جنبش ذاتی طبیعت
آرشیو
چکیده
متن
قسمت نهم
دوگانگی روح و بدن
یکی دیگر از نتایج بحث حرکت در جوهر، حلّ دوگانگی بروح و بدن است.مسأله ارتباط روح و بدن که از جمله مسائل معضل فلسفه است، از گذشته دور به شکلهای مختلف مطرح شده است. برخی میگفتند:روح مخلوق ازلی نیست، ولی از سالیان دراز و زمانهای دور، پیش از بدن خلق شده و سپس به بدن تعلّق گرفته است.این نظریه منسوب به افلاطون و فلاسفه یونان قدیم است. در میان مسلمانان، محدّثان و فلاسفه مشاء معمولا -همین نظریه را مطرح میکنند و ابن سینا در قصیدهاش چنین آورده است:
هبطت الیک من المحل الارفع
ورقاع ذات تعزّز و تمنّع
(روح)همانند پرندهای معزّز و با مناعت طبع از مکان بلندی به سوی تو(ای بدن!)فرود آمد.
البته، ابنسینا در کتابهای فلسفیاشب بیان نمیکند که روح پیش از بدن آفریده شد و سپس به بدن تعلق گرفت، لیکن در این قصیده چنین میگوید.
نظریه دیگر، این است که نفس و بدن هر دو، همزمان آفریده میشوند.روح و بدن، دو وجودند ولی هر دو به طور مستقل آفریده میشوند و سپس (*)-اصل مقاله حاضر، دروس فلسفه استاد گرامی میباشد که توسط یکی از دانشجویان رشته الهیات(س-م)از نوار پیاده شده و به همت حجت الاسلام عزالدین رضانژاد بازنویسی و ویرایش آن صورت گرفته است.
به یکدیگر وصل میگردند.
این نظریات نتوانست به پرسشهای مهمی که درباره ارتباط بین روح و بدن است، پاسخ درست و کافی دهد.این که گفتهاند روح و بدن دو وجودند و یا روح پیش از خلقت بدن، آفریده شده با هدف خلقت روح سازگار نیست؛زیرا همه میگویند که خاصیّت خلقت روح، تدبیر بدن است و اگر چنین است، پس چرا روح هزاران سال پیش آفریده شده است؟!لازمه آن، تعطیل در وجود است که با حکمت حضرت حق ناسازگار است.علاوه بر آن، وقتی-به تعبیری در روایت-دو هزار سال پیش از بدن خلق شد، در آن هنگام به همه مسائل علم داشت یا نه؟اگر گفته شود به همه چیز علم داشت، پس پیش از وصل به بدن، به مقام فعلیّت کمالی رسیده است.اگر چنین است، پس باید یک حرکت قهقرایی را در پیش گیرد و از مقام فعلیت به مقام قوّه برگردد، بدیهی است که رجوع فعل به قوه معقول نیست.هیچگاه موجودی که به فعلیت رسیده، دوباره به قوّه و عدم بر نمیگردد.رجوع و بالقوه شدن و تکمیل دوباره بعد از بالفعل شدن، از تحصیل حاصل بدتر است؛چون برگشت به حالت قبل از وجود است.
اشکال این نظریه، همانند اشکالی است که به عقیده تناسخ وارد است.قائلان به تناسخ میگویند:روح-مثلا-انسان هفتاد سالهای که از دنیا رفت، بر میگردد به جنین چهار ماهه. پس اشکال این نوع سخن، آن است که هرگاه روح به مقام فعلیت رسد، سنخیتی با بدن جنین نخواهد داشت؛اگر روح از فعلیت کمالیکه دارد برگردد به مقام قوه و حالت کمبودهای روح اولیه جنین، چنین برگشتی، حرکت قهقرایی و برگشت از فعلیت به قوه است که امری غیر معقول خواهد بود.
اگر گفته شود که روح به طور مستقل همزمان با وجود جنین آفریده شده است، میگوییم پیوندی که بین روح و بدن در این فرض وجود دارد، چگونه است؟آیا پیوندشان همانند پیوند ماده و صورت در عالم است؟که ماده، قوّه محض و صورت، فعلیت است.
ناگفته نماند که در میان فلاسفه، در این که ترکیب ماده و صورت ترکیب انضمامی است یا ترکیب اتحادی اختلاف است.ظاهر بعضی از عبارتهای صدرالمتألهین، حکایت از ترکیب انضمامی میکند که اگر چنین باشد، قائل شدن به چنین قولی از فیلسوفی همچون صدرالمتألهین دور از انتظار است.قول صواب در این مسأله، چنان بکه مرحوم سبزواری و علامه طباطبایی گفتهاند، این است که ترکیب ماده و صورت، ترکیب اتحادی است؛زیرا ترکیب آن دو، ترکیب متحصل (صورت)و لامتحصل(ماده)است.هر لامتحصلی به خاطر تحقق یافتن، با متحصل متحد میشود. چنین ترکیبی، نمیتواند انضمامی باشد؛چون لامتحصل به تنهایی تحصلی ندارد تا منضم با چیزی گردد.
