گذری به معرفت شناسی
آرشیو
چکیده
متن
مقدّمه
«معرفتشناسى»یا«تئورى معرفت»که در این گفتار محور سخن است را به گونههاى مختلفى تعریف کردهاند.چىشلم مىگوید:«تئورى معرفت، علمى است که درباره توجیه باور، یا به تعبیر ادق، درباره توجیه باور کردن بحث مىکند.» (1) جاناتان دنسى، معرفتشناسى را اینگونه تعریف کرده است:«معرفتشناسى، مطالعه معرفت(معرفت پژوهى)و توجیه باور است.» (2) همچنین لیسى، در فرهنگ فلسفه خود مىگوید:«تحقیق در باب ماهیت و منشأ توجیه، باور و معرفت و انواع معرفت به همراه مفاهیمى از قبیل:فهم، دلیل، داورى، احساس، تخیّل، حدس، آموختن و نسیان را معرفتشناسى مىگویند». (3) لذا این علم، درباره باور، معرفت، توجیه و انواع معرفتها بحث مىکند.در این نوشتار از دو بعد به معرفتشناسى نگاه مىشود؛از یکسو جنبه تاریخى آن البته به طور مختصر ملاحظه شد، و از سوى دیگر به ارتباطات مختلفیکه این علم با دیگر شاخههاى دانش دارد پرداخته مىشود.
مبحث اوّل:پیشینه علم معرفتشناسى
الف)فلاسفه یونان
فلاسفه قبل از سقراط، توجه مستقلى به مسائل معرفتشناسى نداشتند.زیرا علقه اساسى آنها مسأله دگرگون شدن طبیعت و منشأ پیدایش جهان بود.گویا پیش فرض همه آنها این بود که: «شناخت طبیعت امرى ممکن است.»البته کم و بیش مباحثى مطرح مىشد.مثلا برخى منبعى را بر منبع دیگر، براى شناخت ترجیح مىدادند. هراکلیتوس (4) و پارامنیدس (5) عقل را ترجیح داده و اتمیان براى اولین بار مبحث«احساس»را طرح کردند. (6) پارمنیدس الئائى، میان حقیقت و نمود تمایز قائل شد، (7) ولى اینگونه مباحث جدّى نبود.
این امر تا زمان سوفیستها ادامه داشت. (8) آنها در باب امکان حصول معرفت شکّ کردند. گورگیاس(Gorgias)مىگفت:در خارج چیزى نیست و اگر باشد قابل شناخت نیست و اگر قابل شناخت باشد قابل شناساندن نیست. (9)
نخستین فیلسوفى که در برابر موج سهمگین شکگرایى ایستاد، سقراط بود.او هر چند معرفت را در محدوده اخلاق مطرح ساخت(معرفت با فضیلت مساوى است) (10) ولى حصول معرفت را ممکن دانست.در پى او افلاطون معرفت را در حوزهاى گستردهتر مطرح کرد، تا بتواند با شکاکیت عمومى مبارزه کند.
افلاطون(Plato)(448-347 ق.م)
افلاطون به مسائل عمده معرفت پرداخت.معرفت چیست؟چه مقدار از آنچه را ما معمولا مىدانیم، معرفت است؟آیا حسّ به ما معرفت مىدهد؟آیا عقل به ما معرفت مىدهد؟ارتباط معرفت با باور صادق چیست؟ (11)
او براى پاسخ به این سؤال که معرفت چیست، شرایطى براى معرفت ارائه داد.افلاطون پرسید: اگر کسى به گمان خود چیزى مىداند، ولى در عین حال علم او با معلوم مطابق نیست، آیا مىتوان به او«عالم»گفت؟جواب منفى است.پس یکى از شرایط علم، «صدق»است.دیگر آنکه، معرفت باید به«وجود»تعلق گیرد، نه به«عدم»یا به «امر صائر».افزون بر آن، در رساله تیتئوس معرفت چنین معرفى شده است:«باور صادق به همراه امر معقول.» (12) لذا معرفت از دیدگاه افلاطون، سه شرط داشت:به وجود تعلق گیرد، همراه امر معقول بوده و صادق باشد.
افلاطون بر اساس تئورى استذکار (13) معتقد به تمایز میان معرفت و رأى صادق شد.ارواح که قدیمند، بعد از هبوط، به دلیل آلودگى به ابدان، مبتلا به نسیان مىشوند.آنها با مشاهده محسوسات که تصاویر مثلند، متذکر صور کامل مىگردند که این خود«باور صادق»است.باور صادق گر چه معرفت نیست، ولى به همان اندازه خیر است.افلاطون نهایتا میان معرفت، (14) غفلت (15) و باور (16) که حالت برزخ است، تمایز قائل شد.
معرفت ادراک حسّى نیست، زیرا از جمله شرایط معرفت«ثبات»است و امر محسوس تغیّر دارد.همچنین حسّ خطاپذیر است، پس شرط دیگر یعنى صدق را فاقد خواهد بود. لذا از نظر او مدعیا سوفیستها که مىگفتند: ادراک حسّى و معرفت مساوىاند، مردود است. همچنین معرفت از نظر او«حکم»یا حتّى«حکم صحیح»نیست.بنابراین معرفت عبارت است از: رأى صادقى که به هست تعلق گیرد و همراه امر معقول باشد.
مىتوان گفت:افلاطون با برداشتن گامى مهم، دو نظام هستىشناسى و معرفتشناسى هماهنگ و منسجمى ارائه کرد و نقش عمده مسائل معرفتشناسى را در حل مشکلات وجودشناسى نشان داد.با این وصف، مىتوان افلاطون را مبدع علم معرفتشناسى به شمار آورد. ارسطو(Aristotel)(384-332 ق.م)
درباره ارسطو اتفاق نظرى وجود ندارد؛برخى او را معرفتشناس، بعضى فیلسوف ذهن و عدهاى تئورىپرداز علم مىدانند که اینک به اختصار به هر یک اشاره مىشود.
الف)ارسطو چه تصورى از«علم»داشت؟ به نظر ارسطو با چه شرایطى مىتوان امرى مثل زیستشناسى را«علم»نامید؟علم به معناى «رشته معرفتى»از دیدگاه ارسطو داراى شرایطى است:
یک)به مجموعهاى از قضایا اطلاق مىشود، نه فقط یک قضیه.
دو)این مجموعه قضایا داراى موضوع واحدى باشد.
سه)این قضایا صادق باشد.
چهار)جهت صدق این قضایا ضرورت باشد.
پنج)قضایاى علم کلى بوده و استثناناپذیر باشند.
شش)یقینى بودن از دیگر شرایط است.
هفت)مجموعه قضایاى علم نه تنها در باب «چگونگى»، بلکه در باب«چرائى»سخن گوید.
