فیزیک و فلسفه
آرشیو
چکیده
متن
*مدخل
مطلب مهمی که تذکر آن در آغاز مباحث فلسفی لازم است این است که: مسلما مبنای این رساله در مسأله شناخت و منابع و معیارهای آن بر این قرار گرفته که روش شناخت منحصر به روش تجربی نبوده، بلکه میتوان به نوعی از دانش دست یافت که هر چند مبادی حسی داشته باشد و احکامش در عالم محسوسات نیز جاری باشد، امّا روش آن تجربی نبوده و دائره موضوعات آن نیز فراتر از محسوسات است.به عبارت دیگر این مقاله، روش اثبات یک گزاره مفید معنای جدید را(چون بحث در گزارههای تحلیلی یا توتولوژیک نیست)حداقل دو نوع میداند:1-حسی 2-عقلی و استدلالی.و پاسخ آن به پرسش کانت در مقابل هر گونه علم و میتوان گفت که بیان شناخت دید، به زبان(فلسفی) کهن سود بیشتری دارد. (1)
(ورنر هایزنبرگ)
ما بعد الطبیعه که«چگونه چنین علمی ممکن است؟» آن است که بمانند علم ریاضی و هندسه و امثال آن که از طریقی عقلی و استدلالی و غیر تجربی و در قالب قضایایی غیر تحلیلی * گزارههای مفید معنی و (*)میدانیم که کانت ملاک تحلیلی و توتولوژیک بودن قضیهای را اندارج محمول آن در موضوعش ذکر نموده است، که بدین لحاظ نه قضایای ریاضی و هندسی و نه قضایای فلسفی از این سنخ نیستند، با آنکه کانت اولی را معتبر دانسته و دومی را غیر معتبر لهذا آنچه باقی میماند اصل موضوع ادعایی کانت است که از میان علوم، آن علومی معتبر است که موضوع آن در قالب دو مقوله زمان و مکان جای گیرد این امر خود اوّل کلام و ادعایی بیدلیل و نوعی مصادره به مطلوب است چرا که همه بحث در همین است که آیا محدوده شناختهای ما منحصر به حیّات است؟یا شامل امور غیر حسی و غیر مادی نیز خواهد بود؟تعویض اصطلاح در اینجا مفید فایده نیست، یعنی ادعای اینکه شناختها به امور غیر حسی تعلّق نمیگیرد چون حسی نیستند(چون زمان و مکان دو ویژگی مهم امور حسیاند)اینP} اطلاعات جدید پیرامون موضوع مورد بحث خود دارند(کمیت منفصل یا متصل که با نوعی انتزاع و تجرید ذهنی بدست آمده و حکایت از امتداد یا تعدد دارند)فلسفه نیز به روشی مشابه چنان اطلاعات و گزارههایی را در پیرامون موضوع عام خود(وجود که با نوعی انتزاع ذهنی تحت عنوان معقول ثانی فلسفی بدست آمده و حقانیت و تحقق و وقوع در برابر عدم را دارد)بدست میدهد.
-اطلاعات و احکامی که به نوبه خود بر هر امری که بتوان موجودش نامید صادق خواهد بود-و بدین جهت است که فلسفه در مسیر استدلالی عقلی خود به عرصههایی قدم مینهد که روشهای تجربی از دستیابی بدان محرومند.به عنوان مثال «جوهر»امری است که از دستیابی حواس و روشهای حسی تجربی گریزان است و چنانکه حکما اذعان داشتهاند ما حسّ جوهر شناس نداریم، بلکه هر آنچه به توسط حواس پنجگانه خود بدست میآوریم، نظیر رنگ، گرمی، سردی، بو، زبری، نرمی و مانند آن است که طبق تعریف همگی از اوصاف و اعراض شئاند.
اما در فلسفه با اتکاء به استدلالی عقلی و قضیه شرطی انفصالی که هر امری یا صفت است یا موصوف، به عبارت دیگر هر شئای یا قائم به موضوعی هست یا نه؟(و طبق قضیه امتناع رفع نقیضین محال است شئای از یکی از دو امر مزبور خالی باشد)سؤال میکند که آیا اوصاف مزبور از جمله امور قائم به ذاتند(غیر حال در موضوع)یا آنکه متکی به موضوعی هستند؟و هر طرف را که انتخاب کنید جوهر اثبات خواهد شد.چرا که در شقّ اول همگی اوصاف مزبور را جوهر دانستهاید (بر حسب اصطلاح جوهر در فلسفه)و در شقّ دوم همگی را قائم به موصوف و متکی به«موضوعی» لحاظ نمودهاید که فلسفه نام آن«موضوع»را «جوهر»مینهد. *
شیخ الرئیس نیز در الهیات شفا(مقاله دوم فصل اوّل)پس از تقسیم موجود به موجود در شئ دیگر(مفاد کان ناقصه)یعنی عرض، و موجود فی نفسه(مفاد کان تامه)یعنی جوهر، در اثبات قسم دوم موجود گوید:اگر موجود قسم اول(یعنی عرض)موجود باشد(چنانکه امری مشهود و حسی است)در این صورت:یا چنان است که موضوع آن، امری جوهری است(یعنی موجودی فی نفسه)که وجود جوهر بدین ترتیب مورد اقرار قرار گرفته است، یا چنان است که موضوع آن خود نیز امری عرضی است یعنی موجودی که خود نیز فی غیره باشد و بحث به نوبه خود در مورد تکیهگاه آن عرض دوّم تکرار میشود.و از آنجا که وجود محلّ اتکاء، شرط وجود و تحقق عرض میباشد، اگر سلسلهای بینهایت از اعراض متکی بر یکدیگر را در نظر بگیریم به منزله تسلسل در علل(بمعنی اعم) خواهد بود و امری محال لازم میآید.
لهذا شق اول(افتراض موجود جوهری به عنوان تکیهگاه عرض)متعیّن خواهد بود.و در نهایت جوهر است که میتواند مقوّم عرض باشد.
حال تعیین اینکه چند قسم جوهر داریم و احکام هر کدام چیست از جمله وظایف فلسفه اول مطلب است نه استدلال بر مطلب.بعلاوه، خود این مطلب امری غیر حسی است و طبعا به روشی دیگر میبایست تحلیل و تثبیت گردد و به نظر میرسد در تکمیل بحث بایست اضافه نمود:علومی که پایه آنها بدیهیات اولیه و علوم حضوری است نیز به روش تعقلی و استدلالی قابل پیگیری بوده و معتبر میباشند و این امری است که میبایست در فلسفه فلسفه(علم متدولوژی و مبانی فلسفه)مورد بحث قرار گیرد.
(*)کلام مرحوم علامه طباطبائی در نقد نظرگاه حسیونی همچون لاک که منکر جوهر بودهاند نیز همین است که حیون با نفی یک جوهر(جسم)ناخود آگاه نه جوهر(به ازای نه مقول( عرضی)را اثبات مینمایند. است که در همان مقاله از الهیات شفا مورد بحث قرار گرفته است. (2)
*مدخل مباحث فلسفی
حال از آنجا که هدف این تحقیق، ارائه تصویری هر چند اجمالی از حقیقت ماده و ارائه برداشتی فلسفی از مفاهیم فیزیکی مرتبط با مبحث ماده است، میبایست مقصود از اصطلاحات فلسفی مورد استعمال در این بحث به خوبی واضح شود.بنابراین در مدخل مباحث فلسفی به توضیح چند اصطلاح میپردازیم:
الف-معقول اول و معقول ثانی.
ب-کیفیت اولیه و کیفیت ثانویه.
ج-ذاتی و عرضی.
د-جوهر و عرض بودن.
ه-نفسی یا اضافی بودن.
الف)معقول اول و معقول ثانی
بحث تفکیک معقولات اولیه از معقولات ثانیه منطقی و فلسفی بحثی دامنهدار و گسترده است.در اینجا بدون قصد ورود به جزئیات بحث، ضمن تعریف سه مفهوم مزبور، آنچه را که ملاک دخول مفهومی از مفاهیم، تحت عنوان معقول ثانی فلسفی است بیان میکنیم. (3)
از بین کلیات و معقولات به مفهومی که در خارج، فرد و ما به ازایی دارد، معقول اولی گویند، مانند:انسان و درخت و مفهوم و معقولی را که در خارج نه فرد و ما به ازاء و نه منشأ انتزاع داشته باشد -بلکه فرد آن ذهنی باشد-معقول ثانی منطقی گویند.مانند:نوع.
و مفهومی را که در خارج، فقط، منشأ انتزاع داشته و فاقد فرد و ما بازاء باشد معقول ثانی فلسفی گویند.مانند:وحدت و امکان.
برای تفکیک معقول ثانی فلسفی از معقول اول، ملاکهایی را-در قالب تعریف یا بیان ویژگیهای آنها-ارائه نمودهاند از جمله:
1-معقول اول صورتی است که مستقیما و بلاواسطه از اعیان خارجی اخذ شده و مسبوق به احساس و تخیل است، اما معقول ثانی فلسفی آن مفهومی است که منشأ انتزاعش معقولات اولیه میباشد(نه احساس و تخیل).
2-معقولات اولیه از اقسام موجودند، اما معقولات ثانویه(فلسفی)از احکام موجود.
3-عروض و اتصاف معقول اول در خارج است، اما معقول ثانی(فلسفی)عروضش در ذهن و اتصافش در خارج است.
4-معقول اول به صورت محمول بالضمیمه در قضایای خارجیه به کار میرود و معقول ثانی به صورت خارج محمول(محمول من ضمیمه)در قضایای حقیقیه استعمال میشود.
برای تشخیص معقولات ثانیه فلسفی(و به عبارتی اعتباریات فلسفی)سه معیار را میتوان ذکر نمود:
1-مفاهیمی که بر واجب و ممکن-هر دو- اطلاق میشوند.مانند:علم و حیات.
2-مفاهیمی که بر بیش از یک مقوله حمل میشوند.مثل:حرکت.
3-مفاهیمی که نه خود حدّی دارند نه در حدّ و تعریف ماهیتی به عنوان جنس اخذ میشوند.
مثل:وجود و وحدت.
حال باید دید مفاهیمی که در فیزیک مورد بررسی قرار میگیردند، آیا جزو معقولات اولی هستند یا معقولات ثانیه فلسفی.به عبارت دیگر آیا دارای فرد و ما به ازاء هستند یا آنکه صرفا منشأ انتزاعی در عالم دارند-چنانکه برخی بر این عقیدهاند-. (4) ثمره مهم بحث در اینجاست که اگر مفهومی از مفاهیم مذکور معقول ثانی فلسفی باشد متصف به جوهریت یا عرضیت نخواهد شد.چرا که مفهومی که معقول ثانی باشد، لازم نیست که انحصار به مقوله عرض یا مقوله جوهر داشته باشد.چنانکه حرکت که در حکمت متعالیه معقول ثانی محسوب میشود، در مقولات عرضی عرض است و در مقوله جوهر عین جوهریت شئ است.(رجوع شود به مبحث حرکت جوهری در اسفار و کتب حکمت متعالیه)، هر چند که منشأ انتزاع آنها را میتوان امری جوهری و یا عرضی دانست.البته مانعی نیست که معقولی اولی یا ثانوی که توانایی روشنگری ماهیت ماده را دارا باشد، در تعریف ماده (جسم)اخذ شود.
ب)کیفیت اولیه و ثانویه
بحث کیفیات اولیه و ثانویه را معمولا به دکارت منسوب میدارند که بر طبق قاعده شک دستوری خود و تمسّک به آنچه صرفا واضح و متمایز باشد، در مورد ماده، آن را صرف«امتداد» دانست و دیگر صفات آن را جزء اوصافی دانست که وابسته به ذات مدرک و فاعل شناسا میباشد.
(البته قبل از دکارت، گالیله نیز به چنین تقسیمی دست یازیده بود) (5) و پس از دکارت این تمایز و تقسیم اوصاف مقبول افتاد و فلاسفهای چون لاک و بارکلی و غیر هم نیز در بسط آن کوشیدند.
کیفیات اولیه آن دسته از صفاتی هستند که شئ فی حد ذاته بدانها متصف شده و وابستگی به ادراک بشر یا موجود ادراک کننده دیگری ندارد.مانند بعد برای جسم.
کیفیات ثانویه اوصافی هستند که تنها بر فرض وجود بشر و آلات حسی او یا موجود ادراک کننده دیگری به شئ انتساب مییابند، و شئ فی نفسه بدانها متصف نیست.مانند:وزن داشتن برای جسم یا بلندی و کوتاهی یا فوقیّت و تحتیّت.از نظرگاه دکارت حتی رنگ و بو نیز(حتی بر طبق مبادی اپتیک و فیزیولوژی زمان وی)میبایست جزو کیفیات ثانویه محسوب گردند. (6) چرا که در واقع نوعی عکس العمل اعضاء و آلات ادراکی بشر نسبت به محرکات خارجی هستند.(حال آنکه تا آن زمان جزو اوصاف اصیل شئ محسوب میشدند.)
از دیدگاه فیزیک جدید نیز، رنگ و صدا و حرارت و مانند آنها، همه اقسامی از امواج الکترومانیتیک یا مکانیکی هستند، منتها با فرکانسهای متفاوت که هر کدام با طول موج خاص خود بر بعضی از آلات حسی بشر تأثیری خاص میگذارند.
در فلسفه اسلامی، گر چه بحثی تحت عنوان کیفیت اولی و ثانوی اشیاء مطرح نشده اما تحت عنوان اوصاف اضافی یا نفسی یا اعتباری و غیر اعتباری به پارهای از کیفیات ثانویه(مثل فوقیّت و تحتیّت و...)اشاره شده است.
نتیجه مهم این بحث آن است که تنها مفاهیمی از اوصاف و مفاهیم فیزیکی میتوانند در تعریف ماده و حقیقت آن اخذ شوند که از دسته کیفیات اولیه باشند.
نکته دیگر اینکه تعبیر دیگری از کیفیت اولی و ثانوی را میتوان مطلق یا نسبی بودن مقوله مورد نظر دانست.چرا که هر کیفیت ثانوی، نسبی و وابسته به ناظر است و هر کیفیت اولی مطلق و غیر وابسته وجود ناظر.
ج)ذاتیّت و عرضیّت
در این بحث مراد ما از ذاتی، ذاتی باب برهان است نه ذاتی باب کلیات خمس(ایساغوجی).بدین شرح که هنگامی صفتی را ذاتی شئ(مثل ماده) محسوب میداریم که جنس یا فصل شئ یا لا اقل امری عرضی اما لا ینفک و ملازم با آن باشد به عبارت دیگر ذاتی باب برهان آن است که جز ذات موضوع هیچ چیز دیگر وساطت در ثبوت و عروضش نداشته باشد و در مقابل، عرضی بودن یک وصف بدین معناست که عرضی مفارق برای شئ موصوف(مانند ماده)خواهد بود.پس تنها اوصافی از مفاهیم فیزیکی در تعریف ماده و حقیقت آن اخذ میشوند که ذاتی(لا ینفک)شئ باشند.
د)جوهر و عرض بودن
در این بحث مراد ما از جوهر، موصوف و امر مستقلّ است که هنگام تحقّق لازم نیست در چیزی دیگر-به عنوان وصف و نعت آن-موجود شود.
مثل:جسم و گیاه و انسان.و مقصود از عرض، وصف و امر وابستهای است که هنگام تحقق آن حتما در چیزی و به عنوان صفت آن موجود میشود.مانند:رنگ و وزن.
