نظریه نیستی انگارانه شر
آرشیو
چکیده
متن
پیشگفتار:
در گفتار گذشته بر نظریه تقسیمگرانه شرور، نقدی به انجام رسید، هر چند که هنوز مانده دارد.در آن گفتار، وعده داده شد که از مزیتهای نظریه یاد شده نیز سخن آید، تا سنت نقد به کمالش رعایت شود.
اینک پیش از شرح فرضیه عدمی بودن شر، میپردازیم به گزارش چندی از مزیتهای فرضیه وجودی تقسیمگرانه شر، همراه با کمی سنجش و نقد، که به حذف بیشترشان کشیده خواهد شد.
مزیتهای فرضیه تقسیمگرانه شرور و نقد هر کدام
1-روش تعقلی محض در متن فرضیه، که به آن امکان داده بتواند فارغ از برخوردهای تجربی، خود را در آستانه متافیزیک خیر و شر قرار دهد و از آنجا به پژوهش اصول خیر و شر در فراسوی شبکه بخت و اتفاق که فقط رویهای بر واقع است، دسترسی یابد.
این روش، از آن رو که به بحثها، خصلت فلسفی میدهد، یک مزیت است.اما از آن رو که مبحثی تجربهپذیر را از هر گونه تجربه بیبهره میکند، ضد مزیت به شمار میرود.
برای توضیح گوییم:مبحث خیر و شر، با اینکه ماهیت متافیزیکی دارد، از خصلت تجربهپذیری برخوردار است.از دیدگاه منطقی، چنین دوگانگی دریافت مسأله علمی، محال نیست، گرچه برخی مسائل منحصرانه متافیزیکیاند، و برخی دیگر منحصرانه تجربی، ولی این منحصر بودن در یکی از دو خصلت مزبور، ضرورت منطقی ندارد، و بدین جهت برخی مسائل میتوانند در عین متافیزیکی بودن، تجربی نیز باشند.توضیح بیشتر این نظر در پانوشت ذیل، میآید.* (*)این سخن، اشاره است به نظریه نگارنده در ماهیت مسائل متافیزیکی، کوتاه آن به این گزارش میآید:اینگونه مسائل بر دو گونهاند و هر دو گونه در اینکه از تقسیمات و مختصات طبیعت واقع، بحث میکنند،
2-بهرهگیری از روش استقرایی همراه با تحلیل موردهای استقراء آنگونه تحلیلی که به فرضیه مزبور، امکان میدهد تا از یک جهت مبادی شر را از خود شر تفکیک کرده، و از دیگر جهت، اندک بودن شرور را در دیدگاه همگانی جهان به ثبوت رساند، و از جهت سوم، نسبی بودن شرور را اثبات کند.
این روش در نظریه ترکیبی شر که دو جنبه وجودی و عدمی را در هم میآمیزد و نیز در نظریه عدمی شر، به اوج میرسد.تا به آن حد که دو نظریه نامبرده را از هر گزند و ابطالی مصون میدارد.البته این مصون داشت، برای روش استقرایی مزیت نیست.از اینرو باید توجه داشت:روش یاد شده با اینکه برای هر کدام از فرضیه وجودی شر و فرضیه ترکیبی شر و فرضیه عدمی شر، یک مزیت به حساب میآید، اما مزیت مذکور در دو فرضیه اخیر[ ترکیبی و عدمی] راستین نیست.چون، به شرحی که بیاید، استقراء در آن دو از چیستی خویش تهی شده و به دلیل اعتماد بر بنیادی مصادراتی ارزشش را از دست داده است.
3-کلی گرایی که به نظریه نامبرده این توان را میدهد که از بند موردهای جزئی ناسازگار رها شده و فارغ از دردسر آنها ساماندهی دیدگاه کلی در خیر و شر را بپردازد.
ولی این مزیت، فقط جنبه صوری داشته و برخاسته از محتوای نظریه وجودی شر نیست، هر فرضیه کلی گرا، به دلیل این گرایش صوری، همین مزیت را دارد.
فرضیههای جامعهگرا، در مکتبهای گوناگون، نمونههای روشنی برای این قبیل فرضیهها میباشند، بدین جهت کمتر نیاز به منطق دارند، و به راحتی میتوانند موردهای جزئی یا فردی را فدای کلی یا جمع کنند.
این مزیت، از آن رو که صوری و بیدلیل است، یک آفت برای فرضیههای این چنینی باید محسوب گردد که از آن چندین آفت زاید.از آن جمله است:هر چه بیشتر سطحی شدن آنها.اینگونه فرضیهها، بجای آنکه اشکالهای برخاسته از برخورد با موردها را حل کند، آنها را دستبه سر کرده و میکوشد با کلیگرائی خود را از شرشان خلاص سازد.البته اگر در فرضیه ویژهای برای کلیگرایی دلیل داشته باشیم، آنگاه میسزد که با نظر داشت کلیت از جزییها صرف نظر کرد.
در همین فرضیه تقسیمگرانه وجودی شر، با چنین کلیگرایی مواجه هستیم، زیرا این فرضیه مدعی میباشد:طبیعت کلیه یا همان عنایت الهی، دارای خصلت کلیگرایی و جمعپردازی است.
از باب نمونه درباره آفرینش انسان میگوید: مقصود همانا نوع انسان است، لیک چون در آوردگاه طبیعت عنصری، ماندگاری آن جز از راه تعاقب افراد امکانپذیر نیست، بناگزیر نوع انسانی بسیار شد، و عنایت الهی آن را در درازای زمان پراکند، تا همواره در ضمن فردهای پی در پی موجود بماند.سخن بر این دیدگاه درباره دیگر انواعی که به خود نمیپایند همین است.