به هر حال اگر پذیرفتیم که نفس و بدن(بر فرض که دو وجود مستقل داشته باشند)با هم ترکیب میشوند، ترکیب آن دو چگونه خواهد بود؟ اتحادی است یا انضمامی؟آیا مانند تر کیب سرکه و شیره است که ترکیب واقعی نیست و فقط امتزاج خارجی است، یا ترکیب دیگری دارند؟در هر حال، تا اینجا هیچ یک از نظریات تامّ و کامل نبوده است و بنابراین نظریه ابنسینا هم که در قصیده«عینیّه» آمده بود، رسا به نظر نرسید.
حافظ شیرازی هم، گویا با توجه به قصیده ابنسینا تعبیراتی دارد که آنهم حلّ واقعی این مطلب را به دست نمیدهد:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
پرنده«گلشن قدس»، همان است که از«المحل الارفع»فرود آمد.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
این بیت، همان مضمون را میرساند.
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم
نذر کردم که هم از براه به میخانه روم
دنیا، غربتکده قلمداد شده و جای روح در آن، همانند مرغ در قفس است که او را به زور به این مکان آوردهاند.اگر این مطلب درست باشد، چگونه با متون دینی سازگاری دارد که انسان را اشرف مخلوقات و جانشین خدا در زمین میداند!یعنی اساسا و به طور طبیعی برای خلافت در زمین ساخته شده است.به نظر میرسد منظور این بزرگان جنبه استعداد بشر باشد، یعنی انسان استعداد الهی دارد و جای او ماندن در زمین به معنای خلود در زمین نمیباشد.
مرحوم صدرالمتألهین با بیانی که درباره حرکت استکمالی بدن دارد، مشکل را حل کرده است.نظر ایشان این است که چون بدن در مسیر حرکت استکمالی گام بر میدارد، به جایی میرسد که به مقام تجرد وارد میشود.یعنی خود این بدن وقتی که به کمالن رسید، در دالان تجرّد قرار میگیرد و با حرکتهای استکمالی بعدی مجرد میشود.پس اساسا دو وجود نیستی، تا چه رسد به آن که یکی از آن دو، پیش از بدن و یا همزمان با آفرینش بدن، آفریده شود.فقط وجود یک بدن است که از مرحله نطفه، علقه، مضغه و...شروع شده و سپس به مقام استکمالی بیشتری میرسد و آنگاه مجرد میشود.
خلاصه نظریه مرحوم صدرا در دو مطلب است: یکی آن که وی در اشراقات خویش به آن رسیده و آنگونه مسأله را حل کرده است.آیه کریمه«ثمّ أنشأناه خلقا آخر»نشان دهنده این است که دو خلقت نداریم، بلکه یک خلقت است؛چون در تحلیل نحوی ضمیر مفعول«انشأناه»در اصل به منزله مبتداء، و«خلقا»به منزله خبر است که مجموعا به منزله دو مفعول برای«أنشأنا»به حساب میآید.با این دیدگاه، خلق دیگر، مرحله تکاملی همین خلقت است.
مطلب دیگر آن که، وی در بحث معاد نیز، آیات مربوطه را به بیان حرکت استکمالی تفسیر میکند، نه آن که آیات، سخن از حرکت قهقرا و رجوع داشته باشند.مثلا درباره آیه شریفه:
«یا ایها الناس ان کنتم فی ریب من البعث فانّا خلقناکم من تراب ثمّ من نطفة ثم من علقه..» (حج/5)
میگوید:مقصود آیه این نیست که:ای مردم! چرا درباره معاد شک میکنید، ما شما را از نطفه سپس علقه و...آفریدیم، پس میتوانیم دوباره شما را از خاک درآوریم و به صورت بدن مادی برگردانیم؛بلکه مقصود این است که ای انسان!به گذشته بنگر، و ببین علقه و مضغه بودی و راه را ادامه دادی، همین طور باید ادامه دهی و در مسیر حرکت نفس حیوانی و نفس ناطقه انسانی و سپس عالم برزخ و بعد از آن وجود آخرت قرار گیری!در وجود برزخی به بدن نیاز است، ولی نه بدن مادی طبیعی.وجود آخرتی از بدن برزخی هم جدا و مجرد میگردد، از این رو:انا للّه و انّا الیه راجعون، به معنای رجوع مجرد به مجرد خواهد بود.
