نسبیت اخلاق از دیدگاه شهید مطهری
آرشیو
چکیده
متن
مقدّمه
اهمیّت و ضرورت تحقیق و تتبّع در آثار حکیم ژرف اندیش و متألّه، اندیشمند فرزانه، متکلّم غیور و زبردست، عارف واصل و فقیه بصیر، آیة اللّه شهید مرتضى مطهّرى، (رضوان اللّه تعالى علیه)که با غیرت دینى زائدالوصف خود و از سر دردمندى و اخلاص، به شناسایى و حلّ غوامض و معضلات فکرى مسلمین پرداخته و مجاهدت در عرصه پیکار و رویارویى اندیشههاى الحادى و غیر دینى با معتقدات دینى و زدودن غبار خرافات و افکار منحط از ساحت دیانت را در رأس امور و برنامههاى روزمرّه خود قرار داده بود، و با تسلّط بر فلسفه و کلام و فقه و عرفان و دیگر شاخههاى علوم اسلامى، و آشنایى وسیع با افکار و اندیشههاى فلاسفه شرق و غرب، تألیفات و آثار متنوّعى از خود بر جاى نهاد، بر پژوهشگران و محققین، پوشیده نیست.
اهتمام مداوم این اسلام شناس متعهّد و دلسوز، به ترویج معارف قرآن، با عذوبت و سهولت بیان و سرسختى و نستوهى وى در ارائه بىپایگى تفکر مادّى با سلاح منطق و برهان، همراه با واقعبینى و انصاف و خویشتندارى منحصر به فردى که نتیجه ایمان و اطمینان او به توانمندى و غناى اندیشه اسلامى، در عرصه تضارب اندیشهها بود، موجب گردید تا سرمایههاى معنوى بس ارزشمندى در دسترس شیفتگان خدمت به دیانت قرار گیرد، که پاسدارى از آنها علامت رشد و تعالى نسلى است که از این سرمایههاى فکرى و معنوى برخوردار است. بىگمان، مرام آن دانشمند بزرگ در گزینش موضوعاتى که به بررسى آنها مىپرداخت و سبک سلوک او در تبیین و توضیح و تقریر مسائل و آزاد اندیشى توأم با درایت و کیاست و تیزبینى او، الگویى است بس ارجمند و از هر جهت شایسته متابعت، براى آنان که گام در وادى پژوهش و تحقیق نهاده یا خواهند نهاد.
از اهمّ موضوعاتى که ذهن و فکر این دانشمند بزرگ را بسیار به خود مشغول داشته و حجم فراوانى از آخرین آثار وى را به خود اختصاص داده است، نظریّه«نسبیّت اخلاق»است که اگر چه سابقهاى طولانى و حتّى ریشه در اندیشه بعضى از صاحبنظران و حکماء یونان باستان دارد، امّا طرح جنجال آمیز و با سبک نوین آن در روزگار ما به عنوان یکى از مهمترین مسائل فلسفه اخلاق، به عنوان یکى از مهمترین مسائل فلسفه اخلاق، استاد شهید را بر آن داشت تا با پژوهشى دقیق و کاوشى عمیق پیرامون این مسأله و ارائه دیدگاه اسلام در این باره، تشنه کامان حقیقت را از جویبار زلال اندیشه اسلامى سیراب سازد.به ویژه این که او پذیرش نظریّه نسبیّت اخلاق را به منزله کهنگى تعالیم دینى و استغناء بشر از آن تلقّى مىکرد.
در این مقاله راقم این سطور، به جمع بندى عمده نظریات وى در این باره پرداخته است.امید است نکته سنجىهاى عمیق و دقیق آن مرحوم در این زمینه، دستمایه غور و بررسى بیشتر پژوهندگان قرار گیرد.
اهمیّت و ضرورت بررسى نظریه نسبیّت اخلاق
بحث از نسبى یا مطلق بودن اخلاق که از مهمترین مبادى تصدیقى«علم اخلاق»است، در زمره مسائل«فلسفه اخلاق»به حساب مىآید.بدون تردید، آن را پیوندى است عمیق و وثیق با جاودانگى دین»، تا آنجا که نسبى دانستن اخلاق به معنى نفى جاودانگى تعالیم دینى است.تحقیقا همین امر، سبب اصلى عنایت و اهتمام حکیم ژرف اندیش، به تبیین و بررسى این مبحث، به ویژه در سالهاى اخیر عمر آن فقید سعید بوده است آن بزرگوار خود ضرورت بررسى نظریه نسبیّت اخلاق را چنین بیان فرموده است:
«بحث جاودانگى اصول اخلاقى براى ما اهمیّت بیشترى دارد، و با مسأله جاودانگى اسلام تماس بیشترى پیدا مىکند؛زیرا اخلاق عبارت از یک سلسله تعلیمات است و اگر کسى تعلیمات اخلاقى و تعلیمات اجتماعى را جاودان نداند، اصول اخلاقى و تربیتى و تعلیماتى اسلام را هم جاودان نمىداند.» (1)
به عبارتى دیگر، اعتقاد به خاتمیّت که لازمه حتمى آن، جاودانگى پیام و رسالت پیامبر خاتم(ص)است، اهمّیّت و ضرورت بررسى نظریّه نسبیّت اخلاق را ایجاب مىکند؛چرا که لازمه خاتمیّت از یک سو، جامعیّت و کمال رسالت و پیام آخرین پیامبر است، و از سوى دیگر، جاودانگى و تغییر ناپذیرى آن.همان گونه که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده است:
«و تمّت کلمة ربّک صدقا و عدلا، لا مبدّل لکلماته»(انعام/115)
(پیام راستین و موزون پروردگارت کامل گشت، کسى را توانایى تغییر دادن آنها نیست.)
و از همین روى است که قرآن کریم-معجزه ختمیّه حضرت ختمى مرتبت-به لحاظ جاودانگى پیام و رسالت آن حضرت، جاویدان و باقى و نسخ ناپذیر است.مرحوم استاد شهید مطهّرى، این ضرورت را نیز مورد توجّه قرار داده، فرمودهاند:
«...از طرفى مىدانیم که دین اسلام خصوصیّتى دارد و آن مسأله خاتمیّت و مسأله جاودانگى است.و این امر ملازم است با این که ما اخلاقیّات را مطلق بدانیم، یا لااقل به صورت سؤال مطرح کنیم که آیا این که دستورهاى اسلام در این باب جنبه جاودانگى دارد، لازمهاش این است که ما اخلاق را مطلق بدانیم، یا این امر، با نسبیّت اخلاق هم سازگار است؟» (2)
علاوه بر این، از ناحیهاى دیگر نیز، بررسى مسأله نسبیّت یا مطلق بودن اخلاق، اهمیّت و ضرورت مىیابد.و آن بدآموزیهایى است که در اثر درک ناصحیح این مسأله به وجود مىآید.استاد شهید آیة اللّه مطهّرى که مبارزه با کجرویها و کج اندیشىها را رسالت خود مىدانسته است، این ضرورت را به خوبى دریافته و مىگوید:
«در عصر ما مسألهاى به زبانها افتاده که چون درست آن را درک نکردهاند، سبب یک سلسله بدآموزیها شده است.و آن مسأله نسبیّت اخلاق است.یعنى آیا معیارهاى انسانى، این که چه چیز خوب است و چه چیز بد؟انسان خوب است چگونه باشد، خوب است چگونه نباشد، امرى است نسبى یا مطلق؟» (3)
از این موارد گذشته، موضوع«تربیت»نیز، بررسى نظریه نسبیّت اخلاق را ایجاب مىکند. «تربیت»به مفهوم دقیق کلمه، معنایى اعمّ از «اخلاق»دارد و صرفا به معنى«پرورش و ساختن» است و اختصاص به انسان ندارد.اخلاق به معنى کسب نوعى خلق و حالت و عادت-که اختصاص به انسانها دارد-خود نوعى تربیت به حساب مىآید. (4) بدیهى است، اعتقاد به نسبیّت اخلاق جایى براى تربیت انسان باقى نمىگذارد.از این رو، شهید مطهّرى در کتاب تعلیم و تربیت در اسلام، آوردهاند که:
«مسأله دیگرى که با نسبیّت اخلاق بستگى دارد، «تربیت»است.زیرا اگر اخلاق نسبى باشد، نمىتوانیم اصول ثابت و یکنواخت براى تربیت پیشنهاد کنیم.» (5)
مفهوم نسبیّت
پیش از بررسى نظریّه نسبیّت اخلاق و ارزیابى دلائل موافقین و مخالفین آن، لازم است مفهوم «مطلق»و«نسبى»توضیح داده شود، و در صورتى که هر یک از این دو واژه را معانى متعدّدى باشد، بایستى تعیین گردد که در این بحث کدام معنى مورد نظر است.«مطلق»و«نسبى»هر یک در دو اصطلاح استعمال گردیدهاند که مرحوم مطهّرى در شرح نمط هشتم اشارات بدانها اشاره کردهاند و اینک از نظر خوانندگان محترم مىگذرد:
1-«ممکن است مراد کسى از«مطلق»و «نسبى»آن اصطلاحى باشد که حکما گاهى به تعبیر«حقیقى»و«اضافى»و یا تعبیر«نفسى»و «اضافى»ذکر مىکنند.مثل این که مىگویند، صفات باریتعالى یا حقیقى است یا اضافى.و یا این که مىگویند، اتّصال یا نفسى است یا اضافى. در این گونه موارد، مقصود این است که بعضى از معانى در تحقّق خود احتیاج به دو چیز دارد.زیرا نسبت میان دو چیز است.مثلا«رازقیّت»یک مفهوم اضافى است.زیرا دو چیز باید باشد یکى رازق و دیگر مرزوق تا نسبت«رازقیّت»تحقّق یابد. امّا صفت«موجود بودن»یا«قادر بودن»یا«کامل بودن»چنین نیست.«اتّصال»در بعضى از معانى خود مثل این که مىگوییم«حلقههاى زنجیر به یکدیگر متّصلند»یک معنى نسبى و اضافى است. به خلاف«جسم بودن»یا«فلان مقدار را داشتن»یا «فلان عدد بودن»که مطلق است نه نسبى.» (6)
2-«و گاهى«مطلق»و«نسبى»به معنایى اخصّ از این معنى اطلاق مىشود.یعنى به چیزى «نسبى»گفته مىشود که به معنى اوّل«اضافى» باشدولى در همه موارد شمول نداشته باشد و امّا «مطلق»به چیزى گفته مىشود که چنین نباشد. خواه از آن نظر که اضافى است ولى در همه موارد شمول دارد و یا این که اصلا اضافى نیست.یعنى از سنخ معانىا ى که احتیاج به دو طرف دارد نیست.» (7)
به نظر مىرسد در بحث«نسبیّت»یا«مطلق بودن»اخلاق، مقصود، اصطلاح دوّم«مطلق»و «نسبى»است نه اصطلاح اوّل.به عبارت دیگر، آنان که مىگویند اخلاق نسبى است، مقصودشان شامل و فراگیر نبودن باصطلاح کلّیت و عمومیّت نداشتن و وابستگى آن به اوضاع و اشخاص و شرایط است.
