات نمودن و تیقّن عقلانىاى هستیم که از طریق تجربه یا برهان عقلى به دست مىآید.
اثبات قطعى و یقیینى با روش عقل و علم در حوزه دین نه ممکن است و نه مطلوب؛زیرا اگر ممکن بود تاکنون محقّق شده بود!و مطلوب هم نیست:زیرا با گوهر ایمان سرناسازگارى دارد.
کارل یاسپرس نیز با تفکیک سطوح و لایههاى هستى به طور آشکارى قلمرو علم، متافزیک و دین را از یکدیگر تفکیک مىنماید.هستى در فلسفه یاسپروس در سه سطح قابل بررسى است:
1-هستى تجربى(زمانى-مکانى)که به حوزه علم ترجبى مربوط است و روش مطالعه آن روش تجربى و عینى است.
2-هستى ویژه و مناسب به عنوان یک موجود انضمامى، که با روش وجودى قابل مطالعه است.
3-هستى به خودى خود(فى حد نفسه)که تنها روش بررسى آن، متافیزیکى است.
به موازات این سه مرحله، یاسپرس انسان را نیز درسه سطح مورد بررسى قرار مىدهد:
اول:انسان به عنوان یک موجود تجربى یا «دازین»(آنجا-بود)که در این مرحله، انسان شیئى است در زمان و مکان و در میان سایر اشیاء تجربى بدین لحاظ، در قلمرو مطالعه علوم تجربى قرار دارد.
دوم:انسان به عنوان یک وجودان آگاه محض که قادر به فهم مجردات است که بدین لحاظ، در قلمرو مطالعه فلسفه و شناختشناسى قرار مىگیرد.
سوم:انسان به عنوان یک روح یا روان؛که با نیازها و مشکلات خاصى از قبیل:اضطراب، ترس، ناامیدى، تنهایى و..روبرو است.دین عهدهدار مشکلات انسانى در این سطح و لایه خاص مىباشد.(19)
بنابراین، از آنجا که سطوح وجودى انسان متعدد است و هر سطحى نیازها و مقتضیات و قوانین خاص خود را دارد و هر یک از علم و فلسفه و دین به حل مشکلات یکى از سطوح خاص مىپردازند و هیچ نقطه اشتراک و موضوع واحدى باقى نمىماند، لذا امکان تحقق عارض علم و دین نیز منتفى مىشود.
ه-فلسفه تحلیل زبانى:کاربردهاى گوناگون زبان
گفتیم که پوزیتویستها به این نتیجه رسیده بودند که«تنها زبان معنادار و معرفت بخش»(و ناظر به واقع)زبان علم تجربى است که راهى براى اثبات، ابطال یا تأیید تجربى آن وجود دارد.سایر زبانها که از چنین ویژگىاى برخوردار نبودند، خالى از مضمون معرفتى و بىمعنا آنگاشته مىشدند. «ویتگنشتاین»که براساس کتاب خود به نام«رساله فلسفى-منطقى»بنیادهاى نظرى پوزیتویسم منطقى را فراهم نمود، به زودى متوجه شد که با زبان مىتوان بازیهاى متنوع و متعدّدى انجام داد که هر یک از این بازیها خاص خود و مصرف و کاربرد ویژه خود را دارد.زبان علم تجربى، تنها یکى از انواع متنوع بازیهاى زبانى ممکن و رایج در جامعه است و نمىتوان این زبان و قوانین حاکم بر آن را مقایس و هنجار براى سایر بازیهاى زبانى قرار داد.
خلاصه دیدگاههاى ویتگنشتاین دوم، درباره زبان که در کتاب«جستارهاى فلسفى»مطرح شد و فلسفه دیگرى را به نام«فلسفه تحلیل زبانى»بنیاد نهاد-که امروزه فلسفه غالب انگلیس و آمریکا شمرده مىشود-به قرار ذیل است:
1-در این تلقّى جدید، معیار معنادارى یک گزاره، قابلیت اثبات یا ابطال تجربى نبود، بلکه ملاک و میزان معنادارى یک گزاره«کاربرد»داشتن بود.لذا شعار ویتگنشتاین دوّم و پیروان او این بود که:«از معناى یک گزاره نپرسید، کاربرد آن را دریابید.در این رهیافت نوین، زبانى بىمعنا شمرده مىشود که مصرف و کاربرد خاصى در جامعه زبانى نداشت و با آن نمىشد یک عمل گفتارى خاص ر اانجام داد.ملاک معنادارى مصرف داشت نبود نه اثبات یا ابطالپذیرى.
2-بنابراین دیدگاه با زبانهاى متعدد و متنوعى (بازیهاى زبانى متعدد و متنوعى)روبرو هستیم (زبان علم، زبان فلسفه، زبان هنر و...)که هر یک از این زبانها کاربرد و مصرف خاص به خود را دارد:
زبان علم براى توصیف پدیدارهاى تجربى به کار مىرود؛زبان هنر براى تحریک احساسات«زبان دین براى هدایت و...
3-هر یک از این بازیهاى زبانى، قوانین و اصول مخصوص به خود را دارد، که با قوانین و اصول حاکم بر بازى زبانى دیگر متفاوت است.به هیچ وجه نمىتوان با قوانین و اصول حاکم بر یک بازى زبانى، به نقد و بررسى و ارزیابى بازى زبانى دیگر پرداخت.لذا با ملاک و معیار حاکم بر زبان علم(اصل تحقیقپذیرى مثلا)نمىتوان زبان دین را بررسى نمود.
4-هر یک از اى نبازیهاى زبانى، از یک نحوه حیات و شیوه زیستن(دنیاى)خاصى ناشى مىشوند وبا نحوه حیات خاصى متناسباند.مثلا بازى زبانى عرفانى از نحوه حیات عارفانه و بازى زبانى دینى از نحوه حیات دینى ناشى مىشوند و از آنجا که انسانها نحوههاى حیات متنوعى دارند و هر یک از آنها در دنیاى خاصى به سر مىبرد، لذا ما با بازیهاى زبانى متعدد و متنوعى نیز روبرو هستیم.
