قرآن و معرفت فطری
آرشیو
چکیده
متن
بحث درباره فطرت، از این نظر که این مفهوم یکى از مفاهیم قرآنى است، به بحثهاى تفسیرى مربوط است.از این روى، مفسران قرآن کریم، به مناسبت آیه معروف فطرت(روم/30)و آیات دیگرى که ناظر به این مسألهاند، درباره فطرت و ایمان فطرى بحث نمودهاند، از سوى دیگر، مسأله فطرت در احادیث اسلامى نیز مورد توجه اکید قرار گرفته است، و این امر شارحان احادیث اسلامى را به بررسى مسأله فطرت برانگیخته است.
از جهت سوّم، بحث فطرت یک مسأله کلامى و اعتقادى است.زیرا بحث درباره مبدأ و معاد محور مباحث کلامى را تشکیل مىدهد، و برهان فطرت یکى از براهین متکلمان بر معرفت و گرایش انسان به مبدأ و معاد بوده است.
متکلمان غربى نیز-خصوصا در دورههاى اخیر-به این مسأله توجه نمودهاند، و مباحثى که تحت عنوان«تجربه دینى»مطرح کردهاند، ناظر به همین مسأله است؛هر چند میان معرفت فطرى و تجربه دینى تفاوتهایى وجود دارد که در جاى خود بیان خواهیم کرد.
موضوع بحث این نوشتار، بررسى معرفت فطرى از دیدگاه قرآن کریم است.معرفت فطرى از دیدگاه قرآن کریم به دو حوزه وجود انسان، ارتباط دارد و از دو سرچشمه مىجوشد:یکى حوزه عقل، دیگرى حوزه دل و روان.نمونههایى از این معرفت در آیات قرآن بیان شده است؛چنانکه محرکها و منبّههاى فطرت، و آفات و آسیبهاى آن نیز یادآورى شده است.ما قبل از ورود به بحث، راههاى شناخت را از دیدگاه قرآن به اختصار بررسى کرده آنگاه به تبیین معرفت فطرى، در پرتو آیات کریمه قرآن مىپردازیم.
سرفصلهاى بحث ما را مسائل زیر تشکیل مىدهند:
الف:راههاى شناخت از دیدگاه قرآن.
ب:معرفت فطرى چیست؟
ج:نمونههایى از معرفت فطرىدر قرآن.
د:آسیبهاى معرفت فطرى.
ه:محرّکها و منبّههاى معرفت فطرى.
اینک به شرح و تبیین سرفصلهاى یاد شده مىپردازیم:
الف:دراههاى معرفت از دیدگاه قرآن
قرآن کریم همه راههاى عادى معرفت را که در میان بشر معهود و معمول است، تأیید و امضاء کرده است، و خود نیز راه دیگرى را که-مورد قبول همه ادیان الهى است-مطرح نموده و آن راه «وحى»است.بر این اساس، راههاى کسب معرفت از نظر قرآن عبارتند از:
1-راه حواس.2-راه دل و فطرت.3-راه عقل و خرد.4-راه وحى.
اینک با نقل آیاتى درباره هر یک، به اختصار آنها را شرح مىدهیم، تا زمینه بحث معرفت فطرى کاملا روشن گردد.
1-راه حواس:قرآن کریم در این باره بر دو حس بینایى و شنوایى تأکید ورزیده و آنها را به عنوان وسایل کسب معرفت براى بشر شناخته است.این آیات بر سه دسته اول، آیاتى که هر دو حس را یادآور شده است، و دوم و سوم آیاتى است که یکى از آن دو را بیان کرده است.از روشنترین مواردى که از دو حس یاد شده آیات زیر است:
*«و اللّه اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة، لعلّکم تشکرون»(نحل/78)خداوند شما را از درون مادرانتان بیرون آورد، در حالى که چیزى نمىدانستید، و براى شما گوشها و چشمها و خردها قرار داد، شاید سپاسگذار باشید.
*«و هو الذى انشأ لکم السمع و الابصار و الافئدة قلیلا ما تشکرون»(مؤمنون/78)خداوند همان است که براى شما گوشها و چشمها و خردها آفرید، کمى سپاسگزار باشید.(نظیر این آیه است، آیه 22 سوره ملک)
*«و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة قلیلا ما تشکرون»(سجده/9)و براى شما گوشها و دیدهها و خردها قرار داد، کمى سپاسگزار باشید.
واژه«سمع»گاهى به معنى قوه شنوایى است و گاهى به معنى عضو شنوایى(گوش)، و گاهى نیز به معنى فعل شنیدن است. (1)
این واژه در قرآن کریم پیوسته به صورت مفرد به کار رفته است؛در حالى که کلمه«بصر»غالبا به صورت جمع استعمال شده است.شاید علت این امر، این باشد که در مورد قوّه یا دستگاه شنوایى آنچه شنیده مىشود، جز صدا نیست، ولى با قوه یا دستگاه بینایى شکل، رنگ، طول و عرض دیده مىشود، و این وحدت و کثرت در عمل شنیدن و دیدن، سبب اختلاف در ظاهر لفظ آن دو گردیده است. (2)
بدیهى است از این که قرآن کریم قواى حسى را به عنوان ابزارها و راههاى کسب معرفت مىشناسد، شناخت حاصل از این راه را نیز معتبر مىداند.از این جهت، نظریه نفى اعتبار معرفت حسّى که سوفسطائیان و شکّاکان مطرح کردهاند مردود است.
نکته قابل توجه در مورد حس شنوایى، این است که هر گاه انسان در مسائل دینى یا دنیوى خود، صاحب نظر و متخصص بناشد، به سخن متخصصین در آن زمینهها گوش فرا مىدهد، از این روى در قرآن، گاهى تنها دو قوه عقل و شنوایى ذکر شده است، چنان که مىفرماید:«انّ فى ذلک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید»(ق/37)در حقایقى که بیان کردیم درس و عبرت است براى کسى که صاحب تعقل و تفکر باشد، و یا گوش شنوا داشته باشد.
نیز از زبان دوزخیان حکایت مىکند که مىگویند:«لو کنّا نسمع او نعقل، ما کنّا فى اصحاب السعیر»(ملک/10)اگر گوش فرا داده بودیم، یا عقل خود را به کار بسته بودیم، از اصحاب دوزخ نبودیم. (3)
2-عقل و خرد:واژههاى قرآنى که ناظر به این ابزار یا طریق معرفت مىباشند، عبارتند از:تفکر، تعقل، لبّ، قلب و فؤاد.دو واژه نخست، بیانگر فعل و انجام این معرفت مىباشند، و واژههاى دیگر ابزار و وسیله انجام آن را بیان مىکنند.
فکر قوهاى است که به واسطه آن مىتوان به معرفت رسید، و تفکر، به فعالیت درآوردن آن قوه در پرتو عقل است. (4) آیات قرآن در ستایش تفکر و نکوهش کسانى که اهل تفکر نیستند، بسیار است.
عقل نیز قوه کسب دانش است، و گاهى به علم و دانشى که از آن به دست مىآید نیز گفته مىشود.در حدیث نبوى آمده است که«خداوند آفریدهاى گرامىتر از عقل نیافریده است».
و نیز«کسى چیزى برتر از عقلى که او را به هدایت رهنمون گردیده و از ظلالت باز دارد، کسب ننموده است».
حدیث نخست، ناظر به نخستین معناى عقل، و حدیث دوم ناظر به دومین معناى آن است. (5)
آیات مربوط به بهرهگیرى از عقل در تشخیص حق از باطل نیز بسیار است.
لبّ عبارت از عقل پیراسته از شوائب است؛ بنابراین، معناى لبّ اخص از معناى عقل است، و معمولا در آیات قرآنى در مواردى به کار رفته است که حقایق و معانى لطیف مطرح است. (6)
قبل از آنکه به توضیح دو واژه قلب و فؤاد بپردازیم، نمونههایى از آیات را درباره سه واژه پیشین نقل مىکنیم:
*«ان شرّ الدوابّ عند اللّه الصمّ البکم الّذین لا یعقلون»(انفال/22)بدترین جنبندگان نزد خدا افراد کر و کنگى هستند که نمىاندیشند.
*«و یجعل الرجس على الذین لا یعقلون» (یونس/100)خداوند پلیدى را بر کسانى وارد مىسازد که نمىاندیشند.
