آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

در باب عقل و جایگاه آن در شرع مقدس اسلام، مطالب بسیارى گفته شده است.شاید، قدمت و سابقه تاریخى بحث، به زمان صدر اسلام برسد.در طول این مدت موضوع فوق، با شدّت و ضعف ادامه داشته است.برخى دخالت آن را در دین منع نموده و بعضى آن را ملازم شرع دانسته‏اند.
این مختصر، در مقام بیان تاریخى بحث نیست، بلکه به دنبال تحقیق و روشن نمودن مفهوم و معناى عقل و جایگاه بلند آن در کتاب و سنت مى‏باشد و بیان این که به چه معنى استعمال شده است.
نخست به معناى لغوى آن مى‏پردازیم.
مفهوم لغوى عقل
علماى علم لغت در مفهوم و معناى عقل، تعابیر متعددى دارند که همه آنها را مى‏توان در معناى واحدى جمع نمود.
راغب اصفهانى صاحب مفردات مى‏گوید:«اصل عقل یعنى امساک و استمساک مثل:عقل البعیر یعنى عقال کردن و بستن دست و پاى شتر و یا بستن زن، موى سرش را.» (1)
ابن الانبارى گوید:«عقل مأخوذ از عقل البعیر است و گفته‏اند عاقل کسى است که هواى نفس خویش را حبس نماید.و نیز زمانى که فرد، زبانش را محبوس و محفوظ نگه دارد و سخنى نگوید، گفته مى‏شود که زبانش را عقال کرده است و عقل را از این جهت عقل گفته‏اند که صاحبش را از در افتادن به مهلکه نجات مى‏دهد.» (2)
در مجمع البحرین آمده است که:«عقل گاهى بر علم مستفاد از آن نیز اطلاق مى‏شود و گاهى از عقل به عنوان قوة النفس اراده مى‏شود، و گاهى به معناى مصدر، که همان فعل و عمل آن قوه نفس باشد.گاهى به معناى مقابل جهل است؛یعنى حالتى را گویند که مقدمه است بر ارتکاب خیر و دورى از شرّ، و محلّ آن را دماغ و مغز دانسته‏اند و برخى آن را جمع قلب و مغز گرفته‏اند.» (3)
ازهرى:«عقل در کلام عرب به دیه گفته مى‏شد، به جهت اینکه در اعراب جاهلى دیه را از شتر مى‏گرفتند؛ابن اثیر به این نکته اشاره دارد که گفته:
العقل:فهو الدیة واصله انّ القاتل کان اذا قتل قتیلا جمع الدیة من الابل، فعقّلها بفناء اولیاء المقتول، اى شدّها فى عقلها لیسلمها الیهم.
عقل یعنى دیه و اصلش این بود که قاتل زمانى که قتلى صورت مى‏داد، جمع دیه را از شتر مى‏گرفت، پس او شتر را عقال مى‏کرد، یعنى دست و پاى آن را مى‏بست و تسلیم اولیاى مقتول مى‏نمود.» (4)
در فرهنگ معارف اسلامى آمده:«عقل نورى است اندر دل که به واسطه آن حق از باطل جدا مى‏شود.عقل یعنى فهمیدن و درک کردن عقل البعیر، یعنى عقال کردن و قید زدن و ضد جهل و ضد حمق.» (5)
بنابراین عقل آدمى همان عقال کردن و بستن هواى نفس و رهانیدن دل از غیر محبوب است، تا بتوان حق و باطل را از هم تمیز داده و صاحبش را از افتادن به هلاکت نجات بخشد.اگر عقل را ابزار شناخت و معرفت و وسیله‏اى براى کنار زدن موانع و هموار نمودن مسیر درک گرفته‏اند به همین جهت مى‏باشد.چه اینکه شناخت، زمانى ممکن است که هواى نفس عقال شده باشد.این بود معنایى که لغویین از واژه عقل نموده‏اند.
حال با توجه به معناى لغوى آن، به سراغ کتاب و سنت مى‏رویم تا ببینیم عقل را چگونه معنى کرده‏اند.
عقل در آیات و روایات
واژه عقل و مشتقات آن در قرآن کریم، به معناى درک، فهم و قوه تشخیص براى خیر و شر و خطا و صواب آمده است.
