جنبش ذاتی طبیعت
آرشیو
چکیده
متن
قسمت چهارم
تذکاری در رابطه با افکار محی الدین عربی
با ذکر مطالب پیشین و به مناسب روایتی که از کتاب محی الدین عربی آوردیم، جا دارد که اشارهای کوتاه به افکار و عقاید وی داشته باشیم.با آنکه ابن عربی از بزرگان علم عرفان و تصوف است و به مکاشفات خوبی دست یافته است و کتابهایش آموزنده و دارای مطالب بلند فلسفی و عرفانی است، ولی با این وصف جملاتی در آن دیده میشود که شاید ناشی از اشتباهات نسّاخ و یا دستکاریهای مغرضان و دشمنان و یا اشتباه فکری و عقیدتی شخص وی باشد.از این رو، به چند نکته از افکار وی که مستند به کتابهایش است اشاره میکنیم تا طالبان حق و متفکّران دینی، خود به درستی بیندیشند و قضاوتی صحیح داشته باشند:
1-در فتوحات مکیّه مینویسد:
«ابو بکر الصدیق کان اعلم الناس». (1)
2-در مورد عایشه و حفصه(از همسران پایمبر(ص))معتقد است:آنها علم بسیار گستردهای به حقایق داشتند.سوره تحریم که هشداری است به همسران پیامبر(ص)تا آن حضرت را آزار نرسانند وگر نه خدا، جبرئیل، مؤمنان صالح و فرشتگان خدا به کمک پیامبر(ص)خواهند آمد، حاکی از این است که عایشه قدرت معنوی عظیمی داشت که میتوانست بر عالم مسلط باشد. (2)
3-درباره«راسخون فی العلم»، به تناسب بحث، میگوید:اهل بیت لغزش و گناه دارند ولی گناهشان مغفور است.آیه«یطهّرکم تطهیرا» معنایش این است که آنان گناه دارند و تطهیر میشوند.
این سخن ایشان نادرست است؛گر چه تطهیر در لغت به این معناست که قذاراتی هست و از بین میرود، اما مقصود از قذارت، قذارت استعدادی انسان طبیعی است.چنان که در نظر اهل معرفت، اصل امکان، خود نقص و سیاهی است.
(*)-اصل مقاله حاضر، دروس فلسفه استاد گرامی است که توسط یکی از دانشجویان رشته الهیات(س-م)از نوار پیاده شده و به همت حجة الاسلام عز الدین رضا نژاد بازنویسی و ویرایش آن صورت گرفته است.
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد و اللّه اعلم
پس قذارات استعدادی که در همه انسانهاست، در اهل بیت(ع)به طهارت مبدّل شد، به گونهای که دیگر امکان آلودگی نیست.از طرف دیگر، آنان وصل به صقع ربوبیاند و با این اتصال، بالاتر از ممکنات دیگر و باقی به بقاء اللّه تعالی شدهاند.
محی الدین، خود در جلد دوم فتوحات میگوید:«انسان و هر ممکن الوجودی، بدلیل ممکن بودنشان، عدماند و با داشتن عدم، دارای قذارت و آلودگیاند.عدم چون سلامت وجود یا اصل وجود را میبرد، قذر و آلودگی است».
4-در فتوحات مینویسد:«ابو هریرة من نقلة علوم الأسرار»؛ابو هریره از ناقلان علوم باطنی و اسرار پیامبر(ص)است. (3)
5-و نیز میگوید:«عمر کان محدّثا»، فرشتگان با عمر حرف میزدند.و این مطلب را از پیامبر(ص) هم نقل میکند.و میگوید:«من اقطاب هذا المقام عمر بن الخطاب»، عمر بن خطاب از اقطاب فلان مقام عرفانی است. (4)
6-و نیز از پیامبر(ص)نقل میکند که آن حضرت فرمود:«یا عمر!ما لقیک شیطان فی فجّ الاّ سلک فجّا غیر فجّک»؛«ای عمر!در هر بیابانی (شکاف کوهی)شیطان تو را ببیند، راهش را عوض میکند». (5)
سپس میگوید:«فدّل علی عصمته»؛این روایت بر عصمت عمر دلالت میکند.
و نیز به نقل از پیامبر(ص)در همان صفحه مینویسد:«ما ترک الحق لعمر من صدیق»؛ (6) (یعنی، به دلیل آن که عمر به عدل و حقگویی رفتار میکرده است انتظاهای نا به حق کسی را برآورده نمیساخت مردم دست از دوستی او کشیدند.)
7-در فتوحات آمده است:«ابو حنیفه، احمد حنبل و شافعی و دیگر علمای اهل سنت، حافظان شریعتند». (7)
8-و نیز مینویسد:«ابو بکر صدیق از رجال حیرت است». (8) حیرت مقامی عرفانی پس از مرحله درک حقایق و اسما و صفات است.بدین معنی که عارف به مقام تحیّر فی ذات اللّه دست مییابد.
9-در فتوحات آمده است:«اگر کسی به فلان مقام دست یابد، عمری المقام است» (9) ؛یعنی مانند عمر به مقامی والا دست مییابد.
10-و نیز در فتوحات مینویسد:«فلان مقام عرفانی، مقام ابو بکر است».
11-در مذهب شیعه مینویسد:«علامت تشیع در مکاشفهای که بر ما و دیگران جلوه کرد، صورت خوک است.» (10) (یعنی باطن شیعه، خوک است).
12-روش بحث محی الدین، روش اهل سنت است.(بعضی از بزرگان در حوزه گفتهاند که کلمات محی الدین به روش شیعه است.گویا آنها فقط مسائل خالص عرفانی وی را دیدهاند، مسائل دیگری در نوشتههای ایشان مطرح است که برگرفته از اهل سنت است).مثلا میگوید:«روز عاشورا روز بزرگ اسلامی و روز با برکتی است». (11) بسیاری از اهل سنت به این قول معتقدند و روزه روز عاشورا را مستحب میدانند.
