رابطه علم و دین در مسیحیت
آرشیو
چکیده
متن
مسیحیان در آغاز به فلسفه و علم رغبتی نداشتند و بر این باور بودند که در پرتو تعالیم دین مسیح به حقیقت راه یافتهاند، و غرض از دانش پژوهی نیز چیزی جز حقیقت یابی نیست، بدین جهت عقیده داشتند که بهتر است به عبادت و تفکر در کلمات مسیح اهتمام ورزند.
ولی پس از آنکه عقاید مسیحیت، از قوم یهود که نخستین گروندگان به آیین مسیح بودند تجاوز کرد و در میان اقوام دیگر پیروانی یافت، رفته رفته بحثهای دینی میان موافقان و مخالفان در گرفت و عالمان مسیحی برای دفاع از عقاید مسیحیت به مطالعه حکمت و آموختن کلمات حکما روی آوردند، و بدین طریق به بلندی مقام حکیمان پی بردند، و با تقید به متابعت از تعالیم تورات و انجیل به فرا گرفتن حکمت پرداختند، و از این جا بود که حکمت الهی مسیحی یا علم معرفته اللّه(تئولوژی) پدید آمد، و مسائل توحید، خالقیت و تثلیث به عنوان اصول عقاید کلام مسیحی مطرح شد، یعنی اینکه خدا در عین یگانگی سه وجود است، که همان اقانیم سه گانه پدر، پسر و روح القدس را تشکیل میدهند، پدر وجود مطلق و منشأ قدرت، و پسر کلام او و واسطه خلقت جهان است، و روح القدس رابطه میان پدر و پسر و جنبه محبّت الهی است.
به تدریج میان علمای مسیحیت پیرامون عقاید دینی مانند تثلیث، حلول و نظایر آن اختلافاتی ظهور کرد، و آنان برای حل این اختلافات شورایی را تشکیل دادند و اصول عقاید مسیحیت را با اکثریت آراء تعیین و تثبیت کردند و آراء دیگر را باطل اعلام نمودند، و کسانی که در این امر مهم صاحب تصمیمگیری بودند به نام آباء دین مسیح شناخته شدند، از معروفترین آنان اگوستین (1) قدّیس(354-430 میلادی)بود.وی که از مادری مسیحی به دنیا آمده بود در آغاز جوانی به دین مانی گروید، سپس به حکمت افلاطون و فلوطین روی آورد و نسبت به تعالیم آنان بسیار علاقمند شد، و سرانجام به مذهب کاتولیک درآمد، وی با بهرهگیری از اندیشههای فلسفی به تحقیق پیرامون اصول عقاید مسیحیت پرداخت و آثار بسیاری در زمینه توحید، تثلیت، آفرینش، حقیقت و بقای نفس، مسأله گناه و ثواب، سرنوشت انسان و مانند آن تألیف کرد که در آنها حکمت افلاطونی را با معقتدات مسیحیت به گونهای تلفیق کرده است، برتراند راسل فلسفه و الهیات وی را مشروحا بیان نموده است که مجال ذکر آن نیست. (2)
*عصر ظلمت
قرن پنجم میلادی، قرن هجوم بربرها و سقوط امپراطوری غربی بود، بربرها مردمی غیر متمدن بودند که در قسمتهای شمال و مشرق اروپا و شمال آسیا زندگی میکردند، امپراطور روم برای آنکه بتواند در مقابل حملات اقوام بربر مقاومت کنند، به دو دولت شرقی و غربی تقسیم شد، مرکز امپراطوری غرب شهر قدیم رم و مرکز امپراطوری شرقی شهر جدید قسطنطنیه(استانبول)بود، ولی این تدبیر سودی نبخشید، و امپراطوری غرب توسط قبایل بربر در قرن پنجم میلادی در هم شکست و منقرض شد.
پس از مرگ اگوستین در 430 میلادی دیگر کمتر جایی برای فلسفه باقی ماند، در این دوره هرج و مرج، کلیسا به اختلاف بغرنجی درباره مسأله «حلول»گرفتار بود.علمداران این اختلاف دو کشیش بودند به نامهای سپریل و نسطوریوس، که اولی در شمار قدیسان جای گرفت و دومی ملحد و زندیق شناخته شد، سپریل قدیس از حدود سال 412 م تا هنگام مرگش در(444 م)، اسقف اسکندریه و نسطوریوس اسقف قسطنطنیه بود، مسأله مورد بحث عبارت بود از رابطه الوهیت مسیح با بشریت وی.نسطوریوس معتقد بود دو شخص وجود داشت که یکی لاهوتی و دیگری ناسوتی بود، و آنان که به دو شخص قائل نبودند، اختلاف داشتند که آیا فقط یک ماهیت وجود داشت یا دو ماهیت لاهوتی و ناسوتی در یک شخص؟، این مسأله در قرن پنجم معرکة الآراء بود و سپریل قدیس طرفدار وحدت بود.گر چه در شورایی از اسقفها نسطوریوس ملحد و بدعتگذار شناخته شد، ولی او از عقیده خود دست برنداشت و مذهب نسطوری را تأسیس کرد که در سوریه و مشرق زمین طرفدارانی یافت.
فروغی در سیر حکمت در اروپا مینویسد: «پس از آنکه در مائه پنجم میلادی به سبب استیلای قبایل بربر دولت روم غربی انقراض یافت، در ظرف چندین مائه از دورهای که مورخین اروپا «قرون وسطی»مینامیدند، بساط علم و حکمت برچیده بود، و نادانی چنان غلبه داشت که اولیای دینی هم از سواد و کمال بهرهای نداشتند، و در سراسر مائه نهم میلادی تنها یک نفر در ممالک اروپا به دانشمندی اشتهار یافته و او«اسکت اریژن» انگلیسی است که از حکمای الهی آن زمان به شمار میرود، و در مائه دهم نیز از فضلا کسی که قابل ذکر است، «ژربر»فرانسوی میباشد که در پایان عمر به مقام پاپی رسید، او یکی از نخستین کسانی است که از مسلمانان کسب معرفت نموده، یعنی به اسپانیا (اندلس)که آن زمان مملکتی اسلامی بود رفته نزد دانشمندان آن سرزمین به زبان عربی تحصیل علم نمود، و چون به فرانسه برگشت به نشر معلوماتی که در اسپانیا فرا گرفته بود همت گماشت». (3)
برتراند راسل نیز با یادآوری اینکه این دوره از تاریخ مسیحیت«عصر ظلمت»نامیده میشود به تمدن اسلامی اشاره کرده و چنین گفته است: اصطلاح عصر ظلمت که به کار می ریم و مراد از آن فاصله سال 600 تا 1000 است (4) توجه ما را تا حد غیر لازمی به اروپای غربی معطوف میدارد، حا آنکه این زمان در چین دوره سلسله تانگ را در بر میگیرد که بزرگترین دوره شعر چینی است، تمدن درخشان اسلام در این عصر از هندوستان تا اسپانیا شکوفان شد، آنچه در این هنگام دنیای مسیحی از دست داده بود، تمدن از دست نداده بود، ما میپنداریم که تمدن همانا تمدن اروپای غربی است اما این پندار حاکی از کوته بینی است، ما قسمت اعظم محتوی فرهنگی تمدن خود را از مدیترانه شرقی، از یونانیان، و یهودیان گرفتهایم». (5)
*دوره اسکولاستیک
اسکولا در زبان لاتین به معنی مدرسه است، و چون در این دوره بحثهای فلسفی و علمی به مدارسی اختصاص داشت که توسط روحانیان مسیحی در دیروکلیسا تشکیل میشد، و آموزشها نیز مقید به قیود مدارس مزبور و اولیای دین مسیح بود، علم و حکمت آن دوره را به«اسکولا»منتسب نموده آن را اسکولاستیک(حکمت مدرسی) نامیدهاند، این نظام فلسفی ویژگیهایی داشت که از آن جمله عبارتند از:
الف:غایت تحقیقات علمی و فلسفی اثبات اصول دین و استوار ساختن عقاید بود نه کشف حقایق.
ب:استقلال فکر و آزادی رأی در کار نبود، و محققان میبایست در چارچوب مندرجات کتاب مقدس و تعلیمات اولیاء دین مسیح دست به تحقیق بزنند و اگر احیانا نتیجه تحقیقات آنان مخالف با آن تعلیمات در میآمد میبایست خود را تخطئه کرده و توبه و استغفار نمایند.
ج:تحقیقات علما و فلاسفه از مرز آنچه پیشینیان(حکمای یونان باستان)بیان داشته بودند تجاوز نمیکرد، و خصوصا محور بحثها آراء افلاطون و ارسطو بود.
د:در حوزه بحثهای کلامی به یک رشته مباحث بیحاصل سرگرم شدند که فاقد هر گونه ارزش دینی و علمی بود، مانند اینکه وقتی حضرت مسیح را به دارکشیدند و دست و پا و پهلویش مجروح شد، آیا دوباره که زنده شد جای زخمهایش باقی بود؟، حضرت آدم به هنگام هبوط، چه قد و قامتی داشت؟و...