ارسطو بعد از این تمام علوم را به سه قسم، فلسفه نظرى، فلسفه عملى و فلسفه شعرى یا تولیدى تقسیم کرد.
ب)فلسفه ذهن ارسطو بیشتر در علمالنفس او مطرح است.او در کتاب«فى النفس»از تعبیر psycheکه ریشه یونانىpsychologyاست، استفاده کرده است.«سیکه»یا«سیخه»به معناى نفس است که داراى سه مرحله مىباشد.مرحله نباتى، مرحله حیوانى و مرحله نفس انسان.
هر یک از این نفوس داراى قوایى است که بین آنها ترکیب و پیوندى برقرار است.حس که یکى از قواى حیوانى است، صور اشیاء را بدون مواد دریافت مىکند.عضو حسى به هنگام احساس، کیفیتى از شىء محسوس را بالفعل و از طریق انفعال تحصیل مىکند.چون حس، انفعالى است، پس نشان دهنده خارج است.از این رو خطا در حس راه ندارد.خطا و اشتباه مربوط به حکم است.همچنین در مرحله خیال و صور عقلى، خطا نیست.تعقل، وابسته به حس و رسوبات آن است، ولى به امور کلى تعلق مىگیرد.اینگونه مباحث، امروزه بیشتر در روانشناسى ادراک و احساس مطرح مىشود و شاید بیش از همه، آثار ژان پیاژه که نزدیک 70 سال در این امر کار کرده است قابل مراجعه باشد.
اهمّ دیدگاههاى معرفتشناسى ارسطو عبارتند از: (17)
1-امکان معرفت:شواهد و قرائن فراوانى در آثار معلّم اول به چشم مىخورد که همه نشان دهنده ارزشمندى معرفت است.ارسطو با ردّ شکاکیت و سوفسطائىگرى، فردى واقعگرا تلقى مىشود.منطق(ارگانون یا ارغنون)که شاهکار بزرگ ارسطو است.ناظر به عالم خارج است. (18) مقولات دهگانه ارسطویى مربوط به ساختمان ذهن آن گونه که کانت تصویر مىکرد، نیست.برهان حرکت که به منظور اثبات محرک اول اقامه شد، شاهد دیگرى بر امکان شناخت حرکت و محرک است. (19) همچنین نفسشناسى او پیشفرض امکان معرفت عالم خارج را به همراه دارد.
2-متعلق معرفت امر کلى است:ارسطو هر چند شدیدا نظریه مثل را انکار کرد، ولى از این جهت با افلاطون اشتراک نظر دارد که هر دو فیلسوف، متعلّق معرفت را کلى مىدانند.کلى در ضمن افراد جزئى وجود دارد و از جهت اشتراک افراد به دست مىآید. (20)
معرفت در باب تصورات، نشان دهنده طبقهبندى جن سو فصلى است و در تصدیقات، همیشه ذهن از کلى به جزئى سیر مىکند.سلسله صاعد قضایا به اصول اولیه«شهودیات»منتهى مىشود.بدیهیات چه به معناى امر بىنیاز از دلیل و چه به معناى امر مستحیل الاستدلال یا به هر دو معنى، از طریق نوعى«استقراء شهودى»(در برابر استقراء عددى)قابل حصول است.بدیهیات خود دو دستهاند؛و محسوسات از جمله بدیهیات ثانوى است.از این رو اساسا حسّ نزد ارسطو مقامى ارجمند دارد، تا بدان حد که بعضى او را تجربهگرا خواندهاند.
3-عقل، معرفت و عقیده:«عقل»یعنى مجموعه بدیهیاتى که بشر واجد آنهاست، مثل اصل استحاله اجتماع نقیضین و دانشهاى دیگرى که بدون ارتکاب خطاى منطقى از بدیهیات به دست آیند«معرفت»نام دارند و بقیّه دانشها «عقیده»است.پس گزارههایى که ذهن بشر را اشغال کردهاند، سه دستهاند:گزارههاى بدیهى یا عقل یا شهود، گزارههاى مبتنى بر بدیهى یا معرفت، و گزارههاى غیر مبتنى بر بدیهى یا عقیده.عقیده سودى براى فرد و جامعه ندارد و ما تنها از معرفت منتفع مىشویم.وظیفه و نقش منطق تفکیک معرفت از عقیده است.
4-معرفت و باور صادق:اگر انسان حدس بزند که على در اطاق است و اتفاقا هم چنین باشد، این رأى صادق یا حدس صائب (21) است.معرفت افزون بر آن مشروط به ارائه دلیل است.لذا «معرفت رأى صادق مدلّل»مىباشد.نتیجه آنکه على رغم وجود افتراق و اشتراک میان افلاطون و ارسطو، هر دو مسائل عمده معرفتشناسى را مطرح کرده و نقش حسّاس آن را به ویژه در مسائل هستىشنایس به وضوح نشان دادهاند.
ب)فلاسفه یونانى مأب
فلاسفه بعد از ارسطو کمتر آراء جدیدى ارائه دادهاند و بیشتر به شرح و بسط آثار فیثاغورث، سقراط، افلاطون و ارسطو همّت گماردهاند.در این دوره با چندین مشرب مواجهایم:
یک:تجربهگرایى
اپیکور(Epicurus)(340-270 ق.م)از فیلسوفان تجربهگرا است.هدف اصلى او اخلاق و آنچه مربوط به عمل و زندگى است، مىباشد.به منطق توجهى فرعى داشت.ریاضیات را بىفایده مىدانست، زیرا مسائل آن با معرفت حسّى قابل اثبات نیست.به دیگر سخن، او معرفت حسّى را پایه هر معرفتى مىدانست و مىگفت:«اگر شما بر ضدّ همه احساسهاى خود بجنگید، هیچ مقیاسى که به آن مراجعه کنید و بنابراین هیچ وسیلهاى براى داورى حتى درباره احساسهایى که آنها را کاذب و خطاکار مىشمارید، ندارید.» (22)
عقل مبتنى بر حواس است و اگر حواس کاذب باشد، تمام عقل نیز بر خطاست؛و از سوى دیگر، خطا فقط در محدوده حکم جارى است.او سه ملاک براى تشخیص حقیقت ارائه داد که عبارتند از: مفاهیم حسّى، مفاهیم قبلى یا حافظه و انفعالات. (23)
نحله دیگرى که آنها را نیز تجربهگرا خواندهاند، رواقیّون هستند که حوزه قدیم آن به دست زنون (Zeno)(336-264 ق.م)و کلئانتس (Cleanthes)(331-231 ق.م)و خروسپوس (Chrysippus)(278-205 ق.م)پایهگذارى شد. آنها با رد نظریات فالاطون و ارسطو، معتقد شدند (24) که فقط فرد موجود است و معرفت صرفا شناسایى افراد جزئى است.جزئیات در نفس تأثراتى پیدا مىکنند، ولى ادراک، فهم و شعور آنهاست، نه تأثّر به تنهایى.این تأثیرات هر چند واقع باشند، ولى الزاما صادق نیستند. رواقیّون همچنین قائل به نوعى اصالت عقل و مفاهیم فطرى شدند که چندان با تجربهگرائیشان سازگار به نظر نمىرسد.البته آنها خود توجیهاتى کردهاند. (25) ملاک حقیقت نزد آنها، صوقت خیالى ادراک شده مىباشد.