13-محی الدین از ملامتیه صوفیه تعریف و تمجید میکند.(ملامتیه، صوفیانی هستنند که مرتکب اعمال خلاف ظاهر شرع میشوند تا خود را از وجهه اجتماعی و موقعیت عرفی دور کنند.)
این روش بر خلاف شیعه است.در روایات آمده است:«ان اللّه-تبارک و تعالی-فوّض إلی المؤمن کلّ شئ إلاّ إذلاله نفسه». (12)
در فتوحات، ملامتیه به عنوان بالاترین«رجال مطلع»دانسته شدهاند. (13) (اصطلاح رجال مطّلع، نوعی از درجات و مقامات در عرفان است).در فتوحات این جمله مولی الموحدین(ع)را به ابیبکر نسبت میدهد:ما رأیت شیئا الاّ و رأیت اللّه قبله. (14)
در قسمت بررسی نکات باطنی احکام در فتوحات نشان میدهد تمام احکام طبق نظر اهل سنت بیان شده است.
نکاتی که آوردیم، برخی از دهها نکات منفی در کلام محی الدین عربی است.هر چند سخنان زیبا و جنبههای مثبت نیز در نوشتههای وی دیده میشود که بعضی از آنها را میآوریم:
1-در فصوص، و نیز در اجوبه محی الدین به امام محمد بن علی ترمذی آمده است که، ولایت دو گونه است:یکی ولایت کلیّه الهیه(که مخصوص خداوند است)و دیگری ولایت محمّدیه(ص).در توضیح این قسمت، ضمن یادآوری دیدارش با امام زمان-علیه السلام-میگوید:
«و امّا ختم الولایة المحمدیة فهو لرجل من العرب، اکرمها اصلا و بدء، فهو فی زماننا الیوم موجود، عرفت به سنة خمس و تسعین و خمس مائة و رأیت العلامة التی قد أخفی الحق فیه عن عیون عباده و کشفها لی بمدینة فاس، (*) حتی رأیت ختم الولایة منه و هی الولایة الخاصّة لا یعلمه کثیر من الناس.قد ابتلیه اللّه باهل الإنکار علیه...» (15)
«و اما ختم ولایت محمدی، برای مردی از عرب است که از نظر حسب و نسب بهترین مردم است.او در زمان ما زنده است.من در سال 595 هجری وی را شناختم.و نشانهای را که خداوند از چشم بندگانش مخفی کرده است دیدم و خداوند آن نشانه را برای من در شهر فاس آشکار نمود.حتی مهر ختم ولایت او را دیدم.و این ولایت، همان ولایت خاصّهای است که بیشتر مردم اطلاعی از ان ندارند.خداوند او را مبتلا به اهل انکار ساخت...».
ناگفته نماند که این سخن به روش اعتقاداتشیعه است، لکین دلیل بر تشیع او نیست، زیرا منظورش ولایت باطنی است.آنها به اقطاب اعتقاد دارند و میگویند که در هر زمانی باید یک قطب، دو امام، چهار اوتاد هفت ابدال، دوازده نقیب، و هشت نجیب و نیز حواریّون وجود داشته باشند.بر این اساس، آنها امام زمان را قطب میدانند.و ولایت باطنی را به چنین فردی که«اکرم العرب اصلا و بدء» باشد، میسپارند، نه این که پس از پیامبر علی(ع)و اولاد آن حضرت را خلیفه بلا فصل بدانند(به حسب جعل خلافت ظاهری).
2-با آن که اکثر اهل سنت عصمت را در انبیا لازم نمیدانند، محی الدین در فتوحات از معصومین(ع)یاد میکند. (16) و به عصمت برخی از برگزیدگان خدا اعتقاد دارد.
3-در فتوحات ضمن ایراد و نقص بر صوفیه و حمله به بعضی از کارهای آنان، مانند:شرکت در (*)شهر«فاس»در کشور مراکش فعلی واقع است. مجالس رقص و آواز میگوید:«به آنان بگویید که اگر با آواز خوانی و شنیدن به وصل میرسید، از ناحیه چه چیز است؟اگر وصل در اثر معناست، معنای آیات قرآن بیش از شعری است که شما در این مجالس میخوانید، پس چرا با خواندن آیات قرآن به وصل نمیرسید؟» (17)
4-در فتوحات، لزوم«مودّت فی القربی»را یادآوری میکند. (18) بدیهی است که مودت به اقربای پیامبر(ص)غیر از مسأله خلافت است.اهل سنت مودّت را قبول دارند ولی خلافت را(که حق واقعی اهل بیت(ع)است)رد میکنند.ابته وی اسامی دوازده امام را هم ذکر کرده است ولی نه بدلل خلافت و امامت، بله جهت روایت منقول از پیامبر(ص)که فرمود: «الائمّة بعدی اثنا عشر...»و شاید در امامت باطنی.
5-علاوه بر آنچه که گفته شد، محی الدین مطالب و مفاهیم بلند عرفانی بسیار دارد که بعد از وی عرفا از آنها بهره زیادی بردهاند.شنیدم که در مصر، هشتاد جلد تفسیر بر فتوحات نوشتهاند.
ما احتمال میدهیم که چون محی الدین در اندلس(اسپانیا)میزیست، از روایات پیامبر(ص)و اهل بیت(ع)از طریق شیعه، اطلاع کافی و دقیق نداشته است.آنچه را که وی ذکر کرده، برگرفته از کتابهای اهل تسنن است که در جمع آنان بوده است.
وی به لیاقت و شایستگی اهل بیت(ع)برای امامت اعتقاد دارد ولی میگوید:مردم جمع شدند و مثلا فلانی را به عنوان خلیفه انتخاب کردند؛شبیه حرفهایی که ابن ابی الحدید و دیگران دارند.
