تأملی بر فلسفه عالی
آرشیو
چکیده
متن
تأمل ما بر فلسفه عالی، ناشی از جهان ویژهای است که ما را ملزم ساخته بر اندیشه موجود فلسفه عالی تمل نموده باشیم و نکاتی که به نظر میرسد با حقیقت فلسفه هستی سنخیت بیشتری دارد بر منظر فیلسوفان نهیم تا شاید در این جدال معرفتی روزنه جدیدی از نو فهمی که منبعث از مداقههای عقلانی است گشایش یابد و بنیان دگم گرایی در فهم فلسفی، نادرست تلقی گردد.
به هر حال هدف از این تأمل، ضعیف شمردن و از میدان بدر بردن فلسفه الی-که اکنون جزو دروس دوره دکترای رشته فلسفه است-نیست، بلکه مقصود خاکروبی از فهم موجود فلسفه عالی است ولی تأسف اینجاست که اینک با سرپوش نهادن و از دور نظاره کردن و به اصول ژرف اندیشی و روح فلسفی و علمی بحث توجه ننمودن، ناباورانه در این عصر عمق مبانی آن برای افهام بشری مهجور مانده است.
به دیگر بیان، مقصود بازسازی اندیشههای مکتوب فلسفی است که به جهت تقدسگرایی و خلوص پنداری از اندیشه فلسفی بر افتاده و به صورت بدیهی و فطری کاذب سامان یافته است.بنابراین طبیعی است که باید با اندیشه فلسفی در جهت بازسازی اصولی و مبانی فلسفی بر آمد تا امان صول به معرفت برتر فلسفی شود.
فصل اول
در آغاز حکیم متأله ملا صدرا حکمت را به مثل فلاسفه قدما به دو بخش عملی و نظری تقسیم میکند.وی مینویسد:«...معلومات بشر یا موری است که از حیطه قدرت و اختیار او بیرون و یا در تحت اختیار اوست.قسم اول را حکمت نظری و قسم دوم را حکمت عملی گویند.»
در اینکه در تقسیمبندی اولی فلسفه به صورت کلی به دو قسم فوق تقسیم میشود، بحثی در درستی آن نیست؛ولی دلایل فوق در جهت ثوبت ادعا از جهاتی سست و مورد نقض برهانی است.زیرا معلومات نظری عبارت از اموری نیست که عموما از حیطه قدرت بشر بیرون است و یا رسیدن بشر بدان بعنوان یک آرمان محسوب میشود، بلکه لازمه چنان اندیشهای آن است که در تبیین خویش به تفسیر عقلانی متسمر احتیاج دارد.یعنی اگر فیلسوفی بخواهد راز اموری که به عمل در نمیآیند کشف کند و بنیان تئوریکی مباحث و مسائل را بدرستی دریابد باید به صورت عقلانی بداند که در معارف فلسفی، پارهای از انها به تحلیل و تفسیر عقلانی احتیاج دارند که به آنها در اصلاح فیلسوفان، امور نظری و یا تئوریکی اطلاق میشود.پارهای دیگر از خصایص ذاتی آنها آن است که صرفا مربوط به عمل میشوند و در حیطه اندیشه محض محصور نمیماندند و پیوسته در حوزه عمل مورد آزمایش قرار میگیرند که در واقع به این نوع از فلسفه، فلسفه عملی اطلاق میگردد.
