آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

خطبه 184 نهج البلاغه یگانه خطبه توحیدیه آن است که یکپارچه حکم و معارف الیه است، جناب سید رضى(رضوان اللّه علیه)در عنوان آن فرموده:«دو من خطبة له-علیه السلام-و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم ما لاتجمعه خطبة...».
مرحوم استاد ذو الفنون، علم علم و دین، آیة اللّه معظم، علامه حاج میرزا ابو الحسن شعرانى(روحى فداه)بیست و سه جمله از خطبه توحیدیه به نامبرده امیر المؤمنین(علیه السلام)را که قریب به نصف آن است به فارسى شرح فرموده است و نسخه آن را به خط مبارک آن جناب در نزد راقم سطور محفوظ است که شایسته است به گفته حکیم انورى تمسک جوید:
هست در دیده من خوبتر از روى سفید
روى حرفى که به نوک قلمت گشته سیاه
عزم من بنده چنانست که تا آخر عمر
دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه
این بنده در نظر دارد که به توفیق خداوند متعال باقى خطبه مزبور را نیز به همان سبک شرح کند و در اختیار طالبان حقایق و معارف قرار دهد.غرض اینکه آن جناب در شرح جمله«لا یشمل بحد و لا یحسب بعد»آن خطبه در توحید صمدى بیانى دارد که به نقل آن تبرک مى‏جوییم:
حد به معنى منع کردن است، مى‏گویند حدود خانه، یعنى محلى که باید از آنجا تجاوز نکرد و اگر یک همسایه تجاوز کند باید منع کرد.یا حدود مملکت از طرف شمال و مشرق به فلان حد است، یعنى اگر دشمن بخواهد از اینجا تجاوز کند و وارد خاک شود، باید منع نمود.
حدود شرعیه از قبیل حد زنا که صد تازیانه است، یا حد دزدى بریدن دست است و حد شارب خمر هشتاد و حد قاذف نیز هشتاد تازیانه است، یعنى به این طریق زنا و دزدى و قذف را باید منع نمود که اگر دزد دید دستش را مى‏برند دیگر حاضر براى دزدى کردن نیست، اما به مجازاتهاى دیگر جلوى دزد را نمى‏توان گرفت، چون تحمل حبس و شلاق و شکنجه براى عیّار و طرار، اثرى ندارد.اما وقتى دید دست ندارد دیگر نمى‏تواند قفلى را بشکند، یا کندى بیاندازد و نقبى‏ بزند و سرى برد و اینها چیزهایى است که درد ناچار باید این کارها را بکند تا دزدى تواند کرد، لذا دزدان طاقت حبس و تازیانه دارند، اما طاقت دست بریدن ندارند.اما زنا منحصر به اشخاص زرنگ و عیار نیست که طاقت کارهایى دشوار داشته باشند، غالبا جوانهاى متجمل و آبرومند و چیزدار مرتکب آن مى‏شوند که برهنه کردن و تازیانه زدن و رسوا شدن در آن تأثیر مى‏کند.
از اینها بگذریم، غرض این است که حد به معنى منع کردن است و حد دزد قطع ید است، یعنى منع نمودن او به این است و در حدیث است که«ان للقرآن ظهرا و بطنا و حدا و مطلقا»یعنى قرآن ظاهرى دارد و باطنى، و حدى دارد و مطلعى و غرض از حد، آن اندازه از معنى است که دیگران نمى‏توانند از آن تجاوز کنند، یعنى عجز مردم آنها را منع مى‏کند از تجاوز، چنانکه در حدیث وارد است که چون خداوند مى‏دانست در آخر الزمان اقوامى مدقق خواهد آمد، قل هو اللّه احد و اوائل سوره حدید را نازل فرمود(فى باب النسبة من اصول الکافى-ص 72، ج 1 معرب- باسناده عن عاصم بن حمید قال:سئل على بن الحسین علیهما السلام عن التوحید؟فقال:ان اللّه عزّ و جل علم انه یکون فى آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل اللّه تعالى قل هو اللّه احد، و الآیات من سورة الحدید الى قوله و هو علیم بذات الصدور، فمن رام وراء ذلک فقد هلک)براى اینکه عجز عرب بیابانى مانع بود از اینکه آیه«هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن...»را بفهمد، اما مثل آخوند ملا صدرا معنى این آیه را درک مى‏کند، چنانکه خود گوید که من پیوسته در این آیات تفکر مى‏کردم تا وقتى این حدیث را دیدم از شوق گریه کردم.