اینک جای این سؤال است که با وجود بعضی از انحرافات اعتقادی در محی الدین چگونه وی به مفاهیم بلند توحیدی دست یافته است؟در پاسخ باید دانست که:
اوّلا، او بعضی از مسائل را به خوبی درنیافته است.مثلا:قانون«الواحد»را به شدت رد میکند.با آن که ما در فلسفه قانون«الواحد»را به درستی درک میکنیم، چنانکه در متون مذهبی نیز شواهدی دارد و در بررسی نصوص دینی آن را بر نور پیامبر و اهل بیت(ع)تطبیق میدهیم.
ثانیا، وی در بحث ولایت اهل بیت(ع)قاصر است نه مقصّر، بسیاری از علمای اهل سنت چنین بودند.وقتی با کتب و آرای اهل بیت(ع)آشنا میشدند، در مییافتند که راهشان اشتباه است و مستبصر میشدند این افراد قاصرند و شاید میتوان بعضی از ضعفهای آنان را چنین توجیه نمود.
آثار حرکت جوهری
برای حرکت جوهری آثار متعددی ذکر کردهاند که ما به بیان بعضی از آنها میپردازیم:
الف-حرکت جوهری و اثبات صانع:
یکی از راههای اثبات صانع نزد متکلمان و فلاسفه، حرکت است.پیش از صدر المتألهین، مباحث حرکت در ارتباط با عوارض مطرح میشد، و سخنی از حرکت در متن ذات نبود.با توجه به مسأله حرکت در جوهر، ذات ثابتی نخواهد بود و هر آن حدوثی تحقق میپذیرد:«کل یوم هو فی شأن».پس سخن از یک حرکت عارضی نیست که آن را به محرک ثابت ارتباط دهیم؛بلکه حرکت در همه عالم وجود جریان دارد و هر آن از سوی خداوند کار جدید و حدوثی صورت میگیرد.در حقیقت باید گفت حرکت یک وجود ضعیفی بین وجود و عدم و یا بین قوه و فعل است.
ما چو نائیم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما عدمهاییم هستیها نما
تو جود مطلق و هستی ما
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حملهمان از باد باشد دم بدم
بادِ ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
(مثنوی مولوی) شبیه همین مطلب را حافظ هم در شعرش آورده است:
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهان را خراب کن
همه عالم وجود، لحظه به لحظه به ذات باری وصل است.اگر لحظهای عنایت حق قطع گردد، همه وجودات، عدم خواهند شد.گویا این شعر مثنوی مولوی هم نشانگر مسأله حرکت در ذات باشد.
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر چون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
پس حرکت در جوهر، در باب خداشناسی آثاری دارد و این مطلب را میرساند که نه تنها ظواهر، بلکه همه چیز طبیعت و انسانها-اعم از ذات و عوارض-در تجدّد و حدوثاند و لحظه به لحظه از ذات باری فیض میگیرند.یعنی اگر از طریق حرکت و اینکه هر حرکتی محرکی دارد بخواهیم به خدا برسیم، وقتی بدانیم که حرکت عارض جهان نیست و بلکه در سراسر عالم هستی و در کمون ذات جهان است بهتر و رساتر و شاملتر به آن مطلب میرسیم..
در دعای عرفه، تعبیراتی عمیق و رساست که نشان میدهد که در تمام شؤون انسان و هر موجود دیگری، حرکت وجود دارد و از خود ثباتی ندارد.
به عنوان نمونه به جملاتی از سخنان اما حسین(ع) در دعای عرفه توجّه میکنیم که بر وابستگی و نیاز دایمی انسان به خالق یکتا تأکید دارد:
«الهی!کیف استعزّ و فی الذّلّة ارکزتنی ام کیف لا استعزّ و الیک نسبتنی، الهی!کیف لا أفتقر و أنت الذّی فی الفقراء أقمتنی ام کیف افتقر و انت الذّی بجودک أغنیتنی...»؛خدایا!چگونه دعوی عزّت کنم و حال آن که(به حکم بندگی)مرا در ذلّت متمکّن ساختهای و چگونه دارای تاج عزّت نباشم در صورتی که نسبت بندگی به تو دارم؟خدایا چگونه فقیر نباشم در صورتی که تو مرا در میان فقیران گماشتی؟و چگونه فقیر باشم با آن که تو به کرم وجودت مرا بینیاز گردانیدی؟ البته مقصود از فقر و مسکنت، ذلّتها و کمبودهای مادّی اجتماعی نیست، بلکه مراد آن است که انسان در ذاتش وابستگی کامل به آفریدگار توانا دارد.اگر عزّت و شرفی برای انسان است، از آن جهت است که وی منسوب به فیّاض مطلق و عزیز قاهر است و لحظه لحظه وجودش را از فیض پایان ناپذیر حق تعالی دریافت میکند.به همین مطلب در فقرات دیگر دعا، با مضامین مختلف اشاره شده است.
با این دیدگاه، عالم وجود، هر لحظه در حال شدن است ولی در عین حال نمیگوییم که عالم، وجود لحظهای دارد.یکی از نویسندگان معاصر، گفته است:بنا بر حرکت جوهری، عالم، وجود لحظهای دارد.به نظر ما این تعبیر نارساست؛چون گر چه حرکت در جوهره عالم وجود دارد ولی از طرف دیگر، حرکت در آن، حرکت متصل است و هر متصلی دارای وجود واحد است.وحدت اتصالی به منزله وحدت شخصی است.علاوه بر آن، هر گاه دارای موضوع واحد(مثل«مادة مع صورة مّا» و یا«مدبّر واحد»و یا«عقل مدبر»)باشد همه آنها یک وجود به شمار میآیند.
