آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

قسمت هفتم
نظریه مختار
به نظر مى‏رسد در حلّ مشکل کیفیت ربط متغیّر به حادث، راه دیگرى مطرح است و آن این که:
ابتدا روشن کنیم که مقصود از تجدّد وتغیّر در عالم چیست؟
تجدّد به معناى«کون الوجود بعد الوجود»و یا درجه‏اى از وجود، پس از درجه‏ى پیشین آن است.اینها به حساب تجزیه درجات و احوال حقیقت الوجود است.اگر همه درجات را به اعتبار اتصالشان یک وجود به حساب آوریم، ثابت است و متغیّر نیست؛یعنى بر اساس وحدت اتصالى، یک امر واحد، ثابت ملاحظه مى‏شود.البته این مطلب برگشت به یکى ازآراى مذکور مى‏کند.
خلاصه، مى‏خواهیم یادآور شویم که خداوند علت است و ثابت؛معلول هم وجود منبسط ثابت است.ولى اگر اجزا و احوال این وجود منبسط را لحاظ کنیم، علت اجزاى این وجود منبسط، ذات و صفات و افعال قبلى، پیش از این جزء است و تا آخرین جزء علت تامه نیاید، علت متحقّق نخواهد بود.
پرسش دیگرى در اینجا مطرح مى‏شود که:اگر خدا-به عنوان علت-از ازل بوده است، پس چرا معلولش-مانند زید-از ازل نیست؟!
در پاسخ گفته مى‏شود که:علت وجودى«زید» مثلا تنها ذات خداوند نیست، بلکه صفات و ذات و افعال خدا، یعنى همه مقدمات وجودى پیش از آن، مانند توده گاز و ابر اولیه، منظومه شمسى، آدم و حوا، نسلهاى پیشین و...باید وجود داشته باشند، تا«زید»به وجود آید.
با توجه به این نکته، اگر وجود متغیر را یکى ندانیم، بلکه هر درجه را غیر از درجه پیشین در نظر آوریم و علت را فقط ذات حق بدانیم، نتیجه آن، انفکاک علت و معلول خواهد بود.ولى اگر فقط ذات بسیط، علت ما نباشد، بلکه صفات و سایر مقدمات وجودى نیز، در علیّت دخالت داشته باشند، با اشکالى مواجه نمى‏شود.
(*)اصل مقاله حاضر، دروس فلسفه استاد گرامى مى‏باشد که توسط یکى از دانشجویان رشته الهیات(س-م)از نوار پیاده شده وبه همت حجت الاسلام عز الدین رضانژاد بازنویسى و ویرایش آن صورت گرفته است. به این ترتیب، خداوند یک وجود انبساطى ظلّى در عالم ایجاد کرده که داراى بقاست:
«و ما امرنا الاّ واحدة».\}(قمر/50)
آنچه از تغیّر و درجات مشاهده مى‏شود، همه در کادر آن امر واحد است.هر درجه‏اى غیر از درجه پیشین است، ولى این غیریّت به حسب تقسیم ذهنى است که آن امر واحد به بى‏نهایت قابل تقسیم است؛چه این که آن درجات اگرچه بالفعل از یکدیگر جدا نشده‏اند، ولى قابل انقسام بالقوه‏اند.مثلا«سطح»را در نظر بگیرید؛هر چیزى داراى سطحى پیوسته و قابل تقسیم به اجزاء است و وقتى جزء جزء نشده، سطح واحد و داراى وجود واحد است و اگر در ذهن، تجزیه‏اى شود، هر جزء جدا شده غیر از جزء پیشین و جزء بعدى خواهد بود، لیکن این تجزیه به حسب تحلیل ذهن مى‏باشد.
شبهه چگونگى ربط متغیر به ثابت، در این جا بود که این درجات چگونه به علتى که ثابت ازلى و نخستین است، ارتباط پیدا مى‏کنند؟
پاسخ شبهه هم همان است که گفتیم؛ذات خداوند به تنهایى علت نیست، بلکه ذات و صفات و افعال خدا علت‏اند.یکى از افعال خدا، درجات پیشین است که مجموعا علت براى درجه بعدى مى‏گردند و فاصله‏اى هم در آن نیست.هر درجه‏اى در ظرف خود و در زمان خویش است.
هرگاه گفته شود:زمان چیزى گذشت، در حقیقت زمان خودمان را با آن مقایسه مى‏کنیم و این یک امر بالقیاس است.اگر گفته شود:«زمان حضرت نوح(ع)گذشت»؛مقصود از آن، مقایسه زمان حضرت نوح(ع)با زمان ماست وگرنه زمان حضرت نوح(ع)در ظرف خودش ثابت است.ما در نگاه به این دو زمان، اصل وجود پیوسته را در لباس«وجود واحد»مى‏بینیم.