مقصود از نسبیّت یا مطلق بودن اخلاق چیست؟
شهید مطهّرى در مواضع گوناگون به توضیح و تقریر مقصود از نسبیّت یا مطلق بودن اخلاق پرداختهاند.و از مجموع بیانات آن بزرگوار در این باره، مىتوان دو تقریر متفاوت از نسبیّت یا مطلق بودن اخلاق به دست آورد:
1-استاد، در تقریر نخست خود از نسبیّت اخلاق، صرفا به«فعل اخلاقى»نظر داشته و گفتهاند:
«اخلاق مطلق است یا نسبى؟یعنى اگر یک خوى یا خصلت و یا یک فعل به عنوان اخلاقى توصیه مىشود، آیا این امر مطلقى است؟یعنى یک خصلت که اخلاقى هست براى همه وقت و براى همه کس و درهمه شرایط اخلاقى است؟و یا یک فعل که آن را«فعل اخلاقى»مىنامیم، نسبت به همه افراد و در همه شرایط و در همه زمانها«فعل اخلاقى»است؟آنچنانکه مىگوییم عدد چهار دو برابر دو است؟یا این که نه نسبى است؟اگر گفتیم نسبى است، یعنى هیچ خصلتى و هیچ خوئى را و همچنین هیچ فعلى را به عنوان «فعل اخلاقى»نمىتوان به طور مطلق توصیه کرد، و آن را در همه زمانها و در همه مکانها و در همه شرایط و براى همه افراد صادق دانست.» (8)
2-در تقریر دوّم از نسبیّت اخلاق، استاد به «معیار فعل اخلاقى»نظر افکنده، این چنین گفتهاند:
«عدّهاى معتقدند که به طور کلى اخلاق نسبى است؛یعنى«معیارهاى خوب و بد اخلاقى»نسبى است و به عبارت دیگر، انسان بودن امرى نسبى است.» (9)
تعبیر دیگرى که از همین تقریر دوّم در بیانات استاد آمده است، از این قرار است:
«اگر ما به نسبیّت اخلاق قائل شویم، چه از آب درمىآید؟چیز عجیبى از آب درمىآید. مثلا ما در گذشته معاویه را یک طرف مىگذاشتیم و ابوذر را یک طرف، معاویه را تقبیح مىکنیم و ابوذر را تحسین.معناى نسبى بودن اخلاق این است که:ابوذر بودن در آن زمان اخلاق بود. و معاویه بودن در آن زمان اخلاق بود. و معاویه بودن در آن زمان ضدّ اخلاق بود. و ممکن است زمانى باشد که ابوذر بودن با همه خصوصیاتش، ضدّ اخلاق باشد و معاویه بودن اخلاق.و معناى این حرف این است که اصلا انسانیّت یک امر نسبى است و«معیار» معیّن ندارد.» (10)
شهید مطهّرى در بررسى نظریّه نسبیّت، براى «فعل اخلاقى»و«معیار فعل اخلاقى»و نیز براى «اخلاق»و«رفتار»و همچنین«اخلاق»و«آداب» حساب جداگانهاى بازکرده، در هر مورد جداگانه به قضاوت پرداختهاند و گوشزد نمودهاند که قضاوتهاى ناصحیح در بحث نسبیّت اخلاق، ناشى از خلط این امور با یکدیگر است.
تفکیک«فعل اخلاقى»از«معیارها و اصول فعل اخلاقى»
غالبا آنگاه که از نسبیّت یا مطلق بودن اخلاق سخن به میان مىآید، گمان مىرود که نسبى یا مطلق بودن«فعل اخلاقى»مورد نظر است.وقتى با این گمان با بعضى احادیث و روایات که از پیشوایان معصوم(ع)ما رسیده است مواجه شویم، پذیرش نظریّه«جاودانگى و مطلق بودن اخلاق» دشوار مىگردد.حضرت على(ع)مىفرمایند:
«خیار خصال النّساء، شرار خصال الرّجال: الزّهو و الجبن و البخل.» (11)
امّا باید توجه داشت که اگر متفکّرین اسلام با «نسبیّت اخلاق»به مخالفت برخاستهاند، مقصودشان نسبیّت«معیارها و اصول فعل اخلاقى»است، نه نسبیّت«فعل اخلاقى»!و نه تنها نسبیّت«فعل اخلاقى»را انکار نمىکنند، بلکه آن را تصدیق نیز مىنمایند.استاد شهید در این خصو مىنویسد:
«مطلق بودن«اخلاق»را با مطلق بودن«فعل اخلاقى»نباید اشتباه کرد.یعنى روى یک فعل نمىشود تکیه کرد و گفت همیشه این فعل اخلاقى است.همچنان که نمىشود گفت:همیشه این فعل ضدّ اخلاق است.و غالبا این است که سبب اشتباه افراد شده است.خیال کردهاند که لازمه اخلاق مطلق و ثابت این است که افعال را از اوّل دستهبندى کنیم، یک دسته کارها را بگذاریم در طرفى و بگوییم این کارها، کارهاى اخلاقى است و یک دسته کارها را بگذاریم در طرف دیگر و بگوییم این کارها، غیر اخلاقى است.» (12)
«غرض این است که میان«فعل اخلاقى»و خود «اخلاق»باید تفاوت قائل شد.این که فعل اخلاقى تغییر مىکند، با اسلام هم سازگار است.مثلا کسى مىپرسد، دزدى حرام است یا حلال؟مىگوییمحرام است.مىگوید:آیا جایى هست که دزدى جائز باشد؟مىگوییم بله، پیش مىآید که حتى واجب شود.» (13)
به طور کلّى وجود عناوین ثانویّه، ادلّ دلایل بر نسبیّت اخلاق-به معنى نسبیّت فعل اخلاقى- است.شناخت وجوه و اعتبارات افعال، مستلزم وجود معیارى است که با وجود آن، فعل اخلاقى و با فقدان و عدم آن ضدّ اخلاقى مىگردد.استاد شهید، در کتاب سیرى در سیره نبوى مىگوید:
«اصول اولیّه اخلاق، معیارهاى اولیّه انسانیّت به هیچ وجه نسبى نیست، مطلق است.ولى معیارهاى ثانوى نسبى است.» (14)
بنابراین، اگر در آثار بعضى متفکّرین مسلمان مشاهده مىشود که نظریه«نسبیّت اخلاق» مورد تأیید قرار گرفته است، قطعا منظور آنان «نسبیّت فعل اخلاقى»است نه نسبیّت«معیارها و اصول و ضوابط اخلاقى».دانشمند محترم آقاى فلسفى در کتاب«اخلاق از نظر همزیستى و ارزشهاى انسانى»مىنویسند:
«در مکتب اسلام هم نسبیّت اخلاق مورد تأیید قرار گرفته و اولیاء دین رعایت آن را به پیروان خود توصیه کردهاند.و این مطلب ضمن روایات متعدّدى خاطرنشان گردیده.از آن جمله این روایت است:
عن النبىّ صلّى اللّه علیه و آله قال:یا علىّ انّ اللّه عزّوجلّ احبّ الکذب فى الصّلاح و أبغض الصّدق وفى الفساد. (15)
بدیهى است، که منظور این دانشمند ارجمند، از این که نسبیّت اخلاق در مکتب اسلام مورد توجه قرار گرفته، نسبیّت«فعل اخلاقى» است، نه نسبیّت«معیارها و اصول فعل اخلاقى». چرا که هم ایشان در موضعى دیگر از همان کتاب خویش گفته است:
«...پیروان قرآن شریف، حقّ و باطل را از دیدگاه اسلام مىبینند.روا و ناروا را با موازین دینى مىسنجند و صفات حمیده و ذمیمه را با تعالیم الهى اندازهگیرى مىکنند.ولى پیروان مکاتب مادّى، فضائل و رذائل اخلاق را همه جا نسبى و غیر اصیل مىدانند.در نظر آنان، حسن و قبح اشیاء وابسته به شرایط زمان و مکان و تابع منافع و مضارّ مادّى است و معیار خوبیها و بدیها، قبول و ردّ مردم است.» (16)
تفکیک«اخلاق»از«رفتار»
در بررسى نظریّه نسبیّت اخلاق، مىباید حساب «رفتار»را نیز از«اخلاق»جدا دانست.غالبا«اخلاق» و«رفتار»را به یک معنى و باصطلاح مترادف یکدیگر مىگیرند.همین امر، سبب اشتباه بسیارى از اندیشمندانى گردیده است که در این باره به اظهار نظر پرداختهاند.مرحوم شهید مطهّرى در این باره گفتهاند:
«فرق است میان«اخلاق»و«رفتار».اخلاق که عبارت است از یک سلسله خصلتها و سجایا و ملکات اکتسابى که بشر آنها را به عنوان اصول اخلاقى مىپذیرد، یا به عبارت دیگر، قالبى روحى براى انسان که روح انسان در آن کادر و طبق آن طرح و نقشه ساخته مىشود، و چگونگى روح انسان است که چگونه باید باشد، یک امر ثابت و مطلق و همگانى و همیشگى است.ولى«رفتار انسان»که عبارت است از پیاده کردن همان روحیّات در خارج، در شرایط مختلف، مختلف مىشود.و باید هم مختلف بشود.و به عبارت دیگر، مظاهر و مجالى و اخلاق انسانى در شرایط مختلف، مختلف است.در یک جا انسان باید یک جور عکس العمل نشان بدهد، در جاى دیگر، جور دیگر.نه این که انسان در یک جا باید یک جور باشد، و در جاى دیگر جور دیگر. فرق است بین این که بگوییم بشر خودش در هر عصرى یک جور باید باشد غیر از جورى که در عصر دیگر باید باشد و در هر منطقهاى یک جور باید باشد، غیر از جورى که در منطقه دیگر باید باشد و این که بگوییم انسان مىتواند آن چنان شخصیّت عالىیى داشته باشد که در همه جا یک جور باشد ولى مظاهر رفتارش در زمانهاى مختلف و شرایط مختلف، متفاوت باشد.» (17)
تفکیک«اخلاق»از«آداب»
از جمله موارد دیگرى که سبب گردیده است بعضى از متفکّرین و اندیشمندان، قائل به نسبیّت اخلاق گردند، یکى دانستن«اخلاق»و«آداب»بوده است.مرحوم شهید مطهّرى ضمن نقل این جمله که به مولى الموحدین امیر المؤمنین على(ع) منسوب شده است:
«لا تؤدّبوا اولادکم باخلاقکم لأنّهم خلقوا لزمان غیر زمانکم.»