به نظر نگارنده، این ادعا از فرضیه یاد شده پذیرفته مشترکند.گونه نخست:مسائلی هستند که با روش تعقلی ناب، پژوهش پذیرند، مانند بحثهای وجوب، امکان، امتناع و علیت محضة و جز اینها از مسائل همگانی فلسفه اولی.
و گونه دوم:مسائلی هستند که هم بر پایه سنجیدارهای عقلی سره میتوان پژوهیدشان، و هم بر پایه روش نشانیها که روشی تجربی است.
بسیاری از مسائل علمالنفس مابعد طبیعی[اگر نگوئیم همه آنها] در گونه دوم، مندرجند.از باب نمونه، مساله تجرد ادراکات را در نظر میآوریم، این مساله هم با روش عقلی سره که به روش قیاسی شهرت دارد نقد پذیر است[به همان مفهومی که از نقدپذیری به عنوان ملاک، علمی بودن ارائه شد]و هم با روش استقرائی نشانیها که البته مانند هر روش استقرائی در داخل دستگاهی تعقلی پرورده و به کار گرفته میشود.بدین جهت خواهیم توانست یک استدلال عقلی در علم النفس را با روش تجربی، در معرض سئوال قرار داده یا تقویت کنیم اما ابطال آن با تجربهها ممکن نیست مگر در مورد فرضیههای تطبیقی که نهادشان ویژگی تجربی دارد و مگر در آنجا که استدلال عقلی محض درصدد پیشبینی تجربی برآید و از این طریق خود را در گذرگاه ابطالها یا نقضهای استقرایی بنشاند. نیست، زیرا چنانکه به اشاره گذشت:عنایت الهی نه کلیگرا است، نه جزئی گرا، بلکه جامع میان کلیت و جزئیت است.و در عین توجه به کلیها به جزئیها نیز اعتنا دارد.چنانکه در عین توجه به جزئیها به کلیها نیز بیاعتنا نیست.توجه به هیچ کدام آن را از دیگری باز نمیدارد، و با این همه آنچنان است که از هر گرایشی منزه است.
در وصف عنایت[یا همان طبیعت حقیقی مدبر به لغت فیلسوفان]تنها میتوان گفت:چون تابعی محض از جمعیت اسماء الهیه میباشد، بر شاکله آن جمعیت اسمائی به همه ممکنات توجه جمعی دارد، به سانی که هیچ ممکنی هر چند خرد از اعتنای آن بیبهره نبوده و هرگز فدای کلیت صوری نمیشود و به ضرورت به فرجامی که در عنایت الهی برایش منظور گردیده میرسد.
این سخن درباره سمت و شاکله عنایت در اینجا بسی مجمل است، و برای شرحش باید بسی مقدمهها و قضیهها را تشریح کرد.و افزون بر این، باید کلیگرایی و مبانی آن را مورد نقادی قرار داد، تا سرانجام دانسته شود که نظام کل امکانی چگونه تقریرپذیر است و هر فرد یا جزئی چگونه میتواند در درون آن و بیتناقض با مقصود بالذات بودن آن مقصود بالذات باشد.و با این همه چگونه امکان دارد که چیزی مقصود بالذات باشد و علت غایی نباشد؟
و پس از همه این چگونهها، این پرسش میآید که نظام امکانی چه پیوندی با اخلاقیت الهی که عین صقع ربوبی است دارد؟و حکمت و تدبیر جمعی بر چه اساسی یکسره مطابق با آن اخلاقیت میباشد، بیآنکه اخلاقیت فدای حکمت و تدبیر، و یا حکمت و تدبیر، فدای اخلاقیت شود.
پاسخ این پرسش اگر به راستی انجام گیرد، بنیادهای فلسفههای گذشته را در هم فرو میریزد و راه را برای متافیزیکی از قبیل دیگر، هموار میسازد و شناختی از عدل الهی را پی میافکند که به سان الماس بر تارک فلسفه الهی خاص میدرخشد.
شرح نظریه عدمی شر
پس از شرح و نقدی که در چند گفتار گذشته از نظریه وجودی و تقسیمی خیر و شر به انجام رسید، اینک سراغ نظریه عدمی شر رفته، در آغاز از آن شرحی آمده، سپس مورد نقد قرار میگیرد، پیش از شرح آن لازم است اندکی از پیشینهاش و نیز از کارآییاش سخن گفت.
پیشینه و کارآیی فرضیه عدمی شرور
این فرضیه در شاخه اسلامی فلسفه به آغازههای آن باز میگردد.متون نخستین فلسفه اسلامی اعم در بردارنده فرضیه مذکور و رقیب آن میباشند.
در شاخه غربی پیش از اسلامی فلسفه، به افلاطون، شاگرد سقراط، میرسد.سقراط از فیلسوفان الهی بود که در وثنیگری آن روزگار یونان، برای رواج دادن فلسفه قد برافراشت.از سقراط نوشتهای بر جای نمانده یا به ما نرسیده که دیدگاههای او را گزارش کند.
گویا راه آگاهی ما از دیدگاههای او منحصر باشد به تعالیم شاگرد بلند آوازهاش افلاطون که نظرهایش را از زبان سقراط باز میگوید.ولی اینکه چه اندازه از آنها به راستی آموزههای خود سقراط است دانسته نیست، و شناسایی آنها نیز دشوار است.
افلاطون پس از سقراط مدرسهای تأسیس کرد، و آراء خود را در بنیاد آن نهاد.چندی از این آراء در تاریخ فلسفه شهرت گرفت که از آن جمله است همین عدمی بودن شر در جهان.
