قانونمندی در نظام آفرینش
آرشیو
چکیده
متن
در بحث قبل (1) دیدگاه خدا محورانه قرآن را در باب تأثیر مطلق خداوند در نظام هستى و اینکه تمام پدیدهها به حول و قوه و ارائه خداوند انجام مىشوند، به بحث گذاشتیم.از طرف دیگر خود را بالوجدان با عالمى مواجه مىیابیم که داراى نظم و نظام است. هر معلولى علت خاص و معین دارد که بدون آن علت، معلول نیز وجود نخواهد داشت و نیز هر موجودى اثر و فایده خاص خود را دارد که در دیگر موجودات یافت نمىشود.به تعبیر دیگر ما با جهانى قانونمند روبرو هستیم.
سؤالى که در اینجا براى متفکران اسلامى-و براى هر متفکر دیگر در هط نظام توحیدى-مطرح است این است که:اگر جهان، قانونمند است، خداوند در آن چگونه عمل مىکند و نقش او در این نظام قانونمند حدوثا و بقائا چیست؟ * و اگر او تنها مؤثر عالم است، چگونه مىتوانیم تأثیر هر شىء را به خود آن شىء اسناد داده، معتقد به اصل علیت و در نتیجه نظم و نظام در عالم شد؟بر فرض که نظم و نظام عالم را بپذیریم با توجه به اراده مطق و آزاد خداوند آیا مىتوانیم این نظام را ضرورى بدانیم؟آیا اصل سنخیت و اینکه علتهاى مشابه باید معلولهاى مشابه داشته باشند، ضرورى خواهد بود؟و بر فرض مثبت بدن جواب این سؤالات، به این مطلب باید بپردازیم که آیا معناى ضرورت این نظام، مجبور بودن خداوند در آفرینش آن نیست؟و خداوند چرا و چگونه این نظم مکرر مشهود در طبیعت را ایجاد مىکند؟
معتزله ضمن قبول نظم و نظام علّى، و تأثیر و تأثر بین اشیاى عالم، براى هر موجود اثر و فعل خاص خود را قائل شده، خداوند را تنها در«حدوث»عالم مؤثر دانسته، قائل به«تفویض»شدند.یعنى عالم را به خود واگذاشته و عملا لا مؤثر فى الوجود الا اللّه را منکر شدند و به زعم خویش تناقضات فوق را حل کرده و از مشقت آن سؤالات رستند.اما اشاعره، حکماى مشایى و عرفا نمىتوانستند دیدگاه معتزله را که با قواعد عقلى و نیز ظواهر قرآن ناسازگار بود، بپذیرند؛ لذا مىبایستى نظامى دیگر براى حل مسائل فوق (*)این سؤال در قرون جدید به صورتى دیگر براى متکلمان غرب مطرح شده است-چنانکه مىدانیم با رواج نظریات علمى و با خوشبینىهایى که از قرن هفدهم به بعد-بخصوص از زمان گالیله و نیوتن نسبت به علم و توانایىهاى آن ایجاد شد، دیدگاههاى جدید نسبت به رابطه خدا و جهان دگرگون گشت. با توجه به قوانین طبیعى، ماده و نیرو تنها عوامل مؤثر در جهان تلقى شدند و نقش خدا در جهان محدود به زمان آفرینش شد و به صورت خداى ساعتسازى درآمد که در رابطه با ساعت جهان دیگر کارى ندارد، مگر اینکه گاه به بشر وحیى کند و یا معجزهاى را ارائه دهد.
نیوتن سعى کرد که نقش«تعمیرکار موقت»را نیز براى خداى ساعتساز قائل شود، تا بتواند رخنههایى را که در نظریاتش وجود داشت با فرض وجود خدا پر کند، یعنى قائل به خداوند رخنه پوش(The God of gaps)شد-ولى از آن به بعد با پیشرفت علم، این نقش موقت هم از خدا گرفته شد.چنانکه «لاپلاس»پس از نیوتن آمد و رخنههاى علمى او را با تبیینهاى علمى پر کرد.معروف است که وقتى ناپلئون به او گفت: «موسیو لاپلاس اینطور که مىگویند شما این کتاب بزرگ را راجع به نظام عالم نوشتهاید و حتى اسمى از آفریدگار جهان نبردهاید!»
پاسخ مشهورش این بود که«نیازى به این فرضیه نداشتم!»(به نقل از کتاب«علم و دین»نوشته ایان باربور، ترجمه بهاء الدین خرمشاهى). ارائه دهند.ما در اینجا نظام اشاعره را«عادة الله» نظام حکما را«سنة الله»و دیدگاه عرفا را«اسماء الله» مىنامیم و به بررسى آنها مىپردازیم.
از طرف دیگر«نیکلا مالبرانش»فیلسوف فرانسوى (1715-1638)در این زمینه دیدگاههاى خاصى دارد که از جهاتى با دیدگاه اشاعره و از جهاتى دیگر با دیدگاه عرفا و حکما شبیه است.از این رو بررسى دیدگاههاى او بطور تطبیقى، به روشنتر شدن تفاوتها و تشابههاى سه دیدگاه فوق کمک خواهد کرد.در بحث قبل به دیدگاه عرفا یعنى نظام«اسماء الله»اشارهاى کردیم.در اینجا ابتدا به دو دیدگاه دیگر و نیز نظریه مالبرانش اشاره خواهیم کرد، سپس به تفاوت این چهار دیدگاه در زمینه قانونمندى نظام هستى خواهیم پرداخت.دقت کافى نشان خواهد داد که تفاوت این دیدگاهها در برداشتى است که از مسأله«علیت»و رابطه«علت الهى»و«علت طبیعى»دارند.لذا در بررسى این دیدگاهها مسأله علیت را محور قرار خواهیم داد.
1-قول اشاعره(عادة الله»
هر چه متلبس و متصف به وجودى شود ذاتا و صفتا و فعلا همه به اراده خداوند، مستقیم و بدون واسطه خلق مىشوند.اسبابى که به نظر ما مىرسد، حقیقى نیستند، بلکه عادت حق(سبحانه)به ایجاد معلولها و مسببات مقارن وجود این امور قرار گرفته و الاّ جز سبب واحدى در کار نیست؛همه کارها را خداى سبحان انجام مىدهد.در مورد همه پدیدههایى که علت و معلول انگاشته مىشوند باید گفت این خداست که آنها را مقارن یکدیگر مىآفریند. عقل و ظواهر نقلى نیز ما را به این مسأله رهنمون مىشود.قدرت خداوند به وسیله نظام عالم محدود نمىشود.او قدرت مطلق است و این قدرت مطلق جا براى قدرت دیگرى باقى نمىگذارد و چون علیت و تأثیر همیشه ملازم با قدرت است، سایر موجودات چون قدرتى ندارند پس علیت و تأثیر نیز نخواهند داشت.پس علاوه بر ادله نقلى که قبلا آوردیم عقل نیز به ما مىگوید که«لا مؤثر فى الوجود الا الله»؛تنها مؤثر در نظام هستى خداوند است.