ه:اعتماد بیش از حد به روش استدلال نظری و قیاسی و بیاعتنایی به حقایق علمی، و بهرهگیری از روش قیاس در مسائلی که فقط مشاهده حسی میتوان پاسخگو باشد. (6)
از حکیمان معروف این دوره یکی سنت آنسلم (1034-1109 میلادی)است که نزد کاتولیکها از اولیای دینی به شمار میرود و لقب پاک(قدیس)به او دادهاند، وی تصریح کرده است که اول باید به حقایق دینی ایمان آورد، سپس آنها را تعقل نمود.
بیشترین تلاش وی در جهت هماهنگ ساختن ایمان با عقل بوده است، و مشرب فلسفی او قریب به مشرب«اگوستین»است، چنانکه او را«اگوستین دوّم»لقب دادهاند، از وی بر اثبات وجود خدا دلایلی نقل شده و«برهان وجودی»او معروف است.
دومین و بلند آوازهترین حکیم مسیحی که در اواخر قرون وسطی میزیسته توماس آکوئیناس (1225-1274 میلادی)میباشد، وی آراء فلسفی ارسط را دربست پذیرفته و عقاید دینی مسیح را بر پایه آن تفسیر نموده است.برتراند راسل درباره او میگوید:«توماس قدیس نه فقط از لحاظ تاریخی جالب توجه است، بلکه مانند افلاطون و ارسطو و کانت و هگل دارای نفوذ زندهای است، و در حقیقت نفوذ وی حتی از کانت و هگل بیشتر است، از غالب جهات توماس، ارسطو را چنان از نزدیک پیروی میکند که ارسطو در میان کاتولیکها حکم یکی از آبای دینی را پیدا کرده است، و انتقاد بر ارسطو در مسایل فلسفه محض تقریبا نوعی بیایمانی به حساب میآید». (7) از مهمترین آثار وی دو کتاب به نامهای«رد بر امم ضالّه»و«مجموعه علم کلام»میباشد، و براهین پنجگانه او بر اثبات وجود خدا در کتب فلسفه مذکور و مشهور است.
از دانشمندان این دوره میتوان روجر بیکن (1214-1294 میلادی)را نام برد، وی در تحصیل علم استدلال و اقامه برهان را کافی ندانسته به مشاهده و تجربه اعتناء بسیار داشت، شخصیت علمی او در آن زمان مورد توجه قرار نگرفت، ولی در عصر نهضت علمی مورد تمجید واقع شد، با این حال به عنوان بد دینی و الحاد مورد ایذاء قرار گرفت، و مدتی نیز در پاریس تحت نظر بود و حق انتشار آثارش از وی سلب شد، و چون از روش خود دست برنداشت و پیوسته با روحانیان کلیسا درگیری داشت، و افکار قدما را تخطئه میکرد مدت چهارده سال به زندان محکوم گردید.وی برای ارسطو احترام فراوان قائل بود، ولی معتقد بود او به آخرین حد حکمت بشری نرسیده است، بیکن از عدهای از فلاسفه و دانشمندان اسلامی نظیر ابن سینا، ابن رشد، فارابی، ابو معشر بلخی و دیگران نقل قول میکند.
ویلیام اوکامی(متوفای سال 1349 یا 1350)نیز از فیلسوفان و دانشمندان این عصر است، و پس از توماس بزرگترین حکیم دوره پایانی قرون وسطی میباشد، ولی روش وی بر خلاف توماس بود و پیوسته با کلیسا نزاع داشت و متهم به کفر و زندقه شد.البته درگیریهای او با کلیسا صرفا جنبه مذهبی نداشت، بلکه مسائل سیاسی نیز در این میان مطرح بود، و او در ماجراهای سیاسی میان امپراطور و پاپ، جانب امپراطور را داشت، در هر حال وی در مقولههای فلسفه و کلام بحثهای گسترده داشت، و آثار وی با اصرار ورزیدن بر اینکه میتوان منطق و معرفت بشری را بدون رجوع به ما بعدالطبیعه مطالعه کرد، باعث تشویق و تحریک تحقیقات علمی شد، یکی از محققان علمی که از روش او تأثیر پذیرفت نیکلای اورسمی(متوفای 1382 میلادی)است که نظریه سیّارات را مورد تحقیق قرار داد، وی هر دو نظریه مرکزیت زمین و خورشید را مطرح کرد و اعلام داشت که هر دو نظریه تمام معلومات موجود در آن زمان را توجیه میکنند.
پس از ویلیام اوکامی دیگر حکیم بزرگی از میان مدرسیان بر نخاست، دوره بعدی فلاسفه بزرگ در اواخر رنسانس آغاز شد. (8)
*دستگاه انگیزیسیون
در نیمه نخست قرن سیزدهم میلادی (9) به دستور پاپ محکمهای تأسیس شد تا به وضع کسانی که به الحاد و بد دینی متهم میباشند رسیدگی کند.فجایعی که این دستگاه مرتکب شد تلخترین تجربه تاریخی دین مسیح بود و خشم و نفرت شدید متفکران و دانشمندان را علیه دین و مدافعان آن(متکلمان)برانگیخت.توسط این دستگاه صدها و بلکه هزاران متفکر و دانشمندان به شدیدترین وجه مجازات شدند، برخی را زنده زنده سوزاندند، و برخی را با شکنجههای سخت کشتند، و برخی را زندانی نمودند، ماجرای محاکمه گالیله که نظریه گردش زمین را اعلان کرده بود معروف است. (10)
*ما حصل و مرور
نزاع میان کلیسا و متفکران و دانشمندان سابقهای دیرینه دارد و در قرون وسطی و قبل از نهضت علمی رو به تزاید گذاشت، و از آنجا که دستگاه پاپ در آن زمان دارای اقتدار اقتصادی و سیاسی-گذشته بر اقتدار دینی-بود، به راحتی متفکران و دانشمندان را از سر راه خود برمیداشت و در حقیقت حریف بلا منازع بود، و چنان که از بحثهای قبل به دست میآید، این تعارض صرفا میان عالمانی که به علوم طبیعی روی میآوردند و عالمان دینی نبود، بلکه فلاسفه و متکلمان آزاد اندیش نیز با دستگاه حاکم پاپ درگیری داشتند، و از تهمت الحاد و زندقه و مجازاتهای ملحدان بینصیب نماندند، فزون بر این آمیختگی فلسفه ارسطو با الهیّات مسیحی موجب شده بود که مخالفت با آراء ارسط نیز به نام مخالفت با عقاید دینی مسیحیت به شمار آید و احیانا کفر و زندقه قلمداد گردد.
از مجموع این مطالب به دست میآید که برخوردهای خصمانه میان دین(مسیحیت)و علم در این دوره در حقیقت منازعه دستگاه کلیسا و پاپ با علم و تفکر بوده است، آن هم نه علم به اصطلاح امروزی آن(علم تجربی)بلکه مطلق تفکر مستقل و اندیشه آزاد، بدین جهت فیلسوفان و عالمان به یک اندازه مورد خشم و قهر کلیسا بودند.
*عصر رنسانس یا انقلاب علمی
دستگاه کلیسا و پاپ از قرن چهاردهم به ضعف گرایید، عوامل گوناگونی در آن دخالت داشت، از یک سوی، موازنه قدرت سیاسی میان پاپ و دستگاه حکومت به سود دولت تغییر کرده بود، از سوی دیگر تجارت و بازرگانی و روحیه استقلال طلبی و دانش پژوهی در مردم رو به افزایش بود، مادیگری عملی و دنیا طلبی روحانیون مسیحی، مرجعیت اخلاقی آنان را خدشهدار کرده بود، پولهای فراوانی که تحت عنوان بخشش گناه و مانند آن از مردم میگرفتند، موجب نارضایتی عمومی شده بود، در طول قرن پانزدهم علل دیگری نیز بر موجبات ضعف و سقوط اعتبار دستگاه پاپ افزوده شد، و تحول سریعی را که هم سیاسی بود و هم فرهنگی باعث گردید، اختراع باروت دول مرکزی را قوی کرد، در فرانسه و انگلستان لویی یازدهم و ادوارد چهارم برای جلوگیری از هرج و مرج طلبی اشراف با طبقه متوسط ثروتمند متحد شدند، فرهنگ جدید اساسا از تمدن پیش از مسیحیت سرچشمه میگرفت، یعنی یونان و روم را میستود و قرون وسطی را تحقیر میکرد. (11)
بدین ترتیب عصر رنسانس و انقلاب علمی ظهور کرد، ویلیام هال مینویسد:«در نیمه دوم شده 15، ستایش از تفکر پیش از مسیحیت، نخست در ایتالیا و به زودی در سراسر غرب رایج شد، تا مدتی کاوش و پژوهش در آثار کلاسیک ارجمندترین کوشش فکری به شمار میرفت، دوره پرجوش و خروش و زنده شدن اندیشههای کلاسیک که پس از رویدادهای سال 1453(مقصود سقوط قسطنطنیه است)و با سفرهای بزرگ اکتشافی دریایی و اختراع چاپ همزمان شده بود، نه آغاز بلک اوج رنسانس به شمار میآید.