*«و تلک الامثال نضربها للناس، لعلهم یتفکرون»(حشر/219)این گونه خداوند نشانهها را براى شما بیان مىکند، شاید تفکر کنید.
*«ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولى الالباب»(آل عمران 190) به درستى که در آفرینش آسمانها و زمین و گردش شب و روز نشانههایى است براى خردمندان.
قلب در قرآن:از مطالعه آیات قرآن به دست مىآید که واژه قلب در موارد زیر به کار رفته است: 1-دل یا مرکزى که به صفاتى نظیر:آرامش، ترس، نرمى، رأفت، انابه، حسرت، قساوت، الفت، خشیت، کینه و مانند آن وصف مىشود.صفات یاد شده، در آیات متعددى از قرآن براى قلب بیان شده است.
2-عقل و فهم، در برخى از آیات قرآن قلب به معنى عقل و فهم به کار رفته است، چنان که مىفرماید:«ان فى ذلک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید».(ق/37)
همان گونه که قبلا یادآور شدیم، در این آیه دو وسیله تشخیص خوبى از بدى، و مصلحت از مفسده، و سود از زیان بیان گردیده است:یکى استفاده از قوه عقل و خرد، و دیگرى استفاده از تخصص دیگران که به وسیله گوش فرا دادن به کلام آنان انجامپذیر است.
نیز مىفرماید:«لهم قلوب لا یفقهون بها» (اعراف/179)مقصود از قلب در این آیه کریمه نیز عقل و خرد است که گمراهان براى فهم حقایق الهى از آن بهره نمىگیرند.
باز مىفرماید:«افلم یسیروا فى الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها»(حج/46)روشن است که تعقل نمودن همانا به کار گرفتن نیروى عقل و خرد است.
«افلا یتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها» (محمد/24)مقصود از قلب در این آیه نیز به قرینه«تدبّر»که همانا تفکر است، عقل و خرد مىباشد.
3-در برخى از آیات، براى قلب صفاتى بیان شده است که هم بر عقل منطبق است و هم بر دل، مانند:هدایت، تقوى، پاکیزگى، ختم، طبع، مشابهت، انحراف، خیر غفلت، گناه آلودگى، تشتت و نظایر آن.
4-گاهى مقصود از کلمه قلب، روح و جان آدمى است، چنان که مىفرماید:
«و بلغت القلوب الحناجر»(احزاب/10)آنگاه که جانها به گلوگاه برسد.
و نیز مىفرماید:«اذ القلوب لذى الحناجر کاظمین»(غافر/18)هنگامى که جانها با حالت خشم در گلو مىباشد.
راغب مىگوید:«کلمه قلب در امورى که به انسان اختصاص دارد، مانند:روح، و انس و شجاعت و غیر آن به کار مىرود.چنان که فرموده است:«و بلغت القلوب الحناجر»که مقصود از قلوب، ارواح است، و فرموده است:«ان فى ذلک لذکرى لمن کان له قلب»مقصود از قلب علم و فهم است، و نیز فرموده است:«و لتطمئن به قلوبکم»یعنى تا شجاعت شما ثابت و پا بر جا باشد و ترس از شما زایل گردد. (7)
علامه طباطبائى«قلب»در آیه«بما کسبت قلوبکم»(بقره/225)را به روح و نفس تفسیر نموده است.زیر کسب و اکتساب جز به انسان نسبت داده نمىشود، و مبدأ آن در حقیقت همان روح و نفس انسان است.» (8)
شیخ محمد عبده نیز گفته است«لفظ قلب در مورد وجدان، عقل، و نفسه ناطقه به کار مىرود و استعمال آن در مورد نخست(وجدان)بیشتر است، زیرا اقناع و اذعان مربوط به آن مىباشد». (9)
*فؤاد در قرآن
از مطالعه مجموع آیاتى که در آنها کلمه «فؤاد»و«افئده»به کار رفته است، به دست مىآید که این واژه ناظر به دو کانون ادراکى و احساسى است؛یعنى ادراک عقلانى و احساس نهانى که از آن به درک وجدانى یا ضمیر خود آگاه تعبیر مىشود.
در آیاتى که وسایل معرفت بیان گردیده است، پس از گوش و چشم، فؤاد آمده است.این گواه آن است که مقصود از فؤاد نیروى عقل و خرد است.
چنان که در برخى از آیات، فؤاد با صفاتى چون «ثبات و آرامش»و«فراغت»وصف گردیده است.
چنان که مىفرماید:
«و کلا نقص علیک من انباء الرسل ما نثبّت به فؤادک»(هود/120)سرگذشت پیامبران را براى تو حکایت مىکنیم تا دل تو با آن ثبات یابد.
نیز مىفرماید:«و اصبح فؤاد امّ موسى فارغا...» (قصص/10)دل مادر موسى از هر چیز-جز فرزندش-فارغ گردید.
به عبارت دیگر، مقصود از فؤاد، -همانند قلب- همان روح و نفس انسان است که به اصطلاح منطقدانان فصل ممیز انسان مىباشد.این حقیقت دو بعد دارد، یکى از مقوله تفکر و اندیشهورزى است، و دیگرى از مقوله احساس و شهود درونى، و وجه مشترک هر دو این است که از وسایل معرفت و ادراک مىباشند.
3-راه دل و روان:از توضیحاتى که در مورد قلب و فؤاد در قرآن کریم داده شد، معلوم مىشود که گاهى مقصود از این دو واژه، دل و روان انسان است.بنابراین، علاوه بر حس و عقل، انسان از طریق وجدان و روان خود نیز مىتواند حقایقى را درک کند.
آنچه را که روانشناسان به عنوان تمایلات عالى روان انسان نام مىبرند از این دسته ادراکات است.
به گفته آنان، تجربههاى روحى اثبات کرده است که در روان و نهاد انسان تمایلاتى مانند:تمایل به دانش(حس راستى)تمایل به نیکى(حس اخلاقى)تمایل به زیبایى(حس زیبایىخواهى)و تمایل قدسى(حس مذهبى)سرشته شده است.
هر چند انسانها در تحقق بخشیدن به این تمایلات متفاوتند، ولى در اصل وجود چنین احساسات و تمایلاتى یکسانند.
بدیهى است این تمایلات، تمایلاتى آگاهانهاند و در نتیجه با نوعى معرفت و شناخت همراهند، و در عین اینکه داراى ویژگى گرایش و کشش مىباشند، با ویژگى ادراک و دانش نیز همراهند.
این راه دو گونه جلوه و نمود دارد:
الف:طریق فطرت
که جلوه و نمود عام راه درون است و بعدا درباره آن سخن خواهیم گفت.آیاتى نظیر آیههاى شش و هفت سوره«الشمس»ناظر به آن است.چنان که مىفرماید:
«و نفس و ما سوّاها، فألهمها فجورها و تقواها» سوگند به نفس و آراستگى آن(یا آراستهگر آن که) پلیدىها و پاکىها را به آن الهام کرد. این جلوه از راه دل و روان عمومیت دارد و هیچ انسانى که از آفرینشى سالم برخوردار است، فاقد آن نمىباشد.براى همین است که حجّت الهى بر همگان تمام مىباشد، تفصیل آن خواهد آمد.
ب:طریق کشف و شهود
دومین جلوه راه درون، همان است که مورد توجه مکتب عرفان و تصوف است، که مشروط به یک رشته تمرینات و ریاضتهاى روحى و نفسانى است.خود این راه نیز، درجات و مراتبى دارد و عالىترین آن جز نصیب اولیاء خاص خداوند نمىشود.این راه به خاطر شرایط دشوارى که دارد، بسیار محدود است و تنها عده کمى از انسانها توفیق پیمودن آن را پیدا مىکنند.
اگر چه از نظر کیفیت، نسبت به راه حس و عقل برتر است.این راه در آیات متعددى از قرآن کریم مورد اهتمام قرار گرفته است که برخى را یادآور مىشویم:
*«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» (عنکبوت/69)کسانى را که در راه ما تلاش کردند به راههاى(ویژه)خود هدایت مىکنیم.
*«و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب»(طلاق/2-3)کسى که تقواى الهى را پیشه سازد، خداوند براى او راه برون رفتن(از تنگناها)قرار مىدهد، و از جایى که گمان نمىبرد روزى مىدهد.(اطلاق رزق در آیه، رزق مادّى و معنوى هر دو را شامل مىشود.)