هر گاه در عالم حرکت جوهری باشد، جهان سراسر موج است و تحرک، و دیگر سه چیز به نامهای:محرک، متحرک و حرکت نخواهیم داشت، بلکه فقط محرک و متحرک در میان خواهند بود و وقتی همه عالم دارای حرکت شد، قوام حرکت به محرک، همانند قوام فعل به فاعل و قوام کلام به متکلم خواهد بود.ماتریالیستها در اثر عدم درک صحیح این مطلب گفتهاند:متحرک نیاز به محرک ندارد، زیرا عالم خود ذاتا در حرکت است و به تعبیر فلاسفه اسلامی در جوهره عالم حرکت است.بر این اساس، خود عالم حرکت کرده و به تدریج هم به نظم دست یافته و لذا نیازی به محرّک برونی ندارد.
البته این سخن نادرست است؛چون«متحرک» قابل است و«قابل»در حاق ذات خود امری فقدانی است، پس حرکت به او داده میشود و با حرکت، واجد کمال میگردد.روشن است که شئ واحد نمیتواند از جهت واحد، هم وجدان و هم فقدان باشد.بنابراین، هر متحرکی نمیتواند خود، محرک خود باشد بلکه نیاز به محرک دارد و این محرک همان ذات باری است.
حرکت جوهری و حدوث عالم:
از جمله مباحثی که همواره میان متکلمان و فلاسفه مطرح بوده، مسأله حدوث و یا قدم عالم است.متکلمان بر این عقیدهاند که عالم حادث است.و سبب نیاز معلول به علت را، حدوث ذکر کردهاند. (*) و اگر عالم حدوث یعنی«کون الوجود بعد العدم»نداشته باشد، بینیاز از علت خواهد بود.
در اینجا لازم است توضیحاتی درباره «حدوث»و«وجود بعد از عدم زمانی»داده شود تا مقصود از حدوث زمانی(-کون الوجود بعد العدم) و«کون العدم قبل الوجود»روشن گردد.
حدوث زمانی عالم
این نکته باید تبیین شود که آیا قبل از حدوث عالم، زمانی بود که عالم در آن زمان نبوده است؟اگر چنین زمانی بود، آن«زمان»از کجا به وجود آمده بود؟ مدعیان حدوث عالم، حدوث زمانی عالم را مدّ نظر دارند و میگویند:عالم بعد از عدم، وجود پیدا کرد، و قبل از وجود عالم، عدم بود.و قبلیت و بعدیت در این موضوع غیرمجامعند.و لذا تصوّر زمانی قبل از وجود عالم ضروری میآید، تا حدوث عالم بعد از آن زمان صادق باشد.قائلان به«حدوث عالم»باید پاسخ دهند که:چنین زمانی که عالم در آن زمان نبود، از کجا پیدا شد؟مگر زمان متولد از حرکت نیست؟و مگر زمان، مقدار حرکت و حرکت هم مربوط به ماده نیست؟آن وقت، قبل از وجود عالم، زمان، مقدار کدام حرکت بود و چه مادّهای قبل از عالم بود؟
با این فرض، باید گفت:قبل از حدوث عالم، مادهای بوده که حرکت داشته و زمان از حرکت ماده انتزاع شده است.پس قبل از این عالم، عالم دیگری هم بوده است.آیا به این قول، ملتزم میشوند؟یعنی پیش از این عالم، عالم دیگری و همینطور...ولی این امر، مدعای آنها را اثبات نمیکند.
«بعضی از متکلّمان گفتهاند:زمان، مر موهوم و غیر واقعیت دار است.و چون زمان امر واقعی خارجی نیست، اشکالی ندارد که گفته شود:زمانی بود که عالم نبود.در اینجا، لازم است به مدّعیان (*)دانشمندان علوم تجربی، بدون توجه به مسائل فلسفی و کلامی مسأله حدوث و قدم عالم، میگویند:عالم حادث است.آنان بر اساس محاسبات تقریبی قائلند که عالم در حدود 5 بلیون سال قبل حادث شد.بعضی از محاسبات بر اساس حرکت نور است البته آنان درباره موجودات نیرّی که مربوط به موجودات نورانی در منظومه شمسی و کهکشانهای فعلی است، به تحقیق پرداختهاند و درباره دنیای ظلمانی که در پارهای از آیات و روایات آمده است، نظریهای ابراز نکردهاند.
مادیین نیز در حدوث عالم میگویند:ماده اولیه ازلی بود و سپس به خاطر وجود حرکت صور گوناگون حادث شد.و حرکت هم در ابتدا منظم و حساب شده نبود ولی با گذشت زمان، مادّه اولیه راه واقعی را پیدا کرد و شکل منظمی به خود گرفت. موهومی بودن زمان، گفت:اولا، در این صورت قبلیت و بعدیت زمانی تصور ندارد، زیرا در واقع زمان نیست تا قبل و بعدی باشد.ثانیا، اگر زمان را امر غیر واقعی بدانیم، منکر بعضی از بدیهیات شدهایم.مثلا، سرعت و بطأ حرکتها، با زمان سنجیده میشود:حرکت سریع، حرکت بطئ داریم، اینها چگونه توجیه میشوند؛به خاطر همین محظورات است که بعضی از متکلمان، به جای موهومی بودن زمان، گفتهاند:زمان وجود دارد ولی منشأ انتزاعش عالم ماده نیست و زمان از حرکت ماده منتزع نشده است.زمان، «مقدار الوجود»است و وجود حقیقی هم خداست.این سخن هم ناصواب است و مقدار الوجود بودن زمان با آن مفهومی که زمان به عنوان قبلیت و بعدیت غیر مجامع و سرعت و بطأ حرکت داریم، سازگاری ندارد.و با قول به اینکه منشأ انتزاع زمان«مقدار الوجود»باشد، چگونه میتوان حدوث عالم را(با این مفهوم رایج)ثابت نمود؟!
