روابط متقابل معرفتهای بشری
آرشیو
چکیده
متن
در اینکه معرفتهای بشری فی الجمله بر یکدیگر اثر میگذارند تردید و اختلافی نیست، ولی در محدوده آن خلاف است، عدهای آن را مشروط و محدود میدانند، و برخی به عمومیّت و کلیّت آن عقیده دارند، طرفداران نظریه نخست چنین استدلال میکنند که:
اولا:قانون سنخیّت علّی و معلولی که از قواعد مسلم عقلی و نیز از مسلمات و مقبولات ذهن بشر است، ما را از رابطه کلی و عمومی معارف با یکدیگر از نظر تأثیرگذاری و تأثیرپذیری باز میدارد، زیرا تأثیرگذاری از توابع قانون علیت است، و اصل سنخیت نیز از ارکان یا لوازم آن بشمار میرود، به گونهای که انکار آن در حقیقت مستلزم انکار اصل علیت خواهد بود.
ثانیا:تفکر چیزی جز جستجوی فکر به انگیزه یافتن پاسخ مناسب، برای مجهولات یا شرح و تفسیر معلومات نیست، و اگر هر معرفتی بتواند مثبت یا مفسر هر مطلوب و معلومی باشد، دیگر تفکر معنا ندارد.یعنی فکر بدون هر گونه حرکت و تلاشی به هر جا که دست دراز کند، میوه شیرین معرفت را از درخت اندوختههای ذهنی خود میچیند، و به فحص و تقسیم و جرح و تعدیل نیازی ندارد، این فرضی بیش نیست، و جریان تفکر بشری آن را تکذیب میکند.
ثالثا:منطق و معرفتشناسی آنگاه موضوعیت و ضرورت پیدا میکند که حدود و ضوابطی بر تفکر و شناخت بشری حاکم باشد، و فقط بر اساس آن حدود و ضوابط بتوان چیزی را اثبات یا ابطال نمود، و یا به شرح و تفسیر و تکمیل آن پرداخت.هر گاه چنین حدود و ضوابطی در کار نباشد، و هر معرفتی بتواند بر هر معرفتی تأثیر بگذارد، خواه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم، منطبق و معرفتشناسی لغو و بیهوده خواهد بود.
البته طرفداران عمومیت و کلیت ترابط معارف بشری نیز بر این باورند که در نظریه خود، قانون سنخیت و ضوابط منطقی و معرفتشناختی معارف را رعایت کرده، با این تفاوت که آنان روابط را وسیعتر از روابط منطقی کلاسیک میدانند، و در نتیجه معیارها و ضوابط آنها نیز دایرهای وسیعتر دارد.اینک برای روشن شدن موضوع بحث نخست اصل مدعا و سپس انواع رابطهها را بیان میکنیم، آنگاه روابط مورد نظر مدعای ترابط کلی را یادآور میشویم:
توضیح مدعای ترابط کلی
فرضیه ترابط کلی و هویت جمعی دانش بشری بر آن است که:
1-«هیچ معلوم تازهای، معلومات پیشین را به حال خود نمیگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض میکند و هر کشف جدیدی قرینه جدیدی میشود تا موضوع کهن را تفسیر تازه کنیم، از این رو علم و فلسفه و دین، یا معرفت علمی و فلسفی و دینی، چون آینههایی روبروی هم، در هم میتابند و هر جا تصویری بروید، در دیگری هم روی خواهد نمود، و هر جا دگرگونی حادث شود، بقیه هم آن را باز مینمایند.
پارههای مختلف معرفت بشری در داد و ستد مستمرند و ربطی وثیق با یکدیگر دارند، اگر در علم نکته بدیعی روی نماید، معرفتشناسی و یا فلسفه را متأثر میکند، و تحوّل فهم فلسفی فهم آدمی درباره انسان و جهان را عوض میکند، انسان و جهان که چهره دیگر یافت، معرفت دینی هم معنای تازه به خود میگیرد، یعنی حقیقتی کوچک و بسیط که در گوشهای متولد میشود، دلیرانه و متواضعانه به آهستگی چنان پیش میرود که کل جغرافیای معرفت را دگرگون میکند، و چنان جای باز مینماید که میتواند همه معارف دیگر را از جای خود بجنباند، مگر میشود مهمان تازهای به جمع درآید و مهمانان پیشین محفل را جا به جا نکنند و یا وضع و نسبت تازهای در میانشان نیفکند، یعنی بسط معرفت نه فقط بسطی کمّی و حجمی، بلکه بسطی درونی و معنوی است، هر نکته جدید الورود، جمیع معارف دیگر را دعوت میکند تا درباره او داوری کنند و نسبت خود را با او باز گویند.» (1)
2-«میان معرفت دینی و معرفتهای علمی و فلسفی و عرفانی، دیالوگی مستمر برقرار است، و همه در هم میتابند و یکدیگر را معنا و جلا میبخشند.همواره یقین نخستین که در دل مینشیند، پرتو شک یا یقین را بر دیگر معارف میافکند، لذا معارف بشری هم در پرتو معارف دینی و یقین بدانها میتوانند مضمون و معنای تازهای یابند.با این همه، آنکه عقلا و عملا مقدّم است، و نخست درمیآید و جغرافیای معرفت را نقش میکند، معارف بشری است، یعنی آدمی ابتدا باید تصویری از عالم و آدم داشته باشد، تا نبی را بتواند در آن بگنجاند، (یعنی جهان بینی بشری اجازه ورود و جواز اعتبار جهان بینی دینی را صادر میکند نه به عکس)...و به هر رو تا آدمی مبانی جهانشناسی خود را قبلا و مستقلا منقّح و مدوّن نکرده باشد، طرفی از معارف دینی نخواهد بست.» (2)
3-«تحقیق در رشد معرفت، یک تحقیق تاریخی-معرفتشناختی است و از سنخ معرفتهای درجه دوّم است، یعنی معرفتی است ناظر به معرفتی دیگر، و گزارشگر احوال و اوصاف آن، درست مانند فلسفه نقّادی که خود فلسفهای نیست در عرض فلسفههای دیگر، بلکه فلسفهشناسی است.یک مفسر کلام خداوند معرفتی درجه اوّل بنا میکند و در تصویب رأی یا تخطئه رأی دیگری درنگ نمیکند بلکه وظیفه خود را چیزی جز این نمیداند، اما معرفتشناسان داوری نمیکنند که فلان رأی خطاست و فلان رأی دیگر صواب، آنان فقط توصیف میکنند، اگر مفسّران شتاب ورزیدهاند یا نزاع کردهاند، اینان هم، از نزاع و شتابشان تصویر میگیرند و به ما خبر میدهند و بالعکس اگر آن را راکد و ساکت بیابند، رکود و سکون آن را آفتابی میکنند.» (3)
انواع رابطههای معرفتی
1-رابطه تولیدی و انتاجی:رایجترین نوع رابطه منطقی میان معرفتهای بشری، رابطه تولیدی و انتاجی است که با استفاده از یکی از روشهای قیاس، استقراء و تمثیل انجام میشود.یعنی از معرفتهای پیشین، معرفت جدیدی استنباط و اثبات میشود، مانند اینکه از دو معرفت:
الف-صورتهای علمی زمانی و مکانی نیستند، ب-و هر موجود مادی زمانی و مکانی است؛تجرّد صورتهای علمی از مادّه ثابت میشود، و نیز از اینکه فلزات در اثر حرارت منبسط میشوند، قانون انبساط فلزات اثبات میشود.
2-رابطه تفسیری و تبیینی:یعنی معرفتی که از طریق قیاس یا غیر آن اثبات شده است، توسط معرفت دیگری که آن نیز از طریق قیاس یا غیر آناثبات گردیده و یا از بدیهیات است، تبیین میشود.
مانند اینکه برای تبیین یک قاعده کلّی و پذیرفته شده، مصداقی از آن نشان داده شود.مثلا در توضیح قانون علّیت گفته میشود:حرکت دست علّت حرکت قلم، و باد علت حرکت ابر، و آتش علت گرم شدن آب است و...این در واقع نوعی تمثیل است، البته نه تمثیل اثباتگر که در منطق از آن بحث میشود، بلکه تمثیل توضیحگر، و این روش در بیان حقایق غیرمادّی بسیار مؤثر و مفید است، از این روی در قرآن کریم برای تبیین معارف الهی مورد استفاده بسیار واقع شده است.
3-رابطه موضوعی:بخشی از معارف، بر محور معینی دور میزنند و بیانگر احکام یک یا چند چیز معین میباشند که موضوع علمی خاص را تشکیل میدهند، ترابط و تمایز موضوعی علوم از دورترین ایام مورد توجه بشر بوده است، بر این اساس مسائل علم حساب با هندسه متمایزند، ولی مسایل هر یک از این دو عالم با یکدیگر مرتبط میباشند.
4-رابطه غایی:گاهی دو یا چند علم که از نظر موضوع متمایزند، از نظر غایت مرتبط و متحدند، مانند شاخههای مختلف علم پزشکی که غایت آنها تأمین سلامتی بدن انسان است، هر چند هر یک موضوع ویژهای دارد.
5-رابطه روشی:ممکن است موضوع و غایت دو علم متفاوت باشد، ولی روش یکسانی داشته باشند.مانند شاخههای مختلف علوم طبیعی که از روش استقراء، و تجربه استفاده میکنند، و یا شاخههای مختلف علوم عقلی که از روش قیاس و برهان بهره میگیرند، و یا مسایل علوم نقلی که موضوعات مسایل آنها از طریق نقل اثبات میشود.
6-رابطه پرسش و پاسخ:گاه دو معرفت با یکدیگر رابطه پرسش و پاسخ دارند، در این صورت نه یکی از آن دو مثبت یا مبطل دیگری است، و نه مبیّن و مفسر آن، بلکه پرسشی را برای علم دیگر پیش میآورد و آن علم را به پاسخگویی برمیانگیزد.این رابطه دو ویژگی دارد، یکی اینکه مسأله جدیدی را برای آن علم مطرح میسازد و دانشمند متخصص در آن علم را به آن مسأله تنبیه مینماید، و دیگری اینکه از او میخواهد تا پاسخی مناسب و همآهنگ با آن پرسش بدهد.