البته واضح است که هر چیزی که وابسته به امر دیگری بود عرض نیست، چه بسا معقول ثانی فلسفی باشد.چنانکه نزد متأخران از فلاسفه اسلامی، جوهر از وجودی مستقلّ(فی نفسه لنفسه)حکایت دارد و عرض از وجودی رابطی (فی نفسه لغیره)، اما مفاهیمی که از معقولات ثانیه فلسفی میباشند حاکی از نحوه وجود رابطاند (وجود فی غیره لغیره) (7)
نکته:تفاوت جوهر و عرض با ذاتی و عرضی در آن است که:
جوهر و عرض اوصافی نفسیاند، یعنی شئ فی حد نفسه جوهر است یا عرض(یعنی وجودش لنفسه است یا لغیره)، اما ذاتی و عرضی نسبی و اضافیاند و حاصل سنجش بین دو مفهوم، یعنی مفهوم اول نسبت به مفهوم دوم ذاتی است اگر چه که ممکن است نسبت به مفهوم سوم، عرضی باشد چنانکه نطق رای انسان ذاتی است و برای حیوان، عرضی.بنابراین میتوان گفت رابطه جوهریت با ذاتیت و نیز رابطه عرضیت با عرض بودن عموم و خصوص من وجه است یعنی:برخی جوهرها را در سنجش با مفاهیم دیگر ذاتی مییابیم مانند:جسم برای گیاه و برخی را عرضی مانند:جسم برای نطق (و ناطقیت)و برخی اعراض، ذاتی شئ میباشند مثل بعد برای جسم و برخی عرضی شئاند مانند رنگ یا وزن آن.به هر حال ثمره مهم این بحث ان است که:چون ماده، خود، جوهر است اخذ ماهیم فیزیک که حکایت از حیثیت جوهری جسم دارند در تعریف آن اولویت دارد.
ه)نفسی یا اضافی بودن
بدین معنا که آیا مفهوم مورد نظر از مفاهیمی است که برای تحقق آن وجود، دو طرف لازم است، و به اصطلاح حاصل سنجش نسبت بین دو شئ است، مانند:فوقیت، ابوت یا وزن و..یا آنکه در اتصاف شئ به آن، تحقق خود شئ کافی است، مانند:علم و حیات یا جسمیت...
نکته:تفاوت این اصطلاح با اصطلاح قسمت (ب)(کیفیت اولی و ثانوی)آن است که در این بحث، وجود دو طرف که هر دو موضوع و متعلّق شناسایی میباشند، لازم است اما در بحث(ب) وجود دو طرف که یکی متعلّق شناسایی و دیگری فاعل شناسا باشد الزامی است.
به هر حال اخذ مفهومی که برای شئ، نفسی است نه اضافی(یعنی به نحوی که در شرایط و اوضاع خاصی بدان متصف شود)در تعریف شئ اولویت دارد.
نکته:مطلبی که در انتهای این مدخل و قبل از ورود به تحلیل فلسفی مفاهیم فیزیکی لازم به ذکر است آن است که:ممکن است یکی از مفاهیم فیزیک از آن حیث که کمیّت است و قابل اندازهگیری در تحت یکی از طرفین زوجهای مزبور مندرج شود، اما از آن حیث که حکایت از جنبهای خاص از جسم مینماید، تحت طرف مقابل آن زوج قرار گیرد.(چنانکه در مبحث بعد واضح خواهد شد)بنابراین باید حساب مفاهیم حکایتگر را از محکی عنه آن مفاهیم جدا نمود.
حال تحلیل فلسفی مفاهیم فیزیکی را که توضیح آنها ذکر شد در هر مورد ابتدا مبتنی بر فیزیک کلاسیک و در مواردی که تحولی بنا بر فیزیک جدید در مورد آن رخ داده است با ذکر آن تحول مبتنی بر فیزیک نوین عرضه مینماییم.
*تجزیه و تحلیل فلسفی مقاهیم فیزیکی
*1-وزن:هم بنا به فیزیک کلاسیک و هم به حسب فیزیک جدید کمیّت وزن یک شئ حاکی از امر غیر جوهری(عرض:کیف محسوس و ملموس)بوده و امری اضافی است و محتاج به برقراری رابطه اعمال نیرو از ناحیه دو طرف بنابراین ذاتی نبوده بلکه عرضی است و از کیفیات ثانویه شئ محسوب میشود.چرا که بدون وجود انسان یا مدرک اندازه گیرنده، این صفت به شئ منسوب نمیشود.اگر چه که منشأ وزن یعنی جسم و ذره امری واقعی و از کیفیات اولیه میباشند.اندازهگیری وزن جسم نسبی است و در دستگاههای مختلف متفاوت میباشد.نیوتن خود در این که گرانی شئ و وزن آن یک خاصیت اصلی و ذاتی ماده نمیباشد گوید:«در این که گرانی باید فطری و جبلّی و ذاتی ماده بوده باشد بدان سان که جسم از فاصلهای بر روی جسم دیگر عمل کند...به نظر من چندان محال مینماید که گمان نمیکنم کسی که نیرو و شایستگی اندیشیدن در موضوعات فلسفی داشته باشد هرگز به دام آن بیفتد». (8)
*2-اینرسی:اینرسی را گاه میل شئ به بقاء تعریف میکنند و گاه مقاومت شئ در برابر تغییر حرکت و در هر حال امری غیر جوهری(یعنی جزو اوصاف وابسته به جسم)است و در عین حال ذاتی جسم و لا ینفک از آن.اما رد ارتباط با اضافی یا نفسی بدون آن باید گفت:اگر آن را به«میل»شئ به بقاء تعریف کنیم امری نفسی است و شئ فی نفسه بدان منصف میشود، و اگر آن را به«مقاومت» تعریف کنیم طبعا امری اضافی و محتاج به دو طرف، (طرفی که اعمال نیرو برای تغییر سرعت یا جهت حرکت میکند و طرفی که در برابر آن مقاومت میکند)است و در هر دو حالت اینرسی را میتوان از کیفیات اولیه برشمرد به ثانویه؛چرا که این خصوصیت شئ بستگی به وجود مدرک یا تعبیر انسان ندارد، (گر چه که اندازهگیری آن فرع وجود مدرک اندازه گیرنده است).و نیز امری است نسبی که به تبع کاهش جرم(در فیزیک نسبیت)در سرعتهای بالا کاهش مییابد.بدین معنی این صفت به جرم تحویل مییابد.
*3-بعد:بعد نیز(اعم از طول یا عرض و ارتفاع یا حجم)که بنا به تعبیر فیزیک کلاسیک و جدید از اساسیترین خصوصیات جسم محسوب میشود و یا«جمس تعلیمی»فلسفه منطبق است، کمیتی منصل و طبعا امری غیر جوهری و در عین حال ذاتی جسم و غیر قابل تفکیک از آن(در حالات و ظهورات متفاوتش)میباشد کمیت و بعد امری نفسی(و نه اضافی)است و گر چه به حسب فیزیک نسبیت، اندازهگیری آن امری نسبی است و به حسب دستگاههای مختلف، متفاوت، اما فی حدّ نفسه صفت شئ است و احتیاحی به وجود مدرک در انتساب این صفت به جسم نیست.لهذا از جمله کیفیات اولیه شئ است.
نکته:اگر صورت جسمیه را اتصال جوهری به معنی«جوهر هو الاتصال»نه«ما له الاتصال»قلمداد کنیم بعد را میبایست، نفس جوهر و امری جوهری بدانیم و انتزاع کمیت اتصافی از ان را از سنخ انتزاع معقولات ثانویه دانست. (9) به عبارت دیگر امتدادهای سه گانه را باید حاکی از نفس جوهر دانست نه عرض آن یا امری عارضی.بنابراین نمیتوان گفت جسم طبیعی به واسطه عروض جسم تعلیمی به ابعاد متصف شده است.
*4-جرم:چنانکه پیشتر آمد جرم از کمیتهای اساسی فیزیک کلاسیک و خاصیت ذاتی و تغیر ناپذیر جسم تلقی شده و بر خلاف وزن خاصیتی نفسی برای جسم است نه اضافی.
جرم گرانشی(جرم سنگین)در فیزیک کلاسیک حکایت و نشانهای از جسم طبیعی در فلسفه است.میدانیم جسم طبیعی همان جوهری است که دارای ابعاد خاصی به نام جسم تعلیمی (حجم)میگردد چنانکه اگر تکهای ابر را بفشاریم جسم تعلیمی آن(ابعاد خاص و حجمش)کوچک شده اما در جسم طبیعی آن(ذرات و جواهر تشکیل دهنده قطعه ابر)تغییری پدید نمیآید.بنابراین جرم مذکور حکایت از جوهری ذاتی و لا ینفک از جسم میکند که امری نفسی است نه اضافی(شبیه صورت جسمیه).این امر مطلق است و طبعا از کیفیات اولیه محسوب میشود.(حتی اندازهگیری آن مطلق بوده و بحسب دستگاههای مختلف تفاوتی نمیکند).
اما جرم لختی(جرم لخت)در فیزیک کلاسیک در واقع محکی عنه اینرسی شئ است و احکامی نظیر همان مفهوم خواهد داشت.به هر حال قانون بقای جرم در طول فعل و انفعالات حاکی از ذاتی بودن و از جمله کیفیات اولیه بودن همین جرم میباشد.
و اما در فیزیک جدید(نظریه نسبیت):دیدیم که به تعبیری هر دو نوع جرم به مفهومی واحد ارجاع شده (10) و قانون بقای جرم نیز به قانون بقای انرژی(یا به تعبیر دقیقتر بقای جرم-انرژی) تحویل یافته است. (11)
در این فیزیک ماده به اصطلاح به ذراتی اطلاق میشود که جرم در حال سکون داشته باشند و انرژی به ذرات یا بسته موجهایی که تنها در حال حرکت بتوان جرمی به آنها نسبت داده گفته میشود و از آنجا که گرانش و لختی را یکپارچه نموده و محکی عنه آنها را امری واحد فرض نموده است، لهذا در این تفسیر دوگانگی بین ذره(ماده)و انرژی رخت برمیبندد. *
بنابراین جرم که از اوصاف جسم و ماده بوده و مبیّن مقاومت و نیز ملاک سنگینی آن، طبق این نظر میباید ذاتی جسم نبوده بلکه قابل محو شدن یا قابل تدیل شدن به انرژی میباشد.به علاوه از کیفیات اولیه شئ نیز نیست، چرا که این وصف نیز مانند وزن یا بستگی به مدرک و انسان که آن را میسنجد داشته و طبعا با توجه به نسبیّت خاص، امری نسبی و به نوع دستگاه اندازهگیری اسنان بستگی خواهد داشت.به علاوه که جرم بدین معنا، وصفی از اوصاف جسم خواهد بود و نمایانگر مقاومت و (*)به بیان اینشتین:«بحسب قانون بقای جرم که بنا به آن جرم اجسام تحت تغییرات فیزیک و شیمیایی تغییر نمیکند، ظاهرا باید جرم، کیفیت اصلی ماده باشد(زیرا لا یتغیر است). حرارت، ذوبات، تبخیر یا ترکیب شیمیایی نباید موجد هیچگونه تغییری در جرم کلّی اجسام شود.علمای فیزیک، تا اوایل قرن بیستم این اصل را قبول داشتند ولی پس از عرضه شدن نظریه نسبیت خاص نارسایی آن مسلم گردیده و لاجرم از آن پس با اصل بقای انرژی یکی شده(مقالات علمی اینشتین، ص 235 و 236.) سنگینی آن، پس جنبه جوهری ندارد.
نکته:طبعا در اینجا جای این سؤال باقی است که اگر جرم، کیفیت اولیه و خاصیت ذاتی ماده و ذراتی مانند الکترون و...نیست، پس الکترون بودن الکترون و آنچه که خاصیت جوهری آن را که در طی تبدلات ثابت میماند و به آن تشخص میدهد چیست؟جواب فیزیک جدید آن است که بار الکترون و اسپین آن به ضمیمه جرم در حال سکون است که ضامن تشخّص و حفظ وحدت آن است و اشاره به امر جوهری و ذاتی آن دارد(به علاوه طول موجی که میتوان بدان نسبت داد.)
حال باید دید آیا محکیّ عنه مفهوم جرم-با دید فلسفی-امر جوهری و ذاتی و...است یا امری عرضی و...چون هر چند آن را معقول ثانی بدانیم، که منشأ انتزاع داشته باشد و نه ما به ازاء اما به هر حال منشأ انتزاع داشته باشد و نه ما به ازاء اما به هر حال منشأ انتزاع برخی معقولات ثانیه، اعراض میباشند.مثل منشأ انتزاع«وجود رابطی»(فی نفسه لغیره)و منشأ انتزاع برخی دیگر جواهرند، مثل منشأ انتزاع«وجود مستقل ممکن»(فی نفسه بغیره).
و منشأ انتزاع برخی دیگر اعم از جواهر یا اعراض مانند وحدت و امکان...حال آنچه از نقطه نظر فلسفی حائز اهمیّت است آن است که آیا محکی عنه جرم آن چیزی است که میبایست آن را جسم طبیعی و ماده دانست یا خیر؟
در جواب باید گفت:علی رغم گفته اینشتین که سابقا ذکر شد و در مقام خود یعنی با لحاظ جرم بعنوان وصفی کمّی صحیح میباشد، با توجه به ارجاع دو مفهوم از جرم به مفهوم واحد به علاوه اکتشاف جرم برای نور و فوتونهای آن و نیز سایر اقسام انرژی و اینکه فیزیک جدید ماده را به ذراتی اطلاق میکند که جرم در حال سکون نیز داشته باشند به خلاف انرژی که آن را ذرات یا بسته موجهایی میداند که تنها در حال حرکت بتوان جرم را به آنها نسبت داد.میتوان این نتیجه را گرفت که در این تفسیر دو گانگی بین ذرّه(ماده)و انرژی رخت بر میبندد.(چنانکه بسیاری فیزیکدانان انرژی را ماده منبسط و یا ماده را انرژی متراکم تعبیر نمودهاند). (12)
با این وصف به طور کلّی باید جرم و انرژی را دو چهره از یک حقیقت دانست و هر دو تجلّی اصلی ثالثاند که گاه بصورت انرژی ظاهر شده و گاه به صورت ماده و بنابراین و با یکی گرفتن ماده (جرم)و انرژی، تبدیل ماده به انرژی و بالعکس نیز مطرح نیست * و علت نامگذاری این فعل و انفعال به«تبدیل»، صرفا ذوقی و تاریخی خواهد بود چرا که حتی فوتون و الکترون را هم میتوان نوعی ماده محسوب داشت و از طرفی دیگر این میز و در و دیوار را انرژی خالص دانست.
این امر با توجه به نظریه میدان واحد و مکانیک موجی و کوانتمی و...که در آینده مطرح میشود واضحتر خواهد شد.حال ممکن است سؤال شود پس در فرمول E mc که در آن یک طرف تبدیل به طرف دیگر شده آیا در این تبدیل جوهری(جرم و ماده)به عرض(انرژی)تبدیل میشود؟و این چگونه ممکن است؟
جواب آن است که تبدیل جوهر به عرض در بین نیست:از حیث فیزیک هم جرم و هم انرژی اوصافی هستند(غیر جوهری)که هر کدام را نیز واحدی کمّی است و با آن سنجیده میشوند.