و قد کان فریق منهم یسمعون کلام اللّه ثم یحرفونه من بعد ما عقلوه. (بقره/71)«گروهى از ایشان، کلام خدا را مى‏شنیدند، سپس آن را تغییر مى‏دادند بعد از آنکه آن را تعقل کرده بودند.
و لقد ترکنا منها آیة بیّنة لقوم یعقلون‏\} (عنکبوت/35)
و به تحقیق ما واگذاشتیم از آن، علامتى آشکار براى گروهى که مى‏یابند به عقل.»
و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون.\}(عنکبوت/42)
«و این مثلها را براى مردمان مى‏زنیم، در حالى که نمى‏یابند آن را به عقل، مگر علما و دانایان.»
و لئن سألتهم من نزّل من السماء ماء فاحیا به الارض من بعد موتها لیقولنّ الله قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون.\}(عنکبوت/64)
«و اگر از اینها بپرسى که کیست فرو فرستاده از آسمان آبى را، پس زنده گردانید آن زمین را بعد از موتش، هر آینه گویند خدا.بگو ستایش خداى راست، ولى اکثر ایشان نمى‏یابند به عقل.»
کذلک یبیّن اللّه لکم الآیات لعلکم تتفکرون.\} (بقره/264)«خداوند آیاتش را براى شما این چنین بیان مى‏کند، باشد که شما به عقل دریابید.»
شبیه همین تعابیر در روایات و اخبار نیز آمده است که از باب نمونه به چند روایت اشاره مى‏شود. امیر بیان على(ع)مى‏فرمایند:
«العاقل من هجر شهوته و باع دنیاه باخرته.»
«عاقل کسى است که هواى نفس را از خود دور سازد و دنیاى خویش را به آخرت معامله نماید.» (6)
در حدیثى دیگر مى‏فرمایند:
«العاقل من عقل لسانه»
«عاقل کسى است که زبان خویش را عقال نماید.» (7)
در کتاب شریف کافى، در بخشى که به عنوان کتاب العقل و الجهل اختصاص یافته، نصوص بسیارى بیان شده است.امام صادق(ع)فرمودند:
«انّ الثواب على قدر العقل»
«پاداش به اندازه خرد و عقل است.» (8)
امام باقر(ع)مى‏فرمایند:
«لمّا خلق اللّه العقل، قال له:اقبل، فاقبل، ثم قال له:ادبر، فادبر، فقال و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا احسن منک ایاک امر و ایاک انهى و ایاک اثیب و ایاک اعاقب.»
چون خدا عقل را آفرید، به او فرمود:پیش بیا، پیش آمد.فرمود:برگرد، برگشت.فرمود:به عزت و جلالم سوگند، مخلوقى بهتر از تو نیافریدم، امر و نهى و پاداش و کیفرم، متوجّه توست. (9)
در روایتى دیگر على(ع)فرمودند:
«فقدان عقل، فقدان زندگى است(زیرا بى‏خردان)فقط با مردگان مقایسه شوند و بس.» (10)
از رسول گرامى اسلام(ص)نقل سات که فرمود:«مردم کار شایسته انجام مى‏دهند، امّا روز قیامت پاداش آنها به قدر عقولشان مى‏باشد.» (11)
امام صادق(ص)«عمق حکمت به واسطه عقل و عمق عقل به وسیله حکمت بیرون آید و تفکر و تعقل مایه زندگى دل شخص با بصیرت است.» (12)
از مجموع آیات و روایاتى که بیان شد، با توجه به اینکه هیچ یک از آنها در مقام تعریف ماهیت عقل نبوده، بلکه به جهتى از جهان آن اشاره داشتند، ولى این نکته را به خوبى روشن مى‏سازند که:عقل همان قوه درک و بصیرت آدمى و مایه هدایت انسانى است.اگر این قوه در کسى به کار گرفته نشود، یا در جهت خود هدایت نگردد، او را با چهارپایان تفاوتى نیست.
عدم به کارگیرى عقل به معناى مغلوب ساختن آن به خاطر هواى نفس و عدم هدایت در جهتش، به معناى منحرف ساختن از فطرت پاک انسانى است.
وقتى این موهبت الهى در انسان زنده باشد، قادر است که بسیارى از حقایق عالم را درک نماید. پس ملاک امتیاز او با سایر حیوانات، در همین مطلب نهفته است که او داراى قوه درک و بصیرت است که هیچ موجود دیگرى به پاى او نمى‏رسد و به خاطر همین قوه عاقله، خداوند به او درجه کمال و فضیلت را اعطاء نموده است.