زمینه مسأله خیر و شر پیش از افلاطون بوده، و بحثهایی در آن انجام میگرفته، به ویژه آنکه چندگراها با توجه زمینه یاد شده میکوشیدند، تا از یک سو، چندگانگی را بطور نظری تجویز کنند و از دیگر سو، عدل جهانی را مخدوش کرده و راه را برای شرک هموار سازند.طرفداران الحاد نیز از این زمینه بحثی، برای تثبیت الحاد بهره میگرفتند.
الهیون در برابر اشکالهای برخاسته از دو دیدگاه الحاد و شرک، چند طریقه تاکنون پیش گرفتهاند:در این میان، بهترین طریقه آن است که انبیاء و ائمه (علیهم السلام)تعلیم دادهاند.مواد این طریقه در علم لدنی آنان میباشد و از خطا مصون است.اما چون طریقهای است ژرف و گسترده و چند سویه، از این رو شرح آن دشوار بوده و به پژوهشهای سنگین نیاز دارد، و شاید درک همه جانبهاش میسور نباشد.با این وصف باید تا هر جا که میسور است برای فهمش که کلید درک عدل الهی میباشد کوشید.
جز طریقه یاد شده که طبعش از طبع ادراک فراتر است، مگر آنکه از خدا به آن کمک رسد، چند طریقه دیگر هست که به دلیل خطاپذیر بودنشان موسوم به نظریه یا فرضیهاند.
در اینجا از چهار طریقه آنها نام میبریم:
نخست:طریقه نیست انگارانه شر است که در تاریخ فلسفه به نام افلاطون شهرت دارد و این بخش از گفتار آن را شرح میدهد.
دوم:طریقه تقسیمگرانه و هست انگارانه شر است که به نام ارسطو مشهور به معلم اول، شهرت دارد.در بخش پیشتر گفتار، شرحی کوتاه از آن آمد و در بخش پیش از این مورد نقد واقع شد.
سوم:طریقه ترکیبی شر است که دو جنبه وجودی و عدمی را با هم ترکیب کرده و از آن دو فرضیهای بدیع بار داده که میتواند معضل شرور را در افقی بلندتر درمان کند.این طریقه، در متون فلسفه اسلامی اعم، پیگیری شده است.کتابهایی چون: شفاء، تحصیل، اشارات و شروح آن، حکمةالاشراق سهروردی و شرح قطبالدین شیرازی و تعلیقات ملاصدرا بر آن، قبسات و اسفار از گروه متونی هستند که برای حل معضل شر از نظریه ترکیبی بهره گرفتهاند.
چهارم:طریقه یگانه سازی اخلاقیت با نظام عینی امکانی و با حیثیت ایجاد و تدبیر است که به نظر قاصر نگارنده رسیده و در بخش سوم این گفتار، بخواست خدا، تشریخ میشود.
اینک گوییم:در مسأله خیر و شر، دو مشکل هست که چند فرضیه یاد شده مرتفع ساختن آن دو را بر عهده دارد.
مشکل نخست:پرسشی است که از سوی پدیده شر در مسأله توحید الهی راه یافته است.پرسش به صورت قیاس شرطی استثنایی چند مرحلهای به این شرح انجام میگیرد.اگر واجب الوجود خیر محض است، پس باید از او جز خیر محض صادر نشود، لیک در جهان امکان، برخی پدیدهها شرند.پس بر طبق قضیه پیش از استثناء نباید به واجبالوجود مستند باشند.
لیک هیچ ممکنی نیست مگر آنکه باید به واجبالوجود مستند باشد، پس یا شری موجود نیست یا حقیقت وجوبی متعدد است.ولی حقیقت وجوبی تعددپذیر نیست، پس شری نباید باشد، با آنکه مفروض است که هست.
فیلسوفان و متکلمان بر این پرسش به طریقههای چندی پاسخ گفتهاند.در خود متون دینی نیز بر آن پاسخهایی به چند روش آمده که هر یک در روش ویژهاش یک مرجع است، برای هر پاسخ ممکن در همان روش با اتکال بر خدا و عنایت او در مقالی خاص شرحی از برخی پاسخهای قرآن و احادیث بر معضل شرور خواهد آمد.
در بخش پیشتر یک پاسخ از فیلسوفان به نام فرضیه هست انگارانه تقسیمی شر یاد شد و سپس نقدی بر آن به انجام رسید.
در بخش کنونی درصد شرح پاسخی دیگر از فیلسوفان، بر پرسش یاد شده میباشیم.این پاسخ به نام فرضیه نیست انگارانه شرور از افلاطون شهرت دارد.
مشکل دوم:پرسشی است که از سوی پدیدههای شر، در مسأله عدل الهی راه مییابد و آن اینکه آیا پدیدههای شر با عدل خدا سازگارند یا نه، اگر آری، چگونه و چرا؟و اگر نه، پس شرور چه تفسیری دارند؟ آیا به هیچ روی شری نیست؟یا که از تیره عدم میباشند؟و یا که اندکند و در عین اندک بودن، مقصود بالذات نبوده و به دلیل تلازم با خیر کثیر، در نظام احسن امکانی راه یافتهاند؟و یا پاسخهای دیگر که فرضهای دیگر و دیدگاههای دیگر میطلبند.
فیلسوفان و متکلمان بر این مشکل هم به چند طریقه پاسخها گفتهاند.در متون دینی نیز بر آن به چند شیوه پاسخ آمده است.
پاسخهای متون دینی در قرآن و احادیث پیغمبر(ص)و اوصیاء(ع)هر یک در شیوه ویژهاش مرجعی است برای هر پاسخ ممکن در آن شیوه. آنچنانکه در اصول فقه و فقه و تفسیر، هر یک از متون دینی، مرجعی است برای پاسخهای ممکن در زمینههای یاد شده، از حیث سازگاری هر یک با متنی ویژه از کتاب و سنت.