به عبارت دیگر حسن تنها مقارنت را نشان مىدهد، ولى ارتباط و تأثیر و تأثر را درک نمىکند.تنها چیزى که ما مى بینیم تأثیر عند الاشیاء است نه بالاشیاء.به قول غزالى:«چه دلیل دارند که آتش، فاعل احتراق است؛و آنان را دلیلى نیست مگر مشاهده حصول احتراق در زمان ملاقات آتش، و مشاهده دلالت دارد بر اینکه حصول در آن زمان است(عندها)و دلالت ندارد که حصول به خاطر آن(بها)است.» (2) به عبارت دیگر:«وجود یافتن نزد چیزى دلالت ندارد بر اینکه آن چیز به سبب او موجود است.» (3) و این همان اکازیونالیزم است که عبارت است از«اعتقاد به منشأیت اثر مطلق خداوند که به خاطر دخالت مستقیم اوست که پدیدههاى طبیعى را علل موقعى یا ظاهرى مىنامیم.» (4)
در«شرح المواقف»در موارد بسیارى، علیت طبیعى را به مقارنت ارجاع داده و از قول ابو الحسن اشعرى بنیانگذار این مکتب مىگوید:
«ان جمیع الممکنات مستندة عنده الى الله سبحانه ابتداء بلا واسطة و انه تعالى قادر مختار فلا یجب عنه صدور شىء منها و لا یجب علیه ایضا و لا علاقة بوجه بین الحوادث المتعاقبة الا باجراء العادة بخلق بعضها عقیب بعض کالاحراق عقیب مماسة النار و الرى بعد شرب الماء فلیس للماسة و الشرب مدخل فى وجود الاحراق و الرّىّ بل الکل واقع بقدرته و اختیاره تعالى فله ان یوجد المماسة بدون الاحراق و ان یوجد الاحراق بدون المماسة و کذا الحال فى سائر الافعال.» (5)
ابن میمون نیز یکى از مسلمات مذهب اشعرى را ارجاع علیت به تقارن مىداند:
«آنها قئل نیستند که این امر سبب فلان امر است...مثلا در سیاه شدن لباس در مجاورت رنگ نیلگون مىگویند:فاعل خداست که سیاهى را به هنگام مقارنت با رنگ نیلگون در لباس ایجاد مىکند...یا در مورد حرکت دست و به تبع آن حرکت قلم علیتى در کار نیست.جمهور اشاعره مىگویند که به هنگام حرکت کردن این قلم، خداوند چهار عرض را خلق مىکند(اراده نویسنده، قدرت او بر تحریک، حرکت دست و حرکت قلم)بین هیچ کدام از اینها سببیت نبوده و صرفا مقارنت در وجود است.» (6)
با تعمیم دادن این امر به سراسر نظام هستى، و ارجاع همه علیتها به مقارنت صرف به مسایل جالبى در آثار اشاعره برمىخوریم.مثلا پیدایش نبات را در حال اجتماع عناصر اربعه مىدانند نه ناشى از آن. (7)
در مورد خسوف و کسوف، در مقابل فلاسفه که آنها را به حیلوله ماه و خورشید بین زمین و طرف دیگر نسبت مىدهند، مىگویند:«این خداست که در اکثر اوقات نور را در شمس و قمر ایجاد کرده و در هنگام حیلوله نور را ایجاد نمىکند؛پس حیلوله و عدم آن مدخلیتى در خسوف و کسوف ندارد.» (8) وجود و عدم پیامبر در ایجاد معجزه نقش ندارد و تنها مؤثر خداست که معجزه را مقارن ادعا و اراده پیامبر ایجاد مىکند. (9) و از این بالاتر، وقوع معجزه، علت عقلى براى تصدیق مؤمنان نیست، بلکه خداوند همزمان و مقارن با معجزه تصدیق را در مشاهدهگران مىآفرینند:«و هى(دلالة المعجزة على الصدق)عندنا اى الاشاعره اجراء الله عادته بخلق العلم بالصدق عقیبه اى عقیب ظهور المعجزة.» (10)
2-عقیده مالبرانش(اکازیونالیزم)
مالبرانش نیز در اروپا قهرمان تقارنانگارى(اکازیونالیزم)است.او پس از آنکه اثبات کرد که به شهادت حس نباید اعتنا نمود، اشتباه اکثر مردم را در این مىداند که تقارن را با ارتباط علّى داشتن، اشتباه مىکنند و علت مجازى را به جاى علت حقیقى مىنشانند.
«مردم همواره چنین حکم مىکنند که هنگامى که پدیدهاى پس از پدیدهاى دیگر رخ مىدهد، پدیده مقدم، علت و پدیده مؤخر، معلول است.حال آنکه علت حقیقى را که خداست فراموش کردهاند.به همین جهت در برخورد دو توپ، حرکت توپ اول را علت حرکت توپ دوم فرض مىکنند و نیز اراده ما را علت حرکت دستمان مىدانند.و این بدان خاطر است که همواره حرکت توپ دوم را پس از برخورد با توپ اول مشاهده کردهایم و دیدهایم که دستمان نیز هرگاه اراده کنیم به حرکت درمىآید و از نظر حسى چیز دیگرى را که علت این حرکات باشد نیافتهایم.» (11)
و این از همان موارد اشتباه و خطاى حواس است که بعضى مردم زودتر و عدهاى دیتر به آن دچار مىشوند.
«مثلا شهابى سقوط کرده و در همان هنگام شاهى مىمیرد و یا در لحظه تولد کودکى، بین خورشید و مریخ«قران»بوده و از قضا امرى غیرعادى در آن کودک پیدا شده است.همین امر کافى است تا خیلى از مردم را متقاعد کند که آن«شهاب»و یا«ران خاص بین خورشید و مریخ»، علت آن پدیدههایى هستند که همزمان با آنها مورد توجه ما قرار گرفتهاند و سبب اینکه همه مردم چنین اعتقادى را ندارند این است که این پدیدهها همیشه در پى آن چیزها اتفاق نمىافتند.» (12)
به عبارت دیگر براى عدهاى حتى یک مورد اتفاقى کافى است تا آنها را به وجود علیت متقاعد کند، لیکن عموم مردم تنها وقتى حکم به علیت مىکنند که این اتفاق دایمى و یا اکثرى باشد.لیکن از نظر مالبرانش فرقى بین«تقارن نادر»و«تقارن دایم»در عدم دلالت بر علیت نیست؛و نسبت دادن علیت در آنجا که تقارن دایمى است، هیچ فرقى با خرافاتى که به عنوان مثال ذکر کرده است، ندارد.وى پس از آنکه شهادت حس را نپذیرفت به سراغ عقل مىرود:
«هنگامى که دو توپ به هم مىخورند، چشمان من واقعا و یا ظاهرا به من مىگویند که یکى علت حقیقى حرکتى است که در دیگرى ایجاد مىشود...ولى وقتى که به عقلم رجوع مىکنم مىبینم که...اجسام نمىتوانند نیرویى را که خود ندارند به دیگرى بدهند...و در نتیجه(عقل مىگوید)که علت حرکت خداست که مقارن با برخورد دو توپ، توپ دوم را به حرکت درمىآورد.» (13) «علیت طبیعى، علت واقعى و حقیقى نیست بلکه صرفا علت موقعى است که خالق طبیعت را وامىدارد که تحت چنین و چنان موقعیتى، به چنین و چنان شیوهاى عمل کند.» (14)
غزالى نیز مثال زیبایى را براى نشان دادن اینکه چگونه«تقارن»با«علیت»اشتباه مىشود، ذکر مىکند:
«اگر نابینا در چشمانش پردهاى باشد و فرق شب و روز را از مردم نشنیده باشد آنگاه روزى پرده از چشم او گرفته شود و پلکهاى خود را بگشاید و رنگها را ببیند، گمان کند که فاعل ادراک حاصل از صور الوان در چشم او، باز شدن چشم است و مادامى که چشمش سالم و باز باشد و پرده وجود نداشته و شىء مقابل رنگین باشد، لزوما مىبیند و نمىفهمد که نمىبیند تا اینکه وقتى آفتاب غروب مىکند و هوا تاریک مىشود، مىفهمد که سبب واقعى براى انطباع الوان در چشم او، نور خورشید بوده است.از این روى خصم از کجا مىداند که در مبادى وجود، علل و اسبابى نباشد که این حوادث، در زمان حصول ملاقات از آنها افاضه مىگردد.» (15)
پس باید گفت اکازیونالیزم سخنى است در باب علیت در افقى وراى افق حس-یعنى در افق عقل- لیکن حسیون در افق اول ایستادهاند و مقارنت را با علیت اشتباه مىکنند در حالى که«عقلیون»فراتر رفته و در سطحى بالاتر، علت حقیقى را منحصر در خداوند مىبینند بنابراین امثال مالبرانش و یا غزالى منکر علیت نیستند بلکه با قبول علیت مصداق واقعى و منحصر به فرد آن را، خدا مىدانند.
بنابراین در افق حس، حواس ما موضع اثباتى داشته و پدیدههاى طبیعى را به صرف مشاهده مقارنت، علت یکدیگر مىپندارند و حال آنکه مکتب عقلى اکازیونالیزم، در اینجا موضع نفى گرفته و معتقد است که حس صرفا تقارن و تعاقب بین پدیدهها را ادراک مىکند نه ارتباط و علیت را.
3-نظر مشائیان(سنة الله)
فلاسفه مشا، خداوند را علت العلل عالم دانسته و بین او و کارهاى عالم طبیعت و یا عالم تحت القمر وسایط زیادى قایلاند.آنها با توجه به قاعده معروف «الواحد لا یصدر عنه الاالواحد»گویند:چون خداوند بسیط محض است، در مرحله اول تنها یک چز از او صادر مىشود که همان«عقل او»است.این عقل جنبههاى مختلفى دارد که مبدأ پیدایش کثرات است.صادر اول ممکن بالذات و واجب بالغیر است، ذات خویش را تعقل مىکند و ذات علت خود را نیز تعقل مىنماید و...به این ترتیب با توجه به هر کدام از این جنبهها از او موجودى صادر مىشود، مثل«عقل ثانى»و«فلک اول»و همینطور از«عقل ثانى»، «عقل ثالث»و«فلک دوم»صادر مىشود و این سیر ادامه یافته تا«عقو عشره»و«افلاک تسعه»تکمیل مىشود.