بر همین اساس، خداى واحد که علت وجود عالم است، داراى معلول واحد است که همان«امر واحد»و«کلمة اللّه الواحدة»باشد.البته در نظر تجزیه هر درجه‏اى جدا از درجه پیشین و درجه بعدى، یک وجود است حتى مى‏توان گفت وجودى مستقل مى‏باشد نه تغیّر؛چون تغیّر، یعنى از درجه‏اى به درجه بعدى تغییر پیدا کردن.ولى این درجه، بدون لحاظ درجه پیشین و بعدى، خودش یک چیز است مثل«زید»که بعد از مردن و تبدیل به خاک شدن و سپس از آن خاک، گیاه روییدن و...تغیر است.ولى هر درجه، در ظرف خودش یک وجود است که در جاى خود ثابت است و علت آن خدا و صفات و افعال اوست و مقصود از افعال خدا، همه درجات وجودى تا پیدایش وجود فعلى است.
در ضمن مطالب گذشته، یاد آور شدیم که تمام عالم در حقیقت به یک ماده و یک صورت برمى‏گردد(وگرنه، تسلسل پیشین مى‏آید)، از این‏رو مى‏گویند:ماده عالم، واحد بالعدد است و در فلسفه براى این مطلب برها اقامه شده است. طبق حرکت در جوهر، صورت عالم هم واحد بالعدد است و همان یک صورت تکامل پیدا کرده و از بین نمى‏رود.اگر انسانى تکامل پیدا کند و به بالاترین مقام حرکت تکاملى و عقل بالفعل و حتى بالاتر، عقل فعّال و عقل مستفاد(همانند اهل بیت -علیهم السلام-)و به حدّ اندیشه کامل و حکمت اللهى و علم اللهى که وصل به ذات احدیت است، برسد، آیا در او این مواد اولیه(از ابر اولیه، خاک اولیه و تمام مواد آن)وجود ندارد؟همه آن مواد وجود دارد ولى تلطیف شده است تا رسیدن به درجات بالاتر، و در همه این مراحل، صورت عالم و ماده اولیه یکى است، چنان که خدا واحد است و معلول او هم یکى بیش نیست. بنابراین، مجموعه عالم«امر واحد»است و علت واحد نیازمند به معلول واحد است:«و ما امرنا الاّ واحدة»\}و از آن به«وجود انبساطى ظلّى»تعبیر مى‏کنند.
نام‏گذاریهاى دیگر، از قبیل هیولا و صوت و یا انسان، بقر، غنم و...نام‏گذارى حدودى و ماهوى است.خداوند جلوه‏اى کرد و از آن جلوه، یک وجود انبساطى(وجود منبسط ظلّى)به وجود آمد و در عالم، از همان وجود انبساطى ظلّى، اشعه و تجلیّات مختلف پیدا شد که همه به وجود بارى برمى‏گردد.
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد
در حقیقت مشاهده آن«اصل»و«امر واحد» است گر چه جلوه‏ها و درجات، چه در خارج باشد چه در وهم، جداى از یکدیگر دیده مى‏شود و هر درجه‏اى جداى از دیگرى و به طور مستقل، چیز ثابتى است که داراى علت است، لیکن علت آن، تنها ذات خدا نیست، بلکه ذات، صفات و افعال خدا(با تمام مقدمات وجودى)علت آن مى‏باشد.
در پاسخ به اشکال ربط متغیر به ثابت، اگر این امور در نظر گرفته نشود، پاسخ قانع کننده نخواهد بود، هر چند پاسخ ما باشد که اهل بیت(ع)را واسطه همه امور مى‏دانیم.البته در مباحثات علت نخستین و در بحث ارتباط علت و معلول، تنها قضیّه ربط متغیر به ثابت مطرح نیست، بلکه مسأله ارتباط«نور»و«ظلمت»هم جاى سخن دارد.
چگونه مى‏توان ظلمت(عالم ماده)را به نور (حق تعالى)ربط داد؟پیش از این گفته شد که ما به وجودى دو لبه، نیازمندیم.ذات نورانى به خاطر تعلّقى که به طبیعت دارد، خواه ناخواه از عالم ماده که ظلمت است، حظّ و بهره‏اى دارد؛گر چه همه عالم جلوه‏اى از نور خداست، لیکن چون بالذات نور نیست، ظلمت در آن راه مى‏یابد.نفوس اهل بیت(ع)نورى‏اند که ظلم در آن راه ندارد، چه این‏که چیزى که ذاتا نور است از نورانیت نمى‏افتد.وگرنه از ذات خود بیرون مى‏رود.از این روست که در زیارت نامه مى‏خوانیم:
«لم تنجسّک الجاهلیّة بأنجاسها و لم تلبسک من مدلهمّات ثیابها».
و نیز:«اشهد أنّ ارواحکم و انوارکم واحدة طابت و طهرت، بعضها من بعض». دیگران نورانیت بالعرض دارند نه بالذات.