تمایز اصلی میان پاسخهای متون حقیقی دین با پاسخهای فیلسوفان و متکلمان و دیگر دانشمندان در این است که جوابهای کتاب و سنت معصومین (علیهم السلام)برآمده از صمیم نفسالامر است.دو مشکل یاد شده در مسأله خیر و شر، و دو مسأله توحید وعدل، از آن رو که در برخورد با بنیادهای مسألههای مزبور میباشند، میدان گستردهای از علم مابعدالطبیعه و دانش عقل عملی را متوجه خویش ساختهاند.
اندیشمندان الهی، از دیرینه با مشکلهایی از این دست در این میدان با سر پنجه خرد و نیروی اخلاقیت در نبرد بودهاند.
در برابر آنان طرفداران شک، یا شرک و یا الحاد همی کوشیدهاند تا مشکلهای مذکور را به عاملهایی برای چیرگی بر استدلالهای فلسفی و کلامی در باب الهیات خاص تبدیل کنند.
نگارنده بر آن است که با شیوه نقد و اکتشاف، تا آنجا که برایش میسور است، نخست:فرضیههای محتمل در این باب را بسنجد، و دوم:به اکتشاف نفسالامر خیر و شر و عدل برآید، و سوم:فرضیهای را که بر حسب مدارک.هر چند تواناتر در کشف نفسالامر آنهاست بپردازد.
این سه مرحله، مقرون است به این آگاهی که فرضیهای در این باره و با این ویژگی به دشواری میتواند به نظریه تحول یابد، و اگر فرضیه نتواند راهش را به سوی نظریه شدن بگشاید، نخواهد توانست فرضیههای رقیب را کنار گذارد.
شرح فرضیه عدمیت شر[ فرضیه نیست انگارانه شر]
این فرضیه، از جنبهای رقیب هست انگاری شر است و از جنبهای دیگر متمم، از دیدگاه آن.چون شرور از تیره عدمند، نیازی به مبدأ وجودی نداشته و نبود علت برای تقرر آنها کفایت میکند.
از اینرو پدیدههای شر به خدا استناد ندارند، اما نه از آن جهت که مبدأیی دیگر جز خدا دارند، بلکه از آن جهت که عدم هستند و عدم را مبدأ وجودی نمیباشد، و برای تقرر آنها تلازمشان با برخی از اقسام ممکنات کافی است.
پس با عدمی بودن بدیها، به حساب آنها، جایی برای دوگانه گرایی با چندگرایی نمیماند.افزون بر این، عدل خدایی از سوی بدیها آسیب نمیبیند، زیرا اگر بدیها از سنخ نیستی باشند، و اگر نیستی، به علتی وجودی نیاز داشته باشد، و اگر تلازم آن با برخی از ممکنات برای تقررش کفایت کند، دیگر هیچ شری در نظام امکانی از ذات وجودی برخوردار نیست، چنانکه هیچ شری در این نظام به خدا استناد ندارد و عدل مطلق او به هیچ ظلمی آمیخته نمیباشد.
با توضیح فوق دانسته میشود که برای حل مسأله عدل، بر پایه فرضیه عدمیت شر هیچ نیازی به فرضیه تقسیمگرانه شر نیست، تا از طریق آن به اثبات رسد که شرور جهان نسبت به خیرات آن اندکند، و همین اندک باز مقصود با لذات و مقضی با لذات نیست، و تنها به دلیل ملازمهاش با خیر بسیار در قضاء و قدر خزیده است.ملاک اصلی برای دفع معضل شرور، در دو فرضیه مزبور، همانا ملازمه شر است با خیر، نه اندک بودن شر.اگر با خیر تلازم نمیداشت، هرگز تجویزپذیر در نظام احسن نبود.ماهیت ستم، از آنرو که این ماهیت است، ناروا است، نه از آنرو که فراوان است.بسیار بودن ستم نیست که ناروایش میسازد چنانکه اندک بودنش هم مجوز تقریریش نیست.
اگر چیزی برابر ایستای مفهوم ستم یا بدی باشد، فقط به آن جهت که چنین است، مردود است، چه کم باشد، چه بسیار.خدا در قرآن میگوید:«فمن یعمل مثقال ذرة شرا یره»هر کس به سنگینی ذرهای اگر بدی بکند خواهدش دید.
بلاغ این آیه این است که در سراسر هستی امکانی هیچ چیز که برابر ایستای[ مطابق]شر باشد نیست.
اکنون با این اشاره در تفسیر ملاک ناروائی شر و پس از ایضاحی که درباره عدمی بودن شرور رفت، ایضاحی درباره مقصود از عدمیت شر به این شرح میآید، تا راه برای شرح استدلال بر آن و سپس برای نقد استدلال مذکور هموار گردد.
ایضاح مقصود از عدمی بودن شر
مقصود از آن، چنانکه در متون فلسفی آمده، این نیست که شری در جهان نیست، بلکه مقصود این است که شر از سنخ نیستی هست.از اینرو مقصود این است که شر از سنخ نیستی هست.از اینرو شرور، در فرضیه نیست انگارانه شر، از تیره پدیدهاند و در بافت سامان جهانی از طریق ملازمت خزیدهاند.
به سخن دیگر، این گفته که شری در جهان نیست، از دید منطقی گزارهای با این گفته که شر در جهان از تیره نیستی است، فرق دارد.
گفته نخست، یک گزاره سلبی[ نایی]تحصیلی از سنخ هلیت بسیطه است.
و گفته دوم، یک گزاره ایجابی[ هایی]از سنخ هلیت مرکبه است، بیآنکه بتوان محتوای آن را به گزاره سلبی تحصیلی در هلیت بسیطه باز گرداند.*
پس قضیه«شر، عدم است»قضیهای موجبه و از نژاد هلیت مرکب میباشد، و به دلیل اینکه در مجموعه هلیتهای مرکبه جای دارد باید از گونهای تحقق بهرهمند باشد، چون موضوع در این مجموعه، همیشه مفروض الوجود است.