و بیان این مطلب که در هیچ کتاب قابل اعتماد و حتّى غیر قابل اعتمادى، دیده نشده است که این جمله به شکل حدیث از آن حضرت روایت شده باشد، اظهار مىدارند کهدر کتاب«ناسخ التّواریخ»و در شرح حال افلاطون تصادفا به این مطلب برخوردهاند که افلاطون گفته است:بچّههایتان را با اخلاق خودتان تربیت نکنید، براى این که آنها براى زمان دیگرى آفریده شدهاند.سپس این سؤال را مطرح مىکنند که:قطع نظر از این که گوینده این سخن کیست، آیا این مطلب فى حدّ ذاته حرف درستى است یا نه؟و در پاسخ مىگویند:اگر نظر گوینده در جمله«لا تؤدّبوا اولادکم باخلاقکم» نسبیّت اخلاق باشد:حرف غلطى است.امّا اگر نظر گوینده نه اخلاق بلکه آداب باشد، مىتواند حرف درستى باشد.و آنگاه در بیان تفاوت میان«اخلاق»و «آداب»این چنین مىگویند:
«...ما باید فرق«اخلاق»و«آداب»را بدانیم. اخلاق مربوط است به خود انسان.یعنى مربوط است به این که انسان به غرائز خودش، یعنى به طبیعت خودش چه نظام دادن به غرائز یعنى سهم بندى کردن تمام غرائز تحت حکومت عقل.تمام اینها سهم دارند.اتفاقا در اخبار ما هم اینطور وارد شده است که چشم تو حق دارد، دست تو حق دارد، شکم تو حق دارد، تمام غرائز تو حق دارند.یکى از کارهاى دین همین است.چون عقل بشرى به تنهایى قادر نیست که به حساب اینها برسد، دین با تکالیفى که دارد سهمبندیهاى اینها را مشخّص مىکند.به این امر ما«اخلاق»مىگوییم...امّا یک مسأله دیگر در کار است و آَّ مسأله آداب است. آداب مربوط به سهم بندى غرائز نیست.بلکه مربوط به این است که انسان غیر از مسأله اخلاق، به یک امور اکتسابى که باید اسم آنها را«فنون» گذاشت نیز احتیاج دارد....این آ داب در زمانها فرق مىکند.انسان نباید بچّهاش را همیشه به آدابى که خود دارد مؤدّب کند...جمله دیگرى را هم در دیوانى که منسوب به امیر المؤمنین(ع) است، به ایشان نسبت دادهاند و آن این است(بنىّ اذا کنت فى بلدة غریبة فعاشر بآدابها)یعنى بچّه جان!اگر در شهرى غریب بودى، به آداب آن شهر معاشرت بکن.اینجا صحبت آداب است.» (18)
از نظر استاد شهید مطهّرى آنچه سبب اشتباه «ویل دورانت»در کتاب«لذّات فلسفه»گردیده است، همین است که میان«آداب»و«اخلاق» فرقى قائل نشده است:
«اشتباهى که جناب«ویل دورانت»کرده این است که میان«آداب»و«اخلاق»فرق نگذاشته. «آداب»یک چیز است و«اخلاق»چیز دیگر.«آداب» مربوط به ساختمان روحى انسان نیست، قراردادهاى افراد انسان است در میان یکدیگر.» (19)
اشتباهى دیگر از«ویل دورانت»
تذکار این نکته نیز ضرورى است که ثبات، جاودانگى و مطلق بودن و یا تغیّر و نسبى بودن «اخلاق»چیزى است و ثبات و تغییرى اخلاق مردم چیزى دیگر.و نباید این دو امر را با یکدیگر یکى دانست.بدیهى است که اخلاق افراد انسانى قابل تغییر است.بلکه لازمه اختیار انسان، چنین چیزى است.جز این باشد انسانها چه مسئولیّتى در قبال یکدیگر خواهند داشت؟و مکاتب و سیستمهاى اخلاقى و نیز دست اندر کاران تربیت انسانها چه رسالتى را بر دوش خواهند کشید؟ «ویل دورانت»از این نکته نیز غافل مانده مىگوید:
«...صفت جوانمردى-که نیچه طرفدار این صفت بود و مىگفت حتّى با زنان هم نباید زیاد مهربانى کرد چون بر ضدّ جوانمردى است-امروز به کلّى از بین رفته و جاى خودش را به تملّق و غیره داده، حیاء و حجب که به عشّاق دلیرى مىبخشید، و به هر قدرتى نیروى مضاعف مىداد، شهرت بىاصل گشته است.زنان که قدیم چنان عفیف بودند و حیاء و حجب داشتند، حالا دلیریهاى نهان خود را چنان آزادانه در معرض رقیبان نهادهاند که کنجکاوى دیگر مایه زناشوئى نمىگردد.ما باید تغییر پذیرى خوبیها و نسبیّت سیّال اخلاق را در نظر آوریم.... (20)
مرحوم مطهّرى این سخنان«ویل دورانت»را این گونه پاسخ مىگوید که:
«ویل دورانت»مثالهایى ذکر مىکند، اوّل راجع به این که اخلاق در زمان ما تغییر کرده است. خوب این مسألهاى است که اخلاق مردم تغییر مىکند.(امّا این)غیر از مسأله خوبى و بدى است.اخلاق که تغییر مىکند، غیر از این است که آن اخلاق تغییر کرده، چون تغییر کرده، خوب است.» (21)
دلائل قائلین به نسبیّت اخلاق 1-نظریّه مارکسیستى
فیلسوف ژرف اندیش عصر ما، علامه شهید مطهّرى، پیروان مکتب مادّى را به دو دسته تقسیم کردهاند:
الف:مادیّون شجاع:که به لوازم مادّى بودن روح از هر جهت ملتزم شدند.مانند نیچه که در مورد انسان به روح و این قبیل مسائل اعتقادى ندارد و نتیجه گیرىهاى او درباره انسان کاملا بر اساس همین فلسفه است.و مىگوید آنچه را که به نام«اخلاق»مىگویند همه را باید دور ریخت.