دو:شکگرایى
پیرهون(Pyrrho)(270-360 م)شاخصترین فرد مرحله دوم شکگرایى، تعلیم مىداد (26) که عقل انسان نمىتواند به جوهر اشیاء نفوذ کند و فقط مىتوان دانست که چگونه اشیاء به نظر مىرسند.شىء واحد براى افراد گوناگون، متفاوت به نظر مىآید و نمىتوانیم حکم کنیم که کدام حق است.در برابر هر قولى مىتوان قولى مخالف با دلائلى به همان اندازه معتبر ارائه داد.
کارنئادس(Carneades)(129-214 م) بنیانگذار آکادامى سوّم، قائل بود که اساسا معرفت غیر ممکن است و ملاکى براى حقیقت وجود ندارد.ما نمىتوانیم چیزى را اثبات کنیم.زیرا هر برهانى، خود مبتنى است بر فرضهاى قبلى، که خود نیز باید اثبات شوند.این فرضها به نوبه خود، بر فرضهاى دیگرى استوارند که آنها نیز باید ثابت گردند.این سلسله تا بىنهایت پیش مىرود، بنابراین فلسفه جزمى ناممکن خواهد بود.
شکگرایى تدریجا مدلّل و سیستماتیک شد و حتى کارنئادس، بر اساس تئورى احتمال نشان داد که چگونه با جمع قرائن به سود یک موضع مىتوان به حقیقت نزدیک شد، هر چند هرگز به آن نتوان رسید. (27)
سه:مذهب نوافلاطونى
این مذهب، حوزههاى متعددى داشت که حوزه افلوطینى از همه معروفتر است.افلوطین (Plotinus)(204-270 م)بنیانگذار این حوزه، فلسفهاى التقاتى از دیدگاههاى افلاطونى و ارسطوئى ارائه داد.مکتب او بیشتر جنبه عرفانى داشت.ادراک حسى از نظر او، نفس انفعال نبود، بلکه عمل و فعالیت ذهن است.حتّى حافظه، نوعى حضور فعالانه بیشتر امور است. (28)
از دیگر ابتکارات جالب او اینکه ادراک حسّى تنها با اشیاء بیرونى ارتباط دارد و همچون پیکى در خدمت ماست، حال آنکه عقل همچون پادشاهى بر ما فرمان مىراند.عقل در خود مىنگرد و خود، عقل مىشود.عقل خود را با چیز دیگرى نمىبیند، بلکه، با خود در خود مىاندیشد، لذا عقل و عاقل و معقول یکى است.«بنابراین عقل و اندیشیدن، عقل و موضوع اندیشه همه یکى است.» (29)
ج-تفکر قرون وسطى
دل مشغولى اصلى این دوره، الهیات است که تحت تأثیر دو فیلسوف یونانى، یعنى:افلاطون و ارسطو قرار دارد.در الهیات، خداشناسى مدنظر است.لذا لازم بود معرفت به طور کلى و معرفت به خدا به طور خاص ممکن تلقّى شود و شکاکیت انکار گردد.از سوى دیگر، نزاع بر سر«کلیات»از عمده اختلافات جدّى این دوره است.در باب کلیات با سه نظریه مواجه مىشویم:
یک:تئورى واقعگروى
سنت اگوستین(Saint Augustin)(354-430 م) که بشیتر از افلوطین متأثر بود، (30) معتقد بود که هر گاه اندام حسّى بدن تحریک شوند، تأثّرى در آن پدید مىآید.در این هنگام است که روح ادراکى تولید مىکند.روح داراى مفاهیمى است که اولا به صور تعلق مىگیرند، ثانیا قانونهاى طبقهبندى شده تأثّراتند.افکار، صورى در ذهن خدایند.لذا امور کلى، وجود واقعى در ذهن خدا دارند و همه معرفتها، حتّى معرفت حسّى، مستلزم معرفت به خداست.
توماس آکویناس(Saint Thomas Apuinas) (1225-1274 م)با احیاء سنّت ارسطویى، «کلّى» را عملکرد ذهن دانست. (31) آنگاه که حواس به سبب عاملى تحریک گردند، روح از قوّه به فعلیت رسیده، نخست صورت حسّى و بدنبال آن صور خیالى و عقلى پدید مىآیند.بدین گونه که عقل فعّال از صور خیالى، صور کلّى را انتزاع کرده و عقل منفعل آن را قبول مىکند.مفهوم کلّى، مفهوم ذهنى صرف نیست، بلکه از جنبههاى مشترک افراد خارجى به دست آمده است.او تمام معرفتها را به حسّ ارجاع داد.از این رو او را بنیانگذار نوعى«رئالیسم تجربهگروانه»تلقّى کردهاند.
دو:تئورى مفهومگروى
در این نظریه، کلى مفهومى است کهص رفا عملکرد ذهن است.کلى، وجودى عینى خواه به شکل افلاطونى، یا به صورت ارسطویى ندارد.از سوى دیگر، صرف«تسمیه»هم نیست، بلکه مفهومى است که تنها در ذهن جا دارد.این نظریه از سوى پیرآبلارد(Peter Ablard)(1079-1142 م) اظهار شد. (32)
سه:تئورى نامگروى
این نظریه منسوب به ویلیام اکام)William Ockham((354-430 م)است.او قائل شد که اساسا مفهوم کلى واقعیتى در خارج و ذهن ندارد. پس مفاهیمى نظیر انسان، درخت و حیوان، فقط یک سلسله رموز و علائماند.مثلا در معادله )a+b( a+b+2abفقطaوbعلامت کمیّتى خاصّند.اکام در مواردى دیگر، اشاره مىکند که کلى وجود ذهنى دارد و نوعى اقتصاد در فکر است.
او در بابمعرفت جزئى اظهار داشت، ذهن فهمى از جزئى از راه شهود مستقیم دارد.شهودها یکسان نیستند؛مثلا اگر متعلّق آن امر حاضر باشد، شهود واضح و اگر به گذشته مربوط باشد، شهود مبهم خواهد بود.حسّ در فلسفه او، نقش عمدهاى دارد.لذا بر طبق«استره اکام»تنها امورى موجوداند که یا محسوس باشند، و یا از آثار و خواص محسوس به شمار روند.بر این اساس، بسیارى از موجودات را از صحنه هستى حذف مىکند.
د-عقلگروى
عوامل متعددى از جمله پیدایش و رشد علوم تجربى، موجب شکاکیت، به خصوص در علوم دینى شد.
