دین و حکمت
آرشیو
چکیده
متن
کیهان اندیشه:از حضور مجدد آقایان و اساتید در این سلسله از گفتگوها، بسیار سپاسگزاریم.پیش از این به برخى از جبههاى حکمت متعالیه پرداخته و نکات مهمى در این رابطه به بحث گذارده شد؛ گفتگوى این نوبت را با این پرسش اساسى آغاز مىکنیم که:ضرورت اندیشه فلسفى در ساختار دین و دانش، و فرهنگ و اجتماع چیست؟
استاد سید محمد خامنهاى:انسانها از داشتن اندیشه ناگزیرند؛اما در قالب یک دستگاه منطقى، اندیشیدن و نظم بخشى به آن اندیشه، مىشود اندیشه فلسفى، اعم از اینکه با یکى از مکاتب مشهور فلسفى یا تلفیقى از چند فلسفه، سازگار باشد یا خیر. پس از تعریف اندیشه فلسفى، باید دید که این نوع اندیشهورزى، در فرهنگ، دین، دانش و اجتماع چه تأثیرى دارد.
مىدانیم که دین در درجه اول عبارت است از اعتقاد.اعتقاد، یعنى تصدیق قلبى به یک نظریه و قبول داشت نوعى شناخت از جهان هستى، به کسى که به این نظریه خاص، عقیده پیدا کرد، مؤمن گفته مىشود و به آن مجموعهاى که شامل عقاید و احکام عملى است، مىگویند دین.از باب مثال:اسلام، اصولى دارد که صرفا اندیشه است، آن هم اندیشه اجتهادى نه تقلیدى، یعنى یک مسلمان باید راجع به خدا، نبوت، امامت، عدل و معاد به یک نتایج تحقیقى رسیده باشد.اینها جهان بینى مؤمن را تشکیل مىدهند بعد از آن فروع و یک سلسله احکام عملى است که هر مؤمنى براى نیل به فوز و فلاح باید به آنها متعهد باشد.از این احکام عملى در حوزه فقه بحث مىشود و بخش قابل توجهى از قرآن و روایات به این قسمت اختصاص پیدا کرده است. اما رابطه اندیشه فلسفى با اعتقادات مذهبى و ضرورت این ارتباط، قابل بحث است.به نظر مىرسد که اگر انسانى بخواهد دین محکم و ایمان معتبرى داشته باشد، باید اعتقادات خود را بر یک سلسله اصول غیرقابل خدشه، مبتنى کند.فن و صناعتى مانند منطق هم به همین انگیزه تأسیس و ترویج شد. چون در منطق ما مىآموزیم که چگونه از مغلطهها و شبهات جلوگیرى کنیم.چه بسا بعضى از این شبهاتى که دفع آنها از طرق صناعت منطق بسیار آسان است، بتوانند اساس دین و ایمان افرادى را بر باد بدهند.از همین رو، آنانى که ایمانشان بر پایه و اساس منطقى استوار است، کمتر گرفتار بىدینى مىشوند، بر خلاف کسانى که دین براى آنها مانند هر امر دیگرى آسان بدست آمده، و آسان هم از دست مىدهند، به قول مولانا:
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى، طفلى به قرصى نان دهد
پس مىتوان گفت که اندیشه فلسفى و یک نظام فکرى منسجم به استحکام اعتقادات مذهبى، منجر مىشود و رهآورد مثبتى در این جهت دارد.
ترابط فلسفه با دانشهاى جدید هم بسیار روشن است؛چون معروف است که فلسفه براى علوم دیگر، موضوع مىسازد.فلسفه از«موجود بما هو موجود» بحث مىکند و هر علمى هم براى اینکه پایه و اساس محکمى داشته باشد، باید از فلسفه در جهت تنظیم و ترتیب اساس خود، کمک بگیرد.علوم براى اینکه متزلزل نشوند و فلسفه وجودى خود را از دست ندهند، محتاج به فلسفه علم و تکیهگاهى از مباحث عمیق فلسفى هستند.براى همین است که امروز در اروپا که زمانى مهد مخالفت با افکار فلسفى بود، هر علمى، فلسفه دارد.حتى طرفداران علوم تجربى، بیش از هر نحله دیگرى به فلسفه روى آورده و براى علوم مختلف، فلسفه ترتیب دادهاند.براى ریاضیات، فیزیک و دیگر دانشهاى جدید و قدیم، پشتوانه فلسفى فراهم مىکنند.چون دیدهاند که بىفلسفه، هر علمى در پرتگاه نیستى است.پس تأثیر وسید محمد خامنهاى
همزیستى فلسفه با علوم جدید را هم نمىتوان منکر شد.
گذشته از اعتقادات مذهبى و علوم تجربى، فرهنگ هم براى قوام خود به فلسفه چشم دوخته است.اگر بپذیریم که انسان سراسر اندیشه است، یعنى هر انسانى یک فرهنگ و یک فرهیختگى متحرک است؛ از مولوى شنیدهایم که:
اى برادر تو همین اندیشهاى
مابقى خود استخوان و ریشهاى
گر بود اندیشهات گل، گلشنى
ور بود خارى تو هیمه گلخنى
جوامع هم مانند اشخاص، داراى اندیشه هستند، هر جامعهاى مانند هر انسانى به جهان و انسان مىاندیشد؛برداشتهاى کلى و عمیق دارد، این همان فرهنگ است.ملتهایى که فرهنگ دارند، شخصیت و علمکردى والا هم دارند.کما اینکه مردمى هم که فاقد فرهنگ هستند یا فرهنگ آنها جاهلى است و در جاهلیت به سر مىبرند، این بىفرهنگى در رفتار و منش آنها اثر مىگذارد و در عمل هم مردم راست کردارى نخواهند بود.اینکه گفتهاند:«فرع دید آمد عمل بىهیچ شک»، حرف درست و عمیقى است.