ب:مادیّون غیر شجاع یا مزوّر:که از یک طرف قائل به ماتریالیسم انسانى هستند و از طرف دیگر، دم از انسانیّت و ارزشهاى انسانى مىزنند و بدین ترتیب دچار تناقضى آشکار و غیر قابل توجیه مىگردند. (22)
آنگاه استاد شهید، عقیده این مارکسیستها -مادیّون غیر شجاع و مزوّر-را در توجیه عدم تناقض مزبور این چنین بیان مىکند:
«یک مارکسیست در توجیه عدم تناقض میان دفاع از ارزشهاى انسانى و مادیّت مىتواند بگوید که ما انسان را یک موجود ثابت نمىدانیم(و قهرا ارزشهاى انسانى هم ثابت نیست)و به تبع نظام اجتماعى او را متکامل مىدانیم.از این رو انسان در هر دوره، ارزشهاى اخلاقى مختص به آن دوره را دارد، که مىتوان به آن متّکى بود.اخلاق فئودالى با اخلاق کمونیستى فرق مىکند.امّا طبقه پرولتاریا در یک مرحله مشخص تاریخى مىتواند از یک مجموعه ارزشهاى اخلاقى کمونیستى دم بزند.پس تناقضى وجود ندارد و قبول ارزشهاى اخلاقى متحوّل، قبول فطریات و غیر ماده را ضرورى نمىکند.» (23)
ردّ نظریه مارکسیستى
بدیهى است مطابق این نظر، آنچنانکه استاد شهید گفتهاند، اخلاق دیگر وابسته به زمانها نیست، بلکه به خصوصیات طبقاتى هم وابسته است و لازمه این امر این است که:
«[اولا]مارکسیسم نمىتواند به اخلاق انسانى -یعنى اخلاقى که براى کلّ انسانها اخلاق است- قائل با شد...نه یک کمونیست مىتواند، یک کاپیتالیست را از نظر اخلاقى محکوم و نه یک کاپیتالیست مىتواند یک کمونیست را از نظر اخلاقى محکوم کند.زیرا یک اخلاق مشترک انسانى و فطرى که براساس آن یک کمونیست بتواند یک کاپیتالیست را تقبیح کند و بالعکس، وجود ندارد و یک امر مشترک در کار نیست.» (24)
[ثانیا]اگر هیچ امر مطلقى در کار نباشد و بگوییم هر زمان یک چیزى و هر زمان یک اخلاقى دارد، پس آن جامع مشترکى که در این بین هست چیست؟آخر یک جامع مشترک باید در میان باشد که بگوییم همه اینها«اخلاق»است.» (25)
به عبارت دیگر:
«انسان نمىتواند قائل به اخلاق باشد و در عین حال اخلاق را متغیّر و نسبى بداند...اگر ما ثبات و اطلاق را از اخلاق بگیریم، اخلاق دیگر از جنبه اخلاقى بودن خارج مىشود.بله به شکل یک سلسله آداب-یک سلسله قواعد قراردادى مثل آئین-نامهها-درمىآید نه آن امر مقدّس و نه آن امرى که واقعا فضیلت و خیر است...» (26)
ثالثا:براساس این نظریّه تکامل در انسانیّت دیگر بىمعنى خواهد بود؛چرا که لازمه ثبات معیارهاى انسانیّت را-که مدار و مسیر انسانیّت است-ثبات انسان مىدانند.و در این صورت، «تکامل»چیزى جز رف تغیر که حتى وحدت مسیر هم برایش تصوّر نگردد، نخواهد بود.استاد شهید در این باره مىگوید:
«اینهایى که متحرّک بودن انسان را با متزلزل بودن معیارهاى انسانى یکى دانستهاند مرتکب این اشتباه شدهاند، ...اگر ما قائل به فطرت انسانى باشیم، یعنى معیارهاى انسانیّت را معیارهایى ثابت که ریشهاش فطرت انسانى است بدانیم، «انسانیّت»معنى و مفهوم پیدا مىکند، نه تنها انسانیت، «تکامل انسانیّت»نیز معنى و مفهوم خواهد داشت.» (27)
2-فلسفه شدن و نسبیّت اخلاق
بیان دیگر مارکسیستها این است که مقتضاى «فلسفه شدن»نفى جاودانگى اخلاق است. مارکسیستها فلسفهها را به دو نوع-«فلسفه بودن» و«فلسفه شدن»-تقسیم کردهاند.و تصوّر نمودهاند که در مادّه«بودن»مفهوم ثبات و در مادّه«شدن» مفهوم حرکت و تدریج و زمان خوابیده است.و اساس این تعبیر از«هگل»است که ماهیّت حرکت را ترکیبى از«بودن»و«نبودن»مىداند.از نظر هگل، حرکت نمىتواند از سنخ هستى باشد.در هر حال، مارکسیستها لازمه فلسفه شدن را انکار روح و انکار جاودانگى حقیقت و جاودانگى اصول اخلاقى دانستهاند.حکیم فرزانه، استاد شهید مرحوم مطهّرى، از جهاتى این سخن را مخدوش دانستهاند:
الف:اساسا این تقسیم بندى براى فلسفه غلط است.چرا که از یک سو«بودن»و«شدن» مقابل یکدیگر نیستند.بلکه نقطه مقابل«بودن»، «نبودن»و نقطه مقابل«شدن»، «نشدن»است.از سوى دیگر، نه در مادّه«بودن»مفهوم ثبات مندرج است و نه در مادّه«شدن»مفهوم زمان و تدریج خوابیده است. (28)
ب:از این گذشته، میان«فلسفه شدن»و «نسبیّت اخلاق»هیچگونه ملازمهاى نیست.به فرض این که ما قائل به«فلسفه شدن»یعنى قائل به تغییر واقعیّتها باشیم، لزومى ندارد که اخلاق و احکام را هم که یک سلسله دستورهاى اعتبارى و قراردادىاند، متغیّر بدانیم.دستور، امرى قراردادى است و قانون تغییر واقعیّتها شامل آن نمىشود.«فلسفه شدن»به معنى تغییر پدیدههاست نه تغییر قانونها.و اخلاق و احکام قوانینند، نه پدیدهها. (29)
3-تابعیّت احکام از مصالح و مفاسد و نسبیّت اخلاق
دلیل دیگرى که مرحوم استاد در توجیه نسبیّت اخلاق، از جانب طرفداران این نظریه، مطرح کرده امّا مستقیما در نقض یا ابرام آن سخنى به میان نیاوردهاند، از این قرار است که:
«...هر دستورى چه اخلاقى و چه غیر اخلاقى، مبتنى بر یک سلسله مصالح است.همان حرفى که متکلّمین گفتهاند و اصولیّون هم دنبال کردهاند که «الواجبات الشرعیّة، الطاف فى الواجبات العقلیّة» یا به تعبیر مرحوم آقاى نائینى، مصالح و مفاسد، در سلسله علل احکام قرار مىگیرند.احکام، این بایدها و نبایدها، براى رسیدن به آن مصلحتها است.لهذا تابع مصالح و مفاسد هستند.مانند هر معلولى که تابع علّت مىباشد.مصالح، امور واقعى هستند، وضع ثابتى نمىتوانند داشته باشد و وقتى، آنها متغیّر بودند، اینها هم باید متغیّر باشد.» (30)
اشاره کردیم که استاد شهید در هیچ یک از آثار خود، مستقیما در نقض یا ابرام دلیل بالا سخنى به میان نیاورده است.امّا حدّاقل از دو جهت مىتوان آن را مورد خدشه قرار داد:
الف:استدلال فوق از دو مقدمّه تشکیل شده است.مقدّمه اوّل این است که مصالح و مفاسد، در سلسله علل مطلق احکام-اعم از اخلاقى و غیر اخلاقى-است.در این مطلب تردیدى نیست. امّا مقدّمه دوّم که مىگویند مصالح و مفاسد، وضع ثابتى نمىتوانند داشته باشند و متغیّرند، سخنى است گزافه و خالى از دقّت.به هیچ وجه نمىتوان به نحو موجبه کلیّه، حکم به تغییر همه مصالح و مفاسد واقعى کرد.
ب:این که استنباطها از مصالح و مفاسد واقعى تغییر کند، چیزى است و این که خود مصالح و مفاسد نفس الامرى تغییر کنند، چیزى دیگر. ممکن است استنباط ما در زمانى این باشد که فلان چیز مصلحت است.و در زمانى دیگر این باشد که مفسدهاى در آن است.امّا آیا واقعا استنباط ما در همه موارد منطبق بر واقعیّت است؟بدیهى است که پاسخ منفى است.