اما از طرف دیگر هم جرم و هم انرژی حکایت از محکی عنهی دارند که در واقع جوهریت و جسمیت شئ است و جرم داشتن یا انرژی داشتن.
(*)در مباحث بعدی خواهیم دید که علی رغم تصریح برخی فیزیکدان بر نفی بعضی صفات مانند جرم و بعد و...از انرژی و اجزاء آن اما در واقع نمیتوان انرژی و بسته موجهای کوانتمی را از آن اوصاف خالی دانست. به عبارت دیگر، ذرّه بودن یا موج یا انرژی بودن همگی ظهوراتی از آن اصل خواهند بود.
بنابراین اگر علامت تساوی را در فرمولهای فیزیکی بر حمل منطقی منطبق بدانیم، گر چه انرژی در همه فرمولهای ذیل بنحو حمل ذوهو(حمل اشتقاقی)بر جسم حمل میشود: 1-e-1/2mv 2-e mgh 3-e mc اما اگر به محکی عنه انرژی و جرم در فیزیک کلاسیک و فیزیک جدید(نسبیتی)نظر کنیم، دو حمل اوّل به حمل ذوهو حمل شدهاند، چون مفاد آنها آن است که این جرم در حال حرکت یا در این موقعیت این مقدار انرژی را«دارد»، اما حمل اخیر(e mc) به حمل هو هو(حمل مواطات)خواهد بود، چرا که مفاد آن این است که:جرم همان انرژی متراکم است و انرژی همان جرم.
هایزنبرگ در این زمینه گوید:«اگر بخواهیم تجربه جدید خود را به زبان فلسفههای قدیم بیان داریم میتوانیم جرم و انرژی را به عنوان دو شکل مختلف از یک«جوهر»بدانیم و در نتیجه ایده جوهر را همچون چیزی جاودانه حفظ کنیم». (13) به عنوان نتیجهگیری این مبحث بار دیگر باید گفت «محکی عنه جرم»جسم و امری جوهری ذاتی- نفسی و بالنتیجه از کیفیات اولیه میباشد.
نکته:مرحوم علامه طباطبایی در نهایة الحکمه با فرض پذیرش قابلیت تبدیل ماده به انرژی و اینکه ماده مجموعهای متراکم شده از ذرات انرژی باشد بیان داشتهاند که:«در این صورت در بحث فلسفی لازم است که انرژی را نوعی عالی و مترتب بر جوهر و قبل از جسم قلمداد کنیم و سپس بحثهای متفرقه را به تناسب این وضع(که انرژی نوعی عالی و برتر از جسم بوده باشد)به ترتیب بیان کنیم». (14)
در حالی که آنچنانکه استاد مطهری آورده است«بر طبق اصل هم ارزی و قانون تبدیل ماده به انرژی و بالعکس میبایست از بین ماده و انرژی هیچکدام اصل نباشد بلکه حقیقت اصلی و نهایی ماده است که به دو چهره با ویژگیهای مختلف تبدیل میشود». (15)
*5-انرژی:انرژی که در فیزیک کلاسیک مطرح میشود غالبا به عنوان وصفی از اوصاف جسم است که قابل زوال و نیز انتقال به جسم دیگر میباشد، چه در ناحیه انرژی پتانسیل و چه در ناحیه انرژی جنبشی لهذا این وصف وصفی غیر جوهری و هیز عرضی(غیر ذاتی)تلقی میشود چون از جسم قابل تفکیک است به علاوه امری نفسی است(نه اضافی)و نه تنها به وجود یک طرف، مثلا شئ متحرک به آن شئ قابل انتساب است(در انرژی جنبشی)بلکه میتوان آن را از کیفیات اولیه شئ حساب نمود که هر چند مدرکی(نظیر انسان)آن را محاسبه نکند، شئ دارای وصف انرژی خواهد بود.اما انرژی پتانسیل امری اضافی و از کیفیات ثانویه میباشد چرا که حاصل نسبت سنجی انسان و انتخاب مبدئی خاص توسط او بین شئای در ارتفاعی معیّن با شئ دیگر در ارتفاعی کمتر یا زیادتر از آن میباشد، و مبدأ سنجش نیز به دست خود انسان است و به نظر میرسد اطلاق انرژی به آن دو از باب اشتراک لفظی باشد، هر چند توانایی انجام کار در هر دو مورد وجود دارد اما انرژی پتانسیل مبیّن شرایط کار است حال آنکه انرژی جنبشی اشاره به فاعل و انجام دهنده کار دارد.
انرژی در فیزیک جدید:با مباحثی که پیرامون جرم عرضه داشتیم و با توجه به تئوری کوانتمی در تبیین ساختار انرژی میتوان آن را از حیث کمیت فیزیکی، عرض محسوب داشت(نظیر جرم در حالت وصفی آن)و عرضی(غیر ذاتی)و نسبی(از حیث اندازهگیری)و طبعا از کیفیات ثانویه، اما محکی عنه آن را(با توجه به اتحاد جرم-انرژی و حکایت هر دو از اصلی واحد و ثالث)باید امری جوهری-غیر ذاتی(برای جسم، با توجه به حالت دیگر جسم تحت عنوان ذرّه که جرم از آن حکایت دارد)و نفسی(مانند جرم)دانست و نیز از زمره کیفیات اولیه شئ(و غیر مربوط به سنجش و ادراک انسان)محسوب داشت.
*6-نیرو:دیدیم نیرو حاکی از بر هم کنش اشیاء بر یکدیگر و نیز تفاعل بین اشیاء و آلات ادراکی انسان میباشد و کمیتی است که در جریان این تفاعلها نمودار میشود و نزد فیزیکدانان از جنبه تأثیرگذاری شئ در حین تأثیر حکایت دارد که در ضمن فرمول مشخص میشود و ما آن را نمیبینیم اما تأثیرش را مشاهده میکنیم.
نیرو-در فیزیک کلاسیک-به خلاف انرژی که میتواند بالفعل(انرژی جنبشی)باشد یا بالقوه (انرژی پتانسیل)تنها به صورت بالفعل تحقق دارد.
همچنین به خلاف انرژی، وصفی اضافی است نه نفسی(چرا که از قبیل فعل و انفعال بین فاعل و منفعل میباشد)و محتاج طرفین است و به همین جهت برای آن محملی لازم دانستهاند.با توجه به اوصاف فوق نیرو، وصفی(غیر جوهر)، اضافی و نیز عرضی(نه ذاتی)است چرا که با ایزوله کردن سیستم، نیرو باقی نمیماند، و لکن از کیفیات اولیه (غیر وابسته به ساختار ادراک بشری)است اما در فیزیک جدید نیرو و اقسام آن را با مفهوم میدان نشان میدهند و چنانکه دیدیم یکی از مهمترین تحولات در عرصه تصور فیزیکی در فیزیک نوین ارجاع نیرو به حوزه و میدان است که حکم آن بعدا تبیین خواهد شد.
*7-موج:موج در فیزیک کلاسیک یکی از دو حامل انرژی است و از آنجا که آن را«وصف»و حالتی در جسم و نوعی حرکت برای آن میدانستند محملی نیز برای آن در نظر میگرفتند.(در امواج مکانیکی مثل آب و هوا و یا محیط کشسانی دیگر و در امواج الکترومانیتیکی مثل نور، «اتر»را محمل میدانستند) * و چون این وصف برای ماده دائمی (*)تمایز تصویر موج عرضی و موج جوهری و تفاوت ان دو در فیزیک کلاسیک و فیزیک جدید را میتوان در طی بیان جیمز جینز به وضوح دریافت:«وقتی مسلم شد که طبیعت نور موجی است علمای فیزیک چنین استنتاج کردند که اگر تموّجی باشد باید چیزی باشد که تموّج کند و به عبارت دیگر بدون توجه به این اصل(لزوم پرهیز از زبان عامه)چنین استدلال میکردند که همانطور که فعل تموّج فاعلی داشته باشد (یعنی محمل و موضوعی)و بدین نحو اثیر نورانی(اثر)در افکار علمی به عنوان فاعل فعل تموّج مستقر شد و بیش از یک قرن باعث گمراهی فیزیک گردید(فیزیک و فلسفه، ص 148) درباره کار مجددّ اثیر(اثر)توسط اینشتین ماکس بورن در مقاله«معنای نظریههای فیزیک»چنین آورده است:
اینشتین در آغاز پیشنهاد کرد که از این مفهوم(اثیر)به یکباره اجتناب شود، زیرا ممکن بود اثیر نوعی ماده تصور شود که دست کم در مقدماتیترین خواص، با مواد معمولی سهیم است.از جمله این خواص، قابلیت تشخیص و تعیین هویت ذرههای فردی است، اما در نظریه نسبیت، گفتن اینکه «من قبلا در این نقطه از اثیر بودهام»بیمعنی است.اثیر مادهای خواهد بود که اجزایش نه موضع داشته باشند و نه سرعت با این همه اینشتین بعدا ترجیح داد که واژه«اثیر»را به عنوان مفهومی کاملا ساختگی به کار ببرد که البته هیچ چیز مشترک با تصور معمولی ماده نداشته باشد.چون دستور زبان ایجاب میکند که وقتی از نوسانها و موجها در فضا سخن میگوییم برای فعل«نوسان کرد»فاعلی وجود داشته باشد.پس میگوییم«اثیر نوسان میکند و این کار را بر طبق معادلههای میدان اینشتین انجام میدهد».(ویژه نامه دانشمند، جهان فیزیک، ص 15 مقاله ماکس بورن).
از اینجا میتوان تأثیر فلسفه را در درست تعبیر کردن از مفاهیم فیزیک دریافت چرا که التزام به ریختن مفاهیم و نتایج علمی در قالبهای زبان روزمره نباید موجب غیر منطقی شدن تعابیر گردد، چنانکه در حکمت متعالیه به ثبوت رسیده است، مفاهیم حرکت و نوسان و مانند آن را میتوان وصف جوهر دانست و در این صورت فاعل نحوی حرکت(متحرک)همین حرکت و موضوع آن نیز همان خواهد بود و به عبارتی احتیاجی به موضوع علی حده ندارد، (این بحث در جواب به شبهه بقای موضوع به تفصیل بیان شده)لذا در اینجا نیز میتوان موج را وصف خود جوهر دانست. نبوده بلکه امواج پس از مدتی محو میشوند، طبعا امری عرضی بوده و از آنجا که نوعی حرکت حول محور خاص یا ترکیبی از دو نوع حرکت است و حرکت نیز معقولی ثانی است که از نسبت سنجی حالات قبلی و بعدی شئ انتزاع میشود، پس امری اضافی است و چون حاصل سنجش انسان و مربوط به ساختار ادراکی بشر نیست، از کیفیات اولیه اجسام است.
اما در فیزیک جدید:اوّلا با ظهور تئوری کوانتمی برای نور و سایر اقسام انرژی یعنی امواج الکترو مانیتیکی(نه مکانیکی)که آنها را بسته- موجهایی یا ذره موجهایی قائم به خود تقلی نمودند (و نه اوصاف و حالاتی برای محملی به نام اتر و مانند آن)طبعا موج از جنبه وصف و عرض بودن به سوی اشاره به نوعی جوهر پیش رفت و مانند ذره یکی از دو عضو تشکیل دهنده ارکان جهان مادّی تلقّی شد.
ثانیا با توجه به نظریات جدید کوانتمی و مکانیک موجی و ادغام و طرح تئوری ذره-موج دوبروی که در عین امکان تعیین محل، گسترش نیز دارند و با از بین رفتن تمایز موج و ذره میتوان هر ذرّه را با طول موجی مشخص نمود و به هر موجی نیز میتوان نوعی رفتار ذرهای نسبت داد(اگر چه هر چه به سمت جهان ریزتر میرویم حالات موجی یا بسته موجی بیشتر ظاهر میشود و در اجسام جهان بزرگ، طبیعت موجی ظهور کمتری دارد و بر حسب عدم قطعیت و ثابت پلانک طول موج بسیار ریزی خواهند داشت)از آنجا که این طبیعت بسته موجی یا ذره موجی از کوانتای انرژی فی المثل فوتون که کوانتای نور است غیر قابل تفکیک میباشد، لهذا ذاتی شئ است.هر چند که در آزمایشها همواره تنها یک چهره از دو عنوان ذره یا موج را به نمایش میگذارند و سیمای غالب موجی یا ذرهای بودن بستگی به ناظر و شرایط دیگر دارد، اما در مقام قبول رئالیسم و اصل عدم تناقض و نیز با نظر به عدم معقولیّت تصادف و به هم خوردن مداوم ماهیت این ذرات نمیتوان با تعبیر وجود شناسانه اصل مکمّلیت و موافقت نمود * و آنها را در ماهیت و حقیقت خود دارای هویتی دوگانه شمرد و در عین ذره بودن موج دانست و بالعکس.بلکه میتوان به طبیعتی ثالث که قدرت ابراز هر دو نوع خاصیت را از خود داشته باشد قائل شد، به علاوه با توجه به آنچه در نظریه میدان خواهد آمد مبنی بر اینکه ذره یا موج و جرم و انرژی جلوههایی از میدان میباشند، طبعا موج به تنهایی یا ذره به تنهایی از امور عرضی این حقیقت اصلی خواهند بود.
بخصوص که رابطه انرژی و موج e mc را اگر به معادله انرژی و موج e hv ضمیمه نماییم این امر روشنتر میشود.لهذا موج به معنای متداول کوانتمی خود امری نفسی است نه اضافی، چرا که فی حد نفسه هویت شئ را تشکیل دهد و دیگر حالتی از حالات جسم نیست.به عبارت دیگر:اگر موج کوانتم جنبه جوهری پیدا نمود و از جوهر شئ حکایت کرد طبعا امری نفسی خواهد بود، اگر چه که مستلزم و ملازم نوعی حرکت و انتشار و گسترش دائمی به مقتضای طبیعت موجی خود باشد.با توجه به اینکه پدیدارهای جمسانی مورد نظر(ذرات و انرژی)فی حد نفسه ماهیت موجی دارند، لهذا:این طبیعت موجی از کیفیات اولیه خواهد بود نه کیفیات ثانویه تابع ادراک (*)اگر چه که گروهی از فیزیکدانان در مقام توجیه این امر منطق دو ارزشی متداول را کنار نهاده و منطق کوانتمی ابداع نمودهاند، اما بیاد دانست که منطق طریقه وصول به حقیقت است و نه توجیه یافتههایی که هنوز حقیقی بودنشان محل سؤال است و نباید گفته ابن سینا را فراموش نمود که«هزار استدلال برای یک مطلب خطا حاصلی جز وقوع هزار و یک خطا را ندارد».
مدرک بشری.
*8-میدان:پیشتر دیدیم که در فیزیک کلاسیک ماده با ذره و نیرو را با میدان نشان میدهند و اینکه تا قبل از فاراده و ماکسول تأثیر نیرو را به عنوان حرکت نقاط مادی با در نظر گرفتن اتر و در نتیجه اتصال محکم نیروها به اجسام تحت اثر مطرح مینمودند، اما پس از آن مفهوم حوزه (میدان)نیروها جایگزین نیرو شد(چه در جاذبه، چه در مغناطیس یا الکتریسیته)و فی المثل به جای ربایش طرفینی ذرهها، مسأله میدان جاذبه مطرح شد.طبعا چه میدان را فضای اطراف تعریف کنیم و چه تأثیری که در فضای اطراف توسط اجسام ایجاد میشود، از سنخ اوصاف و اعراض میباشد نه جواهر؛میدان جاذبه، ذاتی و لا ینفک از اجسام بوده، اما میدان مغناطیسی عرضی و نسبت به مطلب جسم قابل تفکیک است.(هر چند که نسبت به جسم باردار، آن میدان نیز لا ینفک میباشد)و طبعا امری نفسی است، چرا که هر چند در ظهور آثار میدان و اندازهگیری کمیت آن محتاج قرار گرفتن شیئی در حوزه پیرامون آن دارد، اما در اصل تحقق میدان، لازم نیست شئ دیگری موجود باشد.