به این ترتیب نظام طولى عالم پیدا شده و چگونگى پیدایش کثرت از وجدت توجیه مىشود.بر طبق قاعده «امکان اشرف»ترتیب این نظام طولى اجتنابناپذیر است و جابجایى آنها امکان ندارد.در این نظام با «جواهر خمسه»و«اعراض تسعه»روبرو هستیم.عقل و نفس دو جوهر مجرد و جسم جوهر اصلى طبیعت است که مادى است و خود مرکب از دو جوهر«ماده»و «صورت»است.همه فعلیتها و تأثیرها از آن«صورت نوعیه»است و همه خواص و اعراض نیز تابع آناند. این صور نوعیه تشکیل دهنده«عناصر اربعه»، «امزجه» و«طبایع»گوناگون و«نفوس»مختلف اعم از«نباتى»و «حیوانى»و«انسانى»است.فعل هر موجودى مستند بر همان صورت نوعیه اوست.این نظام بر طبق قاعده «الشىء ما لم یجب لم یوجد»نظامى ضرورى است.
هر علتى آثار و معلولهاى خاص خویش را دارد و هر معلولى را از هر علتى نمىتوان انتظار داشت. هیچ معلولى را غیر از صادر اول، نمىتوان بىواسطه به خدا نسبت داد، زیرا«ابى الله ان یجرى الامور الاّ باسبابها».ولى در جمعبندى مىتوان گفت که فعل هر موجودى، در آن واحد هم به حق تعالى و هم به فاعلش منسوب است، و در آن واحد از هر دو صادر مىشود، لکن به نحو«علیت طولیه».بدین معنا که حق تعالى فاعل بعید است و شىء مورد نظر فاعل قریب.
4-دیدگاه عرفا(اسماء الله)
در آنجا که نظر نهایى قرآن را بیان مىکردیم، از دیدگاه عرفا، یعنى اسماء الله، بطور مفصل سخن گفته شد و حاصل آن این بود که:در عالم تنها یک علت است که سراسر جهان آفرینش شؤون و متأثر از او هستند.هر فعلى در عین استناد به حق تعالى، به همان استناد به فاعل خود مستند است.حق تعالى هم فاعل قریب است(در عین بعید بودنش)و هم فاعل بعید(در عین قریب بودنش)، چنانکه وجود هر چیزى چنین استنادى به حق تعالى دارد.یعنى همان طور که وجود هر چیزى بعینه امرى است که هم به آن شىء و هم به حق تعالى منسوب است(چرا که آن شىء خود شأنى ندارد بلکه از شؤون حق تعالى است)همین طور هر فعل و مبادى آن همه منسوب به او مىباشند حقیقتا، در عین حال که همه شأنى از شؤون حق هستند.
تفاوت دیدگاههاى فوق در باب خدا محورى
همان طور که دیدیم همه دیدگاههاى فوق حدوث همه پدیدهها را به نحوى به خدا نسبت مىدهند.اما آنها همه به یک سؤال باید پاسخ گویند:چرا متعلقات اراده خداوند از متعلقات قدرتش محدودترند؟از آنجا که متعلق قدرت او ممکنات ولى متعلق ارادهاش موجوداتند و دایره ممکنات بسى وسیعتر از دایره موجودات است، پس چرا هر چیزى را که مىتواند نمىکند و از بین آنچه که مىتواند بعضى از انجام مىدهد؟به تعبیر دیگر صرف نظر از اینکه خداوند فاعل مستقیم یا غیرمستقیم پدیدههاست، این سؤال را باید پاسخ داد که خداوند اولا چرا خلق مىکند؟و ثانیا چگونه خلق مىکند؟
تمثیل نظام هستى و رابطه علیت در دیدگاههاى فوق
از آنجا که تمثیل مىتواند مطالب پیچیده را تا حدودى روشنتر کند، تمثیلهایى را که در این زمینه ذکر شده است، یادآور مىشویم.البته دیدگاه حکما براى ذهن مأنوستر و منطقىتر بوده و ظاهرا نیازى به تمثیل ندارد.براى پى بردن به دیدگاه اشاعره و مالبرانش جا دارد که نظر آنها را با«لایب نیتز»که از یک سو منکر علیت شمرده شده و از دیگر سو فیلسوفى«سنة اللهى»شناخته شده است، مقایسه شود.
ساعت لایب نیتز، ساعت مالبرانش، ساعت اشاعره
هر چند لایب نیتز به قبول نداشتن علیت به معناى متعراف آن معروف شده و حتى بین«هماهنگى پیشین بنیاد»او و«اکازیونالیزم»فرقى قایل نشدهاند، لیکن مثال دو ساعت که قبلا ذکر شد، تفاوت دیدگاه مالبرانش، اشاعره و لایب نیتز، را با یکدیگر نشان مىدهد.
از نظر لایب نیتز، نظم و علیتى را که میان دو پدیده حس مىکنیم، مانند دو ساعتى است که طورى تنظیم شدهاند که همیشه به علت«ساز و کار» درونى سر ساعت دوازده(مثلا)به دنبال یکدیگر به صدا درآیند.در اینجا بین به صدا درآمدن دو ساعت، علیت نیست اما قانون و نظمى در کار است که به علت ساز و کار درونى این دو ساعت، این نظم و قانون، ضرورى و ثابت است.در حالى که دو ساعت مالبرانش هیچ ساز و کار درونى نداشته و تنها صفحه و عقربهاى بىخاصیت دارند که دست سازنده مستقیما وارد عمل شده و هر لحظه آنها را با هم هماهنگ مىکند.البته این سازنده از قوانینى عام پیروى مىکند که باعث مىشود که این هماهنگى ضرورى و ثابت باشد.تفاوت سازنده در نزد لایب نیتز و مالبرانش تنها در این است که اولى قانونمندى را در دل دو ساعت قرار داده و از درون عمل مىکند، اما دومى قانونمندى را از بیرون تحمیل مىنماید.انتقاد لایب نیتز بر اکازیونالیستها نیز در این است که خداى اکازیونالیستها خداى بیرون از ماشین است.ساعتهاى اشاعره همان دو ساعت مالبرانشاند، با این تفاوت که سازندهاى که مستقیما عقربهها را مىچرخاند، تابع هیچ قانونى نیست و به دلخواه و با اراده جزا فیه هر طور دلش خواست، عقربهها را قرار مىدهد؛لذا هیچ ضرورتى بین حالتهاى آنها نیست.
تمثیل نظام هستى در دیدگاه عرفا
شاید یکى از بهترین تمثیلها براى فهم دیدگاه عرفا، که خود عرفا نیز زیاد آن را به کار بردهاند، تمثیل نفس و قواى آن باشد.بر طبق«من عرف نفسه فقد عرف ربه»تمثیلى از وحدت در کثرت و کثرت در وحدت و نیز تجلّیات خداوند در شؤونات مختلف ساخته مىشود، نفس در عین وحدت خود جامع همه مراتب و قواى علمى(نظیر تعقّل، خیال، وهم و حواس)و نیز شؤون عملى(نظیر ملکات و حالات نفسانى)خویش مىباشد، به نحوى که فعل همگى به همان نفس نسبت داده مىشود و نفس به نحو وحدت در کثرت و کثرت در وحدت در همه احوال و افعال خود حاضر است.مرحوم سبزوارى در منظومه مىفرماید:
النفس فى وحدتها کل القوى
و فعلها فى فعله قد انطوى
عرفا معتقدند که:«النفس داخل فى القوى لا بالممازجة و خارج عنها لا بالمزایله»، این واحد مىتواند آیت آن واحدى باشد که:«داخل فى الاشیاء لا بالممازجة و خارج عنها لا بالمزایلة»و بدین ترتیب مراتب، تجلیات و افعال نفس مىتواند، آیتقانونمندى و ذو مراتب و ذو شؤون بدن فعل خدا نیز باشد.
تفاوت مهم عادت الله و سنت الله
عادت الله و سنت الله تفاوتهاى مهمى با یکدیگر دارند؛دو تفاوت عمده آنها را در اینجا ذکر مىکنیم و در بحثهاى بعد به بعضى دیگر از آنها اشاره خواهیم کرد:
1-در مورد رابطه خلق و خالق و آفرینش و آفریدگار، عادت الله معتقد است که:خداوند فاعل مستقیم همه افعال است و هیچ واسطهاى در کار نبوده و اسباب و علل هیچ تأثیرى ندارند، اما سنت الله معتقد است که:«ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها»، و وسایط زیدى بین خدا و موجودات، وجود دارد و تنها صادر اول بىواسطه مخلوق خداوند مىداند.