ماتریالیستها هم فرقی میان قدیم بالذات و قدیم بالزمان نمیگذارند.در قدیم بالزمان، هر قدر به عقب برگردیم زمانی وجود دارد که خود از حرکت ماده متولد شده است.اگر اینگونه باشد، برای زمان قدمتی نیست؛چون بعد از ماده زمان به وجود میآید.در این صورت خود ماده هم نمیتواند داخل در زمان باشد.
علاوه بر آن، باید دیدار مقصود آنها از ماده چیست؟آیا ماده فیزیکی(یعنی ذره جسم)است؟ در این صورت با معنایی که الهیون از مادّه میکنند مغایر است.ماده(و یا ذرّه جسم)از نظر فلسفه ما دو جزء دارد:یکی مادّه فلسفی، یعنی جهت قابله شئ و دیگری صورت فلسفی، یعنی جهت فعلیت شئ.
پس ماده فیزیکی دو جزء دارد، در مسأله قدیم بالزّمان، کدام قدمت دارد؟ جهت قابله که بدون صورت نیست و جهت فعلیت هم که باید مسبوق به یک استعداد قبلی باشد و افزون بر آن، مادّه فیزیکی که متشکل از ماده و صورت فلسفی است، به خاطر جسم بودن دارای ابعاد ثلاثه و محدود است و هر چیزی که محدود باشد، خواه ناخواه وجود بالذات ندارد.و نمیتواند ضروری و ازلی باشد.و هر چیزی که وجود، ذاتی آن شئ نباشد، نیاز به علت دارد.گفته نشود که در جوهره عالم حرکت وجود دارد یعنی حرکت، ذاتی عالم است و نیاز به محرک ندارد، این تصور صحیح نیست چون، معنای ذاتی بودن حرکت عالم این است که وجود عالم به گونه است که نوع وجودش وجود حرکتی است؛نه این که اصل وجود ذاتی آن است تا نیاز به علت نداشته باشد.وجود عالم، وجود غیری است و در اصل وجود نیاز به علت دارد.و حرکت که خصوصیت وجودی عالم است، نیاز به علت جداگانه غیر از علت اصل وجود عالم ندارد، نظیر ذاتیات ماهوی، (حیوانیت و ناطقیت که ذاتی انسانند)علتی جدای از علت اصلی انسان ندارند.
حل مسأله حدوث زمانی عالم
خلاصه سخن آن که:قائلان به حدوث زمانی عالم و یا قدم زمانی عالم باید تبیین کنند که مقصود از زمان چیست؟از طرف دیگر، گفته میشود که در شرایع و ادیان آسمانی بر حدوث عالم تأکید شده است و به تعبیر مرحوم صدر المتألهین:«القول بحدوث العالم مجمع علیه بین الانبیاء-علیهم السلام-و الحکماء»، (19) در این صورت، حدوث زمانی عالم را چگونه حل کنیم؟!
در مکتب صدر المتألهین حل مسأله حدوث زمانی عالم واضح است.عالم، حادث به حدوث زمانی بالذات است یعنی زمانیّت آن بالذات است. حرکت در ذات عالم است و عالم لحظهای بقا ندارد.
و ذات حرکت هم، انقضا و تصرم و تجدّد دارد.
حدوث عالم هم به این معناست که عالم حرکت است و حدوث عالم بر مبنای حرکت جوهری در ذات عالم است و هیچ چیز هم در عالم بقا ندارد و هر چه به عقب برگردیم، تصرّم و تجدّد را میبینیم.
البته باید توجه داشت که مادّه اولیه عالم بر اساس قول به فیاضیت و واجب الصفات بودن خداوند متعال، ازلی است و اگر در آن، نقصی باشد از ناحیه فاعل نخواهد بود بلکه از ناحیه قابل متصور است.از طرفی هم طبق براهین فلسفی، همه موجودات عالم دارای یک مادهاند و این«مادّه واحد»قبل از خود، ماده دیگری ندارد وگر نه تسلسل لازم میآید و تسلسل هم محال است.وقتی که ماده عالم واحد باشد، طبق مبنای حرکت در جوهر، صورت عالم هم واحد است و همه صور بعدی، کمالات صورت قبلی را دارند و در حال حرکت به سوی مراحل استکمال پیش میروند.
با این برهان، مادّه اولیه عالم، نیاز به ماده ندارد و مادّه هم که همان جهت قابله عالم است نیاز به حاملی دارد که جهت قابله را به دوش بکشد و این حامل، چیزی غیر از ماده واحد نیست.و از آنجا که خداوند فیّاض علی الاطلاق است، پس مادّه اوّلیه عالم، به فیض وجودی حق تعالی وجود داشته است.
اشکال نشود که در روایت آمده است:«کان اللّه و لم یکن معه شئ»؛یعنی زمانی بود که خدا بود و چیز دیگری نبود.چون«کان»در اینجا به معنای زمان نیست تا گفته شود:زمانی بود که خداوند بود و غیر از او هیچ چیز نبود.خدا که در زمان نیست، بلکه فوق زمان است و کلمه«کان»در این موارد اشاره به رتبه است مانند:«کان اللّه سمیعا بصیرا».در تعبیرات فارسی میتوان چنین گفت:«خداوند همواره بود و هیچ چیز با او نبود»یعنی هیچ چیز در رتبه الوهیت نبود، چنانکه هم اکنون خدا هست و هیچ چیز در رتبه او نیست.اگر گفته شود آیا میتوان تصور کرد که خدا باشد و هیچ چیز در عالم وجود نباشد؟در پاسخ باید گفت:با توجه به فیاضیت خداوند، نمیتوان تصور کرد که لحظهای فیض وجودی حق تعالی قطع شده باشد.وجود همه اشیا به صورت تصرّم و تجدّد بوده است.