ویژگیهای اصلی رنسانس در گسترش بیسابقه یک جهانبینی و گسترش دانش دنیوی است.
دانشی که نه در انحصار کشیشان بود و نه منحصرا به موادی میپرداخت که کلیسا تصویب میکرد.رجال رنسانس آماده بودند تا به هر مشغولیت ذهنی انسانی، از مثلثات گرفته تا شعبده بازی، بدون واهمه از آلودگی به امور دنیوی بپردازند، آنها به گفتههای پولس قدیس اعتنایی نداشتند، و آشکارا به«انسان فخر میکردند»از اینرو نمیتوان رنسانس را به جنبش علمی یا هنری یا ادبی منحصر دانست، گرایشهایی که رنسانس برانگیخت ناظر به همه زمینهها بود.از لئوناردو داوینچی (1452-1519)با عنوان هنرمند یاد میکنند، اما او مهندس، فیزیکدان، کالبدشناس و ریاضیدان مهمی نیز بود، از کوپرنیک(1473-91543با عنوان اختر شناس نام میبرند، اما او در شش زبان استاد بود و میگویند کم و بیش در رشتههای:ریاضیات، فیزیک، پزشکی، حقوق جغرافیا، فلسفه، ادبیات، تاریخ، تراجم احوال، فقه اللغه، مهندسی، نقاشی و...تبحّر و تخصصّ داشت». (12)
وی در جای دیگر دوره انقلاب علمی را قرن شانزده و هفده میلادی دانسته و گفته است:«خطوط اصلی گسترش علم در دورهای که با کوپرنیک آغاز شد و به نیوتون انجامید، یا به سخن دیگر از میان سده 16 تا پایان سده 17 ترسیم شده است، این دوره را انقلاب علمی نامیدهاند». (13) ایان باربور، قرن هفدهم را قرن تولد علم جدید دانسته و گفته است«قرن هفدهم دوره آنچنان تحولّ سریع در جهانبینی بشر بود که به درستی میتوان از تولد علم جدید در این رن نبوغ پرور سخن گفت دو نقطه عطف مهم در پیشرفت علم جدید، نخست مفاوضات(1632)گالیله و دیگر اصول(1687)نیوتون بود». (14)
البته در این دوران دستگاه پاپ در مقابل نهضت علمی همچنان مقاومتهایی اعمال میکرد، که محاکمه گالیله و محکومیت وی از آثار آن است، اقتدار کلیسا در زمان گالیله دیگر از موقعیتی برخوردار نبود تا علم را از پیشرفت باز دارد و به گذشته متوجه سازد.مردانی چون گالیله و دکارت آثار خود را نه به زبان لاتینی، بلکه به زبان مادری خود مینوشتند.اندیشههای آنان با سرعت انتشار یافت، و رد کشورهای پروتستان اگر متفکران نامتدین با تأیید کلیسا روبرو نمیشدند، معمولا از تعقیب و آزار در امان بودند.
در انگلستان و هلند مردم در گزینش و داشتن عقاید علمی آزاد بودند، در عصر الیزابت و در سده 17 علم با هیچ منعی روبرو نبود، یا اگر روبرو بود، آن موانع اندک بود، گروهی از دانشوران عصر الیزابت نظام کوپرنیکی را پذیرفتند.ممتازترین آنان ویلیام گیلبرت پزشک الیزابت و بنیانگذار علم مغناطیس بود، اندیشههای کوپرنیک، کپلر، و گالیله به تدریج پا گرفت و در اواخر سده 17 در نظر نخستین اعضای انجمن سلطنتی انگلستان، مقبول افتاد.در میان همین دانشمندان بود که نظریه گرانش عمومی شکل گرفت، که شاید مهمترین دستاورد انقلاب علمی باشد.
در این میان تفکر قارّه اروپا در دائره تأثیر عمیق دکارت قرار داشت، ریاضیات با تأثیری که از دکارت گرفته بود بالیدن گرفت». (15)
*نهضت رفورمیسم دینی
همزمان با رنسانس یا اندکی متأخر از آن، نهضت اصلاح دینی توسط مارتینلوتر مصلح دینی آلمانی(1483-1546)به وقوع پیوست که منتهی به ظهور مذهب پروتستان در عالم مسیحیت شد(پروتست، proteste اعتراض)گر چه قبل از او در اواخر قرن پانزده اراسموس که کشیشی فاضل و دانشمند بود، لزوم اصلاحات و رفورم مذهبی در آیین کلیسا را مطرح کرده بود، ولی مقاومت و پافشاری لوتر توانست این هدف را عملی سازد.وی نیز که رتبه کشیشی داشت در اثر مطالعات عمیق در عهد قدیم و جدید(تورات و انجیل)میان ساختههای کلیسا و پاپها و گفتههای اناجیل و تورات تفاوت زیاد یافت، و در مسافرتی که به رم داشت با مشاهده ثروت اندوزی پاپها سخت آزرده خاطر شد و در سال 1517 کارگزاری از طرف پاپ به نام تتسل به ناحیه ویتنبرگ آلمان رفت تا به مسیحیان آن ناحیه مغفرت نامه بفروشد، لوتر این عمل را ناپسند دانست و علنا بر ضد آن سخن گفت.پس با جمعی از دوستان هم عقیده خود در تاریخ 31 اکتبر 1517 نامهای مشتمل بر نود و پنج اصل نوشت که در تاریخ کلیسا مشهور است، در آن به تفصیل عمل خرید و فروش توبه نامه را که منبع کسب ثروت برای کشیشان بود تقبیح کرد.
این جریان به گوش پاپ رسید، وی لوتر را به رم احضار کرد، ولی او نرفت، و از پاپ به شورای عام شکایت نمود، و در سال 1520 توسط پاپ لوئی دهم رسما تکفیر شد، لوتر تکفیر نامه را در انظار مردم آتش زد، پس از آن حکم ارتداد او صادر شد، ولی اکثریت آلمانیهای شمالی حکم دادگاه را ناحق دانسته و از اوتر پیشتیبانی کردند، رفته رفته آوازه او سر تا سر اروپا را فرا گرفت.
لوتر مدعی این نبود که مذهب جدیدی آورده است، و قصد ایجاد تفرقه در مسیحیت نداشت، بلکه مقصود او پاکسازی آئین مسیحیت از خرافات و عقاید و رسوم ساختگی و خاتمه دادن به سوء استفادههای ارباب کلیسا بود.از این روی به جز دو آئین تعمید و عشای ربانی که در کتاب مقدس بر آن تصریح شده، با سایر مناسک مقدس مخالفت نمود، وی همچنین عقیده به عصمت پاپ را نادرست دانست.
شخصیت دیگری که از مؤسسان مذهب پروتستان و رهبران نهضت اصلاح دینی بشمار میرود ژان کالون(1509-1565)است اختلاف نظر عمده او با لوتر در مسأله جدایی دین از سیاست بود که لوتر به آن معتقد بود، و تبعیت کلیسا را از دولت لازم میدانست، ولی کالون طرفدار حاکمیت دینی بود، و مخالفت دیگر او با لوتر این بود که وی به هیچیک از آیینها و مناسک مقدس که مورد قبول کاتولیکها بود عقیده نداشت. (16)
یکی از آرمانها یا فرایندهای نهضت اصلاح طلبی این بود که به کار علمی و مشاغل دنیوی که به انگیزه خدمت به دین و مردم انجام گیرد، قداست داده شد، و با این فکر که تنها زندگی راهبانه ملاک قداست و سعادت است مخالفت گردید، ایانباربور در اینباره مینویسد:کالون و لوتر هر دو بر آن بودند که انسان نه با پناه بردن به زندگی راهبانه، بلکه با پیش گرفتن هر شعغل شرافتمندانه و مفیدی که از دل و جان در آن بکوشد، به خداوند خدمت کرده است.این حرمت نهادن به کار از نتایج یکی از آموزههای اصلاح دینی بود که میگفت:«گر چه انسان با دستگیری عنایت الهی آمرزیده میشود نه با اتکاء به عمل خویش، لیکن میتواند با تلاش برای عاش خویش در این جهان به ندای حب الهی پاسخ گوید». مذهب کالونی بیش از مذهب لوتری در تشویق فعالیتهای این جهانی کوشا بود، چه معتقد بود هر گاه کار به شیوهای منظم و معقول پیش برده شود هم مرضی خداوند است، هم رفاه همگانی را میافزاید.هر مؤمن مسیحی باید با کار کردن توأم با صحت عمل و متانت و فایده، در تعظیم امر و شأن خداوند بکوشد». (17)
*موضع دانشمندان در برابر دین در قرن هفدهم
موضع قاطبه دانشمندان در قرن هفدهم در امور دین، جانبدارانه و مثبت بود، آنان به الهیات طبیعی روی آوردند، یعنی میکوشیدند تا با شواهدی از قوانین و نظامات شگفتانگیز طبیعت که در پرتو علوم طبیعی به آنهاست یافته بودند، وجود خدا را اثبات نمایند.