تلاش حکماى یونان در ربط متغیر به ثابت
از زمان حکماى یونان باستان(حکماى هفتگانه) تلاش بر این بود که متغیّرات را به امر ثابت(یا ثابت علت فاعلى و یا ثابت علت مادى)ربط دهند. احتمال دارد که آنان در نظر داشتند غیر از رابطه مادى، رابطه علت و معلولى را هم بیان کنند.آنان با مشاهده تفاوتها در ظواهر عالم، مانند:تبدیل آب به بخار، و بخار به آب، در صدد کشف علت بودند.از سوى دیگر، زیبایى را در تمام عالم مى‏دیدند و زیبایى در هر موجودى را به زیبایى مطلق که اصل ثابت بود، ربط مى‏دادن و معتقد بودند که از همان زیبایى مطلق، جلوه‏هاى متنوّع پدیدار شده است.
نظیر این مسأله را عرفا مطرح مى‏کردند.عرفا، عالم را جلوه‏اى از خدا مى‏دانسته‏اند و برگشت جلوه‏ها هم به صفات و اسماء الهى است.و اسماء و صفات خدا در حقیقت عین همان وجود بحت بسیط واحد است که داراى صفات کمال مى‏باشد و صفات کمال وجود، با ذات یکى است، ولى در مقام تحلیل از یکدیگر جدا مى‏شوند.غضب غیر مودّت، و رحمانیت غیر از قهاریت خواهد بود.بدیهى است‏ که در ذات بارى، غیریت نیست.در مقام تحلیل هر صفت را غیر از صفت دیگر مى‏بینیم و این جدایى در اسماء و صفات منشأ براى جدایى جلوه‏هاست. پس، از دیدگاه عرفا، تغییرات موجود در عالم جلوه‏هاى جدا جدا هستند که هر جلوه‏اى غیر از جلوه‏ى پیشین و دیگرى است.
مثالى از احوال اهل معرفت ذکر مى‏کنیم:آنان که اهل دل و ایمان کامل واهل عشق به اهل بیت(ع)هستند، بعضى از اوقات، ندانسته احساس غم و اندوه مى‏کنند.چه مى‏دانیم؟شاید در آن لحظه، امام عصر(ع)محزون و غمناک باشد. اهل معرفت این رویداد درونى را به قطب عالم امکان ربط مى‏دهند و هم‏چنان که علم ما عرضى است و به علم ذاتى برمى‏گردد، وجود ما هم عرضى است و به وجود ذاتى برمى‏گردد.
خوشحالى، خنده، گریه و ناراحتى ما عارضى‏اند و باید به یک ا مر ذاتى برگشت داده شوند، و این هم میسّر نیست جز از طریق قطب عالم امکان(اهل بیت-ع-).در تعبیرات عرفا، بحث تغیر و ثابت مطرح نیست، بلکه تعدّد صفات و برگشت آن به ذات بارى مطرح است.همه عالم جلوات یک حقیقت و ذات مى‏باشند.
ناگفته نماند که بعضى از جهله صوفیه، ذات بارى را وارد بحث متغییرات عالم مى‏کنند و مى‏گویند:فلان چیز خدا است.و جمله معروف یکى از مشایخ که گفته:لیس فى جبّتى الا هو را به همین معنى مى‏گیرند، و در واقع خدا را پایین مى‏آورند ولى عرفاى صوفیه، متغییرات را آئینه‏وار دیده از آن تعبیر به جلوات مى‏کنند؛جلوه، هم لحاظ نفسى دارد و هم لحاظ مرآتى.یکى از شعراى معاصر در اشعار لطیفش همین را مى‏گوید:
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمى‏دانست و خود را مى‏ستود
من همى کندم نه تیشه کوه را
عشق شیرین میکند اندوه را
در رخ لیلى نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
میگرستم در دلش با درد دوست
او گمان میکرد آب چشم اوست
ربط کثرت به وحدت
به تناسب بحث و اهتمام به حلّ ربط حادث به قدیم، مسأله دیگرى هم باید حل گردد و آن ربط «کثرت»به«واحد»است.شبهه چنین بیان مى‏شود:
وجود ذات اقدس الهى، واحد بحت بسیط است و کمترین شایبه تشتّت و تفرّق در آن راه ندارد، و لیکن عالم امکان، عالم کثرت، تفرّق و تباین است؛بنابراین چه ارتباطى بین بسیط من جمیع الجهات و عالم تفرّق و تباین وجود دارد؟!
همچنین دامنه بحث، کیفیت ربط بین واجب و ممکن را شامل مى‏گردد که نیاز به تبیین و توضیح بیشتر دارد.چگونه مى‏توان سنخیت بین واجب و ممکن را تحلیل نمود؟درباره سنخیت بین واجب و ممکن گفته‏اند:
در وجوب و امکان، سنخیت به طور حتم و لزوم وجود دارد؛چون«امکان»یعنى وابسته، و واجب به معناى محور بودن است؛پس رابطه میان آن دو عین سنخیت است، بدون آن که تهافت و منافاتى از این جهت وجود داشته باشد.