حال که بحث از آثار حرکت جوهری به طرح مباحثی درباره زمان منجر شده است، درباره مفهوم و حقیقت زمان و مسأله نسبیت زمان و غیره مطالبی را به طور فشرده میآوریم:
مفهوم زمان
«زمان»در زبان فارسی به معنی فوت، موت، اجل و مرگ است (20) و نیز به طور مشترک در زبان فارسی و عربی به معنی وقت، هنگام، دور و عهد هم آمده است (21) در شعر پارسی، زمان در معنی مرگ به کار رفته است.مثلا فردوسی سروده است:
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور
یعنی وقتی که مرگ تو را از جهان دور کرد، بعد از تو چه فرقی میکند که جهان پر از غم و اندوه باشد یا جشن و عروسی.
و نیز گفته است:
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روانِ من این روشن است
در این بیت، زمان در معنی مرگ به کار رفته است.
زمان در اصطلاح فلسفی به معنای گوناگون تعریف شده است مانند:موجود به وجود وهمی، فلک الافلاک، مطلق حرکت، حرکت فلک الافلاک، مقدار حرکت و متقوم بر آن، آنات متتالیه و یا متلاقیه، مقدار وجود، ذات واجب الوجود و یا نسبت متغیر به متغیر. (22)
هر یک از معانی مذکور قائل و یا قائلانی دارد و طبق مبانی مختلف فلسفی، مورد بحث قرار گرفتهاند.
واقعیت یا وهمیّت زمان
در وجود و عدم وجود زمان اقوالی میان فلاسفه مطرح شده است.قائلان به وجود زمان استدلال میکنند که با درک زمان است که آدمی کارهایش را با زمان تطبیق میکند، مفاهیمی را بر اساس زمان به کار میبرد، سرعت و بطأ و یا قبل و بعد غیر مجامع، با مقیاس زمان سنجیده میشود و اگر زمان امر واقعیتدار نباشد، سنجشها نادرست خواهد بود و بالطبع بسیاری از امور بدیهی که قابل تشکیک نیست مورد تردید قرار خواهند گرفت.
عدّهای بر آنند که زمان امر وهمی است و واقعیت ندارد.پیش از این، به قول متکلمان در این مورد اشاره شد.
قائلان به واقعی بودن امر زمان، در این که آیا زمان واقعیت خارجی اصیل است یا واقعیت خارجی اعتباری و انتزاعی، اختلاف نظر دارند.
فخر رازی، زمان را به حرکت توسطیه تشبیه کرده، آن را امر وجودی در خارج و غیر قابل تقسیم میداند.وی در این باره مینویسد: «...الأمر الخارجی فی الخارج امر غیر منقسم و هو مطابق للحرکة بمعنی الکون فی الوسط، ثم کما ان الحرکة بمعنی الکون فی الوسط تفعل الحرکة بمعنی القطع فکذلک ذلک الامر الغیر المنقسم یفعل بسیلانه الزّمان و کما ان الحرکة بمعنی القطع لا وجود لها فی الأعیان فالزّمان الّذی هو امر ممتدّ منقسم لا وجود له فی الأعیان ایضا». (23) .
فخر رازی، زمان را که امر ممتد و منقسم است از یک امر سیّال غیر منقسم خارجی میگیرد.حال، آن امر سیّال، یا حرکت توسطیه است یا غیر توسطیه.ظاهرا در بعضی از تعبیرات وی میتوان استفاده کرد که حرکت توسطیهای است که از آن حرکت قطعیه اخذ میشود و نیز یک امری مطابق حرکت توسطیه وجود دارد که از آن زمان اخذ میشود.و به طور خلاصه میتوان گفت که به نظر فخر رازی، زمان از حرکت توسطیه انتزاع میشود و در تعبیر دیگر هم گفته است:زمان از چیز دیگری که مطابق حرکت توسطیه است انتزاع میشود.
در اینجا، جای دارد که به فخر رازی گفته شود: چگونه حرکت قطعیه را از حرکت توسطیه میگیریم؟در حالی که حرکت توسطیه سیّال، غیر منقسم است ولی حرکت قطعیه سیّال منقسم است.
ثانیا، این که گفته شد از امر دیگری که مطابق حرکت توسطیه است، زمان انتزاع میگردد، چگونه میتوان زمان را از آن انتزاع کرد؟آیا آن هم مثل حرکت توسطیه سیال و غیر منقسم است یا چیز دیگری است؟!
حقیقت زمان
زمان با مفهوم عرفیاش برای همه واضح است، ولی در علوم مختلف و اصطلاحات گوناگون، نظریاتی درباره زمان ابراز شده است که حاکی از اختلاف نظر در حقیقت زمان است.اینک فشردهای از این مباحث را ذکر میکنیم:
الف زمان در علوم تجربی:
در علوم تجربی تا عصر نیوتن سخن از 5 مسأله بود که با یکدیگر مرتبط بودند:حرکت، انرژی، جرم، سرعت و زمان.
دانشمندان میان حرکت و سرعت و انرژی نسبیّت قائل بوده، آنها را اساس امور قرار دادند و اهمیّت چندانی به مسأله جرم و زمان نمیدادند.انیشتین، جرم و زمان را به یکدیگر مرتبط دانست و بر همین مبنا، مسائل فیزیکی را مطرح ساخت و به نتایج مهمّی هم دست یافت.گر چه زمان در علوم تجربی مورد بحث قرار گرفت ولی از حقیقت زمان سخنی به میان نیامد.ماتریالیستها هم به طرح اصل تأثیر و تأثر متقابل، تأثیر گذاری اشیاء بر یکدیگر را مطرح نمودند ولی چگونگی آن و حقیقت زمان در تأثیر گذاری و یا تأثیرپذیری را بیان نکردند.