البته واضح است که پاسخی که علم دیگر به پرسش میدهد، در عین اینکه با آن پرسش رابطه دارد و فرا خور آن است، ولی مبتنی بر قواعد و روش پذیرفته شده در همان علم است، نه مبتنی بر قواعد و روش علم پرسشگر.مثلا وقتی علم طبیعی میگوید، هر یک از عناصر آثار ویژهای دارد، مسألهای فرا روی فلسفه اولی قرار میدهد، و فلسفه اولی با استناد به قواعد و روش ویژه خود حکم آن را از نظر صورت نوعیّه بیان میکند.پس سؤال را علم طبیعی مطرح میکند، ولی پاسخ دهنده که فلسفه است، متناسب با اصول و متد خود به آن پاسخ میدهد.
نوع رابطه و مکانیسم آن در تئوری قبض و بسط
از میان انواع رابطههای یاد شده، آنچه مورد تأکید تئوری قبض و بسط است، دو نوع آنهاست، یکی رابطه روش شناختی و دیگری رابطه دیالوگی.
البته مقصود، نفی سایر رابطهها نیست، بلکه مقصود این است که آنچه میتواند تأمین کننده مدعای تئوری قبض و بسط باشد، این دو نوع رابطه است، و به عبارت دیگر این دو نوع رابطه است که از ویژگی کلیّت و عمومیّت برخوردارند و همه معرفتها را زیر پوشش قرار میدهند، ولی سایر رابطهها محدود و محصورند، و مکانیزم این دو نوع رابطه دو چیز است یعنی فهم آن از دو طریق ممکن است:
1-از طریق معرفتشناسی:یعنی معرفتهای جدید در علوم مختلف بر معرفتشناسی انسان تأثیر میگذارند، و معرفتشناسی بر فلسفه و علوم طبیعی و دینشناسی اثر میکند، و بدین وسیله کل معرفت بشری در داد و ستد مستمر و تحول مداوم میباشد.
2-از طریق تئوریها:رابطه امری است نامحسوس و کشف و درک آن تنها از طریق تئوریها ممکن است، در پوشش یک تئوری کلّی، اموری که به ظاهر بیارتباط به نظر میآیند، مرتبط خواهند شد.ذیلا نمونههایی از عبارات مؤلف قبض و بسط را پیرامون مطالب فوق الذکر یادآور میشویم:
«یکی از اصولیترین مدعیات قبض و بسط این بود که فهمها در یکدیگر میتابند و فهمی تازه که در جایی حاصل میشود، فهمهای دیگر را به دنبال خود میکشد، شاید هیچ منصفی در اصل وقوع سیلان و تکامل در فهم بشر تردید نکند، اما معنی دقیق فهم بهتر و یا مکانیزم آن را به درستی نشناسد، هر تئوری درباره فهمیدن باید معنی و مکانیزم بهتر فهمیدن را نیز در بر داشته باشد، کثیری از اشکالات و مشکلات انکار کنندگان، از این جا بر میخاست که گمان میبردند تحوّل در معارف بشری، محدود به اثبات و ابطال میشود، و این با مدعای قبض و بسط فاصله بسیار داشت، بگذریم از انواع خطاهای دیگر که در آن سخنان بود مانند...ارتباط میان معارف را امری مشهود نه معقول دانستن و از ارتباطات دیالوگی و روش شناختی غافل بودن و... (4)
«ربط امری است معقول نه محسوس، بر پیشانی هیچ سخنی و حادثهای ننوشته است که با چه مربوط است و با چه نامربوط، ربط و بیربطی خود مسبوق به تئوریاند، چه در عالم افکار و چه در عالم اعیان.ربط علّی حوادث، مشهود هیچ کس نیست، و ما آن را با عالم خارج میافکنیم، نه اینکه آن را در عالم خارج ببینیم، ربط منطقی قضایا و نظریات، و نظریات و حوادث خارج نیز چنین است، لذا پیشاپیش نمیتوان گفت فلان نکته با فلان نظریه ربط دارد یا نه، همیشه حکم به ربط یابی ربطی را باید در ظلّ تئوری خاص بیان کرد، و هیچ حادثه یا دو گزاره نیستند که بتوان به گسستگی ابدی آنها حکم داد...
تئوریهای تازه همیشه میتوانند با ظهور خویش، بیگانهها را یگانه کنند و گسستهها را پیوند دهند و بالعکس.ظهور هر تئوری جدید، نوید فهمهایی جدید را در عرصههایی نامنتظر میدهد، و از این رو کشف هیچ قانون خردی را نباید حقیر شمرد، چه بسا که ما را در فهم نکتهای درشت یاری کند، آن هم در مسافتهایی دور و مساحتهایی دور و مساحتهایی فراخ که گزاف اندیشترین عقول توقع آن را نمیبرده است.» (5)
«قبول یا ردّ یک نکته در یک علم، بیسبب و بیمبنا و بیروش صورت نمیپذیرد، و لذا هر معرفتی و روششناختی بسیاری بنا میگردد، و آن پیشفرضها اختصاص به علم واحد ندارند و اگر در علم الف، نکته الف را میآموزند و تحکیم میکنند، در علم کاف هم نکته کاف را اثبات یا رد میکنند.و از این جاست که نکته الف و نکته کاف، نسبت و ارتباط روششناختی(که از زمره ارتباطات معرفتشناختی است)پیدا میکنند، بدین شیوه کشف ارتباط تولد سعدی در قرن هفتم، با قبول حقانیت قرآن(که این قدر بیگانه مینمایند) آسان میشود.روشی که وجود تاریخی سعدی و قرن تولد او را برای ما محرز میسازد، همان روشی است که وجود تاریخی پیامبر اسلام و عرضه قرآن به دست ایشان را برای ما مسلّم میدارد(یعنی روش نقلهای متواتر...)
حالا شما بنگرید که چه قضایای بسیار که در علوم مختلف الموضوع، به رشته تواتر به یکدیگر میپیوندند و همه از هوای واحد تنفس و کسب حیات میکنند.علم نجوم، زمینشناسی، و به خصوص تاریخ، آکنده از قضایای تاریخیاند، و همه بر تواتر نقل تکیه زدهاند... (6)
نقد و تحقیق
بدیهی است که هر گونه رابطههای میان معرفتهای انسان تأمیین کننده هدف تئوری قبض و بسط نیست، بلکه رابطههایی مقصود است که ارزش منطقی و معرفتشناختی داشته باشند.مثلا همه معرفتهای حصولی بشر، از وحدت ماهوی برخوردار بوده و از این نظر با هم کمال همآهنگی و ارتباط را دارند.
ولی چنین ارتباط از نظر منطقی و معرفت شناختی خنثی و عقیم است، و ارتباط دیالوگی معارف نیز همینگونه است، زیرا معرفت پرسشگر، هیچگونه تحدیدد و یا تخصیص و تعمیمی برای معرفت پاسخگو در مبادی و اصول موضوعه و یا متد و روش آن ایجاد نمیکند.تأثیری که علم پرسشگر در علم پاسخگو دارد چیزی جز تحریک و تنبیه نیست و این تأثیر ممکن است از عوامل سیاسی یا اجتماعی نیز حاصل گردد، چنانکه تاریخ علوم بر آن گواهی میدهد.
اما رابطه روششناختی، گر چه از روابط منطقی و مؤثر است، ولی نقش آن تصدیق و تکذیب معرفتهای مشابه است، یعنی با قبول یک روش معرفتی همه مسائلی که راه اثبات آنها آن روش است، اثبات، و با رد آن، ابطال میشوند، ولی این مقدار ارتباط آن چیزی نیست که تئوری قبض و بسط خواهان آن است.
این تئوری به صورت مکرّر و مؤکّد یادآور شده است که رابطهای فراتر از اثبات و ابطال را جستجو میکند و منکران را با اتهام به اینکه از میان روابط معرفتی، فقط رابطه اثبات و ابطال، یا تصدیق و تکذیب را شناختهاند، نکوهش نموده است، و این در حالی است که صاحب تئوری در واپسین دفاعیههای خود به دو رابطه دیالوگی و روششناختی پناه میبرد، که اوّلی چنانکه گفته شد کاملا خنثی و عقیم است، و دوّمی نیز تأمین کننده مدعای او نیست، وی باید رابطهای گسترده و فراگیر(اعم از مستقیم یا غیرمستقیم)به گونهای مؤثر و تحول آفرین اثبات مینماید، نه مطلق رابطه هر چند از نظر منطقی و معرفتشناسی عقیم و بیتأثیر باشد.
معرفتشناسی پیشینی و پسینی
مؤلف قبض و بسط پیوسته تأکید میکند که بحث وی یک بحث معرفتشناسانه و از نوع معرفت شناسی پسینی است نه پیشینی، و معرفتشناسی پیشینی را به ذهنشناسی تفسیر کرده است، چنانکه معرفتشناسی پسینی را به بررسی رابطه آراء و نظریات دانشمندان و تأثیرگذاری و تأثیرپذیری آنها و سیر تاریخی دانشهای بشری، توصیف کرده است، چنانکه گفته است:
«تحقیق در رشد معرفت، یک تحقیق تاریخی، معرفتشناختی است و از سنخ معرفتهای درجه دوم است، یعنی معرفتی است ناظر به معرفتی دیگر، و گزارشگر اوصاف و احوال آن...» (7)
«پارهای از فلسفه خواندگان، که با مکتب ارسطوئیان و حکیمان مشاء و اشراق، فی الجمله آشنایی دارند و از تحقیقات نوین در این باب بیخبرند، بلا فاصله پس از طرح مسأله معرفت شناسی، گمان میبرند که منظور همان بحثهایی است که قدما در باب وجود ذهنی داشتند، از قبیل اینکه هنگام دانستن چیزی، آدمی به ماهیت آن چیز نائل میشود یا به شبحی از آن یا به نسبتی با آن؟آیا علم مجرّد است یا مادّی؟معقولات اولی و ثانیه کدامند و چه نقشی در ادارک جهان خارج دارند؟ مفاهیم کلی چگونه بر آدمی کشف میشوند؟مناط صدق قضایا چیست و...اما به تأکید باید گفت این گونه علمشناسی مطلقا مورد نظر معرفتشناسی جدید نیست، علمشناسی قدما ادراکشناسی است...