در اشکال به مسأله لزوم سنخیت در علت و معلول و بحث صدور کثیر متباین از واحد بحت بسیط، گفته‏اند که، دو معلول باید نسبت به یکدیگر تباین داشته باشند تا دو تا بودن صدق کند وگرنه یکى خواهند بود؛و در صورت تباین معالیل، -چنانکه در جهان چنین است-در علت نیز جهات تباین ضروت دارد و از وحدت بیرون مى‏آید؛پس چه سنخى میان علت و معالیل متباین وجود خواهد داشت؟
در پاسخ به این پرسش و همانند آن، باید توجه داشت که از خداوند-به عنوان علة العلل و یا علت نخستین-یک معلول در کادر وجود جمعى صادر شد که از آن به«وجود انبساطى ظلى»تعبیر مى‏کنیم:«و ما امرنا الا واحدة»؛نه آن که میلیاردها معلول در عالم وجود، هر کدام جداجدا معلول مستقیم ذات اقدس الهى باشند.
به همین جهت است که فلاسفه گفته‏اند:
«الواحد لایصدر عنه الاّ الواحد»، چنان که عکس آن هم درست است:«الواحد لایصدر الاّ عن الواحد». از یک علت جز معلول واحد و معلول واحد جز از علت واحد صادر نمى‏شود.پس با این بیان، همه عالم در یک کادر وحدت(وجود انبساطى ظلّى) تمرکز پیدا مى‏کنند:وجودى که در ظل حضرت حق، منبسط و گسترده است و همه عالم امکان را فرا گرفته است.پس همه موجودات به عنوان یک مجموعه، معلول ذات حضرت حق است و نمى‏توانیم هر کدام را جداجدا معلول ذات حق بدانیم.معلول، همان مجموعه واحدى است که همه ذرّات و اجزا را شامل مى‏شود؛چه اجزایى که فعلا موجودند و چه اجزایى که از بین رفته و یا از بین مى‏روند و متغیرند.همه موجودات به اصل واحدى برمى‏گردند که آن، معلول خداست و همیشه برقرار است بلکه اساسا اصل عالم طبیعت نیز ازلى است، چون بیش از آن، اصلى و مادّه‏اى دیگر نیست و ماده عالم-طبق برهان فلسفى- واحد بالعدد است.چنان که وجود خدا ازلى است، مادّه اولیه عالم هم-که فیض مستمر حق است- واحد بالعدد است.چنان که وجود خدا ازلى است، مادّه اولیه عالم هم-که فیض مستمر حق است- ازلى است-برخلاف نظر ماتریالیستها که مى‏گویند:
چون ماده ازلى است، پس خدا وجود ندارد-ما مى‏گوییم اگر خدا نباشد، ماده عالم امکان تحقق ندارد و چون خدا هست با فرض الهیتش که واجب الوجود بالذات است، واجب الصفات هم خواهد بود.یکى از صفات الهى، جامع همه کمالات بودن است.پس صفاتى چون فیّاضیت، و هابیّت، خلاقیّت و...از ازل براى خدا ثابت است و چون این صفات ذات الاضافه هستند، مخلوق و مستفیض هم وجود دارد و با اثبات صفات ازلى، موجود امکانى هم از ازل وجود خواهد داشت.
در قرآن کریم، علاوه بر آیه شریفه‏«و ما امرنا الا واحدة»(قمر/50)\}، از آیه بیستم سوره إسراء«و ما کان عطاء ربّک محظورا»، به دست مى‏آید که آنچه از سوى خداست، نامتناهى و بى‏حدّ و مرز است.از این رو، معلول الهى تعدّد بردار نیست؛زیرا اگر متعدد باشد، متناهى و محدود خواهد بود.با فرض عطیه نامتناهى، آنچه از خدا صادر شده، «واحد» بوده است.همین«واحد»مجموعه عالم امکان مى‏باشد که هم عالم ماده و هم عالم تجرّد را شامل مى‏باشد و این عالم امکانى هرگز از بین نمى‏رود و فقط اجزاى آن متجدّد مى‏شوند و هر جزئى به واسطه اجزاء دیگر که مقدمه آن مى‏باشند معلول حضرت حق مى‏شد.
خلاصه اینکه، معلول حضرت حق امر واحدى است که مجموعه عالم امکان را شامل مى‏باشد و از آن تعبیر به حقیقت محمدیه و وجود انبساطى ظلى و فیض مقدس و...مى‏شود.این امر واحد، ازلى است؛چون لازمه اللهیت مى‏باشد.اگر معلولى ازلى نباشد به این جهت است که خودش قابلیّت ازلیت نداشته و مقدماتى براى وجودش لازم بوده است؛همچون اجزاء عالم طبیعت، به خلاف اصل عالم امکان و همینطور اصل وجود طبیعت.