در مورد کیفیت اولیه یا ثانویه بودن میدان نیز حکم همین است که اگر کمیت قابل اندازهگیری میدان را لحاظ کنیم کیفیتی ثانویه میباشد که در سنجش محتاج مبدئی مدرک خواهد بود، * اما اگر محکی عنه آن را لحاظ کنیم از کیفیات اولیه در خارج خواهد بود.اما در ارتباط با فیزیک نوین، از لحاظ مکانیک موجی و نظریه حوزههای کوانتمی، میدانها خود جوهرههای اولیه هستی مادی تلقی شده و طبعا امری مستقل(نه وصفی به صورت عرض)قلمداد میشوند که با اختلافاتی که در میزان تنش و تأثیر در اطراف خود و نوع و میزان فرکانس موجهای میدان، به صور مختلف درآمده در قالبهای موجی یا ذرهای خودنمایی میکنند.اگر چه ماهیت میدان جاذبه ناشناخته مانده است و گراویتونها به عنوان ذرات تبادلی میدان گرانشی هنوز در حد فرضیه مطرحند اما با این وصف میدان امری ذاتی جسم میباشد، زیرا جسم خود جز ظهوری از میدان نیست.
همچنین میدان امری نفسی خواهد بود نه اضافی، چرا که در تحققش نیازی به موجودی دیگر خارج از خود به عنوان موضوع یا طرف نسبت نخواهد داشت، به علاوه از زمره کیفیات اولیه محسوب میشود، چو در تحقق میدان احتیاجی به مدرک بشری و غیر آن ندارد.
*9-حرکت:دیدیم علائم مشخصه حرکت در فیزیک عمدتا سرعت و شتاب است و حرکتهای مورد بحث در فیزیک-اعم از حرکت اجرام آسمانی یا حرکت ریزترین لایههای اتم و یا حرکتها و نوسانات امواج یا بسته موجهای انرژی یا تنشهای موجود در میدان-معمولا از سنخ حرکتهای أینی (حرکت در مکان)یا وضعی(حرکت در مقوله وضع)است.
حرکت در فیزیک کلاسیک امری عارضی است، چرا که بر طبق اصول مکانیک نیوتن، برای تحقق حرکت یا توقف آن در شئ نیرو لازم است.
(یعنی امری جدای از جسم و خارج از آن).اگر سؤال شود که آیا حرکت، ذاتی و یا مقتضی ذات جسم است یا سکون؟به رغم طبیعیات ارسطو که سکون را مقتضی ذات شئ و حرکت را خلاف اقتضای آن میدانست، فیزیک نیوتن به تفصیل قائل (*)البته صرف نیاز به ابزار یا فاعل شناسائی، برای کیفیت ثانوی بودن کفایت نمیکند و ویژگی اصلی کیفیت ثانوی آن است که متقوم به ساحت ادراک باشد و جنبهای جدا از ادراک در چیستی خود نداشته باشد. شد، یعنی جسم ساکن را مقتضی ادامه سکون و جسم متحرک را مقتضی ادامه حرکت میداند.
(اصل ماند).بنابراین نمیتوان گفت که جسم اقتضایی واحد دارد.اما از نظر فلسفی اگر حرکت اینی یا وضعی را نسبت به اصل جسم بسنجیم، چون قابل تفکیک از تک تک اشیاست(البته نه مجموع اشیاء، چرا که حرکت دائم یک سیاره یا کهکشان کافی است که همه اجسام دائما در حال حرکت وضعی باشند)اما در سطح جهان خرد، بنا به طبیعت ذره موجی یا بسته موجی واحدهای انرژی و ذرات بنیادی، با توجه به امواج کوانتمی لایههای زیرین طبیعت میتوان گفت:حرکت از امور لاینفک از عالم اجسام میکرو فیزیکی و اتمپارهای است اما در ناحیه دیگر ویژگیها(کیفیت اولیه بودن، از امور اضافی و وصفی بودن، تفاوتی با حرکت در جهان بزرگ ندارد.
در نهایت با توجه به ماهیت نوسانی امواج و هویت ذره-موجی ماده و نفوذ حرکت بدین معنی در عمق لایههای ماده و ذرات بنیادی آن -که البته نباید آن را با حرکت جوهری فلسفی جسم یکسان پنداشت-حرکت را نیز باید به عنوان وصفی ذاتی، غیر نسبی و از کیفیات اولیه جسم محسوب داشت.
*10-زمان:دیدیم زمان در فیزیک از معادلاتی نظیر معادله بین مسافت و سرعت به دست میآید و نمایانگر حرکت و سرعت شئ میباشد و از آنجا که مقدار و اندازه حرکت است به تبع حرکت، میبایست از امور عارضی جسم محسوب گردد که هم غیر جوهری است و هم برای جسم، غیر ذاتی، همچنین باید از امور اضافی قلمداد گردد که در انتزاع آن به دو طرف نیازمندیم و بدین معنا از کیفیات ثانویه نیز خواهد بود.
البته فیزیک نیوتنی غیر از این معنای زمان، معنایی دیگر از آن را نیز پیش فرض خود قرار داده که عبارت است از«زمان مطلق»، امری که جدای از عالم ماده و به منزله جریانی همانند«مکان مطلق»و همچون ظرفی برای اشیاء مادی است و بدین لحاظ زمانمندی اشیاء تنها به معنی جای گرفتن در این ظرف و جریان دائم الصیروره است و کاملا ممکن بود که خداوند جز زمان هیچ موجودی دیگر را نیافریند. (16)
واضح است زمان بدین معنی به منزله امری قائم به خود لحاظ شده و جنبه عرضی و وصفی ندارد، همانطور که امری نفسی و غیر اضافی تلقی میشود.به علاوه از نظر نیوتن ذاتی جسم است، یعنی هر چند زمان بدون جسم قابل تصور است اما جسم بدون زمان اینچنین نیست و جسم، لزوما در دو ظرف مکان مطلق و زمان مطلق جای دارد و بدین لحاظ از کیفیات اولیه قلمداد میشود که انفکاکش از جسم ممکن نیست.اما در فیزیک نسبیت:(با صرفنظر از پیش فرض نیوتنی زمان مطلق)، زمان به منزله امری نسبی است یعنی فاکتوری که تنها به حسب دستگاهی که ناظر در آن واقع است، مشخص و اندازهگیری میشود؛همانند ابعاد دیگر یکه ظهورات متفاوت بر ناظرهای مختلف دارند.این زمان که«زمان حاصل از اندازهگیری»است و ربطی به زمان فلسفی ندارد (17)
و از جسم مورد نظر ناظر جدا شدنی هم نیست بلکه در واقع-در اندازهگیریها-به منزله بعد چهارمی برای جسم مورد اندازهگیری میباشد در عین حال از امور وصفی و اضافی و از کیفیات ثانویه خواهد بود.اما زمان فلسفی که به تحلیل صدر المتألهین مقدار حرکت جوهری شئ-اندازه وجود سیال آن-است، وصفی لا ینفک(ذاتی)، و نظیر ابعاد سه گانه از امور غیر نسبی و کیفیات اولیه شئ خواهد بود. میتوان تحلیلی را که تا به حال ارائه شد، در قالب جدولی بدینسان تلخیص نمود:
مفهوم حروف اختصاری ژ
ج:جوهر/ع:عرض(وصف)/ذ:ذاتی/ضی:عرضی/ف:اضافی/ ن:نفسی/ول:کیفیت اولیه/ثا:کیفیت ثانویه/ک:فیزیک کلاسیک/ نو:فیزیک نوین/-:قابلیت ارجاع با حکایتگری
*ارائه تعریفی فلسفی از ماده
مدخل
قبل از پرداختن به بیان استنتاج و تحلیل فلسفی در مورد حقیقت ماده ذکر مقدماتی چند لازم است: اول:بحث ما پیرامون شناخت یکی از جواهر به نام جسم است * و با توجه به اینکه جوهر فی حد نفسه محسوس و ملموس و قابل مشاهده نیست بلکه تنها عوارض و اوصاف آن توسط حواس ما قابل درک میباشد(مثل رنگ و ابعاد و وزن آن) طبعا در ناحیه شناخت فلسفی ماهیت آن نیز، پدیدار جسمانی و فیزیکی را نباید جز به عنوان ظهوراتی از آن جوهر دانست.منتها فرض ما بر این است که بر پایه این پدیدارها و مفاهیم فیزیکی میتوان به فهم حقیقت و گوهر جسم نزدیک شد.
(هر چند که با تحول و استمرار تغییرات علم فیزیک نمیتوان ادعا نمود که به فهم کامل حقیقت ماده نائل شدهایم).
و به هر حال اثبات اینکه در ورای این عوارض و اعراض، جوهری وجود دارد به عهده فلسفه است. *
دوم:در اینجا ممکن است دو شبهه پیش آید: یکی اینکه:ممکن است گفته شود:شاید اگر کیفیات و صفات جسم را یکی پس از دیگری از آن سلب کنیم چیزی باقی نماند و جسم جز مجموعه کیفیاتش چیز دیگری نباشد؟ (18) جواب این شبهه همان است که در فلسفه در باب اثبات جوهری ورای اعراض بیان شده(و ذکر شد)به علاوه که مقصود از کیفیت اولی و اساسی آن است که با انتفاء آن اصلا شئ منتفی شود و لهذا آن کیفیتی که پس از رفع آن دیگر شیئیت شئ(جسمیت جسم)منتفی شده، همان کیفیت اساسی است(هر چند که خود مجموع چند کیفیت باشد)
شبهه دوم آنکه از نظر علمی تمام کیفیات، (*)جسم فلسفی همان ماده فیزیکی است یعنی آنچه دارای ابعاد سه گانه بوده و اوصاف جسمانی نظیر سختی و وزن و...را بدان نسبت میدهیم اما ماده فلسفی(هیولی)تنها امری بالقوه بوده و قابلیت تغییر و اتصال و انفصال را در جسم ضمانت میکند.
(*)در مباحث جواهر و اعراض گفته شده که موجودی که موصوف به اوصاف بوده و خود وصفی برای چیز دیگر نباشد جوهر است و ضرورت ثبوت آن به حدّی است که اگر کسی وجود جوهر را انکار نماید در همان دم در واقع به تحقق 9 نوع جوهر گردن نهاده چرا که باید همه مقولات نه گانه عرضی را قائم به وجود جوهر جسمانی بودهاند، مستقل و قائم به خود بینگارد که این همان معنای جوهریت است. اصلی هستند بدین معنی که در هر حالت جسم این کیفیات از آن جدا شدنی نیست.چرا که کیفیات جوهر و شئ، علاوه بر طبیعت اجزاء آن به شرایط محیطی و وضعیت آن در فضا و نوع چینش مولکولها و اتمها به بسیاری امور دیگر بستگی دارد، بنابراین هر گاه که جسم را در وضعیت جدیدی قرار دهیم کیفیاتی جدید برای آن ثابت میشود و در همان محدوده و شرایط برای جسم ضروری میگردد. (19)
جواب آن است که دانشمند تجربی با جنبه قابل درک حسی اجسام و پدیدارها که توسط حواس بشر یا آلات و ابزار مشاهده شده و قابل اندازهگیری نیز میباشد، سر و کار دارد، اما وجهه نظر فیلسوف به وجود اشیاء و حقایق آنها بما هو موجودی میباشد.
و طبعا جزئیات اشیاء در شرایط متغیر مد نظر فیلسوف نیست، بلکه در همان حالات گوناگون که صفات و کیفیت جسم متفاوت میشود فیلسوف به دنبال آن جنبه اساسی و ثابت است، که در همه تبدلات ثابت مانده و حکایت از نحوه وجود و ماهیت آن دارد.
سوم:با اعتراف به تعسّر یا تعذّر حد و رسم تام و نیز دشواری حد و رسم ناقص به دلایلی که ابن سینا در رساله حدود خود برشمرده است و با توجه به اینکه تحصیل ذاتیات اشیاء(در باب ایساغوجی و کلیات خمس)امری بس دشوار است، آنچه که در این تحلیل در پی آن هستیم بازیابی تصویری تفصیلی از ماده با اکتفا به تمییز صفات و عوارض لازم(ذاتیات باب برهان)از غیر ذاتی و تفکیک جسمانی از غیر جسمانی میباشد.
چهارم:گر چه تصویر عرفی جسم و ماده در نزد مردم(یعنی آنچه میبینیم و لمس میکنیم و بر ما تأثیر میگذارد یا بر آن تأثیر میگذاریم)برای دریافت مقاصد و محاوره و حتی برای تفهیم برخی مطالب علوم تجربی و...کفایت میکند اما هر گاه بخواهیم دقت علمی را با تحلیل فلسفی در شناخت ماده برای تفکیک ماده از غیر ماده بکار بریم(که این خود یکی از اصول موضوعه و مبانی علوم تجربی قملداد میشود)و در نتیجه شناخت بهتری از مباحث فلسفی همچون:بحث تجرد از ماده- تقسیمپذیری جسم-مبحث خلأ و تناهی ابعاد و تأثیر فاعل جسمانی...که بر آن مترتب است، پیدا کنیم، مقتضی است که وارد تحقیقی فلسفی شده بر جسم و پدیدارهای جسمانی مطرح در فیزیک از منظر فلسفی نظر بیفکنیم.
پنجم:معیارهای اساسی در گزینش صفات اساسی و ارائه تعریفی فلسفی از ماده به شرح زیر است:
1-اخذ عوارض لازم و اوصاف لا ینفک (ذاتیات باب برهان)و کنار نهادن عوارض مفارق.
2-اخذ کیفیات اولیه در تعریف و کنار نهادن آنچه که تنها بحسب فاعل شناسا به جسم نسبت داده میشود.
3-اولویت دادن به اوصافی که از جوهریت جسم و ماده حکایت دارند نسبت به اعراض ان.
4-اولویت دادن امور نفسی سنت به اوصاف اضافی(چرا که امور نفسی بر اوصاف خود شئ فی حد نفسه دلالت دارند اما امور اضافی اوصاف شئ در حالات و شرایط خاصی میباشند یعنی هنگام تحقق وضع و نسبتی خاص با شئ دیگر)مگر آنکه آن وصف اضافی متوقف بر شرط یا حالتی باشد که برای شئ دائمی یا اکثری باشد.
ششم:باید توجه داشت که چنین نیست که اگر امری ذاتی شئ باشد لزوما رابطه تساوی با آن پیدا کند(از حیث مصداق و افراد)مگر آنکه فصل آن شئ باشد، بنابراین لازم نیست که هر وصفی مانند الف که ذاتی و کیفیت اولیه جسم معرفی شد، رابطه «هر جسم الف است»و«هر الف جسم است»بین آن دوب رقرار شود، بلکه ادعا آن است که هر جسمی این صوف را دارد(اما هر چه این وصف را دارد لازم نیست جسم باشد.این امر در صفت«بعد» واضحتر خواهد شد)بلکه ممکن است مجموع چند خصوصیت اجسام را منحصر به جسم دانست و رابطه تساوی بین آنها برقرار نمود.