شکاکیت مرحله دوم زمینه را مساعد ساخته بود.در چنین شرایطى بود که تحت تأثیر افکار افلاطون، مسلک«اصالت عقل»پدید آمد.در این مسلک، با پذیرش کم و بیش تجربه بر مفاهیم عقلى و فطرى تأکید شد.دکارت)Rene Descartes((1596-1650 م)از جمله این افراد بود که راه حل را در سیستماتیک کردن معرفت، به شکل هندسى و بر اساس اصولى واضح، یافت. او فلسفه خود را از شک آغاز کرد، (33) شکّى دستورى و ممرّ که بعد از گذار از دوازده مرحله به یقین مىرسد. (34) «اصل کوژیتو»که زیر بناى فلسفه او را تشکیل مىدهد، بیان مىداشت که اگر در همه چیز شک کنم، در شک خود نمىتوانم شک کرد؛و چون شک نوعى فکر است، پس فکر کنندهاى باید وجودداشته باشد.لذا گفت:شک مىکنم، پس هستم.(cogito ergo sum)
او در خود چهار حالت ارادیّات، انفعالیّات، تصورات و تصدیقات را از یکدیگر تمییز داد.صدق و کذب در ارادیّات، انفعالیات و تصورات راه ندارد، پس تنها در حکم است که خطا و صواب روى مىدهد.از سوى دیگر، تصورات را سه دسته کرد: فطریات، مجعولات و خارجیات.قسم اخیر، تصوراتى است که از طریق حواس به ذهن مىآید، ولى مطابقت آنها با خارج قابل احراز نیست.مجعولات با تجزیه یا ترکیب ذهنى به دست مىآید و در آنها نیروى تخیّل سهمى مؤثر دارد.لذا فطریات ارزشمند است.مفاهیم فطرى نظیر:خدا، نفس، امتداد و حرکت را خدا در درون نفس قرار داده است و از این روست که ضمان صدق دارند.دکارت از این طریق وجود خدا و نفس را اثبات کرد.
نکته دیگر اینکه او با تمایز میان کیفیات اولیه و ثانویه، قائل به صحت کیفیات اولیه، نظیر شکل و حرکت شد.کیفیات ثانویه که از راه حواس حاصل مىشوند، ضمانت صدق نداشته و تنها براى بقاء زندگى مفید خواهند بود.
عقلگرایى در اروپا یک جریان بود و با آراء مالبرانش(Malebranche)(1638-1715 م) ادامه یافت.این فیلسوف فرانسوى که از دکارت و آگوستین متأثر بود، قائل شد که ادراک به خروج نفس از بدن و نیز به صورت تمثل نیست، بلکه فقط علم به صور موجودات تعلق مىگیرد.این صور چون در ذات بارى وجود دارند، نفوس از راه ادراک ذات حق آن صور را ادراک مىکنند.در واقع علم، صفت خداست.ما خدا را که مىبینیم، صور همه اشیاء را دیدهایم.پس علم«رویت فى اللّه»است.البته نه به معناى رؤیت ظاهرى بلکه نوعى تعقل مىباشد.
از دیگر آراء او«اصالت علل موقعى» (occasionalism)است.او همانند دکارت، روح و بدن را دو جوهر متمایز مىدانست.هیچ جسمى در جسم دیگر و در غیر جسم و نیز هیچ غیر جسمى در غیر جسم و جسم تأثیر نمىکند.آنچه در خارج اتفاق مىافتد، فقط اقتران امور است. پس حرکت در خود جسم نیست، بلکه هر گاه گوى بیلیارد با گوى دوم مقارن شد، عمل خداست که در آن«موقع»گوى دوّم را به حرکت درمىآورد.لذا هر گاه اجسام مقارن نفس واقع شدند، خدا صورتى در ذهن ایجاد مىکند.پس قدرت و علم او حتى در ذهن هم نفوذ دارد.
آنچه اندیشه اسپینوزا(Spinoza)(1632- 1677 م)را جالب توجه کرد، این بود که او سعى داشت بین دو سنّت اصالت تسمیه و عقلگرائى افراطى را جمع کند.
دیدگاه او در باب«کلیات»از اکام و هابز(1588 -1679 م)متأثر بود.کلى تعبیرى است حاکى از تصورات جزئى که آنها ازتحریکات حواس به دست مىآیند.کلى حقیقت ندارد، بلکه فقط لفظى است با معنایى تاریک و مبهم.کلى تنها صور اجمالى است که چون انسان از داشتن صورتهاى تمام اشیاء عاجز است صورتى خیالى و صورتى مجمل ساخته، آن را کلى مىنامد.
اسپینوزا معرفت را در سه سطح ارزیابى کرد؛ کاملترین آنها«معرفت شهودى»است.این معرفت چون با معلوم منطبق است، یقینزاست و تحقق آن غایت فلسفه محسوب مىشود.سطح دوّم «معرفت عقلى»است که همچون معرفت شهودى خطاناپذیر است.«عقیده»سطح دیگر معرفت است که از تجربه حسى ناشى مىشود.لذا در معرض خطاست. این فلیسوف هلندى، به منظور تبیین تئورى حقیقت، تئورى وحدتانگارى را جایگزین تئورى دوگانهانگارى ساخت.بر این اسا، امور ذهنى و امور مادّى دو چیز نیستند، بلکه دو جنبه شىء واحدند.این دیدگاه که بیشتر با اشارات دیانت مسیحى حاصل آمد، قائل شد که جوهر فقط خداست.از این رو تمایز میان جواهر ذهنى و مادّى، تمایز میان دو صفت غیرمتناهى خداست.
اسپنوزا غایت معرفت را معرفت شهودى دانست که جهان را به عنوان کل منسجمى اعتبار مىکرد و همه چیز را در خدا مىدید.لذا او خدا را آغاز فلسفه خویش قرار داد.
لایپ نیتز(Leibenitz)(1646-1716 م)از دیگر اندیشمندان این مشرب است که به جوهر فرد معتقد شد. (35) حقیقت واحد است، ولى کثرت موجودات نیز امرى موهوم نیست.لذا حقیقت واحد، به صورت اجزاء بسیار ریز درآمده و سراسر جهان از آن اجزاء ساخته شده است.این اجزاء بىبعد، امور عینى معقولند.بر خلاف دکارت، جهان بىروح نیست، بلکه از جواهر فرد که منشأ حیاتند تشکیل شده است.هر جوهر فرد واجد تمام جواهر دیگر است.پس هر یک منعکس کننده کل جهان بوده و خود عالمى صغیر است.
مناد دو خاصیّت ادراک و شوق دارد.شوق محرّک جوهر جهت وصول به کمال است. ادراک (36) در منادگاه پنهان است و گاه آشکار. اولى ادراکى است ضعیف و دوّمى نظیر ادراکات روشنى است که در انسان و حیوان وجود دارد. مرحله سوم خاص انسان است، و ادراکى است بسیار روشن.