در برابر قضیه یاد شده، قضیه[شر معدوم است] قرار دارد که محتوایش قضیهای سلبی از نژاد هلیت بسیطه است، گر چه در نمود صوری خود معدوله میباشد.
این قضیه از قضیه اول به تمامی متمایز است. قضیه اول، شر را پدیدهای محقق و از سنخ عدم میگرفت، و این قضیه میگوید:شری وجود ندارد. این گفته میرساند که برای شر هیچ تقرری نیست، و از اینرو در بافت سامان جهانی راه ندارد.
بر طبق گفته دوم، سراسر جهان، خیر محض است، و حتی به شروری از سنخ عدم نیز منسوب نیست.
و بر طبق گفته اول، با اینکه جهان از جنبههای وجودی، همگی خیر است، اما در بخشی از مراتب خودن مقرون است با عدمهایی که شر هستند و در درون نظام آن راه یافتهاند و از نوعی تقرر در پهنه عالم برخوردارند.آنگونه تقرری که شرح عدم صدق سلب آن عدمها میباشد، و به این دلیل، صدق عدم را به حمل شایع بر آنها محقق میسازد.
عدمهایی از این قبیل در سراسر نظام امکانی راه یافتهاند، چه نظریه عدمیت شرور درست باشد، و چه درست نباشد.لیک این قبیل عدمها بر دو نوعند: اول، آن عدمی است که از قصور وجود فراهم میآید، مانند نقصان مراتب عقول از مرتبه وجوبی.اینگونه عدم به اصطلاح خاص شر نیست.
*گزارههای معدوله مرکبه-یکسره به گزارههای سلبی مرکب برگشت پذیرند، زیرا سالبه اعم بالاعتبار است از معدوله و تاویل خاص به عام یا فرد به کلی ناروا نیست، اما سالبهها[ ناییها]چنین نیست که همیشه به معدوله برگشتپذیر باشند، چون معدوله، اخص بالاعتبار است از سالبه و تاویل عام به خاص یا کلی به فرد ناروا میباشد.
راز برگشتپذیری یا برگشت ناپذیری سالبه و معدوله به یکدیگر در این است که معدوله به دلیل ایجابی بودن به وجود موضوع نیاز دارد، ولی سالبه نیازی به موضوع ندارد، بدین جهت در فرض نبود موضوع یا از حیث نبود آن فقط میتوانیم گزاره سلبی داشته باشیم و معدوله از امکان برخوردار نیست و ارجاع سالبه به معدوله ناممکن است. دوم، آن عدمی است که با قوه وجود همراه بوده و موسوم است به عدم ملکات و اینگونه عدم است که در نظریه عدمیت شرور بر آن در عرف فلسفی شر گفته میشود.
آنچه به نام فرضیه عدمیت شر شهرت دارد، و در متون فلسفی مطرح بوده، و بویژه متون فلسفه اسلامی اعم آن را پرداختهاند، به همان گفته اول، نظر دارد که میگوید:«شر از سنخ نیستی است»، و به هیچ رو ناظر به گفته دوم نیست که میگوید:«شری وجود ندارد».
بنابراین، فرضیه مذکور، شر را از ساختار نظام امکانی نفی نمیکند، بلکه نخست آن را به نیستی ملحق میکند، و سپس آن را به عنوان عدم لازم در داخل سامان امکانی وارد میسازد.
با توجه به تفسیری که در اینجا از معنی عدمی بودن شرور در فرضیه نیست انگارانه عرضه شد، برخی از خللها در برخی از تفسیرهای این فرضیه، دانسته میشود که باید در بخش نقد آن در این گفتار منظور گردد.
اینک، پس از آمادهسازی زمینه برای بحث و پژوهش عدمیت شر برخی تفسیرها و استدلالها را که برای عدمی بودن شرور به انجام رسیده شرح میدهیم.
تفسیر ابنسینا از عدمی بودن شر
ابو علی ابن سینا[در الهیات شفاء فصل ششم از مقاله نهم در عنایت صفحه دوم این فصل از طبع قدیم ایران]پس از استقرایی همراه با تحلیل استدلالی که از آن عدمیت شر را نتیجه گرفته است، گفتهای رسا دارد که بر گردان آن به فارسی در ذیل میآید:
گزارش سخن ابن سینا در عدمیت نشر
«و این ادراک شده وجودی به خودی خود، شر نیست، بلکه نسبت به این چیز شر است، اما عدم کمال و درستی آن، پس تنها نسبت به آن شر نمیباشد، تا اینکه برایش وجودی باشد که به آن وجود، شر نباشد، بلکه خود وجود چنین عدمی نیست، مگر شری در آن و بر نحو بودنش شر چون نابینایی جایز نیست، مگر که در چشم باشد و از آن حیثت که در چشم است ممکن نمیباشد، مگر که شر باشد.و برایش جهت دیگری نیست که به آن جز شر باشد.ولی گرما مثلا هر گاه نسبت به درد کشیده از آن شر گردد، برایش جهت دیگری است که به آن غیر شر است.
پس شر بالذات همان نیستی است و نه هر نیستی، بلکه نیستی مقتضای طبیعت شیء است که عبارت میباشد از کمالهای ثابت برای نوع و طبیعت آن.و شر بالعرض همان نیست کننده یا بازدارنده کمال است از مستحق کمال.و از نیستی مطلق هیچ خبری نیست، مگر از لفظ آن، پس نیستی مطلق، شر موجود نمیباشد، و اگر برای آن تحققی بود هر آینه شر همگانی بود، پس هر چیزی که وجودش بر نهایت کمالش باشد و در آن ما بالقوه نباشد، شری بر آن وارد نمیشود، و شر تنها ملحق شود بر چیزی که در سرشتش ما بالقوه باشد و این لحوق شر به دلیل ماده است».