*«یا ایها الذین آمنوا ان تتقو اللّه یجعل لکم قرقانا»(انفال/29)اى مؤمنان، اگر پرهیزگار باشید، خداوند نیروى تشخیص حق از باطل را به شما ارزانى دارد.
4-طریق وحى:از مراجعه به کلمات لغت شناسان عرب در توضیح واژه وحى و کاربردهاى آن روشن مىشود که وحى نوعى تعلیم و آموزش است که اوّلا:سریع و برقآسا انجام مىگیرد، ثانیا: مخفى و ناآشکار است.
ابن فارس مىگوید:«وحى عبارت است از تعلیم و آموزش پنهانى». (10)
راغب مىگوید:«وحى اشاره سریع را گویند، و گاهى به مطالب رمزى و تعریضگونه نیز وحى گفته مىشود؛زیرا مطلب از طریق رمز و تعریض سریع انجام مىگیرد». (11)
از این دو لغتشناس معروف زبان عربى، یکى به ویژگى سرعت انتقال در وحى اشاره کرده، و دیگرى ویژگى پنهانى بودن آن را یادآور شده است.ولى حق این است که هر دو ویژگى در موارد استعمال آن روشن مىشود.اینک کاربردهاى این واژه در قرآن را یادآور مىشویم:
1-هدایت طبیعى:یعنى قوانین و سننى که بر زندگى موجودات طبیعى حاکم است؛ مانند:حرکت سیارات، و ترکیبات طبیعى و خواص و آثار اشیاء.چنان که درباره نظام حاکم بر آسمانها مىفرماید:
«و اوحى فى کلّ سماء امرها»(فصلت/12)در مورد هر آسمانى امر مربوط به تدبیر آن را وحى کرد.
شاهد بر این مقصود از وحى در این آیه سنن و قوانین تکوینى حاکم بر آسمانها است، جمله آخر آیه است که مىفرماید:
«ذلک تقدیر العزیز العلیم}»این است اندازه گیرى قدرتمند توانا.
2-ادراک غریزى که مخصوص جانداران -مخصوصا حیوانات-است.درباره زنبور عسل مىفرماید: «و اوحى ربک الى النحل ان اتّخذى من الجبال بیوتا و ن الشجر و ممّا یعرشون».(النحل/68) پروردگارت به زنبور عسل آموخت که از کوهها و درختها و مکانهاى بلند لانه بساز.
3-القاء در دل که مربوط به انسانهاست و این دو گونه است:هر گاه دل پاکیزه باشد، از جانب خداوند مطالبى به آن القاء مىگردد، و اگر ناپاک باشد از طرف شیطان.در مورد نخست مىفرماید:
«و اوحینا الى امّ موسى ان ارضعیه...»(قصص/7)به مادر موسى وحى کردیم که فرزند خود را شیر بده...
و در جاى دیگر درباره یاران پاک سیرت حضرت مسیح مىفرماید:
«و اذا اوحیت الى الحواریین ان آمنو بى و برسولى»(مائده/111)به یاران مسیح وحى کردیم که به من و رسول من ایمان آورید.
درباره یوسف مىفرماید، «و اوحینا الیه لتنبئنّهم بأمرهم هذا و هم لا یشعرون»(یوسف/15) به یوسف که انجام دادهاند، آگاه خواهى کرد، و آنان تو را نمىشناسند.
در مورد دوم(وحى شیطانى)مىفرماید:
«و ان الشیاطین لیوحون الى اولیائهم لیجادلوکم»(انعام/121)به درستى که شیاطین به دوستان خود وحى مىکنند تا با شما مجادله کنند.
بدیهى است القاء در دل، آنگاه که از جانب خداوند تحقق یابد، با راه دل به معناى خاص آن یعنى کشف و شهود، تفاوت چندانى ندارد.چون ریاضتهاى نفسانى و پرهیزگارى، آیینه دل را از زنگار پلیدیها، پاک مىسازد و چهره حقیقت در آن نمایان مىگردد، و این حقیقت به صورت معرفتى روشن در درون نمایان مىگردد.
4-وحى نبوت:این وحى مخصوص پیامبان الهى است؛اعم از پیامبران صاحب شریعت مانند: نوح، ابراهیم، موسى، عیسى و پیغمبر اسلام(ص) و سایر پیامبران الهى.آیات مربوط به وحى نبوت بسیار است که به دلیل روشن بودن مطلب تنها یک آیه را یادآور مىشویم:
«انا اوحینا الیک کما اوحینا الى نوح و النبیین من بعده، و اوحینا الى ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط و عیسى و ایوب و یونس و هارون و سلیمان...»(نساء/163)ما به تو وحى کردیم، چنان که به نوح و پیامبران پس از وى وحى نمودیم، و به ابراهیم، اسماعیل، اسحاق، یعقوب، اسباط، عیسى، ایوب، یونس، هارون و سلیمان وحى نمودیم....
آنچه بر پیامبران الهى وحى شده است، مربوط به معارف الهى، احکام عملى، دستورات اخلاقى، وقایع تاریخى، حیات اخروى و مسایل دیگرى بوده که همگى در راستاى هدایت معنوى و تربیت بشر و رشد و تعالى وى قرار داشته است.در نتیجه عموم بشر توانستهاند از طریق وحى نبوّت به یک سلسله معارف مهمى درباره انسان و جهان و آفریدگار هستى دست یابند و معرفتهاى حسى و عقلى خود را غنا بخشند و در مسیر آرمانهاى متعالى دینى هدایت نمایند.
ب:معرفت فطرى چیست؟
واژه فطرت بر نوعى خاص از خلقت دلالت مىکند؛ زیرا بر وزن«فعله»است که مصدر نوعى است و بر چگونگى تحقق فعل دلالت دارد.چنان که گفته مىشود:«جلست جلسة الامیر»:بسان نشستن امیر، نشستم.
ابن اثیر مىگوید:«فطر(بر وزن دهر)به معنى ابتدا و اختراع نمودن است، و فطرت حالت و چگونگى آن را بیان مىکند، و مقصود از حدیث نبوى که فرمود:«کل مولود یولد على الفطرة»این است که بر نوعى از سرشت و طبیعت آفریده مىشود که پذیرنده دین است، و اگر بر همان سرشت و طبیعت باقى بماند، هیچگاه دین را رها نخواهد کرد.و عدول از دین به خاطر عوامل خارجى، نظیر تقلید است، و از ابن عباس نقل شده است که گفت:معنى:«فاطر السموات و الارض»را نمىدانستم، تا اینکه دو اعرابى(بادیهنشین)در مورد چاه آبى نزد من به منازعه پرداختند، یکى از آنها گفت:«انا فطرتها»یعنى من اول آن را حفر کردم». (12)
بنابراین، آفرینش جهان توسط خداوند، ابداعى و ابتکارى است، و این به خاطر آن است که اولا:خداوند جهان را از عدم آفریده و ترکیب و صورتپردازى او بر مادهاى انجام گرفته که خود آن را آفریده است؛در حالى که صورتپردازیهایى که توسط غیر خداوند انجام مىگیرد، بر موادى است که خدا آفریده است.ثانیا:طرح و الگوى جهان ابتکارى و بىسابقه است، و خداوند آن را از کسى اقتباس نکرده است، در حالى که غیر خداوند هر چه مىداند، از جانب خداوند است.
قرآن کریم در عین اینکه فطرت را در مورد آفرینش همه موجودا به کار مىبرد و خداوند را فاطر السموات و الارض مىداند، در مورد انسان از فطرتى ویژه سخن گفته، مىفرماید:
«فاقم وجهک للدین حنیفا فطرة اللّه التى فطر الناس علیها، لاتبدیل لخلق اللّه، ذلک الدین القیم، و لکن اکثر الناس لا یعلمون.»(روم/30) به سوى دین حنیف استوار باش، دینى که مقتضاى فطرت الهى است، همان فطرتى که انسانها را بر پایه آن آفریده است، آفرینش خداوند تبدیلناپذیر است، این دین متکفل و تأمین کننده سعادت انسان است، ولى اکثر انسانها نمىدانند.