لایپ نیتز در باب منشأ حصول ادراک با ردّ نظریه«لوح سفید»، قائل شد که چون جوهر فرد واجد ادراکات جواهر دیگر است، پس ادراک دیگران از راه خودیابى جوهر فراهم مىشود.این نظریه، تفسیرى خاص از نگرش اصالت عقل است.
ه-تجربهگروى
فلسفه تجربى که خود عکسالعملى در برابر عقلگروى بود، به طور عام از تجربه آغاز کرد و مفاهیم فطرى را کنار نهاد.ذهن از قبل مفاهیمى را واجد نیست و هر چه دارد از احساس و تجربه است.این گرایش نمایندگان متعددى دارد که نمونههاى بارز آن عبارتند از:هابز(1588- 1679 م)، لاک(1632-1704 م)، بارکلى(1685- 1753 م)و هیوم(1711-1776 م).
لاک در اثر مهم فلسفى خود (37) با ردّ تصورات فطرى نظریه«لوح سفید»را تبیین کرد.ذهن همانند لوح نانوشتهاى است که هیچ نقشى از روز نخست در آن حک نشده است، بلکه تردیجا از راه احساس صورى در ذهن انسان حاصل آمده و ذهن منفعل مىشود.احساس، چیزى جز داده حسّى و تأثر خارجى نیست و از همین جا، وى تئورى علّى را در باب احساس عرضه کرد.
ملاک حقیقت، مطابقت قضیّه با خارج است. اما چون مطابقت فرع تصور طرفین است و تصور خارج تنها از طریق تصورى دیگر میسور است، نمىتوان دلیلى کافى بر مطابقت ارائه داد.لاک مفهوم کلّى را از راه انتزاع و جداسازى جزئى از شرایط خاص آن ممکن دانست.این دیدگاه، مفهومگروانه است که لاک را تا حدّى به دکارت و دیگر خردگراها نزدیک مىکند.او نیز تقسیمات متعددى از معرفت ارائه داد که جالب توجه است.
هدف عمده بارکلى(Berkeley)دفاع از عقل سلیم و دیانت و مبارزه علیه شکاکیت بود.او سعى داشت تئورى لاک را پیراسته کند، بارکلى نخست با ردّ ثنویّت جسم-روح، قائل به وجود ذهنى شد. فرمول وجود، مساوى است با مدرک یا مدرک (esse is percipi)از ابتکارات اوست.مدرک عقل و نفس است و مدرک تصورات و معانى است که در ذهن داریم.جوهر، مجموعهایى از تصورات ذهنى است و چون ما راهى غیر از تصور به خارج نداریم، جهان مستقل از ذهن را نمىتوان اثبات کرد.او در پاسخ به این سؤال که اگر من نباشم، خورشید و ماه نیستند، مىگوید:اگر من مدرک نباشم، نفوس دیگرى هست که آنها را ادراک کند و اگر نفسى نبود، خدا آنها را ادراک مىکند.
منشأ تحقق تصورات، اراده انسان نیست، بلکه ذات دیگریست که آنها را در من ایجاد کرده است. این ذات همان خداست.بارکلى از اینجا نخست خدا، و سپس نفوس دیگر را اثبات کرد.او همچنین تقسیم کیفیات به اولیه و ثانویه را رد کرد و گفت:تمام کیفیات وابسته به ذهنند.
بارکلى یک متکلم تجربهگراست.او از لاک که قائل به منبعى غیر از حسّ(شهود و استدلال) براى معرفت بود، پا را فراتر نهاد و تمام عارف را به حسّ منتهى کرد.احساس، چون صرفا داده حسّى است، پس انفعال محض است.خطا منحصر به حکم است، پس دامن احساس از آن مبرّاست. او از این راه با شکاکیت به مبارزه برخاست.
بارکلى در باب حواس، تحقیقات مبسوطى انجام داد، ولى عاقبت نتوانست نقش ذهن را در احساس انکار کند.
بارکلى در زمینه کلیات به نحوى نومینالیست است.او ادلّه قائلین به کلى را رد کرد و گفت من به جرأت مىگویم که فاقد قوه انتزاع هستم و نمىتوانم مثلثى تصور کنم که نه متساوى الاضلاع باشد و نه متساوى الساقین و نه هیچ شکل دیگرى.
لاک(Locke)، تحقیقاتى در زمینه محدودیتهاى فهم بشر انجام داد و بارکلى مدّعى شد چیزى نیست که فهم ما به آن نائل نشود و این هر دو، بر تجربه تکیه اساسى کردند.امّا هیوم حسّ و تجربه را به عنوان تنها منبع فهم بشر اتخاذ کرد و به محدودیتهاى عمیق تجربه پى برد و نهایتا معرفتشناسى او راه به شکاکیت برد و او شک گرایى را تنها گرایشم عقول نسبت به معرفت دانست.
هیوم(Hume)از اینجا آغاز کرد که انسان تا چه اندازه توانایى دانش و معرفت دارد؟براى پاسخ به این پرسش اساسى، او روش تجربى را پیشنهاد کرد.
سنگ بناى معرفتشناسى هیوم تمایز میان تأثرات و تصورات است.تأثرات، ادراکات حسّى است که نشاط، قوّت و روشنى خاصى دارند. تصورات، خیال یا حافظهاند که از آن سر زندگى و نیرومندى برخوردار نیستند.هر تصورى تأثرى مطابق دارد و تصورات مرکب از تصورات بسیط تشکیل مىشوند.در واقع، هیوم به نوعى تحویل گروى در باب معرفت قائل است.چنانکه اصل سادهسازى در میان فلاسفه اروپایى اصلى رایج بود.
از جمله شاهکارهاى هیوم، توضیح خاص او از اصل علیت است.تصورات، پرانده نیستند و نوعظ نظم و ترتیب بین آنها برقرار است. ترتیب، بر اساس قواعدى است که عبارتند از مشابهت، مجاورت و علیّت.قاعده علیت، چیزى جز تداعى معانى نیست که از تأثرات حسّى ناشى شده است.ذهن، بر اساس عادت از تأثّرى به تأثر دیگرى منتقل مىشود؛ضرورت علّى هم چیزى جز همراهى ذهنى چند تأثر نیست.پس در واقع مفهوم علیّت به دو تأثرى که یک مقدم، مجاور و همیشه همراه با تأثر دیگر است، تقلیل مىیابد که این نیز نوعى تحویل و فروکاهش است. البته اشکالات فراوانى به نظریات هیوم، از جمله توسط«رید»وارد شده است، ولى روح این طرز تلقى باقى ماند.