گالیله(1564-1642)پیرو مذهب کاتولیک بود و بین عقاید علمی و دینیاش تعارض نمییافت.او به اهمیت کتاب مقدس اذعان داشت، ولی معتقد بود که این کتاب نه از حقایق علمی، بلکه از معارف معنوی که به کار رستگاری انسان میآید سخن میگوید.حقایقی که برتر از عقل و استدلال است و به مدد مشاهده کشف نمیشود، و از آنجا که خداوند هم نگارنده کتاب تکوینی طبیعت است و هم فرستنده کتاب تدوینی وحی، این دو سرچشمه معرفت نمیتوانند با یکدیگر معارض باشند.به گفته گالیله، طبیعت تنها منبع معرفت علمی است، و همچنین میتواند سرچشمهای برای دانش کلامی، و طریقهای برای معرفت خداوند باشد. (18)
رابرت بویل(robert boyle)1627-1691 م شیمیدان انگلیسی میگفت:«علم یک رسالت دینی است که عبارت است از«باز نمودن اسرار صنع بدیعی که خداوند در جهان پدید آورده است».
نیوتون(1642-1727)معتقد بود که عالم هستی از وجود یک آفریدگار قادر مطلق حکایت دارد.وی در کتاب نور شناخت گفته است:«این همه نظم و زیبایی که ما در جهان مشاهده میکنیم از کجا برمیآید، چگونه است که بدن جانوران با چنین مهارت و هنری ابداع شده است، و از چه روی هر عضوی به جای خویش نیکوست؟آیا چشم، بدون اطلاع و احاطه بر علم مناظر و مرایا (نورشناسی)آفریده شده است؟...آیا از آثار و آیات طبیعت، برنمیآید که موجودی غیر جسمانی، حیّ و حکیم وجود دارد؟».
انجمن سلطنتی بریتانیایی(1662 م)که مؤسسان آن جمعی از دانشمندان بودند به اعضای خود تعلیم داده بود که مطالعات خود را در جهت تعظیم قدر و شأن ذات الهی و خیر و صلاح بنی نوع انسان در پیش گیرند.تامس اسپرت(1635 -1713 م)نویسنده تاریخ انجمن سلطنتی، علم را یاور ارجمندی برای دین میدانست.
این گروه از دانشمندان علی رغم تامس هابس (1588-1679 م)فیلسوف انگلیسی که میگفت جهان محصول گرد آمدن اتفاقی اتمهاست، تأکید میکردند که هر چند اتمیست(قائل به اصالت اتم)هستند، ولی اتمیست مادّی(ماتریالیست) نیستند، و بدین وسیله میخواستند اتهام بیدینی را از خود دفع کنند، یعنی اتمیسم لزوما به الحاد نمیانجامد.
البته این دانشمندان در مورد نقش مشیّت الهی در خلقت عالم و تداوم هستی جهان تفسیر روشن و درستی نداشتند.برخی از آنان مشیّت را با پیشنگری خداوند برابر میگرفتند و میگفتند خداوند با در نظر داشتن سلسله علل میتواند پیشاپیش عوامل خود را با حوادث آینده چنان منطبق کند که هم نظم جهانی محفوظ بماند و هم مشیّت او عملی شود، ولی رایجترین نظریه، تفسیر کلّی مشیّت بود.یعنی اینکه خدا به شیوهای هماهنگ همه چیز را به گردش انداخت، و نظم و نظام سراسر هستی را چنان تدبیر کرد که رفاه آفریدگانش حفظ شود، کار طبیعت که به گردش افتاد، از قوانین ثابتی پیروی میکند، و عملکرد علل مادّی به اقتضای طبیعت و ضرورت خودشان است.
بدینسان نقش کنونی خداوند، تا حدّ حفظ نظم عالم هستی، کاهش مییابد.با این تفسیر، جهان بسان ساعتی است که توسط خداوند کوک شده و به حال خود رها گردیده است، و روشن است که این تفسیر با این اعتقاد که مشیّت خداوند به طور مداوم در حوادث جهان تأثیر دارد و«اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها»منافات دارد. (19)
*رابطه علم و دین در قرن هیجدهم
قرن هچدهم را عصر عقل، و نهضت فکری آن را نهضت روشنگری نامیدهاند، صفت ممیّزه رهبران فکری روشنگری شریعت عقل(دین عقلانی)بود که رشد، غلبه و افولش را میتوان در سه مرحله پی جویی کرد.
در مرحله نخست شریعت عقل و وحی را دو طریقه علی البدل میشمردند که هر دو به حقایق بنیادی یگانهای منتهی میشدند و هسته مشترک این حقایق بنیادی را شامل سه مفهوم عمده یعنی خداوند، سلوک اخلاقی و بقای روح میدانستند، در کتاب«مسیحیت به قدمت آفرینش»اثر ماتیوتیندال(1657-1733 م)که از خدا شناسان طبیعی(دئیست deist)بود و در سال(1730 م) منتشر شد آمده بود که:کتاب مقدس همانا بازگویی همین مفاهیم و مقبولات عام است نه یک وحی واحد.در این دوره بحث و برهان صنع خیلی مطرح بود، جان ری(1627-1705 م)گیاهشناس جدید، کتابی به نام حکمت خداوند، جلوهگر در آثار صنع نوشته و کمال اتقان آفرینش را در خلقت گیاهان و جانوران ستوده بود و کتابش مورد نقل و استناد فراوان قرار میگرفت.
در مرحله دوم بازار خداپرستی طبیعی (دئیسم)رونق بیشتری یافته بود، و الهیات طبیعی جانشینی برای وحی تلقی میشد.در کفایت عقل کوچکترین شک و شبههای نبود و به وحی یا کتاب مقدس نقش تبعی داده شده بود، الهیات مبتنی بر وحی در موضع دفاعی بود، خداپرستان طبیعی با سیطره کلیسا در افتاده بودند، و مسیحیت سنّتی به نحو روز افزونی به عنوان دشمن شریعت عقل قلمداد میشد.معجزات را به عنوان خرافات تخطئه میکردند.عقاید و شعایر دینی به این بهانه که با روحیه جدید نمیخواند مشکوک و بیاعتبار شمرده میشد.در انگلستان این حمله، معتدل و مهار شده بود، و در فرانسه تند و کینه توازنه، ولتر(1696-1778)نویسنده مورخ فرانسوی که از شخصیتهای برجسته روشنگری بود همه هوش و هنرش را معطوف به دست انداختن مسیحیّت کرده بود، هر چند تا پایان عمر خداپرست طبیعی باقی ماند.تامسپین(1737-1809 م) نویسنده آمریکایی و صاحب نظر در مسائل سیاسی، در کتاب خود به نام«عصر عقل» تناقضهایی را که در کتاب مقدس یافته بود مطرح کرده و خشنودی خود را از پیروزی عقل بر خرافات اظهار داشته بود، ولی از مسأله خداوند و قواعد اخلاقی دفاع کرده بود.
مرحله سوم صبغه شکاکیت و الحاد داشت، و انواع صور دین(اعم از وحیانی سنتی، و عقلی)تخطئه میشد.چنان که هولباخ آلمانی (1723-1789 م)منکر خدا، اختیار و بقای روح بود و مادّه را قائم به ذات میدانست و میگفت: فقط طبیعت سزاوار پرستش است.دیدرو(1713- 1784 م)فیلسوف مادّی گرای فرانسوی نیز از مردان مشهور عصر روشنگری است، بهانه دشمنی آنان با کلیسا محافظه کاری اجتماعی کلیسا بود که آن را دشمن هر گونه ترّقی و آزادی میانگاشتند.
از دانشمندان شکگرای این عصر دیوید هیوم (1711-1776 م)انگلیسی است، وی اطمینان روشنگری را به توانایی عقل در همه حوزههای اندیشه تخطئه میکند، و شک دارد که معرفت برهانی یافتن به قوانین طبیعت امکانپذیر باشد.علم، وجود هیچ ضرورت مطلقی را در ربط و نسبتهای بین رویدادها ایجاب نمیکند، بلکه فقط مستلزم انتظار توالی مشاهدات است که توقع تکرارشان را در آینده در ما پدید میآورد.
بر این اساس علیت صرفا یک عادت ذهنی انتظار است و در نتیجه بحث و برهان اثبات وجود خداوند همچون علّت اولی بیپایه میشود، و از آنجا که هر علّتی که ما به آن برخورد کردهایم به نوبه خود معلول بوده است، مقعولتر است که به وجود یک سلسله نامتناهی از حوادث قائل باشیم تا به وجود یک علت اولای غیر معلوم.وی برهان اتقان صنع را نیز مورد خدشه قرار داده است. و بالاخره از مجموع سخنان او به دست میآید که موضع وی در مورد وجود خدا لا ادری گرانه (اگنوستیک-agnostic)است؛یعنی از آنجا که به زعم وی وجود خداوند را نه منطقا میشود اثبات کرد و نه انکار، بهترین کار، خودداری از قضاوت در این باره است.