مردمى که در میان آنها، فکر فلسفى رسوخ دارد و از طرز تلقى آنها از جهان گرفته تا ادبیات و هنرشان، فلسفى است، یک ملت رشید و فهیماند.همانطور که انسانهاى با شخصیت حرمت دارند، ملتهاى متشخص و فرهیخته هم قابل احتراماند.اگر رهبران یک کشورى در فکر صلاح و فلاح مردمشان هستند، پیش از دانش و صناعت، باید آنها را به سمت فرهنگ معقول، سوق دهند، باید مردمى تربیت کنند که قوه تمییز دارند و مىتوانند با قوه فلسفى، حق را از باطل و باید را از نباید تمییز دهند.دانشى که همراه فرهنگ نباشد، تیغ تیز است در دست زنگى مست. وزانت، وقار و شخصیت مرهون فرهنگ است نه دانشهاى تجربى و صناعات عملى، و فرهنگ به اندیشههاى فلسفى قوام پیدا مىکند.
اگر در جهان امروز، مسأله توسعه مطرح است، باید دید که رابطه توسعه با فرهنگ و تغذیه فرهنگ از اندیشه فلسفى، چه مقدار است.تکنولوژى و صنعت در میان مردمى توسعه مثبت دارد که منطقى فکر کنند، منطقى سیاستگذارى کنند و منطقى عمل کنند.خلاصه آنکه فرهنگ، زمینه همه توسعهها در همه زمینههاست.
از این نکته هم نباید غافل بود که منظور از اندیشه فلسفى مکتب فلسفى نیست؛اولى اعم از دومى است، بلکه دومى حاصل اولى است.
کیهان اندیشه:اینکه هر فردى به ناگزیر، فلسفى مىاندیش، امر مسلمى است؛چون به هر حال پاسخ به معماهاى هستى و مجال دادن به چون و چراهاى بشرى، خود به خود به فلسفه مىانجامد. علاوه بر آن باید دید که این گونه اندیشیدن، در ساختار دین و بر طرز تلقى دینداران از دین چه نقشى دارد.اگر ما دو جامعه را فرض کنیم که در یکى حیات فلسفى، نمود دارد و در دیگرى فلسفهورزى به خاموشى و رکود گراییده است، دین در این دو جامعه آیا وضعیت متفاوتى خواهد داشت، یا دیندارى و اندیشهورزى، دو مقوله بیگانه از هم و بىارتباط با یکدیگرند.
استاد دینانى:مسلم است که هیچ انسانى بدون نوعى تفکر فلسفى، نمىتواند یک زندگى اجتماعى- انسانى، داشته باشد.چون از وقتى که چشم انسان باز مىشود و جهان اطرافش را نظاره مىکند، با معماهاى هستى روبروست.پرسشهاى گوناگون و رنگارنگى برایش مطرح است.و البته فلسفه هم با پرسش آغاز مىشود.سؤال و فلسفه، دوستان قدیماند و هر یک دیگرى را به میدان مىآورد.پس چون انسانها، هیچ وقت بىپرسش نبودهاند، هیچ گاه بدون فلسفه هم زندگى نکردهاند؛و لو اینکه این پرسش به صورت مضمر و نهانى در جان آنها چنگ انداخته باشد و جرأت آشکار کردنش را نداشته باشند:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
یک بحث این است که براى پاسخ به پرسشهاى فطرى و حل معماهاى هستى، باید لزوما فلسفى اندیشید؟و فلسفه را به کار گرفت؟آیا امور دیگر هم مىتوانند پاسخگوى سؤالات بشر باشند و او را از حیرت بیرون آورند؟
این سؤال در عین حال که بسیار اساسى است، یک پرسش قدیمى هم است.از وقتى که دین و فلسفه به نحو جدى در جوامع مطرح مىشوند و حضور محسوس و ملموسى پیدا مىکنند، این دغدغه هم در میان مردم پیدا مىشود.در عصر ما هم این مسأله وجود دارد که آیا نیازى به فلسفه و پاسخهاى فلسفى هست یا نه؟این است که بعضى به این سؤال، پاسخ مثبت مىدهند، بعضى صحبت از تفکیک این دو (دین و فلسفه)مىکنند، و بعضى هم احیانا راههاى دیگرى را مىپسندند.
این تشتت آرا، فقط در میان مسلمانها هم نیست، متکلمان مسیحى هم این بحث را دارند؛ غیرمسیحىها هم همین طور.یکى از قدیسین مسیحى مىگفت:از وقتى که در گوش ما وحى خوانده شد و ما با وحى آشنا شدیم، دیگر نیازمند تفکر نیستیم.فلسفه هنگامى مورد نیاز بود که سخن انبیا و تعالیم آنها در جامعه گسترش پیدا نکرده بود.
این سخن یک قدیس مسیحى است.شبیه این حرف را بعضى از متفکران ما هم زدهاند.بنده تقریبا عین همین حرفها را در آثار بعضى از اخباریان دیدهام. به یکى از آنها گفته شده بود:شما این همه آیات و روایاتى که مردم را به فکر و اندیشیدن دعوت مىکنند و عدهاى را به خاطر نیندیشیدن و فکر نکردن، سرزنش مىکنند، اینها را چگونه تفسیر مىکنید.آن اخبارى گفته بد:تفکر و اندیشه مربوط به زمانى مىشود که ما تعهد و تدین نداریم، اما وقتى که در روایات ائمه همه حقایق بیان شده و معارف از هر نوعى در آنها آمده، ما نباید به خودمان زحمت اندیشیدن را بدهیم؛ «ما من شىء یقربکم الى الجنه و یبعدکم عن النار الا و قد امرتکم به»، یعنى هر چیزى که در سعادت دنیا و آخرت شما مؤثر است، ما بدان دستور دادهایم.
به نظر مىرسد این طرز تلقى از دین، تا حدى ساده اندیشى باشد.سخن امثال آن قدیس و یا آن اخبارى، ظاهر الصلاح و دلنشین است.اما اگر از این گروه بپرسیم که آیا براى فهم بهتر وحى و روایات، باز نیازى به تفکر نیست؟یعنى سؤال این طور مطرح شود که با قبول وحى و ایمان و اعتقاد قلبى به آنچه از طریق انبیا به ما رسیده است، آیا فهم خود این تعالیم و اخبار، بىاندیشه امکان دارد.اینکه حرف آخر را وحى مىزند و«فباى حدیث بعده یؤمنون»اعراف/185
بىهیچ تردیدى، حق است، اما جان کلام در این است که خود وحى چگونه باید فهمیده شود، آیا براى فهم وحى باز باید منتظر وحى دیگر بود؟یا اینجا دیگر نوبت عقل است.اگر وحى را بخواهیم با وحى بفهمیم، در وحى دوم نقل کلام مىشود و باز همان مشکل پیش مىآید و تسلسل خواهد بود.در نهایت عقل را باید به کار گرفت و کار را از آنجا آغاز کرد.