این آیه به روشنى دلالت مىکند که انسان آفرینش ویژهاى دارد، که به واسطه آن از انواع دیگر حیوانى ممتاز مىگردد.این آفرینش ویژه، از طریق دین تبلور مىیابد.دینى که خود ریشه در سرشت و خلقت انسان دارد، و همآهنگ با ساختمان وجودى و ابعاد حیاتى او است.این دین، همانا دین اسلام یعنى تسلیم بودن در برابر خداوند و فرامین الهى است چنان که مىفرماید:
«ان الدین عند اللّه الاسلام»(آل عمران/19)دین مقبول نزد خداوند، اسلام است.
اگر کسى دینى جز آن برگزیند پذیرفته نخواهد شد:(و من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه» (آل عمران/85)
از آنجا که اساس و حقیقت این دین، توحید است، در روایات، دین فطرى به توحید تفسیر شده است. (13)
بنابراین، فطرت با طبیعت که در مورد موجودات بىجان و نیز گیاهان به کار مىرود، و غریزه که مربوط به جهان حیوانات است، در این جهت که همگى تکوینى و آفرینشى هستند و به قلم آفرینش نگاشته شدهاند، همانند است.ولى در این جهت که ویژه انسان است با آنها تفاوت دارد.
طبعا این ویژگى را باید در حیات عقلانى انسان جستجو کرد؛چرا که دین نیز مربوط به همین عنصر آسمانى است، یعنى عنصر عقل و خرد که خوبى را از بدى تمییز مىدهد و به درک حقایق و ارزشهاى کلّى تواناست، و به تعبیر فلسفى، تفاوت فطرت با طبیعت و غریزه، از قبیل تفاوت تشکیکى است که به کمال و نقص وجودى باز مىگردد.
*فطریات نظرى و عملى
آنچه مقتضاى فطرت و سرشت انسان است، دو گونه است:گاهى معرفت به آن به صورت بالفعل تحقق دارد، مانند درک وجدانى انسان نسبت به خود؛و گاهى تحقق آن بالقوّه است، یعنى انسان استعداد و قابلیت آنها را دارد؛مانند کمالات نفسانى که از طریق علم و عمل به دست مىآید.
سخن ما فعلا در مورد قسم نخست است که مىتوان آنها را سرمایههاى آفرینش و درونى انسان نامید.این سرمایههاى فطرى را مىتوان به دو دسته نظرى و عملى تقسیم کرد:فطریات نظرى، آن دسته از ادراکات بدیهى و روشن مىباشند که مستقیما به عمل و کردار ارتباط ندارند؛مانند:ادراک مفاهیم و احکام ضرورت، امکان، امتناع، علیت، تناقض و مانند آن.و فطریات عملى، آن دسته از ادراکات بدیهىاند که مستقیما با عمل و کردار ارتباط دارند.مانند: ادراک حسن و لزوم شکر منعم، عدل و داد، صدق و راست، وفاى به عهد و پیمان، جزاى احسان به نیکى، و ادراک قبح ناسپاسى و کفران نعمت، ظلم و بیدادگرى، دروغگویى، خیانت و پیمانشکنى، جزاى احسان به بدى و نظایر آنها.
اینک مىخواهیم به بررسى دیدگاه قرآن درباره این دو بخش از سرمایههاى فطرى بپردازیم و ببینیم معرفتهاى فطرى-اعم از نظرى و عملى- که در قرآن مورد توجه قرار گرفته است کدامند؟
ج:نمونههایى از معرفت فطرى در قرآن
1-انسان و خودآگاهى
یکى از معرفتهاى فطرى انسان، خودآگاهى است.یعنى انسان نسبت به صفات و حالات خود آگاه است؛اگر چه ممکن است به خاطر مصالح و اغراض ویژهاى از ابراز آنها و یا اقرار و اذعان به آنها خوددارى کند.قرآن کریم در این باره مىفرماید:
«بل الانسان على نفسه بصیرة و لو القى معاذیره»(قیامت/14-15)بلکه انسان بر نفس خود آگاه است، هر چند عذرتراشى کند.
گر چه این آیه در سیاق آیات مربوط به قیامت و پس از این آیه وارد شده که مىگوید:روز قیامت انسان را نسبت به آنچه انجام داده، آگاه مىکنند، آنگاه یادآور مىشود که انسان خود از حال خویش و آنچه انجام داده آگاه است، و به اینکه او را از کردههایش باخبر سازند نیازى نیست؛ولى این امر مانع از عمومیت مفاد و مدلول آیه نمىباشد.به ویژه آنکه در احادیثى که از ائمه اهل بیت(ع)روایت شده بر مواردى دیگر نیز منطبق گردیده است.
طبرسى در مجمع البیان از زراره روایت کرده که گفت:از اما صادق(ع)درباره حد بیماریى که مجوز افطار روزه است پرسیدم، امام(ع)با تلاوت آیه«بل الانسان على نفسه بصیرة»فرمود:او خود نسبت به طاقت و توان خود داناتر است.و در حدیث دیگر فرمود:او نسبت به نفس خود داناتر است، این امر به تشخیص خود او واگذار شده است». (14)
2-انسان و خدادوستى
از آیات قرآن به دست مىآید که خدادوستى از تمایلات فطرى انسان است؛گر چه ممکن است این محبت فطرى را در مورد غیر خدا بپندارد.
از جمله این آیات، آیه 165 سوره بقره است که مىفرماید:
«و من الناس من یتخذ من دون اللّه اندادا یحبونهم کحب اللّه آمنو اشدّ حبا للّه»: برخى از انسانها همانندهایى را براى خدا برمىگیزنند و آنها را چون خدا دوست مىدارند، و دوستى مؤمنا به خدا شریعتر است.
از این آیه چنین به دست مىآید که انسانها دو دستهاند:کسانى که تنها خدا را دوت دارند، و کسانى که غیر خدا را در حد خدا دوست دارند.نتیجه این مىشود که هر گوه در حقیقت دوستار خدایند؛با این تفاوت که یک دسته(کافران و مشرکان)به چیزهایى که خدا نیستند، لباس خدایى پوشانده و به آنها محبت مىورزند، و دسته دیگر محبت شدید خود را نسبت به خداوند ابزار مىکنند.پس تفاوت آنها در مصداق محبوب است نه در اصل حب نسبت به کمال برین.
آیه دیگرى که بر این طملب دلالت دارد، آیهاى است که احتجاج حضرت ابراهیم با بتپرستان را بیان کرده مى فرماید:
«فلما جنّ علیه اللّیل رأ کوکبا قال هذا ربى، فلمّا افل قال لا احب الافلین»(انعام/76)آنگاه که شب فرا رسید، ستارهاى را دید، گفت این پروردگار من است، وقتى که آن ستاره افول کرد گفت، من افولکنندگان را دوست ندارم.
حضرت ابراهیم در این جا اصل محبت را پایه استدلال خود قرار داده است.این استدلال، آنگاه تمام است که اصل محبت به پروردگار ابدى در ضمیر مشرکان وجود داشته باشد، هر چند آنان در تشخیص محبوب راستین دچار اشتباه گردیده بودند، و ابراهیم با یادآور شدن افول ستاره که نشانه ناپایدارى و ابدى نبودن آن است، خطاى 1-من رب و پروردگارم را دوست دارم.
2-من چیزى را که افول مىکند و جاودانه نیست، دوست ندارم.
3-چیزى که افول مىکند پروردگار فطرى انسان مىباشند.محبت انسان به پروردگار خویش به خاطر این است که سعادت خود را در گرو عنایت و تدبیر او مىداند.اوست که مىتواند نفع برساند، و زیانها ارا از او دور سازد.همان گونه چیزى که ناپایدار است، با توجه به ناپایدار بودن آن، میل و رغبت انسان را به خود جلب نمىکند، مگر اینکه در شرایط غیر طبیعى قرار گیرد که خارج از فرض ما است.
بدین جهت است که قرآن کریم انسان را از دلبستن به مظاهر زندگى دنیوى برحذر داشته، آن را کارى ناشایسته مىداند، و او را به جلب رضاى خداوند و نعمت جاودانه اخروى دعوت مىکند.
چنان که مىفرماید:
«ما عندکم ینفدو ما عند اللّه باق»(نحل/96)آنچه نزد شماست پایان مىپذیرد، و آنچه نزد خداوند است باقى و همیشگى است.