آنچه در رابطه با موضع هیوم رد مسأله خدا پرستی باید بدان توجه نمود، این است که:این موضع وی ناشی از نظریه معرفت شناسانه او است که طرفدار اصالت حس و تجربه است، و به هیچ معرفت عقلی و پیشینی-به جز مفاهیم و احکام ریاضی-قائل نیست، و اصل علیت را نیز یک پدیده ذهنی محض میداند که ربطی به واقعیتهای جهان ندارد.
بدین جهت در نقد نظریه هیوم باید به نقد نظریه وی در باب معرفتشناسی پرداخت و چون ورود در این بحث از گنجایش و هدف این بحث بیرون است از آن صرفنظر میکنیم.
شخصیت علمی دیگری که با الهیات طبیعی به مخالفت برخاست کانت(1724-1804)فیلوسف نامدار آلمانی بود.ولی مخالفت او به شکاکیت یا الحاد نینجامید.بلکه وی با عتراف به نارسایی عقل در معرفت خدا، تجربه اخلاقی را مبنای استواری برای خداشناسی دانست.از نظر کانت سر آغاز دین و دیانت در احساس الزام اخلاقی انسان است نه مسائل نظری متافیزیک.کانت تا آنجا پیش میرود که پیشنهاد میکند:خداوند یک اصل مسلّم نظام اخلاقی است.عقاید دینی در اصل مسلّماتی هستند که آگاهی ما از الزام اخلاقی آنها را ایجاب میکند، وقتی عمل ما ناشی از میل به ایفای وظیفه باشد تأیید ضمنی این اعتقادات که جهان یک نظام اخلاقی است، وجود یا حضور قوانین اخلاقی، مستلزم وجود قانونگذاری است که مبدأ و ضامن آن قوانین است.همچنین تلاش اخلاقی مستلزم قبول یا وجود یک نوع همبستگی بین فضیلت و نیک فرجامی است، و ما طبعا به مسلّم گرفتن وجود موجودی رهنمون میشویم که با تضمین ثواب عادلانه فضیلت در حیات دیگر، عدالت را برقرار میسازد.
کانت میگوید:تجربه اخلاقی، اندیشه وجود حقیقی خداوند را موجّه میسازد، ولی مبنایی برای دعاوی معرفت دینی فراهم نمیکند، یقینی که ما به وجود خداوند داریم بیشتر عملی است تا نظری، ما باید چنان عمل کنیم که گویی این عقاید درستاند و حقیقت دارند هر چند نتوانیم حقیقت آنها را به اثبات رسانیم، کانت مانند هیوم و سایر اصالت تجربیان به متافیزیک بدگمان است و میکوشد از اظهار قضایای راجع به حقیقت نفسالامری و اشیاء فی نفسه بپرهیزد، و اصرار میورزد که وظیفه عقل نظری را به تعبیر و تفسیر پدیدههای حسی محدود سازد.
بدین سان فلسفه کانت پاسخی بود به علم و دین که از نظر پیچیدگی معرفتشناختی را پاسخی که قبلا دئیسم(خداپرستی طبیعی)داده بود فراتر بود، یکی از سخنان عمیقش این بود که:«دو چیز است که هر قدر بیشتر در آنها تأمل شود دل آدمی را از احساس اعجاب و هیبت فزاینده مالا مال میسازد، آسمان پر ستاره در بیرون، و قانون اخلاقی در ردرون«چنان که به علم نیوتونی نیز احترام بسیاری قائل بود و اصرار داشت که دعاوی معرفت باید محدود به روابط مبتنی بر تجربه بین پدیدههای طبیعی باشد.با این وصف به نیّت اخلاقی و نیک و بد و گناه و صواب و تمیز حق و باطل اهمیت زیادی میداد.و از آنجا که فرزند عصر عقل بود، اخلاق را به تبعیت از اصول عقلی کلی تعبیر میکرد از نظر او نظام طبیعت و نظام اخلاق هر دو عقلانی بودند، ولی حوزههای جداگانه داشتند.
کانت به این ترتیب مصالحه موقت جدیدی بین علم و دین برقرار ساخته بود.هر یک حوزه و وظیفه خود را داشت و با دیگری رقابت و معارضهای نداشت.در حوزه پدیدهها، علم بلامنازع است، نقش عقاید دینی گسترش تبیینهای علمی نیست، بلکه این است که حیات اخلاقی انسان را با ربط دادنش به فرجامین حقیقت روشنتر و ریشهدار گرداند. (20)
*رابطه علم و دین در قرن نوزدهم
در این قرن رابطه علم و دین عمدتا در چهره تعارض و تنش نمایان شد، هر چند کوششهایی نیز از طرف جمعی از دانشمندان در تبیین تفاهم علم و دین به عمل پیوست.محورهای عمده تعارض علم و دین را میتوان در ابعاد و مباحث ذیل خلاصه کرد:
1-انتقاد تاریخی:یکی از مبادی جدید که زودتر از سایر مباحث موجب مناقشه و جدال میان علم و دین گردید، همانا ظهور و تکامل قوه انتقاد تاریخی و سبک جدید در انتشار تاریخ بود.محققی آلمانی به نام«ارنست رنان»در کتابهای بزرگ خود که بر پایه تحول علمی عصر جدید بود، تاریخ سرگذشت عمر عیسی را محل بحث و تجزیه و تحلیل قرار دادند.همچنین در این عصر مطالعه در متن و بحث ادبی و تاریخی در صحف کتاب مقدس روشن ساخت که صحف مذکور اثر یک نویسنده نیست، بلکه مؤلفان بسیار طی قرون و اعصار آن را پدید آوردهاند.
این تحقیقات علمی جدالی شدید بین اهل علم و اصحاب دین به وجود آورد، و علام پروتستانیسم را به دو گروه متمایز تقسیم نمود که اولی را بعدها «بنیادپردازان»نامیدند.آنها کسانی بودند که هر گونه تفتیش و انتقاد در کتب مقدس را ممنوع و حرام میدانستند، و گروه دوم را«تجددگرایان»لقب دادند که بررسی و بحث در کتب مقدس را جایز میشمردند.
2-نظریه جدید در زمینشناسی (اونیفورمیسم):انتشار کتاب اصول زمینشناسی (1830)چارلز لایل (21) سر آغاز زمینشناسی جدید است، تا این زمان نظریههای شایع زمین شناختی مبتنی بر«کاتاستروفیسم»بود.یعنی اعتقاد به یک سلسله بلایای بزرگ(که آخرین آنها طوفان نوح باشد)که خداوند در فواصل آنها انواع جدیدی آفریده است.این سلسله افعال و آفرینش الهی شباهت به روایت«سفر تکوین»داشت و با تفاوت فسیلهای کشف شده از لایههای متوالی تخته سنگهای واحد نیز سازگار بود.
ژرژکوویه (22) تا سال 1801 م از کنار هم چیدن استخوانهای فسیل، در حدود بیست و سه نوع جانور را که نسلشان منقرض شده است بازسازی کرده بود.وی بر این عقیده بود که این مخلوقات به دست خداوند، درگیر و دار آشوبهای بزرگ جهانی که شباهتی به حوادث امروزه دنیا ندارد، پدید آمدهاند.
ولی بنا بر نظریه لایل تاریخ پیدایش و وجود کره زمین مبتنی بر ناموس تکامل و تطور تدریجی است و قوانیت منظم و یکنواختی که اکنون در نظام طبیعت در کارند، در گذشته هم در کار بودهاند، توصیف لایل از روزهای طولانی و بطئ طبیعی مقبول طبع داروین واقع شد و تأثیر سازندهای بر اندیشه او گذاشت.
3-نظریه انتخاب طبیعی(تکامل زیستی): شدیدترین تعارض علم و دین پس از انتشار نظریه انتخاب طبیعی توسط داروین (23) نمایان شد، نظریه او از ترکیب چندین مفهوم تشکیل شده است.
الف-تغییرات تصادفی؛وی شواهد فراوانی بر وقوع و وارثتپذیری تغییرات کوچک و ظاهرا خود بخودی در میان افراد یک نوع بدست آورده بود، تغییراتی که منشأ آنها روشن نبود.
ب-تنازع بقا:بطور کلی تعداد موجودات زنده از میزان آنهایی که میتوانند به حد تولید، یعنی فرزند آوری برسند، بیشتر است، بعضی تغییرات امتیاز نامحسوسی در رقابت و تنازع شدیدی که برای بقاء در میان فراد یک نوع و یا انواع گوناگون در یک محیط هست، فراهم میآوردند.
ج-بقای انسب:افرادی که از چنین امتیازی برخوردارند، از حد میانگین بیشتر عمر میکنند، و تولید مثل بیشتری دارند، و لذا سریعتر افزایش مییابند.در دراز مدت این سیر به انتخاب طبیعی این تغییرات میانجامد، و به موازات آن تغییرات نامطلوبتر کاهش مییابند و سرانجام از بین میروند، تا آنجا که تبدیل تدریجی«نوع»رخ میدهد.