غلامحسین ابراهیم دینانى
ادعاى بىنیازى از عقل، از هیچ کس پذیرفته نیست، چون بالأخره براى فهم بهتر وحى و یا روایات، باز باید سراغ عقل را گرفت.
با این بیان روشن مىشود که کار امثال ابن سینا و بویژه صدر المتألهین که مىخواست از دین یک تبیین فلسفى عرضه کند، یک کار کلامى نبود، بلکه عین فلسفه است.بعضى مىخواهند بگویند که ملاصدرا فلسفه را با کلام درآمیخت و از دین و فلسفه یک معجون و آمیزه جدیدى ساخت؛بنابراین او بیشتر متکلم بود تا فیلسوف.اما این طور نیست، چون بر اساس این کار هم خودش نوعى فلسفه است. ملاصدرا مىخواست وحى را بفهمد؛براى فهم دقیقتر وحى به عقل و استدلال روى مىآورد و از اینجا به بعد فیلسوف مىشود.از این رو بنده گمان مىکنم که بشود تفسیر امثال صدر المتألهین را هم فلسفه دانست.او وقتى تفسیر مىنویسد و بسیارى از آیات و سورههاى قرآن را تفسیر مىکند، در واقع با ابزار عقل و برهان به ساحت قرآن راه مىجوید و این کار بیشتر فیلسوفانه است تا مفسرانه.شرح او بر احادیث و اصول کافى هم، فلسفه است؛چون ابزار او عقل است و کارى را که عقل صورت دهد، فلسفه است.
کیهان اندیشه:در این صورت اعتقادات مذهبى ملاصدرا باید رنگ دیگرى داشته باشد.
استاد دینانى:همین طور است.مسایل دینى آنگونه که در فلسفه ملاصدرا مطرح است، در هیچ اثر کلامى طرح نشده است.چون متکلمان پیش از ملاصدرا، اعم از معتزلى، اشعرى و ماتریدى، اساس کارشان«جدل»بود.آنها به الزام و تسلیم خصم مىاندیشیدند، ولى صدر المتألهین هدفى والاتر و عمیقتر از آن داشت.او مىخواست، از حقایق دینى، درک عقلانى داشته باشد، نه اینکه به لطایف الحیل و از راه مجادله و مناظره، کسى را به قبول آرایش وادار سازد.
این است که مسایل، در آثار او، طورى طرح شده است که رنگ مباحث کلامى را ندارد.حالا کار او را چه متکلمانه بدانیم و چه فیلسوفانه، در هر صورت کیفیت خیلى فرق مىکند.
براى نمونه به مطلبى اشاره مىکنم که در آثار ملاصدرا وجود دارد.اما در قاطبه نوشتههاى متکلمان دیده نمىشود.صدر المتألهین در کتاب «اسرار الآیات»و دیگر کتابهایش این مسأله را به بحث مىگذارد که:تفاوت کلام خدا با کتاب خدا چیست. ما مىدانیم که قرآن«کتاب اللّه»است(ذلک الکتاب لا ریب فیه هدى للمتقین)و مىدانیم که قرآن «کلام اللّه»است؛تردیدى نداریم که این کلام خداست و بعینه از طریق پیامبر(ص)به ما رسیده است.او این مسأله را طرح مىکند که جنبه کتاب بودن با کلام بودن چه تفاوتى دارد.البته در فرهنگ ما و در میان اصطلاحات رایج در بین ما، تفاوت این دو روشن است:کلام آن است که به وسیله لفظ، سخن، زبان، لب، مخارج و...ادا مىشود و کتابت با قلم و لوح و امثال آن امکان دارد اما اگر این مسأله را درباره خداوند مطرح کنیم، صورت قضیه تغییر مىکند.فرق کلام و کتابت انسانى روشن است و حداقل فرق آنها در ابزار است.در مورد خداوند، هیچ یک از این ابزار به کار نمىآید؛آنجا نه لب و زبان و مخارج قابل تصور است و نه لوح و قلم.ملاصدرا اینجا این سؤال را طرح مىکند که قرآن مجید، یعنى آنچه بین الدفتین قرار دارد، کلام خداست یا کتاب او.بعد پاسخ مىدهد که قرآن کریم هم کتاب خداست و هم کلام خدا.اما در عین حال میان کلام اللّه و کتاب اللّه، از حیث مفهوم تفاوتهایى هست، گرچه مصداق آنها یکى بادش.صدر المتألهین بین این دو حقیقت و مفهوم، چند فرق قایل است و در آثارش به طور مبسوط از آنها بحث مىکند.اولا:کلام بسیط است و کتاب مرکب. ثانیا:کلام قایم به متکلم است.حیث قیام، کلام است؛اما حیث صدور، کتابت است.کلام و کتابت، یک حقیقت با دو حیث متفاوتاند.ثالثا:ایشان معتقدند که کلام از عالم امر است و کتاب از عالم خلق.عالم خلق، عالم ملک و زمان و تدریج و تدرج است و اینها همه در کتاب جارى است اما کلام از این احکام عارى و مبراست.
فرق چهارم این است که:آنچه بر انبیاى پیش از حضرت ختمى مرتبت، نازل شده است، غالبا(نه همه آنها)از نوع کتاب است؛ولى آنچه به پیامبر اسلام(ص)نازل شد، هم کتاب است و هم کلام.
تفاوت پنجمى که ملاصدرا ذکر مىکند آن است که کتاب قابل نسخ و بدا و تبدیل است، «یمحوا اللّه ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب»رعد/39.اینها مربوط به کتاب مىشود، اما کلام، نسخ و تبدیل را بر نمىتابد.