در مقابل، آن شاخه از معرفتشناسی که مبنای نظریه تکامل معرفت دینی است، اولا:به وجود ذهنی و موطن نفسانی معرفت نظر ندارند و آن را از آن حیث که کیفیتی از کیفیات روحی است، مطالعه نمیکند بلکه موضوع و متعلقش، شاخههای دانش است نه تصورات و نه تک گزارههای ساکن در ذهن، بلکه مجموعهای از تصدیقات و تصورات که بر روی هم علمی از علوم را میسازد(مثل علم هندسه یا طب و یا فلسفه)مورد تحقیق اوست.و ثانیا:به جای اینکه پیشینی باشد پسینی است، یعنی وجودش مسبوق به وجود رشتههای علمی است و نگاه تام و تمام به سیر دانشها در عالم خارج دارد و از چگونگی تولد و رشدشان خبر میدهد.و ثالثا:به بازی عالمان با یکدیگر و هویت جمعی و جاری علم، به دیده اعتبار مینگرد...
برای معرفتشناسی پسینی که معرفتی درجه دوّم است، رجوع به سیر تاریخی علوم یک فریضه است و هر رشته علمی، وجودی تدریجی و تاریخی و هویتی سیّال دارد که از دست دانشمندان مختلف تغذیه میکند و در جامعه گزارههای خاص ظاهر میشود و در قبض و بسط و رنجوری و فربهی مداوم است...» (8)
در حالی که وقتی تحول و رشد معرفت انسان را تحلیل میکند به دنیای ذهن باز میگردد و نسبت تصورات و گزارههای شخصی در ذهن دانشمندان را مطالعه و تبیین مینماید، و این نشان میدهد که مؤلف دو مسأله را به هم آمیخته است، یکی معرفت شناسی علم و دیگری تاریخشناسی علم، به عبارت دیگر علم و معرفت از زوایای مختلف قابل بررسی است.مانند زوایای فلسفی، منطقی، روانشناسی، جامعهشناسی، و تاریخی و بررسی رشد تاریخی معرفت ناظر به تاریخشناسی علم است نه معرفت شناسی(منطقی).در معرفتشناسی چگونه پیدایش تصورات و تصدیقات، و نسبت آنها به معلومات خارجی، و نحوه داد و ستد اندیشهها تبیین میشود، و فلسفه نقادی کانت که مؤلف قبض و بسط آن را معرفتشناسی پسینی نامیده است، همین رسالت را ایفا نمود، یعنی وی به تحلیل انواع اندیشهها و ادراکات از نظر متعلق(فلسفه، ریاضیات، و طبیعیات)و مضمون و محتوا(تحلیلی و ترکیبی)پرداخت و نحوه پیدایش معرفت را تبیین کرد، و آن را نتیجه دو رکن بیرونی(ماده)و درونی (صورت)دانست و مقولات دوازدهگانه را پیشنهاد کرد.
امروز نیز نزاعهای فیلسوفان علم درباره معیار و مقیاس تشخیص قوانین علمی(تحقیقپذیری، یا ابطالپذیری)و نسبت تئوریها و قوانین با دنیای خارج(وسیلهانگاری، ایده آلیسم، رئالیسم، خام، رئالیسم انتقادی)و...همگی مربوط به دنیای ذهن و عالم ادراکات است (9) نه مربوط به سیر تاریخی معرفت بشری که خود جزوی از تاریخ فرهنگ بشری به معنی عام آن است.
آری معرفتشناسی به پیشینی و پسینی تقسیم میشود ولی نه به معنای مورد نظر مؤلف قبض و بسط، بلکه به این معنا که معرفتشناسی گاهی به بررسی معیارها و روشهای کسب معرفت میپردازد که هم پیشینی است و هم دستوری، و این همان علم منطق است، که روشها و خطوط کلی راه برده عقل و اندیشه را بیان میکند، و دانش پژوهان را به رعایت آن خطوط و اصول فرا میخواند.
بنابراین منطق اعم از قدیم و جدید آن نوعی معرفت شناسی پیشینی است.
بحثهای فیلسوفانه درباره معرفت که ماهیت و هویت اداراکات و نحوه ارتباط آنها با دنیای خارج را تبیین میکنند همگی معرفتشناسی پسینیاند، و مباحث وجود ذهنی، اتحاد عاقل و معقول، معقولات اولیه و ثانویه و نظایر آنها از قسم معرفت شناسی پسینیاند.اما بحث درباره تاریخ معرفت بشر و بررسی علل رشد و تحول آن فی حدّ نفسه، یک بحث تاریخشناختی است.بنابراین، مجموعه آراء صحیح و سقیم که در تاریخ معرفت بشر مطرح شدهاند، موضوع بحث معرفتشناسی نیستند، بلکه موضوع بحث تاریخشناسی علماند.
آنچه در مسأله رشد و تحل علوم از دیدگاه معرفتشناسی فلسفی مورد بحث قرار میگیرد، چگونگی رشد و تحول تصورات و تصدیقت ذهنی دانشمندان است، نه رشد و تحول علوم که بحثی تاریخشناسی است.آری بحث تاریخشناسی علم، میتواند شواهدی را در اختیار معرفتشناسی قرار دهد و مثلا نحوه تأثیرپذیری فلان دانشمند را از آراء فلسفی و بالعکس بیان میکند.
حال آنکه هویت تاریخی علم، موضوع بحث معرفتشناسی نیست، بلکه موضوع بحث تاریخشناسی علم و فرهنگ بشری است.در معرفتشناسی، هویت ذهنی علم مورد بحث است که به دو صورت پیشینی(منطقی)و پسینی (فلسفی)انجام میشود.هر چند میتوان از هویّت تاریخی آن برای تبیین هویت ذهنی آن استفاده کرد.
اینک پارهای از عبارتهای مؤلف را درباره تحوّل فهم و رشد و تکامل معرفت نقل میکنیم، تا روشن شود که موضوع اصلی بحث چیست؟ تصورات و تصدیقات ذهنی عالمان است یا مکتوبات و منقولات علمی که در تاریخ معرفت بشر ثبت گردیدهاند؟
«تصور آدمی چه در علم و چه در فلسفه، مستمرا از انسان و جهان عوض میشود، لذا در نسبت با آن و در داد و ستد با آن، فهم و تصویر آدمی از دیانت و نبوت هم تحول خواهد یافت، هیچ فهم دینی بدون نسبت با جهان بینی قلبی و مستقل شخص دیندار تکون نمییابد، و هیچ فهم دینی هم، با تحول آن جهان بینی، به قرار سابق نمیماند.» (10)
«همه سخن در این است که آدمی وقتی به مطالعه طبیعت یا فهم شریعت روی میکند، همه سرمایه علمی و اندوختههای ادراکی خود را به میان میآورد.و با تمام شخصیت خویش به فهم و نقد و تحلیل دست میبرد، هر چیزی را با عقل خود (یعنی با مسلمات پیشین)موافق نباید طرد میکند، و اگر قوت قراین، وی را به قبول آن دعوت کند، در مسلمات پیشین چندان دگرگونی پدید میآورد تا برای میهمانان تازه وارد جایی بیابد، و چون چنین است و چون سرمایه علمی و اندوخته فرهنگی مجموعه بشر در تحوّل است، این تحوّل ناگزیر در جمیع شؤو رخنه میکند و همه مدرکات همنوا و همآهنگ میتپند و میخروشند، و آدمی که فهمش از همه چیز در سیلان و جریان است، فهم دینی خود را نیز نو خواهد کرد و با سایر فهمها پیوند و تناسب خواهد بخشید.» (11)
«رشد معرفت آدمی به بزرگتر شدن یک ملکول شیمیایی میماند که دائما با حذف عنصری پیشین، عواملی تازه را با خود میآمیزد و در خود جای میدهد و هویت تازهای مییابد.به عبارت دیگر، این رشد، رشد کمی نیست بلکه تحولی جوهری است.به عبارت فلسفیتر، ملکول پیشین ماده صورت نوین میشود و تک تک عناصر کهن به حیات و هویت تازهای میرسند، و لذا هیچ معلوم تازهای، معلومات پیشین را به حال خود وا نمیگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض میکند...» (12)
مدلول صریح این عبارات و عبارتهای بسیار دیگر مؤلف این است که موضوع و متعلق بحث تصورات، مفاهیم و ادراکات ذهنی عالمان است، ولی عبارتهایی که در آغاز از او نقل کردیم، تأکید داشت که این نوع بحث از آن معرفتشناسی پیشین و آشنایان با فلسفه ارسطویی است، و آنچه مورد نظر مؤلف قبض و بسط و معرفتشناسی پسینی اوست، شاخههای دانش است نه تصورات و نه تک گزارههای ساکن در ذهن، بلکه مجموعهای از تصدیقات و تصورات است که بر روی هم علمی از علوم را میسازد.
بنابراین کلام مؤلف محترم در این باب ناسازوار است، و از نظر معرفتشناسی، آنچه در عبارتهای اخیر وی آمده است صحیح است، زیرا معرفتشناسی به عنوان یک علم با دنیای ذهن انسان سر و کار دارد و ماهیت و هویت و چگونگی پیدایش و رشد و تحول آن را بررسی میکند.اما بررسی هویت تاریخی دانشهای بشری بر عهده علم تاریخ(-تاریخشناسی)علم است، و این دو علم، گر چه با یکدیگر قرابت دارند، مغایر و جدای از یکدیگرند.