فصل دوم
در فصل دوم به تعریف حکمت پرداخته شده تا امتیاز آن با سایر معارف شناخته شود.در آغاز حکمت نظری را به چند صورت تعریف نموده، حکمت را به دانستن احوال موجودات خارجیه و ترتیب نظام آفرینش مطابق با واقع و نفس الامر به اندازه استعداد و قدرت فهم بشر تلقی کرده است.در این تعریف چنانکه مداقه عقلی صورت پذیرد از لغزشپذیری فلسفی مصون نخواهد ود.زیرا اولا علم یقینی همان دانستن و یا دست یازیدن به صورت حاصله از اشیاء که فیلسوفان گذشته تعبیر نمودهاند نیست، بلکه آن در حقیقت دانایی و مقدمه فهم علمی اس که لباس فهم علیم را بر تن خود آراسته است.ثانیا با این نگرش در مبانی حکت، اصل فهمپذیری در معارف فلسفی از مدار بر خواهد افتاد، مگر آنکه تعریف سابق را نسبت به علم و حکمت خدشهپذیر و ابطال شده بدانیمو در مقابل علم یقینی موقتی را همان فهم تلقی کنیم * تا در مقام تعریف نسبت به شناسایی حکمت نظری بیمهری شود و از سرغفلتی از مقبولیت فلسفی نیفتد. تعریف دوم که برای حکمت نظری به عمل آمد از دید معنیشناسی به جهاتی نیز مخدوش است، چون سعود نفس ناطقه از قوه به فعلیت و وصول به کمالات علمی بدون روشمندی ان امری ممکن و میسر نیست، به دیگر بیان از نظر منطق فلسفه صرف خروج نفس به کمال ممکن علمی و عملی حکمتی از آن محقق نمیشود.حتی ممکن است در این نوع موارد نادانسته به تهی انگاری و مغالطهگری منجر شود و روش سفسطه در بنیان حکمت نظری باب گردد، جز آنکه اصل روشمندی و تکیه بر متد مضبوط را در آن اصالت ببخشیم تا شاید در معارف حکمی پای حکیمان در طرح مبانی دقیق و عمیق فلسفی نلغزد. *
در تعیرف سوم نیز که بدان صورت کمال یافتهتر بیان شد به نر میرسد که حصولش برای عقل انسانی ممکن نیست.در این مورد حتی به نوعی میتوان بیان داشت که از نظر عقلانی آن تنها دعایی میباشد که تحقق منطقی آن محال است.یعنی چنان فرضی، سخن درست ابطالناپذیری است که بکار چیزی بر نمیآید.چون بر منبای معرفت بشری نفس ناطقه نمیتواند بر همه امور حکمی واقف شود و بر هر حقیقت و گوهری وقوف کامل یابد تا انسان (*)در معرفت بشری وصول به شناخت و فهم تردیدناپذیر امری آرمانی است که در معارف موجود انسانی محلی برای آن قابل تصور نیست.یعنی معرفت بشری به دلیل فقر تواناییهای علمی و کمال و خلوص محض دست نمییابند و از آنجا که بر اسسا فهمپذیر مستمر دو اصل ابطالپذیری و بازسازی در آن معنی مییابند، جستجوی علم یقینی محض و باور فلسفی بدان نشای از اندیشه کودکانه بیش نیست.
(*)یکی از موارد فقر اصولی در فلسفه عالی، فقر روشمندی در متدلوژی است که نادانسته به مقام توانایی ن اهمیتی داده نمیشود.مثلا هنوز چنانکه باید بین متد فلسفی و منطقی (اعم از منطق صوری وعملی)امتیازی داده نشده و فصل ممیز آنها که همان متد باشد بدرستی شناخته نگردیده و در بیشتر مباحث بنیادی فلسفی مغالطه روش فلسفه و منطق و دین، عینیت محسوسی دارد. عالم یعنی شبیه عالم عقلی گردد.زیرا از خصوصیت فهم بشری این است که آن ناقص و ناخالص و ناتمام است.به این معنی که در جهان وافع معرفت بشری وجود ندارد که خالص محض بوده باشد و چه بسا بر فرض خلوص، دلیل عقلانی وجود ندارد که آن نیز خالص کامل محض انگاشته شود، چون در واقع همه نوع معارف بشری به دلیل قصور اندیشه دمی از جهتی پایشان لغزشپذیر است.
البته اینکه فیلسوفان در پارهای موارد انسان را عالم صغیر ندانستهاند و مجموعه آفرینش را عالم کبیر و یا آنکه انسان کامل را عالم کبیر اطلاق نمودهاند، مراد صرفا اندیشه حکمی فلسفه رایج او نیست که شبیه عالم عینی شده است، بلکه مراد ساختار وجودی انسان است که او هر چه در فرای خود بجوید نکوتر از ان در درونش نهفته است.در عین حال باید عمیقانه توجه داشت که این بودن به معنی فهمیدن انسان نیست، زیرا در این موارد آدمی صرفا امکان وجودی آن را اعلام میدارد و نیز حداقل امکان وجودی فهم آن را منتفی نمیشمارد، یعنی اعلام وجود داشتن، غیر از فهمیدن روشمند آن است.