هفتم:همانطور که میدانیم هیچکدام از خواص مواد مرکب مانند مایع بودن در آب یا قابلیت اشتعال در نفت و سایر خواصی که در فلسفه به صورتهای نوعیه انواع مشهورند و نیز خواص عناصر بسیط مثل رسانایی در آهن و..خواصّ ذاتی جسم بما هو جسم نیستند، چرا که در موارد متعددی اجسامی بدون خواص مزبور یافت میشوند، به علاوه که با جدا کردن عناصر موادّ مرکب مثل جدا کردن اکسیژن و ئیدروژن در آب، خاصیت مایع بودن نیز از دست میرود.و در عناصر بسیط نیز اخیرا با دخالت در نظام اتمی آنها تبدیل عناصر بسیط به یکدیگر میسر شده(مثلا در مس و رادیوم)بلکه چنانکه خواهیم دید حتی خاصیت ذرهای بودن جسم نیز ذاتی آن نیست، چرا که آنهم عرضی مفارق و قابل تبدیل به انرژی است به همین ترتیب انرژی نیز امری ذاتی برای جسم نخواهد بود.بنابراین میبایست در پی یافتن آن خواصی که جسم را به واسطه آن خواصّ میتوان جسم نامید و در همه حالات و ظهورات جسم محفوظاند باشیم...
*اوصاف اساسی ماده
اوصاف اصلی و اساسی جسم(ماده)را با توجه به جدول و نیز معیارهایی که پیشتر گذشت چنین معرفی میکنیم:
1-جوهر:چنانکه گذشت جوهر بودن جسم و ماده از نظرگاه فلسفی امری مبرهن و قطعی است هر چند که معنای جوهر را به«نحوه وجود شئ(فی نفسه لنفسه بغیره:که مفهوم آن معقول ثانی بودن آن است)تفسیر کنیم، اما به هر حال این تحقیق در پی یافتن اوصاف اساسی این وجود جوهری است؛ جوهری که میتوان تجلیات و ظهورات مختلفی با اوصافی کما بیش متفاوت داشته باشد.
2-بعد:در وقوع بعد و امتداد در عالم اجسام کسی(لااقل در ناحیه فیزیکدانان و فلاسفه) * شکی ندارد.چه اینکه یکی از خصایص اصلی جسم در فیزیک که به عنوان اصل موضوع برای آن در نظر گرفته شده و دیمانسیون سایر مفاهیم را بر اساس آنها تعیین میکنند همین بعد است، حال با استدلالی میتوان برهانی بر«بعددار»بودن همه اصناف جوهر جسمانی حتی انرژی و موج اقامه نمود. بدین صورت که:
وصفی که در جسم و همه اوصاف جسمانی و حالات و ظهورات آن مشترک است، قابل اشاره حسی بودن است هر چند که خود آن امور را نبینیم یا به دقت نتوانیم موقعیت آنها را اندازهگیری کنیم، اما به واسطه ظهور آثار آنها میتوان به حدود تقریبی موقعیت و مکانشان اشاره نمود.حال اگر اوصاف و حالات مزبور را(فی المثل انرژی) متشکل از ابعاض و اجزائی بدون بعد بدانیم این همان قول به نقاط جوهری و جزء لا یتجزی است *
که در فلسفه به دلایل متعددی مردود شده است. (20)
(*)در فلسفه صورت جسمیه از ارکان ذاتیه جسم میباشد و آن صورت، جوهری است که اولا و بالذات دارای ابعاد سه گانه بوده یا ابعاد مذکور در آن قابل عرض باشد.
(*)هر چند که با ابزار امروزی بشر یا دانش کنونی او کوانتمهای انرژی نقاط بی بعد یا برخی ذرات و موجودات میکروفیزیکی نقاطی بیبعد فرض شوند اما راه فلسفی راهی لمّی است و بنابراین حاکم بر مفروضات فیزیکی. با توجه به قابلیت تبدیل ماده به انرژی، و موج و بالعکس، چنانکه در مبحث اصل تبدیل و هم ارزی بیان شد، اگر کوانتمهای انرژی را اموری بدون بعد قلمداد کنیم تناقضی فلسفی رخ خواهد داد، بدین شرح که لازم میآید از اجتماع تعدادی(هر چند بینهایت)موجود بدون بعد، موجودی دارای ابعاد حاصل شود و این امر محال است. (21) چه اینکه ممکن نیست از اجتماع بینهایت نقطه که بعد نداشته و به عبارتی ابعاد تمامی آنها صفر است خطی که بعد داشته و طول آن بیشتر از صفر باشد تشکیل گردد(زیرا جمع و ضرب هر تعداد صفر مساوی صفر خواهد بود)تعبیری که غالبا در مبادی تعلیمی هندسه به عنوان اصل موضوع ذکر میشود، مبنی بر اینکه خط(کمیّت یک بعدی)از اجتماع بینهایت نقطه ایجاد میشود و سطح از اجتماع بینهایت خط و هکذا، تغییری مسامحی است و تنها برای اشاره به تقسیمپذیری خط و سطح و حجم تا بینهایت است.-به عبارت دیگر اشاره به داشتن اجزاء بالقوه نه بالفعل-چرا که اگر در جایی این تقسیمپذیری خاتمه یابد و به جزئی غیر قابل تقسیم برسیم یعنی جزئی به طول و عرض و ارتفاع صفر، در این صورت میبایست حظ فی المثل از اجزائی با بعدی به طول صفر حاصل شود که این محال است.تعبیر صحیحتر آن است که هر خط حاوی بینهایت اجزاء بالقوه میباشد و نقطه را نیز باید انتهای خط نامید که خود دیگر از سنخ خط نیست و مفهوم نقطه نیز امری انتزاعی است نه واقعی واضح است که خط نمیتواند از اجتماعی بینهایت نقطه ایجاد شود، چرا که طول و عرض و ارتفاع نقطه بنا به تعریف، صفر است و حاصل جمع تعدادی صفر با یکدیگر-نظیر حاصل ضرب تعدادی صفر در یکدیگر هر چند تعدادشان بینهایت باشد-حاصلی جز صفر نخواهد داشت 0 0+
در نتیجه ابعاد امر حاصل شده از آنها نیز صفر خواهد بود.
شبهه:ممکن است گفته شود که امر فوق(پدید آمدن شئ بیبعد از شئ ذی بعد یا بالعکس)محال نیست، چرا که دو مورد نقض دارد:یکی در مبحث آفرینش اجسام توسط موجود مجرّد و دیگری در جریان تکوین نفس به حسب قاعده النفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء، چرا که در اولی از امر مجرد بدون امتداد امری دارای بعد به وجود میآید و در دومی بالعکس امر ذی بعد تبدیل به امری بدون بعد میگردد.
جواب:در هر دو موضع تصویری نادرست به ترتیب از«آفرینش»و نیز«تروّح اجسام»وجود دارد، چرا که:آفریدن، تبدیل آفریننده(کل آن یا جزئی از آن)به آفریده نیست؛یعنی آفریننده، علت مادی یا صوری پدیده نیست، بلکه فاعل وجودی و علت الهی آن است و واضح است که علت وجودی لزوما باید از نظر درجه وجودی و احکام مربوط به هستی، اعلی و اشرف از معلول باشد و همانطور که تجرّد، در علت اعلای مجرد، امری ذاتی و لازمه نحوه وجود آن است در معلول جسمانی نیز مادیت، لازمه ذاتی نحوه وجود جسم است.حال آنکه محال بحث ما در نسبت تبدیل بین دو شئ و علیت ماهوی(مادی و صوری)امری نسبت به دیگری است.
از طرف دیگر مفاد قاعده النفس جسمانیة الحدوث...آن نیست که پس از مدتی حرکت و تکامل، عناصر و مواد و اتمها و ذرات بدن به روح و نفس مجرد تبدیل شود و در نتیجه این تبدیل کاهشی در وزن و جرم بدن-هر چند اندک-در بدن فرد رخ دهد.بلکه مقصود از قاعده مزبور آن است که، همانطور که ماده در جریان تکامل، در هر مقطع و مرحله قابل صورتی خاص(از صور نباتی و حیوانی و...)میگردد که آن صورتها فعلیت و خواص آن را تعیین میکنند و طبعا وجود و افاضه آن صور و کمالات نیز در نهایت به فاعل وجودی و الهی ختم میگردد، همینطور در مرحله و مقطعی خاص، ماده، قابلیت استفاضه صورتی روحانی و غیر مادی از جانب فاعل الهی-به نام نفس ناطقه-را پیدا نموده و بدین ترتیب بدن مادهای میشود برای درجهای والاتر از وجود که صورت مفاضه الهی باشد.این صورت جدید، مدبرّ بدن بوده و فعلیت و احکامی جدید بدان میبخشد.اما همین صورت افاضه شده، تا قبل از رسیدن بدن به این استعداد و آمادگی به صورت امری مستقل و روحی مجزا در عالم اعلی-آنچنانکه مشائیان و افلاطونیان میپنداشتند-موجود نبوده است.
*بحثی در عالم مثال
آنچه گذشت با تلقی فلسفه مشاء که جسم را به جوهری ذی ابعاد ثلاثه(یا جوهری که ممکن است که در آن ابعاد سه گانه فرض شود)تعریف مینماید و صورت جسمیه را به منزله فصل جسم تلقی نموده و هر جسمی را ذی بعد و هر ذی بعدی را جسم میداند کاملا موافق میباشد.و به همین جهت این مکتب(فلسفه مشاء)عالمی را به نام مثال منفصل(یا لا اقل بعد دار بودن آن را)انکار مینماید.(علی رغم اینکه مثال متصل یعنی قوه وهم و خیال انسان را موجود میداند)اما باید دید حکمت متعالیه این مشکل را که بنابر پذیرش عالم مثال منفصل رخ میدهد چگونه رفع میکند؟
صدر المتألهین عالم مثال را عالمی تعریف میکند که شکل و ابعاد و صورت جمسانی دارد اما هیولی و قوه جوهری ندارد * و همچنین فاقد خصوصیت صلب بودن و تزاحم است.(صور عاریة عن المواد خالیة عن القوة و الاستعداد) بنابراین، بعد گر چه از خواص اساسی و ذاتی جسم است یعنی هر جسمی دارای ابعاد است اما به اصطلاح، فصل آن نیست و لزومی ندارد که هر ذی بعدی جسم باشد.ایشان در مجلد چهارم اسفار بحثی پیرامون عدم لزوم مقارنت ماده با صورت جسمیه عنوان نموده است.لکن در اینجا بلا فاصله دو سؤال مهم مطرح میشود بدین ترتیب:
سؤال اول:چگونه ممکن است امر غیر مادی دارای ابعاد باشد؟ *
سؤال دوم:آنچه ملاک تزاحم و اصطکاک در جسم طبیعی بوده و عالم مثال فاقد آن است چیست؟(چون صورت جسمیه را هر دو دارند و هیولی نیز قوه محض است).
جواب مرحوم ملاصدرا به سؤال اول آن است که کمیّت نیز نظیر علم و وجود از امور مشکّکه (*)حکمت اشراق نیز به عالم مثال قائل است لکن این را بیان نکرده که با توجه به انکار هیولی و قوه جوهری در جسم و منحصر دانستن جسم به صورت جسمیه دارای ابعاد(یعنی بعد جوهری)چگونه به عالم مثال که همین جسم و ابعاد را دارا میباشد قائل است و فرق بین این دو نحو بعد جوهری یعنی اجسام و عالم مثال را چگونه توضیح میدهد؟
(*)شیخ الرئیس گوید:بعد مجرد از ماده به این دلیل محال است که آن بعد یا متناهی است یا غیر متناهی.اگر غیر متناهی باشد، غیر متناهی بودنش یا اقتضای طبیعت(امتدادی)آن است که در این صورت لازم میآید بعد متناهی در هیچ جای عالم نداشته باشیم و یا آنکه بجهت تجرد آن از ماده، نامتناهی است پس باید ماده و اقتران به ماده را مفید حصر و تناهی بدانیم حال آنکه مادّه جز قابلیت، چیز دیگری نیست.
اما اگر بعد مجرّد، متناهی باشد قهرا برای او صورت و شکل قائل هستیم حال منشأ این تناهی معین چیست؟(لازمه تناهی، داشتن حدّ معینی است)ناچار باید گفت منشأش، علل خارجی است و عوارض و اقتضاهای خارجی بنابراین باید در خود این بعد، یک مادّه قابلی باشد که هم قابل این حدّ است هم قابل حدود دیگر منتها به واسطه علل خارجی این حدّ معین را اقتضاء کرده است...و بنابراین بعد مفروض ما دیگر بعد مجرّد نیست و مادی است[ر.ک الهیات شفا، ج 2، ص 311(طبع مصر)شرح مبسوط منظومه، ج 1، ص 326]. است«و لازمه این مطلب آن است که ابعاد از سنخ معقولات ثانیه فلسفی قلمداد شوند-نه از سنخ معقولات عرضی و کم متصل-و در این صورت از نحوه وجود شئ حکایت نموده و چنانکه دیدیم یک معقول ثانی ممکن است بر دو درجه از وجود منطبق گردد چنانکه در علم و حیات ملاحظه میشود)و آنچنانکه از مراتب مختلف علم بحسب درجات وجودی متفاوت، علم عرضی و علم جوهری انتزاع میشود کمیت نیز گاه به صورت کمیات عرضی مانند طول و عرض و...و گاه به صورت کمیت جوهری(صورت جسمیه)و گاه همراه با صلبیت و تحول و...و زمانی فارغ از امور مزبور است. (22) لهذا تحوّل و تزاحم و صلب بودن از عوارض مفارقه شئ ممتد و دارای ابعاد است نه از عوارض لازم آن.
خلاصه آنکه با عنایت به اصول زیر میتوان امکان بلکه وقوع عالم مثال را توضیح داد:1- تشکیک در مراتب وجود 2-امکان انتساب و انتزاع یک ماهیت از مراتبی مشکک از وجودات چنانکه نمونی آن را در وجود ذهنی مشاهده میکنیم 3-نفی ماده و حرکت در عالم مثال و بالطبع نفی زمان از آن عالم 4-امکان و وقوع تمثل و تجسّد مجرد به صورت امر مادی 5-امکان تجسد موجود اشرف بمانند صورت و بر ویژگیهای موجود اسفل 6-عدم تلازم بین تمثل به صورتی خاص و محکوم شدن متمثل به تمامی احکام صورت متمثل شده(نظیر تفاوت صدق و اندراج در وجود ذهنی).
در نتیجه تمثل عالم مثال بصورت موجود ذی ابعاد مستلزم سریان تمام احکام و ویژگیهای موجود ممتدّ مادی مثل وزن یا حرکت آن نیست.به کمک موارد مزبور امکان عالم مثال واضح شده و برخی شبهات پیرامون آن دفع میگردد و با تتمیم برهان به قاعده امکان اشرف، وجود این علم اثبات میگردد. *
جواب سؤال دوم را نیز میتوان بدین شیوه مطرح نمود که تزاحم نیز امری مشکک و دارای درجات است و در همه درجات وجودی به نحوی تزاحم تحقق دارد و روح تزاحم به امتناع جمع مثلین و امتناع صیرورت دو وجود به وجود واحد، برمیگردد.یعنی محال است دو وجود محصل بالفعل یک امر باشند، البته ظهور این امر در دو وجود جسمانی مادی که مکان داشتن ذاتی آنهاست به نحو اصطکاک و تزاحم در مکان و جایگاه رخ مینماید اما دو موجود مثالی نیز تزاحم دارند و یک موجود مثالی نمیتواند مجمع دو موجود مثالی باشد.بله دو موجود مثالی نسبت به عالم مادی و فضا و مکان آن تزاحمی ندارند و صدها و هزارها موجود مثالی قابل اجتماع در یک محل و مکان و زمان میباشند.