جای تعجب است که مؤلف محترم، رشد معرفت انسان را از طریق تحول جوهری تبیین کرده، معلوم پیشین را ماده معلوم جدید و معلوم جدید را صورت معلوم پیش دانسته است.
این تفسیر تقریر نارسایی از مسأله اتحاد عاقل و معقول به تقریر صدر المتألهین است، که اتحاد عاقل و معقول را از قبیل اتحاد ماده و صورت دانسته است، با این حال آن را معرفتشناسی پیشینی و غیرمهم توصیف کرده که با معرفتشناسی نوین مورد نظر وی(تاریخشناسی معرفت)قابل مقایسه نیست.
بررسی دلایل و شواهد تئوری قبض و بسط
دلایلی که بر اثبات تئوری ترابط کلی معارف بشری اقامه شده دوگونهاند:
الف:دلایل عقلی و قیاسی.
ب:شواهد استقرایی
نخست به بررسی دلایل عقلی و قیاسی آن میپردازیم.
اصل امتناع تناقض
«از آنجا که تن به تناقض نمیتوان داد، کشف حادثهای که نقیض مدعای پیشین باشد، عالمان را وا میدارد که یا دست از آن مدعا بکشند یا در آن مدعا چندان دست ببرند که دیگر از آن بلیه آسیب نپذیرد، و در هر دو حال تن به تحولی در مجموعه دانش بدهند، این نقضها همواره مستقیم و آشکار نیستند، گاهی سالها و بل قرنها میگذرد و در دانش مهجوری، نکتهای آشکار میگردد که با چند واسطه بطلان مدعایی را در دانش دیگری روشن میسازد.» (13)
این دلیل تنها رابطه تعارضی معرفتهای بشری را با یکدیگر، آنهم بصورت جزئی، اثبات میکند و از اثبات کلیت ارتباط ناتوان است.زیرا در تناقض -چنانکه میدانیم-چندین جهت وحدت لازم است.از این روی نتیجهای که بر دلیل مزبور متفرع گردیده و گفته شده است«و در هر دو حال تن به تحولی در مجموعه دانش بدهند»استوار نیست و به اصطلاح منطق از قبیل«وضع ما لیس بعلّة علّة» است که یکی از اقسام مغالطه میباشد.
2-عکس نقیض
«آگاهیهای حصولی تجربی که اخبار از جهان درون و بیرونیاند، در ظرف قضایای حملی(سلبی و ایجابی)ریخته میشوند که شکل کلی الف ب است (یا نیست)را دارند.قضایای حملی، معادل عکس نقیض خویشند، یعنی الف ب است معادل است با غیرب غیرالف است، معادل بودن این دو لازمهاش یکی معادل اثبات دیگری، و تأیید یکی معادل تأیید دیگری باشد، و چون چنین است امور ظاهرا نامربوط، مربوط از آب در خواهند آمد.
هر برگی سبز است معادل است با هر غیر سبزی غیربرگ است و ما هر چه برگ سبز بیشتر ببینیم ظن ما به صحت قضیه نخست بیشتر میشود، اما چون برگهای سبز که مؤید قضیه نخستاند مؤید قضیّه دوم(هر غیرسبزی غیربرگ است)نیز هستند، لذا برگهای سبز مؤید ایناند که گاوها زردند و گلها سرخند و کبوتران سپیدند و زاغها سیاهند و بالعکس، گلهای سرخ هم مؤید ایناند که برگها سبزند.
و به زبان سادهتر، قضایایی که در علوم تجربی مختلف به تأیید و یا اثبات میرسند، به نحوی پنهان با یکدیگر مرتبطند و قوت و ضعفشان به یکدیگر اثر میرساند و مدعایی که در علمی به تأیید رسیده، نهایتا به سایر علوم خدمت خواهد کرد». (14)
نقد و بررسی
لوازم منطقی قضایا از قبیل احکام تحلیلیاند نه احکام ترکیبی.بدین جهت مفید معرفتهای نوینی در فلسفه و علوم نخواهند بود.وقتی میگوییم:هر برگی سبز است، با فرض صدق چنین قضیهای، صفت سبز بودن، همه مصادیق برگ را شامل است، پس هر چیزی که عنوان برگ بودن بر آن منطبق گردد دارای صفت سبزی است، و به حکم امتناع اجتماع نقیضین(اثبات و نفی سبزی از یک چیز) آنچه سبز نباشد، برگ نخواهد بود، یعنی«هر غیر سبزی غیربرگ است»و این همان عکس نقیض است.
در این جا دو حکم دیگر نیز قابل فرضند که از احکام ترکیبی میباشند و عکس نقیض نسبت به آنها بیتفاوت است، آن دو حکم عبارتند از:
1-الف، که سبز است مصداق برگ است.
2-الف، که غیرسبز است، مصداق ج و د و... است.
بنابراین وقتی چیز غیرسبزی را مییابیم حق نداریم آن را مصداق برگ بدانیم و نیز وقتی چیز زردی را یافتیم، حق نداریم آن را مصداق آهن یا زردی را یافتیم، حق نداریم آن را مصدغاق آهن یا خاک، یا ماهیت دیگر بدانیم.
به عبارت دیگر قضیه عکس نقیض گر چه ظاهری اثباتی دارد، ولی مفاد آن سلبی است و در این جهت مانند قضیه موجبه معدولة المحمول است، وقتی میگوییم:الف-نابیناست، صفت بینایی را از آن سلب کردهایم، همین گونه است عکس نقیض، وقتی میگوییم«هر غیرسبزی غیر برگ است»در حقیقت برگ بودن چیزی را که سبز نیست نفی کردهایم، و این حکم چنانکه گفتیم از تحلیل قضیه اصل بدست میآید.
حال برای آنکه نسبت به بیان سابق اطمینان حاصل کنیم، نقض المحمول قضیه عکس نقیض را مورد دقت قرار میدهیم که معادل و همارز عکس نقیض است:
نقض المحمول:هیچ غیرسبزی برگ نیست.
و دلیل اینکه حکم کلی را میتوان با یافتن مصادیق جزئی آن تأیید کرد، این است که ماهیت موضوع در حکم کلی و شخصی واحد است و تفاوت آن دو، فقط در کمیت(کلی و شخصی بودن) است، و چون حکم تابع موضوع خود میباشد، بنابراین یافتن یک مصداق از حکم کلی به معنی یافتن حکم ماهیت در یک مورد خاص است و در نتیجه به همان مقدار نسبت به حکم کلی اعتقاد حاصل میشود، ولی چون مصادیق عکس نقیض از نظر ماهیت با موضوع حکم کلی(اصل)متحد نیستند، یافتن آنها هیچگونه تأییدی برای حکم کلی بشمار نمیروند.
3-اصل علیّت
«از دیدگاه علیت هم که به عالم نظر کنیم چنین است، سبز شدن برگ یا سرخ گل و زرد شدن گاو و سپید شدن کبوتر و سیاه شدن زاغ و شور بودن نمک و شیرین بودن شکر صد در صد مرتبط است». (15)
نادرستی این استدلال روشن است، زیرا گر چه اصل علیت عام و کلی است، ولی به مقتضای قاعده سنخیت که از متفرعات اصل علیت است، رابطه تأثیرگذاری و تأثیرپذیری اشیا محدود و روشمند است و چنین نیست که هر پدیدهای با هر پدیده دیگر رابطه علیت و معلولیت داشته باشد.آری در یک نگاه کلی فرانگر همه حوادث معلول یک علت یعنی خداوند متعال میباشند، به حکم اینکه معلولهای یک علت رابطه علی و معلولی دارند، رابطه علیت همه اشیا را بهم ربط میدهند، ولی روشن است که چنین رابطهای خنثی و بیتأثیر است، و بسان رابطه ماهوی معرفتهای گوناگون با یکدیگر است که قبلا بدان اشاره شد.
اگر به راستی رابطه علیت به معنای وسیع آن در شناخت جهان مؤثر باشد دست یافتن به هیچ معرفت علمی امکانپذیر نخواهد بود، زیرا در این صورت دیگر قانون سنخیت یا یکنواختی طبیعت نمیتواند رهگشای آزمایشهای علمی باشد و برای هر کشف و قانون علمی باید همه پدیدهها را مطالعه و آزمایش کرد و چنین استقراء کاملی از محالات عادی است.
علاوه بر همه اینها، بحث ترابط اندیشهها و معرفتها مربوط به ذهن و مقام اثبات است، نه جهان خارج و مقام ثبوت.به عبارت دیگر بحث، مربوط به مقام دلالت و مبادله و انتقال ذهنی است، و صرف وجود رابطه علّی و معلولی در جهان خارج کافی در وجود رابطه ذهنی نیست، و باز به تعبیر دیگر، این نوع دلالت، از نوع دلالت التزامی است و لزوم معتبر در دلالت التزامی اولا:ذهنی است، و ثانیا:لزوم بیّن.
بررسی شواهد استقرایی تئوری قبض و بسط
برای اثبات یا تأیید فرضیه ترابط کلی معرفتهای بشری، شواهدی از تاریخ علم و معرفت بشری ارائه شده است، برخی از این نمونهها در مورد تعارضهایی است که در یک علم یا میان مسائل دو علم رخ داده، و سبب تحول در معرفتهای سابق شده است، برخی دیگر راجع به مواردی است که دیدگاههای مختلف در معرفتشناسی و فلسفه علم سبب اختلاف نظر در معرفتهای علمی و دینی گردیده است، و پارهای دیگر ناظر به تأثیرگذاری نگرشهای مختلف در مبادی انسانشناسی و فلسفه و کلام در دینشناسی(تفسیر نصوص دینی)شده است، ذیلا نمونههایی از موارد یاد شده را نقل و بررسی میکنیم.