مالبرانش در این قسمت با اشاعره همراه و با حکما مخالف است.
2-در سنت الله خداوند هر چه مىکند، قانونمند و تابع حکمت و علم او به نظام احسن است.اما در عادت الله خداوند در فعل خویش هیچ ترتیب و آدابى نمىجوید و کاملا دلخواهانه و بىضابطه و تابع اراده گزاف خود عمل مىکند.مالبرانش در اینجا موافق حکما و مخالف اشاعره است.به تعبیر دیگر خداى حکما با واسطه عمل کرده و تابع قانون است، خداى مالبرانش همه جا بىواسطه لکن قانونمند عمل مىکند و خداى اشاعره نه واسطه مىشناسد و نه قانون.از این رو مالبرانش در حد وسط بین حکما و اشاعره قرار گرفته و خدایش نیز همین طور.از همین جا جواب دو سؤال بعدى روشن مىشود:آیا نظام هستى ضرورى و قانونمند است؟و اگر آرى، قانونمندى نظام طبیعت به چه معناست؟
قانونمندى نظام هستى
قانونمندى بحثى است که کاملا مورد پذیرش حکماى مشا و به یک معنا سخت مورد انکار اشاعره است.
1-دیدگاه اشاعره
براى یافتن نظر اشاعره ابتدا باید روشن کنیم که مراد از قانونمندى چیست.اگر مراد از قانونمندى، وجود قوانین طبیعى باشد، بدین معنا که قوانینى برخاسته از طبیعت و روابط علت و معلولى در طبیعت وجود داشته باشد، در این صورت اشاعره منکر آناند. زیرا همان طور که گفتیم آنها وجود طبیعت و ذات، صورت نوعیه و نظام علت و معلولى در طبیعت را به هیچ وجه باور ندارند.به اعتقاد آنها آنچه در طبیعت علیت نامیده مىشود، صرف تقارن و توالىهاى مکرر و اتفاقى است.مالبرانش در اینجا با اشاعره کاملا همراه و همگام است.
اما اگر مراد از قانون، همان قانون الهى باشد و یا آن چیزى که در اصطلاح دینى قضا و قدر مىخوانند، شکل بحث کمى فرق مىکند.در آنجا بحث از این بود که آیا طبیعت قانونمند عمل مىکند، اما در اینجا بحث از قانونمند عمل کردن خداست.اشاعره باز هم در اینجا از حکما فاصله گرفته و این معناى از قانونمندى را نیز نمىپذیرند. (16)
مىبینیم که تضاد اشاعره و حکما در اینجا تضاد «اراده»با«علم»است.اراده خدا نزد اشاعره، تابع هیچ چیز نیست.در شرح اشارات نیز تضاد دیدگاه اشاعره با حکما در قضا و قدر را چنین تصویر مىشود:
«المقول بالقدر على ما ذهب الیه الحکماء و هو وجوب کون الجزئیات مستندة الى اسبابها المتکثرة یخالف القول بالقدر على ما ذهب الیه الاشاعرة من المتکلمین لانهم یقولون لا فاعل و ملا مؤثر فى الوجود الا اللّه». (17)
واضح است که انگیزه آنها در نپذیرفتن قانونمندى به معناى دوم(قانونمندى الهى)، دفاع از آزادى مطلق خداوند است.
در برابر معتزله که در بحثهاى حسن و قبح و عدل همه جا سخن از«یجب على اللّه...»مىگفتند، اشاعره سخت بر این مطلب پافشارى مىکردند که«لا یجب علیه شىء» * لذا هر چیز که بخواهد ضرورتى را بر خدا تحمیل کند از طرف اشاعره مردود است.او تابع هیچ چیز نیست و همه چیز تابع اوست.و چنانکه از مقایسه شرح المواقف بین حکما و اشاعره برمىآید، خداى اشعرى حتى تابع«علم»خود نیست. فرمانرواى مطلقى است که همه جا به«اراده» دلخواهانه خویش عمل مىنماید.
اما انگیزه آنها از رد قانونمندى به معناى اول(قانونمندى طبیعى)، توجیه مسأله معجزه است. (18) اگر قانون به عنوان امرى ضرورى و اجتنابناپذیر تلقى شود، در این صورت باید خرق آن (*)اشاعره تصریح دارند که به هیچ وجه، وجوب را درباره خدا نمىپذیرند نه به نحو«یجب على اللّه»و نه به نحو«یجب عن اللّه» (شرح المواقف). و تخلف از آن را غیرممکن و محال دانست و این مطلب با وقوع معجزات بسیارى که مورد باور دینداران است، به هیچ وجه سازگار نیست.پس مطابق آنچه که گفته شد خداى اشعرى هم«بىواسطه»و هم «بىضابطه»عمل مىکند.چون با واسطه عمل کردن نشانه«عجز»است و تابع ضابطه بودن حاکى از«جبر»؛ این دو در مورد خدا صادق نیست.
2-دیدگاه حکما *
حکما هم قانون طبیعى(معناى اول)را قبول دارند، و هم قانون الهى(معناى دوم).از دید آنها چون خداوند فاعل بالعنایة است، علمش به نظام احسن باعث پیدایش این نظام احسن شده است.هم نظام ربانى قانونمند است و هم نظام کیانى.و به قول مرحوم حاجى سبزوارى نظام کیانى تابع نظام ربانى است.نظام طبیعت قانونمند است زیرا هر شیئى ذاتى و طبیعتى دارد که آن ذات لوازمى در پى خواهد داشت.قوانین عبارتند از گزارههایى که بیان کننده یک سلسله لوازم ذاتى اشیا هستند.یعنى گزارههایى که در آنها محمول، لازمه ذاتى موضوع است.خداى سبحان موضوعات را آفریده اما محمولات لوازم آنها هستند و مورد جعل مستقیم خداوند قرار نمىگیرند.به این ترتیب قوانین، محکوم ذات و ذاتیات پدیدهها هستند، نه حاکم بر آنها؛ هر چند که خود پدیدهها طبق نظام احسن مخلوق خداوندند.
پس حکماى مشا خداوند را همه جا«بىواسطه» دخیل نمىبینند و به این اصل معتقدند که«ابى اللّه ان یجرى الامور الاّ باسبابها»؛همچنین عمل او را«بىضابطه»نیز نمىدانند.البته قول معتزله را رد مىکنند که قوانینى وجود داشته باشد که حاکم بر خداوند بوده(مثل حسن و قبح و عدل و...)و خداوند موظف باشد بر طبق آنها عمل کند.زیرا قانونى که بخواهد مؤثر باشد عدمى نبوده و وجودى است و به دلیل توحید، واجب الوجود نبوده، ممکن الوجود است، در نتیجه، مخلوق خداوند مىباشد و بر او حاکم نخواهد بود.پس سخن معتزله(یجب على اللّه)خطاست.اما این سخن اشاعره نیز که در کار خدا هیچ ضابطه و ضرورتى وجود ندارد، صحیح نیست.کار خداوند ضرورى و مطابق ضابطه است، منتها ضرورتى که در اینجا حاکم است، همان طور که شیخ فرمود، به نحو«یجب عن اللّه»است، نه«یجب على اللّه».علم به نظام اصلح و به اصطلاح«عنایت»است که این قوانین را ضرورى مىسازد.در کار خدا ضرورت هست، اما ضرورتى که برخاسته از صفات جمال و جلال اوست.
نزاع عادة اللّه و سنة اللّه در قانونمندى
اینجاست که نزاع معروف«سنة اللّه»و«عادة اللّه» بین حکما از یک سو و اشاعره از سوى دیگر در مىگیرد.اشاعره مىگوید او«قدیر محض»است، لذا واسطه نمىشناسد و«غنى محض»است، پس افعالش تابع هیچ غرضى نبوده و هیچ ضابطهاى را برنمىتابد.اما حکما مىگویند در عین حال که قدیر و غنى است، «حکیم»نیز هست.گرچه هیچ فاعلى او را زیر سؤال نمىبرد و هیچ غایتى براى او نیست، تا او را به سوى خود بکشاند(لا یسأل عمّا یفعل)اما چون حکمتش نیز مطلق است، پس این حکمت است که قدیر و غنى است و اگر چنین باشد، دیگر سخن از اراده دلخواهانه و گزاف و بىضابطه در کار نخواهد بود.سراسر کار او نظم و فایده و حکمت است.