5-براى فهمیدن هر بازى زبانى خاصى، باید قوانین حاکم بر آن بازى را به درستى شناخت و براى شناخت بعضى از قوانین آن بازى هیچ راهى وجود ندارد، جز این که در آن نحوه حیات و دنیاى خاص آن زبان وارد شد.مثلا براى فهم زبان دین، باید در دنیاى متدینان وارد شد و با چشم آنان به جهان و خدا و انسان و...نگریست تا بتوان آن را فهمید.کسانى که سعى مىکند تا زبان دین یا عرفان یا...را بدون وارد شدن در دنیاى دینى و زیستن با حیات دینى و عرفانى و...بفهمند، سخت در اشتباهند.در این موارد به دید تماشاگرانه نمىتوان اکتفا نمود، باید وارد صحنه بازى شد تا بتوان زبان آن بازى را دریافت. اکثر فیلسوفان تحلیلى به تبع ویتگنشتاین دوم، در باب رابطه علم و دین معتقدند که:علم و دین دو مشغله کاملا و از بیخ و بن متفاوتاند که نه با یکدیگر تعارضى دارند و نه از یکدیگر حمایت و پشتیبانى مىنمایند؛زیرا:
اولا:زبانهاى علم و دین متفاوتاند.
ثانیا:قلمروهاى علم و دین نیز از یکدیگر جدایند.
ثالثا:روشهاى دستیابى به حقایق در علم و دین نیز متفاوت است.
از جمله فیلسوفان تحلیلى که به جداانگارى جوزههاى علم و دین فتوى دادهاند، مىتوان از«قیلیپس»، «بریث ویت»، و.ت.استیس»نام برد.
«و.ت.استیس»(20)معتقد است که:علم به مسائل مربوط به عالم«زمان و زمانیّات»مىپردازد (عالم اشیاء مادى با اندک تفاوتى)در حالى که دین به مسائل عالم«لازمان یا فراتر از زمان»که از آن به«ابدیت»یاد مىکند، مىپردازد.به عبارت دیگر، علم به بررسى و تفسیر«تجارب زمانى و مادى» مىپردازد، در حالى که دین عهدهدار بررسى و «تفسیر درست تجارب عرفانى»مىباشد.استیس در قلمرو ابدیّت-که قلمرو انحصارى دین است- سه رسالت مهم را براى دین بیان مىکند:
الف:برانگیختن و تحریک تأملات عرفانى در انسان.
ب:ارائه تفسیر و تعبیرى درست از تأملات عرفانى.
ج:ارائه موضوعات تازهاى براى تأملات عرفانى.
از دیدگاه استیس، نه تنها علم و دین به لحاظ قلمرو از یکدیگر جدا مىشوند، زبانهاى علم و دین نیز ویژگیهاى کاملا متفاوتى دارند.او معتقد است که زبان دین، زبان تحریک و انگیزش است(زبان انشایى حماسى است)در حالى که زبان علم، زبان توصیفى محض است.از نظر استیس ما باید سه انتظار خاص از دین داشته باشیم:
1-دین در ما تأملات و تجربیات عرفانى پدید آورد.
2-از تجارب عرفانى تفسى ر و تعبیر درستى ارائه دهد.
3-موضوعات تازهاى را براى تأمّل عرفانى فراهم نماید.در حالى که در مورد علم، ما سه انتشار خاص دیگر را باید داشته باشیم:
1-علم به تفسیر و تبیین درست پدیدارهاى تجربى بپردازد.
2-به ما قدرت پیشبینى نسبت به حوادث تجربى آینده را بدهد.
3-به ما قدرت تصرف هرچه بیتشر در طبیعت بدهد.
راه حل 2-تفکیک زبانهاى علم و دین
بسیارى از متفکران مغرب زمین-که بیشتر آنها را فیلسوفان تحلیل زبانى تشکیل مىدهند-سعى نمودهاند تا با تفکیک زبانهاى علم و دین، مشکل تعارض را حل نمایند.طرفداران این راه حل خود بر چند دستهاند:
الف:بعضى بر سمبلیک بودنه زبان دین تأکید مىنمایند؛(مانند پل تیلیش)در حالى که زبان علم را غیر سمبلیک مىشمارند.
ب:برخى بر عرفى بودن زبان دین تأکید مىنمایند؛در حالى که زبان علم را زبان دقیق غیر عرفى(زبان ریاضى)مىشمارند.
ج:بعضى بر انشایى بودن زبان دین پافشارى مىکنند؛در حالى که زبان علم را اخبارى محض مىدانند.
د:بعضى بر تأویلپذیرى زبان دین تکیه مىکنند؛در حالى که زبان علم را تأویل ناپذیر مىشمارند و...
ه:بعضى بر اثباتپذیرى یا ابطالپذیرى تجربى زبان علم تأکید مىنمایند؛در صورتى که زبان دین را اثباتناپذیر و ابطالناپذیر و در نتیجه بىمعنا مىشمارند.
ما در این جا نمىتوانیم به توضیح و بررسى هر یک از این پیشنهادها بپردازیم و این کار را به فرصت دیگرى واگذار مىکنیم.در این جا فقط این نکته را بیان مىکنیم که زبان دین و زبان علم هر دو نقاط اشتراک فراوانى دارند.مثلا هم زبان دین معنادار است و هم زبان علم(هم زبان دین ناظر به واقع است و هم زبان علم)، هم در زبان علم از مدلها استفاده مىشود و هم در زبان دین، هم در زبان علم از سمبلها استفاده مىشود و هم در زبان دین.با این حال:زبان دین داراى ویژگیهایى است که آن را از زبان علم ممتاز مىنماید.