به هر حال صرف وجود داشتن دلیل بر اکتساب فهم بشر به رموز آنها نیست.ولی آنچه که اکنون در میان حکیمان و در سازمان فلسفه وجود دارد، مجموعهای تحت عنوان مقولات فلسفی و حکمی است که آنها توسط پرتو افکنی عقل کوچک انسانی از فیلسوفان سابق به فیلسوفان جدید به ارث رسیده که دائما مداقه و تأمل عقلانی را طلب میکند.در عین حال نباید از یاد برد که از خصوصیت بارز این نوع مقوالت، ناقص و ناخلص وناتمام بودن است.دلیل این امر آن است که آنها عموما جزو معرفت بشری محسوب میشوند و معرفت بشری نیز لزوما از چنان خصایص ویژه برخوردار است که به هیچ جهتی مفری از آن نیست.
با مداقه در تعریف ملا صدرا روشن میگردد که در آن نیز خلطی بچشم میخورد و از دید معنیشناسی و معرفتشناسی به جهاتی تعریف او نارساست.در این تعریف ایشان حکمت را به شباهت جستن به مبدأ و احاطه با کلیات و تجرد از کثرت مادیات دانستهاند.
به نظر میرسد که اولا از نظر معرفتشناختی حکمت محصور در شبیهسازی نیست.ثانیا راز مسأله در مقام شناسایی آن است که باید به شدت از مغالطه دوری جست و به صورت منطقی مسأله را طرح نمود.فی المثل:وقتی ما بخواهیم ماده را تعریف کنیم، نباید بگوییم ماده آن چیزی است که هست و یا هر چیزی شبیه آن چیز خاصیت شود ماده است.چون بهر حال از نر منطق فلسفی سخن در این است که آن چیزی که هست چیست؟به دیگر بیان سخن در این نکته محصور میشود که گوهر حکمت چیست؟و وصل فلسفی بدان چگونه میسر است؟زیرا ز نظر اسلوب بحث منطقی اینکه بیان شود خروج نفس به کمال ممکن و یا گردیدن انسان شبیه عالم عینی و یا شباهت جستن به مبدأ، همگی گریز از طرح درست علمی بحث است.
طبیعی است که در این صورت محقق فلسفی باید دقیقتر و عمیقتر مداقه نماید که اصولا میخواهد چه امری را انجام دهد که آن حکمت است.یعنی آیا حکیمان اگر با روش حکمی موضوعی را برای تحقیق برگزیدند که آن مثلا تفسیر کلیات و یا مجردات و یا حقایق هستی و دین است، همان حکمت نامیده میشود؟ولی سایر خصایصی که از تعاریف مذکور دانسته شده، آیا آنها آثار و لوازم و تبعات حکمت محسوب میشوند؟یعنی شبیه شدن و خروج نفس که بر فرض بر درستی آنها صحه گذارده شود آیا از عوارض حکمت و فلسفه محسوب میشوند؟بهر حال مسأله بسیار عمیق است و در معرفت آن کاوشهای روشمند فلسفی را میطلبد تا در نتیجه تعریف فلسفه روشن گردد.به این بیان که فلسفه تنها با فصل ممیز آن، یعنی برهان شناخته میشود و ملاک فلسفی بودن نیز تنها در برهانمندی آن قابل آشکار شدن است.
فصل سوم
در فصل سوم که آن در بیان حکمت عملی است، صدر المتألهین بسیار صوری و اختصارا از مسایل میگذرد.که گویی مسأله لاینحلی باقی نمانده است.ایشان حکمت عملی و یا حکمت اعتباری را همانند فلاسفه گذشته به سه قسم«اخلاق و علم تدبیر منزل و علم سیاسیت مدن»تقسیم میکند و با توضیح اجمالی از آن میگذرد.
در عصر جدید با گسترش دامنه علم، هر یک تقریبا از فلسفه جدا شده و هر کدام با روش خاص خود مورد تحقیق و ارزیابی علمی قرار میگیرند.اما در گذشته چون مغالطه روش در همه آنها ساری بود، چنانکه باید رشد بنیادی نداشتهاند.اینکه در دنیای باز علم و فلسفه، باید مجال آزمودن را به آنها بخشید تا اهمیت و ثمربخشی خود را به منصه ظهور برسانند.
فصل چهارم
حکیم متأله فصل چهارم را با بیان اقسام حکمت نظری آغاز میکند و آن را به چهار علم تقسیم مینماید:«منطق، ریاضی، طبیعی، الهی»البته گمان میرود که انحصار اقسام حکمت نظری بر اساس متدلوژی عقلانی صورت پذیرفته است، زیرا چنین انقسامی تعمیمپذیر نیست و شامل پارهای از مباحث حکمت نظری از قبیل معرفتشناسی و سازمان فلسفه فلسفه و هنر و...نمیشود.