حکما علاوه بر دلایل عقلى، ناچار شدهاند که در برابر تمسک اشاعره به ظواهر کتاب و سنت، از ادله نقلى نیز استفاده نمایند.در قرآن مؤیدات زیادى براى سنة الله وجود دارد:«و لن تجد لسنة الله تبدیلا و لن (*)منظور از حکما در این نوشتار حکماى مشاست، مگر اینکه بر خلاف آن تصریح شود.
()
فالکل من نظامه الکیانى.
ینشأ من نظامه الربانى.
الالهیات بالمعنى الاخص(به کوشش دکتر محقق)
تجد لسنة الله تحولا»(فاطر/44).«ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا»(الاسراء/16).«و ما ربک بظلام للعبید»(فصلت/47).«لیس للانسان الاّ ما سعى» (النجم/40).اگر نظمى در کار عالم نبوده و تنها اراده جزافیه خداوند حاکم باشد، نباید سخنى از سنت و قاعده به میان آید.در ادعیه نیز مىبینیم که از موضع عدل و رحمت و موضع نکال و نقمت سخن به میان آمده است؛یعنى جایى ایجاب مىکند که خدا به عدل رفتار کند و در جایى به نقمت:«انت ارحم الراحمین فى موضع العدل و الرحمة و اشد المعاقبین فى موضع النکال و النقمة». (19)
ابن رشد مىگوید که متکلمان معتقدند که خدا قادر است(بر طبق اراده جزافیه)صورت انسان را در خاک بدون هیچ واسطهاى بیافریند؛فلاسفه مىگویند اگر چنین چیزى ممکن بود، بدون واسطه آفرین، حکیمانهتر بود تا با واسطه آفریدن؛در صورتى که خداوند همین با واسطه آفریدن را بهترین نوع خلق و حکیمانهترین آن مىداند.چنانکه در قرآن کریم فرموده:«لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین ثم جعلناه نطفة فى قرار مکین ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشأناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین»(المؤمنون/14-12). (20)
به علاوه، «عادة الله»که اشاعره بر آناند، با دغدغهاى که حکما براى شناخت قانونمندى جهان دارند سازگار نیست، ابن رشد در این باره مىگوید:
«تأثیر ماده، شرط و معدّ را در عالم نمىتوان منکر شد.اشیاء، حدودى دارند که ضرورى الوجود هستند. اینکه مىتوانیم به اشیا اسم و حد بدهیم و بگوییم این آتش است و آن آب؛اینکه مىتوانیم بگوییم که«حکم الامثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد»و حکم در شاهد و غائب یکى است؛اینکه مىتوانیم برهان و حد بیاوریم؛اینکه داریم که«ذوات الاسباب لا تعرف الا باسبابها»؛همه و همه حکایت از قانونمندى و نظم و ضرورت مىکند و علم ما به همه این قوانین ضرورى است.اگر گفته شود که هیچ علمى ضرورى نیست در جواب مىگوییم که همین علم هم ضرورى نیست.» (21)
اشاعره خود را اهل اثبات دانسته و همه صفات اعم از علم، حکمت، اراده، و عدل را براى خداوند اثبات مىکنند.لیکن صفت قدرت و اراده را بر همه اوصاف حاکم مىیابند به نحوى که در سایر صفات دست به تأویل مىزنند.مستند آنان در این حکومت، ظواهرى مانند«فعال لما یشاء»و«لا یسأل عما یفعل»است.این است که مىگویند معلوم، تابع علم است و مراد، تابع اراده.نیز آنچه او مىکند حکمت است و عدل، نه آنکه او مطابق حکمت و عدل عمل کند(آنچه آن خسرو کند شیرین بود)؛اینکه چیزى را بر چیزى ترجیح دهد ضابطهاى ندارد. * ابن رشد معتقد است که اگر چنین تفسیرى از فعل خدا داشتیم راه علم و معرفت بسته مىشود؛هیچ قانون ضرورى در طبیعت وجود نخواهد داشت؛نه تنها ضرورت فلسفى بلکه ضرورت منطقى نیز بىمعنا خواهد بود؛همه قضایاى علوم به صورت قضایاى دائمیه غیر ضروریه در مىآیند؛همه به صورت اتفاقات اکثرى و یا دائمى جلوه خواهند کرد و دیگر اعتمادى به کار جهان نخواهد بود.
غزالى خود متوجه این اشکالات معرفتى شده و آنها را به صورت اعتراضى بر نظریات خویش مطرح کرده و آنها را از دید مخالفان«محالات شنیعه»نامیده است و مىگوید:
«بر طبق اصول پذیرفته شده از سوى اشاعره باید جایز بدانیم که کتابى که در خانه داریم به پسرى عاقل تبدیل شود.پسرى را که در خانه داشتیم به سنگ تبدیل شود.خاکستر را ترک نماییم به مشک مبدل گردد و...و در برابر این سئوال که چه در خانه دارى؟ (*)مرحوم حاجى در«شرح الاسماء الحسنى»مىگوید که این لا یسأل عما یفعل دهان اشاعره را همه جا باز گذاشته است بدان سبب که از آن«قدرت جزافیه»را فهمیدهاند.لذا به همین اصل در نفى علت غایى، نفى علت فاعلى، نفى حسن و قبح و جواز ترجى بلا مرجح، همه جا تمسک جستهاند.(ص 193) جواب دهیم که نمىدانم در خانه چیست همین قدر مىدانم که در خانه کتابى داشتم و شاید تا حال مبدل به اسب شده و...». (22)
ابن رشد معتقد است که در این صورت خدا را به صورت پادشاهى جائر و مستبد تصویر کردهایم که فعلش هیچ قابل پیشبینى نیست و در نتیجه راه علم ما به هستى بسته مىشود. (23) یعنى به این معنا دیگر از قانون به هیچ نحوى نمىتوانیم سخن گفت.غزالى براى فرار از این مطلب چارهاى اندیشیده و آن اینکه قانون نه در خارج بلکه در ذهن ماست؛که آن را هم خدا در ذهن ما آفریده است:«ان الله خلق لنا علما بان هذه الممکنات لا تقع الا فى اوقات مخصوصه»؛ (24) خداوند براى ما علمى مىآفریند بر اینکه این ممکنات تنها در اوقات مخصوصى واقع مىشوند. (25) ابن رشد در جواب مىگوید:خاصیت علم واقع نمایى است والاّ علم نخواهد بود. (26)
بدین ترتیب باز هم ابن رشد جانب قانون و قانونمندى را مىگیرد.بنابراین در نظام قانونمند جهان از نظر حکماى مشا خداوند هم«باواسطه»و هم«باضابطه»عمل مىکند.