این دست بحثها در کتابهاى کلامى دیده نمىشود و قصد ملاصدرا هم از این نوع مباحث یک قصد فلسفى و جهانشاهى است.چون او مىخواهد از طریق فهم کتاب الله و کلام الله، در واقع جهان را شناسایى کند؛مىخواهد به یک فهم معقول از جهان نایل بشود.
و این، همان فلسفه است.اگر کسى فهم عمیقى از جهان، کتاب خدا، کلام خدا ندشاته باشد و در این مقولهها تفلسف و عقلورزى نکند، او چگونه متدین است.اساس دین بر دو کتاب تکوینى و تشریعى است.باید ابتدا این دو کتاب را شناخت تا به عمق دین رسید.تعبد خوب است، اگر همراه با تعقل باشد. تعبد بدون تعقل و همراه با نادانى چه ارزشى دارد؟
دیانت و فلسفه رقیب همدیگر نیستند، بلکه این دو مکمل و یار هماند.تفکر فلسفى، براى فهم دیانت، ضرورى است.اگر دین در جهان دیروز و امروز ضرورت دارد و بدون دین نمىتوان یک حیات طیب و انسانى داشت، فلسفه نیز در تدین بیشتر، مؤثر است و بالمآل فلسفه هم براى زندگى انسانىتر، ضرورت پیدا مىکند.
کیهان اندیشه:شاید بشود گفت که خود دین نیز به نوعى یک اندیشه فلسفى است، منتها با یک مجراى الهى.از طرفى پذیرفتن ابتدایى یک دین نیاز به تلاش فلسفى دارد، یعنى براى اینکه حقانیت یک اندیشه روشن بشود، باید کار فلسفى انجام گیرد.در واقع باید براى ارزیابى تفسیرهاى مختلفى که از دین مىشود، محک فلسفى را به کار گرفت، تا معلوم شود که مثلا کدام تفسیر با عقل یا فطرت آدمى، سازگار هست.نحلههاى مختلفى که الآن وجود دارند و به همان میزان هم تفسیرهاى گوناگونى که از دین مىشود، ضرورت یک ارزیاب دقیق را گوشزد مىکند.این غیر از آن است که ما فلسفه را در حد ابزارى براى الزام و تبکیت خصم به کار گیریم و یا آن را جزو معرفتهاى تهى از اعتبار بشماریم.به نظر مىرسد که ما در خود فهم دین، تفسیر و حضور در ساحت تدین، از اندیشیدن فلسفى(نه مکاتب فلسفى)بىنیاز نباشیم، تا نظر اساتید محترم چه باشد!
استاد اعوانى:این سؤال در عین حال که قدمت و تاریخ دارد.بسیار هم مهم است.براى پاسخ به این پرسش، تمهید یک مقدمه ضرورى است.ابتدا باید دید که منظور از فلسفه چیست.چون فلسفه ابعادغلامرضا اعوانى
مختلفى دارد؛گاهى ممکن است فلسفه را طورى تعریف کنند که شامل سفسطه هم بشود، کما اینکه شما در تاریخ فلسفه با فیلسوفانى که فلسفه آنها در واقع سفسطه بوده، آشنا مىشوید.اما فلسفه واقعى، یعنى فلسفه عارى از سفسطه و مطابق با واقع؛یعنى همان حکمت.حکمت در تعبیر ما، یعنى همان فلسفه پیراسته.آنچه در تاریخ علوم دینى، به عنوان فلسفه شناخته شده است، در واقع حکمت است و این تعبیر اشاره دارد به جنبه پیرایش شده فلسفه، بنده در مقام توفیق دین و فلسفه، تعبیر حکمت را به کار مىبرم و از این تعبیر معناى خاص خودش را اراده مىکنم، نه معنایى که در تعریف فلسفه آوردهاند فلسفهاى مىتواند با دین همزیستى داشته باشد و با مبانى دینى سازگار افتد که سفسطه و ابزارى محض در خدمت مقاصد گوناگون، نباشد و بتوان بر او نام حکمت گذاشت؛ در غیر این صورت، نمىتوان سخن از وفاق و همسویى میان دین و فلسفه، گفت و این یک بحث لا طائلى خواهد بود.پس باید سؤال را اصلاح کرد و گفت:میان دین و حکمت چه تناسبى وجود دارد.
حکمت هم مانند سایر علوم، نمودهایى دارد.مثلا: ممکن است ده نفر ریاضیدان باشند، اما ریاضى یک چیز است، حکمت هم این طور است.حکیم على الاطلاق، خداست و حکیمان دیگر، به نمودهایى از حکمت دست یافتهاند.خداوند متعال، همان طور که علت وحى است، علت حکمت هم است.حکمت مطلق، نزد اوست؛آنهایى که ما داریم، نمادهایى از حکمت است که گاهى هم از حقیقت حکمت دور و گاهى نزدیک مىشوند.پس، پیش از طرح مسأله، باید معنا و مصداق فلسفه روشن شود، تا با بصیرت بیشترى وارد بحث شویم.
مقدمه دیگرى که به نظر مىرسد، بحث آن ضرورى است، توجه به مخاطب دین و حکمت است.مخاطب این دو، انسان است.بنابراین نمىشود گفت که دین بدون انسان، وجود دارد، همان طور که خطاب دین به انسان است، توجه حکمت هم به آدمى است.از اینجا پى مىبریم که شناخت انسان و بحث از استعدادهاى او، بر همه این مباحث، مقدم است.باید دید که انسان کیست و از حیث وجودى و خلقى داراى چه خصوصیاتى است و وجه تمایز او از سایر موجودات کدام است.
این وجه تمایز علم است، البته علم مطلق.غیر انسان-تا آنجا که ما مىدانیم-از این موهبت بهاین شکلى که در انسان وجود دارد، محروم است.البته، احساس و نوعى ادراک غریزى در حیوانات وجود دارد، اما آنکه«چون و چرا»مىکند و از علل و مبادى سؤال مىکند، انسان است.
اوست که از علم جزیى به علم کلى راه مىبرد و دایم خود را به علم مطلق نزدیکتر مىکند.پرسشهاى بشر، از هر جهت شگفتانگیز است، چون به هیچ کم و کیفى محدود نمىشود و به هیچ مرزى، محصور نمىماند، همان طور به پیش مىرود تا همه هستى را زیر پوشش خود بگیرد.