1-زبان دین(بر خلاف زبان علم)ساختار واحدى ندارد، به این معنا که:نمىتوان تمام گزارههاى ذکر شده در متون دینى را از سنخ واحدى شمرد.مثلا نمىتوان همه را به زبان سمبلیک تحلیل نمود و یا تمام آنها را به زبان عرفى دانست.بعضى از گزارههاى دینى به زبان سمبلیکاند و بعضى به زبان عرفى.برخى اخبارىاند و برخى انشایى و هکذا.
2-زبان دین تأویلپذیر است؛زیرا ظاهرى دارد و باطنى و ما مىتوانیم در طول معناى ظاهر به دهها معناى باطنى عرفانى، فلسفى و...نائل شویم.در حالى که در زبان علم تأویل باطنى معنا ندارد.
3-زبان دین علاوه بر جنبه توصیفى و معرفتبخشى، بار احساسى و تحریکى و هنرى نیز دارد، در حالى که در زبان علم، هیچ جنیه تحریکىو احساسى نباید وجود داشته باشد.
4-زبان دین مشتمل بر کنایه-مجاز-تشبیه- استعاره و...است، در حالى که در زبان علم مجازگویى-کنایه-تشبیه و...معنا ندارند.
5-زبان دین قابل فهم براى همه مردم است، در حالى که زبان علم، جنبه تخصصى داشته و قابل فهم براى مردم نیست.
راه حل 3-تفکیک تجربه دینى از تعبیر بشرى
بر طبق این راه حل، ما براى حل مشکل تعارض علم و دین، باید دو امر را از یکدیگر تفکیک نمایى:الف-تجربه خالص و بىآلایش دینى پیامبران به هنگام وحى.ب-تعبیر بشرى بعدى آنها از آن تجربه دینى.
پیامبرا نبه هگام وحى به یک تجربه قدسى، پاک، واقعى و خالى از هر شائبه و نقص و خطایى دست پیدا مىکنند که روح اصلى دین را تشکیل مىدهد و هیچ جنبه بشرى در آن راه ندارد؛ولى پیامبران پس از رسیدن به این کشف و شهود تام که از سنخ علم حضورى است، وقتى که مىخواهند آن را تعبیر و تفسیر کنند و از آن براى دیگران خبر دهند، چارهاى ندارند جز این که آن را در قالب مفاهیم و زبان رایج مخاطبین ریخته و در سطح علوم و معارف ایشان بیان کنند در مقام تعبیر آن تجربه پاک آنها چارهاى ندارند جز این که:
1-از مفاهیم محسوس و محدود رایج در بین مخاطبین استفاده نمایند.
2-بر تمثیلها، کنایات، استعارات رایج در آن عصر تکیه کنند.
3-در سطح متناسب با علوم و یافتههاى مخاطبین خود سخن بگویند(در سطح مشهورات و مسلّمات علمى رایج در آن عصر).
4-در سطحى متناسب با شرایط فرهنگى و زیستى مخاطبین خود سخن بگویند.
اینها همه سبب مىشود تا پیامبران(که آنها هم انساناند و در همین فرهنگ و زبان و شرایط علمى خاص به سر مىبرند)در مقام تعبیر و تفسیر و بیان آن کشف زلال از عناصر بشرى و غیر قدسى کمک بگیرند.در این جاست که چه بسا بعضى عناصر تعبیرى ویافتههاى غیر علمى روزگار مخاطبین به متون دینى راه یافته و مشکل تعارض علم و دین را به وجود مىآورد.رسالت احیاءگران اندیشه دینى این است که با جدا نمودن عناصر و مفاهیم تعبیرى برخاسته از دانش، فرهنگ و شرایط خاص زمان نزول وحى، از گوهر اصلى دین و رسیدن به آن تجربه دینى خالص، راه را بر هرگونه تعارضى بین علم و دین یا عقل و دین ببندند.خلاصه این که:
1-پیامبران به هنگام مواجهه با وحى به یک تجربه خالص و ناب و بىغل و غش دست پیدا مىکنند.
2-پیامبران به هنگام تعبیر و تبیین این تجربه براى مخاطبین، آن را در قالب اندیشه و فرهنگ و زبان آن عصر مىریزند.
3-خود پیامبران هم در آن فرهنگ به سر مىبرند و متأثر از آن فرهنگاند.(مثلا آنها هم جهان را در قالب هیئت بطلمیوسى حاکم بر آن عصر تعبیر و تفسیر مىکنند.)
4-آن فرهنگ و اندیشه حاکم بر ذهن مخاطبین، مشتمل بر بعضى عناصر خرافى و غیر علمى مىباشد.
5-در مقام تعبیر، این اندیشههاى نادرست به متون دینى هم سرایت مىکنند و با یافتههاى خالص پیامبران ترکیب مىشوند.
6-نادرستى و خرافى وبدن بعضى از این عناصر تعبیرى، براى نسلهاى بعدى-که از فرهنگ و دانش بالاترى برخوردارند-معلوم و آشکار مىشود.
7-این عناصر نادرست تعبیرى سبب مىشود تا پارههایى از کتاب مقدس که مشتمل بر این امور است با یافتههاى علمى و فلسفى جدید در تعارض افتد.
8-رسالت احیاگران دینى این است ک هبا تفکیک عناصر قدسى از عناصر تعبیرى بشرى، دامن دین را از عقاید علمى و فلسفى نادرست پاک نموده و راه را بر هرگونه تعارضى بین علم و دین، و عقل و دین و...ببندند.
این راه حل مبتنى بر بعضى از برداشتهاى خاص متکلمان مسیحى در مورد وحى، کتاب مقدس، پیامبرى و...مىباشد و گرچه ممکن است به حسب ظاهر مشکل تعارض را در بعضى موارد حل نماید، ولى بن و بنیاد وثوق و اعتماد به وحى و سخن پیامبران را ریشهکن و سبب ترویج نوعى بىاعتمادى نسبت به محتواى دعوت پیامبران مىشود.این برداشت، درست نقطه مقابل برداشت خاصى است که در اسلام و به ویژه در تشیع درباره وحى، عصمت پیامبران-اعجاز قرآن-مصونیت آن از هرگونه دخل و تصرف بشرى و...وجود دارد.این راه حل اگر سودى هم داشته باشد، به طور روشنى مالیات زیادى هم از متدینین مىستاند.