نیز مىفرماید:«و ما عند اللّه خیر وابقى» (شورى/36)آنچه نزد خداوند است بهتر و پایدارتر است.
بنابراین، حاصل کلام ابراهیم که فرمود: «انى لا احب الآفلین»این است که چیزى که در معرض زوال و دگرگونى است و ثبات و قرار ندارد، شایسته دل بستن نیست در حالى که به حکم خرد و فطرت، واجب است که انسان به پروردگار خود محبت داشته باشد.پس ستاره و آنچه مانند آن در معرض فنا و زوال است، شایسته مقام ربوبى نیست.این استدلال، در عین اینکه برهان یو یقینآور است، روشن و ساده نیز مىباشد. (15) در این جا مناسب است سخن عارف نامور، مرحوم شاه آبادى را بازگو کنیم که مىگوید:
«ابراهیم(ع)با برهان فطرت، هم الوهیت خدایان دروغین را نفى نمود و هم الوهیت خداوند را اثبات کرد.زیرا نقض مبغوض فطرت است، و افول و غروب نقص است؛و از طرفى اصل چیزى مبغوض فرع آن نیست، پس ناقص، رب و اصل انسان نیست، و کمال صرف محبوب فطرت است، و آن همان«فاطر السموات و الارض»است که همگان مفطور به محبت اویند؛پس او رب العالمین است.پس حضرت خلیل(ع)نفى آلهه را با فطرت بغض نقص اثبات نمود، و اثبات الوهیت خداوند با فطرت حبّ کمال صرف اثبات کرد.» (16)
3-درک اصول خوبىها و بدىها
یکى دیگر از معرفتهاى فطرى انسان از دیدگاه قرآن، معرفت او به اصول خوبىها و بدىها است.
روشنترین آیهاى که بر این مطلب دلالت مىکند، آیههاى 7 و 8 سوره«الشمس»است.چنان که مىفرماید:«و نفس و ما سواها، فالهمها فجورها و تقواها»سوگند به نفس(انسانى)و آنکه او را به گونهاى موزون و معتدل بیافرید، و پلیدیها و پاکیها را به او الهام نمود.
در این آیه، الهام یعنى آموختن زشتىها و خوبىها افعال از جانب خداوند، بر خلقت و آفرینش موزون و معتدل نفس، متفرع گردیده است.یعنى نفس انسان به گونهاى آفریده شده است که خوبىها و بدىها را درک مىکند، و این معرفت و ادراک، مستقیما از جانب خداوند به او الهام شده است، نه از طریق حس و تفکر یا به واسطه تعالیم دینى.تعالیم دینى در این باره، نقش تذکر و یادآورى را دارند.
گواه این مطلب، آیاتى است که فلسفه نبوت و اوامر و نواهى دینى را تذکر، موعظه و اندرز مىداند چنان که مىفرماید:
«ان اللّه یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنکر و البغى، یعظکم لعلکم تذکرون.»(نحل/90)خدا به عدالت و نیکى و کمک به خویشاوندان فرمان مىدهد، و از پلیدى و زشتى و ستم نهى مىکند(او بدین وسیله)شما را موعظه مىکند، شاید متذکر شوید.
در آیه دیگر، پیامبر اکرم(ص)را به عنوان متذکّر و یادآورى معرفى کرده مىفرماید:
«فذکر انما انت مذکر»(غاشیه/21)یادآورى کن، تو فقط یادآورىکنندهاى.
در آیات زیر غرض از رسالت آن حضرت را تذکر و یادآورى دانسته، مىفرماید: کلا انه تذکر(مد/54)قرآن موعظه و اندرز است کلا انه تذکره(عبس/11)آیات قرآن یاد آورنده حق و باطل است.
ان هو الاّ ذکرى للعالمین(انعام/90)قرآن جز یادآورى کننده براى جهانیان نیست.
آیاتى که فلسفه نبوت پیامبر اکرم(ص)و تعالیم و احکام قرآن کریم را تذکر و یادآورى بشر مقصود ما کافى است.
حاصل استدلال به آیات«تذکر»را مىتوان بع صورت زیر خلاصه کرد:
1-نبوب پیامبر اکرم(ص)همگانى و جهانى است. 2-غرض از نبوت او تذکر و یادآورى افراد بشر نسبت به حق و باطل و خوبى و بدى بوده است. 3-تذکر و یادآورى در جایى است که فرد یا افراد چیزى را از قبل مىدانند، ولى آن را فراموش کرده و یا در عمل به آن ترتیب اثر نمىدهند. 4-در میان افراد بشر کسانى بوده و هستند که منکر شرایع آسمانى بوده و اصول و حق و باطل و خوبى و بدى را از طریق پیامبران الهى و شرایع آسمانى، نیاموخته اند. 5-بنابراین، معرفب و شناخت آنان نسبت به این حقایق، ریشه در خلقت و فطرت آنان دارد.
آرى از آنجا که بهرهمند شدن از موعظه و تذکر، مشروط به این است که انسان از خودخواهى و لجاجت دست بردارد و خشیت الهى در درون او متجلى گردد، در برخى از آیات، قرآن هدف از رسالت پیامبر گرامى را متذکر شدن اهل خشیت و تقوى دانسته، مىفرماید:
«انما انت منذر من یخشیها»(نازعات/45)تو فقط بیم دهنده کسانى هستى که از قیامتبیمنا کند.
باز مىفرماید:«انّ فى ذلک لعبره لمن یخشى» (نازعات/26)در داستان موسى و فرعون درس عبرت است براى کسى که اهل خشیت باشد.
(یعنى از عذاب و بدبختى بهراسد، و چون بیمناک بودن از عذاب و شقاوت احساسى و ادراکى فطرى است، بنابراین آن کس که از فطرت سلیم خود پیروى کند، از پندهاى رسالت بهره مىگیرد.)(17)
4-فطریات پنجگانه در نگاه قرآن کریم
در آغاز سوره بقره، قرآن کریم از پنج معرفت فطرى دینى یاد مىکند که عبارتند از:سه اصل اعتقادى اسلام یعنى، توحید، نبوت و معاد، و دو اصل عملى یعنى متز و انفاق در راه خدا، چنان که مىفرماید:
«ذالک الکتاب لا ریب فیه هدى للمتقین الذین یومنون بالغیب و یقیمون الصلوه و مما رزقناهم ینفقون والذین یومنون بما انزل الیک من ربک و ما انزل من قبلک، و بالاخره هم یوقنون اولئم على هدى من ربهم و اولئک هم المفلحون»(بقره/2-5)
ان کتاب(قرآن)که تردیدى در حقانیت آن نیست، هدایتگر پرهیز گاران است آنان که به جهان غیب ایمان دارند و نماز بر پا داشته از آنچه روزى آنان کردهایم، انفاق مىکنند آنان که به آنچه بر تو نازل گردیده(قرآن)و آنچه قبل از تو نازل گردیده (کتب آسمانى پیشین)ایمان آورده و به جهان آخرت یقین دارند آنان از جانب پروردگارشان هدایت یافته و رستگارانند.
چگونگس دلالت این آیات، بر فطرى بودن اصول پنجگانهپیشین(با استفاده از تفسیر المیزان)تدین شرح است:(18)
در این آیات، نخست این مطلب بیان شده است که قرآن که هیچگونه تردیدى در حقانیت آن نیست، پرهیزگاران را هدایت مىکند.آنگاه براى پرهیزگاران صفات پنجگانهاى بیان گردیده که سه صفت آن از مقوله عقیده و باور است، و دو صفت دیگر از مقوله عمل.اینها هماى معرفتهاى فطرى هستند که در آغاز یادآور شدیم. در پایان، این نکته را بیان مىکند که پرهیزگاران، پرهیزگارى و صفات ویژه آن را در پرتو هدایت پروردگارشان به دست آوردهاند، و در نتیجه رستگارند.
بنابراین، در آیات یاد شده براى پرهیزگاران دو گونه هدایت بیان شده است:یکى هدایت قرآنى که آیه نخست ناظر به آن است و دیگرى هدایت ربوبى و سابق بر هدایت قرآنى که از آیه اخیر به دست مىآید.به عبارت دیگر، آنان قبل از هدایت قرآنى و تشریعى، از نوعى هدایت فطرى و تکوینى بهرهمند بودهاند، و اگر آن هدایت پیشین نمىبود، هدایت پسین نصیب آنان نمىشد.یعنى هدایت فطرى و تکوینى پایه و اساس هدایت قرآنى تشریعى است.