هیوم در باب معرفت به جهان خارج با تقسیم باورها به باورهاى عوامانه و باورهاى نظام فلسفى معتقد شد که عوام باور دارند ادراکات آنها منشأ خارجى دارد و من هم به طور طبیعى آن را قبول دارم، ولى با تحلیل فلسفى نمىتوان توجیهى بر این باور ارائه کرد.البته پیداست که نتیجه طبیعى چنین سخنى، نوعى شکاکیت است.
امر کلى از نظر او، واقعیت ندارد و آن را بر اساس نظریه تداع معانى مىتوان توجیه کرد.او مىگوید:ذهن در خلال فرایند تداعى معانى و بر اساس عادت و استعداد قلبى از تأثرى جزئى به تأثرى دیگر و از آن به تأثر جزئى سوم و همچنین تا...منتقل مىشود.در این هنگام، یک لفظ را بر همه آنها اطلاق مىکنیم؛لذا کلى جمع امور جزئى تداعى شده است.
خلاصه آنکه هیوم، علم را تجربههاى گذشته دانست و آن را محدود به محسوسات کرد و معتقد شد که پیشبینى علوم جز این نیست که یاد گذشتهها را به آینده باز مىگردانند.نهایتا باید گفت، هیوم به عنوان یک نقّاد فلسفه، پایههاى جزمگرایى را متزلزل ساخت و در عقائد راسخ فیلسوفان تشکیک کرد و شکاکیت مرحله سوم را براى غرب به ارمغان آورد.
و-کانت(1724-1804 م)
عقلگرایى قرن هفدهم و تجربهگرایى انگلیس، به دست این فیلسوف شهیر آلمانى به یکدیگر پیوند خورد.او از ذهن شناسى شروع کرد تا به جهان شناسى برسد، ولى به آن هدف نرسید.زیرا ذهن را وسیله خوبى براى شناسایى نیافت.لذا گفتهاند:
نظامهاى فلسفى قبل از او همه هستى شناسانهاند، ولى نظامهاى فلسفى بعد از او شناخت شناسانه شدهاند.از اینرو است که فلسفه او را فلسفه نقدى گویند.
به طور مختصر مىتوان گفت که کانت در محدوده عقل نظرى احکام را به دو قسم تحلیلى و ترکیبى و سپس به پیشینى و پسینى تقسیم کرد. بنابراین چهار قسم حکم به دست آمد:
1-احکام تحلیلى پیشینى.
2-احکام تحلیلى پسینى.
3-احکام ترکیبى پیشینى.
4-احکام ترکیبى پسینى.
کانت قسم دوم و هیوم قسم سوم را منکر شد. او تمام احکام علوم تجربى را از نوع احکام ترکیبى پسینى و منطق و ریاضیات را از نوع احکام ترکیبى پیشینى، و قضایایى را که محمول آنها از شکم موضوع به دست آید از نوع احکام تحلیلى پیشینى تلقّى کرد.
کانت براى ذهن محدودیت قائل شد.ذهن چهارده دهلیز دارد که عبارتند از:زمان و مکان و 12 مقوله دیگر.زمان و مکان صور ادراکند و صور فهم یا فاهمه دوازده مقوله مىباشد که عبارتند از:
کمیّت، کیفیت، نسبت و جهت، و هر یک از اینها خود سه قسم فرعى خواهند داشت.او مقولات را مربوط به ساختمان ذهن دانست بنابراین، اگر انسان این ساختمان ذهنى خاص را نداشت، چه بسا علوم او به صورت دیگرى بود.
کانت فلسفههاى قبل از خود را، فلسفههاى آینهاى دانست.زیرا آنها ذهن را مانند آینهاى مىدانستند که واقعیات را آنگونه که هستند نشان مىدهد.ولى فلسفه خود را فلسفه عینکى نامید. زیرا ذهن نزد او مانند عینک است که خود نیز رنگ دارد و مجموع دو رنگ خارج و عینک، علم ما را مى سازد.او مىگفت اگر از کسى که عینکى سرخ بر چشم دارد و طبعا همه چیز را سرخ مىبیند، سؤال شود که واقع چگونه است؟سه پاسخ مىتواند بدهد:یا همه چیز واقعا سرخ است آنگونه که من مىبینم، یا هیچ چیزى سرخ نیست، یا برخى سرخ است و برخى نیست.تنها راه فهم صحت و سقم این سه قضیه، این است که عینک را از چشم برداریم.ولى اگر عینک به گونهاى بود که برداشتنى نبود، طبعا راهى نخواهیم داشت و ذهن اینگونه است.
پس معرفت حاصل تعامل ذهن و عین است. لذا نخست باید دید ذهن تا چه حد در گزارشهاى صداقت دارد و بعد از اثبات صحّت آنها نوبت به جهانشناسى مىرسد.فلاسفه قبل از او مىگفتند ذهن به«بود»دست مىیابد، ولى او مىگفت ذهن تنها به«نمود»دسترسى دارد.اگر انسان سالک صادقى باشد، فقط مىتواند به بود نزدیک شود، نه اینکه به آن نائل گردد.از اینرو اگر بخواهیم قائل به انطباق ذهن و عین شویم، باید به طرفین دسترسى داشته باشیم.حال آنکه ذهن در هر مورد باز هم به نمودى دیگر مى سد، زیرا هیچگاه بىعینک نمىتوانیم بود.بنابراین باید ادعاى شناخت خارج را از سر بیرون کرد و به نمودها قانع بود.
کانت، عقل نظرى را از اثبات مدعیان دینى یعنى وجود خدا، اختیار و وجود و بقاء نفس، عاجز مىدانست و آن را مربوط به حوزه عقل عملى مىکرد.او برخلاف معمول که مىگفتند دین به ما اخلاق مىدهد، قائل شد که اخلاق به ما دین مىدهد و نظریه اول را تلقّى ابزارنگارانه از دین دانست.
خلاصه آنکه فلسفه نقدى کانت با شروع از ذهن شناسى تدریجا و گام به گام ما را به نوعى ایدهآلیسم و شناخت ترکیبى کشاند او که از معرفت شناسى فلسفه خود را آغاز کرد، دست خود را از نیل به جهان شناسى کوتاه دید.زیرا ذهن عینکى روى چشم انسان است که نمىتواند بدون آن به جهان بنگرد.
تا بدینجا تاریخچهاى از مباحث عمده معرفت شناسى از سقراط تا کانت، به طور تحلیلى و با اختصار بیان شد.البته بعد از کانت به آراء و نظرات و اندیشههاى دیگرى برمىخوریم که به دلیل اختصار از بیان آن چشم مىپوشیم و تنها به ذکر این نکته اکتفا مىکنیم که علم معرفت شناسى به عنوان شاخهاى مستقلّ، در قرن اخیر مباحث وسیع و گسترداى را در برگرفته و علومى را تغذیه مىکند.اهمّ انسان به علم، مبادى و مبانى علم، ارتباط علم با دیگر حالات نفسانى، وسعت و حدود علم، انواع علم، مقایسه علم بشر با علوم غیر بشرى، کاربرد علم، انتقال علم و بالاخره رشد علم.