شواهدى از روایات اهل بیت(ع)
عده‏اى پنداشتند که قانون«الواحد لایصدر عنه الا الواحد»قانونى است که فلاسفه آن را ذکر کرده‏اند، و در قرآن و روایات مطرح نشده است و عده‏اى هم خیال کردند، این قانون بوى کفر مى‏دهد و آن را استشمام نکردند تا حقیقت آن را دریابند، عده‏اى دیگر، همانند متکلّمان، از آنجا که مقصود و محور بحث را متوجّه نمى‏شدند، انگشت استفهام برگرفته، مى‏پرسیدند:اگر از خدا، جز وحد صادر نمى‏شود، پس این همه اشیاء در عالم امکانى از کجا پدید آمده‏اند؟!
روایتى از امام هشتم حضرت امام رضا(ع)نقل شده که در جلسه بحث و مذاکره با متکلمان فرق و مذاهب که از سوى مأمون برگزار شده بود، مطرح گردیده است.با دقّت در این روایت، نکته‏هاى فراوانى در باب توحید به دست مى‏آید، اینک بخشى از آن روایت طولانى را از نظر مى‏گذرانیم:
«...فقال عمران الصابئ:أخبرنى عن الکائن الأوّل و عمّا خلق؛قال-علیه السلام-:سألت فافهم:أمّا الواحد فلم یزل واحدا کائنا لاشئ معه بلا حدود و لا أعراض و لایزال کذلک، ثمّ خلق خلقا مبتدعا مختلفا بأعراض و حدود مختلفة لا فی شى‏ء أقامه و لا فى شى‏ء حدّه و لا على شى‏ء حذاه و لا مثله له، فجعل من بعد ذلک الخلق صفوة و غیر صفوة و اختلافا و ائتلافا و الوانا و ذوقا و طمعا لا لحاجة کانت منه إلى ذلک و لا لفضل منزلة لم یبلغها إلاّ به، و لا رأى لنفسه فیما خلق زیادة و لا نقصانا...فأخبرنى بأىّ شى‏ء علم ما علم، أبضمیر أم بغیر ذلک؟قال الرّضا-علیه السلام-:ارأیت اذا علم بضمیر هل تجد بدا من ان تجعل لذلک الضمیر حدّا ینتهى إلیه المعرفة؟قال عمران:لابدّ من ذلک، قال الرّضا-علیه السلام-:فما ذلک الضمیر؟فانقطع و لم یحر جوابا.فقال الرضا-علیه السلام-:لا بأس، ان سألتک عن الضمیر نفسه تعرفه بضمیر آخر؟!فقال الرّضا-علیه السلام-: أفسدت علیک قولک و دعواک یا عمران، ألیس ینبغى أن تعلم أنّ الواحد لیس یوصف بضمیر، و لیس یقال له أکثر من فعل و عمل و صنع و لیس یتوهّم منه مذاهب و تجزئة کمذاهب المخلوقین و تجزئتهم فاعقل ذلک و ابن علیه ما علمت صوابا... 1
در قسمت اخیر، به صراحت مى‏فرماید که شایسته نیست یک فرد دانشمند نداند که از واحد جز واحد صادر نمى‏شود.
چنان که ملاحظه فرمودید، نکات ارزشمندى در سخن امام رضا(ع)وجود دارد.در نکته پایانى این سخن فرمود:«و لیس یتوهّم منه مذاهب و تجزئة کمذاهب المخلوقین و تجزئتهم»؛اگر خدا داراى اعمال و صفات گوناگون باشد، لازمه‏اش تجزیه است، چرا لازمه آن تجزیه است؟این جمله، شبیه تعابیر فلاسفه در همین بحث است که مى‏گویند:کثیر از واحد صادر نمى‏شود، زیرا سنخیت در آن نیست.
توضیح آن که:اگر«أ»و«ب»معلول«ج»باشند، باید بین«ج»و هر یک از ان دو، سنخیتى وجود داشته باشد؛چون«آ»و«ب»با یکدیگر مباین‏اند، زیرا متعددند، و اگر مباین نبودند، تعدّد نداشتند). اگر چنانچه سنخیت«ج»فقط با«أ»باشد، دیگر نمى‏تواند علت»ب»هم باشد، و اگر سنخیت با«ب» داشته باشد، «أ»نمى‏تواند معلول«ج»باشد، و اگر با هیچ کدام از آن دو سنخیت نداشته باشد، نمى‏تواند علت براى هیچ یک از آن دو باشد و اگر با هر دو سنخیت دارد پس تباین در ذات، یعنى (1)-شیخ صدوق، التوحید، ص 430-432، دار المعرفة، بیروت. تجزیه و بینونیت در ذات پیش مى‏آید و وحدت و بساطت از میان مى‏رود.