البته مقصود از این هدایت فطرى، فطرت سلیم و نیالوده به خلقیات و صفات ناپسندى چون:کبر، خود بزرگبینى، لجاجت و عناد است.زیرا وجود چنین صفات ناپسندى، آفات و آسیبهاى معرفت فطرىاند، که مانع از ثمربخش بودن درخت فطرت مىباشند؛ بسان آفات گیاهى که مانع از بار دادن درخت میوهاند.
فطرت سلیم، حقایق یاد شده در زیر را درک مىکند:
1-انسان موجودى نیازمند است و باید موجود دیگرى باشد که نیاز او را برطرف سازد.
2-این نیازمندى در مورد سایر موجوداتى که او مىشناسد(اعم از انسان و غیر انسان)نیز مشهود است.
3-بنابراین، باید موجود دیگرى در وراى عالم طبیعت باشد که به نیازهاى انسان و موجودات دیگر پاسخ گوید و آن موجودى است که آغاز و پایان حیات به دست او است(ایمان به مبدأ و معاد).
4-هر گاه آن موجود غیر مادّى به نیازهاى مادّى انسان پاسخ داده است، معقول نیست که نیازهاى معنوى و روحى او را پاسخ نگوید، و آنچه را مایه سعادت و نجات انسان است، در زمینه اعمال و اخلاق بیان ننماید(ایمان به نبوت).
5-چنین موجودى که این همه نعمت را به بشر ارزانى داشته است، سزاوار سپاسگذارى و پرستش است و شایسته است که انسان از سرمایههایى که او به وى ارزانى داشته در راه جلب رضاى او استفاده کند(اقامه نماز و انفاق).
آرى این اصول پنجگانه اعتقادى و عملى از میوههاى شیرین درخت برکتخیز فطرت سلیم انسانى است که در پرتو هدایتهاى قرآن و تشریعى بالنده و فزاینده مىگردد.
د:آسیبهاى معرفت فطرى
از آنچه گذشت، روشن گردید که از دیدگاه قرآن کریم اصول معارف نظرى و احکام و اخلاق که زیربناى شخصیت معنوى و کمال روحى او را تشکیل مىدهند، از فطرت انسانى سرچشمه مىگیرند.یعنى آفرینش او به گونهاى طراحى و صورتبندى شده است که این حقایق را درک نموده و نسبت به آنها عشق مىورزد.هم آنها را مىشناسد و هم مىستاید، هم مىفهمد و هم مىخواهد، هم مىداند و هم مىجوید.ولى فطرت، علّت تامّه اعتنا کردن انسان به چنین معرفتهاى فطرى نیست، و این بدان جهت است که انسان موجودى است تصمیمگیرنده و انتخابگر که در برابر پیامهاى فطرت مىتواند دو گونه عکس العمل داشته باشد:عکس العمل مثبت و منفى؛هم مىتواند نسبت به نعمت و موهبت فطرت سپاسگذار باشد، و هم مىتواند ناسپاس و کفرانکننده باشد.چنان که قرآن مىفرماید:
«انا هدیناه السبیل امّا شاکرا و امّا کفورا» (انسان/3)ما راه سعادت را به انسان نشان دادهایم، او یا سپاسگزار است یا ناسپاس.
از این روى، دو گونه عوامل ممکن است در فطرت تأثیر نهاده، یا تأثیر مثبت و سازنده بگذارد و یا تأثیر منفى و ویرانگر، و این دو تأثیر متضاد، در اصل واقعیت فطرت نیست، بلکه در ترتب آثار و نتایج عملى فطرت است.نخست به بررسى عوامل ویرانگر یا آفات و آسیبهاى فطرت مىپردازیم، آنگاه عوامل مؤثر در بارور شدن درخت فطرت را بیان مىکنیم.
1-احساس بىنیازى دروغین
همان گونه که یادآور شدیم، فطرت سلیم، انسان را به نیازمندى و فقر ذاتى و همیشگى او واقف مىسازد.حال اگر به علل مختلف احساس بىنیازى و استغناء در انسان پدید آید، از میوه شیرین درخت فطرت محروم خواهد شد.قرآن کریم در این باره مىفرماید:
«کلا ان الانسان لیطغى ان رآه استغنى» (علق/6-7)چنین نیست(که انسان پیوسته در برابر نعمتهاى خداوند سپاسگزار باشد بلکه)طبیعت انسان به گونهاى است که اگر خود را بىنیاز ببیند، طغیان و کفران مىکند.
با توجه به اینکه این آیه پس از آیاتى آمده است که از نعمتهاى بزرگ خداوند، مانند:نعمت هستى و دانش یاد کرده است مفاد آیه چنین خواهد بود که مقتضاى فطرت سلیم این است که انسان در برابر نعمتهاى الهى سپاسگزار باشد و در پیشگاه او خضوع نماید.ولى از طرفى، طبیعت مادى و حیوانى او چنین است که گاهى وقتى در ناز و نعمت قرار مىگیرد، به اصطلاح، خود را گم کرده و خدا را فراموش مىکند.
در جاى دیگر مىفرماید:«و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نأى بجانبه»(اسراء/83)هر گاه به انسان نعمت مىبخشیم، از ما روى برگردانده و فاصله مىگیرد.
2-استکبار و خودبرتربینى
اگر استغناء و احساس بىنیازى و غفلت از فقر ذاتى و وابستگى به مبدأ آفرینش، انسان را از بهرهمند شدن از هدایت فطرى محروم مىسازد، استکبار و خودبرتربینى نیز آفت و آسیب دیگرى است که مانع ثمربخش بودن درخت فطرت است.
انسان مستکبر و متکبّر، خود را بهتر از دیگران مىبیند و این باور شیطانى او را از توجه به این پیام فطرى و الهى که برترى جز به تقوى و پاکدامنى نیست، و آن جز از طریق تواضع و فروتنى در برابر خداوند و محبت و مهربانى نسبت به بندگان خدا به دست نمىآید، غافل مىسازد.
انسان مستکبر، حریم فطرت و شریعت را نقض مىکند، نبوت را انکار مىکند، آیات الهى را نادیده مىگیرد، و به مردم ستم روا مىدارد.قرآن کریم در این باره چنین مىفرماید:
«فلما جاءتهم آیاتنا مبصرة قالوا هذا سحرّ مبین و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوّا» (نمل/13-14)هنگامى که نشانههاى روشنگر ما براى آنان آمد، گفتند:این جادوى آشکار است، آیات ما را در حالى که به درستى آنها یقین داشتند، به خاطر ستمگرى و برترىطلبى انکار کردند.
این آیات بیانگر عکس العمل فرعون و اطرافیان او در برابر حضرت موسى و معجزات اوست، که با اینکه به حقانیت دعوت موسى و سلیم این است که انسان تسلیم یقین گردد، ولى چون روحیه خودبینى و ستمپیشگى در آنان نفوذ کرده بود، راه انکار را برگزیدند.در جاى دیگر درباره آنان مىفرماید:
و استکبر هو و جنوده فى الارض بغیر الحق و ظنّوا انهم الینا لا یرجعون»(قصص/39) فرعون و سپاه او در زمین به ناحق استکبار ورزیدند، و گمان کردند که به سوى ما باز نخواهند گشت. (*)
3-پیروى از هواى نفس
پیروى از خواهشهاى نفسانى یکى از آسیبهاى خطرناک فطرت است.هر گاه انسان دچار چنین بیمارى گردد، به نداى فطرت گوش نخواهد داد.دعوتهاى الهى را انکار نموده، از اجراى عدالت سرباز مىزدند، و حتى به کشتن پیامبران الهى اقدام مىنماید و استکبار نیز در حقیقت، نمادى از هواپرستى است.قرآن کریم در این باره مى فرماید:
«افکلما جاءکم رسول بما لاتهوى انفسکم، استکبرتم ففریقا کذبتم و فریقا تقتلون»(بقره/87) آیا هر گاه پیامبرى براى شما آمد که موافق میل و هواى نفس شما نبود، استکبار ورزیده، گروهى را تکذیب نموده و گروهى را به قتل رسانیدند؟
نیز مىفرماید:
«فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا»(نساء/135)پیروى از هواى نفس نکنید که مانع اجراى عدالت گردد.