از طرفى، علم هم مراتبى دارد؛علم فقط به ماده واین عالم تعلق نمىگیرد، علم مىتواند به همه مراتب وجود سرایت کند.عالىترین مرتبه وجود که حق تعالى باشد، در بعضى جنبهها متعلق علم انسان است؛فرشتگان و موجودات لطیف هم همین طور. خداوند، وقتى مىخواهد در قرآن انسان را معرفى کند، او را با صفت علم مىشناساند، و در قرآن، فرشته هم به موجودى که علم دارد، معرفى شده است:«لا علم لنا الا ما علمتنا»(بقره 32)آیات نخستین سورههاى قلم و الرحمان، در تأیید این حقیقت، بسیار گویا هستند.
بنابراین، مخلوق و پدیدهاى که آنجا قرقگاه علم انسان باشد، نیست؛چون این سنت خداوند است و سنن الهى، تبدیل و تحویل را بر نمىتابد:«سنة اللّه التى قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبدیلا»(فتح 23)نمىشود گفت که میز انسان از غیر انسان، علم است، اما این علم در جاهایى وجود دارد و در جاهایى ممنوع الورود است.
با این مقدمات مىتوانیم بگوییم که حکمت از اقسام علم است و چون علم براى بشر فطرى است، حکمت هم جزو لاینفکى از وجود اوست.اما حکمت، به علم خاصى اطلاق مىشود و آن علم به حقایق مطلق وجود است.این مرز میان حکمت و علوم رایج مىشود.اگر علم وجه تمایز است، و اگر علم مراتب دارد، پس همه مراتب علم، وجه تمایز انسان از غیرانسان است.و هر چه متعلق علم عالىتر باشد، آن علم ارزشمندتر است، آن علم است که عنوان حکمت را پیدا مىکند و به صاحبش نشان حکیم بودن را مىدهد.علوم را مىشود به علوم دورهاى و غیر دورهاى هم تقسیم کرد.برخى از علمها مربوط به یک دوره خاص مىشوند، اما حکمت از آن علومى است که مىشود گفت فرا دورهاى است.علم به حقایق بلند، به حقیقت انسان، به حقیقت عالم و مبدأ آن، حقیقى است و به هیچ دورهاى محصور و محدود نمىشود.اینکه انسان بداند حد و مرز این عالم چیست و وراى عالم محسوسات، عوالم دیگرى هم وجود دارد، سر وجود و ایجاد و...جست اینها حکمت است.در میان اقسام علوم، حکمت است که مىتواند پاسخگوى سؤالاتى از قبیل:«از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود»باشد؛حکمت است که آدمى را متقاعد مىسازد که وجود بر عدم شرافت دارد.اینها همه قابل تعقل، فهم و قابل استدلال است و بحث از این مسایل، در حوزه حکمت است.
عین این مسایل در دین هم مطرح است.دین ابعاد مختلفى دارد، ظاهرى دارد و باطنى.
باطن آن هم، در یکى دو بطن خلاصه نمىشود.باطن دین، همان علم به حقایق است.دین، فقط یک سلسله احکام و تکالیف شخصى نیست، اینها جزو دین هستند، ولى همه دین نیستند.حقیقت دین، معرفت و دریافت صحیح حقایق است.قرآن و یا هر کتاب مقدس دیگرى را که ملاحظه کنید، خواهید دید که بخش عمدهاى از آنها مصروف همین جنبه اصلى است.یعنى به همان موضوعات مورد علاقه حکمت، پرداخته است.قرآن کریم، کسانى را هم که به حقایق رسیدهاند، «راسخون»نامیده است، راسخ و حکیم مىتوانند به یک معنا باشند.
بنابراین حکمت مطلق و مطلق حکمت، هم در قرآن و هم در ادیان وجود دارد و این همان غایت و قصواى حکیمان و راسخان در علم است.
همان طور که عرض شد خداوند هیچ چیز را از فهم انسان استثنا نکرده است؛کتاب تکوین و کتاب تشریع هر دو مىتوانند در حوزه فهم انسان قرار گیرند.خصوصا وقتى قرآن عنوان کتاب هدایت را مىگیرد، دیگرى چارهاى جز تعقل و تدبر در او نیست.از جهت تاریخى هم فعالیت درازى در جهت توفیق دین و حکمت شده است.بزرگان بسیارى از متفکرین اقوام، روى این مسأله کار کردهاند و این حقیقتى است که:«بیهوده سخن بدین درازى نبود». حتى در مسیحیت، ما شاهد کوشش بسیارى هستیم. اگر کسى هم مانند«ترتولیان»پیدا مىشود و حرفهایى خلاف مسیر کلى مىزند، این یک حرف غیر قابل اعتنا در عالم مسیحیت است.کلیسا هم او را به خاطر همین حرفها، قدیس نشناخت.ژیلسون در بررسیهاى خود به این مسأله اشاره داد.حرف آخر در میان حکماى مسیحى، سخن کسى مانند«ترتولیان» نیست.اینها محدود و شاذ هستند.قاطبه متفکران آنها، درصدد تلفیق و توفیقاند.در میان مسلمانها هم اگر نحلهاى مانند اشاعره پیدا مىشود، این نماینده مسیر کلى عالم اسلام نیست.آنها منکر عقلاند؛پس نمىتوان با آنها بحث عقلى کرد ولى مىتوان براى آنها از خود قرآن شاهد آورد.مگر این خود قرآن نیست که مىفرماید:«انا انزلناه قرآنا عربیا لعلکم تعقلون» (یوسف/2)، یعنى قرآن قابل تعقل است.یا مىفرماید: «افلا یتدبرون القرآن و لو کان من غیر عندالله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا»(نساء/82)کتاب منسجم، هدیاتگر و قابل تعقلى مانند قرآن، در میان ماست، پس باید به مقتضاى این اوصاف، ما نیز اندیشه کنیم و این انسجام و هدایت و عقلانیت را از آن دریافت کنیم.