اما«مطلع»محل بلندى را گویند که شخصى از آنجا مشرف شده، آن طرف کوه و میان قلعه را ببیند. اشخاصى که علمشان بیشرت یا موید به قوه قدسیه هستند تجاوز کرده از مطلع معانى باطنه قرآنى را به اندازه استعداد خود مى‏فهمند.
حدى در اصطلاح حکما و اهل علم منطق است که آن هم به معنى منع کردن است، مثل معروف بین اهل منطق مى‏گویند:انسان حیوان ناطق است که وقتى مى‏خواهند بدانند انسان چیست یا تعرف کنند.حد آن حیوان ناطق است، این حد حقیقت انسان را معین مى‏کند، چیزهاى خارج از حقیقت را خارج مى‏کند و چیزهایى داخل را باقى مى‏گذارد.لذا علما مى‏گویند حد باید جامع و مانع باشد.
و به زبان ساده‏تر باید گفت:«هر چیزى حدى دارد. یعنى صفات و آثار و خواص مخصوص به خود دارد که در دیگرى نیست.عناب رنگى دارد، مزه مخصوصى دارد، اندازه معینى دارد خاصیتى دارد که خون را مثلا صاف مى‏کند که این صفات در سیستان نیست. بطور تقریب ذاتیات و عرضیات را با هم مخلوط کنیم مى‏گوییم:این صفات و خاصیات حد عناب است و چیزهاى دیگر از این حد خارج است.
انسان، حیوان، انواع درختها و معدنیات، بلکه ملائکه صفاتى دارند مخصوص به خود که این صفات را دیگران ندارند و هر کدام از صفات دیگرى را دارا نیست.
حضرت امیر المؤمنین(علیه السلام)مى‏فرماید: خداوند عالم حد ندارد، یعنى این طور که ممکنات ذکر کردیم یک صفات محدوده‏اى ندارد که خاصیت خود را دارا باشد و خاصیت دیگران را نداشته باشد، و او هم در عرض سایر ممکنات که مى‏گوییم اجناس موجود مختلف است:انسان، درخت، یاقوت، زمرد، الماس، ملائکه، یکى هم خدا، که هر یک خواصى دارند جداى از هم، خداى تعالى هم خواص و حدودى داشته باشد غیر از آنها.
دلیل و تقریب این مطلب به ذهن اگر چه قدرى دقیق است، اولا رجوع به خود کنیم مى‏بینیم، ما مرکب هستیم از اعضاى مختلفه چشم و گوش و دست و پا و زبان و بینى و غیره و هر یک از اعضا حد و خاصیت معین دارد، مثلا چشم فقط مى‏بیند، اگر بخواهى با چشم بفهمى غذاها چه مزه مى‏دهد ممکن نیست.گوش فقط میشنود، اگر بخواهى شکل صاحب صدا را بدانى، با گوش ممکن نیست، چون‏ کار گوش چیز دیگر است.و همچنین از زبان کار چشم نمى‏آید، وقتى غذا را به زور در ذهن شما کردند فقط مزه را میفهمى.
و هکذا قلب به منزله امام است در عالم و روح را که ملاحظه کنید مى‏بینید:اولا یک عضو محدود على حده نیست، هیچ نمى‏توان گفت جان در کجاى انسان است و با اینکه یک عضو على حده نیست، در محل چشم چشم است، یعنى در چشم هست و در گوش هست و در دست و پا و غیره تمام حاضر است، بطورى که اگر یک عضو على حده ممکن نبود این طور مسلط بر تمام اعضا و جوارج باشد، چون خاصیت او منحصر به یک خاصیت معیّن نیست و حد محدودى ندارد، لذا در همه جاى بدن هست و تمام خاصیات و کارهاى اعضاى دیگر به توسط او اداره مى‏شود.
خداوند تبارک و عالى هم در عالم همین طور، اگر بینونت عزلى داشت و یک موجودى ممتاز و محدود جداى از سایر موجودات این طور قیومیت نداشت که در همه جا حاضر و ناظر باشد و اختیار همه در ید قدرت او باشد.
علاوه بر این ما مى‏خواهیم همه خاصیات همه چیزها را نسبت به حضرت حق بدهیم، مثلا بگوییم آفتاب که عالم را روشن مى‏کند، در حقیقت خدا روشن مى‏کند و آفتاب واسطه است، و آتش که اطاق را گرم مى‏کند، خدا گرم مى‏کند، و آب و کوت و زمنى که نبات را مى‏رویاند حقیقة خدا مى‏رویاند، و دواهایى که انسان مریض را شفا مى‏دهد، در حقیقت خدا شفا مى‏دهد، همان طور که در روح و اعضا گفتیم که چشم مى‏بیند، در حقیقت دیدن کار روح است و چشم واسطه، و هکذا گوش و دست و پا.