باز مىفرماید:
«و لا تتبع الهوى فیضلک عن سبیل اللّه» (ص/26)از هواى نفس پیروى مکن، زیرا تو را از راه خدا منحرف مىسازد.
قرآن کریم تصریح مىکند که اگر پیروى از هواى نفس بر انسان غالب گردد، علم و معرفت سودى نمىبخشد.چنان که مىفرماید:
«و من الناس من اتخذ الهه هواه و اضلّه اللّه على علم»(جاثیه/23)برخى از انسانها هواى نفس خود را معبود خود برگزیده، و خداوند او را با اینکه عالم به حقیقت است، گمراه نموده است. (**)
4-گمانورزى
فطرت سلیم، تنها یقین را معتبر مىداند و براى ظن و گمان به خودى خود ارزش قایل نیست.
اکنون اگر انسان از این آموزش فطرى تن زد و به ظن و گمان عمل نمود، در حقیقت پردهاى بر فطرت خود افکنده و به بیراهه رفته است.قرآن در آیات متعدد، این حقیقت را یادآور مىشود که مشرکان و بتپرستان، جز از ظن و گمان پیروى نمىکنند، و در عقاید خوى شپیرو علم و یقین نیستند.چنان که مىفرماید:
«قل هل من شرکائکم من یهدى الى الحق، قل (*)این مطلب در آیات دیگرى از قرآن نیز بیان شده است که فعلا مجال ذکر آنها نیست.از جمله به اعراف/146، مدث/243، زمر/59، بقره/87، جاثیه/31 و احقاف/10 رجوع شود.
(**)نسبت اضلال به خداوند در این قبیل آیات، به معنى کیفر دادن گمراه است؛به گواه اینکه اولا مىفرماید؛چنین فردى داناى به حقیقت است، و ثانیا او خود، هواپرستى را بر خداپرستى برگزیده است.در این صورت، او مستحق کیفر است، و کیفر او این است که از هدایت الهى محروم گردد. اللّه یهدى للحق، أفمن یهدى الى الحق احق ان یتبّع امّن لا یهدى الا ان یهدى، فما لکم کیف تحکمون و ما یتبع اکثرهم الا ظنا، ان الظن لا یغنى من الحق شیئا»(یونس/35-36)
بگو آیا شریکهایى که شما براى خدا برگزیدهاید، شما را به حق هدایت مىکنند، بگو خداوند است که شما را به حق هدایت مىکند.آیا کسى که هدایتگر به حق است، سزاوارتر است که از او پیروى شود، یا کسى که خود حق را نمىشناسد مگر اینکه او را هدایت کنند؟چگونه داورى مىکنید؟اکثر آنها جز از ظن و گمان پیروى نمىکنند، و ظن و گمان انسان را در مورد حق بىنیاز نمىسازد(هدایتگر به حق نیست).
در آیه نخست چند معرفت فطرى بیان شده است:
1-بتها و آنچه که مشرکان مىپرستیدند، قدرت هدایتگرى انسان را به سوى حق ندارند.
زیرا آنها یا جماد و بىجانند، که فاقد درک و شعورند، و یا جا ندارند که خود مخلوق و آفریدهاند، و چیزى که مخلوق است به خودى خود قدرت هدایتگرى ندارد.
2-خداوند قادر به هدایتگرى انسان است؛زیرا او آفریدگار و پروردگار بشر است.
3-انسان به هدایت به سوى حق نیازمند است.
4-موجودى شایسته پیروى و پرستش است که هدایتگر انسان باشد، که جز خدا نیست.
آنگاه در آیه دوم یادآور مىشود که آنچه مانع توجه مشرکان به این اصول عقلى و فطرى است، همانا پیروى آنان از ظن و گمان است. (*)تقلیدهاى بىمعیار
حکم فطرت و خرد این است که انسان اگر چیزى را نمىداند و خود توان یا فرصت و امکانات کسب معرفت را نسبت به آن چیز ندارد، به متخصصان و دانایان به آن رجوع کند.قرآن کریم نیز به این اصل فطرى سفارش کرده مىفرماید:
«فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون»(نحل/43).
از طرف دیگر، فطرت چنین حکم مىکند که در تقلید از دیگران آنچه ملاک و معیار است، همانا آگاهى و بصیرت است.اما عناوینى نظیر:نیاکان و پیشینیان، به خودى خود معیار و ملاک تقلید نیستند.بنابراین، صرف اینکه عقیده یا عملى مورد قبول نیاکان بوده، معیار حقانیت آن نخواهد بود.اکنون اگر پیروى از نیاکان، معیار حقیقت شناخته شود، بر خلاف مقتضاى فطرت عمل شده است.چنان که مىفرماید:
«و اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل اللّه، قالو بل نتّبع ما الفینا علیه آبائنا، او لو کان آباؤهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون»(بقره/170)وقتى به آنها گفته شود از آنچه خدا نازل نموده پیروى کنید، مىگویند:ما از روش پدران خود پیروى مىکنیم.
آیا اگر پدرانشان چیزى نفهمیده و هدایت نشدهاند، باز هم از آنها پیروى مىکنند؟! (*)
6-شخصیتگرایى
گرایش به شخصیتهاى معروف و انسانهاى صاحب نام و مقام یکى دیگر از موانع و حجابهاى فطرت (*)این مطلب در آیات دیگرى از قرآن کریم بیان شد است از جمله به:نساء/157، انعام/148 و 116، یونس/27، ص/27، جاثیه/24، و آل عمران/154 رجوع شود.
(*)آیات مربوط نیز بسیار است، به مائده/104، اعراف/28، یونس/87، انبیاء/53، شعراء/74، لقمان/21، زخرف/22 و 23 رجوع شود. است.از نظر فطرت و خرد، نام و مقام و شهرت و آوازه، به خودى خود، دلیل بر حقانیت نظر و عمل نیست.ولى انسانهاى ظاهربین، این نداى فطرت را نادیده گرفته و چه بسا با گرایش به شخصیتهاى صاحب نام و شهرت، و مقام و ثروت، که خود از هدایت بهرهاى ندارند، به ظلالت مىافتند.قرآن کریم سخن برخى از دوزخیان را که پیروى از شخصیتهاى صاحب نام و مقام، مایه گمراهى آنان گردیده، چنین بازگو مىکند:«ربنا انا اطعنا سادتنا و کبرائنا فاضلونا السبیلا(احزاب/68)پروردگارا!ما از بزرگان و اکابر خود پیروى کردیم در نتیجه آنا ما را گمراه ساختند.
شتابزدگى در قبول و رد
مقتضاى فطرت و خرد این است که انسان، تا درستى مطلبى را نمىداند، آن را نپذیرد، و تا نادرستى آن را نمىداند، انکار ننماید.ولى چه بسا برخى تحت تأثیر یک سلسله عوامل روحى و غیره، از این قانون فطرى سر باز زده، و در رد و قبول نظریهها و مطالب شتاب مىورزند.امام صادق(ع)فرمودهاند:خداوند انسانها را با دو آیه مورد تأدیب خاصى قرار داد و از آنها خواست تا جز حق نگویند، و چیزى را که نمىدانند انکار نکنند.آن دو آیه عبارتند از:
1-«الم یؤخذ علیهم میثاق الکتاب ان لا یقولوا على اللّه الا الحق»(اعراف/169)آیا از آنان در کتاب (فطرت و شریعت)پیمان گرفته نشد که درباره خداوند چیزى جز حق نگویند؟
2-«بل کذبوا بما لم یحیطوا بعلمه و لمّا یأتهم تأویله»(یونس/39)آنچه را که نسبت به آن احاطه علمى ندارند، و تأویلش براى آنها بیان نشده است تکریب نمودند. (19)
ه:عوامل محرّک و منبّه فطرت
آنچه گفته شد مربوط به آفات و حجابهاى فطرت بود.بدیهى است هر آنچه نقطه مقابل امور یاد شده باشد شریاط جلوهنمایى فطرت یا عوامل محرّک و منبّه آن است.بر این اساس، توجه به فقر و نیازمندى ذاتى و دائمى به خداوند، تواضع و فروتنى در برابر افراد دیگر، به انگیزه رضاى خداوند، پیروى نکردن از هواى نفس، یقینگرایى و دورى از گمانورزى، پرهیز از تقلیدهاى بىمعیار، دورى از شخصیتگرایى و شتابزدگى در پذیرش و انکار، همگى از عوامل مؤثر در فروزان شدن چراغ فطرت و جلوهنمایى آن در مرحله عقیده و عمل آدمى است.