بر اساس این نظریه، مفهوم آیات مربوط به حضرت عیسی و حضرت ادریس را نیز-چنانچه درباره زمان حیات آنان باشد نه پس از مرگ-باید درست بیان کرد.«رفع اللّه الیه»چه مفهومی دارد؟
آیا مقصود از«الیه».مکان است؟خدا که مکان ندارد، چگونه باید بالا رفتن بدن به سوی خدا را تفسیر کرد؟!آیا منظور رجوع مجرد به مجرد است؟یا صرف مقام و موقعیت دادن به آنها منظور میباشد و زنده بودن در کرات و مکانهای دیگر با موقعیت مهم نزد خداوند را بیان میکند؟
به هر حال صدر المتألهین معتقد است که نفس و بدن دو چیز جدای از یکدیگر نیستند، بلکه نفس مرحله استکمالی بدن است و پیش از خلقت بدن نبوده و همزمان با آن هم خلق نشده است.ناگفته نماند که بحث معاد جسمانی و کیفیت تحقق آن و نیز بحث بالا بردن کسانی چون عیسی، باید در جای خود مورد بررسی قرار گیرد.(معاد در اینجا بعنوان حرکت جوهری استکمالی مورد توجه قرار دارد).
اجمالا از آنچه که تا به حال گفتیم ظاهر میشود که دو عقیده مخالف وجود دارد:یکی آن که معاد جسمانی با همین ماده و وجود مادی امکان پذیر است؛دیگر ان که:بر اساس مبانی فلسفه، حرکت قهقرا بابدن مادی و خاکی نامعقول خواهد بود.بعضی از فلاسفه، مانند:ابنسینا معتقدند که فلسفه نمیتواند معاد جسمانی را قبول کند، ولی چون پیامبر(ص)فرموده است، ما آن را میپذیریم.برخی دیگر، همانند صدرالمتألهین معتقدند که پیامبر هم چنین نفرموده است.
ما هنگام تدریس منظومه و اسفار در سالهای گذشته پس از نقل عقاید و بررسی نظریه صدرالمتألهین، به این نتیجه رسیدیم که باید در بحث معاد به عقیده اجمال متوسّل بود.به این معنی که هر چه پیغمبر فرموده است، ما همان را قبول داریم.اگر مقصود از معاد، همان بازگشت بدن مادی باشد، ما هم میپذیریم و اگر مقصود مرحله استکمال نفس و بدن مجرد است، باز هم آن را قبول میکنیم.
تذکر این نکته هم ضروری است که درباره معاد، نظریات مختلفی ارائه شد و مقصود از آن، انکار اصل معاد نیست؛چون درباره اصل ضرورت معاد در اسلام و در ادیان الهی اتفاق نظر وجود دارد، ولی کیفیت آن مورد اختلاف است.لذا نکاتی را باید مورد توجه قرار داد:
1.اگر کسی بگوید من فلان حکم دین اسلام را نمیدانم، اظهار بیاطلاعی در اصل حکم، مساوی با انکار آن نخواهد بود.
2.بعید نیست که اصل معاد ضروری باشد، نه معاد جسمانی و جسمانیت بدن فعلی.
3.اگر گفته شود که معاد جسمانی، جزو ضروریات اسلام است، میتوان گفت که اصل جسمانی بودن ضرورت دارد، نه جسم مادی طبیعی؛زیرا جسمانی بودن اعم است از این که جسم مادی طبیعی باشد، یا جسم برزخی.مثلا آنچه که در خواب دیده میشود، امور جسمانی است، ولی خصوصیات جسم مادی طبیعی از قبیل تغییر، کون و فساد و...در آن نیست.
در هر حال، به خاطر داشتن هر یک از نظریات مذکور، نمیتوان کسی را مورد توهین قرار داد و حکم به کفر و یا ارتداد آنان نمود.
تلخیص نظریه صدرالمتألهین درباره«نفس و بدن»، با استفاده از اصل حرکت جوهری، این است که ترکیب بین نفس و بدن را ترکیب اتحادی بدانیم و به اصطلاح، شبیه ترکیب متحصل و لامتحصل؛چون در حقیقت بدن در برابر کمال بعدی، دارای خلائی است، یعنی برای ورود به مرحله بعدی جنبه استعدادی دارد.استعداد، همان قوه است که-با وجود شرایط-به فعلیت میرسد.واضح است که قوه و فعلیت، دارای ترکیب لامتحصل و متحصل است و ترکیب آن اتحادی است.
مقصود شعرای عارف
شعرای بزرگ همانند حافظ که مسأله مرغ و قفس را مطرح کردهاند، شاید مقصودشان این نباشد که روح پیش از بدن آفریده شده و سپس وارد قفس بدن شده است، بلکه مقصود استعداد است.روح، دارای استعدادی است که با قرار گرفتن در بدن و با تحقّق فعلیّت آن استعداد گسترده، محدود گشت و روح در قفس تن زندانی شد.این مرغی که استعداد طیران دارد اگر تکامل نیابد، بدن برایش قفس است و جلوی استعدادش گرفته شده است و استعدادها، در قفس تن زندانی و حبس میگردد.