3-دیدگاه مالبرانش
مالبرانش برخلاف اشاعره سخت به قانونمندى معتقد است و تفاوت بزرگ او با اشاعره در همین جا ظاهر مىشود.او با تصویرى که متکلمان از خدا به عنوان پادشاه قهارى که قانون نمىشناسد ارائه مىدهند، مخالف است.او هدف خویش را در کتاب «طبیعت و فیض»چنین مىنگارد:
«هدف فعلى من این است که اثبات کنم خداوند ذاتا حکیم، عادل و خیر است...ارادههاى او به هیچ وجه کاملا گزاف و دلخواهانه نیست.به عبارت دیگر ارادههاى او صرفا به علت قدرت مطلق بودنش، حکیمانه یا عادلانه خوانده نمىشود[یعنى اینطور نیست که آنچه آن خسرو کند شیرین بود]بلکه به علت این است که ارادههاى او بر طبق قانون ازلى (قوانین عمومى)تنظیم شدهاند، یعنى قانونى که تنها مىتواند عبارت باشد از روابط ضرورى بین صفات و کمالاتى که او در ذات خویش داراست» (27) «مفهوم حکمت، عدالت و خیر با مفهوم مشیت کاملا متفاوت است.» (28)
او نیز همان انتقاد ابن رشد را بر تصویر خدا به عنوان قدرت مطلقه صرف وارد مىکند و معتقد است که این تصور مانند تصور شاهى است که مشیت و ارادهاش تابع هیچ قانونى نیست، یعنى در«قلمرو ملک مطلق»خویش هر کار خواست مى کند.او در برابر این دیدگاه معتقد به«قانون ازلى»و یا قانون عمومى مىشود و در انتقاد از این دیدگاه مىگوید:
«اگر خدا تنها قدرت مطلق بود و یا اگر او را تنها به خاطر مشیّت و قدرتش مىستودیم بدون اینکه هیچ توجهى به سایر صفاتش کنیم، و به طور خلاصه اگر قانون محبوب و اجتنابناپذیر او را در نظر نمىگرفتیم، اغراض او چقدر عجیب و غریب مىشدند.آیا خدایى که قدرت مطلق است نمىتواند هر روز یک میلیون سیاره بیافریند و یا جهانهاى نو بسازد که هر کدام از قبلى بهتر باشند و هر سال آنها را به یک دانه شن تبدیل کند.» (29)
منظورش از قانون محبوب همان قانون عمومى برخاسته از حکمت است:«خدا حکمتش را بیش از هر چیز دوست دارد.» (30) لذا مىبینیم که او هر چند، همچون اشاعره، طبیعت، صورت نوعیه، و ضرورت علّى و معلولى در طبیعت را نفى مىکند؛و هر چند کار خدا را در جهان«بىواسطه»مىداند، اما آن را «بىضابطه»نمىیابد.بلکه فعل خداوند را طبق قوانینى مىبیند که ضرورى، عمومى، ازلى و ناشى از صفات و کمالات خداوند است.منتها ضرورت و وجوبى که شبیه«یجب عن الله»حکماست نه«یجب على الله»معتزله.بنابراین هر چند قولش در این زمینه شبیه معتزله نیست، لیکن با برداشتى که اشاعره از فعل خدا دارند، و تفسیرى که از«لا یسأل عما یفعل»مىکنند، نیز بسیار فرق دارد.او فرزند قرنى است که در آن گالیله و نیوتن بر آن بودند که همه نظام هستى را با قاونین عام بیان کنند.خود مالبرانش ریاضىدان متبحرى است و در فیزیک و مکانیک نیز مطالعات خوبى دارد.لذا نمىتواند در باب قانونمندى، موضع اشاعره را اختیار کند.این است که در سراسر کتاب«طبیعت و فیض» طرح او این است که اثبات کند ارادههاى خدا، چه در نظام طبیعت، و چه در نظام ایمان و نجات انسانها، قانونمند است و تابع قوانینى عام.او در فلسفه خدا محورانه خویش مىخواهد نشان دهد که فعل خدا در هستى بىواسطه است اما به هیچ وجه بى ضابطه نیست:
«وقتى مىگویم خدا افعالش را آزادانه انجام مىدهد منظورم این نیست که او مىتواند کار دیگرى را انجام دهد که با حکمتش کمتر توافق دارد و کارى را که با حکمتش سازگارتر است کنار گذارد...او به هیچ وجه در انتخابش«لاقید»نیست.او باید کاملترین فعل ممکن را، با رعایت بساطت و سادگى وسایط انجام دهد.» (31)
در اینجا سخن او با سخن ابن رشد در«تهافت التهافت»که قبلا نقل کردیم، بسیار نزدیک است. ابن رشد مىگفت اگر آفرینش انسان از راههاى سادهتر و با وسایط کمترى امکان داشت، دیگر خداوند در خلقت فعلیش احسن الخالقین نبود. مالبرانش نظام فعلى و قانونمند جهانى را ضرورى مىداند؛منتها ضرورتى که از خدا نشأت گرفته و «یجب عن الله»است نه«یجب على الله»:«او بر خود واجب کرده است که از قوانین حکمتش تبعیت کند. او همیشه باید از حکیمانهترین و کاملترین راه عمل نماید.» (32)
مالبرانش برى اینکه تفاوت این دو وجوب را کاملا روشن کند، بلافاصله بعد از«حکمت»از«غناى الهى» نیز سخن مىگوید که او هیچ کارى را جز براى ذات خود انجام نمىدهد آن هم به صورت اختیارى و نه به صورت فیضان، و معناى«لا یسأل عما یفعل»نیز همین است.زیرا هر چیزى فعل خود را براى رسیدن به کمال انجام مىدهد و سؤال«چرا»براى او وجود دارد، ولى«کمال مطلق»فعل را براى چیز دیگرى انجام نمىدهد و لذا این چرا براى او وجود ندارد. پس در مسأله«عادت الله»و«سنت الله»مالبرانش موضعى وسط انتخاب مىکند و در بىواسطه بودن فعل خدا با اشاعره، و در بىضابطه نبودن آن با حکما موافق است.
نقد نظر مالبرانش
نفى علیت و اثبات قانونمندى یا به تعبیر ژان وال «تبدیل علیت به قانونمندى»خصوصیتى است که اول بار در فلسفه مالبرانش مىیابیم.اما مشکل بزرگ او این است که روشن نساخته که تصورش از قانونى که فعل خداست چیست.آیا مثلا علاوه بر دو شىء A و B خداوند چیز سومى را مىآفریند به نام«قانون حاکم بر A و B»که همان است که رابطه A و B را تعیین مىکند؟یا خیر، خداوند A و B را مىآفریند و آنها تقاضایى دارند که از ذات آنها برخاسته است و خداوند به این تقاضا ضمن وجود دادن به A و B پاسخ مىدهد؟به عبارت دیگر آیا قوانین، حاکم بر پدیدهها هستند و یا محکوم پدیدهها؟آیا معناى قانونمندى این است که خداوند موضوعى مانند A را مىآفریند، سپس بدون آنکه آن موضوع، ذات و تقاضایى داشته باشد به طور ثابت و یکنواخت محمولى را در بر آن موضوع مىآفریند و معناى قانون حمل این محمول بر آن موضوع است؟یا خیر، قوانین به صورت گزارههایى بیان مىشوند که در آنها محمول، لازمه موضوع و تقاضاى ذاتى آن است و با آفرینش موضوع، محمول خود به خود ضرورت مىیابد(ذاتى شىء لم یکن معلّلا)؟با توجه به اینکه مالبرانش ذات و ذاتى را منکر است، دیدگاه او همان دیدگاه اول است و قوانین را حاکم بر پدیدهها مىداند نه محکوم آنها.
از طرف دیگر او باید معناى«ضابطهدارى»را بیان کند.این که مىگوید فعل خدا داراى ضابطه است یعنى چه؟اگر موضوع هیچ اقتضا و تقاضایى ندارد، در این صورت ضابطه معنا نخواهد داشت و آفرینش هیچ محمولى در دل هیچ موضوعى خلاف ضابطه نخواهد بود.اگر حکماى مشا از حکمت و عدل سخن گفتهاند آن را«وضع الشىء فى موضعه»تفسیر کرده و به تقاضایى ذاتى در هر موضوعى اعتراف کرده و حکمت را پاسخگویى مناسب با این تقاضا دانستهاند.اما مالبرانش که ذات و ذاتیات را انکار کرده است، حکمت را چگونه تفسیر خواهد کرد.
«ضابطه»و(تقاضا)و قانون و حکمت ملازم یکدیگرند.اگر تقاضایى وجود دارد که خدا مطابق آن عمل مىکند، این تقاضا در کجاست؟تقاضاى آتش سوزانندگى و تقاضاى آب خنک کردن است.اگر این تقاضاها در عالم طبیعت وجود داشته باشد که این همان قول به وجود ذات و طبیعت و همان حرف مشائیان است که مالبرانش از آن مىگریخت؛اما اگر این تقاضا در عالم بالا وجود دارد که این همان قول به «مثل افلاطونى»است.یعنى باز هم مسأله«کلى طبیعى»مطرح شده و نزاع کهنه افلاطون و ارسطو از نو زنده مىشوند.
البته با توجه به اشراقى بودن مالبرانش و طرفدارى شدیدش از آگوستین، جاى هیچ تعجب ندارد که به مثل افلاطونى گرایش داشته و لقب«افلاطون مسیحى»و یا«افلاطون فرانسوى»را بگیرد.اما سیرى در آثار او نشان مىدهد که«مثل»در نظر او بیشتر در نظام معرفتى مطرحاند، تا در نظام وجودى.مثل عامل معرفت هستند.معرفت ما مستقیما به مثل تعلق مىگیرد نه به اشیاى مادى خارج.ما همه چیز را در خدا مىبینیم یعنى صورت همه چیز را در علم الهى و در مثل الهى مىیابیم.
او در طىّ یک بحث نسبتا مفصل با گذشتن از مراحل زیر به نتیجه مطلوب خود مىرسد:
1-تصوّرى که ما از اجسام، و یا هر چیز دیگرى که بالذات درک نمىکنیم، داریم از ناحیه خود آن اجسام نیامده است.
2-روح ما نیز قدرت ایجاد و خلق این تصوّرات را ندارد.
3-خدا نیز به هنگام خلقت ما آنها را در ما به ودیعه ننهاده(این تصورات فطرى نیستند)و چنان نیست که هر آنچه ما بیندیشیم آنها را در ما ایجاد کند.(این تصوّرات متغیّر نیستند).