از مطالعه آیات قرآن به دست مىآید که آنگاه که انسان در بحرانهاى زندگى قرار مىگیرد، و شرایطى پیش مىآید که از اسباب و وسایل مادّى و بشرى قطع امید مىکند فطرت حقیقتجوى او از قید و بندهاىیى که انسان دنیاگرا به آن بسته است، آزاد مىشود و او بدون چون و چرا تسلیم پیام الهى فطرت مىشود، و روى نیاز به آستان بىنیاز مطلق مىآورد و فقط او را مىخواند و از او مدد مىجوید.اما وقتى بار دیگر در شرایط عادى زندگى قرار مىگیرد، و سرگرم امور دنیوى مىگردد، دچار فراموشى و غفلت شده، و ابرهاى تیره خودخواهى و دنیاگرایى، خورشید فروزان فطرت را مىپوشاند.اینک آیاتى از قرآن کریم را در این باره یادآور مىشویم:
*«اذا مسّ الناس ضرّ (*) دعوا ربهام منیبین (*)راغب در توضیح کلمه ضرّمىگوید:«ضرّ عبارت از بدى وضعیت انسان است، یا در روح و روان او به خاطر نداشتن علم و فضل و عفت، و یا در بدن او، مانند:نقص عضو ونظیر آن، یا در وضعیت ظاهرى او، مانند:قلت مال و شأن و مقام.»(مفردات، ص 293.)
الیه، ثم اذا اذاقهم منه رحمة اذا فریق منهم بربهم یشرکون»(روم/33)هنگمى که مردم گرفتار و درمانده مىشوند، به سوى خدا روى آورده، او را مىخوانند، و پس از آنکه رحمت خداوند آنها را فرا گرفت، گروهى از آنان به پروردگار خویش شرک مىورزند.
نکته جالب توجه این است که آیه فوق پس از آیه فطرت واقع شده است.
*«و اذا مس الانسان ضرّ دعا ربه منیبا الیه ثم اذا خوّله نعمه منه، نسى ما کان یدعوا الیه من قبل و جعل للّه اندادا لیضل عن سبیله، قل تمتع بکفرک قلیلا انک من اصحاب النار.»(زمر/8)
هر گاه انسان گرفتار بدحالى و درماندگى شود با توجه خدا را مىخواند، و هنگامى که خداوند به او نعمتى عطا مىکند، خدا را فراموش کرده براى او شریک قایل مىشود تا گمراه شود.بگو از کفر خود اندکى بهره بگیر، تو اهل آتشى.
*«فاذا مس الانسان ضرّ دعانا، ثم اذا خوّلناه نعمة منّا، قال انّما اوتیته على علم بل هى فتنة و لکنّ اکثرهم لا یعلمون»(زمر/49)هنگامى که انسان پریشان حال و درمانده مىشود ما را مىخواند، و آنگاه که به او نعمتى عطا مىکنیم، مىگوید:آن را با علم خود به دست آوردهام.ولى آن نعمت وسیله آزمایش انسان است، هر چند اکثر انسانها نمىدانند.
در این آیه، غرور علمى به عنوان مانع توجه به خدا به شمار آمده است.همى عامل بود که قارون را به هلاکت و بدبختى سوق داد.زیرا وى نیز در پاسخ موسى(ع)که از وى خواست تا راه احسان برگزیده و از مال خود در راه خدا انفاق کند، گفت:
«انما اوتیته على علم عندى»(قصص/78)جز این نیست که من این ثروت خود را با علم خویش به دست آوردهام» (*)
*«فاذا رکبوا فى الفلک دعوا اللّه مخلصین له الدین، فلما نجّاهم الى البرّ اذا هم یشرکون» (عنکبوت/65)هنگامى که سوار کشتى مىشوند، با اطاعت خالصانه خدا را مىخوانند، و هنگامى که آنان را به خشکى نجات مىدهد، ناگهان شرک مىورزند.
قریب به همین مضمون است آیه 32 سوره لقمان.
نقل شده است که بتپرستان هنگامى که وارد کشتى مىشدند، بتهاى خود را نیز با خود مىبردند.ولى هر گاه چار طوفان مىشدند، بتها را به دریا انداخته و فریاد:یا رب یا رب، سر مىدادند. (20)
نیز روایت شده است که فردى نزد امام صادق(ع)آمد و به او گفت:اى فرزند رسول خدا مرا به وجود خدا راهنمایى کن تا بدانم خدا کیست.زیرا کثرت مجادلهها در این باره مرا متحیّر نموده است.
امام(ع)فرمود:آیا هرگز به کشتى نشستهاى؟ گفت:آرى.امام فرمود:آیا هیچگاه کشتى شما دچار آسیب شده است و در شرایطى قرار گرفتهاى که نه کشتى نجاتى بوده و نه با شنا کردن مىتوانستى خود را نجات دهى و نه با شنا کردن مىتوانستى خود را نجات دهى؟گفت:آرى؟امام فرمود:آیا در قلب خود این حالت را یافتهاى که موجودى هست که مىتواند تو را از آن ورطه هولناک نجات دهد؟گفت:آرى.امام(ع)فرمود:آن موجود همان خداوند است که آنگاه که هیچ نجات دهنده و فریادرسى وجود ندارد، او مىتواند نجات دهنده و فریادرس باشد. (21)
(*)آیات دیگرى نیز نظیر آیات فوق وارد شده است.به یونس/12 و 21، نحل/54، هود/10، فصلت/50، اسراء/67 رجوع شود. در پایان یادآور مىشویم از جمله آیاتى که گاهى در باب معرفت فطرى نسبت به وجود خداوند به آنها استدلال مىشود آیات 172 و 173 سوره اعراف است که به آیه«ذر»معروف شده است.ولى از آنجا که در مورد مفاد و مقصود این آیه، آراء مختلفى ابراز گردیده، و دلالت آن بر توحید فطرى چندان روشن نیست، از بحث درباره آن صرف نظر کردیم.نقل و بررسى آراء و اقوال در تفسیر آیه مزبور بحث جداگانهاى را طلب مىکند که امید است در فرصتى دیگر به انجام آن توفیق یابیم.
یادداشتها
(1)-راغب اصفهانى، مفردات راغب، ص 242، کلمه سمع.
(2)-رشید رضا، تفسیر المنار، ج 1، ص 145، طبع دار المعرفة.
(3)-طباطبائى، تفسیر المیزان، ج 18، ص 356.
(4)-مفردات راغب، ص 384، کلمه فکر.
(5)-همان، ص 342، کلمه عقل.
(6)-همان، ص 446، کلمه لبّ.
(7)-همان، ص 411، کلمه قلب.
(8)-المیزان، ص 223-224.
(9)-تفسیر المنار، ج 1، ص 352، طبع بیروت.
(10)-ابن فارس، مقاییس اللغة، ج 6، ص 93.
(11)-مفردات راغب، ص 515، کلمه وحى.
(12)-نهایه ابن اثیر، ج 3، ص 457.
(13)-توحید صدوق، باب 53، ص 328-331، طبع دار المعرفة.
(14)-مجمع البیان، ج 9-10، ص 366، طبع بیروت.
(15)-المیزان، ج 7، ص 185-186.
(16)-الانسان و الفطرة، ص 245-248، به نقل از مبدأ و معاد، جوادى آملى، ص 101-102.
(17)-همان، ج 20، ص 189.
(18)-همان، ج 1، ص 44-45.
(19)-همان، ج 8، ص 304.درباره موانع معرفت به کتابهاى: انسان و ایمان، استاد مطهرى، ص 66-71؛نظریة المعرفة استاد سبحانى، ص 318-324؛شناختشناسى در قرآن، استاد جوادى آملى، فصل پانزدهم رجوع شود.
(20)-تفسیر المراغى، ج 21، ص 21.
(21)-شیخ صدوق، معانى الاخبار، ص 4-5.مجلسى، بحار الانوار، ج 3، ص 41.