مشابه این مطلب، در بعضی از روایات هم آمده است.در روایت آمده که امت پیامبر(ص)در غیبت و رحلت پیامبر(ص)و همین طور در غیبت امام زمان(ع)، یتیم خواهند بود.مقصود از یتیم بودن، عدم پرورش استعداد است.اگر امّت نتواند به سیر کمالی خود ادامه دهد و به استعدادهای مربوطه نرسد، یتیم خواهد بود.
البته، تبیین تفصیلی مسأله نفس و اقسام آن، فرصتی دیگر میطلبد و در اینجا به تعبیر زیبای حافظ شیرازی درباره نفس میپردازیم که تا حدودی متناسب با این بحث است.
طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
به حسب ظاهر مقصود از«شرح فراق»آن است که پس از آن که با یکدیگر بودند، جدا شدند؛ولی به نظر میرسد مقصود عقب راندن استعدادهاست. جلوی استعداد گرفته شد و نتوانست به فعلیت مطلوب دست یابد.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
جمله«من ملک بودم»اشاره به همین مرتبه است.دیر خرابآباد، یعنی با تغییر به آبادی میرسد یا همه آبادیش نیز خرابی است.
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم
سایه طوبی درخت طوبی؛لب حوض حوض کوثر؛سر کوی تو عالم طبیعت و میتواند اشاره به حضرت حق باشد.یعنی در آنجا که بودم، وضع من مبهم بود و استعدادها شکوفا شده بود. به این سرا آمدم تا استعدادها شکوفا گردد.پس پیش از آن به مقام فعلیت نرسیده بود، در حال اجمال و ابهام بوده؛به این سرا آمده تا استعدادها به فعلیت رسد.
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
منزل غربت جایگاه اولیه موجودی که پیش از این آفریده شده بود و سپس به اینجا رسیده است؛ولی شاید اشاره به این باشد که استعداد جایگاه بالاتری دارد، یعنی استعداد ما، استعداد زیستن در عالم دیگر است، گر چه در این عالم ماندهایم.به سوی خانه روم به خانه اصلی خودم به حسب استعداد نه فعلیت، عازم خواهد شد. خانهای که استعدادش را دارم، نه اینکه قبلا بودهام.میخانه اشاره است به عشق حضرت حق؛ یعنی اگر به خانه خودم برگردم، وصل محقق میشودخ و در وصل جای مفاهیم نیست و ادراکات تصوری را کنار میگذارم.راه من، همان راه عشق خواهد بود، نه راه ادراکات که راه دوری است. در حقیقت باید این جملات نورانی را زمزمه کرد که:
«الهی تردّدی فی الآثار یوجب بعد المزار، فاجمعنی الیک بخدمة توصلنی الیک.»
در خواست وصل شدن به حضرت حق از راه خدمت.از راهی که نذر کردم یعنی تعهد فطری، از طریق همان راه و از مسیر عشق به میخانه روم.
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
اگر با آمدن در این عالم طبیعت، جان سالم به در برم، رفتم همراه با عشق و عاقلانه خواهد بود. اگر رفتن فرزانهوار است، پس پیش از هبوط به این عالم طبیعت، عقل بالفعل نبوده است.هرگاه، رفتم، عاقل خواهم بود.دیگر مثل پدرم، روضه رضوان را به دو گندم نمیفروشم!آن فروش، در مرحله استعداد بود و اگر پدرمان-حضرت آدم(ع)-به چنین عرصهای وارد نمیشد، همانند آن را برای او فراهم میکردند تا در مرحله استعداد آزموده شود.از ابتدا، طبیعت انسان همین بوده که:«جاعل فی الارض خلیفه»، و اینک به عقل بالفعل رسیده و رشد پیدا کرده است و پس از رشد باید به چنین جایی برسد که:
تا بگویم که چه شد کشفم از این سیرو سلوک
بر در میکده با بربط و پیمانه روم
مضمون این بیت، خیلی بلند و رساست و نشانگر مقصود ماست و آن این که مقصود حافظ این نبوده که نفس، پیش از بدن آفریده شد و سپس به زور و اجبار به بدن تعلق گرفته است؛نه، پیش از آن، سیر و سلوکی نبوده است، پس از آن کشفی رخ داده.و لذا با سر و صدا به عالم عشق ربوبی باز خواهد گشت و در آنجا، هر چه را دیده است، بازگو خواهد کرد.در حقیقت این سفر مصداق«منه المسیر و الیه المسیر»خواهد بود که با قوس صعود و قوس نزول به کمال عشق ربوبی راه مییابد.البته تحقق این کمال، در قطب انسان و امکان، یعنی پیامبر اکرم(ص)و اهلبیت آن حضرت میباشد.در حقیقت، انسان با معراج پیامبر اسلام(ص)به هدف خلقت میرسد و«کان قاب قوسین او ادنی»تحقق مییابد.با معراج آن حضرت(ص)، قوس نزولی که از عالم عقل به عالم خاک آمده، دوباره با سیر صعودی به وصل میرسد.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
کافرم گر به شکایت بر بیگانه روم
برای پیمودن این راه دراز، مشکلات-از جمله گرفتاری با هم مسلکها-را به جان میخرم و اگر آشنایان ره عشق( خود معشوق)طالب ریختن خونم باشند، گله پیش کسی نخواهم بود.