چنانکه برخی پدیدارهای مادی نیز در بطن یکدیگر واقع میشوند.و از حیث مکانی لزوما با هم اصطکاکی ندارند مثل جسم و انرژی یا موج و ذره چرا که جسم دارای انرژی، امتناعی ندارد.پس در واقع درجه وجودی هر عالمی نحوه تزاحم را در آن عالم تعیین میکند و نحوه وجودات زمانمند و مکانبند از این دو حیث مزاحم یکدیگرند، اما در (*)بدین صورت جواب اشکال شیخ بر عالم مثال و بعد مجرد (مبتنی بر سؤال از تناهی یا عدم تناهی این بعد)نیز آن است که ابعاد عالم مثال، محدود است و این عالم محدود نیز اقتضای شکل و بعد معینی را ندارد اما تعینات و اختلاف اشکال و ابعاد این عالم مربوط به فاعل خارجی نیست چون شکل و رنگ و بعد و تعیّن خاص عالم مثال در واقع تمثل آن عالم بر افراد است، بنابراین محدود بودن و شکل و تعیّن آن عالم و اجزائش بر اراد مختلف بحسب ظرفیتها و استعدادات افراد، معیّن میگردد نه آنکه آن را امری ذاتی آن عالم یا عارضی از ناحیه فاعلی خاص بدانیم بلکه عوارض و مشخصات مزبور از ناحیه قابل(مثلا فرد مکاشف)است. عالم مثال چنین نیست.
جواب دیگر آن است که:چون اطلاعات ما از ماده در فیزیک و سایر علوم تجربی از راه حواس است و محسوسات ما نیز حاصل اثر خارج، بر حواس ما هستند و طبق مباحث فلسفی اطلاعات حسی ما و ادراکات تک تک حواس ما در حس مشترک جمع شده و معمولا تصویری یکپارچه از آن حاصل میشود، نکته مهم در اینجا آن است که ایجاد اثر حسی و ادراک امر جزئی در حس مشترک، منحصر به اشیاء مادی خارجی نیست.
بلکه گاه بدون تأثیر خارجی مادّی تصویری دارای شکل و ابعاد در ذهن ما ایجاد میشود چنانکه در خواب چنین رخ میدهد.حال با توجه به اینکه در فلسفه به اثبات رسیده که آثار وجودات ضعیف و مادون از وجودات ما فوق ممکن و میسر است * (نه بالعکس)هیچ استبعادی ندارد که آثار حسی یاد شده از ناحیه موجودی مجرد از ماده نیز وجود یابد (چنانکه در مبحث تمثّل مجردات در ذهن فرد همین بحث را نمودهاند)بنابراین میتوان گفت که عالم مثال نیز با وجودی که از جسمانیت مبرّاست اما ظهوری که بر ذهن و ادراک افرادی که آن عالم را مشاهده نمودهاند دارد به نحو«ذی بعد(دارای بعد)»است نه اینکه این عالم، خود دارای بعد باشد.
(نظیر صورتهای خیالی و رؤیاها).
نتیجه این بحث این است که:ابعاد سه گانه گر چه همیشه لازم ماده هستند(یعنی هر جا جسم و ماده فیزیکی هست بعد هم هست)، لکن پس از اثبات عالم مثال (23) به تنهایی نمیتواند ممیّز ماده از غیر ماده باشد بلکه حالتی جنسی یا عرضی عام خواهد داشت و تفکیک ماده از غیر ماده با صرف استناد به آثار (4) به تنهایی امکانپذیر نیست، لهذا تفکیک ماده از غیر ماده به مجرد استناد به بعد روا نیست.
3-میدان:نتیجه مباحث فصل قبل این شد که میدان(و محکی عنه آن)نیز از امور ذاتی(لا ینفک از جسم)و نیز از امور جوهری-نفسی و از کیفیات اولیه برای جسم میباشد.البته این امر عرض عریضی داشته و طبق نظر یه میدان واحد، غالب فیزیکدانان متمایل به این نظریهاند که میدان حقیقتنهایی و اصیل در عرصه فیزیک بوده و پدیدارهای دیگر فیزیک همچون موج و ذره و انرژی و جرم از حالات یا از اوصاف آن میباشند.
اینشتین در این زمینه میگوید:«چون بر اساس مفاهیم کنونی، ذرات اصلی ماده نیز، در بن، چیزی جز تراکم میدان الکترو مغناطیسی نیستند، نگرش نوین ما از جهان به دو واقعیت قائل است که از لحاظ مفهومی کاملا مستقل از یکدیگرند، گر چه ممکن است به نحو علّی با یکدیگر مرتبط باشند.
این دو واقعیت عبارتند از اثر گرانشی و میدان الکترومغناطیسی، یا-ممکن است آنها را چنین نامید-:فضا و ماده.
البته اگر بتوان میدان گرانشی و میدان الکترومغناطیسی را در ساختاری واحد، با هم ترکیب کرد، گام بزرگی به پیش خواهد بود.تنها در این صورت میتوان دورانی را که فارادی و کلارک ماکسول در فیزیک نظری آغاز کردند به انجامی رضایتبخش رسانید».(فیزیک و واقعیت، ص 145)
4-حرکت و زمان:با تحلیلی که در فصل قبل از رابطه هو هویت انرژی و جرم و میدان و موج ارائه شد(بنا به فیزیک کوانتمی)و با توجه به تحقق حرکت مکانی(اینی)حداقل در سطح درونی اتمها که لا ینفک از آنهاست، (25) بنابراین و با تحلیل (*)چنانکه تحریک اشیاء در خارج به قوت نفسانی فرد امری است که در آن شکّی نیست.(به اصطلاح جدید سیکوکینه سیس) ر.ک:فوق طبیعت، لیال واتسن، ص 138. فلسفی، حرکت و بالتبع، زمان و زمانمندی از خصوصیات اصلی ماده خواهد بود(زیرا زمان نیز مقدار حرکت ماده است).
به علاوه با اثبات حرکت جوهری در حکمت متعالیه ذاتی بودن حرکت و زمان، مفهومی عمیقتر پیدا نمود، و علاوه بر حرکت درونی و حرکت موجی هر جسم و ذره و...که مصداقی از حرکت اینی و وضعی است، حرکت عمیقتر اگر چه نامحسوس در بطن جوهر جسمانی و هستی آن در جریان است که در نتیجه آن زمان نیز مانند یه بعد مکانی، حالت و بعد ذاتی و لا ینفک هر جسم تلقی میشود و هر جسم نه تنها به واسطه ابعاد مکانی خود تعین و تشخص مییابد بلکه به واسطه تاریخی که در بطن آن وجود دارد یعنی بعد چهارم خود و زمان مخصوص به خود نیز متشخص میشود. (26)
زمان در فلسفه مشّاء از جمله اعراض لازم شئ(کم متصل غیر قارّ)متحرک محسوب میشود.اما در حکمت متعالیه و با توجه به حرکت جوهری، زمان معقولی ثانی است که از نحوه وجود متحرک شئ مادّی انتزاع میشود و همچون ابعاد ثلاثه دیگر لا ینفک از جسم است.
5-قوه:اگر حرکت را خروج تدریجی شئ از قوه به فعل تعریف کنیم و وصول به مراحل جدید با طی تغییرات تدریجی را متوقف بر نوعی استعداد در شئ متحرک بدانیم، طبعا قوه(چه نوع جوهری آن یعنی هیولی یا نوع عرضی آن یعنی استعداد یا معقول ثانی آن یعنی امکان استعدادی)را میبایست از امور لا ینفک از جسم متحرک به شمار آوریم، و اگر چنانکه گذشت حرکت را نیز از لوازم ذات و غیر منفک از جسم دانستیم طبعا قوه و استعداد نیز برای جسم امری ذاتی خواهد بود.
ارسط و غالب فلاسفه اسلامی نیز جسم را مرکب از دو جزء عقلی یعنی جزئی بالفعل(صورت جسمیه)و جزئی بالقوه(هیولی و ماده اولی) میدانند که به موجب برهان فصل و وصل، اولی جنبه انفصالی جسم و دومی جنبه اتصالی آن را تأمین میکند، سه خصیصه:امتداد-تقسیمپذیری نامحدود ذهنی، و ترکّب از فعلیت و قوه(نه از ذرات بالفعل)ارکان اصلی تصور جسم را در نزد فلاسفه اسلامی تشکیل میدهند. (27)
هایزنبرگ فیزیکدان آلمانی نیز نظریات جدید کوانتمی را به این نظر بسیار نزدیک میداند.وی پس از آنکه تبدیل شدن انرژی به ذرات بنیادی و بالعکس و نیز ذرات بنیادی به یکدیگر را توضیح میدهد، میگوید:
«...لذا در اینجا واقعا به نفع وحدت ماده دلیلی داریم همه ذرات بنیادی از یک جوهر ساخته شدهاند که میتوانیم آن را انرژی یا ماده عالم بنامیم، آنها فقط صور مختلفی هستند که ماده میتواند بدین صور ظاهر شود.اگر این وضعیت را با مفاهیم ارسطویی ماده و صورت مقایسه کنیم میتوانیم بگوییم که ماده ارسطویی که صرف«قوه»است باید با مفهوم انرژی، که به وسیله صورت به«فعل» میرسد منطبق باشد، به شرط آنکه ذره بنیادی پدید آمده باشد.» (28) البته با توجه به بالفعل بودن اغلب صورتهای انرژی مانند انرژی جنبشی-حرارتی- الکتریکی و...تطبیق آن به قوه ارسطویی دشوار است و تحلیل استاد مطهری از اصل تبدیل و هم ارزی ماده و انرژی دقیقتر به نظر میرسد ایشان در کتاب مقالات فلسفی چنین آورده است:
«حالا این مطلب ما را میرساند به اینکه...این جرم یعنی آنی که جرمیّت و جسمیّت را تشکیل میدهد و ابعاد را تشکیل میدهد، ماده اولی نیست، بلکه خودش یک صورتی است در عالم و یک چیزی است که به این صورت درآمده است و گاهی به صورت دیگر درمیآید یعنی به فعلیت دیگر در میآید که اسمش را انرژی میگذارند، منتها قدما دیگر این صورت را فرض نمیکردند...حالا اگر نظریه تبدیل ماده به انرژی و انرژی به ماده ثابت بشود او جای برهان فصل و وصل را میگیرد...اگر این نظریه امروزی ثابت شود این راه را آسانتر میکند». (29)
6-جرم:دیدیم که جرم به معنای مقاومت و سختی، از هیچکدام از صور و پدیدههای عالم مادی نه ذره و نه موج و انرژی قابل تفکیک نیست (هر چند به بسته-موجهای انرژی، جرم سکون نمیتوان نسبت داد اما جرم حرکتی آنها محرز و اندازیهگیری شده است)و چنانکه در فصل قبل دیدیم جرم خود امری ذاتی و نفسی و از کیفیات اولیه هر جسم است و بنابراین اخذ آن در تعریف جسم طبیعی(در مقابل جسم تعلیمی و یا مثالی و برزخی و برای خارج ساختن آنها)لازم مینماید. *
*جمعبندی و استنتاج
محصّل کلام اینکه:گر چه ابعاد ثلاثه را به تنهایی وجه ممیّز جسم طبیعی نمیتوان شمرد اما به انضمام زمان، ابعاد اربعه داشتن را میتوان ذاتی جسم و وجه ممیز آن شمرد، چرا که زماندار بودن هم به حرکت جسم اشاره دارد هم به قوه آن و هم تا حدّی اشاره تلویحی به سنخ میدان بودن آن، و تعریف اجمالی جسم:جوهر دارای ابعاد اربعه میباشد و مابقی صفات و کمیاتی که در مبحث قبل مورد بررسی قرار گرفت یا ذاتی نیستند و از کیفیات ثانویهاند و یا از اصناف و ظهورات همین جوهری که خصایص ذاتی آن را بر شمردیم میباشند.
اما از طرفی دیگر بعنوان نتیجه تفصیلی بحث فلسفی میتوان تعریف تفصیلی جسم(ماده فیزیک)را بدو صورت(تعریف ماهوی و تعریف وجودی)جمع بندی نمود:
1-تعریف ماهوی:جوهر زمانمند متحرک (مرکب از قوه و فعل)که دارای ابعاد ثلاثه و جرم و زمان میباشد.
2-تعریف وجودی:درجهای از وجود که(فی نفسه لنفسه و در ضمن)عین حرکت و سیلان بوده و دارای ابعاد اربعه و جرم میباشد(و زمان و ابعاد ثلاثه از آن انتزاع میشود)و این جوهر اصلی واحد در چند صفت یا چهره تحقق مییابد(ذره، موج، انرژی...)و چهره اصلی آن نزد اکثری دانشمندان، «میدان»است.
تذکر:
در ارتباط با اخذ ابعاد ثلاثه و امتدادات سه گانه (طول، عرض، عمق)در تعریف جوهر دو نکته را باید مد نظر قرار داد:
الف-مراد از ابعاد سه گانه مذکور مسلما وجود بالفعل آنها نیست بلکه قابلیت فرض این ابعاد در موجودی برای جسم دانستن آن کافی است.شیخ الرئیس در الهیات شفا ضمن بیان ضعف قول معتزله که جسم را جوهر طویل عریض عمیق تعریف مینمودند چنین آورده است:اولا مواردی میبینیم که جسم خطوط ثلاثه بالفعل در خارج ندارد مانند کره(چرا که خط بنا به تعریف انتهای سطح است و چون کره فقط یک سطح دارد از هر جهت که بدان بنگریم یک خط منحنی بالفعل بیشتر قابل انتزاع از آن نیست).
ثانیا اگر خطوط ثلاثه بالفعل در ماهیت جسم اخذ شده بود دیگر بحث از تناهی و عدم تناهی (*)در اینجا میتوان به همبستگی و معادله یکسانی جرم-انرژی توجه نمود.آنچه را که در باب مورد بررسی مفهوم انرژی از هایزنبرگ(مبتنی بر اساس خواندن انرژی بعنوان بنیان عالم مادی)نقل شد متذکر میشویم. جسم موردی نداشت چون در آن فرض تناهی جسم در تعریف او اخذ شده بود، زیرا تحقق خطوط ثلاثه بالفعل فرع بر تناهی جسم است.پس آنچه در تعریف جسم مأخوذ است امکان و قابلیت فرض ابعاد سه گانه در آن است. (30)
ب-اشکال دیگر در مورد اخذ«خطوط ثلاثه بالفعل»در تعریف جسم، اشکال استلزام تقوم جوهر به عرض است.یعنی اگر امتدادات سه گانه را به منزله فصل برای جسم قرار دهیم، لازم میآید که جوهری مثل جسم متقوم به عرض(امتداد)باشد که این محال است.اما در صورتی که قابلیت فرض ابعاد ثلاثه را در تعریف، اخذ کنیم حتی اگر آن تعریف را حدّ جسم نیز بدانیم مشکلی پیش نمیآید.چرا که این قابلیت در واقع، فصل منطقی جسم است که از فصل حقیقی آن حکایت دارد یعنی از نحوه وجود جسم، چنانکه مرحوم صدر المتألهین در مورد نطق(فصل انسان)نیز همین مطلب را بیان داشته است.