امام-علیه السلام-با صراحت مى‏فرماید: صدور کثیر از واحد، مستلزم ترکیب واحد است؛ چون لازمه‏اش انشعاب است.مبناى این نکته، همان سنخیت علت و معلول خواهد بود.اگر کثرت بخواهد از واحد من جمیع الجهات صادر گردد، با توجه به مسأله سنخیت و تجزیه واحد، به خاطر کثراتى که در معلول است، آن واحد، بسیط نخواهد بود، بلکه باید مرکب باشد که این با واحد بودن علت ناسازگار است.
سپس حضرت به اهمیت این بحث اشاره دارد: «فاعقل ذلک و ابن علیه ما علمت صوابا»؛با فهم دقیق مسأله، به گفته متکلمان که صدور کثیر از واحد را بدون اشکال مى‏دانند، نباید اعتنا نمود.
توجه به بحث از دید نظام ارزشى
اصطلاحى که تاکنون در این مبحث به کار گرفتیم، مربوط به اصطلاح فلسفى و نظام حقیقى بود. اکنون جا دارد که بحث را طبق نظام ارزشى و عرفانى مطرح سازیم.
در نظام ارزشى، از موجودات عالم امکان-اعم از مجرد و مادى-مخلوقى که ازبیشترین ارزش برخوردار است، در رأس موجودات قرار مى‏گیرد و به عنوان اولین مخلوق، مورد توجه حضرت حق قرار مى‏گیرد و مخلوقات دیگر، به واسطه همین مخلوق تحقق پیدا مى‏کنند.
عقل اول
تعبیر دیگرى در میان فلاسفه روتاج دارد و آن این که:اولین معلول، «عقل»و یا«عقل اول»است. عقل اول، معلول خداست و دیگر موجودات، معلول عقل اول مى‏باشند.خداوند رابطه مستقیم علیّت با سایر معلول‏ها ندارد.
گروه مشّایى معتقدند که مجموعا ده عقل در عالم وجود دارد.خداوند عقل اول را آفرید، و سایر عقول معلول عقل اول‏اند.آخرین درجه عقل که عقل دهم است، داراى کثرات و تغییرات است؛ مثلا وجود دارد، ماهیت دارد، علم دارد، علم به خدا، و علم به عقل نهم و نیز علم به عقل هشتم تا عقل اول دارد، عشق دارد، امکان دارد، و اوصاف تحلیلى دیگر.
به تعبیر اشراقیون، بین عالم عقول، انعکاس نور و انعکاس عقل و ادراک-و به عبارت دیگر: انعکاس معاشقه-وجود دارد.این انعکاسهاى تجردى، نوعى کثرت و تشتت به شمار مى‏روند.
اشراقیون عقل را محصور در ده ندانسته، معتقدند که دلیلى براى«عقول عشره»نداریم. شاید عقول تا بى‏نهایت پیش رود.آن چه از خداوند به طور مستقیم صادر شده است، عقل اول مى‏باشد.ارتباطات علمى، نورى و جذبه‏ها و معاشقه‏هایى که در عقل اول و سپس در عقل دوّم وجود دارد علت براى به وجود آمدن عقول و اشیاء دیگر مى‏گردد.در نتیجه، آن چه از خداوند صادر شد، «واحد»بود و کثرات، به تدریج به وجود مى‏آمده‏اند.
اوّلین معلول
دامنه بحث به مسأله معلول اول کشیده مى‏شود و نیاز است که به درستى تبیین گردد اولین معلول چیست که سایر معلول‏ها از فیض وجودش، به عرصه وجود آمده‏اند؟
در این باب تعابیر مختلفى در روایات وارد شده است:
الف-«اوّل ما خلق اللّه العقل».
ب-«اول ما خلق اللّه نورى»؛در این سخن‏ شریف، پیامبر اکرم(ص)نور خود را اولین مخلوق الهى معرّفى کرده است.
ج-اولین مخلوق، مخلوقى است که عوارض ماده را ندارد؛این مسأله، در بیان نورانى امام هشتم(ع)در پاسخ به پرسش عمران صابى آمده است.آن حضرت فرمود:
«انّ حدود خلقه على ستة انواع:ملموس و موزون و منظور إلیه، و ما لا وزن له و هو الرّوح و منها منظور إلیه و لیس له وزن و لا لمس و لا حسّ و لا لون و لا ذوق، و التقدیر، و الأعراض و الصور، و العرض و الطّول، و منها العمل و الحرکات الّتى تصنع الأشیاء و تعلمها و تغیّرها من حال إلى حال و تزیدها و تنقصها...فالخلق الأول من اللّه عزّ و جلّ الابداع لا وزن له و لا حرکة و لا سمع و لا لون و لا حسّ...» 1
همان‏گونه که ملاحظه مى‏کنید، این تعبیرات، عالم تجرّد را از عالم طبیعت جدا کرده است. اولین مخلوق، عالم تجرّد و پس از آن، عالم طبیعت است.آنچه در زیارت جامعه کبیره مى‏خوانیم که:
«خلقکم اللّه انوارا فجعلکم بعرشه محدقین».
مقصود از عرش همان عالم ابداع است و انوار اهل بیت محیط به عرش و مسلط بر آن مى‏باشند. عرش، همان عالم عقول است.