راه حل 4-تفکیک گوهر دین از صدف دین
از زمان هگل به این سو، بحث تفکیک گوهر دین از صدف دین، در بین متکلمان و فیلسوفان دین مورد توجّه جدى قرار گرفت.هگل دین و محتویات درونى آن را(اخلاق-فقه-عقاید و...) مانند یک کشتى در درون امواج متلاطم دریا مىدانست که صاحبان وسرنشینان این کشتى به هنگام پیدایش امواج پرتلاطم دریا مىدانست که صاحبان و سرنشینان این کشتى به هنگام پیدایش امواج پرتلاطم دریا، مجبور مىشوند از بعضى از کالاها و محتویات درون شکتى که از اهمیت کمترى برخوردارند، صرف نظر نموده و براى نجات سرنشینان و بقیّه کالاهاى با ارزشتر، آنها را به دل امواج بریزند.در این قربانى کردن و به دریا ریختن، آنها همیشه سعى مىکنند تا کالاهاى کمارزشتر کالاها را به ساحل نجات برسانند.کشتى دین نیز در برخورد با امواج متلاطم علمى، فکرى و تاریخى مجبور مىشود بعضى از پارههاى خویش را از دست دهد و قربانى نماید.ولى آن عناصر اصلى-که اگر آنها از دست بروند، دین بودن دین از دست رفته است و همه عناصر دیگر را مىتوان و بلکه باید به پاى آنها قربانى نمود-همان گوهرى دین مىباشند.
مثلا هگل شریعت را داخل در گوهر دین نمىدانست و اساسا ادیان پر شریعت را غیر انسانى مىدانست.در حالى که اندیشه خدا و عشق به خدا را از عناصر گوهرى دین به شمار مىآورد.
طرفداران این راه حل، در صددند تا با تفکیک صدف از گوهر دین، منطقه تعارض ر ابه حوزه غیر گوهرى دین(صدف دین)بکشانند تا در صورت قربانى شدن و از دست رفتن در صحنه تعارض، لطمهاى به گوهر اصلى دین وارد نشود.در باب «گوهر اصلى دین»نظریات متنوّعى وجود دارد، که بعضى از آنها را مىتوان به قرار ذیل دانست:
1-بعضى گوهر مشترک بین همه ادیان را در سه عنصر خلاصه مىکنند:الف:اعتقاد به«وجودى متعالى و انسانوار»ب:اعتقاد به«خلود نفس» (جاودانگى روح)ج:التزام به نحوهاى از سلوک اخلاقى.
2-عدهاى گوهر اصلى دین را«عرفان نسبت به حضرت حق»مىشمارند؛(قرب به حضرت حق، فناء فى اللّه و...)
3-برخى گوهر اصلى دین را«اخلاق» مىشمارند.
4-بعضى«شریعت»را به عنوان گوهر اصلى دین قلمداد مىکنند.
5-بعضى ایجاد قسط و عدالت اجتماعى را اصلىترین هدف دین مىشمارند.
6-بعضى حیرت آفرینى را گوهر اصلى دین مىشمارند.(البته مقصود حیرت عارفانه است نه حیرت جاهلانه)
7-گروهى هدف اصلى دین را«تحکیم و تثبیت پایههاى اخلاق اجتماعى»مىدانند.
8-بعضى هدف اصلى دین را«حل مشکلات ورحى و روانى انسان»مىدانند.
بنابر هر یک از این گزینشها از گوهر دین، سایر عناصر دین یا جنبه مقدّمى پیدا مىکنند و یا به عنوان عناصر فرعى و کم اهمیّت به عنوان صدفهاى دین به شمار مىروند.مثلا کسى که گوهر اصلى دین را در«تحکیم و تثبیت پایههاى اخلاق اجتماعى»مىداند، سایر عناصر اعتقادى و تاریخ و...را در خدمت این هدف نهایى قرار داده و حتّى اعتقاد به خدا و معاد حساب و کتاب را نیز به منزله ابزارى براى برآوردن این هدف نهایى به حساب مىآورد.دو نکته مهمّى که در این جا قابل توجه است، این است که:
اوّلا-ما از چه طریقى مىتوانیم عناصر گوهرى دین ر ااز صدفهاى آن تفکیک نماییم؟«ملا و معیارى»که بوسیله آن مىتوان این مرز را مشخص نمود چیست؟به عبارت دیگر، آیا با مراجعه به متون دینى(درون دین)مىتان به این غایت دست یافت؟آیا مىتوان از ذکر مکرّر و همراه با تأکید و حساسیّت موضوع خاصى در کتب مقدّس، نتیجه گرفت که آن موضوع داخل در گوهر دین است؟یا از طریق ابزارهاى بیرون دینى(عقل و علوم بشرى)مىتوان بدین غایت دست یافت؟
ثانیا:بر فرض که ما ملاک مشخّصى براى تفکیک عناصر گوهر دین از صدفهاى دین داشته باشیم، ولى به هر حال عنصارى که به عنوان صدف دین معرّفى مىشوند-هر چند که از اهمیّت کمترى برخوردارند-جزء دین به شمار آمده و کنار گذاشتن آنها در صحنه تعارض، کنار نهادن پارهاى از دین است.به عبارت دیگر، این راه حل به جاى این که مشکل تعارض را حل نماید، با کنار نهادن یکى از دو طرف تعارض، صورت مسأله را از بین مىبرد و عملا با کنار نهادن پارههایى از دین، تعارض را در آن موارد بلاموضوع مىکند.
راه 5-ابزارانگارى در علم
ابزارانگارى )Instrumentalism( در علم به معناى«انکار واقع نمایى نظریات و تئوریهاى علمى»است. در این دیدگاه، بر دو ویژگى علم تکیه مىشود:الف -نظریات علمى واقعنما نیستند و جهان خارج را آن چنان که هست، به ما نشان نمىدهند.ب-این نظریات ابزارهاى مفیدى براى کنترل طبیعت و تصرّف بیشتر در آن و...به دست مىدهند.