داروین در نخستین کتابش یعنی منشأ انواع «1859 م)از ذکر انسان پرهیز کرده بود.ولی ده دوازده سال بعد بحث مفصلی راجع به منشأ انسان در کتاب«تبار انسان»(1871)آورده بود، و کوشیده بود نشان دهد چگونه همه صافت ممیزه انسان را میتوان بر وفق تعدیل تدریجی نیاکان آدم نمای انسان در جریان انتخاب طبیعی توجیه و تعلیل کرد، و مصرانه بر آن بود که اخلاق و توانشهای روانی انسان، با قوای سایر حیوانات تفاوت درجهای یعنی در شدت و ضعف دارد نه تفاوت نوعی؛چرا که حیوانات هم از درجات ضعیفی از احساسات و تفهیم و تفاهم برخوردارند.بدین سان وجود انسان که تا آن زمان قدس آمیز انگاشته میشد، به حوزه قوانیت طبیعی کشیده شد و با همان مقولات و معیارهایی که در مورد سایر جانداران بکار میرفت مورد سنجش قرار گرفت.
*پیامدهای کلامی نظریه تکامل
نظریه تکامل معارضههایی را میان علم و دین در زمینههای مختلف برانگیخت که عبارتند از: 1-معارضه با روایت رایج برهان اتقان صنع: روایت رایج برهان اتقان صنع خیلی آسیبپذیر از کار درآمد.زیرا تکیه کاهش سازگاری ساختمان بدن و اندامهای موجودات زنده با وظایف مفیدشان بود.ولی سازگاری یا تطابق و انطباق، با پیش کشیدن انتخاب طبیعی قابل تعلیل بود، بیآن که وجود طرح یا تدبیر پیش اندیشیدهای را ایجاب کند.سازگاری و مفید بودن معلول است نه علت، یعنی واپسین فرایند یک روند ناآگاهانه است.
2-معارضه با اشرافیت انسان:از دیدگاه دین، انسان نسبت به سایر موجودات طبیعی و انواع حیوانی از امتیاز و برتری برخوردار است، و همین امتیاز او را به عنوان موجودی مسئول و مکلّف به دستورات دینی جلوهگر ساخته است، منشأ این امتیاز نیز داشتن عقل و روح جاودانه است که جلوهای از روح الهی میباشد.
اکنون به نظر میآید که نظریه تکامل این بیهمتایی مقام بشر را نقض کرده است، در واقع هم، داروین و پیروانش تفاوتهایی بین صفات ممیزه انسان و حیوان را ناچیز میدانستند.قبایل بدوی باز مانده طبق توصیفی که داروین از آنها به دست میدهد، کما بیش همانا حلقه مفقوده بین انسان و حیوانند.تامس هاکسلی( (24) ادعا کرد که بین انسان و عالیترین میمونها، تفاوت کمتری هست، تا بین عالیترین و پستترین میمونها.
3-معارضه با هنجارهای اخلاقی:از ترکیب و التقاط آراء زیستشناختی و سیاسی چیزی به نام «داروینیسم اجتماعی»به بار آمد.هربرت اسپنسر (25) در تنازع تکاملی آنچنان که داروین توصیف میکرد، توجیهی برای این ادعای خود دست و پا میکرد که رقابت اقتصادیی که از قید و بند مقررات درستی آزاد باشد، رفاه انسانی را ببار میآورد، بقای انسب دستاویز تکامل جامعه هم قرار گرفته بود، رقابت بین گروهها و برخورد بین نژادها از نظر تاریخی ارزشمند بوده است، چرا که باعث از میدان بدر کردن مداوم نژادها یا نوعهای کمتر نیرومند یا کمتر سازگار، به دست نیرومندها یا سازگاترها، و نیز ریشه کن کردن ردههای پستتر میشده است.اسپنسر که باقی زیستی را معیار ترقی قرار داده بود منطقا مبنای قانعکنندهای برای طرد توسل به اسلحه برای اثبات شایستگی و انسب بودن یک ملت را در میدان جنگ نداشت.
مسأله ربط و نسبت هنجارهای اخلاقی به تکامل وقتی حادتر میشود که انتخاب آزادنه و آگاهانه انسان راهبر تکامل آینده او باشد.
داروین در بعضی آثارش قائل به این است که هر کاری که بشر میکند جلوهای از انتخاب طبیعی است، و اگر ترقی در جریان تکامل سرشته باشد هیچ تصمیم انسانی نمیتواند آن را متوقف سازد.
در برخی دیگر از آثارش انسان را بر آن میدارد که آگاهانه انگارههایی را که سایر موجودات در طبیعت به دست میدهند، پیش گیرد، و هشدار میدهد که ترقی آینده با ملاحظهکاریهای احساساتی که از افراد ناتوان نظیر بیماران یا آسیبمندان حمایت میکند، به وقفه خواهد افتاد، باید رقابت آزادانهای بین همه انسانها برقرار باشد، و تواناترین انسانها را نباید به حکم قانون یا آداب و رسوم از بار آوردن بهترین و بیشترین زاد و رود بازداشت.
4-معارضه با کتاب مقدس:از نظر نصگرایان یعنی کسانی که به ظاهر آیات کتاب مقدس تمسک میکردند، هیچ نوعی سازشی با تکامل امکان نداشت. سفر تکوین(نخستین)کتاب از کتب عهد قدیم، کتاب آفرینش)آفرینش انواع را به همین هیأت کنونی، که به صورت دفعی و جداگانه انجام گرفته شرح میدهد، و این عقیده با نظریّه تحول انواع داروین تعارض آشکار داشت.
*واکنشهای علمی و کلامی
نظریه تکامل و پیامدهای کلامی آن واکنشهای را از طرف دانشمندان علوم، و متکلمان دینی بر انگیخت که به اختصار بیان میکنیم.
الف-درباره نخستین معارضه میان علم و دین جمعی از محققان بر آن بودند که این تعارض میان نظریه تکامل و برهان اتقان صنع نبود، بلکه مربوط به تقریر رایج آن بود.زیرا نه در روایتهای رایج برهان اتقان صنع نظیر روایت ویلیامپیلی (26) ، و نه در رد آن از سوی داروین و سایر معاصرانش چگونگی علیت الوهی مورد بحث قرار نگرفته، غالبا فعل و فعالیت خداوند بسادگی نظیر یک انسان کاردان انگاشته شده، و تکامل این تمثیل ساده، یعنی سازنده دانستن خداوند را غیر منطقی و دفاع ناپذیر گردانده است.
یکی از بیرون شدهایی که برای رهایی از این محظور یافته بودند، وسیعتر کردن دایره مفهوم طرح و تدبیر بود، یعنی به جای عضو و ارگانیسم خاص آنان را به کل جریان تکامل اطلاق میکردند.
ایساگری (27) ، گیاهشناس هارواد و مفسر خبره آراء علمی برای عامه امریکائیان، بر آن بود که علیرغم وجود اسراف و تنازع در طبیعت، تاریخ جامع طبیعت را با قبول هدفداری بهتر میتوان فهمید، ظهور تکاملی من حیث المجموع، طرح و تدبیری دربر دارد و در جهت جریانی که آگاهی و منش اخلاقی پدید میآید پیش میرود، و این دو با قول به حرکت اتفاقی تبیینپذیر نیست، وی طرفدار این رأی بود که آفریدگار از طریق تکامل عمل میکند و طرحی تدبیر میکند که به تدریج گسترش مییابد.
داروین نیز در یک مورد اشاره کرده بود که قانونمندی طبیعی، مانعة الجمع با علّت اولی دانستن خداوند نیست، حتی از قوانین طبیعی به عنوان«وسایط ثانویهای که خداوند از طریق آنها به آفرینش میپردازد سخن گفته بود، و به سرحد چنین استنباطی رسیده بود که دانش ورزان در قلمرو«علل ثانویه»پژوهش میکنند و نمیتوانند بپرسند چرا طبیعت چنین عمل میکند.
ایساگری مردمشناسی معاصر چنین میگوید: «داروین برهان اتقان صنع را ابطال نکرده است بلکه فقط روایت«ساعتساز و ساعت»این برهان را رد کرده است...داروین کاریترین ضربه را به سادهترین و ساده دلانهترین روایت این برهان وارد آورده است.ولی همچنانکه خود هاکسلی هم سرانجام پیبرد، هنوز میتوان به نفع جهت داری جریان حیات، دلایلی اقامه کرد. (28)
ب-درباره اشرفیت انسان، اولا:زیست شناسان دیگری بودند که توجه بیشتری به صفات ممیزه انسان مبذول داشتند.آلفرد والاس (29) که مستقل از داروین اصل انتخاب طبیعی را مطرح کرده بود، پی برده بود که ظهور مغز انسان، ماهیت تکامل را بکلی دگرگون میسازد.فاصله بین عقل انسان و میمون بیش از آن است که داروین اذعان کرده بود، و قبایل بدوی هم نمیتوانند این فاصله را پر کنند، زیرا قوای بدوی هم نمیتوانند این فاصله را پر کنند، زیرا قوای دماغی طبیعی آنها، فی الواقع به پیشرفتگی اقوام متمدن است.همچنین در جایی که داروین تفاوت ناچیزی بین مبادله علائم در حیوانات و زبان انسان میدید، وی زبان را کاملا متمایز و یک«تفهیم و تفاهم کنایی» میدانست.