*برخی پیآمدهای فلسفی بحث
1-مبحث اتصال و انفصال و تقسیمپذیری ماده:در این بحث در طول تاریخ فلسفه و کلام و علوم تجربی، تغییر و تبدلاتی رخ داده است.دو نظر اصلی در یونان قدیم یکی مبتنی بر نظریه انفصالی و ترکیب جسم از اتمها و ذرات صلب لا یتجزّی(حال در ذهن و خارج یا در خارج فقط)بود و دیگری بر نظریه اتصالی و همگن بودن جسم و تشکیل آن از جوهری هم جنس و متصل اگر چه که تا بینهایت قابل تقسیم ذهنی باشد(هر چند همواره برای بشر گذار از حدی از آن، امتناع و قوعی داشته است):این بحث طبعا به بحث از خلأ و امتناع آن نیز میانجامد، چرا که اگر جسم ممتد را مرکب از اجزائی که غالبا کروی فرض میشده بدانیم، در فواصل این اجزاء میبایست قائل به وجود خلأهایی بالفعل باشیم.
قائلان به نظریه اتصال مبحث امتناع خلأ را در برابر این عقیده(اصحاب انفصال و قائلان به ذرّه)مطرح میکردند.
در فیزیک کلاسیک با طرح نظریات اتمی با مدلهای مختلف آن، تلقی عمومی بر آن بوده(و تا حدّی هست)که نظریه انفصالی دموکریت و پیروان او بر کرسی پیروزی نشسته، چرا که جسم از ذراتی بسیار ریز و با ابعادی فوق العاده کوچک از یک طرف و از خلأهای عظیم در بین این ذرات از طرف دیگر تشکیل شده است به نحوی که اگر ذرات کره زمین را تا حد تماس به یکدیگر نزدیک کنیم به اندازه پرتقال بیش نخواهد بود.
اما با طرح نظریه نسبیت عام * و تئوریهای میدان و توالی و نتایج آنها که تا حدّی در بخشهای پیشین مطرح شد به نظر میرسد که نظریه اتصالی را میتوان بیشتر قابل انطباق با آخرین نظریات فیزیک دانست چرا که ذره تنها جلوهای از حقیقت اصیل جسم، یعنی میدان، است و از این پس باید میدان و موج را هم بعنوان عالم مادی قلمداد نموده و طبعا با توجه به گسترش نامحدود میدان تأثیر و اینکه آنها خود جواهری مستقل و قائم بنفس هستند(بنابر نفی اتر)طبعا حتی بنظر علم تجربی، خلائی در بین نخواهد بود. * چه اینکه به لحاظ (*)حتی بنا به نسبیت عام نیز نظریه خلأ مطرود است و اینشتین نیز به ناچار به نوعی اثر با ویژگیهای خاص قائل شده است چنانکه گوید:بنابر نظریه نسبیت عمومی، فضا واحد کیفیتهای فیزیکی است پس به این معنی اثیری وجود دارد فضای بدون اثیر غیر قابل تصور است زیرا در چنین فضایی فواصل فضا-زمانی، به مفهوم فیزیک، وجود نخواهد داشت اما نباید تصور کرد که این اثیر دارای همان خواص شاخص محیط میانجی ثقیل است.(فیزیک و واقعیت، ص 146).
(*)بنابراین نظریات علم جدید را میتوان مؤید نظریه اتصالی دانست اگر چه که مرحوم علامه طباطبایی در نهایة الحکمةP} فلسفی حتی قبل از این نظریه نیز وقوع خلأ امری محال و مؤدّی به تناقض دانسته میشد، چرا که مستلزم«عدمی»است که ابعاد داشته و قابل اتصاف به بعد داشتن میشود، حال آنکه بعد امری است که از وجود انتزاع میگردد اما به هر حال قابل انکار نیست که به واسطه علم جدید تصوری دقیقتر و عمیقتر از اتصال و انفصال و نیز وحدت اتصالی اشیاء جهان به دست آمده است.البته میدانیم که هنوز تا نظریه نهایی پیرامون کوارکها و میدانها و وحدت میدان و نظریه نهایی پیرامون ماده که میبایست ترکیبی از نظریات نسبیت و کوانتم باشد و طبعا ترسیم دقیقی از این مسأله، فاصله زیاد داریم.
نکته:مطلب مهم قابل ذکر آن است که مذهب ارسطو در مورد ماده دو جنبه داشته است:یکی نظریه اتصالی ماده، و دیگری نظریه ترکّب شئ از قوه و فعل.بر این دو نظریه دو برهان فلسفی مجزا اقامه شده و چنین نیست که با ردّ یکی دیگری نیز مردود شود.اگر بر فرض نظریه اتمی را ردّ نظریه اتصالی ماده پنداشتیم باز بحث دوم و امکان ترکّب ذرات اتمی از قوه و فعل به قوت خود باقی است و برهان آن را باید تنها از طریق فلسفی بررسی نمود. (31)
2-نحوه تأثیر فاعل جسمانی:از جمله متفرعاتی که بر مباحث فیزیک مترتّب میشود، توضیح یافتن بیشتر نحوه تأثیر فاعل جسمانی است چرا که در فلسفه فاعل جسمانی میبایست با محل تأثیر خود مباشرت و تماس داشته باشد و لهذا تأثیر از دور و بدون مباشرت مستقیم در فلسفه طبیعی قدیم برای جسم، امری محال تلقی میشد.
گر چه کلیت و صحّت این اصل خدشه بردار نیست لکن مفهوم دور و نزدیک و مباشرت و تماس بواسطه مباحث فیزیکی از زمان نیوتن به بعد تا زمان ما مصادیقی دیگر پیدا کرده و از این حیث متحوّل شده است.چرا که اگر شئای به توسط موجی نامرئی نامحسوس(توسط حواس عادی ما) و یا میدانی که اعمال نیرو میکند، بر شیئی دیگر تأثیر گذارد دیگر جسم دور و غیر مباشر تلقی نمیشود و خود موج و میدان، ادامهای از وجود جسم بلکه نوعی از وجود جسمانی تلقی میشوند.
(چنانکه بیان آن گذشت).
3-تصویر موجود مجرّد:یکی از مهمترین ثمرات بحث مذکور ارائه تصویری دقیقتر(هر چند سلبی) از موجود مجرد میباشد، چرا که هر چه شناخت ما از ماده و اوصاف و احکام آن بیشتر باشد، شناخت ما از مجرد(غیر مادی)نیز دقیقتر خواهد بود.شناخت لمّی ما از مجرد تا حدّی اجمالی است یعنی درجهای والاتر از وجود ماده که اوصافی نظیر بساطت و علم و قدرت و اراده و حیات ملازم آن بود، و از اوصاف مادی برکنار است و در محدوده مکان و زمان نمیگنجد، بلکه محیط به زمانیات و مکانیات است و نسبت آن با همه مکانها و زمانها یکسان است اما شناخت تفصیلی ما از مجرد بیشتر، جنبه سلبی دارد یعنی امری که مجموع ویژگیهای ماده را من حیث المجموع ندارد، هر چند در بعضی موارد، برخی صفات ماده را حائز باشد لهذا این مفهوم شامل مصادیقی که فاقد ابعاد ثلاثه و زمانمندی و قوه و حرکت و جرم باشد، (مانند نفس و عقل)یا آنکه فقط فاقد زمانمندی و قوه و حرکت جرم باشند(مانند عالم مثال)یا اگر قابل تصور باشد فاقد قوه و جرم اما واجد ابعاد ثلاثه و زمان و حرکت باشند(چنانکه در نزد نظر علم جدید را مؤید نظریه انفصال جسم(نظریه دموکریت) دانستهاند و آن را بعنوان اصلی موضوع که از طرف علوم تجربی اعطا شده قلمداد نمودهاند.(ر.ک:نهایه انتهای فصل 4 از مرحله 6) معتقدین به تکامل برزخی و حرکت در عالم برزخ مطرح است)نیز خواهد شد. (32)
نکته مهم در زمینه تجرّد نفسانی و برزخی آن است که:بنا به نظریه تشکیک صدر المتألهین و قاعده النفس جسمانیة الحدوث روحانیة البقاء به تعبیر استاد مطهری، (33) «میان مجرّد و مادی دیوار کشیده نشده است و آن ثنویت دکارتی و کما بیش ارسطویی که نفس را یک موجودی جدای از بدن تقلی میکند و رابطه نفس و بدن را مثل رابطه کشتیان«کشتی»میانگارد، در حکمت متعالیه مطرح نیست بلکه:«یک نوع وحدتی بین نفس و بدن برخوردار است از قبیل وحدت قوه و فعل یعنی همین جور دائما از قوه به فعلیت میرسد.دائما و علی الاتصال در حرکت است و مادی مجرد میشود بدون اینکه بشود مرزی را در این بین معیّن کرد که مثلا اینجایش مادّی است و اینجایش مجرّد بلکه...جنبه تجردش و جنبّ مادیّتش با همدیگر متحدند همانطور که هر قوه و فعلی با هم متحدند.این نکته ظریفی است که مربوط به فلسفه ملاصدراست و در فلسفه بوعلی نیست مادی و مجرّد در طبیعت همیشه با همدیگر متحدند به طوری که نمیشود مرزی معین کرد(همانطور که نمیتوان مرزی بین سرخی سیب و سبزی آن به دقّت معین کرد)». (34)
استاد سپس در زمینه ویژگی اصلی عالم مثال و برزخ و وجه تمایز آن از عالم ماده چنین آوردهاند: «[در عالم مثال و برزخ، حرکت و]تکامل برزخی اگر هم باشد به این شکل نیست.به شکل ماده و حرکت نیست اگر به شکل ماده و حرکت باشد که همان طبیعت میشود اصلا مشخّص طبیعت از غیر طبیعت ماده و حرکت است ماده-در اینجا-یعنی استعداد حرکت، نه جسم بودن جسم بودن یعنی ابعاد داشتن، به عقیده اینها ابعاد داشتن ملازم با این نیست که ماده و حرکت هم داشته باشد.ممکن است ابعاد عالم جسمانی باشد و ماده و حرکت نباشد آن وقت مشخّص طبیعت از غیر طبیعت همین ماده و حرکت است نه ابعاد جسمانی لهذا در عالم مثال ابعاد جسمانی هست ولی ماده و حرکت نیست». (35)
4-شناخت و بررسی حقیقت اعراض:از دیگر ثمراتی که بر این بحث مترتب است دریافت جدیدی از مقولات عرضی و مصادیق آنهاست بدین صورت برخی پدیدهها را که متقدمین از جمله اعراض محسوب داشتهاند بر طبق توضیحات فیزیک جدید در نهایت اموری جوهری قلمداد میشوند مانند نور و حرارت (انرژی حرارتی)و پارهای دیگر را باید از اندراج تحت مقوله عرضی خاصی به مقولهای دیگر منتقل نمود مانند رنگ و بعضی از نیز اصولا باید از سنخ معقولات ثانیه دانست(مثل انرژی بنا به برخی نظریات)که در اینجا به بیان چند نمونه اکتفا میکنیم:
مقوله کیف(عرضی که بالذات قبول قسمت و نسبت نمیکند)را در فلسفه به چند گونه تقسیم بندی میکنند:از جمله تقسیم آن به کیفیات محسوس، کیفیات نفسانی، کیفیات استعدادی و کیفیات مختص به کمیات، کیفیات محسوس کیفیاتی است که توسط حواس پنجگانه ما شناخته میشوند که آنها را میتوان بدین صورت تقسیمبندی نمود:
1-کیف ملموس(مربوط به قوه بساوایی)مثل حرارت و برودت.
2-مبصر(مربوط به قوه بینایی)مثل رنگ و نور.
3-کیف مسموع(مربوط به قوه شنوایی)مثل اصوات.
4-کیف مذوق(مربوط به قوه چشایی)مثل طعمهای مختلف.
5-کیف مشموم(مربوط به قوه بویایی)مثل بوی تند یا بوی خوش.
کیفیات استعدادی:که به یک تعریف مبدأ انفعال بشمار میروند(آمادگی پذیرش اثر شئ) مانند صلابت و نرمی.
کیفیات نفسانی:صفات و ملکات نفس انساناند که مادام که راسخ نگشتهاند حالاند و پس از رسوخ ملکه مانند حیات، علم، قدرت، شجاعت، عدالت، اراده، حزن و غضب.
کیفیات مختص به کمیات:کیفیاتی که اولا عارض و وصف کمیاتاند و سپس به واسطه آنها عارض جسم میشوند.مانند:استقامت و استداره شکل و زاویه و کیفیات مختص به اعداد مثل زوجیت و فردیت.
قبل از بررسی وضع کیفیات از دید علوم جدید باید به نکتهای اشاره کرد و آن اینکه:دید متقدمات فلاسفه از ارسطو تا حکت متعالیه نسبت به کیفیات غالبا دیدی هستی شناسانه و انتولوژیک و عینینگر بوده است * به عبارت دیگر کیفیات را اوصافی واقعی و غیر وابسته به وجود یا عدم انسان یا هر گونه موجود مدرک و حس یا درک کننده دیگر تلقی مینمایند(به عبارت دیگر از سنخ کیفیات اولیه محسوب میشوند)اما در علم جدید دید غالب به کیفیات تلقی شناخت شناسانه و اپیستمولوژیک میباشد(به عبارت دیگر از جمله کیفیات ثانویه محسوب میشوند)
حال به عنوان مثال حرارت را از دیدگاه فیزیک جدید بررسی میکنیم:حرارت از این دیدگاه وصف خود شئ نیست و عرضی برای او محسوب نمیشود، بلکه حاصل انعکاس اعصاب حس لامسه ما و انتقال اثرات دریافتی از محیط به مغز و ایجاد نوعی«درک و انفعال نفسانی»در ماست که آن را سوزش با گرما مینامیم.اما حقیقت مبدأ و منشأ این اثر حرکات سریع و نوسانات شدید مولکولهای جسمی است که به آن جسم گرم یا حارّ میگوییم این جنبش و حرکتهای شدید مولکولی جسم نیز به نوبه خود به انرژی جنبشی آنها بازگشت دارد.ب بنابراین، حرارت را میتوان نوعی بازتاب ادراکی پدید آمده در نفس دانست که به واسطه مجاورت با شئای که جنبش مولکولهای آن سریعتر بوده است در ما پدیدار شده است، بله ممکن است کسی حرکت مولکولها را حرارت بنامد، اما حرارت نامیدن حرکت آنها با مبدأ حرکتشان، صرفا نامگذاری است که نباید ما را از اصل بحث دور نماید.خواهیم دید که با توجه به جوهری دانستن انرژی در مباحث قبلی حرارت جنبهای جوهری مییابد از عرض دانستن حرارت اشکالاتی پدید میآید که با توجه به نظریه جدید پیرامون حرارت، مرتفع میگردند.مثلا در نحوه گرم شدن یک جسم این اشکال رخ مینماید که با توجه به عرض دانستن حرارت و نیز قاعده فلسفی محال بودن انتقال اعراض نمیتوان«انتقال گرما»از شئای به شئ دیگر را توجیه نمود.