تأکید میکنم که آنچه در قصیده ابنسینا آمده، معلوم نیست مبیّن نظریه او در فلسفه در باب روح و بدن باشد.این گونه نیست که نفس، سالیان دراز آفریده شده باشد و یا آفرینش آن فوق زمان باشد و سپس به بدن تعلّق گیرد.اگر این مطلب صحیح باشد، لازمهاش تعطیل در وجود است؛چون اگر نیازی به نفس نبود، چرا پیش از آن که تعلق به بدن گیرد، آفریده شد؟!
و نیز لازم است به تعبیری که در روایت، در مورد زمانبندی خلقت نفس آمده است اشارهای کنیمت.در روایت آمده:«خلقت قبل الأبدان بألفی عام»؛روح دو هزار سال پیش از بدن آفریده شده است.خوب، روح که امر مجرد است، زمانبردار نیست که گفته شود چند شب یا چند سال و... مجردات؛فوق زمان و مکان قرار دارد.پس مقصود از«الفی عام»غیر از زمان خواهد بود، مانند آنچه که درباره خلقت زمین و آسمان تعبیر شده:«فی ستة ایّام»، مقصود شش دوره است.
پس مراد از«الفی عام»دو دوره است.امور مجرد مانند نور، روح، نفوس ملکی و...در قالب زمان نمیگنجند.از این رو، فلاسفه معتقدند که برای خلقت روح و بدن، فاصله زمانی معنی ندارد.
ضرورت جنبش ذاتی طبیعت
به همین مناسبت، نکتهای دیگر که ذکر آن به عنوان یک برهان ضرورت دارد-و شاید در گذشته بیان نکردیم-این است که اگر در ذات عالم طبیعت حرکت نباشد، لازمهاش تعطیل حکمت حضرت حق است؛چون در عالم طبیعت، استعداد وجود دارد و این استعداد هم در کمون ذات طبیعت است، یعنی ماده، خودش ذات است و عرض نیست.هرگاه ماده، ذات باشد، خود ماده جهت قابله دارد و جهت قابله آن هم، ذاتی این شئ خارجی است.این ذات و این ذاتی، استعداد پیشرفت دارد؛پس باید حرکت کند وگر نه، با وجود استعداد و قوهای که در ذات است، لازم میآید که قوّه معطل بماند و یک وجود ذاتی باطل شود.
با اثبات مقدمات مذکور، اصل مسأله ثابت میشود که:اوّلا در عالم طبیعت قوه هست؛ثانیا این حالت قوه، ذاتی ماده است؛ثالثا اگر منشأ حرکتهای عارضی در ذات نباشد، پس ذات با داشتن استعداد، بیهدف خواهد بود.پس ذات دارای استعداد، باید حرکت کند وگرنه تعطیل در وجود لازم میآید.
به هر حال، عالم طبیعت که خودش ماده دارد و خواه ناخواه حامل قوه و استعداد است، باید حرکت کند و امکان ندارد که حرکت نکند.علاوه بر این، چیزهایی که ماده نیستند ولی به ماده تعلق دارند، آنها هم همین گونهاند.مانند:نفس.نفس مجرد است ولی به طبیعت و ماده تعلّق دارد، لذا در نفس هم باید حرکت وجود داشته باشد.از زمانی که نفس به بدن تعلّق میگیرد، حرکت آغاز میشود منتهی ما از حرکتهای نفس در جنین اطلاعات چندانی نداریم؛چون معمولا حرکت نفس را، حرکت ادراکی و عاطفی تفسیر میکنیم و در جنین ادراک و عاطفه به آن معنا را، دیگران مطلع نمیشوند.در عین حال در نفس جنین حرکت وجود دارد.