این بود پارهای از سخن ابن سینا، اینک اندکی آن را به روش این نوشته شرح داده تا مقصود وی از عدمی بودن شر روشن شود.
شرحی کوتاه بر سخن ابن سینا در عدمیت شر
ابن سینا در این گفتار نمیخواهد بطور سالبه بگوید:اصلا شری در جهان نمیباشد، دلیل بر اینکه مقصودش این نیست، دو چیز است.
نخست، همین گفتاری است که نقل شد و در آن این بود که شر بالذات همان عدم است.این عبارت یک قضیه موجبه از سنخ هلیت مرکب است و محتوایش میرساند که شر پدیدهای است متحقق امانه از سنخ وجود بلکه از سنخ عدم.
اگر مقصود وی نفی شر بود، میبایست بگوید:شر بالذات موجود نیست.این عبارت، قضیهای سالبه از گونه هلیت بسیط میباشد و شر را یکسره از بافت نظام امکانی حذف میکند.در آینده در بخش سوم به خواست خدا میآید که از دیدگاه نظام اخلاقیت عینی متحد با نظام امکانی که در این گفتار اختیار شده، فقط قضیه سالبه از نوع هلیت بسیط است که در مورد شرور راست میباشد.قضیه موجبه عدمیه از آن قبیل که تاکنون فیلسوفان درباره شرور گفتهاند، با واقع متحد با اخلاقیت محض، سازگار نیست.و علاوه بر این، از جنبه منطقی و از جنبه متافیزیکی و نیز از جنبه علم تجربی دچار ابطال یا آسیب است.
بخشهای دیگر سخن وی و دیگر فیلسوفان، تا ملاصدرا، درباره عدمیت شر، بر همین معنی گواهی میدهند.
دوم:دیدگاه او است در تحقق شر قلیل به مثابه ملازمی برای خیر کثیر، این دیدگاه با اینکه شر را از سنخ عدم تلقی میکند، آن را به عنوان شر قلیل در قلمرو پدیدههای ملازم با خیر کثیر به شمار میآورد، اگر مقصود وی از فرضیه عدمی بودن شر چیزی جز این بود که شر از سنخ نیستی است، دیگر نمیبایست آن را در قلمرو پدیدهها بیاورد و از کمی و بسیاری آن بحث کند.
بنابراین، مقصود پردازندگان فرضیه نیستی انگارانه شرّ این است که آنچه در بخش فرودین جهان به نام پدیدههای شرّ شناسایی میشود، در تفسیری دقیق، چیزی جز عدمهای گوناگون نمیباشد، وجود و آنچه به وجود باز میگردد خیر است و به دلیل ویژهای که بیاید جز خیر نمیتواند باشد، همان چیزهایی که در نگرشی ساده گمان میرود که شر باشند، در نگرشی ژرف دانسته میشود که جنبههای وجودی آنها، همگی خیرند، شریّت آنها به عدم، راجع است که یا عدم کمال است، یا عدم سلامت، یا عدم مقتضای طبع و دیگر گونههای عدم.
از باب نمونه گوییم:در نظر صاحبان فرضیه یاد شده:گرما به خودی خود شرّ نیست، زیرا کمالی وجودی برای نور است، اما هنگام برخورد آن با تن برهنه انسان اگر از عایقی عبور نکند و در اوج شدت باشد موجب سوختگی میشود که تنها از این جهتها، شر است که پیوستگی پوست بدن را گسسته و سلامت بدن را از میان برده و آسایش انسان را سلب کرده است.
اینها همه عدمند، چون گسستگی، همان عدم پیوستگی اجزاء پوست بدن و از میان رفتن سلامت، همان عدم سلامت و سلب آسایش، همان عدم آسایش است.
پذیرندگی پوست برای سوختن، کمال نوعی پوست است، چنانکه اثرگذاری نور یا آتش در سوزاندن، کمال نوعی نور یا آتش میباشد، و از آن جهت هیچ یک شریّتی ندارد.شر بالذات در این مورد تنها گونههایی از عدم است که از سوزاندن و سوختن پدید آمده است.
به این دلیل در نظر فیلسوفان طرفدار عدمیّت شرّ آنچه موجب ا ینگونههای عدم میشود از حیث ایجاب عدمهای مذکور شر بالعرض میباشند، اما خود آن عدمها هر کدام شرّی بالذات است.
حال پس از شرح عدمیت، در فرضیه نیستی انگارانه شر، دلیلی که از سوی جانبداران فرضیه مزبور اقامه شده، عرضه میشود، سپس به نقادی آن دلیل خواهیم پرداخت.