بعلاوه در این امر تردیدی وجود ندارد که شناخت دانشها بر مبنای اصالت بخشیدن به روشها حاصل میشود.بطوری که اگر محققی روشها را خوب نشناسد و در طرح و مدل فلسفی باریکبینی نداشته باشد، ورود او به عرصه مغالطه فلسفه و علم و یا منطق بعنوان یک امر عادی تلقی میشود.
در این مقام بدون استدلال تبیین دانش برای ذات و دانش برای واسطهای معقول نخواهد بود.حتی با اندکی مداقه وضوح مییابد که چنین نگرشی اصولا از مغالطه در روش ناشی شده است.به دلیل آنکه علوم واسطهای عموما معنی روشمندی ندارد، بلکه علوم همگی مقصود بالذات میباشند.همچنین آنهایی که مبادی علوم دیگر محسوب میشوند، خود جداگانه بعنوان علوم خاصی تلقی نمیگردند تا بر درستی چنان انقسامی صحه گذارده شود؛چون آن مبادی اصولا در کنار همین فلسفه وعلم مورد کاوش قرار میگیرند.
در عصر جدید تصور معکوسی که در اذهان عمومی مطرح میباشد آن است که علم منطق (صوری)مقدمه فهم فلسفه است.دلیل ادعای آنان این است که منطق روش برهان و برهانی نمودن مقولات را به فیلسوف میآموزد.البته در اینکه در فلسفه وجود منطق امری ضروری و مورد نیاز دائمی است شکی نیست؛ولی حرف در این است که چنان منطقی«علم منطق صوری»نیست، بلکه آن تنها «منطق فلسفه حقیقی»است.
به دیگر بیان آنچه که امروزه در میان فیلسوفان شیوع یافته، مبادی واقع شدن منطق صوری برای فلسفه است.تا جایی که احساس میشود یکی از عللی که موجب عدم رشد و مانع استوار در تکامل فهم فلسفه در شرق شده، همین حکومت منطق صوری بر فلسفه عالی است.زیرابا قرنها حکومت منطق صوری، منطق خود فلسفه ناباورانه از یاد رفته و یا به صورت سامان یافته متولد نشده است.بنابراین علم منطق مرسوم اولا مبادی فلسفه نیست.ثانیا منطق صوری مقدمه برای علوم به اصطلاح رایج محسوب نمیشود، بلکه خود مستقل و به نوعی غرضمند است.ثالثا منطق صوری از نظر اصالت اندیشه منطقی نتایج صوری عرضه م کند که این نگرش با منطق فلسفه تعاند حقیقی دارد.زیرا بنیان فلسفه حقیقت جوئی است، نه صوریگرایی و صورشناسی.
فلسفه الهی و یا وجودشناسی عام و خاص به هیچ صورتی محتاج به ماده نیست و در آن اصولا از مراتب و عوارض وجود بحث میشود.در این کتاب مورد بحث نیز مباحث آن را همین وجودشناسی تشکیل میدهد.علوم طبیعی در همه حال احتیاج به ماده دارند و متدلوژی تجربی در آنها اصالت دارد.
در عصر جدید فلسفه علوم طبیعی رونق بسزایی یافته و حالت خام و صوری زدگی سابق آن در حد توان بشری از دنیای باز فلسفه علم رخت بر بسته و با اصالت یافتن روش، دنیای جدیدی را به روی خود گشوده است.
در این فلسفه وقتی که از فلسفه علوم و طبیعت سخن به میان میآید، مراد حکمت نظری سابق نیست، زیرا آن حکمتها به کلی در جهان امروز معنی داشتن خود را از دست دادهاند و جایگاه خود را به مهمان نو توانا سپردهاند.فلسفه علوم طبیعی گر چه در گذشته، علوم سابق را تفسیر و تبیین عقلانی میکرد، اما اشکال کار اینجا بود که روش فلسفی و علمی بهم آمیخته میشد و در نتیجه مغالطه فلسفه و علم چهره میگشود.