بنابراین، لازمه عقل و عاقل بودن در این است که انسان، مجارى گناهان خویش را کنترل نموده و موانعى را که در مسیر جاودانگى او وجود دارد برطرف نماید، تا به کمال واقعى و سعادت حقیقى رهنمون گردد.
اما اینکه آیا عقل در حکمت و فلسفه و یا در علم کلام به همین معنا بوده، یا معناى دیگرى دارد؟و آیا مى‏توان تفکیک براى مفهوم عقل قائل شد و عقل را به دو معناى دینى و غیر دینى تلقى نمود یا خیر؟هدف و غرض اصلى ما را در این نوشتار تشکیل مى‏دهد.
عقل در اصطلاح حکما و متکلمین
این واژه نزد حکماء و فلاسفه دو مورد استعمال دارد:
الف-عقل به معناى جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه جهان ماوراء طبیعت است. چنین موجودى که ذاتا و فعلا مستقل باشد، همان عقل به معنى صادر اول و دوم و...است که مراد همان اوّل ما خلق اللّه العقل بوده و از اقسام جوهر مى‏باشد.
ب-معناى دیگر آن، همان نفس است که در مراتب مختلف به نامهاى عقل بالقوه، بالملکه، مستفاد و بالفعل خوانده مى‏شود.عقل به این معنا، داراى اطلاقات متعدد است که عبارتند از:
الف-به هر یک از مراتب نفس انسانى عقل گفته مى‏شود، چنانچه ذکر شد.
ب-به معناى علم به مصالح امور و منافع و مضار و قبح افعال.
ج-قوه‏اى که مدرک کلیات و مرتبه کمال نفس است.
د-مطلق نفس، یعنى روح مجرد انسان را عقل گفته‏اند.
ه-قوه اندیشه و تدبیر زندگى را عقل گویند.
و-مبدأ و مصدر کمال نفس آدمى را گویند.
ز-به معنى قوه تدبیر سعادت اخروى است.
بنابراین، مراد حکماء و فلاسفه از عقل، گاهى عقل انسانى است، یعنى موجود مجرد مدرک کلیات، و گاه نیز عقولى که به اضافه نفوس مجرده، جهان ماوراء طبیعت را تشکیل مى‏دهند، مى‏باشد.
پس مقصود از عقل انسانى، همان قوه مدرکه کلیات(نفس ناطقه) مى‏باشد و در تعریف آن گفته‏اند:
«العقل الانسان انّما هو ما یدرک من ادراکه من صور الموجودا و نظامها.»\} (13)
تعریف فوق از عقل انسانى، موجود اتفاق حکماء بوده و مى‏توان گفت که فى‏الجمله اجماعى است و اختلافى تا اینجا بین فلاسفه وجود ندارد.امّا آنچه که مورد اختلاف آراء مى‏باشد، در جهات دیگر قضیه است؛مثلا در باب تعلق آن به بدن و فناء آن بعد از مرگ و یا کمال عقل در انسان توافق تام نیست و البته اختلاف در آن جهات را نمى‏توان به حد و تعریف آن تسرّى داد.افلاطون درباره عقل انسانى گوید:
«نفس عاقله، جوهر انسانى است و با فناء بدن فانى نمى‏شود.»
ارسطو گوید:نفس صورت و کمال بدن است و قبل از بدن نبوده و به حدوث بدن حادث شد.و همواره سیر تکاملى را طى کرده تا به مرتبه کمال خود برسد، ماده عقل در روح طفل موجود و بعد از طى مدارج کمال عقل فعال مى‏شود.» (14)
امّا عقل نزد متکلمین و علماى علم کلام، این گستردگى در معنى را دارا نیست، بلکه مقصود و مراد متکلمین از عقل، همانا عقل انسانى است، نه به معناى عقول طولیه و عرضیه که حکماء در
پیدایش هستى مطرح کرده‏اند، و یا عقل الهى که ذات حق را اراده مى‏کنند.در واقع مى‏توان مفهوم عقل را در اصطلاح علم کلام، همان قوه مدرکه از قواى نفس آدمى دانست که فعل آن، تفکر و نطق و تمییز بین اشیا است.و در تعریف آن گفته مى‏شود:
العقل آلة التمیز-آلة العبودیة-سراج العبودیة. بنابراین، کاربرد عامى که حکماء از عقل دارند، علماى علم کلام آن معنى را مدّ نظر نداشته، بلکه معناى خاصى که در واقع یک نوع از انواع عقل که در میان فلاسفه رایج است، لحاظ مى‏نمایند.یعنى همان درک و فهمى که همه مرم و عرف عام از واژه عقل دارند که صاحبش را از شرور و زشتى‏ها عقال نموده و به سوى خیر و سعادت رهنمون مى‏سازد.مردم چنین فردى را عاقل مى‏خوانند.