4-روح نیز همه کمالاتى را که اجسام مىبیند در خود ندارد.سرانجام پس از ردّ همه این احتمالات نتیجه مىگیرد که:«روح، به هنگام ادراک، با موجودى کاملا متکامل که همه کمالات معقوله(همه صور و مثل مخلوقات)را در خود دارد مىپیوندد و با او متّحد مىشود». (33) بدین ترتیب مىبینیم که مالبرانش در نظام معرفتى قایل به مثل مىشود؛اما در باب اینکه همین مثل هستند که ربّ النوع بوده و یا ایجاد تقاضاهایى مىکنند که ربّ الارباب بر طبق آن تقاضا، حکیمانه، با ضابطه، و قانونمند عمل مىکند، مطلبى را که صراحت داشته باشد در آثار او نیافتهایم. البته حتى با پذیرش مثل افلاطونى مشکل دیگرى پیش مىآید که رابطه آن مثل با موجودات حسّى چه مىشود و چرا اقتضا و یا تقاضاى آن مثل را باید به حساب اقتضا و یا تقاضاى این موجودات حسّى گذاشت؟
4-دیدگاه عرفا
طرحى را که مالبرانش در پى آن بود تا نظامى را اثبات کند که در آن، خداوند بىواسطه ولى با ضابطه عمل نماید، بدون اینکه هیچ یک از اشکالات فوق پیش آید، در نظام عرفانى امثال محیى الدین عربى مىتوان یافت.نباید نفى اقتضا را با نفى تقاضا * یکى دانست.نفى اقتضا از طبیعت بىواسطگى فعل خدا را مىرساند، اما اثبات تقاضا، با ضابطه بودن آن را. مطرح کردن«اسماء»از یک طرف، و«اعیان ثابته» (34) از طرف دیگر، این دو مهمّ را در نظام عرفانى به عهده (*)فرق«اقتضا»و«تقاضا»این است که اقتضاء جنبه فاعلیت و تأثیر شىء را مىرساند و حال آنکه تقاضا جنبه قابلیت و استعداد آن را هر چند که در مواردى کلمه اقتضا به همان معناى تقاضا به کار مىرود. مىگیرند.هیچ موجودى هیچ اقتضایى از خود ندارد و این اسماء اللّه هستند که مقتضى همه اثرها و عامل همه تأثیرهایند.هر موجودى داراى تقاضایى است که برخاسته از عین ثابت اوست.اساس عرفان را مسأله اسماى حسنى تشکیل مىدهد.کمال بخش حقیقى و تکوینى در کل عالم، اسما هستند.و هر اسمى اقتضاى تأثیرى دارد که دیگر اسما آن اقتضا را ندارند. این الفاظى که ما مىگوییم، غفور، رؤوف، ودود، کریم، قدیر، علیم، اینها اسم الاسم هستند نه خود آن اسم.آن اسماى حسنى، حقیقى و تکوینى هستند. آنچه از وحدت اسم و مسمّى گفتهاند مربوط به همین اسماى تکوینى است؛مسمّاى همه این اسما، همان ذات است و اسم همان ذات است به علاوه صفت. صفت تعیّن بخش ذات است و ذاتى که با صفت متعیّن شده است، مىشود اسم.از تجلّى ذات بر ذات در مقام واحدیت اسما.و صفات پیدا مىشوند.این اسما و صفات، مظاهرى دارند که از آنها به اعیان ثابته یاد مىشود.اعیان ثابته تقاضاهایى دارند که خداوند مطابق اسما و صفات به آن تقاضاها پاسخ مىدهد.و در نتیجه اعیان خارجى بوجود مىآیند.پس با یک فیض اعیان ثابته پیدا مىشوند و با فیض دیگر اعیان خارجیه که در اصلاح، فیض اول را فیض اقدس، و فیض دوم را فیض مقدس مىنامند:
آن یکى فیضش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید (35)
معناى قانون در دید عرفا عبارت است از ارتباط همیشگى و ضرورى بین تقاضاى اعیان ثابته، و اقتضاى اسماى حسناى الهى.چون خداوند یک اسم نداشته بلکه اسماى گوناگون دارد پس قوانین گوناگونى نیز پیدا مىشوند.چون همگى اسما، زیر پوشش اسم اعظم هستند، پس قوانین مختلف، در کل و در مجموع، یک واحد منسجم را تشکیل مىدهند.اگر بعضى از اسما را با بعضى دیگر مقایسه کنیم مىبینیم که بعضى جزیى و بعضى کلىاند، بعضى زیر پوشش بعضى دیگرند و بین آنها ترتب و توقف هست، یعنى بعضى بر بعضى مترتب و متوقفاند که از آن به«ترتّب اسماء»و«توقیفیّت اسماء»یاد مىکنند. (36) هر موجودى مظهر اسمى از اسامى است.به علت وحدت اسم و مسمّا، و به علت اینکه اسم همان ذات همراه با صفت است، پس هر اسمى ذات را به همراه دارد و ذات نیز همه اسما را داراست.پس هر موجودى مظهر همه اسماست. (37) لکن بعضى از اسما حاکماند و غالب، و بعضى دیگر محکوم و مغلوب، بر هر شیئى اسمى غالب و حاکم است و سایر اسما در آن شىء مغلوباند. (38) البته گاهى یک شىء مظهر ترکیبى از دو یا چند اسم است که در این صورت از«نکاح اسما»سخن به میان مىآید. همچنین در دل این نظام، درست مثل نظام سنت الله حکما، بین دو قانون تزاحم پیش مىآید.در اینجا مسأله واضحتر است؛زیرا اسما، مختلفاند و هر اسم، رب و پرورنده مربوب خاصى است.لذا بین اسما و نیز بین اعیان تضاد و تخالف هست که در نتیجه این تضاد و تخالف در اعیان خارجى جلوه مىکند.غفار یک اقتضا دارد و منتقم اقتضایى دیگر؛هادى یک اقتضا دارد و مضل اقتضایى دیگر.اگر صرفا همین دو را در نظر بگیریم، در مظاهر آنها نیز تضاد و تخالف خواهد بود.
چونکه بیرنگى اسیر رنگ شد
موسیئى با موسیئى در جنگ شد (39)
از این تخالف و تضاد اسما به عنوان«تنازع اسما» یاد مىکنند (40) در این تنازع یک اسم غالب مىشود که در نتیجه دولت آن اسم حکومت پیدا مىکند.به عبارت دیگر براى هر اسمى دولتى است که اگر خداوند با این اسم ظهور کند، دولت آن اسم ظاهر مىشود و حکومت را به عهده مىگیرد؛از این معنا به «دولت اسماء»یاد مىکنند. *
(*)البته همه اسماء زیر پوشش امهات اسماء و به خصوص اللّه و الرحمن هستند و بعضى از اسماء با همه اسماء همراهند مثلا حکیم با همه همراه است، زیرا خداوند هم در رحیم بودنش حکیم است هم در منتقم بودنش.هم در هادى بودنش حکیم است و هم در مضل بودنش اما هیچگاه مثلا در محیى بودنش ممیت نیست در حالى که هم در محیى و هم در ممیت بودنش حکیم است. اما براى تعیین اینکه در هر شرایطى حکومت به عهده کدام اسم باشد، حاکمى بالاتر لازم مىآید که آن، اسم اعظم است.اسم اعظم این اسما را هماهنگ کرده و قلمرو هر کدام را مشخص مىکند.غفار کجا حکومت کند و منتقم کجا؛آتش کجا بسوزاند(تحت غلبه یک اسم)و کجا نسوازند(تحت غلبه اسم دیگر) (41) .اسم اعظم نیز با حکمت حکومت مىکند.
پس همه این قانونمندیها زیر یک پوشش درمىآیند و همه در دل یک نظام حکیمانه قرار مىگیرند.این حکمت در هر مورد، غلبه اسمى بر اسماى دیگر را اقتضا دارد و این اقتضا نیز تابع تقاضاى عین ثابت است.
اشکاى هم که در مورد مثل افلاطونى و ارتباط آن با موجودات محسوس عالم طبیعت مطرح کردیم از راه اتحاد«اسم و مسما»و«مظهر و ظاهر»حل مىشود.چرا که موجودات خارجى مظهر اعیان ثابته و اعیان ثابته مظهر اسما و صفاتاند.اسم همان ذات است که به صفتى متعین شده است.عرفا با تلقى خدا به عنوان«داخل فى الاشیاء لا بالممازجة و خارج عنها لا بالمزایله»فاصله صور ارسطویى و مثل افلاطونى را از بین مىبرند(صورتى در زیر دارد آنچه در بالاستى)و بر طبق«عال فى دنوه و دان فى علوه»به بسیارى از مشکلاتى که قبلا بدان اشاره شد پاسخ مىگویند. دیگر نه اشکال مالبرانش بر حکما، که جهان آنها ماشینى خودکار و بىنیاز از خداست، پیش مىآید، و نه اشکال لایب نیتز براکازیونالیزم، که خداى اکازیونالیزم خداى بیرون از ماشین است، مورد پیدا مىکند.