امروزه خوشبختانه با اصالت بخشیدن به روش در حدی این مغالطه در فلسفه و علم رخت بر بسته است.حکمت نظری و یا ریاضیات عبارت از چیزی است که در خارج محتاج به ماده و در ذهن عاری از آن است.امروزه در ریاضیات نیز علیرغم اینکه بعنوان مادر علوم محسوب شده، در آن به مثل فلسفه علوم طبیعی تفاوت فاحشی رخ داده و جهانشناسی بس گستردهای در فرا روی افکار انسانی نهاده شده است.
مقاله دوم
در مقاله دوم ایشان به نکاتی میپردازد که دانستن آنها در روع فلسفه ضروری است.در فصل نخست وجود و ماهیت و عدم را معنی میکند تا محقق در سیر فلسفی آشنایی اجمالی با مطالب و مبانی فلسفه داشته باشد.
ملا صدرا در تقریر بحث میگوید:اگر معانی و مفاهیمی در ذهن و تصور ما بگنجد و حکایت از هستی و ثبوت شئ بکند وجود نامیده میشود.
ولی اگر در ذهن خود مرتبه خاصی را برای موجودی در نزد عقل مشخص کنید، بطوریکه آن را از ماسوای خودش امتیاز دهیم، بدان ماهیت اطلاق میشود.
و اگر ان مفهوم صرفا دلالت بر نیسیت شئ بکند، آن را در اصطلاح عدم میخوانند.با این تلقی وجود در مقابل عدم و یا آنکه به اعتباری همه ضد یکدیگر محسوب میشوند و ماهیت مشترک بین وجود وعدم است.
تبیین نظری بحث
البته ممکن است که به صورت دیگری این اصول را تبیین کرد و بیان داشت که مفهوم روشمند هستی عبارت از چیزی است که ما از حقیقت هستی انتزاع میکنیم و یا با تئوری مفهومی، اعتباری از ان در ذهن معتبر مینماییم.این مفهوم از نظر مفهوم شناختی اگر چه مفهوم کامل و خالص محض نسبت به حقیقت هستی نیست، ولی باید توجه داشت که در انبان مارف انسانی روش دیگری وجود ندارد که بطور مستمر آدمی را از لغزشپذیری مصون نگاه بدارد.به هر حال مفهوم هستی نیز جز و مفاهیم و معارفشناختی بشری است و بالطبع خصایص فهم انسانی را در بر خواهد داشت که فهمپذیری مداوم در آن اصل نخست است.
ماهیت در اصل یک اعتبار عقلانی و یا هویت مراتبی بیش نیست و چیز خاصی بنام ماهیت که منفک از وجود باشد در عالم محقق نخواهد بود، اما عقل انسانی به جهت آنکه بتواند وجه تمایزی بین موجودات قایل شود، اصل گوهر را که همان حد و مراتب هستی باشد از حاق وجود برای خود رقیب چیستی خواهد داشت که این اصلت هستی و چیستی از نگرش عقلانی بیمعنی است.
نیستی از نظر معنیشناسی اصولا چیزی نیست که قابل بحث علمی باشد.ولی اینکه حکیم متأله دلالت بر نیستی چیزی را عدم خوانده است، از نر نقادی عقلانی امری فهمپذیر است.زیرا در چنین مواردی نیستی معنی ندارد، بلکه لزوما آن چیز نخست به چیز دیگری تبدیل میشود که در واقع تولد دوباره آغاز میکند.بنابراین نیستی چیز خاص، نیستی محض نیست، بلکه نوعی تبدیل به تولد تازه شدن است.
فصل اول
این فصل در بیان موضع حکمت است.از نظر معرفتشناسی در هر علمی موضوعی برای تحقیق وجود دارد که محقق از احوال و عوارض ذاتی آن به بحث میپردازد.فی المثل در علم طب از بدن و احوال و عوارض ذاتی آن بحث میشود و عالم پزشکی در جهت صحت و مرض آن به کاوش میپردازد.
از این مقدمه روشن میگردد که حکمت نیز دارای موضوع است که حکیمان در احوال و عوارض آن به تأمل مینشینند.صدر المتألهین بتبع پارهای از فیلسوفان پیشین، موضوع فلسفه الهی را موجود مطلق تعبیر کرده و مسائل ان را از امور عامه دانسته است.بطوری که عروض مسائل حکمت الهی بر موضوع خود مستلزم تقیید در جانب موجود مطلق نباشد.نظیر بحث علت و معلول، وجوب وجود، امکان، قوه و فعل و امثال این موارد.به هر حال این نوع مسائل و احوال امور عامه که عارض بر موضوع حکمت الهی میشوند، مستلزم هیچ گونه تقیدی برای موجود مطلق نخواهد بود.