4-ابتناء اخلاق بر«حسن»و«قبح»و«نسبیّت اخلاق»
برخى دیگر بر نسبیّت اخلاق این چنین استدلال کردهاند که پایه اخلاق«حسن»و«قبح»یا«زشتى» و«زیبائى»است.و«حسن»و«قبح»جزء مفاهیم نسبى و متغیّر است.لهذا اخلاق هم نسبى است. مرحوم شهید مطهّرى هر دو مقدّمه این استدلال را مردود دانسته گفتهاند:
«از این دو مقدّمه هیچکدامش درست نیست. مخصوصا مقدّمه اوّل....اساسا این حرف غلط است که اخلاق بر پایه«حسن و قبح»است.این جزء افکار اسلامى نیست.در کلمات علماى اسلامى این حرف خیلى زیاد است.ولى در خود اسلام چنین حرفى نیست.این فکر، فکرى است که از یونان به مسلمین رسیده است...خیر، اوّلا:پایه اخلاق زشتى و زیبایى نیست.ثانیا:این مطلب که زشتى و زیبایى تغییر پذیر است، یعنى در زمانها و مکانهاى مختلف، فرق مىکند.هم درست است و هم درست نیست.در این زمینه یک تحقیقى علامه طباطبائى دارد.و نظر ایشان این است که اصول زیبایىهاى عقلى و اصول زشتیهاى عقلى ثابت است، فروعش متغیّر است...» (31)
در ادامه همین مطلب، مرحوم استاد شهید بر این که حسن و قبح، مطلقا امرى نسبى نیست این گونه استدلال کردهاند که:
«اگر بنا بشود«حسن»و«قبح»مطلقا امر نسبى باشد، مطلقا متغیّر باشد، باید وجدان بشر هم مطلقا امر متغیّر باشد.یعنى هر زمان وجدان بشر یک جور حکم بکند...ولى اگر ما مطالعهاى در اطراف بشر بکنیم، مىفهمیم که وجدان یک حقیقت ثابتى است در بشر در تمام زمانها....» (32)
5-سخن«برتراندراسل»
«برتراندراسل»در کتاب تاریخ فلسفه خود، آنگاه که نظریه افلاطون را درباره عدالت تشریح مىکند، اعتراض«ترسیماخوس»را که«عدالت جز منافع اقویا نیست»مطرح نموده این چنین نظر مىدهد که:
«این نظر، مسأله اساسى اخلاق و سیاست را دربردارد.و آن این است که:آیا براى تمیز دادن «خوب»از«بد»معیارى جز آن که به کار برنده این کلمات مىخواهد، وجود دارد؟اگر چنین معیارى وجود نداشته باشد، بسیارى از نتایجى که «تراسیماخوس»گرفته است، اجتناب ناپذیر به نظر مىرسد.امّا چگونه مىتوان گفت که چنین معیارى وجود دارد؟» (33)
راسل، معتقد است که وجود معیارى کلّى در اخلاق مستلزم این استکه خوبى و بدى همچون سفیدى و سیاهى امورى عینى باشند.در غیر این صورت، در اختلافتات، چارهاى جز توسّل به عواطف یا زور نیست.برخلاف اختلافاتى که در مسائل مربوط به واقعیّت پدید مىآید، که در آنها توسّل به علم و روشهاى علمى امکان پذیر است. وى پس از این که تعارض بین آرمانهاى غیر شخصى را امرى ممکن دانسته و مثال مىزند که«قهرمان نیچه»با«قدیس مسیحى»فرق دارد، مع هذا هر دو به طور غیر شخصى مورد ستایش قرار مىگیرند، یکى به وسیله پیروان نیچه، دیگرى به وسیله مسیحیان، مىگوید:
ما جز به وسیله تمایلات خودمان به چه وسیله دیگرى، مىتوانیم میان این دو حکم کنیم؟پس اگر به وسیله دیگرى نباشد، اختلاف اخلاقى فقط به وسیله توسّل به عواطف یا بوسیله زور-که شکل نهایى آن مىشود جنگ-قابل حلّ است.در مسائل مربوط به واقعیّت، مىتوانیم به علم و روشهاى مشاهدّ علمى متوسّل شویم.ولى در مسائل نهائى اخلاق چنین مرجعى وجود ندارد. پس اگر قضیه فى الواقع از همین قرار باشد، اختلافات اخلاقى، به مسابقه قدرت-از جمله قدرت تبلیغاتى-مبدّل مىشوند.» (34)
بالأخره برتراندراسل، در اختلاف میان افلاطون و تراسیماخوس، این گونه به اظهار نظر پرداخته است:
«اختلاف میان افلاطون و تراسیما خوس حائز اهمیّت بسیار است...افلاطون مىپندارد که مىتواند اثبات کند که جمهور یمطلوب وى «خوب»است.یک نفر دموکرات که به عینیّت اخلاق معتقد باشد، ممکن است که بپندارد که مىتواند اثبات کند که جمهورى افلاطون، «بد» است.امّا کسى که موافق تراسیماخوس باشد، خواهد گفت:بحث بر سر اثبات یا ردّ نیست، بحث فقط بر سر این است که آیا شما«دوست دارید»یا نه؟اگر«دوست دارید»، براى شما«خوب»است.اگر «دوست نمىدارید»براى شما«بد»است.اگر عدّهاى دوست بدارند و عدّهاى دوست ندارند، نمىتوان به موجب«دلیل»حکم کرد، بلکه باید به زور متوسّل شد...» (35)
بررسى و ارزیابى نظریّه برتراندراسل
آنگاه شهید مطهّرى، نظریه اخلاقى برتراندراسل را مورد نقادى قرار داده مىگوید:
«باید ریشه دوست داشتن را به دست آوریم، که چرا انسان چیزى را دوست مىدارد، و چرا چیزى را دوست نمىدارد؟انسان چیزى را دوست مىدارد که آن چیز براى حیات او-و لو از جنبه خاص -مفید و نافع باشد.به عبارت دیگر، طبیعت همرواه به سوى کمال خود مىشتبابد، و براى ا ین که انسان را در آنچه وسیله اختیار و اراده صورت مىگیرد، وادار به کار و عمل نماید، شوق و علاقه و دوستى را در او تعبیه کرده است. همچنان کهمفهوم«باید»و«نباید»و«خوب»و«بد» را تعبیه کرده است.طبیعت همچنان که به سوى کمال فرد و مصلحت فرد مىشتابد، به سوى کمال نوع و مصلحت نوع نیز مىشتابد.اساسا کمال فرد در قسمتهایى از کمال نوع مجزّا نیست، در امورى که کمال نوع است و کمال فرد درکمال نوع است، قهرا نوعى دوست داشتنها که همه افراد در آنها على السویه هستند، در همه افراد به صورت یکسان وجود پیدا مىکند.این دوست داشتنهاى متشابه و یکسان و کلّى و مطلق، معیار خوبیها و بدیها هستند....پس ضرورتى نیست براى این که معیارى کلى در اخلاق داشته باشیم، و به این که خوبى و بدى از قبیل سفیدى و سیاهى و کره بودن و مکعّب بودن امورى عینى باشند.راسل به اصل «من دوست دارم براى خودم به عنوان یک فرد، آنهم فردى که فقط به منافع مادى و جسمانى مىاندیشد»، توجّه کرده، امّا به اصل«من دوست دارم براى خودم به عنوان فردى که کرامت والاى روح خود را احساس مىکند»، یا اصل«من دوست دارم به عنوان فردى که مصالح کلّى نوع را دوست مىدارد»توجّه نکرده است. (36)
6-نظریّه مرحوم علامه طباطبائى در اصول فلسفه و روش رئالیسم
علامه سید محمّد حسین طباطبائى(ضوان اللّه تعالى علیه)د رکتاب«اصول فلسه و روش رئالیسم»یکى از اعتباریات قبل الاجتماع را حسن و قبح(خوبى وبدى)دانسته، ذیل همین عنوان، مطلبى را بیان کردهاند که به نظر شاگرد مبرّز ایشان شهید مطهّرى، مشابهت فراوانى با نظریّه برتراندراسل داشته، از آن رائحه اعتقاد به نسبیّت اخلاق، استنشاق مىگردد.در این فراز از این نوشتار، خالى از فائده نخواهد بود، اگر پس از نقل متن عبارت علامه طباطبائى، ارزیابى استاد شهید را از آن نظر به خوانندگان محترم برسانیم.علامه طباطبائى در اصول فلسفه و روش رئالیسم این چنین آوردهاند:
«تردید نیست که ما بسیارى از حوادث طبیعى را دوست داریم.و چون«خوب»مىدانیم دوست داریم.و حوادث دیگرى را دشمن داریم.و چون «بد»مىدانیم، دشمن داریم.بسیارى از اندامها و مزهها و بویها را از راه ادراک حسّى، نه از راه خیال «خوب»مىشماریم.و بسیارى دیگر را مانند آواز الاغ و مزّه تلخى و بوى مردار، «بد»مىشماریم. تردید نداریم.ولى پس از تأملّ نمىتوان«خوبى»و «بدى»آنها را مطلق انگاشته و به آنها واقعیّت مطلق داد.زیرا مىبینیم جانوران دیگرى نیز هستند که روش آنها به خلاف روش ما مىباشد. الاغ آواز خود را دلنواز پنداشته و از وى لذت مىبرد.و جانورانى هستند که از فاصلههاى دور به بوى مردار مىآیند.و یا مثلا از مزّه شیرینى نفرت دارند.پس باید گفت دو صفت«خوبى»و«بدى»که خواصّ طبیعى حسّى پیش ما دارند«نسبى»بوده و مربوط به کیفیّت ترکیب سلسله اعصاب یا مغز ما مثلا مىباشند.پس مىتوان گفت که«خوبى»و «بدى»که در یک خاصّه طبیعى است، ملایمت و موافقت یا عدم ملایمت و موافقت وى با قوّه مدرکه مىباشد.و چون هر فعل اختیارى ما با استعمال نسبت«وجوب»انجام مىگیرد، پس ما هر فعلى را که انجام مىدهیم، به اعتقاد این که به مقتضاى قوّه فعّاله سات، انجام مىدهیم.یعنى فعل خود را پیوسته ملایم و سازگار با قوّه فعاله مىدانیم.و همچنین ترک را ناسازگار مىدانیم در مورد فعل، فعل را«خوب»مىدانیم و در مورد ترک، فعل را«بد»مىدانیم.» (37)
شهید مطهّرى، ضمن توضیح نظریّه علامه در مورد چگونگى پیدایش ادراکات اعتبارى، از جمله «حسن»و«قبح»، و بیان این مطلب که برتراندراسل نیز در فلسفه تحلیل منطقى خود به همین نتیجه رسیده است، از جهاتى نظر استاد خود مرحوم علامه طباطبائى را نامقبول دانسته مىگوید:
الف:«ایشان-علاّمه-مىگویند:این«بایدها»و «نبایدها»را انسان براى رسیدن به یک سلسله مقصدها اعتبار کرده است.و از آنجا که مقاصد متغیّر است، قهرا احکام هم متغیّر خواهد بود. چون تا وقتى که مقصد تغییر کرد، قهرا آن باید هم تغییر مىکند.و لهذا ایشان مىگویند:ادراکات اعتبارى بر خلاف ادارکات حقیقى، ادراکات موقّت و غیر جاویدند.و تقریبا، به اینجا مىرسند که اخلاق و دستور نمىتواند جاوید باشد.ایشان مىگویند که اصول اعتبارات باقى است و یک سلسله اصول براى اعتبارات قائل هستند که لا یتغیّر است.اینها ثابت هستند و بقیّه همه متغیّرند.این اعتبارات ثابت هم که ایشان قائل هستند در اینجا (بحث جاودانگى اخلاق)، دردى را دوا نمىکند.» (38)
ب:«یک اشکال که به حرف ایشان-علامه- وارد است، این است که عالم اعتبار را به همه موجودات زنده نمىشود نسبت داد.عالم اعتبار مخصوص به انسان است آن هم به عقل عملى انسان.» (39)
شایان ذکر است که نخستین ایران شهید مطهّرى بر نظر علامه طباطبائى، از آن جهت که علامه صرفا به تحلیل علمى و روانشناسى حسن و قبح براساس موازین فلسفى پرداخته است و به بعد اخلاقى آن توجّهى ندارند، مقبول بعضى از اندیشمندان نیفتاده است. (40)
علامه طباطبائى خود، در جلد اوّل تفسیر المیزان، نظریّه قائلین به نسبیّت اخلاق-آنانکه به هیچ اصل ثابت اخلاقى عقیده ندارند-را بیان کرده مىگویند:
«هذه خلاصة هذه النّظریّة العجیبة الّتى ذهبت إلیها الاشتراکیّون من المادّیین، و النّظریه غیر حدیثة على ما زعموا، فقد کان الکلبیّون من قدماء الیونان-على ما ینقل-على هذه المسلک و کذا المزدکیّون(و هم أتباع مزدک الّذى ظهر بایران على عهد کسرى و دعا الى الإشتراک)کان عملهم على ذلک و یعهد من بعض القبائل الوحشیّة بافریقیّة و غیرهم.و کیف کان، فهو مسلک فاسد، و الحجّة الّتى أقیمت على هذه النّظریة فاسدة من حیث البناء و المبنى معا...امّا قولهم:ان الحسن و القبح المطلقین غیر موجودین، بل الموجود منهما النّسبىّ من الحسن و القبح و هو متغیّر، مختلف باختلاف المناطق و الأزمنة و الإجتماعات، فهو مغالطة ناشئة من الخلط بین الإطلاق المفهومى بمعنى الکلّیة و الاطلاق الوجودى بمعنى استمرار الوجود.» (41)
بىگمان استاد شهید مطهّرى از ابحاث اخلاقى تفسیر المیزان، بىاطلاع و غافل نبودهاند.از این رو بدین نکته نیز اشاره کردهاند که:
«و شاید بین گفتههاى ایشان-علامه طباطبائى-در جاهاى مختلف، اختلاف هم وجود داشته باشد، ولو به حسب ظاهر.» (42)
مطلب قابل تأمّل دیگرى که در این باره نباید از نظر دور دا شت این است که اگر چه به نظر علامه طباطبائى«بایدها»و«نبایدها»را انسان براى یک سلسله مقاصد اعتبار مىکند، و آنچنانکه مرحوم مطهّرى فرمودهاند آنجا که مقاصد متغیّر است، قهرا احکام هم متغیّر خواهد بود، امّا تصریحى در بیانات علامه به چشم نمىخورد که انسان نمىتواند مقاصد جاویدى هم داشته باشد، تا از آن بتوان نتیجه گرفت که پس احکام جاویدى هم نمىتوان اعتبار کرد.