در نظام عرفا از یک طرف قانونمندى و از سوى دیگر توحید افعالى به بهترین شکل حفظ مىشود. هر چند موجودات هیچ اقتضا و تأثیرى از خود ندارد و همه تأثیر از آن اسماء الله است(توحید افعالى)، اما هر موجودى تقاضیى دارد که ناشى از عین ثابت اوست؛ و کار خداوند بر طبق این تقاضاست(قانونمندى).پس به این معنایى که ذکر شد قوانین حاکم نبوده بلکه محکوم تقاضاى اعیان ثابتهاند.
یکى از تفاوتهاى عمده عرفا با اشاعره در همین جاست؛«عرفا معتقدند که ما دو نوع عنایت داریم: عنایت تابع، که تابع استدعا و استعداد عین ثابت است و اراده متبوع که همان فیض اقدس است که باعث پیدایش عین ثابت مىشود.در کل که نگاه مىکنیم همه از خداست، ولى در داخله نقشه مىبینیم که بعضى از شؤون تابع بعضى شؤون دیگرند و این امر قانونمندى را به وجود مىآورد.» (42) در برابر اشاعره که در مورد خداوند معتقدند که«لا یسأل عما یفعل»و اراده او را جز افیه مىدانند و هیچ اقتضا و تقاضایى را در کار نمىبینند.عرفا مىگویند که«فعال لما یشاء، حکیم است، هر چه مىخواهد مىکند، ولى غیر حکمت نمىخواهد و به مقتضاى استعدادها مىدهد؛آتاکم من کل ما سألتموه.» (43)
اشاعره جبرى معتقدند که هم علم خدا اصل است و معلوم تابع آن(لذا علم را مرجح مىدانستند)، و هم اراده خدا اصل است و مراد تابع آن؛اراده او تابع هیچ ترجیحى نیست بلکه اراده او خود مخصص و مرجح است.اما عرفا مىگویند که هم علم تابع معلوم است، و هم اراده تابع مراد و متعلق خود؛تا مرجحى در متعلق نباشد اراده به آن تعلق نمىگیرد.مرجح نیز درخواست و تقاضاى خود شىء است؛«آتاکم من کل ما سألتموه»و این سؤال، از اعیان ثابته برمىخیزد. «به وسیله اعیان ثابته حق واحد در مجالى گوناگون ظاهر مىشود، حق در اینجا هر حکمى را مىپذیرد و حاکم، عین ثابت است.وقتى حق متعدد و متنوع شد، احکام هم متعدد و متنوع مىشوند.» (44)
قانونمندى بر طبق اعیان ثابته آنقدر ضرورى و یقینى است که هر کس به تقاضاى اعیان ثابته واقف شود به سرّ قدر آشنا شده و حوادث را نه تنها به صورت شرطى، پیشبینى مىکند، بلکه به صورت منجز پیشگویى مىنماید.همین تقاضاست که روبیّت را معنا مىبخشد؛زیرا ربوبیت به این است که یک اسم الهى تدبیر را به عهده مىگیرد و یک عین ثابت تدبیر را مىپذیرد.اگر یکى از این دو از بین بروند بساط ربوبیت از بین مىرود.
جمعبندى دیدگاهها در مورد سنة الله و عادة الله
از مجموع آنچه گفتیم به این نتیجه مىرسیم که:
1-اشاعره فعل خدا را بىواسطه و بىضابطه مىدانند؛نه اقتضا را در موجودات مىپذیرند و نه تقاضا را؛هم لا مؤثر فى الوجود الا الله را اثبات مىکنند و هم قانونمندى را نفى.این دیدگاه را نظام«عادت الله»مىنامیم.
2-حکماى مشا چون لا مؤثر فى الوجود الا اللّه را نمىتوانند درست هضم کرده و تبیین نمایند، به نحوى هم اقتضا را در موجودات مىیابند و هم تقاضا را؛و فعل خدا را هم با واسطه و هم با ضابطه مىدانند؛لذا به قانونمندى نیز سخت معتقدند.این دیدگاه را نظام«سنت الله»مىنامیم.
3-مالبرانش اقتضاء را در موجودات نفى کرده و لا مؤثر فى الوجود الا اللّه را اثبات مىنماید اما على رغم قبول قانونمندى در فعل خدا، از تبیین «تقاضا»در موجودات بازمانده است.این دیدگاهى است بین عادت الله و سنت الله که فعل خدا را بىواسطه لکن با ضابطه مىیابد.
4-عرفا«اقتضا»را در موجودات رد کرده و قایل به «لا مؤثر فى الوجود الا اللّه»اند.اما تقاضا را در عین ثابت، و از راه اتحاد ظاهر و مظهر در همه موجودات، اثبات کرده و قانونمندى را مىپذیرند و در نتیجه فعل خدا را بىواسطه و با ضابطه مىبینند.این نظام را نظام«اسماء الله»مىنامیم.
یادداشتها
(1)-کیهان اندیشه، شماره 58، مقاله توحید افعالى.
(2)-تهافت الفلاسفه، تحقیق دکتر سلیمان دنیا، دار المعارف مصر، ص 238.
(3)-همان مأخذ، ص 239.
(4).Fakhry,Majid,Islamic occasionalism London, 8591,p.9.
(5)-المواقف، شرح السید الشریف الجرجانى، انتشارات الرضى، قم(1370)، ج 8، ص 241.243.
(6)-یوسفآتاى، دلالة الحائرین، مطبعة جامعة آنقره(1972)، ص 207.
(7)-شرح المواقف، ج 7، ص 138.
(8)-همان مأخذ، ج 7، ص 135، و نیز وى استرین ولفسن، فلسفه علم کلام، ترجمه احمد آرام، انتشارات الهدى(1368)، ص 90-589.
(9)-شرح المواقف، ج 8، ص 220.
(10)-همان مأخذ، ج 7، ص 229.
(11).The search after Trurh,trans.Thomas,M. Lennon,ohio state university 0891,p.422.
(21).Ibid,p.422-5.
(31).S.T,P.066.
(41).S.T,844.
(15)-تهافت، ص 239.
(16)-ر.ک:شرح المواقف، ج 8، ص 180.
(17)-همان مأخذ، ج 3، 4، ص 233.
(18)-ر.ک:تهافت الفلاسفه، مسأله 17، ص 237 و عبد الکریم الخطیب القضاء و القدر، ص 161.
(19)-مفاتیح الجنان، دعاى افتتاح.
(20)-تهافت التهافت، ص 810.
(21)-همان، ص 5-781.
(22)-تهافت الفلاسفه، ص 1-240.
(23)و(24)-تهافت التهافت، ص 796.
(25)-تهافت الفلاسفه، ص 242.
(26)-تهافت التهافت، ص 797.
(72).N.G p.33.
(82).N.G p.33.
(92).N.G p.35.
(03).N.G p.38.
(13).N.G p.261.
(23).N.G p.261.
و این تقریبا شبیه همان سخنى است که در قرآن هم آمده است که مثلا:«کتب على نفسه الرحمة»، «کتب الله لا غلبن انا و رسلى»یعنى شأنى از شؤون الهى بر شأنى دیگر حاکم است، مثلا حکمت بر قدرت حکومت مىکند.پس قید و ضرورتى از خارج نبوده که«یجب على الله»شود، بلکه حکومت شأنى از شؤون، بر شأنى دیگر است.
(33).S.T pp.712-63.
(34)-براى توضیح بیشتر این اصطلاحات ر.ک:مقدمه قیصرى بر شرح فصوص الحکم و نیز شرح مقدمه قیصرى از استاد سید جلال الدین آشتیانى.
(35)-مثنوى.
(36)-براى آشنایى بیشتر با مسائل مطرح شده در این باب ر.ک به مقدمه قیصرى بر شرح فصوص الحکم.
(37)-فصوص الحکم، ص 167.
(38)-همان، ص 60.
(39)-مثنوى.
(40)-فصوص الحکم، ص 293.
(41)-همان مأخذ، ص 362.
(42)-تقریرات درس فصوص الحکم استاد جوادى آملى.
(43)-ر.ک:شرح قیصرى بر فصوص الحکم، ص 103
(44)-فصوص الحکم، ص 165.
(45)-ر.ک:شرح قیصرى بر فصوص الحکم، فص اسماعیلى، ص 202.