مورد نخست(تعارضها)
1-«از طرف دکارت و اولر فرمولی برای چند وجهیها ارائه شد، اما چندی بعد، با کشف موارد خلاف هندسه دانان را بر آن داشت که برای حفظ آن فرمول و دگرگون کردن و یا دقت بخشیدن به تعریف چند وجهی چاره جوئی نمایند، و جالب این است که این موارد خلاف توسط خود هندسه دانان کشف نشد، بلکه زمینشناسان و بلورشناسان آنها را یافتند، و این دلالت میکند که ممکن است در علمی امری اثبات شود که با مفروضات و مسلمات علم دیگر تعارض داشته باشد، و همین تعارض سبب تحول در آن علم گردد.» (16)
2-«گالیله دیندار سخت آزرده بود که اکتشافات نوین نجومی، با ظاهر یا نص پارهای از آیات تورات ناسازگار افتاده است، نه علم را میتوانست رها کند نه دین را، به تناقض هم که خشنود نمیتوانست بود، ناچار فتح باب تازه کرد و از دین تفسیری تازه داد و گفت:دین آمده است برای اینکه بگوید چگونه به آسمان(بهشت) میتوان رفت، نه اینکه آسمانها چگونه میروند، یعنی سخنانی که در کتاب مقدس در باب رفتن آسمانها(حرکت سیارات)آمده، نسبت به هدف اصلی دین، فرعی است و نباید جدّی گرفته شود، و تعارضش با علم نباید خاطری را بیازارد.و اسقف بلا رمین، در نامه به دوستش، اسقف فوسکارینی که در تأیید نجوم کپرنیکی کتابی نوشته بود، نوشت که تاکنون دلیلی بر یقینی بودن حرکت زمین در فاصلهای بسیار دور از خورشید، به دور خورشید نیافته است، با این همه اگر برهان حرکت زمین را مسلّم دارد، با نهایت احتیاط به تأویل کتاب دست خواهد زد و اعلام خواهد کرد که آن قطعات از کتاب را تاکنون به درستی نمیفهمیده است.
این واکنشها حاکی از آن است که چون به تناقض رضایت نمیتوان داد، با کشف آن باید چیزی را در جایی عوض کرد.و این عوض کردن، نه لزوما به طرد یکی از دو نقیض، بلکه بیشتر به ارتقای فهم و کشف افقهای نو در تفسیر متن منتهی خواهد شد، و به هر حال تغیر فهمی در جایی را در پی خواهد آورد، یا تغییر فهم ماهیت علم و یا فهم ماهیت شریعت و یا هر دو.» (17)
نقد و بررسی
این نوع ترابط معرفتی در تاریخ علم نمونههای بسیار دارد و تأثیرگذاری تعارضی معارف بر یکدیگر جای انکار نیست.بدون شک با توجه به اصل امتناع تناقض، هر گاه تعارضی رخ داد.باید برای حل آن به چاره جویی برخاست، و این چاره جویی، تحولی را در معرفتی در پی خواهد داشت، ولی روشن است که از این نوع خاص نمیتوان ترابط و تحول عام را نتیجه گرفت.حکمی که در شرایط خاص صادق است، فقط با حفظ همان شرایط میتواند در جاهای دیگر هم جاری گردد، در غیر این صورت مغالطه انتقال از خاص به عام صورت گرفته است.از این روی اکتشافات نوین نجومی خاطر گالیله را در مورد قواعد ریاضیات، یا قوانین منطقی و اصول اخلاقی آزرده نساخت و لذا تحول و تغییری را نیز در آن زمینهها در پی نداشت.
بنابراین از موارد ترابط تناقضی، و تحول معرفتی مربوط به آنها نمیتوان ترابط کلی و تحول عام را نتیجه گرفت.
مورد دوم(معرفتشناسی)
1-«تأثیر معرفتشناسی هرشل)herschell(و هیول)whewell(بر فرضیه تحول انواع داروین، نظریه معرفتشناسی این دو فیلسوف عصر داروین در ویژگی داشت، یکی اینکه تئوری را مقدم بر مشاهده میدانست و دیگری اینکه به تأیید تئوری توسط نمونههای نامنتظر و بویژه نمونههای تناقضنما معتقد بود.و داروین چنانکه در زندگینامه خود آورده است، آثار هرشل را خوانده بود و با هیول در جوانی دوست بود و از آرای وی فی الجمله اطلاع داشت.داروین فرضیه خود را با آراء علم شناسانه آن دو فیلسوف زمان همآهنگ میدید، و همین امر سبب مقاومت وی در برابر مخالفان گردید.
اگر داروین در دامن فلسفه استقرایی استوارت- میل که مشاهده را مقدم بر فرضیه میگرفت، و به نمونههای نامنتظر در تأکید تئوری ارج چندان نمینهاد، پرورده شده بود، چه رخ میداد؟به گفته مایکل روز عامل مهمی که باعث شد داروین تئوری خود را عوض نکند، این بود که در فلسفه علم تغییر مهمی رخ نداد.» (18)
2-تفاوت اسلامشناسی اهل حدیث و اهل حکمت، و به عبارت دیگر ظاهرگرایان و عقل- گرایان که ناشی از تفاوت دیدگاه معرفتشناسانه آنهاست، چنانکه این تفاوت را میتوان از مطالعه حواشی ناقدانه علامه طباطبائی بر بحار الانوار به روشنی بدست آورد، یکی روشهای برهانی و عقلی و نتایج آنها را میپذیرد و به بودن مضامنی فلسفی در روایات باور دارد، و دیگری با بیمهری و بدگمانی به فنون عقلی نظر میکند و بکار گرفتن آنها را در حل مشکلات معارف، ناروا میداند، مشرب اخباریگری جز نوعی معرفتشناسی خاصی نیست، یعنی تخطئه کردن عقل در احکام فلسفی و صائب دانستن آن در امور محسوس و قریب به محسوس، سایه این معرفتشناسی، بر فقه که افتد میوهای میدهد و بر قرآن میوه دیگر و بر اخلاق و کلام میوههای دیگر. (19)
نقد و بررسی
در اینکه دیدگاههای علمی، فلسفی و دینی انسان متأثر از معرفتشناسی او است، جای تردید نیست، رابطه معرفتشناسی با سایر معرفتهای بشری، رابطهای منطقی و روشمند است.فی المثل کسی که در معرفتشناسی طرفدار منطق تجربی باشد، فلسفهای جز فلسفه علمی را نمیپذیرد، و فلسفه متافیزیک برای او فاقد ارزش است و مفاهیم دینی را نیز به گونهای خاص تفسیر خواهد کرد.روح، فرشته، وحی و مانند آن از نظر او معانی ویژهای خواهد داشت، چنانکه پذیرش هر یک از وسیله انگاری، تحقیقپذیری، ابطالپذیری در فلسفه علم در سرنوشت طبیعتشناسی او مؤثر خواهد بود، و تأثیرگذاری اصالت عقل یا اصالت ظاهر(عقل گرایی و ظاهرگرایی)در تفسیر دین نیز از این قبیل است.
ولی این نوع ترابط، فقط در مواردی که ملاک آن موجود باشد جاری و حاکم است، و واضح است که مسائل علوم مختلف نسبت به یکدیگر دارای چنین رابطه و پیوندی نیستند، تا بتوان سرنوشت آنها را به یکدیگر گره زد و تحوّل یکی را موجب تحوّل بقیه دانست.این کار تنها در یک فرض ممکن است و آن اینکه مسألهای در علمی سبب تحول در معرفتشناسی شود، و از طریق معرفتشناسی بر مسایل علم دیگر تأثیر گذارد.(تأثیر غیرمستقیم)و این همان چیزی است که صاحب فرضیه قبض و بسط بر آن تأکید میورزد.
در این که چنین تأثیرگذاری ممکن و محتمل است، جای تردید نیست، ولی صرف احتمال برای ارائه یک قانون معرفتشناختی کافی نیست.در حقیقت در این جا سخن از معرفت درجه سوّم است که ناظر به معرفت درجه دوم(معرفتشناسی) میباشد، چنانکه معرفت درجه دوم (معرفتشناسی)ناظر به معرفت درجه اول (فلسفه، طبیعتشناسی، ریاضیات و...)است، و به عبارت دیگر موضوع بحث، معرفتشناسی معرفتشناسی است، و معرفتشناسی معیارهای مضبوط و دقیق را عرضه میکند، تا دانشمندان علوم درجه اول آنها را بکار بندند، و احتمال و امکان حد و مرز و قاعده و معیار مضبوطی ندارد تا به معرفتشناسان عرضه گردد، و رعایت آن به آنان توصیه شود.
از آنجا دایره احتمال و امکان بسیار گسترده است، و همه مسایل علوم مختلف را شامل میشود لازمه چنین ترابط و تحولی این است که هر پژوهشگری قبل از آنکه حکم مسألهای را روشن سازد.همه مسائل آن علم و سایر علوم را بداند، زیرا احتمال اینکه فهم آنها در معرفتشناسی او اثر بگذارد وجود دارد، و این کاری است که عملا محال و نشدنی است، و در نتیجه تئوری ترابط کلی معارف بشری حالت رؤیایی و تخیّلی پیدا کرده، و فاقد هر گونه ارزش کاربردی است.