در جنین، نفس نسبت به بدن تدبیر دارد که این خود یکی از کارهای نفس است و در نتیجه تدبیر و عمل پس از عمل، به دنبال حرکت استکمالی است.هرگاه تدبیر ادامه پیدا کند، خود آن، یک استکمال است.با تولّد انسان، دریافت تصورات اولیه حاصل میگردد و تصوری که از اولین محسوسات پیدا میشود، قوه خیال نفس را به کار میاندازد.قوه خیال، به تدریج رو به تکامل میرود و به کمالات بهتر دست مییابد.تصویرهای مختلف و گوناگونی مییابد، در ادراک قدم به جلو نهاده، تا آن که به حدّ ادراک عقلانی میرسد.در عوام الناس، ادراکات عقلانی خیلی کم است و فقط گاهی هم به حدّ عقل میرسد و نوعا ادراکات آنها در حدّ خیال میماند حالت تخیّل در اکثر افراد غالب است و حالت تعقّل به ندرت یافت میشود.
بعضی از عبارات اسفار، صراحت دارد که عوام الناس، نمیتوانند کلّی را تصور کنند.آنان کلی را با یک قیافه و شکل تصور کرده در حقیقت آنچه را میبینند و میگویند جزئی است.در این نوع از افراد، قوّه خیال کار میکند نه قوّه عقل.اگر گاهی به عالم عقل وصل گردند و کلّی را درک کنند، دوباره ضعیف شده به قوّه تخیّل بر میگردند.به ندرت افرادی پیدا میشوند که در مقام عقل بمانند و هیچ غفلتی از مقام تعقّل نداشته باشند. آنان که به مرحله تعقل و اندیشه راه یافته، همانند عالم عقول میشوند و در این مرحله به عالم ذکر، عالم حکیم و عالم عقول وصل میشوند.از عالم ذکرند، چون همیشه متذکرند، از عالم حکیماند، چون طبق حکمت کار میکنند و یا مستحکمند. آنان همیشه در حال حیات عقلی و حیات عشقیاند.مرحوم سبزواری درباره عالم عقل و قدس تعبیر زیبا و لطیفی دارد:
و کل ما هناک حیّ ناطق
ولجمال اللّه دوما عاشق
تمام موجودات آن عالم، دارای حیات و نطق و در حال معاشقه با حضرت حقاند.
همان گونه که آنها عالم عقلند و عین عقلند، در میان انسانها، کسانی هم به مقام تعقّل میرسند و بدون هیچ برگشت و قهقرا در همان مقام تعقّل میمانند و اگر تکاملی هم داشته باشند، در خود تعقّلات است، نه آن که از خیال به تعقل و از تعقل به تخیل بازگردند.
در نفس یک نوع حرکت استکمالی آغاز میگردد.مثلا در زمان طفولیت، عاطفه انسان تنها وابسته به دامان مادر است، به تدریج توسعه وجودی پیدا میکند و لذا از امور جزئی میگذرد، از دامان مادر به اسباب بازی روی میآورد و در مراحل رشدش به مدرسه و همکلاسی و...توجه پیدا میکند.پس از گذشت از آن، برای تشکیل زندگی آماده میگردد و پس از آن به فکر موقعیت اجتماعی میافتد و برای حفظ موقعیت اجتماعی، از بعضی چیزهای دیگر میگذرد و پس از آن به مقام فکر بیشتر و بهتر میرسد، احساس میکند که دنیا برای او کوچک است، چنان که در مراحل مختلف، مرحله گذشته را برای خود کوچک میدید و به مرحله بعدی و بزرگتر قدم میگذاشت. انسانی که احساس کند برای چیز بزرگتر آفریده شده است، از امور کوچک و بیارزش دست میشوید و سراغ کمال بالاتر میرود، تا جایی که از دنیا خسته میشود و تن به مرگ میدهد.آنان که وابستگی به دنیا را همچنان حفظ میکنند، در حقیقت حالتی را به نفس تحمیل میکنند.و در نهایت، نفس تاب تحمّل زندگی دنیا را ندارد و خود را برای دنیای دیگر آماده میکند.
انسانهایی که به کمال رسیدهاند به انقطاع از دنیا میاندیشند، و«الهی هب لی کمال الانقطاع الیک»از عمق جانشان سرچشمه میگیرد.وقتی انقطاع کامل پیدا شد، از دنیا بریده، به حضرت حق توجّه میکنند.بعضی از افراد، ناخودآگاه از دنیا جدا میشوند و چون انقطاع کامل حاصل نمیگردد، دوباره به دنیا بر میگردند.مرحوم صدرالمتألهین، در بحث مرگ میگوید:علت موت، تضاد عناصر در بدن و ضعف بدن و مانند آن نیست، بلکه علت مرگ، توجّه نفس به مراتب و مراحل عالی کمال است.نفس به چیزهایی میاندیشد که در دنیا وجود ندارد و لذا از دنیا جدا میشود تا به آن کمال دست یابد.
در جمعبندی مطالب گذشته، به دست آمد که در ماده و متعلق آن، مانند نفس، حرکت در جوهره و ذات آن وجود دارد.حرکت در جوهره نفس، در ادراکات و در عواطف ادامه دارد.