در این طرز تلقّى از خصلت«حقانیت و صدق» گزارههاى علمى چشمپوشى شده و بر ویژگى «مفید بودن و کارآیى»آنها تأکید مىرود.علم «افسانه مفیدى»شمرده مىشود که نیامده است تا جهان خارج را(آن گونه که هست)به ما بنمایاند و چنین انتظارى از او هم نباید داشت.هنر علم، ابزارسازى، دادن قدرت محاسبه، قدرت کنترل و تصرف در طبیعت به بشر مىباشد.
«ابزارانگارى در علم»هم در روزگار قدیم به وسیله برخى از سردمداران کلیسا(اسیاندرو بلارمین)و هم در فیزیک جدید به وسیله فیریکدانان بزرگى چون«دوئم»، «ماخ»، پورانکاره»، «شرودینگر»و...مطرح شده است.
«آندرئاس اسیاندر»(1498-1552)متکلم مسیحى آلمانى لوترى مشرب، مقدمهاى بر کتاب کوپرنیک(درباره گردش اجرام سماوى)نگاشت که تا یک قرن این کتاب را از فهرست کتب ممنوعه خراج نمود.تمام سخن اسیاندر در این مقدّمه این بود که:
1-سخن کپرنیک را نباید به«منزله حقیقتى که بیانگر واقع و ناظر به واقع»است، به شمار آورد، سخن او را باید صرفا«فرضیهاى از فرضیات علمى» شمرد.
2-کار فرضیات، پیشبینى، تنظیم و تفسیر ارصادهاى نجومى مىباشد و نه بیان واقع آن گونه که هست.
او معتقد بود که:در عالم فرضیّات ما به ابزارى نیاز داریم که از طریق آن ابزار به قدرت پیشبینى، تنظیم، محاسبه پدیدارهاى طبیعى نائل شویم و لذا لازم نیست که این فرضیه محتملالصدق هم باشد تا چه رسد به این که یقینى و قطعى انگاشته شود.آنچه در این جا مهم است، صدق و کذب یک فرضیه نیست، مفید بودن یا مفید نبودن آن است.(21)
در فیزیک جدید، یکى از دانشمندانى که بر این دیدگاه پافشارى نمود، «پیر دوئم»فیزیکدان، مورّخ علم و دانشمند فرانسوى بود که از نظر دینى کاتولیک معتقدى بود و در نزاع بین کلیسا و گالیله، به نفع کلیسا و علیه گالیله فتوى مىداد.
دوئم معتقد بود که گالیله به درستى ماهیت هیئت جدید و قدیم(و به طور کلى ماهیّت هیئت جدید و قدیم(و به طور کلى ماهیّت علم جدید را)نشناخته است.او حتى مدّعى است در فیزیک سماوى، منجّمینى چون بطلمیوس، نظریه خود را تنها«ابزار مناسبى براى پیشبینى و محاسبه حرکت اجرام سماوى»مىدانستند و نسبت به هیئت خود، تلقى ابزارانگارانهاى داشتند.لذا براى آنها مهمّ نبود که آیا چنین اجرام سماوىاى(افلاکى)وجود دارند یا وجود ندارند؟و بر فرض وجود داشتن، جنس آنها از چیست و...؟آنچه که براى آنها اهمیت داشت، «تنظیم محاسبات و پیشبینىهاى فلکى و نجومى»بو دو بس.
بر این اساس، نه تنها«فیزیک سماوى»که«فیزیک زمینى»و بلکه علم تجربى ب هطور کلى، ابزارى براى محاسبه، کنترل و پیشبینى پدیدارهاى تجربى هستند.گالیله به جاى این که اعلام کند که هم فیزیک آسمان و هم فیزیک زمین هر دو ابزارهایى براى محاسبهاند، بر این مطلب پاى فشرد که هم فیزیک زمین و هم فیزیک آسمان تصویرهاى منطبق با واقع از جهان خارجاند و همین دیدگاه واقعگرایانه نسبت به هیئت جدید بود که تعارض علم و دین را به وجود آورد.(22)
دوئم براى اثبات مقصود خود(ابزارانگارى در علم)سه استدلال ذیل را ذکر مىکند:
1-تاریخ تحولات فیزیک در چند قرن جز با دید ابزارانگارانه قابل تفسیر و توجیه نمىباشد. اندک مراجعهاى به تاریخ تحولات تئوریها در این علم، به خوبى نشان مىدهد که با دید واقعگرایانه نمىتوان این حوادیث و تحولات را توجیه نمود؛با دید ابزارانگارانه است که قبول و فهم این تحولات براى مورخ و مفسّر علم آسانتر و هضمپذیرتر مىشود.
2-دلیل دوم دوئم وجود«ترمهاى تئوریک» * (*).ترمهایى از قبیل اتم، انرژى، انتروپى، میدان...که مابهازاء مستقیم خارجى نداشته و از طریق مشاهده و تجربه قابل بررسى نیستند، ترمهاى تئوریک به شمار مىروند (در مقابل ترمهاى محسوس و مشاهدهپذیر). در نظریات علمى است.یکى از ادلّه ابزارانگارانى چون دوئم این است که نظریات علمى به دلیل متضمن بودن بر ترمهاى تئوریک، تصویر عالم واقع و خارج نیستند.این ترمها ابزارهاى مناسبى براى سخن گفتن، پیشبینى و محاسبه رویدادهاى تجربى به شمار مىروند.
3-دلیل سوم، استفاده از زبان ریاضى در علم فیزیک است.زبان ریاضى، ابزار مناسبى است که به وسیله آن مىتوان مفهوم واحدى را به طرق مختلف و متعددى بیان نمود.مثلا عدد«2»را در نر بگیرید.ما مىتوانیم این عدد را به صورتهاى متعددى نشان دهیم.