قرآن کریم نیز این فهم عرف را از عقل، تأیید و تصدیق نموده و در وصف مؤمنین فرمود:
اولئک الذین هدیهم اللّه و اولئک هم اولو الالباب.\}
 (زمر/18)«اینها کسانى‏اند که خداوند آنها را هدایت کرده و اینان خردمندان هستند.»
علامه طباطبائى در ذیل این آیه مى‏فرمایند:
«عاقل کسى است که راه حق را بپیماید و سفیه کسى است که در طریق راه حق و دین خدا نباشد.» (15)
توافق مفهوم عقل در دین و فلسفه
با توجه به بیان مفهوم عقل، نزد اهل لغت و معناى آن در کتاب و سنّت و تعبیر متکلمین و فلاسفه از آن، مى‏توان به خوب دریافت که مراد از عقل انسانى، همان قوه و نیروى تمییز و تشخیص حق از باطل، خیر از شر، صواب از خطا و هدایت از ضلالت بوده و در واقع جدایى و تفکیک مفهوم عقل، به دینى و فلسفى یا شرعى و غیر شرعى هیچ وجهى ندارد، بلکه نظریه کلامى در این باب، نوعى مکابره در مقابل بدیهیات است.
اگر گفته شود که قرآن مجید به صورت واضح و آشکار این معنى را تبیین نکرده، پس چگونه این توافق را تحصیل کرده‏اند؟پاسخ این است که قرآن(ثقل اکبر)بیان کلیات است که باید به واسطه سخن معصومین(ع)که ثقل اصغرند، تفسیر و توضیح داده شود و ائمه معصومین(ع) مفهوم این واژه رابه خوبى بیان کرده و از تعابیر آنان، جز این معنا چیز دیگرى فهمیده نمى‏شود.برخى تصور کرده‏اند که عقل مستعمل در متون دینى، مغایر با عقل فلسفى است و براى استناد کلام خویش، به تعریف عقل ومراتب آن از دیدگاه حکماء پرداخته و گفته فلاسفه را در اینکه عقل، جوهر مجرد از ماده و صفات آن از سنخ پدیده‏هاى مادى به دور بوده و کار آن ادراک و تعقل مى‏باشد، با مفهوم عقل در دین متناقض دانسته و بر تقویت کلام خویش به مراتب چهارگانه عقل(عقل هیولانى- بالملکه-بالفعل و مستفاد)در حکمت اشاره کرده‏اند. (16)
در حالى که بطلان این تصور با بداهت عقلى روشن است، بدان جهت که:
اولا:فلاسفه در کتب فلسفى خود در باب مقولات عشر، به دنبال بیان ماهیت عقل و تعریف آن نبوده، بلکه درباره اثبات وجود و تجرد آن سخن به میان آورده‏اند.
ثانیا:در مباحث علمى، براى اثبات مدعا به عنوان دلیل نمى‏توان به قول علماء تمسک نمود؛اگرچه این عمل شاید به عنوان شاهد و قرینه‏اى بر تقویت ادعا مفید افتد.از آن گذشته، با بیان جمله‏اى از یک اندیشمند نمى‏توان نظر او را احراز نمود و تحصیل رأى کار آسانى نیست، چنانکه برخى در نوشتار خود به آراء علامه مجلسى در بحار الانوار تأکید مى‏ورزند. (17)
حقیقت همان است که علامه طباطبائى فرمودند و چون سخن آن حکیم الهى مستدل و مبرهن است، بدان اشاره مى‏شود و الآ ما نمى‏خواهیم همان مسیرى را طى کنیم که دیگران را منع و نهى کرده‏ایم.براى تبیین مطلب و آشکار شدن آن، مطالب آن دو عالم بزرگوار و جلیل القدر را به صورت اجمال و اختصار بیان نموده و حق داورى را به عهده خوانندگان و محققین محترم مى‏گذاریم.