البته هر یک از این مباحث داراى مسائل ریز و فرعى متعددى مىشود و چه بسا بالغ بر پانصد مسأله ریز و درشت در این علم مورد فحص و بحث و بررسى قرار مىگیرد.
مبحث دوم:ارتباط معرفت شناسى با سایر علوم
معرفت شناسى به عنوان علمى مستقل به گونههاى مختلف با علوم دیگر مرتبط است که به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
یک-مرورى گذرا بر تاریخچه معرفت شناسى
(که ذکر شد)به خوبى و روشنى به ما نشان مىدهد که چگونه مباحث شناخت شناسى از یک سو و مسائل متافیزیک و فلسفه از سوى دیگر، ارتباط وثیق و تنگاتنگ با یکدیگر دارند. شکاکان در هر سه مرحله، عدم امکان معرفت را مطرح کردند که اگر امکان دستیابى به معرفت از انسان سلب شود، اثبات حتّى یک مسأله، بیهوده و ناممکن خواهد بود تا چه رسد به اصل اثبات باریتعالى، تطابق معرفت شناسى و هستى شناسى افلاطون، بدیهیات ارسطویى و نقش آن در توجیه هر استدلالى و از جمله ادله اثبات بارى، استره اکام، استنتاج خدا و نفس از اصل«کوژیتو»در فلسفه دکارت، تئورى رؤیت فى اللّه نزد مالبرانش، تساوى وجود و تصورات بر اساس فلسفه بارکلى، انکار برخى مدعیّات دینى بر اساس تجربهگرایى هیوم، عجز محدوده عقل نظرى از اثبات اصول عمده دینى نزد کانت، و نهایتا تئوریهاى معنىدارى در فلسفه تحلیل زبان، همه و همه نشانهاى روشن و آشکار بر ارتباط و پیوندى محکم، ناگسستنى و جدى میان معرفت شناسى و فلسفه و الهیّات مىباشد و ما را بر آن مىدارد که به مبانى معرفت شناسى دعاوى دینى توجهى جدّى داشته باشیم.
امروزه متفکران و متکلمانى چون«سوینبرن»، «پلانتینجا»و«آلستون»که بدین امر تفطّن یافتهاند، به مباحث معرفت شناسى پرداخته و حتّى در این زمینه خود صاحبنظر شدهاند.مثلا پلانتینجا در دو دهه اخیر نوشتارى در چند مجلّد در زمینه معرفت شناسى دینى نگاشت که در این باب تحولى پدید آورد.
آلستون به منظور تکمى دوره شناخت خدا (38) به مباحث معرفت شناسى پرداخت. (39) در زمینه مبانى معرفت شناسى دینى هم کتب فراوانى به رشته تحریر درآمده است. (40)
دو-ارتباط معرفت شناسى و فلسفه دین.
فلسفه دین که شاخهاى از فلسفه محسوب مىشود، خود داراى مباحث متعدد و فراوانى است.پارهاى از مسائل عمده و اساسى فلسفه دین، ریشه در معرفت شناسى دارند و مبانى آن را باید در این علم جستجو کرد.برخى از آنها از این قرارند:
الف)اقامه دلیل بر مدّعیات جایگاهى ویژه در این علم دارد.در معرفت شناسى به این مطالب مىپردازند که اصوا دلیل چیست؟توجیه باور به چیست؟دلیلیت دلیل به چیست؟شرایط دلیل چیست؟آیا براى همه انسانها دلیل، نفسى است یا نسبى؟پیداست که این بحث شامل هر نوع استدلالى مىشود.
ب)علم چیست؟رابطه علم با ایمان چیست؟ آیا ایمان از سنخ علم است؟چه سنخى؟آیا ایمان از سنخ عمل است؟چه سنخى؟آیا از سنخ امید و انتظار است؟چه سنخى؟آیا علم در ازدیاد ایمان نقشى دارد؟آیا ایمان در علم مؤثّر است؟
ج)از جمله مباحث فلسفه دین، تعریف دین است.بررسى انواع تعاریف و اشکالات آن و ملاک تعریف صحیح و بررسى نظریه شباهت خانوادگى، از جمله مباحث معرفت شناسى است.
ه)زبان دین از دیگر مباحث فلسفه دین است. آیا گزارههاى دینى یکسره انشائى است؟یا یکسره اخبارى است؟یا اختلاطى از آن دو است؟اگر گزارههاى دینى اخبارى باشند، آیا تصور ما از یک شىء مساوى با مجموعه تصورات محمولات آن است؟اگر اینگونه باشد، اثبات محمولى براى موضوع، نشانگر حبّ و بغض فرد است.مثلا خدا عادل است به معناى من عدالت را دوست دارم مىباشد.اینگونه مباحث در معرفت شناسى بررسى مىشود.
و)در زمینه ارتباط ادیان با یکدیگر، بحث دعوى صدق انحصارى ادیان مطرح است.در این باره مباحثى از قبیل تجربه دینى و تعبیر دینى و تفاوت آن دو، تفاوت تجربه دینى و علم حضورى مطرح است که از مباحث معرفت شناسى به حساب مىآید.
ز)بالأخره اینکه اولین بحثى که در معرفت شناسى مطرح مىشود، امکان معرفت است.شکاکان با تلقّىهاى مختلف، قائل به عدم امکان معرفت مىباشند.اگر در اولین گام و سرآغاز هرگونه تلاش فکرى و عقلى نتوانیم گرایش شکاکیت را رد کنیم، جا براى هیچگونه بحثى باقى نخواهد ماند و ما قادر به اثبات هیچ امرى نخواهیم بود، تا چه رسد به دعاوى دینى نظیر:
اثبات خدا یا نفس یا معاد.لذا لازم است مقدم بر هرچیز اینگونه مباحث را مورد توجّه جدّى قرار داد و بعد از آن به طور اصولى به اثبات معارف دیگر پرداخت.
به غیر از مباحث فلسفهدین مىتوان گفت مسائل متعددى از علم کلام با معرفت شناسى ارتباطى محکم دارند.
سه-ارتباط معرفت شناسى و منطق
اگر به منطق کلاسیک مراجعه شود، مشاهده مىکنیم که برخى مباحث عمده معرفت شناسى در منطق مطرح بوده و تدریجا به محدوده فلسفه نفوذ کرده است.مباحثى نظیر تعریف علم، بیان ماهیّت و محدوده آن، مبادى علم و انواع آن.