زبان ریاضى به ما این امکان را مىدهد که از واقعیّت، تعابیر متعدد و متنوّعى داشته باشیم. این تعابیر متعدد و متنوع از واقعیت واحدى حکایت مىکند و ابزارهاى مختلفى براى بیان یک واقعیّت شمرده مىشوند.
سخن دوئم در مجموع این است که علم فیزیک با توجه به وجود ترمهایى تئوریک در آن و استفاده از ابزار ریاضى و با توجّه به سیر تحول و دگرگونى نظریات آن، علمى ابزارى است که به ما کمک مىکند تا هر چه بیشتر بر طبیعت مسلّط شده و آن را در کنترل خود درآوریم.
فیزیکدانهایى چون«روى» )Roy( به دوئم این اعتراض را داشتند که:او علم را به پاى دین قربانى کرده است و در علم موضعى را در پیش گرفته است که در نهایت به سود دین تمام مىشود.ولى دوئم معتقد بود که:او در ترمودینامیک به این نتیجه رسیده است.او مىگفت که:«حقیقت ترمودینامیک را ما مىسازیم»مثالى که دوئم مىآورد در تعارض بقاء انرژى با اختیار انسان بود. او این تعارض را ناشى از کج فهمى اصل بقاء انرژى و داشتن تلقّى واقعگرایانه در مورد آن مىدانست.
اصل بقاء انرژى به دلیل این که یک اصل ریاضى-فیزیکى است، بیانگر یک تئورى ابزارى است و هیچ دلیلى وجود ندارد که در عالم خارج واقعا چیزى به نام انرژى وجود داشته باشد و باقى بماند.ما از اوّل به طور گزینشى(به تبع مصالح و منافعمان)حاصلضرب چند چیز را انرژى نامیدهایم.شما اگر به جاى این تعریف خاص (مشتمل بر عناصر خاص)تعریفهایتان را عوض نموده و یک دسته عوامل دیگر را نیز در نظر بگیرید، طبعا به فرمولها و نتایج دیگرى مىرسید. پس نمىتوان گفت که انرژى واقعا در خارج وجود دارد.انرژى ترمى است که ما ساختهایم و آن را (براى رسیدن به مقاصدى خاص)به کار مىبریم.(23)
نتیجه این که:بر طبق تلقى ابزارانگارانه، تئوریهاى علمى، افسانههاى مفیدى هستند که به هیچ وجه نمىتوان گفت مطابق با واقع بوده و المثنّاى آن مىباشند.آنچه که در مورد این تئوریها مهم است، مطابقت و صدق آنها نیست، بلکه مفید بودن و کارآیى آنان است.و وقتى که ما نظریات علمى را افسانه و ابزار مفید بشماریم، تعارضى بین این تئوریها و متون دینى اتّفاق نخواهد افتاد، و شخصى مانند دوئم-که کاتولیک است و پاپ را معصوم مىشمارد-از این طریق (ابزارانگارى در علم)مىتواند هم چنان به اعتقادات دینى خود وفادار بماند.
6-راه حل ابزار انگارى در دین
در نقطه مقابل کسانى که مشکل تعارض را از راه ابزارانگارى در علم حل مىکردند، عدهاى از دانشمندان و متکلّمان این مشکل را از راه «ابزارانگارى در دین»حل نمودهاند. طرفداران این دیدگاه، مجموعه گزارههاى دینى را«افسانه مفیدى»مىشمارند که کاربرد اخلاقى-اجتماعى داشته و ابزارى براى رسیدن به مقصدى دیگر از قبیل:تثبیت اخلاق اجتماعى، حل مشکلات روانى و...هستند.
ابزارانگارى دینى با ستاندن ویژگى «واقعنمایى»از متون دینى و تبدیل نمودن آنها به قصههایى مفید، تعارض علم و دین را حل مىنماید.از این دیدگاه، مسأله معاد و عقاب و ثواب، افسانه و قصّههاى مفیدى هستند که براى ایجاد و پشتیبانى اخلاق در جامعه ضرورى مىباشد و ما باید به کارکردهاى فردى و اجتماعى این نوع قصّهها و حکایات!توجّه کنیم تا درست بودن و درست نبود آنها.به عبارت دیگر، ما باید ببینیم که اگر مردم به این امور(خدا و معاد و عقاب و...)ایمان نداشته باشند و جهان را بىحساب و کتاب بشمارند و در درون خویش ناظرى درونى احساس نکنند، چه خواهد شد؟و حیات اخلاقى جامعه در معرض چه خظرى عظیم قرار خواهد گرفت؟!این دیدگاه، بیشتر بر«مفید بودن»مدّعیان دینى تأکید دارد تا«صادق بودن آنها، و بر کارکردهاى اخلاقى-روانى، فردى و اجتماعى باورهاى دینى تکیه مىنماید تا بر جهات منطقى آنها.
از جمله طرفداران تلقّى ابزارانگارانه در دین، فیلسوف و فیزیکدان معاصر انگلیسى، «ر.ب.بریث ویت»است.او در سالهاى دهه 60 مقالهاى تحت عنوان«دیدگاههاى یک تجربهگرا درباره ماهیت باور دینى»(24)ارائه داد که مورد توجّه بسیار قرار گرفت و با این که حجم نسبتا کمى داشت از زمره منابع مشهور در فلسفه دین قرار گرفت.در این مقاله، بریث ویت بر این ادعا پافشارى نمود که:
اوّلا زبان دین زبان معنادارى است:زیرا این زبان داراى مصرف و کاربرد خاصى است و بر طبق دیدگاه دوم ویتگنشتاین، هر زبانى که داراى کاربرد و مصرف خاصى در جامعه زبانى باشد، معنىدار است.
ثانیا:زبان دین همچون زبان اخلاق است (معناى انشایى دارد.مثلا معناى خدا عشق است، این است:عاشقانه زندیگ کنید.)
ثالثا:در زبان دین باید بیشتر به دنبال کارکردهاى این زبان بود تا اثبات محتواى آن.