در مسائل فلسفه طبیعی، نتیجه معکوس فلسفه الهی است و بحثهای حرکت و سکون و امثال انها هیچ کدام جزو اوصاف نخستین و عوارض ذاتی موجود مطلق نیستند و همگی آنها از عوارض ذاتی جسم مطلق محسوب میشوند.یعنی این اوصاف و احوال در صورتی عروض آنها بر موجود مطلق میسر میشود که آنها مقید به قید تجسیم شوند تا از این بابت میان آنها و موجود مطلق واسطه در عروض محقق شود، زیرا عارض شدن آنها بر موجود مطلق بودن واسطه ممکن نیست.
علوم ریاضی نیز ورو امور عامه و از مسائل فلسفه الهی محسوب نمیشود.زیرا مسائل ریاضی از اوصاف و احوالی سخن میگوید که آنها عارض بر موجود مطلق نمیگردند، بلکه بر موجودی که دارای کمیت و مقدار میباشند عارض میشوند.در نتیجه هر یک از اوصاف و احوالی که بدون واسطه(واسطه در عروض) بر موجود مطلق عارض میگردند، امور عامه میباشند و از عوارض ذاتی موجود مطلق بحساب میآیند. در غیر این صورت اگر بواسطه و شرطی بر موجود مطلق عارض بشوند، دیگر بعنوان امور عامه محسوب نمیگردند.
فصل دوم
این فصل در تقسیم وجود و بینیازی آن از تعریف است.در تقسیم اولی هستی بر دو قسم است، قسمی عام و قسم دیگر آن خاص است.بعلاوه هر یک بر دو قسم میباشند، ام مفهومی و عام مصداقی، خاص مفهومی و خاص مصداقی.
موار فوق هر یک در جای خود مورد بحث قرار خواهند گرفت، ولی اینکه بحث ما راجع به وجود عام مفهومیاست.وجود عام مفهومی ان است که شامل تمام موجودات میشود و در این فراگیری هیچ وجودی بیرون نخواهد بود با این تلقی تمام مراتب وجود ممکن و حتی بساطت وجود واجب در مفهوم وجود مطلق اشتراک دارند.با این وجود موجودات در تحت مفهوم عام وجود و معنی موجودیت مندرج میباشند.
حال پس از آنکه این مقدمه تبیین شده ادعای مرسوم حکیمان سایه میافکند که مفهوم وجود بدیهی و به کلی از تعریف مستغنی است؛آنان بطور معمول برای طرح و جاری ساختن اصل بدیهی در مفهوم هستی، دلایلی نیز بیان میدارند.که از هر دو سو(ادعای بدیهی بودن وجود و براهین ادعا) نقدپذیر است.در طرح دلایل اظهار میدارند که اولا مفهوم هستی عام است.ثانیا اولین چیزی است که در ذهن اسنان مرتسم میشود.سپس با مبادی قرار دادن این دلایل واهی، هر نوع تعریف را شرح اسم و یا شرح لفظ میخوانند.بیان فوق به این دلیل مورد نقص است و ابطال در بطون آن راه دارد که هستی اگر چه عام است، ولی دلیلی معقول وجود ندارد که هر خصیصهای را که هستی دارد فهم بشری از آن نز از همان ویژگی برخوردار باشد.از طرفی در فلسفه اصولا بحث شرح اسمی و لفظشناسی پایهای برای خود ندارد که اذهان در مقام معرفتجویی بدان سو گرایش یابند.و از نقادی و شک دستوری و فهمجویی دائمی پرهیز کنند.
افزون بر این تقسیمبندی که از وجود تاکنون ابراز شده، از اثر معرفت بشری است و ممکن است که وجود متضمن تقسیمهای دیگری باشد که عقل کوچک بشر تاکنون بدان وقوف نیافته است.حتی در این امر تردیدی وجود ندارد که از نظر مفهوم شناختی خلوص و تمامیت و شمول حقیقی مفاهمی وجود خدشهپذیر است.زیرا به دلیل بشری بودن معرفت ممکن است درک ما از مفهوم وجود ناقص و یا ناخالص و یا ناتمام بوده باشد.