نکته دیگری که در این رابطه قابل توجه است، آخرین مرحله استمرار حرکت میباشد.حرکت که از عالم ماده شروع میشود، در نهایت به حضرت حق میرسد، چنان که شروع حقیقی آن، از ذات حق بوده است:منه المسیر و الیه المسیر.
البته باید توجه داشت که جوهره عالم حد ندارد، چون مبدأ آن بدون حدّ است، مقصد و مقسم آن هم بدون حد است.مبدأ و مقصد هر دو، ذات باریاند و هر دو بدون حدّند.پس جوهره عالم، بیحد میباشد.گر چه اجزاء محدود است، همانند راه بینهایت که برای پیمودن آن، قدمها محدود خواهند بود.نتیجه آن که عالم بدون حد است چون از خداست و به خدا هم بر میگردد؛ انسان هم که عصاره عالم است نامتناهی و بیحد است.
از این رو، فلاسفه به انسان میگویند:«کون جامع».وجودی که جامع همه جهان است.اگر در جهان، عالم عقل، عالم نفس و عالم اجسام برزخی (مثل معلقه)و عالم ماده و طبیعت وجود دارد، در انسان هم، این عوالم وجود دارند.انسان در مقام نفس، ادراکات عقلانی دارد و در تصورات اجسام که مثل معلقهاند و اجسام برزخی و مجرده دارد. بدن انسان مربوط به عالم طبیعت است.در یاختههای بدن، انواع حرکتها وجود دارد، پس بشر «کون جامع»است.
همان طور که خدا واحد است، عالم هم واحد است و این عالم واحد، همان امر واحد است که از حضرت حق صادر شده است و هر چه از ملک و فلک وجود دارد، در این امر واحد جمع است. انسان هم که خلاصه عالم است، دارای جوهره نامتناهی است که تا وصول به حضرت حق امتداد دارد.البته نامتناهی بوده جوهره انسانی، از امورممکنه است که خداوند برای لازم نیامدن نقض غرض به آدمی عنایت کرده است و فرق دارد با نامتناهی بودن خداوند.اساسا نامتناهی بودن، غیر از وجوب وجود است.در دعاهای ماه رجب نیز میخوانیم که:
..لافرق بینک و بینها الاّ انهم عبادک..»
پیامبر و اهلبیت(علیهم السلام)نیز نامتناهی هستند، لیکن خداوند آنها را نامتناهی قرار داده است.
با بیانی که گذشت، نظریات مرحوم سهروردی، صدرالمتألهین و حاجی سبزواری در حدّ نداشتن انسان، درست خواهد بود.بر این اساس باید گفت که در انسان، قوه و استعدادی است که معدّله و هدف آن الوهیت است و همه عالم باید به الوهیت برسد.
گفته شد که برای انسان حدّی تصور نمیشود و نمیتوان او را به آسانی تعریف کرد.به نظر میرسد اگر بخواهیم بر اساس متد قرآنی، چیزی را به منزله حد برای انسان بیان کنیم، خاصیّت «توابیّت»است:
«فتلقّی آدم من ربّه کلمات، فتاب علیه» (بقره/37)
توبه و توابیت، ذاتی انسان خواهد بود؛به این معنی که انسان همیشه در حال توبه، تغییر و تحوّل است.
پس آدمی همواه در حال حرکت است، چنان که عالم همیشه در حرکت است.تنها حدّی که برای انسان ثابت است، حدّ امکان و فقر و وابستگی به حضرت حق میباشد که البته ریشه همه نقائص و حدود فرعی میباشد.لیکن همین حدّ امکان و عبودیت و فقر نیز، با وصل کامل اثر نقص را از دست میدهد و با وصل به منبع هستی، چون از صقع ربوبی میشود، حکم همان مقام را پیدا میکند:
«لی مع اللّه حالات کانّی هو»، «لی مع اللّه حالات لایسعها ملک مقرب»هم شاید همین را میگوید.و همچنین رقعهای که در بهشت برای السابقون السابقون میرسد که:سلام من الحیّ القیوم الی الحیّ القیوم.»
تداوم یا قطع عمل انسان پس از مرگ
آخرین نکتهای که به تناسب بحث، یادآوری آن لازم است، مسأله تداوم حرکت انسان پس از مرگ و عالم برزخ است.آیا در عالم برزخ، حرکت ادامه دارد یا به پایان میرسد؟
در روایت آمده:«اذا مات ابن آدم انقطع عمله». و یا:«الیوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل.»