کیهان اندیشه:
ظاهرا منکران عقل، نتوانند به انکار خود ملتزم باشند.چون به هر حال آنها نیز در قالب یک نظام فکرى با فلسفه ستیز دارند.یا برخى نحلههاى اسلامى که مدعى تفکیکاند، همینها گاهى روایات را گزینش مىکنند، یا بسیار حسابگرانه از مکتب خود دفاع مىکنند، این هم نوعى تفلسف و عقلورزى است.انتقاد به برخى از قسمتهاى یک فلسفه، مخالفت با فلسفه نیست، چون خود این فیلسوفان بزرگترین انتقادها را نسبت به یکدیگر دارند.اما انکار عقل و عدم التزام به هیچ فلسفهاى ممکن نیست، چون مىشود:«کرّ على ما فرّ».از قدیم هم مىگفتند که مخالف فلسفه هم باید فیلسوفى کند.
استاد دینانى:این سخن مىتواند پاسخ کسانى باشد که با اصل تفلسف و عقلورزى مخالفاند اما اگر گروهى یا نحلهاى با فلسفه خاصى تعارض داشته و مثلا تهافت را به فلاسفه نسبت دادند نه فلسفه، نمىشود با آنها این حرف را زد.غالب مخالفان فلسفه در برابر عقل تمکین مىکنند، حالا ممکن است سیره و سلوک فرهنگى آنها به انکار مطلق عقل، منجر شود، ولى در مقام بیان نظریات خود، چنین ادعا و انکارى ندارند.اینها حتى ممکن است خودشان را عاقلتر از فلاسفه مصطلح بدانند؛ کما اینکه گاهى امثال صدر المتألهین و ابن سینا را به نقض حکم عقلى، متهم مىکنند.خلاصه باید تفکیک کرد و دید حرفهاى آنها چیست.یک نکته مهمى که برخى از این مخالفان فلسفه روى آن پا مىفشارند این است که عقل در بعضى موضوعات نباید داخل شود.نه اینکه آن موضوعات و مسایل، ضد عقل است، که وراى عقل است.وراى عقل بودن، غیر از ضد عقل بدن است.به هر حال باید به این موضعگیریها توجه داشت و پاسخ دو نحله را با توجه به اصل سخنشان، داد.
زعم آنها این است که امثال ابن عربى و ملا صدرا، ظواهر شریعت را رعایت نکردهاند و در مقولاتى وارد شدهاند که عقل اهلیت آن را ندارد.
کیهان اندیشه:این سخن را درباره عرفان مىگویند یا فلسفه؟
استاد دینانى:فرقى نمىکند؛براى مثال اینان نوعا بر مباحث معاد ملاصدرا ایراد دارند و یازده مقدمه فلسفى ملاصدرا را در جهت اثبات معاد جسمانى ناتمام مىدانند. چون به تصور آنها معاد جسمانى بدان گونه که در شرع احادیث آمده، با بیانات ملاصدرا اثبات نمىشود.انتقادهاى دیگر اینها به مباحثى مانند وحدت وجود و تشکیک وجود و تجلى است.مخالفان فلسفه، مىگویند تعابیر تجلى و صدور، با آنچه در قرآن آمده که عبارت باشد از«خلق» تطبیق نمىکند.لازمه کلام حکما در بحث حرکت جوهرى و حدوث و قدم-به زعم آنها-قدم زمانى براى غیر خداست، در حالى که منطوق احادث و ظواهر شرع حدوث زمانى عالم است.
مخالفان فلسفه را نمىتوان مخالف عقل هم شمرد.چگونه آنها مىتوانند مخالف عقل و قیاس باشند در حالى که با همین سلاح به مصاف فلسفه مصطلح مىآیند.قیاسى که آنها تشکیل مىدهند از این قرار است:
«اساس شریعت بر ظواهر است»، «ظواهر شریعت حجتاند»، پس«سخن فلاسفه که ناقض ظواهر است، خلاف شریعت محسوب مىشود».بنده بدون اینکه بخواهم از این حرفها دفاعى بکنم، مىگویم که نباید همه را با یک چوب راند، بلکه باید حساب مخالفان فلسفه را با عقل ستیزان افراطى، جدا کرد و ما مانند آنها خلط مبحث نکنیم.
پس باید دید که فرق فلاسفه و مخالفانشان در چیست.چون وقتى هر دو به احکام و لوازم عقل ملتزماند و به اتهام عقل ستیزى تن نمىدهند، بنابراین مهم است که بدانیم، تفاوت عمده طایفه فیلسوفان با مخالفان آنان که البته مخالف عقل نیستند، کدام است.
به نظر بنده اختلاف در سطح و عمق است و اینکه آیا باید به آنچه در بادى نظر بدست مىآید بسنده کرد یا به اعماق و بواطن هم باید نقبى زد.گروهى عقیده دارند که خطابات قرآنى و کلمات آسمانى، در همین حد ظاهر و متفاهم عرفى است، وحى ناظر به همین سطح است و همین هم حجت است.پس از سطحى که عامه توان ادراک آن را دارند نباید تجاوز کرد، که موجب گمراهى و هتک ظواهر است.اما فیلسوف، خواستار عبور از این سطح ظاهرى به اعماق شریعت است.او همان طور که عقل خود را در باطن و حقیقت کتاب هستى به سیلان و جولان مىاندازد وقتى که به کتاب تشریع و ظواهر آیات هم که مىرسد، همان سیلان و تلاش عقلى را به کار مىگیرد.فیلسوف با ورزیدگى ذهنى و قدرت استدلالى که دارد در حد معینى متوقف نمىماند و سلوک خود را در حقیقت اشیا از جمله شرع ادامه مىدهد.بنابراین اختلاف از نوع اختلاف سطح و عمق است.یا مىتوان گفت که فیلسوف وحدتگراست و گروهى ممکن است کثرت گرا باشند.ذهن فیلسوف وحدتگراست و به توحید و تفسیر آن بالاترین اهمیت را مىدهد، اما یک ذهن غیر فلسفى کثرتگرا و متشتت است؛به متفرقات مىپردازد و چندان در مقام جمع و وحدت میان متفرقات نیست.
تعبیر دیگرى هم مىتوان داشت:سیر فلسفه به سمت معقول محض و ناب است، اما ذهن اکثریت مردم به امور محسوس و متخیل متوجه مىشود.باید اختلافات را در این حوزهها جستجو کرد و کسى را متهم به عقل ستیزى نکرد.