پس درباره حضرت حق نمى‏توانیم حد محدودى قائل شویم، چون در این صورت که او على حده خواصى را دارا بود، چطور تمام خواص خورشیده و زمین و خاک را به او نسبت دهیم، همین طور که کار خاک را نمى‏توانیم به آتش نسبت دهیم و کار آتش را به خاک، همین طور نمى‏توانیم کار خلق را نسبت به حق دهیم و کار حق را نسبت به خلق.
از عجایب امور اینکه بسیارى از اهل قشر این همه آیات و احادیث و مخصوصا کلام امیر المؤمنین (علیه السلام)را مى‏بیند که صریح در وحدت وجود است و خودشان مى‏گویند وجود حق نامحدود است، آنگاه قائل به وحدت وجود نمى‏شوند، و اگر وحدت وجود صحیح نباشد باید حق تعالى محدود باشد «تعالى عن ذلک علوا کبیرا».
به تقریر دیگر همین مطلب را بیان نماییم انشاء اللّه.
در یک مملکتى یا شهرى که مرکب است از عقاید و مذاهب مختلفه که بر حسب شرع جایز است با یکدیگر زندگانى کنند، مثلا در کردستان و بعضى قراء خراسان که هم شیعه یافت مى‏شود هم سنى، یا در خوزستان و فارس که هم عرب هست هم عجم، و در بعضى بلاد آذربایجان که هم ارمنى هست هم مسلمان، وقتى بخواهند حاکمى بفرستند، حاکم متعصبى را که یک مذهب از مذاهب طرفین را اختیار نموده باشند نمى‏فرستند، زیرا که اگر یک حاکم سنى ون مابقى شیعه هستند بیاید، مخصوصا در قدیم که ولات صاحب اختیار مطلق بودند، البته براى شیعه‏ها آن ولایت اسباب زحمت بود و رأى او با رأى سنى‏ها موافق بوده، شیعه‏ها را از شهر بیرون مى‏کردند و کم‏کم آنجا را منحصر به سنى‏ها مى‏نمودندو بالعکس.
پس اگر بخواهیم به هیچ یک از این دو مذهب اجحافى نشود و هر دو به آزادى در شهر زندگى کنند، یک حاکمى باید انتخاب شود که بى‏طرف باشد و عصبیّت نداشته باشد.
و باید دانست که مذهب شیعه بر بى‏طرفى است. نسبت به سنى‏ها، چون ما آنها را مسلمان و محترم و مال آنها را محترم و خون آنها را حرام مى‏دانیم و برادر مى‏خوانیم، هر چند آنها با ما اینگونه عقیده نداشته باشند.
و همچنین در خوزستان حاکمى باید فرستاد که اخلاقش طورى معتدل بوده که با عرب و عجم هر دو بسازد، اگر تعصب عربى داشته باشد، قهرا بر عجم آنجا بد مى‏گذرد، و اگر تعصب عجمى داشته باشد بر عرب بد مى‏گذرد.
همینطور واجب الوجود، اگر حدود و خواصى داشته باشد بر ضد بعضى از ممکنات یا بر ضد تمام ممکنات، البته آنهایى که صفات و خواص ضدى دارند بزودى معدوم و برطرف شده، از بین مى‏روند، بلکه باید گفت هر یک از ممکنات حدى است از خواص نامحدود او، و مرتبه‏اى است از تجلیات او، و به این جهت است که عرفا مى‏گویند:هر یک از ممکنات مظهر یک اسم از اسماى حقند، هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است، ولى حقیقت است که شیطان هم مظهر اسم یا مضل است.و به هر حال در هر مخلوق یک نشانه و صفتى که نمونه ضعیف بسیار ضعیفى از اسامى و صفات حق است موجود است، علم عالم نشانه‏اى از علم حق است بسیار ضعیف، فلان شخص کریم مظهر اسم یا کریم است، اگر چه نسبت اینها به او نسبت کرم شب‏تاب و آفتاب و بلکه از این هم ضعیف‏تر.
و حکما گفته‏اند:بسیط الحقیقه کل الاشیاء معنایش همین است اگر یک موجودى باشد که داراى یک اسم یا صفت حق نباشد، آن موجود هرگز ثبات و دوام ندارد، بلکه از وجود او عدم او لازم آید.و به هر حال ثابت شد که براى واجب نمى‏توان حد محدودى قائل شد که فلان صفت را دارد و فلان را ندارد، بلکه تمام صفات که در ممکنات هست بطور اعلى و اتم در او هست، و نواقص ممکنات در او نیست، مثل نور خورشید و سایه.