توالى نسبیّت اخلاق
استاد شهید، ضمن بررسى و ارزیابى دلائل قائلین به نسبیّت اخلاق، گاه به توالى فاسدهاى که این نظریه به دنبال دارد، نیز اشاره کردهاند، که به اجمال بدانها اشاره مىکنیم:
1-امکان ناپذیرى ارائه یه طرح اخلاقى براى همه افراد بشر. (43)
2-اعتقاد به نسبیّت اخلاق مساوى است با انکار اخلاق. (44)
3-اعتقاد به نسبیّت اخلاق به منزله نفى هرگونه اساس و پایهاى براى تربیت است. (45)
4-بنابر نظریه نسبیّت اخلاق هیچکس نمىتواند الگوى کسى دیگر باشد. (46)
5-نسبیّت اخلاق یعنى نفى وجدان بشرى. (47)
6-اعتقاد به نسبیّت اخلاق به انکار حکمت عملى نمىانجامد. (48)
7-نسبیّت اخلاق تکامل انسانیّت را نفى مىکند. (49)
دلائل قائلین به جاودانگى اخلاق
اگر چه ابطال قائلین به نسبیّت اخلاق، و نیز برشمردن توالى فاسده این نظریّه، براى اثباتجاودانگى اصول و معیارهاى اخلاقى کافى است، امّا استاد شهید به این بسنده نکرده و دلائلى نیز براى اثبات جاودانگى اخلاقى بیان کردهاند، که در این فراز به بررسى این دلائل مىپردازیم.
1-اخلاق نظام دادن به غرائز است
یکى از دلائل شهید مطهّرى بر جاودانگى اخلاق -که براساس تعریف ویژهاى است که آن مرحوم از اخلاق ارائه دادهاند-بدین شرح است:
«نظام دادن به غرائز را اخلاق مىگویند...نظام دادن به غرائز، یعنى سهم بندى کردن تمام غرائز تحت حکومت قوّه عقل، تمام اینها سهم دارند. اتّفاقا در اخبار ما هم اینطور وارد شده است که چشم تو حق دارد، دست تو حق دارد، شکم تو حق دارد، تمام غرائز تو حق دارند.
...اخلاق یک تقسیم حقوقى روى غرائز انسان است.حال آیا ا خلاق که معنایش تقسیم حقوقى روى غرائز است، با زمانها فرق مىکند؟...نه، این، در تمام زمانها یکى است.چون انسانها که عوض نمىشوند.اگر انسانى که در صد سال پیش بوده است با انسان امروز از لحاظ نیروها و غرائز فرق کرده است، سهمبندىها هم فرق مىکند.ولى انسان از این لحاظ ثابت است.در همه زمانها یکى است.» (50)
2-اخلاق ریشه در فطرت انسان دارد
توجیه دیگرى که براى کلّیت، عمومیت و جاودانگى-مطلق بودن-ارزشهاى انسانى -اخلاق-در آ¾ار شهید مطهّرى مىتوان یافت از ا ین قرار است که:
«...انسان از آن جهت که انسان است، یک سلسله اخلاقیات دارد که این اخلاقیات در دوره بدویّت انسان آن گونه صادق است که بر این دوره تمدن صنعتى او...اگر ما قائل به فطرت انسانى باشیم، یعنى معیارهاى انسانیّت را یک معیارهاى ثابت که ریشهاش فطرت انسانى است بدانیم، انسانیّت معنى و مفهوم پیدا مىکند، نه تنها انسانیّت، تکامل انسانیّت نیز معنى و مفهوم خواهد داشت.» (51)
البته، بر اهل نظر پوشیده نیست که بیان فوق، اثبات مدّعا به مدّعا و باصطلاح اهل منطق مصادره به مطلوب است.مگر این که بر فطرى بودن ارزشهاى انسانى دلیلى جز از راه جاودانگى و عمومیّت و کلیّت آنها، اقامه گردد.و الاّ اگر قرار باشد، بر فطرى بودن آنها به جاودانگى و عمومیّت و کلیّت آنها استناد شود، و بر جاودانگى و عمومیّت و کلیّت آنها به ریشه داشتن آنها در فطرت و سرشت آدمى، استدلالى استوار کردهایم که مقدّمه و نتیجهاش یکى است.