ب-زمان در علم کلام:
گر چه در علم کلام در باب زمان، کار عمدهای صورت نگرفت ولی کارهای تحلیلی انجام شده، بیش از کارهایی است که در علوم تجربی درباره زمان شده است.پختگی بحث زمان، در فلسفه است و علم کلام به تنهایی فلسفه کامل نیست ولی بعکس، فلسفه، کلام کامل است و در مباحثش پاسخگوی هر نوع شبههای است.
همانگونه که پیش از این اشارت رفت، متکلمان در بحث حدوث عالم، از زمان به عنوان امر موهوم یا منتزع از ذات باری، سخن به میان آوردهاند.
بعضی از لغتنویسان به متکلمان نسبت دادند که آنان زمان را امری متجدد میدانند و در این ارتباط نوشتهاند:
«(زمان)نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته میشود به وسیله آن امر، متجدد موهومی.چنان که گفته شود مثلا موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام میگردد». (24)
به نظر میرسد که این انتساب ناصواب است.
چون در میان متکلمان علاوه بر دو قول گذشته، اقوال دیگری هست، مانند آن که:زمان واقعیت خارجی ندارند، یا واقعیت ذهنی دارد و یا اینکه اصلا واقعیت ذهنی هم ندارد.در عین حال، کسی از متکلمان نمیشناسیم که قائل به«متجدد و معلوم بودن زمان»باشد.متکلمی که زمان را موهوم و یا ذهنی میداند، چه تجدّدی برای زمان قائل است؟ چگونه میتوان از هر امر متجدد مثل طلوع خورشید، چیزهای نامعلوم را اندازه گرفت؟!اگر مثلا آمدن زید موهوم بود، مقصود از موهوم بودن، آیا امر ذهنی است یا امر خارجی غیر قطعی و یا چیز دیگر؟و اگر چنانکه آمدن زید قطعی شد، چگونه ارزیابی میشود؟اگر گفته شود:وقت آن معلوم نیست، در این صورت، به زمان آمدن زید برگشت میکند، نه به خود آمدن، و اگر گفته شود:ذهنی است، مسلّما آمدن زید ذهنی نخواهد.
احتمال دارد که استناد این قول، سخن بعضی از فلاسفه باشد که زمان را به مقایسه دو متغیر تفسیر کردند.و اگر چنین است، نباید این نظریه را به متکلمان نسبت داد.
ج-زمان در دیگاه عرفا:
زمان در عرفان و تصوف معنایی وسیعتر از زمان متقدّر دارد.آنان گویند:زمان، ظرف وجودات، حتّی وجودات مجرّد است.با این بیان، سخن ابو البرکات بغدادی تقریب میشود که گفته بود:«زمان مقدار وجود است.» (25)
و قیصری هم، زمان را به«مقدار بقاء الوجود»معنی کرده است، چنانکه آورده است:
و الحق انّ الزّمان مقدار بقاء الوجود و ذلک لأنّ بعض الموجودات مسبوق بالزّمان کالحوادث الزّمانیة المعبّر عنها بالمخلوقات، فان لها ابتداء و انتهاء فقبل ابتدائها زمان لم تکن فیه موجوده و کذا بعد انتهائها ایضا زمان هی معدومه، و البعض الآخر غیر مسبوق فی الوجود بالزمان، لکنّه یقارن الزمان، فانّه موجود معه فی کلّ آن یفرض و کلّ زمان یتقدّر کالمبدعات، لکونها ازلیّة و ابدیّة و لا شکّ ان ازلیة الأزل و ابدیّة الاباد، انّما هی للوجود الإلهی من حیث بقائه السرّمدی و دوامه الأزلی الأبدی؛فهی من جملة الحقائق اللازمة للوجود الإلهی المتأخرة عنه وحده بالذّات لذلک صار الدهر اسما من اسمائه...فوجب ان یکون هذه الحقیقة المسمّاة بالزّمان فی العرف مقدمة بالذات علی العقول و النفوس و الأجسام و لا یکون جوهر من الجواهر الروحانیة و لا جوهر من الجواهر الجسمانیة، فضلا ان یکون من لوازمها؛فالمبدعات بأسرها مسبوقة بتلک الحقیقة الزمانیة کما ان الحق سبحانه سابق بذاته علی جمیع اسمائه و صفاته و معلولاته الروحانیة و الجسمانیة سبقا ذاتیا.» (26)
با این بیان قیصری-و نیز سخنان دیگر عرفا در باب زمان-حقیقت زمان در عرفای معنای بسیار گستردهای دارد.و در حقیقت زمانی، ایام اللّه و ایام الناس و ایام الطبیعه و غیره وارد میشود.کلمه «یوم»هم در زبان آیات قرآن کریم و روایات اهل بیت عصمت و طهارت-علیهم السلام-تفسیر دیگر غیر از مدت محدود و معلوم«روز»، خواهد داشت.و به تعبیر محی الدین دوره فلک اطلس در شب و روز، یک روز و یک زمان است، و حرکت فلک ثوابت که مدتش حدود 24 هزار سال است، یک روز خواهد بود.و نیز حرکت فلک زحل، مشتری و خورشید، روز به حساب میآیند...و به همین ترتیب، وجود هر موجودی در یک«آن»از «آنات»ملحوظ است چه موجودات ابداعی باشند یا موجودات خلقی.
پس در عرفان، به زمان از دید وسیعتری نگریسته میشود و مباحث زیادی هم در باب مکاشفات و رابطه زمان با تغییرات روحی و معنوی مطرح شده است.(البته ما فعلا در صحت و یا سقم مکاشفات منقوله سخن نمیگوییم.)