کیهان اندیشه:همیشه اختلاف در سطح و عمق نیست، گاهى دو سطح یا دو عمق در مقابل همند. مثلا پارهاى از روایات تفسیرى ما کاملا با ظاهر ناهمخوان است؛مانند روایاتى که مربوط به«طینت» مىشود.مخالفان فلسفه اینها را چگونه تفسیر مىکنند؟
استاد دینانى:گروه مخالف فلسفه مىتوانند اینجا بگویند که«اهل البیت ادرى بما فى البیت»، آنها با علم لدنى و جامعى که داشتند به عمق و سطح کلام خداوند، از هر کس دیگر آشناترند.چنانکه حضرت امیر(ع)مىفرمودند.«ایها الناس سلونى قبل ان تفقدونى فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض» (نهج البلاغه، خطبه 189)، من به راههاى آسمان آشناترم تا راههاى زمین.اگر در کلمات معصومین(ع) تفسیرى که به حسب ظاهر خلاف ظواهر آیات است، به ما رسید، آن براى ما حجت است.اما این راه بر غیر معصومین، بسته است.به عقیده برخى، غیر معصوم از غیر ظاهر باید چشم بپوشد و تمام هم و غم خود را مصروف ظاهر کند.
البته حکماى اسلامى، ادعا ندارند که سخنشان خلاف ظاهر است.مثلا صدر المتألهین، تفسیرى که بر معاد دارد، به گفته او مطابق با ظواهر آیات و روایات است.
هیچ حکیم مسلمانى در مقام مخالفت با ظواهر نیست؛منتها در فهم همین ظاهر اختلاف است، یعنى باز اختلاف برمىگردد به سطح و عمق.
کیهان اندیشه:پذیرش این حرف در فلسفه آسانتر است اما در عرفان، با وجود آن همه مجازات و خلاف ظاهرها، نمىشود این توجیه را آورد.
استاد دینانى:عرفا هم نمىگویند که حرف ما خلاف ظاهر است.چیزى که در عرفان هست، ادعاى اتصال به مقام ولایت و در نتیجه تأویل است.کسى مانند«جندى»در شرح فصوص خود، اتصال به مقام ولایت را موجه تأویل مىداند.لذا گاهى به جاى «حدثنى شیخى»مىگویند:«حدثنى ربى»یا«حدثنى قلبى».در عین حال غالب اهل معرفت مبانى و اصول خود را با ظواهر شرع مطابق مىبینند.با این تذکر که ایشان تفسیرهاى خودشان را قدرى عمیقتر از فهم عوام و سطح افکار عمومى مىدانند.
استاد اعوانى:هر چند باید ابتدا مراد از تفکیک کاملا روشن بشود، اما آنچه به نظر بنده مىرسد: تفکیک دین از غیردین، خودش خلاف ظاهر آیات و روایات است.اگر دین مبتنى بر فهم و حقیقت باشد، این حقیقت هر جا که باشد، اعتبار دارد و نباید انکار بشود.انکار حقیقت بنا به حکم ظاهر شریعت، ظلم است؛ولو اینکه شخصى تصادفا حرف درستى زده باشد، باید پذیرفت.در مباحث علم اصول هم هست که قطع فى نفسه، از هر راهى که فراهم شده باشد حجیت دارد.در قرآن کریم، آیات بسیارى است که این موضع را تأیید و تقویت مىکند؛در سوره زمر هست که:«فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه»(زمر/18).روشن است که مطلق قول اینجا ذکر شده است.قول اعم از صحیح و ناصحیح است، اما عباد و بندگان خدا، از احسن الاقوال، تبعیت مىکنند.ملاک احسن هم علم است؛ بدون علم تمییز درست از نادرست امکان ندارد.آن وقت«اولئک الذین هدیهم الله»و«هم اولواالالباب».بنابراین ما در انتخاب قول احسن آزادیم، به قول غزالى:نه به کسى سندى دادهایم و نه براتى که از کسى پیروى کنیم.آن شخص مىخواهد افلاطون باشد یا ارسطو.
همین نظام(استماع قول و بعد از آن پیروى)ما را وادار به پذیرش دین و وحى مىکند، چون در اصل دین که تقلید راه ندارد.حقایق، محل جولان ذوق و سلیقه که نیست، باید همه حرفها را استماع کرد، سپس اتباع.آنهایى که میزان علم و شعور بشرى را انکار مىکنند، چه معیارى براى پذیرش حق دارند؟ در روایات است که«الحکمة ضالة المؤمن»، حکمت هر جایى که باشد گمشده و مطلوب مؤمن است.
ظاهرا اگر تفکیکى هم صورت بگیرد، خودمان را تفکیک و در نتیجه محروم کردهایم.این همه حقایقى که راه ما به آنها از طریق عقل و معرفت است، از ما دریغ مىشود.مگر آنکه مراد از تفکیک چیز دیگرى باشد، ولى تا آنجا که ما مىفهمیم، تفکیک به آن معنا که برخى مىگویند نه مقتضاى شریعت انور است و نه عاقلانه.
باید توجه داشت که وحى، ذو وجوه است.نمىتوان فهم واحدى را از وحى، مصیب و واقعى دانست و باقى را تخطئه کرد.چون غالب کسانى هم که در وادى فلسفه و حکمت، وارد شدهاند؛مانند ملاصدرا، حکیم سبزوارى و...همه از شیفتگان اسلام و ارادتمندان به اهل بیت(ع)هستند نمىشود آنها را به بد دینى و بىایمانى، متهم کرد.از کجا معلوم که تفسیر آنها از وحى، درستتر از تفسیر دیگران نباشد؟بنابراین قدرى بىانصافى است اگر کسى، فهم خودش را از دین، مطلق بداند و با همان دید و نظر همه دیدگاهها و متفکران دیگر را به امور کذایى، متهم کند.این سعه صدر با روح دین و کمال نامتناهى دین، سازگارتر است.