مورد سوم(مبادی فلسفی و کلامی)
1-«مرحوم طالقانی در تفسیر آیه 276 سوره بقره که میفرماید:«آنان که ربا میخورند برنمیخیزند مگر مانند کسی که شیطان با مس خود او را پریشان کرده است»آورده است«کالذی یتخبطه الشیطان من المس»را تمثیل، بیماری صرع و دیگر اختلالهای روانی دانستهاند، چون عرب اینگونه بیماریها را ناشی از دیوانگی میپنداشتند و در زبان فارسی هم این بیمار را دیو زده(گرفتار دیو)مینامند.بعضی از مفسران جدید گفتهاند:«شاید مس شیطان اشاره به میکروبی باشد که در مراکز عصبی نفوذ میکند؛و شاید نظر به همان منشأ وسوسه و انگیزنده اوهام و تمنیّات باشد.» (20)
«بپرسیم چرا مرحوم طالقانی در تفسیر این آیه، چنین احتمالاتی را در میان آورده است؟مگر دیوانه شدن در اثر مس شیطان، معنی صریح و یا صحیحی ندارد؟چه چیز ایشان را الزام کرده است که بگوید قرآن در اینجا، به زبان اعراب سخن گفته و با پندار آنان مماشات و مسامحه ورزیده است؟چرا از علم جدید کمک گرفته و به تأثیر میکربها اشارت کرده است؟شک نیست که اینها یک علت بیشتر ندارد و آن همآهنگ کردن فهم دینی خویش با فرهنگ روزگار است.آخر کسی که معتقد شده است که مصروع یا دیوانه شدن، دلایل مادی(انگلی، دارویی، مغزی، ارثی و...)دارد، چگونه میتواند این اعتقاد خود را نادیده بگیرد، و بدان تعارض رضا دهد؟یا باید شیطان را به معنی میکرب بگیرد و یا باید بگوید این اقوال در مماشات با فرهنگ اعراب خرافهپرست روزگار نزول وحی صادر شده است.اما چنین قولی، همچنان که آوردیم، مبین یک استراتژی است و به همین جا محصور نمیماند.ایشان باید در معنی صدق و کذب و جد و هزل و حسن و قبح نیز تجدید نظر کنند.و بودن این معانی در قرآن را، علی رغم منافاتش با واقع، هم جدی، هم صادق و هم نیکو بدانند.و نیز باید مفهوم به زبان قوم بودن قرآن را وسیعتر بگیرند و مطابق فرهنگ قوم بودن را به جای آن بنشانند، یعنی معنی عربی بودن قرآن را وسعت بخشند.و نیز اجازه عربی بودن قرآن را وسعت بخشند.و نیز اجازه دهند که همین شیوه، در داستانهای تاریخی و مطالب علمی دیگر قرآن هم به کار بسته شود، و هر جا منافاتی ظاهری با یافتههای متقن بشری پیدا کرد، بدین روش رفع تعارض گردد.و این امر را نقصی در دین نشمارند، بلکه بر آن باشند که برای ادای مقصود و بیان غرض، جایز است که از دروغها و خرافهها هم کمک گرفته شود.و فی الواقع مرحوم طالقانی، در تفسیر بعضی از داستانهای قرآن به همین راه رفتهاند، یعنی چنان تفسیری که ایشان از این آیه آورده است، جز این چنین مفروضاتی برنمیآید.و اگر این مبادی را به آن آیه نیفزاییم، آن معانی را استفاده نمیتوانیم کرد.و اینها هم البته صادقانه و صمیمانه و مفسرانه انجام پذیرفته و هیچ قصد تحریفی در کتاب الهی در کار نبوده است.نیز باید توجه کرد که کار ایشان تأویل نیست، بلکه دادن اصلی است برای حل مشکلات تفسیری در هنگام تعارض با واقع و آن اصل این است که میتوان گفت:قرآن همچنان که به زبان عربی آمده، در قالب فرهنگ و معتقدات(صحیح یا خرافی)اعراب هم جای گرفته و لذا جستجوی معنی صحیح باری پارههایی از آن واجب نیست.
غرض را باید گرفت و از تطبیق جزء به جزء آیات با حقیقت باید چشم پوشی کرد.اما اهل تأویل، همیشه تأویل را برای رفع تعارضها در میان نمیآورند، آنان بنا بر مشارب مختلف خویش، معانی دیگری را در شریعت جستجو میکردند، در وضو گرفتن یا غسل کردن بواطنی میدیدند و به عزم وصول به بواطن، ترک ظواهر میگفتند.» (21)
نقد
اولا:در کلامی که از مرحوم طالقانی نقل شده است، در تفسیر«کالذی یتخبطه الشیطان من المس»سه احتمال داده شده است:
الف:دیو زدگی و دچار بیماری صرع و اختلالات روانی ناشی از آن شدن.
ب:میکربی که در مراکز عصبی نفوذ میکند.
ج:منشأ وسوسه و انگیزنده اوهام و تمنیات.
از سه احتمال مزبور آنچه به حسب ظاهر کلام مورد قبول مرحوم طالقانی است، همانا احتمال سوم است.بنابراین نسبت این که وی آیه را مطابق فرهنگ عرب جاهلی معنا کرده است به ایشان درست نیست، و بالطبع همه نتیجهگیریهای بعدی بیمبنا بوده و یافتههای پندار است.
ثانیا:در اینکه تفسیر آیات قرآن کریم، بر یک رشته مبانی زبانشناختی، و عقلی(فلسفی، کلامی، منطقی، و...)استوار است، جای تردید نیست.ولی سخن در ترابط کلی معرفتهای بشری است، نه فقط در ترابط دینشناسی با پارههایی از معرفتهای بشری و برون دینی.ترابط فی الجمله را دیگران هم قبول دارند.
ثالثا:بر فرض که شیطان و جن در بیماری صرع و اختلالات عصبی و روانی تأثیر داشته باشند، با استناد آن به اسباب طبیعی منافات ندارد.زیرا اولا: ممکن است برخی از انواع جنون ناشی از دیوانگی باشد، و ثالثا:تأثیر اسباب غیرطبیعی در حوادث طبیعی در طول اسباب و علل طبیعی است، نه در عرض آنها، چنانکه تأثیر اراده الهی در هر حال، در پیدایش حوادث طبیعی قابل انکار نیست.
2-مؤلف قبض و بسط پس از نقل کلام علامه طباطبائی که گفتهاند:«آنچه آیه بر آن دلالت دارد بیش از این نیست که دست کم بعضی انواع دیوانگی مستند به مس جن است و ثانیا استناد جنون به عللی چون شیطان، موجب ابطال علل طبیعی نیست، بلکه علل غیرطبیعی در طول علل طبیعیاند نه در عرض آنها نوشته است:«میبینیم که مشکل تعارض علم طبیعی در این جا با توسل به چند قاعده فلسفی حل شده است و آن اینکه اولا:اصل علیت در جهان جاری است، ثانیا علل طولی و پلکانی داریم، ثالثا:علل غیرمادی جانشین علل مادی و طبیعی نمیشوند و فعل میتواند در آن واحد مستند به هر دو باشد، و لذا آیه را باید چنان فهمید که معنی نفی علل طبیعی یا مسّ مادی و مستقیم شیطان را ندهد.این معنی تازه، البته معنی بلندی است، اما فهمی است که در سایه آن اصول فلسفی(که جزو معتقدات علامه طباطبائی بوده و به هیچ وجه ضروری دین نیست)پدید آمده است...بیفزاییم که به هیچ وجه مسلمات علامه طباطبائی همین چند اصل آشکار نیست، ایشان لا جرم در معرفت شناسی هم اصولی را مفروض گرفتهاند و آن اینکه فی المثل آدمی میتواند(بر خلاف رأی کانت)فلسفه ما بعد الطبیعه بنا کند و در آن، رأیی را به طور قطع و یقین به اثبات برساند، و اینکه آرای ما بعد الطبیعی با معنی است نه بیمعنی (به رغم بعضی فیلسوفان آنالیتیک جدید).در هم تنیده بودن آراء بیرونی(اعم از فلسفی یا تجربی)با آرای دینی و ترکیب این دو برای تولد فهم جدید از این نمونهها به خوبی آشکار است.» (22)
نقد
یادآور میشویم گر چه اصول یاد شده، از ضروریات دین نیست، به گونهای که اگر مسلمان منکر آن گردد کافر شود، ولی همگی معارفیاند که از نصوص قرآن کریم و روایات اسلامی استفاده میشوند.علاوه بر این تأثیر این نوع اصول عقلی و معرفتشناختی در معرفتهای دینی جای انکار نبوده، و از محلّ نزاع بیرون است، زیرا چنانکه قبلا بیان گردید این ترابط مبنای منطقی و فلسفی دارد، و از قبیل ترابط اصل و فرع است، نزاع در کلیت ترابط است که از این نمونهها بدست نمیآید.
3-«علامه طباطبائی در بحث از روایاتی که متضمن معارف علیه اسلامی هستند چنین مینویسد:«این بیانات در فلسفه الهیه، یک رشته مطالب و مسائل را حل میکنند...این مسائل همان طور در حال ابهام مانده و هر یک از شراح و باحثین، به حسب گمان خود تفسیر میکردند تا تدریجا راه آنها تا حدی روشن و در قرن یازدهم هجری حل شده و مفهوم گردیدند، مانند مسأله وحدت حقه...».
به دیگر سخن، گذشتگان از آن روایات، فهمی خاص داشتند(که اینک در نظر مرحوم علامه طباطبائی گمانی بیش نبوده است)و اما، فهم صحیح این مسائل وقتی حاصل شده که ملا صدرا، در قرن یازدهم هجری مکتب متعالیه را بنیان نهاد و کلید درک معارف را به دست داد، یعنی گذشتگان معرفت دینی خویش را با معرفت فلسفی نیم پخته زمانشان همآهنگ کرده بودند، و فیلسوفانی چون علامه طباطبائی هم، آن را معرفت فلسفی عصر خویش، و از این طبیعیتر و بشریتر چه میتواند باشد؟». (23)
نقد
علامه طباطبائی پیش از آنکه بخواهد از طریق اصول فلسفی عصر خویش به تبیین و تفسیر این معارف بپردازد، با مطالعه نصوص قرآنی و روایی و دقت در مضامین آنها از طریق تفسیر قرآن با قرآن و حدیث با حدیث، این حقایق بلند معرفتی را استنباط کرده است، اصولا حکمت متعالیه با الهامگیری از همین مضامین عالیه، حکمت متعالیه شد.مرحوم مطهری در این باره گفته است: «صدر المتألهین که اندیشههای حکمت الهی را دگرگون ساخت، نخست تأثیر عمیق کلمات علی -علیه السلام-بود.