د-زمان در دیدگاه فلاسفه:
فلاسفه پیش از صدر المتألهین، بحث زمان را در مباحث فلسفی ذکر کردهاند و گفته میشود که عمدتا دو نظریه وجود داشت:یکی نظریه ارسطو بود که فیلسوفانی، همچون:ابو نصر فارابی و ابو علی سینا، گفته وی را پذیرفتند، و دیگری نظریه افلاطون بود.
ارسطو میگفت:زمان، مقدار حرکت فلک اعظم است. (27)
افلاطون، بنا به قول صدر المتألهین، از جمله فیلسوفانی است که معتقد بود، زمان، جوهر مستقل منفصل الذات از ماده است. (28)
فخر رازی، از سخن افلاطون استقبال کرده، آن را اقرب به صواب دانسته است و نظریه ارسطو را باطل دانست و در این باره آورده است:
«انّ الناصرین لمذهب ارسطا طالیس فی ان الزمان مقدار الحرکة لا یمکنهم التوغّل فی شئ من مضایق المباحث المتعلّقة بالزّمان الا الرّجوع الی مذهب افلاطون، و الأقرب عندی فی الزّمان هو مذهبه، و هو إنّه موجود قائم بنفسه مستقل بذاته». (29)
سپس در ردّ نظریه ارسطو چنین نوشت:
«إنّ بداهة العقل حاکمة بأنّ إله العالم کان موجودا قبل حدوث هذا الحادث الیومی، و إنّه الآن موجود معه، و انّه سیبقی بعده، فلو کان تعاقب القبلیة و المعیة و البعدیة یوجب وقوع التغیّر فی ذات ذلک الشئ المحکوم علیه بهذه الأحوال، لزم التغیر فی ذات الواجب الوجود و ذلک لا یقوله عاقل؛...و هذا قول الإمام افلاطون، فإنّه یقول المدة إن لم یقع فیها شئ من الحرکات و التغیّرات لم یکن فیه إلاّ الدّوام و الإستمرار و ذلک هو المسمّی بالدهر و السّرمد، و إمّا إن حصل فیه الحرکات و التغیّرات، فحینئذ یحصل لها قبلیات قبل بعدیات و بعدیات بعد قبلیّات، لا لأجل وقوع التغیّر فی ذات المدة، بل لأجل وقوع التغیّر فی هذه الأشیاء». (30)
عقاید دیگری در باب زمان مطرح است.مثلا ابن رشد گوید: «هر حادثی را امتدادی است که بدان اندازه گرفته میشود و آن زمان است. (31)
از علاّمهحلی هم نقل شده که وی، زمان را مقدار حرک دانسته است. (32)
بیشترین بحث در باب زمان، از آن صدر المتألهین است.وی در مورد بیان ماهیت زمان بیان مفصلی در موارد مختلف و کتب و رسائل خود دارد.وی تنها در جلد سوم کتاب شریف«اسفار»، یازده فصل در مورد زمان و امور دیگر متعلق به آن آورده است. (33) خلاصهای از بحث«زمان»را که مرحوم صدر المتألهین بدان پرداخته است، متعرّض میشویم و این بحث را به پایان میبریم.
نقطه مبدأ و فاعل مسافت است، و حرکت توسطیه مبدأ و فاعل حرکت قطعیه است و«آن» سیّال، مبدأ و فاعل زمان است.از حرکت توسطیه که کون تدریجی بین مبدأ و منتهی است حرکت قطعیه و هیآت و مقادیر آن پدید میآید که جمله مقادیر آن زمان است، و زمان منطبق بر حرکت بمعنی قطع است.حرکت به معنای قطع منطبق بر حرکت توسطیه است، و حرکت توسطیه منطبق بر مسافات است.
وی در ادامه بحث، به اثبات حقیقت زمان پرداخته و آن را مقدار حرکت دانسته، از طریق برهان طبیعیون و الهیون، کیفیت استدلال آن را ذکر کرده است. (34)
به همین مقدار از بحث زمان اکتفا میکنیم و ادامه مقال را در ذکر سایر آثار حرکت جوهری پی میگیریم.ان شاء اللّه.
یادداشتها
(1)-فتوحات مکیه، ج 1، ص 181.
(2)-همان، ج 1، ص 180.
(3)-فتوحات، ج 1، ص 200.
(4)-همان.
(5)-همان.
(6)-همان.
(7)-همان، ص 151، ج 1، ص 151.
(8)-همان، ص 271.
(9)-همان، ص 284.
(10)-ایضا، ج 2، ص 8.
(11)-فتوحات، ج 1، ص 208.
(12)-مشکوة الانوار، ص 245.
(13)-ر.ک:فتوحات مکیه، ج 1، ص 188، 201، 206، 242 و...
(14)-همان، ج 1، ص 415.
(15)-فصوص الحکم، ص 111.
(16)-همان، ج 1، ص 197.
(17)-همان، ج 1، ص 210.
(18)-همان، ج 1، ص 197.
(19)اسفار، ج 5، ص 205.
(20)-ر.ک:برهان قاطع.
(21)-فرهنگ فارسی، دکتر محمد معین، ج 2، ص 1746.
(22)-ر.ک:فرهنگ معارف اسلامی، دکتر سید جعفر سجادی، ج 2، ص 959.
(23)-المباحث المشرقیة، ص 649.
(24)-لغتنامه دهخدا، حرف ز، ص 428 به نقل از:فرهنگ فلسفی دکتر سجادی.
(25)-رسائل فلسفیه زکریای رازی، ص 276.
(28)-اسفار، ج 3، ص 144.
(29)-همان، به نقل از شرح عیون الحکمه.
(30)-همان، ص 145-146.
(31)-ر.ک:تهافت التهافت، ص 86.
(32)-شرح حکمة العین، ص 61.
(33)-ر.ک:اسفار، ج 3، ص 115-183.
(34)-همان، ص 115-118.