لا یحسب بعد:اگر چه به اندازه لزوم به وضوح پیوست که حضرت حق به عدد شمرده نمى‏شود و واحد عددى نیست، زیرا که در این صورت باز جدا از ممکنات خواهد بود و قیّومیت نخواهد داشت.و مع ذلک مناسبت است معنى واحد عددى و حدیث کتاب توحید در چهار معنى واحد ذکر نموده شود: شیخ صدوق در کتاب توحید روایت مى‏کند که اعرابى در جنگ جمل برخاسته گفت:یا امیر المؤمنین مى‏گویى خدا یکى است؟و مردم حمله بر او کرده گفتند:اما ترى ما فیه امیر المؤمنین ممن تقسم القلب؟حضرت فرمود:دعوه فان الذى یریده الاعرابى هو الذى نریده من القوم، ثم قال اى اعرابى قول الله واحد بر چهار قسم است، دو قسم آن بر خدا جائز نیست و دو قسم بر خدا جائز است.اما آن دو که جائز نیست، فقول القائل واحد یقصد به باب الاعداد فهذا ما لا یجوز لان ما لاثانى له لایدخل فى باب الاعداد اما ترى انه تعالى کفر من قال ثالث ثلاثه، و قول القائل هو واحد من الناس یرید به النوع من الجنس فهذا ما لا یجوز علیه لانه تشبیه و جل ربنا عن ذلک و تعالى.
اما آن دو وجهى که در خداى تعالى ثابت است فقول القائل انه عزوجل واحد یعنى لیس فى الاشیاء شبه، کذلک ربنا، و قول القائل انه عزوجل واحد بمعنى انه احدىّ المعنى یعنى به انه لا ینقسم فى وجود و لا عقل و لا و هم کذلک ربنا عزوجل.
حدیث همین ود که تبرکا ذکر گردید، پس معنى این که خدا واحد است، یعنى شبیه ندارد، چنانکه مى‏گوییم:فلان یگانه دهر است، یعنى در فضل نظیر ندارد، و یا اینکه دانش قابل تقسیم نیست، اما اینکه بگوییم موجودات مثلا صد هزار عدد هستند، ده هزار انسان و پنج هزار فلان و هکذا یکى هم خدا صحیح نیست، زیرا که خدا بر همه مستولى است نه یکى در مقابل همه.
این بود بیان استاد علامه شعرانى-افاض الله علینا من برکات انفاسه النفیسة-در شرح عبارت مذکور از امیر المؤمنین(علیه السلام)که چون آن را حاوى نکات علمى و اساسى در توحید دیدیم با اندک تصرف در اختصار نقل کرده‏ایم.
و به این بیان صحیح و سالم است قول مشایخ علم توحید که گفته‏اند:«و بالاخبار الصحیح مثل کنت سمعه و بصره انه عین الاشیاء و الاشیاء محدودة و ان اختلفت حدودها فهو محدود بحد کل محدود فما یحد شى‏ء الا و هو حد للحق فهو السارى فى مسمى المخلوقات و المبدعات و لو لم یکن الامر کذلک ما صح‏ الوجود فهو عین الوجود فهو على کل شى، حفیظ بذاته و لا یتوده حفظ شى‏ء».از زبان هود(علیه السلام) بشنو که«ما من دابة الاّ هو آخذ بناصیتها».
در این مقام به چند فقره از احادیث اهل بیت عصمت و وحى(علیهم السلام)تبرک مى‏جوییم.
آدم اولیاء الله و امام العارفین و برهان الحکماء و نور الموحدین امیر المؤمنین امام على(علیه السلام) فرمود:«مع کل شى‏ء لا بمقارنة، و غیر کل شى‏ء لا بمزایلة»، «(نهج البلاغه، خطبه اول).
و فرمود:«لیس فى الاشیاء بوالج7و لا عنها بخارج» (نهج البلاغه، خطبه 184).
و فرمود«باطن لا بمزابلة، مبائن لا بمساقة)(بحار، ط 1 کمپانى، ج 2، ص 196).
و فرمود«هو فى الاشیاء کلها غیر متمازح لها، و لا بائن عنها)(بحار، 1 کمپانى، ج 2، ص 201، و کافى، ج 1، معرب، کتاب توحید، ص 107).
و فرمود:«انه لبکل مکان، و فى کل حین و أوان، و مع کل انسان و جان»(نهج البلاغه، خطبه 193).