...حکمت الهی شرق از برکت معارف اسلام بارور شد و استحکام یافت و بر یک سلسله اصول و مبادی خلل ناپذیر بنا شد، ولی حکمت الهی غرب از این مزایا محروم ماند...» (24) مرحوم علامه خود در این باره گفته است: «آنچه قرآن کریم درباره توحید، بیان نموده است (وحدت حقه)نخستین گامی است که در تعلیم این حقیقت معرفتی برداشته شده است، لیکن مفسران و باحثان علوم قرآن از صحابه و تابعین و دیگران این بحث شریف را مهمل گذاشتند چنانکه مراجعه به کتب حدیث و تفسیر گواه این مدعاست، و ما جز آنچه از امام علی(ع)در این باره روایت شده نمییابیم که پرده از این حقیقت قرآنی برداشته باشد، و پس از او آنچه در کلمات فلاسفه اسلامی پس از هزاره هجری آمده است و آنان تصریح نمودهاند که آن را از کلمات امام علی(ع)استفاده کردهاند.
به همین جهت ما در بحث روایی به نقل نمونههایی از کلمات بلند آن حضرت بسنده کردیم، و نیز از طرح بحثی فلسفی خودداری نمودیم، زیرا براهینی که در این باره گفته شده است، از مقدماتی تشکیل شدهاند که چیزی زاید بر آنچه در کلمات امام(ع)آمدهاند نمیباشند، و مبنای همگی صرافت وجود واحدیت ذات خداوند است.» (25)
بنابراین مقتضای داوری درست در این باره این است که بگوییم:فلسفه از معارف دینی تأثیر پذیرفته است نه بالعکس، و در هر دو صورت این ترابط دایرهای محدود و قانونمند دارد، زیرا موضوع آن دو مشترک است.
تئوری قبض و بسط و نسبیت معرفت
از جمله اشکالاتی که بر تئوری قبض و بسط وارد شده، اشکال شکاکیت و نسبیت شناخت است، این اشکال به سه تقریر زیر بیان شده است که همگی مستند به عبارتهایی است که در مقالات قبض و بسط آمده است.
«1-اندیشههای بشری چیزی جز بسط و گسترش فرضیههای گذشته نیست، به این معنا که هر دریافت علمی جدید، قبل از آن که در ظرف فهم درآید، در قالب پیشفرضهای گذشته شکل و سازمان مییابد بلکه ظرف فهم، چیزی جز ظرف باز سازی یافتههای جدید نیست.پس یافتههای علمی هرگز متن حقیقت خارجی نمیباشند، و به عبارت دیگر، هرگز حقیقت خارجی آنچنان که هست و بدون آنکه در پوشش و لباس ذهنیت سابق افراد درآید عریان به حضور ذهن نمیرسد.
علم هر کس نتیجه ترکیب و دادههای بیرونی که بین داشتههای درونی و دادههای بیرونی واقع میشود، از این روی شناخت هر کس نسبت به حقایق خارجی متناسب با پیشفرضهای او است.با این سخن به نیکی دانسته میشود که اشیای خارجی آنچنان که در نزد خود هستند هرگز به ذهن آدمی نمیآیند، بلکه همواره به صورت نسبی پس از ترکیب با قالبهای ذهنی در نزد ما حاضر میشوند.
2-علوم بشری همواره با دریافت دانشهای جدید در معرض دگرگونی قرار میگیرند، بنابراین شناخت هر کس متناسب با مجهولات فراوانی است که در پیش دارد، زیرا تبیین هر مجهول، دانشهای پیشین را در معرض تبدیل و تغییر قرار میدهد.
فهم مطلق هر واقعیت خارجی تنها آن زمان میسر است که تمامی اسرار جهان آشکار شده باشند.از این روی مادام که مجهولات بر طرف نشده است، به هیچ یک از علوم به طور مطلق نمیتوان اعتماد کرد، بلکه همواره با احتمال پیدایش دانشهای نوین در انتظار دگرگونی و تغییر علوم پیشین نیز باید بود، از این دیدگاه هر معرفت جدید چون مهمان تازه واردی است که بر جمیع معارف گذشته وارد شده و آنها را مجبور به جابجایی و دگرگونی از جهت جذب و دفع یا ظهور و انزوا و مانند آن مینماید.
3-معرفت بشری فاقد هویت فردی است، بلکه یک حقیقت و واقعیت جمعی است، به این معنا که مفاهیم جزئی در یک ارتباط جمعی یا دیگر مفاهیم معنای خود را باز مییابند، این پیوند و انسجام ارگانیک هر تغییری را که در مجموعه معرفت بشری پیش میآید به جمع عناصر آن منتقل میگرداند، آنچه که تغییر پیدا میکند ساخت و سازمان این منظومه معرفتی است، با تغییر ساخت این مجموعه، نقش مفاهیم سازنده آن و مدار عناصر موجود در آن نیز دگرگون و متحول میشود و همواره با این تغییر هر مفهوم معنای جدید خود را در سازمان نوینی که با دیگر مفاهیم پیدا کرده است باز مییابد.
مفاهیم و بافتههای معرفتی هم که در برخورد با اشخاص و یا واقعیتهای خارجی حاصل میشوند در چار چوب رشد این سازمان، معنا پیدا میکنند و به نوبه خود علت تحول و دگرگونی در کل سازمان و در نتیجه موجب تغییر در دیگر مفاهیم میگردند، از این نظر دریافت ساده و عریان حقیقت و واقعیت خارجی پنداری خام و باوری ساده لوحانه است.
هر گاه کسی قائل به نسبی بودن فهم بشر باشند، اعم از آن که علم بشر را یک پدیده جدیدی مادی بداند که از ترکیب خصوصیات ذهن با واقعیتهای خارج از آن حاصل میشود، و یا آنکه بدون توجه به مادی بودن ذهن، آن را یک پدیده سومی بخواند که متناسب مییابد، هرگز نمیتواند به ارائه و حکایت قضیهای از قضایای علمی خود نسبت به حقیقت و واقعیت خارجی اعتماد نماید.
از این دیدگاه نه هیچ سری از اسرار طبیعت آنطوری که هست آشکار میشود و نه هیچ حکمی از احکام شریعت فهمیده میگردد.نه هیچ معلمی میتواند مقصود خود را به دانشآموز تفهیم نماید و نه هیچ شنوندهای میتواند منظور گوینده را درست دریابد، زیرا فرد شنونده به تناسب موقعیتی که نسبت به گذشته و آینده خود دارد، معنایی را بر آن بار مینماید، پس چگونه میتوان این معنای تحمیل شده را حاکی از واقعیت خارجی با مراد واقعی متکلم دانست؟از این رو نه مجالی برای فهم باقی میماند و نه راهی برای تفهیم، و این چیزی جز شکاکیت و انکار وجود شناخت نیست.» (26)
مؤلف قبض و بسط، نظریه خود را به عنوان رئالیزم پیچیده توصیف کرده که در عین اعتقاد به واقعیت خارجی، شناخت درست و کامل آن را کاری دشوار میداند چنانکه گفته است:«نزاع عالم و عامی نزاع بر سر ایدآلیزم و رآلیزم نیست، نزاع بر سر رئالیزم پیچیده و رئالیزم خام است، عالم نمیگوید دنیایی نیست و همه چیز خواب و خیال است، میگوید شناختن، امر پیچیدهای است و به آسانی نمیتوان دم از شناختن حق و کامل زد، و این را تجربه طولانی تاریخ معرفت به ما آموخته است.» (27)
روشن است که این توجیه اشکال شکاکیت را حل نمیکند، زیرا در اینکه شناختن کار آسانی نیست، جای تردید نیست، سخن در امکان و عدم امکان آن است، لازمه تئوری قبض و بسط عدم امکان شناخت است، زیرا شناخت یعنی مطابقت دنیای ذهن با دنیای خارج، و نسبیت شناخت با تحقق این ویژگی منافات دارد.
بررسی تحول و تکامل فهم و معرفت
مؤلف قبض و بسط بر این باور است که منکران نظریه او تکامل و تحول فهم را با تحول و تکامل حقیقت بهم در آمیخته و از آن نسبیت حقیقت یا شکاکیت را نتیجه گرفتهاند چنانکه گفته است:«منکران در برابر مدعای الف(سیلان فهم ما از همه چیز)گاه به حربه شکاکیت و نسبیت حقیقت دست بردهاند...و گاه به اینکه پس، به هیچ فهمی اعتماد نمیتوان کرد و هر ادراکی را در بوته تردید و تعطیل باید نهاد... به تصریح تمام باید گفت که همه چیز در تغییر است فاصله بسیار دارد با آنکه فهم ما از همه چیز در سیلان و تکامل است، و آنکه مدعای نظریه قبض و بسط است و به صراحت تمام و به تکرار در مقالات پیشین آمده دومی است نه اولی.هیچ اشکال منطقی ندارد که کسی مدعی سیلان فهم ما از همه چیز و از جمله همین مدعا شود، بلی همین مدعا را هم میتوانیم خامتر یا پختهتر دریابیم، نه در این مدعا که در درک همه بدیهیات هم کمال و نقصان میافتد و بدیهیترین بدیهیات که اصل امتناع تناقض باشد، بیآنکه آدمیان در صدقش شبههای کنند در فهم معنایش از مراتب سادگی و پیچیدگی گذشتهاند و کشف پارادوکسهای گونهگون منطقی و گشودن گرههای آنها، عالمان را در درک عمیقتر مفاد و مضمون تناقض یاری رسانده است، تاریخ دانشها هم بر این معنا گواهی روشن میدهد، توسعه معلومات بشر، صرفا توسعهای کمی نبوده است و تنها حجم و شماره اندوختهها فزونی نگرفته است، بلکه در کنار گسترش کمی، تحول و توسعه جوهری هم یافته است و علم آدمیان به جهان نه بیشتر که بهتر هم شده است، و در موارد بسیار آن علم بیشتر مقدمه و سبب علم بهتر هم بوده است...