استاد خامنهاى:افزون بر مطالبى که اساتید فرمودند، این مسأله با این پرسش روبروست که آیا مىشود از اندیشه تفکیک به مکتب یاد کرد.چون اینها خودشان هم خیلى به مقتضاى حرفشان پایبند نیستند و عملا گاهى خلاف آنچه مىگویند عمل مىکنند، مثل همان گزینش روایات در کتابهایشان.
تفکیک به معناى واقعى در مکتب ملاصدرا بیشتر دیده مىشود.تفکیک یعنى مطلق آنچه که در فلسفههاى کلاسیک و موجود، هست، همه حرف نیست، بلکه باید جرح و تعدیل؛و حلاجى شود، یعنى همان کارى که ملاصدرا کرد.بسیارى از حکماى ما در عین آنکه فیلسوف بودند، محدث و فقیه و اصولى هم بودهاند.لذا اینها آن صلاحیت را داشتهاند که فلسفههاى موجود را بررسى کنند و آنچه را که مطابقت و ملائمت با وحى دارد از حرفهاى دیگر، جدا کنند.کسانى مانند میرداماد، ملاصدرا، فیض، حکیم سبزوارى و...بزرگان دانشهاى دینى بودند، در کنار فلسفه، حدیث و تفسیر هم میدانستند، حافظ قرآن بودند.خلاصه در التزام به دین و اخلاق و رعایت موازین شرع، هم از حیث نظر و هم از حیث عمل، از دیگران چیزى کم نداشتند.
منتها یک مسأله بسیار مهم اینجا وجود دارد که اگر خوب بررسى شود، پاسخ بسیارى از این پرسشها را در ضمن خود دارد.آن مسأله این است که اگر از دیدگاه تاریخى راجع به فلسفه تحقیق جامعى شود، معلوم مىگردد که مادر فلسفه دین است.تمام ادیان آمیخته با حکمت و تعقلاند.حتى مسیحیت که پیامبرش خیلى فرصت نیافت که حرفهایش را بزند، حکمتزاست.ادیان نه تنها حکمتزدا نبودند که حکمتزایى کردند.وقتى در ادیان شرقى که در آسمانى بودن بعضى از آنها، تردید است، دقت مىکنیم، مىبینیم که حرفهاى بشرى نیست-اساسا نمىشود این فلسفهها را تماما بشرى دانست.
حرفهاى حسابى و اساسى فلسفه، از مبدأ وحى است.ادریس پیامبر کسى است که«صنعت لبوس»به او نسبت داده مىشود، یا داود(ع)بعضى صنایع کارآمد و مفید زندگى را به مردم آموخت؛خوب اگر پیامبران، خیاطى و آهنگرى به بشر مىآموزند، چه اشکالى دارد که آموزگار حکمت هم باشند.
این حقیقت در اسلام با وضوح بیشترى همراه است.چرا بعضى دنبال احادیثى هستند که بتوانند دستاویزى براى مخالفت با فلسفه پیدا کنند.آیا اینها خطبه اول نهج البلاغه را هم در نظر دارند.انبوه روایاتى که از ائمه طاهرین(سلام اللّه علیهم اجمعین) وارد شده، مفاد فلسفى دارند.در این روایات، موضوعاتى از قبیل توحید، اسما، صفات، معاد، قضا و قدر و حتى نفس و روح مورد بحث است.
حالا چون در این روایات اصطلاحات رایج فلسفه نیامده، پس باید خالى از حکمت و فلسفه باشد؟!
در توحید مفضل، امام(علیه السلام)به شمارى از مسایل مهم فلسفه اشاره مىکنند.حتى آنجا برخى کلمات فلسفى را هم مىآورد؛مثلا:امام به کلمه «قسمس»اشاره مىکنند؛و مىفرمایند: «معناه الزینه».ما معمولا این کلمه را به«کیهان» ترجمه مىکنیم ولى بنده بعد از اینکه این معنا را در توحید مفضل دیدم، مراجعه کردم و معلوم شد که معناى«قسمس»همان زینت و تجمل است.و چون آسمان مزین است و به ستارگان و ماه و خورشید، زینت داده شده، به آسمان هم اطلاق شده است.
با این حساب، تفکیک به معنایى که آقایان مىفرمایند:چیزى جز تفکیک قسمتى از دین از قسمت دیگر آن نیست؛یعنى تجزیه دین است نه تمیّز سره از ناسره.ما نمىخواهیم همه حرفهاى فلاسفه را به حساب دین بگذاریم و بگوییم اینها همه یک ربطى با وحى دارند، خیر، گاهى حرف باطل هم زده مىشود، اما یکسره همه را باطل خواندن و بیگانه معرفى کردن، قدرى از انصاف به دور است.
حکماى بزرگ ما هم همین موضع را داشتند، آنها نه بالمره به فلسفه یونان، تن دادند و نه با چوب بىانصافى همه را رد کردند.بلکه در یک نظام منسجم و مبتنى بر دین، حرفها را پالایش کردند. البته شخصى مانند ملاصدرا، بیشتر سعى داشت که میان سخن فلاسفه و دین، نوعى وحدت برقرار کند. چون او بسیارى از حکماى بزرگ بشرى را پیامبر و یا شاگرد باواسطه یا بىواسطه انبیا مىدانست.
مسلما به اقتضاى حال و کمالات مخاطب، زبان و بیان فرق مىکند.شما وقتى با بچهها سخن مىگویید، یک بیانى دارید، اگر همان حرف را بخواهید به گروهى که اهل منطق و معرفت هستند، بزنید، بیان فرق مىکند و شکل دیگرى به خود مىگیرد.ما نباید تفاوت در بیان و اصطلاحات را دلیل تفاوتهاى ماهوى و مهم در درک هستى بدانیم؛ مگر اینکه از جاى دیگر برایمان ثابت شود.اگر کسى ظهور کرد و خواست معارف اسلامى را از بیخ و بن متزلزل کند و اساسا هیچ نقطه مشترکى میان او و ما نبود، آیا براى او مىتوان حدیث و روایت خواند، یا آنجا باید همین حرفهاى فلسفى را زد.بنابراین، اگر تفکیکى هم هست، در نوع خطاب و بیان است، که البته این براى همگان پذیرفته و یک اصل بدیهى است.
کیهان اندیشه:از بیانات و افاضات اساتید محترم سپاسگزاریم.