علامه مجلسى چنین مى‏فرمایند:
«آنچه که فلاسفه به سوى آن تمایل نموده و به زعم و گمان خود آن را به عنوان عقل اثبات کردند که جوهر مجرد قدیم است و ذاتا و فعلا تعلق به ماده ندارد، این تعریف مستلزم انکار بسیارى از ضروریات دین است.با توجه به اینکه از اخبار و روایات، وجود مجردى جز ذات خداوند ظاهر نمى‏شود.فلاسفه، قدم را براى عقل ثابت کرده‏اند در حالى که در اخبار، قدم براى ارواح نبى(ص)و ائمه(ع)ثابت شده است.» (18)
علامه طباطبایى در مقام پاسخ به اشکال فوق مى‏فرمایند:«فلاسفه و حکماء چون تحقیق کردند که ظواهر دینى در حجیت خود متوقف بر براهینى بوده که عقل آنها را اقامه مى‏کند و عقل در رکون به مقدمات برهانى، فرقى بین مقدمات نمى‏گذارد؛بنابراین، زمانى که برهان بر چیزى اقامه شود، عقل ناچار به قبول آن مى‏شود.و دیگر اینکه، ظواهر دینى متوقف بر ظهور لفظ مى‏باشند و این دلیل ظنى است و ظن و گمان تاب مقاومت و تحمل در مقابل علم حاصل از برهان را ندارد....
پس کنار گذاشتن عقل در آنچه که از اخبار آحاد وارد شده، از قبیل ابطال مقدمه است به واسطه نتیجه‏اى که از همین مقدمه به دست مى‏آید و این تناقض آشکار است.
تناقض دیگر آنکه:ایشان، حکما را در قولشان به مجردات، مورد طعن قرار داده، در حالى که خودش ثابت کرد، جمیع خواص تجرد را بر انوار نبى(ص)و ائمه(ع).با اینکه فرمود:مجردى ما سوى اللّه نیست.و مهمتر اینکه، راهى که ایشان پیمودند، طریقى است که اکثر روایات و اخبار را در مقام واحدى اخذ کردند که فهم عامه مردم به آن مى‏رسد، با توجه به اینکه در اخبار، غررى است که به حقایق اشاره مى‏کند که فهم‏هاى عادى -مگر فهم دانشمندان و عقول خالص و پاک-به آن راه ندارد.» (19)
بنابراین با دقّت و تأمل در مقام، محلّى براى این سخن باقى نمى‏ماند که کسى بگوید:
«با تأمل در متون دینى این معنى حاصل مى‏شود که عقل در زبان آیات و روایات به معناى ابزار شناخت علمى و فلسفى نیست و قرآن در جهت شناساندن راههاى علمى و فلسفى جهان هستى نخواهد بود، بلکه بیان قرآن بیان هدایت بسوى خالقى هستى است.» (20)
چون که بسیارى از بیانات وحى در متون دینى، بدون تفکر برهاین قابل فهم نمى‏باشند. همان‏گونه که علامه طباطبائى درباره سوره انعام فقط مى‏فرمایند:آنقدر در این سوره دلایل و براهین توحیدى در مقابل مشرکین اقامه شده که به جا بود این سوره را به نام سوره احتجاج نام‏گذارى مى‏کردند.
پس عقل را نمى‏توان به دو معناى دینى و فلسفى از هم تفکیک نمود و در فلسفه به معناى ترتیب مقدمات و وصول به نتیجه گرفت و در دین به معناى دل و کانون عاطفه نامید.اینگونه تفکیک، لوازم و توابعى را در بردارد که قائلین به آن هم بدان پایبند نخواهند بود.