رهایى از اشکال فوق، مستلزم این است که پیش از هر چیز ثابت کرده یا بپذیریم که:
اولا:«انسانها در آنچه کمال نفسشان هست، متشابه آ فریده شدهاند.» (52)
و ثانیا:«وجدان کردن امرى مىتواند دلیل فطرى بودن آن باشد.» (53)
استاد، در سلسله مباحث و درسهاى فطرت خویش مکرّر وعده دادهاند که درباره ملاکها و معیارها و علائم فطرى بودن یک خصلت بحث خواهند کرد.امّا معالأسف این وعده ارجمند در آن سلسله مباحث، جامه تحقّق نپوشیده است.جز این که در بحثى کوتاه و گذرا، اجمالا وجدان کردن را به عنوان دلیلى بر فطرى بودن یک امر مىپذیرند. (54) و ظاهرا در خصوص مسأله وجود یا عدم احکام مشترک و کلّى دائم میان انسانها راهى جز توسّل به وجدان کردن، به نظر آن مرحوم نرسیده است. (55)
«...در انسان فطرتا، مستقل از هر تعلیم و تربیتى، یک سلسله دستورهاى اخلاقى این چنینى وجود دارد که انسان مىگوید، خوب است انسان این جور عمل کند، بد است آ ن جور دیگر عمل کند.باید چنین بود، باید چنان بود.همینهاى که ما اسمش را«انسانیّت»مىگذاریم.«هل جزاء الاحسان الاّ الإحسان»قرآن به صورت سؤال مىگوید:آیا پاداش نیکى کردن جز نیکى کردن چیز دیگرى است؟یعنى هر کسى به فطرت خویش مىفهمد پاداش نیکى، نیکى است...ممکن است کسى منکر باشد، ولى شما ببینید مىشود انکار کرد؟هر چیزى که دلیلش فقط این است که مىگوییم وجدان بشر حکم مىکند، انسانیّت این جور حکم مىکند، معنایش این است که در وجود من یک چنین قضاوتى وجود دارد....این دلیل نمىخواهد، تجربه نمىخواهد، معلّم هم نمىخواهد بدون معلم و بدون تجربه این را مىفهمد.» (56)
3-حسن و قبح در اشیاء صفتى ذاتى و عینى است
دلیل دیگرى که استاد مطهّرى در آثار خود براى جاودانگى اخلاق مطرح کردهاند، امّا آن را قابل مناقشه دانستهاند این است که:
«در باب اخلاق اگر کسى قائل به جاوید بودن بشود، ممکن است بیان جاوید بودنش به این صورت باشد که اخلاق را هم با آنچه که اصطلاحا حقیقت مىنامیم یکى بداند.به این معنى که بگوید، اخلاق خوب، رفتار خوب، به این معناست که این اخلاق و این رفتار در ذات خودش متّف به یک صفتى است که آن صفت حسن است.رفتار دیگرى در ذات خودش متّصف به یک صفتى است که آن صفت قبح است.پس هر فعلى یا داراى حسن ذاتى است یا داراى قبح ذاتى.البته ممکن است بگوییم بعضى از افعال نه داراى حسن ذاتى است و نه قبح ذاتى.معناى این حرف این است که حسن و قبح یک صفت عینى است در اشیاء و ذاتى است در اشیاء.و ذاتى هم لا یتخلّف و لا یختلف.» (57)
پس از ذکر این استدلال، افزودهاند که:
«امّا این مطلب را مىتوان مورد خدشه قرار داد.خود حکماى ما، اگر چه این مطلب را بحث نکردهاند، ولى بناى کلامشان بر این است. مىبینید که در منطق استناد به حسن و قبح را از قبیل استناد به مشهورات مىدانند.که به درد جدل و خطابه مىخورد.و حتى به این نکته هم توجه شده است که این حسن و قبحها، نزد ملل و اقوام گوناگون مختلف است.لذا مىگویند:«کقبح ذبح الحیوانات عند أهل الهند»ولى بیش از این بحث نمىکنند.و نمىگویند چرا حسن و قبح را ما از مبادى برهان نمىگیریم.و توضیح نمىدهند که چرا با قضایاى ریاضى فرق مىکند و ملاک این فرق چیست؟همین قدر مىگویند، حسن و قبح از احکام عقلى عملى است.ولى خوب معلوم است که عقل عملى براى توسّل به یک مقصود این معانى را براى انسان مىسازد.به هر حال بیش از این تشریح نکردند و توضیح ندادند.» (58)
البته مىتوان خدشهاى را که مرحوم مطهّرى بر این استدلال قابل ایراد دانستهاند، این گونه پاسخ گفت که:
اوّلا:اهل منطق نگفتهاند که مطلق مشهورات در نزد ملل و اقوام گوناگون مختلفاند.بلکه این حکم را در مورد بعضى از مشهورات جارى دانستهاند.آنچنانکه در حاشىّ مولى عبد اللّه بر تهذیب المنطق تفتازانى، «مشهورات»این گونه تعریف شده است:
«المشهورات هى القضایا الّتى تطابق فیها آراء الکلّ کحسن الاحسان و قبح العدوان.او آراء طائفة کقبح ذبح الحیوانات عند أهل الهند.» (59)
ثانیا:آنچنانکه از تعریف فوق پیداست، در نزد اهل منطق، مشهورات و یقینیّات، اعمّ و اخصّ من وجه از یکدیگرند.لهذا ایرادى نخواهد داشت، چنانچه قضیّه مشهورّه یقینیّهاى هم در مبادى جدل و هم در مبادى برهان اخذ شود.
حکیم ملا عبدالرزاق لاهیجى که از اکابر تلامذه صدر المتألهین شیرازى بوده است، در کتاب نفیس«سرمایه ایمان»قضایایى از قبیل «العدل حسن»و«الظّلم قبیح»را ضرورى دانسته، آنگاه اشکالى را در برابر این ادّعا مطرح کرده و پاسخ گفته است، که گمان مىرود نقل آن در اینجا سودمند باشد:
«العدل حسن»و«الظّلم قبیح»را حکما از مقبولات عامّه که مادّه قیاس جدلى است و اتفاق را در آن بنابر مصلحت عامّه و مفسده عامّه شمردهاند، پس دعوى ضرورت که معتبر است در یقینیّات که مادّه برهانند، در آن مسموع نباشد.و اتّفاق جمهور عقلا دلالت بر آن نکند. (60)
حکیم لاهیجى در پاسخ این اشکال گفته است: «ضرورى بودن حکمین مذکورین و عدم توقّف آن، به نظر و فکر، در ظهور به مرتبهاى است که انکار آن مکابره محض است.و قابل جواب نیست.غایتش امثال این احکام که مصالح و مفاسد را در آن مدخل باشد، از عقل نظرى به اعانت عقل عملى که مزاول اعمال و مباشر افعال است صادر مىگردد.و ضرورى آن نیست که موقوف به هیچ چیز نباشد.بلکه آن است که موقوف به نظر که ترتیب امور معلومه است للایصال الى المجهول نباشد...و اعتبار مصلحت و مفسده در احکام مذکور، منافى ضرورت نتواند بود. چه، تواند بود که قضّیه واحده از جهتى داخل یقینیّات باشد و از جهت دیگر داخل مقبولات و مثل این مقدّمه را در برهان و جدل هر دو اعتبار توان کرد.در هر کدام به جهتى.» (61)
اتفاقا شاگرد برجسته و مبرّز شیخ ابوعلى سینا -بهمن یار بن المرزبان-در کتاب«التّحصیل»که شهید مطهّرى خود آن را تصحیح نموده است، ضمن تقسیمبندى و شمارش اصناف قضایائى که در قیاس بکار گرفته مىشوند، آورده است:
و أمّا المشهورات من هذه الجملة فمنها أیضا هذه الأولیّات و نحوها ممّا یجب قبوله لا من حیث هى واجب قبولها7بل من حیث عموم الإعتراف بها.» (62)
بحثى در ریشه و مبناى بایدها و نبایدهاى کلّى
در هر حال با نفى ذاتیّت و عینیّت حسن و قبح، مسأله اساسىاى که در بحث جاودانگى اخلاق باید راه حلّى براى آن پیدا کرد، توجیه بایدها و نبایدهاى کلّى است؛چه آنکه در این صورت، معانى اخلاقى نه قابل اثبات تجربى خواهند بود و نه قابل اثبات منطقى؛زیرا تجربه و قیاس صرفا در امور عینى جریان مىیابد.از این رو، شهید مطهّرى در ادامه مباحث گذشته مىافزایند که:
«...بعد از آن که خوبى و بدى را یک صفت عینى ندانستیم، به معناییى که متکلّمین مىگویند، که حسن وقبح ذاتى است، و ذاتى به معناى این که صفت عینى اشیاء است، و قائل به چیزى شدیم که در نهایت امر به رابطه میان انسان و آن شئ مربوط مىشود، باید ببینیم بر این مبنى، خوبى و بدیهاى کلّى چگونه توجیه مىشوند. (63)
پس از آن، استاد به بیان سه توجیه که در این باره قابل طرح است پرداخته و هر یک از آنها را بررسى مىکند.
1-توجیه اوّل
«توجیه اوّل این است کهانسان یک انگیزههایى دارد که براى تأمین نیازها و احتیاجات فردى است...و یک نوع انگیزههاى دیگر دارد که انگیزههاى نوعى است....درست است که خوبى به معناى این است که من دوست دارم.ولى یک وقت دوست دارم براى دیگرى.قهرا آنچه که براى دیگران دوست دارم، و خیر و نفع دیگران در آن است، جنبه کلّیت پیدا مىکند.و جنبه دوام پیدا مىکند.و قهرا اخلاق هم کلّى جنبه دوام پیدا مىکند.و قهرا اخلاق هم کلّى مىشود و هم دائم...پس طبق این توجیه ما مىرسیم به یک اصل کلّى اخلاقى جاوید که خودش لا یتغیّر است ولى مصداقهایش تغییر مىکند.» (64)
شهید مطهّرى این توجیه را از دو جهت مورد قبول قرار ندادهاند:
الف:این توجیه با اصل مرحوم علامه طباطبائى -اصل تطابق و هماهنگى دستگاه احساسى انسان با دستگاه طبیعى و تکوینى او-منافات دارد.امّا به این سادگیها نمىتوان از این اصل گذشت و قائل به ناهماهنگى میان دستگاه ادراکى و دستگاه طبیعت فردى گردید. (65)
ب:مطابق این توجیه، فقط اخلاق اجتماعى مانند ایثار و کمک به غیر و امثال اینها را مىتوان توجیه کرد.امّا امورى از قبیل صبر و استقامت و تمام فضایل فردى قابل توجیه نخواهند بود. (66)
2-توجیه دوم
«توجیه دوم، نظریّهاى است که برخى از معاصرین امروزه پیرو آن هستند.مىگویند امکان ندارد انسان چیزى را بخواهد که به«من»او ارتباط نداشته باشد... ولى انسان داراى دو«خود»است یک«خود فردى»و یک«خود اجتماعى»...انسان دو«من»دارد و دو احساس دارد، من فردى و احساسى که براى من فردى کار مىکند.و وقتى پاى من جمعى به میان آمد باز همان حرف اول پیش مىآید که ارزش کار اخلاقى این است که براى من فردى نباشد و براى من جمعى باشد.من جمعى امرى کلّى و دائم هم هست. و نتیجه انى نظریّه این مىشود که«هر کارى که منبعث از من جمعى باشد، اخلاقى است و هر کار که منبعث از من فردى باشد اخلاقى نیست، البته ممکن است مصداقهاى این اصل تغییر بکند ولى به هر حال یک اصل کلّى دائم مىتواند باشد...این مطلب براساس مسألهاى است که«دورکهیم»مطرح کرد و آقاى طباطبائى هم بدون اطلاع از نظر آنها از قرآن استنباط کردهاند، مسأله این که جامعه شخصیّت دارد است، نه شخصیّت اعتبارى بلکه شخصیّت واقعى...» (67)
این نظریّه نیز از آن جهت که فقط اخلاق اجتماعى مانند ایثار و کمک به غیر و امثال آن را توجیه مىکند امّا امورى از قبیل صبر و استقامت و اخلاق فردى را توجیه نمىکند، مورد قبول استاد شهید مطهّرى قرار نگرفته است.