اگر لذت عمیقتر، خشم شدیدتر و دقت بیشتر داریم، فهم عمیقتر هم داریم، عمیقتر شدن فهم ما از امری لزوما به انکار آن نمیانجامد، در امر واحد میتوان از روزنههای گوناگون نگریست و از آن درکهای متفاوت و متکامل داشت، و این فهمهای طولی یکدیگر را کامل میکنند.بیآنکه در نفی هم بکوشند.» (28)
ولی تحول و تکامل فهم را به دو صورت میتوان تقریر کرد، یکی اینکه صورت ذهنی یا فهم پیشین به صورت ذهنی یا فهم دیگری مبدل گردد، یعنی جریان تحول و تکامل در دنیای خارج ذهن بسان جریان تحول و تکامل در دنیای خارج باشد، این تقریر با مجرد بودن علم و ادراک منافات دارد، و دیگری اینکه صورتهای ذهنی و علمی متعددی از یک شئ حاصل شوند، بدون اینکه صورتی علمی مبدل به صورت علمی دیگر شود، خواه این صورتهای علمی مبطل یکدیگر باشند، یا مؤید یکدیگر، مبطل بودن آنها بدین صورت است که علم سابق و لا حق به یک جهت معین از یک چیز تعلق داشته باشند، مانند اینکه تصور قبلی این باشد که کتاب«الف» در طبیعیات است و تصور بعدی این باشد که کتاب «الف»در ریاضیات است.و مؤید بودن آن بدین صورت است که موضوع علم سابق و لا حق یک چیز باشد ولی علم لا حق بیانگر نکته جدیدی است، مانند کتاب«الف»در فیزیک است، در این جا فهم جدیدی حاصل شده است، در عین اینکه مبطل فهم سابق نیز نیست، بلکه توضیح دهنده و روشنگر آن است.از همین قبیل است مواردی که انسان به یک ماهیت کلی علم دارد.
آنگاه مصادیق جدیدی از آن را مییابد، نسبت علم سابق و لا حق در این گونه موارد از قبیل اجمال و تفصیل و وحدت و کثرت است نه تباین و تعارض، و نه تکامل به معنی معهود آن در پدیدههای مادّی.
تحول و تکامل معرفت به هیچ وجه از سنخ تحول و تکامل در عالم طبیعت و اشیاء مادی نیست، این تفاوت را عقل و برهان فلسفی به ما میآموزد نه مشاهده حسی یا مطالعه تاریخ علم، این مسأله یک مسأله فلسفی خالص است که جز از طریق برهان عقلی نمیتوان درباره آن قضاوت نمود، و چون چنین است، باید تحول و تکامل فهم و معرفت را به گونهای تفسیر کرد که با آن سازگار باشد، بدیهی است تحول و تکامل جوهری معرفت -اگر مقصود معنی حقیقی آن باشد-با اصل تجرد و ثبات علم منافات دارد.
استاد آیت اللّه جوادی در این باره کلامی دارد که خلاصه آن را نقل میکنیم:«قائلین به نسبیت فم در نهایت برای گریز شکاکیت و یا فرار از انکار شناخت تا روزگار آگاهی به تمامی حقایق، به فرایند تکاملی حرکت علمی انسان استشهاد کرده و بر این معنا تکیه مینمایند که تحولات علمی الزاما همراه با ابطال آگاهیهای سابق نبوده بلکه در مسیر تعمیق و- بهبود کیفیت دانش گذشته نیز میباشد.
لیکن این بیان که در واقع استشهاد به تحولهای روزمره تکاملی علم است، نه تنها شاهد نسبی و یا عصری بودن معرفت نمیباشد، بلکه شاهد بر بطلان آن است، زیرا حرکتهای علمی از سه صورت خارج نیست، صورت اول و دوم حرکتهای عرضی یا طولی علوم است که هر دو گذر از جهل بسیط برای تحصیل علم نسبت به برخی از ابعاد ناشناخته و یا مراتب مجهول امری است که قبلا نسبت به دیگر ابعاد و مراتب آن علم حاصل شده است، در این گونه حرکتهای علمی، علم سابق در ارائه و حکایت خود همچنان صادق و ثابت است، و نقش علوم جدید تنها ارائه مرزهای نوینی از واقعیت و گشودن درهای جدید معرفت است.
صورت سوم حرکتهای علمی است که نتایج مبرهن آن رویارویی با پنداشتهها و فرضیههای سابق و نشان دهنده بطلان آنهاست، این گونه از حرکات در واقع با گذر از فرض، گمان و یا جهل مرکب همراه بوده و به ابطال آنها منجر میشود.
قایلین به نسبیّت، با استشهاد به حرکتهای صورت اول یا دوم قصد آن دارند تا این مطلب را اثبات کنند که وجود حرکت در نظریات علمی به منزله بیاعتباری نظریات سابق نیست، بلکه حاصل تکامل آنهاست.بنابراین فهم درست و صحیح منوط به ادراک همه حقایق میباشد، بلکه در تمامی مراحل تکاملی شناخت هر کس به همان نسبت که از معرفت بهره برده است به آنچه که صواب است دست یافته است هر چند شناخت صواب افراد همواره در حال تحول و تکامل میباشد.
ولی اگر انسان بعدی جدید و یا ژرفایی نوین را طی کرد، دلیل بر تحول و دگرگونی در معرفت گذشته او نیست، بلکه دلیل بر این است که معرفتی جدید در عرض و یا در طول معارف سابق حاصل شده است آنچه که نسبیت فهم و شناخت، مدعی آن است دگرگونی معرفت سابق به معرفت جدید همراه با حافظ عنوان نسبی صحت و صدق در هر دو حالت آن است و این همان سخن باطل است که با اندکی تأمل به نسبیت حقیقت، بلکه شکاکیت و سفسطه مطلق منجر میگردد.
تشابه لفظ تکامل در استعمال قایلین به نسبیت و قایلین به ثبات فهم، ساده اندیشان را دچار این توهم کرده که این هر دو گروه در اصل مطلب توافق داشته و نزاعشان لفظی است، ولی با تأمل نادرستی این توهم روشن میشود، زیرا تکامل معرفت در نزد قایلین به نسبیت با وقوع دگرگونی در ظاهر و باطن تمامی معارف و دانشهای سابق بشری همراه است، و تکامل آن در نزد معتقدین به تجرد و ثبات معرفت به معنای بسط دایره معرفت با حفظ دانشهای سابق و یا کشف خطاهای گذشته است.
قایلین به نسبیت با بیان این که شناخت، چیزی جز یافتنهای فزایندهو مستمر نیست، از صادق یا کاذب خواندن دانشهای گذشته طفره میروند، آنها برای گریز از این اشکال که چگونه میشود نظرات مختلف از ارزش نسبی یکسنی برای ارائه حقیقت خارجی برخوردار باشند به این مغالطه لفظی پناه میبرند که حرکتهای علمی تنها دایر مدار خطا و صواب نبوده، دارای صواب تکاملی نیز میباشند، و خصلت تکاملی شناخت که همان شناخت طولی و یا بهتر فهمیدن اشیاء است با صحت فهم سابق منافات نداشته و مورد قبول همه میباشد.
دلیل مغالطه این است که شناخت تکاملی و معرفت طولی نزد قایلین به نسبیت شناخت همان دگرگونی دائمی تئوریها و در نتیجه تغییر فهمها حتی نسبت به عبارتها و قضایای ظاهرا واحد و ثابت است، و حال آنکه نزد معتقدین به تجرد و ثبات معرفت، شناخت تکاملی اعم از این که مراد از آن گسترش معرفت طولی و یا بسط عرضی آن باشد هرگز با دگرگونی و تغییر در معرفت سابق همراه نیست، رمز اعتبار و صدق شناختهای طولی و عرضی در نزد قایلین به تجرد شناخت، ثبات و تغییر ناپذیری آنهاست، بنابراین چگونه میشود با استناد به این نظر به صدق و اعتبار شناختهایی استدلال کرد که در نظر قایلین به نسبیت فهم در حرکت طولی خود، مفاهیم و معانی آنها بارها و بارها دگرگون شده و یا احتمال دگرگونی آنها همواره وجود دارد؟» (29)
(1)-قبض و بسط تئوری شریعت، چاپ اول، ص 84-85.
(2)همان، ص 107-108.
(3)-همان، ص 119-120.
(4)-همان، ص 184-185.
(5)-همان، ص 212-214.
(6)-همان، ص 306-307.
(7)-همان، ص 119.
(8)-همان، ص 256-259.
(9)-در این باره به کتاب علم و دین نوشته ایان باربور، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، فصل ششم رجوع شود.
(10)-قبض و بسط، چاپ اول، ص 108.
(11)-همان، ص 92-93.
(12)-همان، ص 84.
(13)-همان، ص 127.
(14)-همان، ص 127.
(15)-همان، ص 128.
(16)-همان، ص 130-131.
(17)-همان، ص 132-133.
(18)-همان، ص 130-141.
(19)-همان، ص 149-152.
(20)-پرتوی از قرآن، ج 2، ص 254.
(21)-قبض و بسط، چاپ اول، ص 134-135.
(22)-همان، ص 138.
(24)-سیری در نهج البلاغه، ص 76-77(بخش دوم)
(25)-المیزان، ج 6، ص 104-105.
(26)-شریعت در آئینه معرفت، آیت اللّه جوادی آملی، ص 251 -255.
(27)-قبض و بسط تئوریک شریعت، ص 193.
(28)-همان، ص 299-301.
(29)-شریعت در آینه معرفت، ص 273-280.