رابعا:کارکرد اصلى زبان دین پدید آوردن نوعى احساس تعهد و التزام به یک سلوک کلى اخلاقى در زندگى و توصیه دیگرا نبه آن سلوک مىباشد.
از دیدگاه بریث ویت، دین دربردارنده قصص بلند و جذابى است که نحوهاى خاص از معیشت را ترویج مىکنند.ادیان با بیانى زیبا و دلچسب، این داستانها را براى مخاطبین خود سروده و با تأثیر «علّى-روانشناختى»، روح و تخیّل آنها را تسخیر نموده وبه سوى نحوهاى خاص از سلوک اخلاقى (نحوه خاصى از معیشت و زیستن)سوق مىدهند. بریث ویت مىگوید:
«به گمان من انسان، مسیحى راستین نیست مگر این که قصد داشت هباشد که هم مطابق با اصول اخلاقى مسیحى زندگى کند و هم قصد خود را با تفکر درباره داستانهاى مسیحى پیوند دهد، امّا لازم نیست که معتقد باشد قضایاى تجربى ارائه شده به وسیله داستانها، با واقعیّت تجربى مطابقت دارند و صادقاند.»(25)
از نظر بریث ویت، تأثیر این داستانها«علّى- روانشناختى»است نه«علمى-منطقى».به عبارت دیگر، این داستانها ما را از نظر منطقى مجاب نمىکنند، بلکه به لحاظ روانشناختى ما را تحت نفوذ خود قرار داده و ما را به حال و هواى دیگرى مىبرند.او مىگوید:اگر مىخواهید این مطلب را به درستى درک کنید، به کتاب«سلوک زائر»نوشته «جان بانین»بنگرید.در دنیا پس از کتب مقدّس، هیچ کتابى به اندازه این کتاب بر ورح و روان مخاطبین تأثیر نگذاشته است.هر کس این کتاب را خوانده است، زندگى او دگرگون شده است.ولى آیا تاکنون کسى پرسیده است که مطالب این کتاب راست است یا نه؟همه مىدانند که مطالب این کتاب نمىتواند راست باشد، ولى در عین حال این همه مؤثّر و نافذ واقع شده است.
او مدّعى است:ما به جاى این که همیشه در صدد کشف علل منطقى باشیم باید به تأثیرات روانشناختى نیز توجّه کنیم.این تأثیرات روانشناختى است که انسانها را تحریک نموده و به سوى عمل کردن مىکشاند و دین بدین لحاظ نقشى مشابه هنر و ادبیات داشته به طور مؤثّر و نافذى زندگى انسانها را دگرگون مىکند.
با توجه به این«تلقّى ابزارانگارانه از دین»، تمام معتقدات دینى، داستانهاى بلند و جذّاب و مؤثّرى هستند که صدق و مطابقت آنها هیچ ضرورتى ندارد.تمام این قصص، ابزارها و وسیلههایى براى تحکیم، نثبیت و توصیه به یک نوع سلوک اخلاقى و نحوه معیشت خاص مىباشند.
تحلیل بریث ویث از گزارههاى دینى(به عنوان افسانههاى مفید)با آنچه در جامعه دینى و عرف متدینان سارى و جارى است، فاصله بسیار دارد. بریث ویث در این ادعا بر حق است که اعتقادات دینى سبب عوض شدن نحوه معیشت مردم و دگرگون شدن جهتگیرى وجودى آنان مىشوند: ولى در مقام تبیین و تحلیل«چرایى»این عوض شدن، ناکام مانده است.دلیل این که اعتقادات دینى، سبب عوض شدن نحوه معیشت مردم مىشوند، نه در صرف تأثیر تخیّلى روانشناختى، بلکه در اعتقاد به صدق این اعتقادات است.
در نظر متدینان، این به اصطلاح داستانها اگر هیچ ریشهاى در واقعیّت نداشته باشند و افسانه محض شمرده شوند، چگونه منشأ چنین تحوّل عظیمى در تمام ابعاد وجودى انسان مىگردند؟ شخص عاقل و خردمندى که به افسانهاى بودن یک افسانه توجه دارد، چگونه در دراز مدت و به طور عمیق تحت تأثیر یک داستان قرار مىگیرد؟به طورى که بر اساس آن افسانه پوچ و تخیّلى، تمام زندگىاش را جهت داده و در بعضى موارد حتى حاضر باشد که جان خود را نیز بر سر آن ببازد؟!
قصد ما در این جا انکار تأثیر جاذبههاى هنرى و تخیّلى در مخاطبین نیست؛ولى تمام سخن در این است که اگر این داستانها هیچ بهرهاى از واقعیّت را در برنداشته باشند، چگونه مىتوانند در طى قرون و اعصار متمادى چنین تأثیر عمیق و پردامنهاى داشته باشند؟
علاوه بر این، ترعیف بریث ویت از زبان دین، تنها بخش کوچکى از گزارههاى دینى را شامل شده و بخش اعظم گزارههاى دینى را در بر نمىگیرد.به تعبیر«جان هیک»«داستانهاى مسیحى که بریث ویث در سخنرانى خود بدانها اشاره مىکند.داراى انواع منطقى گوناگونى هستند.آنها شامل روایات تاریخى محض درباره حیات عیسى مسیح، تعابیر اسطورهاى، اعتقاد به افرینش و روز جزاء و اعتقاد به وجود خداوند هستند.از میان این اقسام متنوع، تنها قسم اخیر، در تعریف بریث از«داستان»مىگنجد.»