جمعبندى روایات
اینک باید روایاتى را که عقل، نور و یا عالم ابداع و تجرّد را مخلوق اول شمرده‏اند جمع کنیم.در ابتدا باید دانسته شود که اهل بیت(ع)نور، و روح، و نفس و بدن دارند.بدن آنان حادث است.روح عبارت است از اصل و منشأ نفس، و اصل نفس هم، عقل و ابداع است که قدیم مى‏باشد.نفس، توجّه فعلى روح است که این توجه بالفعل حادث است، اما نور مقدم و اقدم بر روح است.
نور، عبارت است از جلوه حضرت حق که پیش از عالم طبیعت و قبل از تعیّنات خلقى و حتى قبل از تعینات امرى، وجود داشته است.به عبارت دیگر:نور بر عالم امر و عالم خلق اشراف دارد.از این رو، به تعبیر روایت مى‏گوییم:اولین مخلوق الهى، عالم انوار است.و از آنجا که گفته‏اند:عقل نور است، مى‏توان نتیجه گرفت که عقل هم از عالم انوار است.
پس مقصود از عالم انوار، آن جلوه الهى است که پیش از این مجموعه ماده، خلق شده است (و منظور از کلمه پیش، جنبه رتبى آن است).
اگر گفته شود که:انسانها هم جلوه الهى‏اند، پس انسان هم نور است!!درست خواهد بود، منتها باید توجه داشت که نور انسان وقتى وارد عالم طبیعت شد، گرفتار ظلمت گشت.فقط نور اهل بیت(ع)از این ظلمت مبرّاست.در زیارت امام حسین(ع)آمده است:
«لم تنجّسک الجاهلیة بانجاسها و لم تلبسک من مدلهمّات ثیابها».
درباره تولد پیامبر اسلام(ص)هم گفته‏اند که نور آن حضرت از صلب پدران به نسلهاى بعدى انتقال داده مى‏شد تا آن که در وجود مبارک پیامبر(ص)ثابت و کامل ماند.
ناگفته نماند که تفاوت نور بودن عقل و نور اهل بیت(ع)در این است که نور اهل بیت(ع) اشراف بر سایر انوار دارد و علاوه بر آن، دیگر انوار، حرکت کمالى ندارند.مثلا عقل، نور ثابت است و هیچ حرکتى ندارد(حرکت تکاملى، گر چه تحریک دارند)ولى نور پیامبر(ص)و اهل بیت(ع)، با آمدن به عالم طبیعت با حرکت، قوس صعودى پیدا (1)-التوحید، صص 433 و 436. مى‏کنند و به سمت نور ثابت واجب که خالق و فوق همه انوار است حرکت مى‏کنند.نکته قابل توجه، آن است که نور اهل بیت(ع)با آمدن به عالم طبیعت، نور بودن را حفظ مى‏کنند، ظلمت در آن راه ندارد.
با همین ملاک است که نور فرشتگان و جبرئیل با انوار اهل بیت(ع)از حیث درجه و فضیلت یکسان نیستند.از این رو، در سفر معراج، جبرئیل نمى‏تواند پا به پاى پیابمر اکرم(ص)سیر صعودى داشته باشد:
«لو دنوت انملة لاحترقت.» *
به راستى اگر جبرئیل بخواهد به مقام والاى نبوت پیامبر اکرم(ص)طمع کند، فانى مى‏شود یعنى حدّ وجودى خود را از دست مى‏دهد.
تا اینجا، واضح شد که اول مخلوق، عالم انوار است و عالم انوار داراى درجات و مراتب مختلف است، نور پیامبر(ص)و انوار اهل بیت(ع)بر دیگر انوار اشراف و برترى دارند.
هدف خلقت
با بیانى که گذشت، درجات و مراتب مختلف عالم انوار را در نظام ارزشى توضیح دادیم.مسأله دیگرى که در این ارتباط قابل طرح است، بررسى هدف خلقت است.به عبارت دیگر، مى‏خواهیم بدانیم در نظام حقیقى عالم، انوار مذکور علت فاعلى‏اند یا علّت غائى؟آیا خداوند به وسیله این انوار، عالم طبیعت و یا کل عالم را ایجاد کرده است؟یا به خاطر وجود این انوار، عالم طبیعت و یا کل عالم خلق شده‏اند؟
هر دو تعبیر، در روایات آمده است و برهان فلسفى هم مؤید آن است.درباره هدف آفرینش، چند دیدگاه مطلح است:یکى آن که هدف، تکامل است.در عالم، همه چیز باید به کمال برسند.
در باب هدف، دو معنى تداع یمى‏شود:هدف فعل و هدف فاعل.درباره هدف فاعل، این پرسش مظرح مى‏شود که:چرا خداوند، خواسته است انسانها را بیافریند تا به کمال رسند؟!در اینجا هدف، خود فاعل است یعنى تجلّى خود بر خود.