مرحوم صدرالمتألهین معتقد است که اهل انار دارای حرکت میباشند و آنان مانند دار دنیا، قوای جسمانی مادی دارند.وی میگوید:
«لأنّ طبایعهم من القوی الجسمانیة المادّیة و انّ دارالجحیم، من جنس هذه الدّار و حیث انّ افاعیل القوی المادیة و انفعالاتها متناهیة، فلابدّ فیها من انقطاع تبدّل و لابدّ من تبدّل الأبدان و استحالة المواد من حرکة دوریة...» 1
و درباره بهشتیان میگوید:
«و انّه فی اهل الجنّة و إن لم یکن تجدّد فی ذاتهم، لکن لهم تجدّد فی تکوین الصور الجنانیة، لا من اسباب مادیة بل جهات فاعلیة نفسانیة...» 2
مرحوم صدرا، سپس سخن از عالم نفس میگوید و معتقد است که تغییر عالم طبیعت به واسطه عالم نفس است.در بهشت هم نفس هر کس ایجاد کننده است و هر چه را بخواهد ایجاد میکند.گر چه در میان بهشتیان حرکت نیست، ولی تحریک وجود دارد؛چنان که در جهنمیان حرکت وجود دارد.
از طرف دیگر، مرحوم صدرا تصریح میکند که پس از مرگ، نفس از بدن مجرد میشود. 3 تجرّد تام برای نفس، هنگامی است که نفس از بدن جدا گردد و این امر با مرگ انسان تحقق پیدا میکند. اگر این سخن وی را بپذیریم، این سؤال مطرح میشود که نفس با جدا شدن از بدن تجرّد کامل دارد، پس چگونه دارای حرکت است؟
پس باید توجیه کرده، بگوییم مقصود تجرد نسبی خواهد بود نه تجرد کامل.
این مسأله، به نظر ما زیاد واضح نیست که در جهنم حرکت باشد، ولی در بهشت حرکت نبوده و فقط تحریک باشد.آنان که در بهشت به گونهای از (1)-صدرالدین شیرازی، اسفار، 9/381.
(2)-همان، ص 382.
(3)-همان، 17 و 27.
تجرد کامل برخوردار شدند، مانند اصحاب الیمین، معلوم نیست که در آنها حرکت وجود نداشته باشد. در برخی روایات آمده است که بعضی از جهنمیان پس از آزادی از جهنم وارد بهشت میشوند و بر پیشانی آنان نوشته است:اینان آزادگان از جهنماند.اینان با دیدن این آثار، احساس ناراحتی میکنند و پس از آن وارد نهری میگردند و بعد از بیرون آمدن از آن، این خطوط از پیشانی آنان محو میشود.آیا این تغییر و دگرگونی، خود نوعی حرکت نیست؟!
گفتهاند در بهشت درجات است، شاید بتوان گفت وجود درجات حکایت از وجود حرکت دارد چون درباره حافظ قرآن آمده که به او میگویند بخوان و بالا برو.بعضی از اعمال انسان در دنیا، برای پس از مرگ او نیز سازنده و دارای آثار است. مانند فرزند صالح، صدقات جاریه و کتاب نافع. معلوم نیست که این آثار فقط تشریفات ظاهری باشد.البته مواردی هست که فقطس بر تشریفات ظاهری افزوده میشود، نه کمال ذاتی.مثلا صلوات فرستادن ما، موجب افزایش رحمت الهی بر اهل بیت(ع)خواهد بود، چون این دعا به اجابت میرسد که:
«اللهم صل علی محمد و آل محمد»لیکن این رحمت و درود، احترامات ظاهری است که علاوه بر مقامات واقعی بینهایت پیامبر و اهل بیت (علیهم السلام)به آنها داده میشود.و اجابت این دعا و صلوات موجب تغییرات در ذات اهل بیت(ع)نمیشود.
جمعبندی مباحث
آنچه در این سلسله مقالات ذکر شد، خلاصه و فشردهای از مباحث مربوط به حرکت جوهری بود. در نوارهای درس فلسفه اینجانب مفصلتر از اینها بحث شده است.
در آخر آن مباحث نیز آمده است:همه این بحثها بر اساس اصالت وجود معنی دارد وگرنه ماهیت و مفهوم حرکت ندارد حتی ماهیت منسوبة الی الجاعل.
جملهای که امام علیه السلام میفرماید- توحید صدوق، ص 68-«و لا ینقل الشیء من جوهر الی جوهر اخر الاّ هو»نیزم همین است زیرا شئ وجود است نه مفهوم.بحثهای مربوط به حرکت زیاد است:حرکت فردی، حرکت اجتماعی، حرکت انسان اجتماعی، در یک زمان، در طول زمان، عامل حرکت:عشق هیولی بصورت، یا تضاد، این بحث اخیر را در قسمت سوم از کتاب فلسفه که به قلم اینجانب مکررا چاپ و اخیرا بوسیله دفتر تبلیغات چاپ جدید شده است به تفصیل ملاحظه کنید.