وی بر ان بود که:«انتخاب طبیعی»فقط میتواند به انسان بدوی مغزی بدهد که اندکی فراتر از مغز میمون باشد، حال آنکه مغز چنین انسانی، عملا اندکی فروتر از یک فیلسوف است، و چگونه میتوان توانشهای هنری و اخلاقی انسان را که هیچ سهمی در بقای طبیعی او ندارد تبیین کرد؟
وجود چنین توانائیهای نهفته، قبل از نیاز به استخدام آنها، حاکی از این است که عقل و تدبیر عالیتری جریان تکامل نوع انسان را هدایت کرده است.آراء جدیدتری که در این باب ارائه شده است، در این نظر که تکامل انسان روندهای متمایزی را طی کرده است که در چارچوب صرفا زیستشناختی داروین نمیگنجد نظریه والاس را تأیید میکند.
ثانیا:بر فرض درستی نظریه تکامل انواع، بر اشرفیت مقام انسان خدشهای وارد نمیشود.هم موافقان و هم مخالفان گرفتار این سوء تفاهم شده بودند که گویی سابقه فروتر از انسان داشتن اسنان، دلالت بر این دارد که انسان کنونی، کاملا انسان نیست.این یک نوع واگشت گرایی(اصالت تحول، افراط در تحلیل)ژنتیک یا زمانی است، که اهمیت و اعتبار یک موجود را در بدویترین سرآغاز آن جستجو میکند.این یک برداشت فلسفی است که هم به شأن و حرکت انسان صدمه میزند و هم غیر مستند است، یعنی نتیجهای نیست که از دادهها برآمده باشد.
ج-سومین معارضه نیز ناشی از یک برداشت ناصواب از نظریه تکامل بود و به عبارت دیگر از خلط آنسب و اصلح طبیعی به انسب و اصلح اخلاقی ناشی گردیده بود.زیستشناسی در سخن گفتن از بقای انسب داروی اخلاقی نمیکند، بلکه فقط به پایداری و تاب جسمانی نظر دارد.چنانکه هاکسلی تصریح کرده است که هنجارهای اخلاقی را نمیتوان از تکامل انتخاب کرد.معیارهای مناسب برای راه و روش انسان را به سادگی نمیتوان از انتخاب طبیعی یا به نسخهبرداری از قانون جنگل به دست آورد، بهتر است یکبار برای همیشه دریابیم که ارتقاء اخلاقی جامعه بستگی به تقلید از جریان کل هستی یا از آن کمتر، به طفره از آن ندارد، بلکه در گروه مبارزه با آن است.
به عمل در آوردن کاری که از نظر اخلاقی ارجح است-یعنی آنچه خوبی با فضیلت مینامیم- مستلزم در پیش گرفتن سلوکی است که از هر نظر مخالف با چیزی است که در عرصه تنازع بقای کلی هستی منتهی به پیروزی میشود، به جای خویشتن خواهی بیمحابا میبایست خویشتنداری کرد، به جای کنار زدن یا زیر پا نهادن رقیبان، انسان میبایست نه فقط به همنوعانش حرمت نهد بلکه به آنان یاری رساند.
د-در مسأله تعارض نظریه تکامل با نصوص کتاب مقدس واکنشهای گوناگونی از طرف متکلمان مسیحی به چشم میخورد:
*1-سنتگرایان پروتستانیسم
پروتستانهای محافظه کار کلا از اذعان به تکامل یا تحقیقات انتقادی مربوط به کتاب مقدس اکراه داشتند.یکی از محافظه کاران پیشرو آمریکایی«چارلز هاچ»از دانشگاه پرینستون بود.وی تکامل انسان را نه به خاطر خطا ناپذیری کتاب مقدس، بلکه به خاطر شناختی که کتاب مقدس و اهل کتاب از طبیعت و سرشت بشری دارند، رد میکرد.هر چند میپذیرفت که چه بسا تحولات گستردهای در سیر تکوینی حیوانات رخ داده باشد، اعتقاد راسخ داشت که انسان همانا میمون تکامل یافته نیست.همچنین از نظر او انتخاب طبیعی متضمن انکار طرح و تدبیر الهی داشتن جهان و ارتباط مداوم خداوند با آن است.سرانجام هاج داروینیسم را با الخاد برابر میگرفت.
اما پروتستانهای دیگری هم بودند که به نوعی الهیات رسمی-ستنی(ارتدودکسی)را با قبول تکامل جمع میکردند.جیمز مکاش (30) که رئیس دانشگاه پرینستون بود میگفت:خداوند نه فقط طرح اولیه کل جریان تکامل را مقرر داشته، بلکه از آن پس هم از طریق چیزی که به نظر ما تحولات خود بخود میاید به کار خود ادامه میدهد.تکامل طریقهای است که در آن فعایت آفرینشگرانه خداوند در زمان جلوهگر شده است، ولی در مورد منشأ انسان نظر مکاش بر این بود که اگر قرار است توجیه و تعلیلی از خصوصیات روحانی منحصر به فرد انسان به عمل آید، باید قائل شویم که فعل و عنایت مخصوصی از جانب خداوند بدان تعلق گرفته است.آراء او در باب انسان، خداوند و مسیح خیلی نزدیک به مسیحیت سنتی بود، ولی کلیساها را بر آن میداشت که شواهد صحت تکامل را به رسمیت بشناسند.
*2-سنتگرایان کاتولیک
نخستین واکنش رم(کلیسای کاتولیک)تخطئه شدید تکامل بود، شورای واتیکان(1870 م)و اجلاسیههای پس از آن، گرایشهایی نوین در پژوهشهای مربوط به کتاب مقدس و به ویژه نهضت نوپای تجدد طلبی در میان روشنفکران کاتولیک را در سال 1907 م محکوم کردند.ولی رفته رفته پژوهشهای مربوط به کتاب مقدس نظر مساعدتر رم را جلب کرد، و با آنکه«کمسیون پاپی کتاب مقدس»در سال 1902 م توصیه کرده بود که باید اصالت و اعتبار پنج کتاب اول از اسفار کتاب مقدس به همگان تعلیم و تذکر داده شود، در سال 1948 م نه فقط بازنگری مندرجات کتاب مقدس، تشویق میشد، بلکه گفته میشد که احکام اسفار پنجگانه محصول سیر تکاملی طولانی بر وفق اوضاع و احوال متحول بوده است.
بعضی از مفسران کاتولیک، شش روز آفرینش را تعبیر استعاری گرفتهاند، یا بر دروههای زمین شناختی حمل کردهاند.بعضی دیگر بر این قولند که اصول عقایدی که تعالیم اصلی و رسمی«سفر تکوین»را بیان میدارد باید از آراء و عقاید غیر اصلی و غیر رسمی که فرعی و جنبیاند و احتمالا حاوی عقاید علمی نادرست نویسندگان آنها هستند، متمایز شود.
در روایات کتاب مقدس یک مورد هست که به جهت اهمیت اعتقادیاش، همواره به عنوان یک واقعه تاریخی محقق الوقوع بر آن تأکید شده است.
و آن خلقت خاص روح آدم ابو البشر میباشد.
*3-تجدّد طلبان
سومین واکنش کلامی در این مسأله، از طرف تجدد طلبان بود که بر خلاف سنت گرایان کتاب مقدس را یک مکتوب بشری میدانستند، نه وحی مستقیم خداوند به انسان.از نظر آنان کتاب مقدس یک کتاب الهام یافته نیست هر چند الهام بخش است، و از این لحاظ نظیر سایر آثار بزرگی است که آراء و اندیشههای ژرفی را بیان میدارد.نخستین ابواب سفر تکوینی را باید همچون بیان شاعرانه عقاید دینی در باب اتکاء انسان به خداوند، و تعبیر ادبی سامانمندی و نظام احسن و اصلح جهان تلقی کرد.
برداشت و تصور تجدد طلبان از خداوند متأثر از مفهوم تکامل بود.نظر غالب تجدد طلبان این بود که فعالیت آفرینشگرانه الهی را نباید امری مباین از اشیاء و یکبار برای همه دانست، بلکه درونی و جاری و ساری و زمانا مستمر است، هر نوع دوگانگی بین حوزههای طبیعی و ماوراء الطبیعی را تخطئه و وحدت خداوند و انسان و طبیعت را تأیید و تحسین میکردند، و بر آن بودند که یک روح لاهوتی یگانه در همه جهان سریان دارد.
هنری وارد بیچر (31) واعظ و ویراستار امریکایی، یکی از نخستین طرفداران تجدد طلبی بود که نفوذ کلامی عظیمی پیدا کرد.در یکی از آثارش میگوید:«پژوهشهای زمینشناسی راز سابقه وحی خداوندی را که در جهان مادّی مکنون است و دیر زمانی پنهان مانده بود است، باز گشوده است، سر صعودی و استکمالی مادّه و ذهن، رسم خداوند را در به بار آوردن ترقی به ما نشان میدهد».