گاهى هدف فعل، مورد پرسش قرار مى‏گیرد و آن این که:فعل و جلوه‏اى که در عالم ظهور کرده است، چه هدفى را دنبال مى‏کند؟اگر هدف، کمال است، مقصود از کمال چیست؟اگر مقصود از کمال، رسیدن به مراتب بالاى وصل به حضرت حق است، این هدف فقط در چهارده معصوم(ع) تحقق پیدا کرده است که این تفصیل بیشترى مى‏خواهد و فرصت دیگرى.در این صورت، مى‏توان گفت که همه عالم به خاطر چهارده معصوم(ع)خلق شده است.
در روایات، وقتى مهریه حضرت زهرا(س) مطرح مى‏شود، رودخانه‏هاى بزرگى چون: جیحون، سیمون، سند، فرات و دجله به عنوان مصادیق ذکر مى‏شود.بدیهى است مقصود از آن، همه آبهاى زمین است، و یا در قضیه پرسش هارون از موسى بن جعفر(ع)درباره فدک، امام فرمود:همه عالم از آن ماست.این سخنان، ناظر به این نکته است که خداوند به خاطر وجود انوار اهل بیت(ع)عالم را خلق کرده است.اینان غایت، هدف و غرض خلقت به شمار مى‏روند.
بر مبناى برهان فلسفى، طبق قانون«الواحد»، باید علت واحد، داراى معلول واحد باشد؛با این دیدگاه، همه عالم نور واحد است که داراى درجات (*)گر چه این جمله با سند درستى نرسیده باشد لیکن از روایات معراج خصوصا روایت تفسیر على بن ابراهیم استخدام ملائکه مقربین از جمله جبرئیل و میکائیل و اسرافیل براى پیامبر اکرم بخوبى معلوم مى‏شود. و مراتب مختلف است، و همین نور واحد، صادر اول، معلول اول، عقل اول و نور اول است و دیگر معلول‏ها، به واسطه همین معلول اول، لباس وجود پوشیده‏اند.پس انوار اهلبیت هم غایت عالم هستند و هم در مراتب واسطه علت فاعلى قرار دارند.
مرحوم صدرالمتألهین در«شرح اصول کافى» به مناسبت روایت:«بنا اثمرت الأشجار»مى‏گوید:با برهان عقلى براى ما ثابت است که اهل بیت(ع)نه تنها علت غائى خلقت‏اند، بلکه علت فاعلى خلقت نیز مى‏باشند.
نتیجه نهایى این قسمت از مقاله، در باب ربط وحدت به کثیر، چنین خلاصه مى‏شود که:
خداى واحد، داراى معلول واحد است که همان امر واحد مى‏باشد و اجزاى عالم خلقت و تعیّنات خاصّه، معلولات با واسطه حضرت حق‏اند؛ با تعبیر و دید فلسفى، معلول حضرت حق مجموعه عالم امکان در دید واحد و به عنوان یک وجود انبساطى ظلّى مى‏باشد، و با دید ارزشى، خداوند در این مجموعه، انوار اهل بیت-علیهم السلام-را دیده و به خاطر آنها-که به هدف اعلى رسیده‏اند-این مجموعه را تحقق داده است و آن انوار کانالهاى افاضه بر سایر موجودات مى‏باشند. همان طور که آب فلان رود بزرگ، بدون انشعاب امکان ورود به حوض‏هاى کوچک منازل را ندارد، جلوات عظیم الوهیّت، بدون کانالهاى انشعابى امکان ورود به ظرفهاى کوچک وجودى و ظرفیّت‏هاى محقّر تحقّقى را ندارد؛یعنى اینها آن ظرفیّت و قابلیت را ندارند.کانالها وسایط فیض مى‏باشند.وسایط فیض درجه‏اى از فاعلیت را دارا هستند.
با دقت در آنچه به طور فشرده گفته شد، مضامین بلند دعاها و توصیفها و زیارت‏نامه‏هایى چون:زیارت جامعه کبیره و زیارت مطلقه امام حسین و روایاتى مانند:«نحن و اللّه اسماء اللّه الحسنى...»؛«بنا اینعت الانهار و بنا اثمرت الأشجار...»روشن مى‏گردد.
در بررسى درجات علت فاعلى، معناى تعبیرات:«لو لا هؤلاء لما خلقت العالم»که در بررسى غایت و علت غایى عالم، در روایات بسیار وارد شده است، معلوم مى‏شود.
اگر توفیقى باشد براى توضیح روایت منقوله از یکى از کتب متأخران-لو لاک لما خلقت الافلاک و لو لا علىّ لما خلقتک و لو لا فاطمة لما خلقتکما» همراه با دیگر مطالب اجتماعى و سیاسى، مطالبى را ذکر خواهیم کرد.
در ادامه بحث، نظریه عرفا را در حلّ مسأله ربط کثرت به وحدت، پى مى‏گیریم.

تبلیغات