بنابراین مى‏توان ادعا کرد که این سخنان از سر اندیشه و تعقل و تدبیر نیست که بپنداریم دین، عقل فلسفى را نمى‏پذیرد و فلسفه، عقل دینى را باطل مى‏شمارد.بسیار زیبا فرموده‏اند آن حکیم متألّه و مفسر بزرگ که:
«آنها گمان دارند که دین فقط یک سلسله شعر است که به هم بافته شده و فلسفه استدلالى است در زمینه امور وهمى و خیالى!امّا متأسفانه، آنان نه در قضات وداوریشان راه اعتدال پیموده‏اند و نه در گمان خود طریقه حقیقت سپرده‏اند.اصولا بین روش انبیاء در دعوت مردم به حق و حقیقت و بین آنچه که انسان از طریق استدلال درست و منطقى به آن مى‏رسد، فرقى وجود ندارد.تنها فرقى که هست، عبارت از این است که پیغمبران از مبدأ غیبى استمداد مى‏جستند و از پستان وحى شیر مى‏نوشیدند.» (21)
رابطه عقل و قلب
عده‏اى براى تفکیک و جدایى عقل در دین و فلسفه تلاش کرده‏اند که معناى عقل را در دین ملازم با عشق و ایمان و همان معناى قلب بگیرند و تمایز فاحش و آشکارى را بین آن دو ایجاد نمایند. (22) در واقع این اهتمام و کوشش نیز بى‏ثمر خواهد بود؛به جهت آن که تفاوت و تمایز عقل با قلب در دین بر هیچ اهل فنّى پوشیده نیست و اگر در متون دینى در موردى خاص مشاهده شد که آن دو را به یکى معنى استعمال نموده‏اند، نباید بالبداهه حکم کرد که مفهومشان واحد است، بلکه باید با تأمل وجه آن را یافته و دید که چه وجهى و علتى در نظر بوده که آنها را به یک معنى اخذ نموده‏اند.آیا از باب مجاز بوده یا تشبیه و یا از باب ملازمه و تلازم؟
بسیار خام اندیشى است که به خاطر یک نحو ارتباطى بین دو شى‏ء، آنها را مرادف هم بدانیم. اینگونه برداشتها در متون علمى ناصواب است، چه از کلام معصوم باشد، چه از متون دینى. بنابراین، اگر در نصوص یا در آیات به سخنى برخوردیم که آن دو را به یک معنى حمل کرده‏اند، باید تمام جهات کلام را لحاظ کرد.زیرا سخن وحى داراى ناسخ و منسوخ، ظاهر و باطن و محکم و متشابه است.به عنوان مثال در آیه‏«ولکن یؤاخذکم بما کسبت قلوبکم»\}(بقره/225)از ظاهر آیه پیداست که مراد از قلب، مرادف با نفس و روح است؟هر چند بسیارى از افراد با این پندار که در خلقت انسانى، این عضو مسئول درک است، تعقل و تفکر و حبّ و بغض را به گوش و دیدن را به چشم اسناد مى‏دهیم؛در حالى که مدرک واقعى خو انسان است و این اعضاء آلت و ابزارى بیش نیستند.و اما چه باعث شد که ادراکات انسانى را به قلب نسبت دهند؟
صاحب تفسیر قیّم«المیزان»چنین مى‏فرمایند:«ظاهرا منشأ آن، این بود که انسان وقتى وضع خود و سایر موجودات را بررسى کرد و دید که حیوانات در اثر بیهوشى، شعور و ادراکشان از کار مى‏افتد، ولى ضربان قلب آنها مى‏زند، به خلاف اینکه قلب از کار بیفتد دیگر چیزى براى او نمى‏ماند.
از تکرار این تجربه یقین کرد که مبدأ حیات در آدمى قلب است و نیز یقین کرد که آثار و خواص روح همه مربوط به قلب است.امّا این موجب نمى‏شودکه ما هر یک از اعضاء را مبدأ فعل مخصوص به خودش ندانیم.چون هیچ منافاتى بین این دو نیست، در عین اینکه قلب را مبدأ حیات مى‏دانیم، دماغ را هم مبدأ فکر، چشم را وسیله دیدن و هر عضر دیگر را منشأ عمل خاص خود مى‏دانیم.چون همه اعضا حتى قلب به منزله ابزار و آلتى است براى انجام کارى که به واسطه آن آلت محتاج است.