منطق جدید یا منطق ریاضى در مسائل مختلف با معرفت شناسى، نقاط تماس و اصطکاک دارد؛مثل اینکه آیا میان مفهوم جزئى و کلى منحصر در فرد تفاوتى وجود دارد؟آیا تصدیق فرع بر تصور است که دیدگاه رایج منطق کلاسیک است، یا تصور فرع بر تصدیق؟که دیدگاه برخى فلاسفه جدید نظیر لایپ نیتز و فویر باخ مىباشد.
چهار-ارتباط معرفت شناسى و فلسفه اخلاق
در زمینه ارتباط این دو علم به طور کلى دو نوع گرایش ودیدگاه مشاهده مىشود:
دیدگاه اول:برخى فلاسفه نظیر«چى شلم» مىگویند:تعابیر معرفتى برحسب تعابیر اخلاقى قابل تعریفند.از اینرو معرفت شناس، شاخهاى از فلسفه اخلاق تلقّى مىشود.این دیدگاه طرز تلقّى تحویل گروانهاى در زمینه معرفت دارد.
دیدگاه دوم:اگر میان دو علم تحویل پذیرى وجود ندارد.لااقل در سطحى بالاتر، یعنى فرا معرفت شناسى و فرا اخلاق نوعى توازى وجود خواهد داشت.گاهى مسألهاى از درون این دو علم مطرح مىشود و جهت توجیه آن دلیلى خاص ارائه مىگردد، ولى گاهى مسألهاى فرا علم مطرح مىشود. مثل اینکه چگونه گزارههاى اخلاقى هنجارى یا گزارههاى معرفت شناختى به طور کلى توجیه مىشوند و به تعبیر دیگر«منطق»آنها چیست؟
در اخلاق، در این زمینه سه دیدگاه ارائه شده است و معرفت شناسان به همین منوال سه دیدگاه مشابه عرضه داشتهاند که عبارتند از:
نظریه طبیعت گروى، نظریه غیر طبیعت گروى، نظریه غیر معرفت گروى.
مدافعین نظریه سوم فیلسوفانى همچون «تولمین»و«فیندلى»مىباشند.البته نمونههایى دیگر از ارتباط بین آن دو علم وجود دارد، نظیر آنچه که سقراط بیان داشت.او مىگفت معرفت با فضیلت مساوى و برابر است.
یادداشتها
(1).Chisholm,R.M.Theory of knowledge,2nd ed )Englewood cliff,NY.prentice Hall,7791(P.5.
(2).Dancy,J.An Introduction to contemporary Epistemology)New York,Basil Blak Well,5891( P.1.
(3).Lacey,A.R.A Dictionary of philosophy)london, Routledge and keyan paul,9891(p.36.
(4)-کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ج 1، ترجمه جلال الدین مجتبوى، ص 57 و 58، انتشارات علمى فرهنگى؛م.پیرمون، نگاهى به فلسفه کهن، ص 31.
(5)-کاپلستون فردریک، تاریخ فسفه، ج 1، ترجمه: جلال الدین مجتبوى، ص 63.
(6)-همان مأخذ، ص 88.
(7)-همان مأخذ، ص 63؛و آلبرت آوى، سیر فلسفه در اروپا، ترجمه:دکتر على اصغر حلبى، ص 19؛سیر فلسفه در اروپا، ص 19.
(8)-کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ¸ 62.
(9)-همان مأخذ، ص 132.
(10)-همان ص 133.
(11)-راسل، برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه:نجف دریابندرى، ص 228-241، انتشارات پرواز؛کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 193-171؛افلاطون، دوره آثار افلاطون، ج 2 و 3.
(12).Edwars,p.ed.Yhe Encyclopedia of philosophy )london,collier Macmillan press,7691(v.z P.21.
(13).Theory of Recollection.
(14).Knowledge.
(15).lgnorance.
(16).Belief.
(17)-راسل، تاریخ فلسفه غرب، ص 305-288؛کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 365-319.
(18)-ر.ج.هالینگ، مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ترجمه:
عبد الحسین آذرنگ، ص 18 و 33.
رادکریشنان، تاریخ فلسفه غرب و شرق، ترجمه: خسرو جهاندارى، ج 1، ص 69.
(19)-کرسون، آندره؛فلاسفه بزرگ، ترجمه:کاظم عبادى، ج 1، ص 272.
(20)-ویل دورانت، تاریخ فلسفه، ترجمه:عباس زریاب خویى، ص 86.
(21).Lucky guess.
(22)-کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 462.
(23)-همان مأخذ، ص 463.
(24)-همان مأخذ، ص 443.
(25)-امیل بریه، تاریخ فلسفه، ترجمه:علیمراد داوودى، انتشارات علمى و فرهنگى، ص 49.
(26)-کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 474.
(27)-همان مأخذ، ص 478.
(28)-فلوطین، دوره آثار، ترجمه:محمد حسن لطفى، ج اول، انئاد چهارم، رساله 6، ص 611-607.
(29)-همان مأخذ، ج دوم، انئاد پنجم، رساله سوم، ص 693؛ پورجوادى، نصر اللّه، درآمدى بر فلسفه افلوطین، ص 34، انجمن فلسفه ایران، 1358. یاسپرس، فلوطین، ترجمه:جواد یوسفیان، ج 2، ص 118.
(31)-مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ص 130.
(32)-توماس، هنرى، بزرگان فلسفه، ترجمه:فریدون بدرهاى، ص 1.
(33)-تاریخ فلسفه غرب و شرق، ج 2، ص 201؛سیر فلسفه در اروپا، ص 206؛راسل، تاریخ فلسفه، ج 2، ص 770؛ فلاسفه بزرگ، ج 2، ص 3.
ح(34)-دکارت، تأملات، ترجمه:احمد احمدى؛دکارت، اصول فلسفه، ص 37.
(35)-تاریخ فلسفه غرب و شرق7ج 2، ص 213؛یوسف کرم، تاریخ الفلسفة الحدیثة، ج 3، ص 130؛سیر فلسفه در اروپا، ص 254؛تاریخ فلسفه غرب، ج 2، ص 801؛فلاسفه بزرگ، ج 2، ص 113؛فروغى، محمد على، سیر حکمت در اروپا، ج 2، ص 70، انتشارات زوّار.
(36)-لایپ نیتز، منادولوژى ص 24.
(37).Essay concerning Human understanding.
380).Alston,W.P.perceiving God)cornell university, 1991(. (39).Alston,W.P.The Reliabiity of Sense perception )new York cornell university,3991(.
(40).Yandell,K.E.The Epistemology of Religious Experience)cambridge university press,3991(. -Baillie,Y.Our Knowledge of God)london: Oxford university press.9391(.
-Gutting,G.Religious Belief and Religious skepticism)Notre Dome,Ind.university of Notre Dume press,3891(.
-Mavrodes,E.Belief in God:The Epistemology of Religious Experirnce)New York:Random House,0791(.
-Swinburne,R.The coherence of theism )Oxford:clarendom press,7791(.