اما اگر حرارت را فرآورده حرکت جنبشی مولکولها دانستیم طبعا بر اثر تماس و مجاورت، حرکت مولکولها به توسط انرژی آنها منتقل شده و حرکت و ارتعاش مولکولهای جسم مجاور را نیز سریعتر میکند و نمیتواند گفت که انتقال حرکت نیز مانند انتقال حرارت محال است، زیرا قیاس (*)البته این امر مربوط به همه اعراض نیست چرا که فی المثل اضافه و اعراض اضافیه را گروهی از فلاسفه متقدّم نیز امری اعتباری و مربوط به نسبت سنجی انسان دانستهاند. حرکت به حرارت قیاس مع الفارق است چون حرکت از معقولات ثانیه فلسفی است به خلاف حرارت، و انتقال انرژی نیز در فیزیک جدید به دو طریق(توسط موج و توسط ذره)حاصل میشود.
لهذا میتوان گفت از همان منشأ انتزاعی که حرکت مولکولهای شئ اول انتزاع میشود(یعنی انرژی جنبشی که موجب نقل و انتقال و جنبش سریع مولکولها شده)از شئ دوم نیز به همینسان قابل انتزاع است.ذره یا موج نیز که محملهای انتقال انرژی هستند اموری جوهریاند و از هویت کوانتمی برخوردار، هر چند با توجه به نظریه کوانتمی، کوانتمهای انرژی خود بسته موجهایی هستند که متحرک و عین حرکتاند.
خلاصه این مورد مثالی از تحویل یک مقوله عرضی به«منتزع بودن از مقولهای جوهری»است (اگر ما به ازاء حرارت را انرژی بدانیم)یا به یکی از معقولات ثانیه فلسفی(اگر منشأ انتزاع حرارت را حرکت مولکولها بدانیم)
مثال بهتر تحویل یک امر عرضی به امری جوهری، مثال نور است که در فیزیک قدیم و نزد فلاسفه متقدم از عراض(کیف مبصر)محسوب میشد.در حالی که از فصول قبل واضح شد که امروزه آن را از انواع انرژی دانسته و طبعا آن را باید امری جوهری قلمداد نمود.
دقت در مسأله رنگ ما را به بعد دیگری از تحولات و جابجاییهای مقولی آشنا میسازد چرا که رنگ و رنگین دیدن اجسام را در فیزیک جدید حاصل تفاعل بین بازتاب امواج از برخورد با اجسام از یک طرف و سیستم خاص دستگاه بینایی از جانب دیگر، و نحوه دریافت امواج توسط چشم ما میدانند، نه حاصل رنگین بودن واقعی اشیاء. یعنی آنچه که در جریان دیدن رنگ اجسام رخ میدهد آن است که اجسام به حسب نحوه چینش مولکولها و اتمهای خود امواجی خاص را که در موج نور خورشید(مثلا)موجود است جذب نموده و بقیه را نعکاس میدهند که این امواج بازتابی در دستگاه بینایی به توسط اعصاب بینایی به مغز منتقل شده و به گونههای مختلفی که ذهن ما آنها را رنگ مییابد و یا مینامد مجسم میشوند و نحوه نامیدن اشیاء به رنگهای مختلف و اصولا تعداد رنگهایی که در طبیعت، موجود میدانیم دقیقا بستگی به وضعیت دستگاه بینایی ما دارد.چنانکه به واسطه بیماریی مثل یرقان تنها میتوان رنگ موجودات را به زرد و تیره تقسیم نمود.همچنین قابل تصور است که اشیاء با نوعی سیستم بینایی تنها به دو رنگ سیاه و سفید به نظر آیند.
البته نباید این سخن را به معنی انکار مبدأ و منشأ واقعی در اجسام که باعث بروز جنین تفاوتهایی در بازتابها و انعکاسات و تأثیرات بر سیستم بینایی ما میشود دانست و در این صورت میتوان گفت که مبدأ(به عنوان مثال نحوه ترتیب و چینش اتمها و مولکولها)خود، عرضی برای آنها است اما این عرض به جای کیف مبصر داخل در مقوله وضع و یا کیف مختص به کمیات مربوط به اجزاء آن و اتمهایش میباشد(مثل استقامت یا موازی و مورّب بودن) * و این خود مثالی برای (*)اصولا از دیدگاه فیزیک جدید ما بازاء تمام انواع کیف مبصر و مسموع امواجی هستند با خصوصیتهای(مقصود فرکانسها یا طول موجهایی)مختلف که هر کدام اثری خاص را بر دستگاههای گیرنده حسی، در ناحیههای محدود و مشخص، میگذارند.مثلا چشمان ما از دریافت فرکانسهای امواج نوری بالاتر از حدّی خاص یا پیینتر از مقداری معین محرومند و گوش ما نیز تنها قدرت دریافت امواج صوتی با میزان تواتر و فرکانس بین دو درجه مخصوص را داراست به خلاف چشم یا گوش دیگر حیوانات که احیانا قدرت دریافت امواج غیر مرئی یا غیر مسموع توسط ما را نیز دارا میباشند.ماهیت امواج رادیوئی(که توسط گوش ما با واسطه شنیده میشوند)و امواج نوری(قابل دریافت توسط چشم ما)یکسان است و همگی بهP} انتقال یک عرض از مقولهای به مقوله دیگر بر اثر تحول اصول موضوعه وام گرفته از علوم تجربی است.
در مورد کیفیتهای مذوق و مشموم نیز باید گفت پیدایش صورتهای علمی بنحو عرضی از این پدیدهها حاصل تفاعل حواس با ویژگیهای مختلف اجساماند و البته همگی از نوعی خصوصیت جوهری یا عرضی یا مربوط به ارتباط شئ با محیط حکایت دارند.ب اما در مورد سایر اعراض میتوان اغلب اعراض نسبی(اضافی)مثل وضع، این-اضافه- جده و فعل و انفعال را اموری اعتباری و اضافی دانست و حاصل سنجش و ادراک بشر و وابسته به اعتبار و لحاظ او و بدین لحاظ از معقولات ثانیه فلسفی محسوب داشت که البته همگی دارای منشأ انتزاعهایی در خارج میباشند.
اما نه لزوما منشأ انتزاعی نظیر وجود و امکان و وحدتها که با تغییر وضعیت مدرک یا تغییر اعتبار معتبر قابل تغییر نباشد، بلکه شامل اموری مانند فوقیت، تحتیت و...نیز میشود که اعتبارشان به دست معتبر میباشد و بستگی به نحوه محاسبه او دارد.البته این مورد اخیر را به حق بایست حاصل پیشرفت فلسفه در ژرفنگری فیلسوفان دانست نه مرهون پیشرفت علوم تجربی هر چند که ممکن است بنحو غیر مستقیم با پیشرفت علوم مزبور بیارتباط نباشد.)
در پایان باید گفت-همانطور که قبلا هم گذشت-تشخیص مصادیق و حتی تقسیم بندیهای اعراض مربوط به فلسفه نمیشود و بیشتر میبایست به نحو اصل موضوع و بر فرض صحت آن در فلسفه مورد استفاده واقع شوند.اما مباحثی را که مطرح شد نیز باید چیزی بیشتر از مناقشه در مثال تلقی نمود.چرا که ذهنشناسی و تحقیق در نحوه تحقق وجود ذهنی(در همه مراتب و درجاتش)دور از وظیفه فلسفه نیست. *
اینک عرصههای دیگری را که نتایج این بحث میتواند در آنها مؤثّر افتد اجمالا و به اشاره برمیشماریم:
5-مبحث قسر و طبع:در حرکات و پدیدارهای طبیعت.
6-مبحث قوه و فعل.
7-مبحث حرکت جوهری.
8-حدوث ماده.
9-ویژگیهای فاعل جسمانی.
10-مبحث خلأ و اثیر.
*خاتمه
در پایان این تحقیق، با اعتراف به این نکته که تحقیق وقتگیر هست اما لزوما چشمگیر نیست و با اذعان به اینکه این بحث هنوز محلّ فحص و بررسی فراوان دارد و اگر ما حصل بحث ما چیزی جز تبدیل جهل مرکب به جهل بسیط نباشد باز رضایتمند هستیم.و با اقرار به اینکه علم هر چه پیش رود و هر چند در محدوده تکنیک و پیشبینی و احاطه بر طبیعت پیشرفت نماید، اما لحاظ داشتن هویتی انرژیکی، واجد سرعت انتقالی به حدّ سرعت نهایی(سرعت نور)میباشند که اختلاف آثار آنها بجهت اختلاف گیرندهها(چشم، گوش، رادار یا...)است لهذا به عنوان نکتهای در پرانتز میتوان گفت تشبیه وحدت تشکیکی وجود(وحدت در کثرت)به امواج که از نظر سنخی واحدند اما اختلاف آنها به جهت اختلاف درجات و نیز تفاوت قوایل آنهاست، تشبیهی دقیق-هر چند نه کاملا منطبق- میتواند بود.
(*)ابتدا در نظر بود پیوستهایی درباره نسبیت عام و خاص و نیز اقوال فلاسفه یونان و غرب و متکلمان و فلاسفه اسلامی در مورد ماده آورده شود که بدلیل محدودیت صفحات مجله از آوردن آنها خودداری نموده و خوانندگان را به کتابهای تاریخ فلسفه و علم ارجاع میدهیم. ظاهرا مقدّر آن است که در شناخت حقیقت عالم آفرینش بیشتر در تحیّر فرو رود و همصدا با ابن سینا بسراید که:
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت *
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذرهای راه نیافت
و بدینسان به حیرت خود در شناخت حقیقت فروترین درجات هستی یعنی ماده و جسم اعتراف کند، میگوییم شاید حکمت این حیرت، ایجاد هیبت و ادراک عظمت آفریننده جهان و اعتراف به قصور دائمی در ادراک ذرهای از کمالات او برای بشر باشد و یا آنکه بشر در طیّ تلاش خود پیرامون این جهان کبیر که در واقع باید جهان صغیرش نامید بانگی از درون خود برآورد که:
حدّ جوهر با عرض دانستهگیر
حدّ خود را دان که زان نبود گزیر
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
روی نفس مطمئنه از حسد
زخم، ناخنهای فکرت میکشد
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلوی ماست سخت
که ندانی که خسی یا نیکبخت
گر بدانی که شقیّی یا سعید
آن بود بهتر ز هر فکر عتید
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد، در نتیجه خود نگر
چون بدانی حدّ خود زین حد گریز
تا به بیحدّ در رسیای خاک بیز
(مثنوی مولوی)
حسن ختام کلام فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام است که فرمود:
کیف یعرف غیره من یجهل نفسه و من عرف نفسه فقد انتهی الی غایة کل معرفة و علم و من عرف نفسه فقد عرف ربه(غرر الحکم)
(*)مقایسه شود با«ندانستن»ماهیت اتم در عین«شکافت»اتم!..
یادداشتها
(1)-فیزیک و فلسفه، ترجمه خاتمی، ص 120.
(2)-ر.ک:الهیات شفا، طبع مصر، ص 67-72.
(3)-جهت بحث تفصیلی ر.ک:اسفار، ج 1، ص 181-251 و ص 335 و ج 8، ص 218؛منظومه سبزواری، ص 39؛شوارق الالهام، ص 70 تا 73؛حکمت عمادیه(ذیل الدورة الفاخرة)، ص 146؛ شرح مبسوط منظومه، ج 2، ص 80-122؛نهایة الحکمة، ص 228 و تعلیقه بر نهایه.
(4)-ر.ک:مصاحبه استاد مصباح یزدی در دانشگاه انقلاب(ویژه فلسفه، ش 99-98، ص 86.
(5)-ر.ک:مبادی ما بعدالطبیعه علوم تجربی، ص 75-82.
(6)-در اینمورد رجوع شود به مبادی ما بعد الطبیعه علوم تجربی، ص 107-113.
(7)-رجوع شود به شرح مبسوط منظومه(استاد مطهری)ج 2، ص 60-121.
(8)-حدسها و ابطالها پوپر، (به نقل از نامه نیوتن به ریچارد بنتلی) ص 132.البته به لحاظ محکی عنه«وزن»که«نیروی وارد آمده بر شئ است»، این صفت را میتوان به همان اوصاف نیرو متصف دانست.
(9)-به عقیده استاد مطهری نظر صدر المتألهین عند التحقیق همین است ر.ک:شرح منظومه، ج 1، و حرکت و زمان، ج 1، ص 127.
(10)-مقالات علمی اینشتین، ص 235.
(11)-همان، ص 236.
(12)-ر.ک:فیزیک و واقعیت، ص 198؛فیزیک و فلسفه جینز، مبحث ماهیت ماده؛تائوی فیزیک، ص 67-87 و ص 205.
(13)-فیزیک و فلسفه، ورنر هایزنبرگ، ترجمه محمود خاتمی، ص 120.
(14)-نهایه انتهای فصل چهارم از مرحله ششم.
(15)-مقالات فلسفی، ج 3، ص 278-279.
(16)-جیمز جینز در کتاب فیزیک و فلسفه خود چهار معنای متفاوت از زمان را مورد بررسی قرار داده است.(ص 100-102).
(17)-ر.ک:دروس فلسفه، استاد مصباح یزدی، ص 329 و معادشناسی، علامه طهرانی، ج 8، ص 270-280.
(18)-فیزیک و فلسفه(جمیز)، ص 157.
(19)-فیزیک و فلسفه، ص 158.
(20)-رجوع شود به اسفار، ج 5، ص 26-56؛شرح منظومه سبزواری، (طبع ناصری)، ص 222؛نهایة الحکمة، ص 96 (طبع جامعه مدرسین)و نیز مقالات فلسفی استاد مطهری، ج 3، ص 275-280 که بحثی مبسوط در این مورد دارد.
(21)-ر.ک:مقالات فلسفی، استاد مطهری، ج 3، ص 277 و نیز آموزش فلسفه، ج 1، ص 112 و 113.
(22)-ر.ک:اسفار، ج 4، ص 33 و 58 و ج 5، ص 15 و ص 126-139.
(23)-ادله اثبات عالم مثال در کتب مفصل مذکور است رجوع شود به:رساله نوریه در عالم مثال از بهائی لاهیجی با تصحیح و تعلیق استاد آشتیانی.
(24)-مراد:«ایجاد تصویر ذی بعد ادراک حسی»است.
(25)-در فیزیک کلاسیک نیز حرکتپذیری از خواص اصلی ماده محسوب میشود.
(26)-تفصیل این مطلب را در کتب مفصل فلسفی میتوان دنبال نمود از جمله اسفار، ج 5-منظومه-نهایه و تعلیقات آن و کتاب حرکت و زمان استاد مطهری.
(27)-ر.ک:نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت، سید حسین نصر، ص 335 و نیز ص 97-100 نیز:شفا(الهیات)مقاله دوم، فصل 2 و 3.
(28)-فیزیک و فلسفه، ص 168.
(29)-مقالات فلسفی، ج 3، ص 274.
(30)-ر.ک:الهیات شفا طبع مصر، ص 61-63.
(31)-ر.ک:فلسفه ما، ص 564-570.
(32)-بحث مستوفای موجودات مجرد و اثبات آنها را میبایست با تکیه بر مباحث تشکیک وجود و قاعده امکان اشرف و تحلیل پدیدههایی نظیر علم و امثال آن در فلسفه عرضه داشت.
(33)-درسهای الهیات شفا، ج 2، ص 300.
(34)-همان، ص 300 و 301.
(35)-همان، ص 302.