در ادامه بحث مى‏فرمایند:بشر در اثر پیشرفت علم و تجربه‏هاى علمى، به این نکته پى‏برده است که مصدرى در بدن وجود دارد که تمام دستورات اعضاء از آن مرکز صادر مى‏شود، امّا هنوز نتوانسته است به دست آورد که آیا این مرکز قلب اوست یا مغز او.زیرا بشر همانطو که به اهمیت قلب پى برده بود، به اهمیت سر که صندوقچه دماغ است نیز پى برده بود.و به خاطر همین است که ادراکات را گاهى به قلب نسبت مى‏دهند و گاهى به نفس و روح، که در مواردى از آیات هم اینگونه نسبت‏ها آمده است.بنابراین آیه مزبور خالى از مجاز عقلى نیست.» (23)
بنابراین مى‏توان گفت که عقل و قلب اگر چه‏ مصدر و منشأ شناخت و معرفت مى‏باشند، ولى مراتب آن دو یکسان نخواهد بود و اگر به یک معنى به کار رفته باشند، به منزله مرادف بودن نیست، بلکه به عنوان تسامح در تعبیر یا به لسان عرف سخن گفتن و یا به منزله حقیقت و مجاز است.
ترابط علم و عمل
عامل دیگرى که براى تمایز مفهوم عقل دینى با عقل فلسفى بیان مى‏شود، این است که مى‏گویند بین براهین فلسفى و استدلالات دینى که ائمه(ع) اقامه مى‏کردند، فرق است.چون اقامه برهان از طرف پیامبران و ائمه(ع)بیش از آنکه جنبه منطقى و عقلى داشته باشد، جهت عاطفى آن مدنظر بوده و پیشوایان دینى بیشتر از این مسیر وارد مى‏شدند تا از طریق استدلالات منطقى، که کارایى چندان مؤثرى نداشتند. (24)
البته اگر مقصود از کلام مزبور این باشد که پیشوایان دینى، در کنار ترویج و تبلیغ دینى از طریق نظرى و علمى به تبلیغ عملى هم همّت مى‏گماشتند و شاید موفقیت آنها بیشتر از راه پاکى عمل و تزکیه نفس آنها بوده است، سخن است فى‏الجمله حق ولى این مورد هرگز مخصّص نخواهد بود.
امّا اگر منظور این باشد که آنها از عواطف و احساسات بیشتر از تعقل و فکر مردم استفاده مى‏کردند، مسلّما حرف باطل و نادرستى است. زیرا:
اولا:آیات و روایات زیادى انسانها را تشویق به تفکر و تعقل نموده و از طرف دیگر به کسانى که بدون تأمل و تفک عمل مى‏کنند، سخت سرزنش و نکوهش کرده است.
ثانیا:اینکه گفته شود تاریخ بهترین شاهد بر این مدعاست که موفقیت دین، بیشتر از طریق عمل و پاکى و اخلاق پیشوایان و رهبران دینى بوده است، چنین ادعایى نیز به احصاء و استقراء تام دارد که مقدور کسى نخواهد بود؛والاّ در بیان مسائل علمى، اگر فقط ادعا باشد و سخن علمى بر پایه استدلال استوار نباشد، شاید کسى عکس قضیه را مدعى شود.ولى این عمل مشکلى را حل نخواهد کرد و راهگشاى مسائل علمى نخواهد بود.
بلى، هدف شارع در واقع جز این نیست که مردم، اسلام را در عمل پیاده نمایند و در زندگى شخصى و خانوادگى و اجتماعى مجرى دستورات و احکام الهى باشند، امّا هرگز عمل به تنهایى را نمى‏پذیرد و در جایى هم نفرموده است که:فعل بدون معرفت، نجات بخش خواهد بود.علاوه بر اینکه روایات و اخبار مأثوره در باب فضیلت عالم بر عابد، مؤید همین نکته است.
این از غرر بیانات استاد بزرگوار حضرت آیة اللّه جوادى است که شرط ورود به بهشت، داشتن حسن فعلى و فاعلى با هم است، ولى دخول در نار لازمه‏اش قبح فعلى مى‏باشد.
شاید منشأ این سخن، از کلام وحى در قرآن کریم باشد که همیشه عمل صالح را در کنار ایمان بیان فرموده است.
با چشم پوشى از مطالب مذکور، چگونه مى‏توان پذیرفت صحابه بزرگى چون:اباذر و سلمان و بلال و امثال آنها بدون تفکر و تعقل، اسلام را پذیرفتند؟لازمه آن تفکیک، نوعى تنزّل در مقام اصحاب رسول اللّه(ص)و ائمه(ع)بوده و شایسته مقام والاى آنها نیست پیامبر اسلام(ص) درباره ابوذر مى‏فرماید:
اکثر عبادة ابى ذر التفکر.«بیشترین عبادت ابوذر، فکر کردن او بوده است.»
بنابراین، چنان نبود که پیشوایان و رهبران

تبلیغات