در پایان این بحث تذکر این نکته را ضرورى مىدانم که:
راه حلهاى ارائه شده براى حل مشکل تعارض، هر یک به بعضى از موارد این تعارض و جنبههاى خاصى از این تعارض، توجّه نمودهاند.ما اگر بخواهیم در این زمینه موضع واقعگرایانه و همه جانبهاى اتّخاذ کنیم، چارهاى نداریم جز این که به یک«راه حل ترکیبى-تفصیلى» متوسّل شویم.مثلا ما نمىتوانیم در قضایاى علمى بین قضایاى مسلّم و اثبات شده(مدلّل علمى) و تئوریهاى در معرض اثبات یا به اثبات نرسیده (در مرحله آزمون)فرق و تفکیک قائل نشویم. هم چنین نمىتوان در همه موارد تعارض، فتوى داد که زبان دین سمبلیک یا مجازى و استعارهاى بوده و زبان علم غیر مسبلیک، غیر مجازى و... مىباشد.نیز علم و دین هر چند در بعضى موارد حوزههاى جداى از یکدیگر داشته و قلمروشان تداخل ندارد ولى نمىتوان انکار کرد که در بعضى زمینهها علم و دین حوزه مشترک و وحدت قلمرو دارند.بنابراین، باید در پى رسیدن به یک راه تفصیلى بود که بتواند تمام موارد تعارض علم و دین را توجیه نماید.
به نظر مىرسد که:
1-راه حل تفکیک قلمروهاى علم و دین، نسبت به بعضى از حوزهها راهگشا بوده و مشکل تعارض را در آن موارد حل مىنماید.مثلا حوزه مسائل مربوط به مبدأ و معاد و اوصاف الهى و حوزه شریعت و اخلاق به طور کلى در قلمرو انحصارى دین بوده و علم در این قلمرو نمىتواند وارد شود.لذا بین علم و دین در خصوص این قلمروهاى اختصاصى تعارضى محقق نمىشود.
2-در حوزههاى مشترک نیز باید بین مواردى که زبان دین سمبلیک است با مواردى که زبان دین عرفى و یا تاریخى است، تفصیل قائل شد.در بعضى از این زمینههاى مشترک، زبان دین مسبلیک است.از انجا که زبان علم، زبانى غیر سمبلیک است، مشکل تعارض ظاهرى در این موارد نیز با این اختلاف زبانها حل مىگردد. به عنوان مثال:در داستان خلقت آدم که به حسب ظاهر با نظریه تکامل انواع تعارض آشکار دارد، بعضى از متکلمان مسیحى سعى نمودهاند تا از طریق سملیک شمردن زبان کتب مقدس، این تعارض را حل نمایند.این راه حل را نیز نمىتوان به تمام گزارههاى دینى(تاریخى، اخلاقى، علمى و...)سرایت داده و یک حکم عام و شامل براى تمام موارد صادر نمود.(مثلا در حوزه حقوق و فقه، زبان، زبانى عرفى و غیر سمبلیک مىباشد.)
3-هم چنین ما باید بین قضایاى علمى اثبات شده و مسلّم(مانند حرکت زمین و کرویت آن و قضایاى اثبات ناشده و غیر مدلّل و فرضیات علمى، تفصیل قائل شده و در بحث تعارض حکم هر یک از این دو را تفکیک نماییم.
4-هم چنین در مورد متون دینى بین ظاهر و نص، موارد تشابه و محکمات دینى، تفصیل قائل شده و در فرض تعارض، حکم هر یک را از دیگرى جدا نماییم.
یادداشتها 1-علم و دین، ایان باربور، بهاءالدین خرمشاهى(مرکز نشر دانشگاهى، 1362)ص 29.
2.Ian G.Barbour,Religion In An Age of Science, Chapter;p.3.
3-همان، صص 8-4.
4-به کتاب حقیقت، زبقان و منطق ا.ج.آیر، منوچهر بزرگمهر(انتشارات دانشگاه صنعتى شریف)مراجعه کنید.
5- براى آشنایى بیشتر با این دیدگاه و لوازم معرفت شناختى آن به مقاله«مکانیک نیوتنى و تبیین مکانیکى» از دولى شاپر در کتاب«علمشناسى و تبیین مکانیکى» از دولى شاپر در کتاب«علمشناسى فلسفى»ترجمه عبدالکریم سروش(مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، تهران، 1372)ص 144 تا 163 مراجعه نمایید.
6-علم و دین، ص 29.
7-به کتاب تعارض علم و دین در خلقت انسان، فرامرز قراملکى، مراجعه کنید.
8-با استفاده از:جزوه علم و دین، عبدالکریم سروش، (تدریس در دانشگاه تهران)، ص 40 تا 42.
9-به بخش سوم کتاب علم و دین، (فیزیک و عدم تعیّن) ایان باربور، صص 310-350 مراجعه نمایید.
10-به فلسفه دین، جان هیک، بهرام راد(انتشارات الهدى، 1372)ص 77 تا 88 مراجعه کنید.
11-علم و دین، صص 1 تا 6.
12-خوابگردها، آرتور کوستلر، منوچهر روحانى(شرکت انتشارات جیبى)، صص 522 و 523.
13 و 14-علم و دین، ص 91.
15-براى توضیح بیشتر به کتاب«الهیات پروتستان»اثر ویلیام هوردرن، ترجمه طاطدوس میکائیلیان(شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1368)فصل ششم، از ص 108 تا 123 مراجعه کنید.
16-علم و دین، ص 149.
71.Carl Michalson,The Rationality of Faith)London: SCM press0491(.
18-پدیدارشناسى و فلسفههاى هست بودن، ژال وال و دیگران، یحیى مهدوى(انتشارات خوارزمى، 1372) ص 116.
19-انسان و هستى، دکتر بهرام جمالپور، (نشر همان، 1371)صص 151 و 152.
20-علم و دین، صص 282 تا 285.
21-خوابگردها، ص 189.
22-به مقاله پیر دوئم تحت عنوان«فیزیک دینداران»در کتاب علم چیست، فلسفه چیست؟دکتر عبدالکریم سروش مراجعه نمایید.
23-با استفاده از بحث«ابزارانگارى در علم»در جزوه«علم و دین»دکتر سروش.
42.R.B.Braith Waite,An Empricist''''s View of the Nature of Religiouse Beligfe)Cambrighe:5591(.
25-همان، ص 191.