و فرمود:«و البائن لا بتزاخى مسافة7بان من الاشیاء بالقهر لها و القدرة علیها، و بانت الاشیاء منه بالخضوع و الرجوع الیه»(نهج البلاغه، خطبه 150).
و مانند این فقره است دعاى اول ماه رجب که سید بن طاوس(رضوان الله علیه)در اقبال نقل فرمود: «یا من بان من الاشیاء و بانت الاشیاء منه، بقهره لها و خضوعها له»(ص 641، ط 1، سینگى رحلى).
و فرمود:«فارق الاشیاء لا على اختلاف الاماکن، و تمکن منها لا عن الممازجة»(بحار، ط 1 کمپانى، ج 2، ص 167).
و فرمود:«قریب من الاشیاءغیر ملامس، بعید منها غیر مبائن»(نهج البلاغه، خطبه 177).
و فرمود:«سبق فى العلو فلاشى‏ء اعلى منه، و قرب فى الدنو فلا شى‏ء القرب منه، فلا استعلائه باعده عن شى‏ء من خلقه، و لاقربه ساواهم فى المکان به».(نهج البلاغه، خطبه 49).
و فرمود:توحیده تمییزه عن خلقه، و حکم التمییز بینونة صفة لا بینونة عزلة»(نهج البلاغه، خطبه 177).
و فرمود:«داخل فى الاشیاء لاکشى‏ء داخل فى شى‏ء، و خارج من الاشیاء لاکشى‏ء خارج من شى‏ء».(کافى، کتاب توحید، باب انه لا یعرف الابه، ج 1، معرب، ص 67).
و فرمود:«و هو حیاة کل شى‏ء، و نور کل شى‏ء»(کاف معرب، ج 1، ص 100).
و فرمود:«لا حجاب بینه و بین خالقه غیر خلقه» (بحار، ط 1 کمثانى، ج 2، ص 201).
و فرمود:لم یحلل فیها فیقال هو فیها کائن، و لم ینأعنها فیقال هو منها بائن»، «نهج البلاغه، خطبه 63، و کافى، ج 1 معرب، ص 104، و بحار، باب جوامع التوحید، ط 1 کمپانى، ص 200).
و فرمود:«هو فى الاشیاء کلها غیر متمازج بها و لا بائن منها»(کافى، 1 معرب، ص 7107و بحار، ج 2، ط کمپانى، ص 201).
از تعمق و تدبر در احادیث یاد شده دانسته مى‏شود که بینونت حق سبحانه از خلق بینونت وصفى است، مثل بینونت شى‏ء و فى‏ء، نه بینونت عزلى، مثل بینونت شى‏ء، و شى‏ء.یعنى به صفت قهر و قدرت از آنها جداست، نه از آنها جدا باشد، و همچنین به صفت نواقص امکانى و خلقى آنها از آنها جداست، چه این که بر همه احاطه شمولى دارد و قائم بر همه و محیط به همه است، و در حقیقت صورة الصور و حقیقة الحقائق است.و اهل معرفت از این معنى لطیف تعبیر کنند به توحید صمدى و نیز به بسیط الحقیقة کل الاشیاء، فافهم.و چون وجود صمد است همه قائم به یک حقیقت‏اند که آن حق است، فتدبر. جناب شیخ صدوق(رحمة الله علیه)در باب توحید و نفى تشبیه کتاب توحید به اسنادش از ابراهیم بن عبد الحمید روایت کرده است که«قال:سمعت ابا الحسن علیه السلام(یعنى ثامن الحجج، على بن موسى الرضا علیه السلام)یقول فى سجوده:یا من على فلا شى‏ء فوقه، یا من دنى فلا شى‏ء دونه اغفر لى و لا صحابى».
و نیز آن حضرت(علیه السلام)فرمود:«البائن‏ لاببراح مساقة، الباطن لا یا جنتان»(باب دوم توحید صدوق).
و در کافى به اسنادش از حسین بن سعید روایت کرده است که:«قال سئل ابو جعفر الثانى علیه السلام(امام جواد(ع)یجوز ان یقال لله انه شى‏ء؟قال:نعم، یخرجه من الحدین حد التعطیل و حد التشبیه»(ج 1 معرب، ص 64).
کلمات 12، 13، 33، 54، 156، 176، کتاب هزار و یک کلمه، و دو رساله«انه الحق»و«وحدت از دیدگاه عارف و حکیم»در نیل به معرفت توحید صمدى که همان لطیفه وحدت وجود و بسیط الحقیقه کل الاشیاء و لیس بشى‏ء منها است، معدات خوبى‏اند.و الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغیوب.

تبلیغات