به هر صورت سخن ما آن است که میخوهیم بگوییم:اولا مدعای بدیهی بودن مفهوم عام وجود از نظر منطق فلسفه نقدپذیر و به صورت مستمر فهمپذیر است.زیرا همین دعوی عام بودن را بدون کم و کاستی نسبت به مفهوم نیستی و امتناع میتوانیم داشته باشیم.ثانیا تصور نخستین بودن، دلیل بر درست بودن فهم نخستین آن نیست.زیرا همیشه اینگونه نیست که با محثها را ا زوجود داشتن یقینی شروع کنیم، چ بسا پارهای از مباحث و تئوریها بر مبنای ظن شکل میگیرند و محقق فلسفی روزگاری در آن به کاوش میپردازد و در پایان شاید بتواند به نتیجه مثبت و یا منفی برسد.حتی اینکه شیخ الرئیس در نجات میگوید:«وجود را بهغیر شرح اسم تعریف کردن امکان ندارد، به دلیل آنکه او مبدأ هر شرح است و از این جهت شرحی برای او نیست، بلکه صورت او بدون واسطه چیزی در نفس قوام پیدا میکند».به نظر میرسد این گفتار سخنی منطبق با منطق فلسفه نیست، زیرا اولا شرح اسم که در ادبیات مرسوم است به دلیل غیر فلسفی وبدن تبیین منطقی آن در فلسفه و با متدلوژی فلسفی معنایی ندارد.ثانیا از نظمنطق معرف اول بودن وجودی(حتی غیر عددی)دلیل بر اول بودن معرفتی و درست و خالص بودن آن نیست.ثالثا اول بودن وجودی، از نظر منطق شناخت در جهت فهمجویی آن دلیل بر شرح و یا لفظی بودن بحث و تعاریف که ازمتن آن تراوش مینماید نخواهد بود.رابعا ترعیف شرح اسمی و لفظی از نظر معرفتشناسی خود تعریفی است که نیاز به تعمق دارد.علاوه در مسائل فلسفه اصولا به طرز بنیادی بحث لفظی نداریم تا در جهان معرفت امکان هستیشناسی لفظی باب شود.بنابراین همه نوع تعاریف راجع به وجود نه لفظی و نه شرح اسمی است، بلکه تعاریف ناتمامی از حقیقت وجود است.
خامسا قوام بدون واسطه در نفس چون نمیتواند بر منظر داوری واقع شود، جزو معرفت بشری محسوب نمیشود، تا بگوییم آن بحثی است فلسفه و در عین حال بدیهی محض است. *
در این امر شکی وجود ندارد که پارهای از حکیمان و فیلسوفان اذعان یافتند که مفهوم عام وجود، تعریف حدی و رسمی ندارد، بر اساس علم منطق صوری نظریه درستی است، ولی اگر محک صحت منطق فلسفه باشد، مانعی ندارد که مفهوم عام وجود بسیط نباشد و از مراتب خود ترکیب شده باشد. * یا آنکه مفهومی که از حقیقت هستی حکایت میکند، ترکیبی از تئوری مفهومی و شناخت مفهوم حقیقی است.علاوه از نظر شیوه رسمی چه مانعی وجود دارد که از هستی ساده در جهت فهم وجود پیچیدهتر بکوشیم و مفهوم وجود سادهتر را که برای ذهن ما دریافت فهم آن آسانتر است معرف وجود پیچیدهتر قرار دهیم.
به هر حال اولا تقسمی که از وجود داریم بشری است و امکان صول به تقسیم منقحتر امری ممکن است.ثانیا مفهوم عام وجود فهمپذیر است و ادعای بدیهی بودن آن(بدیهی ذاتی)بلا دلیل است.ثالثا اگر مفهوم عام وجود فهمپذیر نباشد، بدون شک اصلی توتولوژی و یا غیر مفید است.بنابراین فلسفه در جهان فیلسوفان نه با بدیهی و فهم فطری، بلکه با اصل سادگی و معرفت مستمر ب رمنبای اصالت فهمپذیری شروع میشود.
(*)برای شناخت بیشتر در این زمینه میتوانید به تاب«تئوری بدیهیشناسی»و نیز کتاب«تأملاتی بر تأملات»در فلسفه اولی، که هر دو اثر به قلم نگارندهاست مراجعه فرمایید.
(*)البته در اینجا مراد مفهوم بشری هستی است.