استدلال بر عدمی بودن شرور
قطب الدین شیرازی، از شاگردان خواجه نصیر الدین طوسی، در شرح حکمة الاشراق سهرودی (در فصلی برای بحث در شرّ و شقاوت در مقاله پنجم صفحه 520 و 521 از طبع قدیم ایران)استدلالی بر عدمی بودن شرّ دارد که برگردان آن به فارسی به این گزارش است. «و باید با آنچه در پیش معلوم شد دانسته شود که شرّ هیچ ذاتی ندارد، بلکه شرّ عدم ذات و یا عدم کمال ذات است و آنچه که به نام شرّ پدید میآید، همانا به دلیل کشاندنش به سوی گونهای نیستی میباشد، زیرا اگر شرّ یاد شده موجود باشد و چیزی را بر دیگری تقویت نکند، پس برای دیگری شرّ نیست، برای خود نیز شرّ نمیباشد، زیرا وجود شیء، نه مقتضی عدم آن، و نه مقتضی عدم موجب کمال آن است، و اگر شیء، نیستی برخی کمالهایش را اقتضا کند هر آینه شرّ، آن نیستی، میباشد، نه شیء مزبور. گذشته از اینکه اقتضای عدم خود و یا عدم کمال خود، نامعقول است، چون چیزها خواستار کمالهای خویشند، نه اقتضا کننده عدم آنها، از آن رو که کمالند.و از این لازم آید که شرّ، اگر موجود باشد، همانا شرّ، شرّ نباشد، به دلیل اینکه[در این فرض، آن شرّ موجود]یا برای خود شرّ است، یا برای دیگری، و چنین نیست[نه شر برای خود است نه برای دیگری مگر به ملاحظه اقتضای عدم ذات یا کمال دیگری] پس شرّ، موجود نیست.و انگشت زائد تنها به این جهت، شرّ است که ریخت پسندیدهای را در دست تباه میسازد و همچنین باشد دیگر موردهای شرّ.و چنانکه نیستی از حیث نیستی بودن استاد به فاعل، داده نشود مگر بالعرض، همچنین شرّ، اسناد به فاعل داده نشود مگر بالعرض.پس شرّ، نیاز به فاعل دیگری[جز فاعل خیر]ندارد، به آنگونه که ملحدان مجوس گمان بردهاند و همچنین قدریهای که محبوس این امت هستند».
این بود گزارش بخشی از گفته قطب الدین شیرازی، شارح حکمة الاشراق.
گزارش استدلال ملاصدرا بر عدمی بودن شرّ
ملاصدرا(در جزء هفتم اسفار از طبع جدید ایران در فصل دوم از مباحث خیر و شرّ صفحه 58)برای استدلال بر عدمی بودن شرّ، سخنی دارد که برگردان آن به پارسی این است:«و برای شرّ، معنی دیگری است که همان مورد اصطلاح میباشد و آن فقدان ذات چیز یا فقدان کمالی از کمالهای ویژه چیز است، از آن رو که آن چیز است، و شرّ، بر دو معنی، چیزی است عدمی، گر چه برایش تحققی باشد در بعض، مانند تحقق عدمها و امکانها برای چیزها به گونهای از تحقق در ظرف اتصاف.و بدین جهت حکیمان گفتهاند:شرّ را ذاتی نیست، بلکه چیزی است عدمی، یا عدم ذات، یا عدم کمال ذات، و دلیل بر این[مدعا] این است که:اگر شرّ، چیزی وجودی بود، یا برای خود، شرّ بود، یا برای دیگری، جائز نیست که برای خود، شرّ باشد، وگرنه موجود نمیشد.زیرا هستی چیز، نه موجب نیستی آن چیز است، و نه موجب چیزی از کمالهای آن.و بر فرض، اگر شیء، عدم برخی از کمالهایش را اقتضا کند.هر آینه، شرّ همان عدم بود، نه خود شی».
این بود نقل بخش نخست از استدلال ملاصدرا، در اسفار، بر عدمی بودن شرّ.
حکیم سبزواری، در ذیل بخش یاد شده از سخن ملاصدرا، در همان صفحه و همان نشانی که یاد شد، در تعلیقه شماره دوم صفحه مزبور سخنی دارد که گزارش آن به پارسی چنین است:
گزارش تعلیقه حکیم سبزواری بر استدلال ملاصدرا
حکیم سبزواری در ذیل استدلال ملاصدرا میگوید:«به رغم طائفه جدالگر چون[فخر]رازی و همگنانش آنجا که گوید:حکما این مسأله را برهانی نساختهاند[مقصودم این مسأله است که وجود یکسره خیر میباشد و شرّ عدم است]بلکه به مثالهایی جزئی، بسنده کردهاند.حکیم سبزواری آنگاه میافزاید:از این گذشته علامه شیرازی در شرح حکمةالاشراق در اقامه این دلیل بر مصنّف[ملاصدرا] پیشی گرفته است و این دلیلی باشد نیکو و سبکبار، پس مصنف آن را پسندید.
این بود نقل سخن حکیم سبزواری، در ذیل استدلال ملاصدرا، مبنی بر عدمی بودن شرّ.
گزارش بخش دوم استدلال ملاصدرا بر عدمیت شرّ
ملاصدرا در صفحه 59 از اسفار به نشانی یاد شده میگوید:«گذشته از این چگونه گمان میرود که شیء، عدم کمالهایش را اقتضاء کند، با آنکه همه چیزها، خواهان کمالهای شایسته خویشند!و عنایت الهیّه، چنانکه به اشاره رفت، اهمال هیچ چیز را اقتضا نمیکند.بلکه رساندن هر چیز را به کمالش موجب میباشد، پس چیزها به سرشتها و غربزههاشان، خواهان کمالها و فرجامهایشان هستند، نه اقتضاء کننده نابودی و نقصان آنها.
اینک لنگه دوم از قضیه منفصله در قیاس استثنایی، ترتیب یافته از سوی ملاصدرا برای اثبات عدمی بودن شرور.
برای توضیح گوییم:ملاصدرا دلیل خود بر عدمیت شرّ را در صورت قیاس استثنایی بدینگونه شروع میکند:«اگر شرّ چیزی وجود باشد یا شر، برای خود است یا برای دیگری».لنگه اول این منفصلا که شرّ بودن شرّ وجودی برای خود باشد، در گفتهای که از او در بخش نخست گزارش شد، ابطال گردید.اکنون، سراغ لنگه دوم که شریّت شرّ وجودی برای دیگری است میرود.