3-توجیه سوم
شهید مطهّرى پس از بیان دو نظریّه فوق در توجیه بایدهاى کلّى، و ایرادهایى که متوجه آن دو نظریّه است به طرح نظریّه خود مىپردازند:
«مطلب همین است، و انسان، امکان ندارد کارى را بکند که به هیچ نحوى به شخصیّت او ارتباط نداشته و صد در صد استخدام شده باشد، برى دستگاه دیگرى بدون این که به کیان او هیچ ارتباطى داشته باشد...بلکه انسان داراى دو«من»است«من سفلى»و«من علوى»...هر فرد یک موجود دو درجهاى است.در یک درجه حیوان است مانند همه حیوانهاى دیگر و در یک درجه دیگر داراى یک واقعیّت علوى است...و تعجّب است چرا آقاى طباطبائى این حرف را نزدند با این که حرفى است که با همه اصول و از جمله اصول ایشان در باب اخلاق جور درمىآید....واقعیّت وجودى انسان در یک قسمت و در یک درجه واقعیّت حیوانى اوست و در یک درجه دیگر که بالاتر است و واقعیّت انسان بیشتر وابسته به آن است و بخش اصیلتر وجود انسان است، واقعیّت ملکوتى انسان است، ...وقتى که میان مقتضیات حیوانى و میان آنچه انسان با عقل و اراده خودش برخلاف مقتضیات حیوانیش تشخیص داده است مبارزه در مىگیرد و انسان تصمیم مىگیرد مقتضاى عقل را بر جنبههاى حیوانى غلبه بدهد، دو حالت پیدا مىکند:گاهى موفق مىشود و گاهى موفق نمىشود، ...انسان وقتى مغلوب شهوت قرار مىگیرد، حالتش حالت یک انسان شکست خورده است و وقتى که بر میل و شهوت غالب مىشود در خودش احساس فتح و پیروزى مىکند.و حال آن که در واقع کسى بر او پیروز نشده و یا بر کسى پیروز نشده، یک جنبه وجودش بر جنبه دیگر غالب شده...این براى این است که«من واقعىاش»همان من عقلانى و ارادى است....اگر به چنین دوگانگى در وجود انسان قائل بشویم، توجیه اصول اخلاقى چنین مىشود:... کارى که متناسب با کمال معنوى روحى انسان است مىشود کار علوى و ارزشمند، کارى که با جنبه علوى روح ما سروکارى ندارد مىشد یک کار عادّى...ما اصل خوبى و بدى را همان طور قبول مىکنیم که امثال آقاى طباطبائى و راسل گفتهاند، که معناى «خوب بودن و خوب نبودن»، «باید و نباید»، دوست داشتن و دوست نداشتن است ولى کدام«من»دوست داشته باشد«من سفلى»یا«من علوى»؟آنجا که«من علوى»انسان دوست داشته باشد، مىشود اخلاق و ارزش و این که انسان براى اخلاق یک علوّى احساس مىکند ناشى از همین جاست.» (68)
این دیدگاهى است که شهید مطهّرى در توجیه بایدها و نبایدها کلّى و عمومى و جاودانى مطرح کردهاند و معتقدند که تمام فضائل اخلاقى اعمّ از اجتماعى و غیر اجتماعغى را با این دیدگاه مىتوان توجیه کرد.
پاسخ به یک اشکال
استاد شهد پس از این که دیدگاه خود را در توجیه بایدهاى کلّى و عمومى توضیح مىدهند مىگویند: «با این همه، ممکن است گفته شود که بیان فوق جنبه کلّیت و عمومیّت احکام اخلاقى را توجیه مىکند، نه جنبه دوام یا اطلاق آنها را جواب این است که توجیه دوام و اطلاق مربوط است به نوعیّت انسان که آیا انسان از نوعیّت خود خارج مىشود؟و یا تحوّلات انسان را از نظر نوعى خارج نمىکند.و کمال واقعى انسان در مسیر نوعیّت اوست.
جنبه اجتماعى نیز تابع نوعیّت انسان است.یعنى نوعیّت اجتماعى تابع نوعیّت فردى است.» (69)
در پایان به این نکته نیز اشاره مىکنیم که تحلیل مرحوم استاد شهید مطهّرى از بایدها و نبایدهاى اخلاقى از دیدتگاه بعضى از متفکرین، از جهانى نااستوار به نظر مىرسد که به اجمال مورد اشاره قرار مىدهیم:
1-مطابق این نظریّه ارزش تابع انسان و خلقت او خواهد بود، و دائر مدارى انسان در اخلاق کار را به این تنگنا مىکشاند که کدام انسان، هر پاسخى به این سؤال ترجیح بلا مرجّح و یا مستلزم تقدّم ارزشى بر همه ارزشها خواهد بود.
2-علوى و سفلى خود دو مفهوم ارزشى هستند و متضمّن مفهوم اخلاقى و به عبارت دیگر، تفکیک «من علوى»از«من سفلى»خود مبتنى بر ارزشى قبلى است. (70)
یادداشتها
(1)-نقدى بر مارکسیسم، استاد مطهرى، ص 183.
(2)-تعلیم و تربیت در اسلام، 139.
(3)-سیرى در سیره نبوى، ص 89.
(4)-تعلیم و تربیت در اسلام، ص 95.
(5)-همان، صص 119 و 122.
(6)-مجموعه آثار، ج 7، ص 91.
(7)-همان، ص 92.
(8)-تعلیم و تربیت در اسلام، ص 139.
(9)-سیرى در سیره نبوى، صص 341 و 342.
(10)-نقدى بر مارکسیسم، ص 185.
(11)-نهج البلاغه فیض الاسلام، حکمت 226.
(12)-تعلیم و تربیت در اسلام، ص 148.
(13)-همان، ص 156.
(14)-سیرى در سیره نبوى، ص 90.
(15)-گفتار فلسفى«اخلاق از نظر همزیستى و ارزشهاى انسان»، فلسفى، محمّد تقى، ج 2، صص 288 و 289.
(16)-همان، ج 1، ص 218.
(17)-تعلیم و تربیت در اسلام، صص 158 و 159.
(18)-اسلام و مقتضیات زمان، ج 2، صص 276، 277، 278، 280 و 282.
(19)-همان، ج 2، ص 246.
(20)-لذّات فلسفه، ویل دورانت ترجمه عبّاس زریاب، صص 87 و 88.
(21)-اسلام و مقتضیات زمان، ج 2، صص 249 و 250.
(22)-مجموعه آثار، ج 3، ص 513.
(23)-همان، ص 524.
(24)-همان، ص 526.
(25)-نقدى بر مارکسیسم:ص 185.
(26)-مجموعه آثار، ج 3، صص 529 و 530.
(27)-همان، ص 539.
(28)-ر.ک:نقدى بر مارکسیسم، صص 154 و 155.
(29)-همان.و نیز ر.ک:مجموعه آثار، ج 3، صص 177 و 178.
(30)نقدى بر مارکسیسم، ص 183.
(31)-اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، صص 345-352.
(32)-همان، صص 233 و 234.
(33)-تاریخ فلسفه غرب، برتراندراسل ترجمه نجف دریابندرى، ج 1، ص 234.
(34)-همان، صص 233 و 234.
(35)-همان، ج 1، ص 236.
(36)-آشنایى با علوم اسلامى، ج 2، صص 194 و 195.و نیز نقدى بر مارکسیسم، ص 197.
(37)-اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، ص 191.
(38)-نقدى بر مارکسیسم، ص 201 و نیز یادنامه استاد شهید مطهّرى، ج 1، ص 402.
(39)-همان، صص 200 و 405.
(40)-حسن و قبح عقلى یا پایههاى اخلاق جاویدان، جعفر سبحانى، ص 191.
(41)-تفسیر المیزان، ج 1، ص 375، 376 و 380.
(42)-نقدى بر مارکسیسم، ص 198.
(43)-تعلیم و تربیت در اسلام، ص 158.
(44)-همان، ص 19.
(45)-مجموعه آثار، ج 3، ص 529.
(46)-سیرى در سیره نبوى، ص 88.
(47)-اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، ص 396.
(48)-آشنایى با علوم اسلامى، ج 2، ص 181 و 182.
(49)-مجموعه آثار، ج 3، ص 540.
(50)-اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، صص 276، 277 و 280.
(51)-نقدى بر مارکسیسم، ص 208.
(52)-نقدى بر مارکسیسم، ص 208.
(53)-مجموعه آثار، ج 3، ص 471.
(54)-همان، ص 472.
(55)-نقدى بر مارکسیسم، صص 202 و 203 و نیز مجموعه آثار، ج 3، صص 471 و 472.
(56)-توحید، صص 130، 131 و 132.
(57)-نقدى بر مارکسیسم، صص 189 و 190 و نیز ر.ک: حسن و قبح عقلى با پایههاى اخلاق جاویدان، ص 120.
(58)-نقدى بر مارکسیسم، ص 190.
(59)-حاشیه مولى عبد اللّه، ص 148.
(60)-سرمایه ایمان؛حکیم لاهیجى، عبد الرّزاق، ص 61.
(61)-همان، ص 61.
(62)-التّحصیل، بهمنیار بن المرزبان، با تصحیح و تعلیق مطهّرى، مرتضى، ص 98.
(63)-نقدى بر مارکسیسم، ص 204.
(64)-همان، صص 204 و 205.
(65)-نقدى بر مارکسیسم، صص 204 و 205.
(66)-همان، ص 209.
(67)-همان، ص 205 و 206.
(68)-نقدى بر مارکسیسم، صص 207 و 208.
(69)-آشنایى با علوم اسلامى، ج 2، صص 188 و 189.
(70)-تفرّج صنع، عبد الکریم سروش، ص 354.