لایمن آبوت (32) چهره دیگری از این متکلمان است.وی در کتاب خود به نام«الهیات یک تکامل اندیش»کتاب مقدس را نمایانگر طلیعه بصیرت دینی در ضمیر انسانهایی دانسته است که فرزند زمان خویشتن بودهاند و آهسته آهسته و به نحوی ناکامل حقیقت را درمییافتهاند.وی با تصوری که قدما از گناه داشتند(گناه جبّلی انسان)مخالف بود و عقیده داشت عمل غیر اخلاقی را باید فرو ماندن در حیوانیت دانست.به نظر او الهیات قدیم خداوند را جدا از جهان تصور میکرد که سلطان وار بر آن حکم میراند، و هر از چند گاهی در امور آن-نظیر آفرینش، وحی فرستادن به گزیدگان و اجرای معجزات-مداخله میکرد.ولی در تکامل میتوانیم دید که خداوند از درون و در هیأت نشو و ارتقاء مداوم عمل میکند، نه با دخالت و دستکاریای که از خارج به اشیء وارد شود.زندگی و زندگان همه الوهیاند، چه تنها یک حول و قوه در سراسر عالم هستی هست که مبدأ همه چیز است.
*لیبرالیسم کلامی
در اواخر قرن نوزدهم یک لیبرالیسم کلامی که از وجوه مختلف حد واسط بین سنتگرایی و نو خواهی بود در حوزه تفکر پروتستان حاکم شد.وجه توافقش با نو خواهی در این بود که دانش علمی تکامل را به خوبی پذیرا شده بود، ولی بر آن بود که نو خواهی، از آراء قدما درباره خداوند و انسان خیلی فاصله گرفته است.برجستهترین مشخصهاش در راهبرد روشمندانه نوینش بود، یعنی اعتنا به تجربه انسانی به جای الهیات عقلی یا وحیانی(نقلی).
هوا خواهان الهیات اعتدالی در بند نجات انسان از طبیعت بودند و این کار را نه با انکار تکامل بلکه با اثبات پیروزی روح بر طبیعت انجام میدادند، و از منش اخلاقی مختار انسان در برابر تعبیرات مکانیکی و مادی دفاع میکردند.
برداشت اعتدالی از کتاب مقدس، به موافقت بیقید و شرط با شواهد علمی تکامل، میدان میداد، ولی این موافقت به جرح و تعدیل بنیانی عقاید دینی منتهی نمیشد.چنانکه در مورد تجدد طلبان شده بود، چرا که اینان یعنی لیبراله مبنای الهیات را در جای دیگری میجستند-در احوال قلبی دینی و اخلاقی-و نه در الهیات عقلی یا نقلی.
به طور کلی لیبرالها در مقایسه با سنتگرایان و نو خواهان میتوانستند سهلانگاری بیشتری در قبال تکامل داشته باشند، زیرا از نظر مبانی عقیدتی و کلامی، کمتر آسیبپذیر بودند، زیرا به نظر آنان معرفت به خداوند بیش و پیش از هر چیز از سرچشمه آگاهی دینی و اخلاقی انسان آب میخورد، نه از کتاب مقدس یا جریان تکاملی.
طرفداران الهیات اعتدالی با مسلم انگاشتن اینکه کتاب مقدس مستقیما وحی منزل نیست و به دست انسان کتابت شده است، آن را با علاقه میخواندند و گنجینهای از تعالیم و بصایر دینی میشمردند، بعضی از آنان به جای انکار مفهوم وحی، تعبیر تازهای از آن میکرند، خداوند وحی فرستاده است ولی نه با املای یک کتاب معصوم، بلکه با حضور خویش در حیات مسیح و سایر پیامبران بنیاسرائیل.در این صورت کتاب مقدس وحی مستقیم نیست، بلکه گواهی انسانی بر بازتاب وحی در آئینه احوال و تجارب بشری است.
از شلایر ماخر (33) به عنوان«مؤسس الهیات اعتدالی»نام میبردند، به نظر او مبنای دیانت از تعالیم وحیانی است.چنانکه در سنتگرایی مطرح است، نه عقل معرفت آموز است.چنانکه در الهیات عقلی مطرح است، نه حتی اراده اخلاقی، چنانکه در نظام فلسفی کانت مطرح است، بلکه در انتباه(خود آگاهی)دینی است که با همه آنها فرق دارد.دیانت موضوع تجربه زنده است نه عقاید رسمی مرده و قابل تحویل به اخلاق یا حکمت عملی و نظری نیست، بلکه باید با خودش سنجیده شود و بر وفق معیارهای خودش فهمیده شود.و ارزش کتاب مقدس فقط در این است که سابقه احوال و تجارب دینی اسرائیل(یعقوب پیغمبر)و مسیح و سرگذشت مؤمنان صدر اول را باز میگوید.
*فلسفههای طبیعی تکامل
گروههایی که تاکنون بررسی کردیم -سنتگرایان، نو خواهان، و اعتدالیان-همه طرفدار خداشناسی دینی بودند و همه خود را جزو جامعه مسیحی بشمار میآوردند، هر چند به گونههای مختلف، معتقدات قدیمی را جرح و تعدیل میکردند، ولی تعبیر و تفسیرهای دیگری هم از تکامل بود که به کلی به تخطئه خداشناسی دینی میپرداخت، و از آن میان عدهای به نوعی اصالت طبیعت ماترایالیستی روی آوردند، که از آن جمله ارنست هکل (34) جانور شناس آلمانی است.
به نظر او انتخاب طبیعی و علّیت قسری(میکانی) کلید حل معمای جهان است، و این معمای جهان عنوان مشهورترین کتاب او است. (35)
*یادداشتها
(1)-augustin.
(2)ر.ک:تاریخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ترجمه نجف دریابندری، ج 2، ص 92-116.
(3)-سیر حکمت در اروپا، ج 1، ص 84-85.
(4)-لویس هال قرون مظلم را از حدود 500 تا 1000 دانسته است، تاریخ و فلسفه علم، ص 152.
(5)-تاریخ فلسفه غرب، ص 175-176.
(6)-سیر حکمت در اروپا، ج 1، ص 88-89؛تاریخ فسفه غرب، ج 2، ص 237-238.
(7)-تاریخ فلسفه غرب، ج 2، ص 267 و 268.
(8)-مدرک قبل، ص 288-359؛سیر حکمت در اروپا، ص 98-100.
(9)-برخی تاریخ تأسیس آن را 1215 میلادی دانستهاند، به سیمای تمدن غرب، مجتبی موسوی لاری، ص 28.رجوع شود، ولی راسل تاریخ آن را هفت سال پس از مرگ فرانسیس قدیس (متوفای 1226 میلادی)دانسته که مطابق با سال 1233 میلادی است(تاریخ فلسفه غرب، ج 2، ص 264).
(10)-در این باره به سیمای تمدن غرب، ص 28-32 رجوع شود.
(11)-برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندری، ج 2، ص 314-329.
(12)-تاریخ و فلسفه علم، ص 149-150.
(13)-همان، ص 155.
(14)-علم و دین، نوشته ایان باربور، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، ص 17.
(15)-تاریخ و فلسفه علم، ص 174-175.
(16)-ر.ک:علم و دین، ص 10(پاورقی)تاریخ جامع ادیان، نوشته جان ناس، ترجمه علی اصغر حکمت، ص 668.
(17)-علم و دین، ص 59.
(18)-مدرک قبل، ص 35-36.
(19)-علم و دین، ص 35-52، نقل به تلخیص.
(20)-علم و دین، فصل سوم، خداوند و طبیعت در قرن هیجدهم، تاریخ جامع ادیان، ص 693.
(21)-cherles lyell(1797-1875 م)زمینشناس انگلیسی.
(22)-georges cuvier(1769-1832)طبیعیدان فرانسوی.
(23)-cherles robert darwin(1809-1882)طبیعدان انگلیسی.
(24)-thomas henry huxley(1825-1895)زیست شناس انگلیسی.
(25)-herbert spencer(1820-1903)فیلسوف انگلیسی.
(26)-william paley(1743-1805)متکلم و فیلسوف انگلیسی.
(27)-asa gray(1810-1888).
(28)-لورن آیسلی، قرن داروین، ترجمه محمود بهزاد، 1339.
(29)-alfred russel wallace(1823-1913)طبیعدان انگلیسی.
(30)james mccosh(1811-1894)فیلسوف و آموزشگر اسکاتلندی.
(31)-henry ward beecher(1813-1887)روحانی نو خواه امریکایی، و ویراستار نشریهای به نام اتحاد مسیحی بود.
(32)-lyman aobott(1835-1922)روحانی، پژوهشگر و ویراستار امریکایی.
(33)-schleir macher(1768-1834)فیلسوف و متکلم آلمانی.
(34)-ernst haeckel(1834-1919)فیلسوف و زیستشناس آلمانی.
(35)-مطالب این بخش به طور عمده برگرته از فصل چهارم کتاب علم و دین ایان باربور است.