ملاصدرا برای ابطال لنگه دوم منفصله چنین میگوید:و نیز جائز نباشد که شرّ، بر فرض وجودی بودنش، برای دیگری شرّ باشد، زیرا شرّ بودنش برای دیگری، یا از آنرو است که آن را یا برخی از کمالهای آن را نابود میسازد، و یا از آن رواست که هیچ چیز را نابود نمیکند.پس اگر شرّ بودنش به دلیل نابود کننده بودنش، چیزی یا برخی از کمالهای آن را باشد پس شر نباشد.مگر عدم شیء مذکور، یا عدم کمالش نه خود آن شیء وجودی نابود کننده.و اگر نابود کننده چیزی نباشد پس آن شیء برای دیگری شرّ نیست.چون، علم ضروری حاصل است به اینکه هر چیزی که موجب عدم چیزی یا عدم کمال چیزی، نباشد شرّ نیست، زیرا دیگری به واسطه آن زیانمند نمیشود.و هر گاه شرّی که چیزی وجودی، فرضش کرده بودیم، نه برای خویش شرّ باشد، نه برای دیگری، پس شمردن آن از سنخ شرّ، روا نیست.و صورت این قیاس بر نظم طبیعیاش بدینگونه است: «اگر شرّ چیزی وجودی باشد، شرّ جز شرّ میباشد. تالی، باطل است، پس همچنین است مقدم و بیان ملازمه، [در میان مقدم وتالی](و بیان)بطلان تالی، همان است که تقریرش رفت.پس دانسته شد که شرّ، چیزی عدمی است.ذاتی ندارد یا عدم ذات است، یا عدم کمال ذات».و این بود گزارش بخش دوم از استدلال ملارصدرا بر عدمی بودن شرّ اینک، برای ایضاح همگی استدلال وی، سخنی به کوتاهی آورده، آنگاه به نقد فرضیه عدمیت شر میپردازیم.در خلال آن نقد.به استدلال استقرایی تحلیلگرانه بر عدمی بودن شر اشاره کرده و به جهت اندک بودن ارج منطقیاش از تفصیلش خودداری میکنیم و تنها نقدش را که درونمایه علمی(به معنی عام)دارد، از نظر میگذرانیم.
تبیین استدلال قطب الدین و ملاصدرا بر عدمیت شرّ
قطب الدین شیرازی و ملاصدرا بر آنند تا از راه قیاسی استثنایی با پیش از استثنایی اتصالی و انفصالی اثبات کنند که وجودی بودن شرّ، یک فرض تناقضآور است تا سپس نتنیجه بگیرد که شر باید از تیره نیستی باشد.برای این مقصود باید دو مرحله طی شود:
در مرحله نخست، لازم است اثبات مقدمه[پیش از استثنایی]که در اینجا قضیهای از گونه شرطی اتصالی است و تالی آن آن منفصله مانعةالخلو میباشد. قضیه یاد شده این است:«اگر شرّ، وجودی است، یا برای خود شرّ است یا برای دیگری».دلیل بر صدق آن این است که اگر چیزی، شرّ باشد، محال است که نه برای خود، شرّ باشد نه برای دیگری، چون بر این فرض، آنچه شرّ، فرض شده، شر نیست با ابطال دو نفی مذکور و با اثبات امکان با هم بودن دو لنگه از تالی انفصالی در شرطیه لزومی پیش از استثنایی، مانعةالخلو بودن تالی مزبور و لزومش برای مقدمه شرطیه به ثبوت میرسد.و در مرحله دوم که قضیه پس از استثنایی است، باید صدق آن اثابات گردد. اثبات صدق این قضیه در اینجا به اثبات دو بخش انفصالی آن بستگی دارد که یکی نفی شر بودن شیء برای خود است، و دیگر نفی شر بودنش برای دیگری.
ملاصدرا، و پیش از او قطب الدین شیرازی، دو بخش مزبور را بدین گونه اثبات میکنند:اثبات بخش اول به این صورت است که شر بودن شیء برای خود، مستلزم این است که شیء موجب عدم خود یا عدم کمال خود باشد، و چون هیچ چیز موجب عدم خود، یا عدم کمال خود نمیباشد، پس نمیتواند برای خود، شرّ باشد.
اثبات بخش دوم، بدینگونه است که:اگر شیء وجودی، برای دیگری شرّ باشد، یا به این است که عدم آن یا عدم کمال آن را موجب شود، و یا به این است که هیچ عدمی را در دیگری سبب نشود.در فرض اول، شر نباشد مگر جهت عدم ذات یا عدم کمال ذات.و خود شیء وجودی فرض شده به عنوان شر.در فرض مزبور فقط شرّ بالعرض است، نه شرّ بالذات و این خلف فرض شریّت ذاتی آن است.
و در فرض دوم، آنچه فرض شد که شرّ است، شرّ نباشد، چون هیچ عدمی را در دیگری موجب نشده و به آن آسیبی نزده است.و هر چیز که هیچ عدمی را سبب نشود، به یقین ضروری شرّ نیست.پس اگر شر دارای ذات وجودی باشد.باید به هیچ رو شرّ نباشد، چون در فرض موجب شدن آن برای عدم براستی، شرّ همان عدم است، و در فرض موجب نشدنش برای عدم براستی، شرّ نمیباشد.پس برای شریّت آن هیچ، فرض درستی در میان نیست، زیرا در هر فرضی لازم آید که شر وجودی مفروض، شر نباشد.
با این تقریر مبتنی بر تجزیه منطقی و استدلال عقلی محض، روشن میشود اگر مبنای هر یک از قضیههای مندرج در استدلال استثنایی درست باشد و اگر فرضیه دیگری برای وجودی بودن شر در بین نباشد، آنگاه، از فرض وجودی بودن شرّ لازم آید که شر فرض شده شرّ نباشد.و این همان تناقضی است که به عنوان محذور منطقی برای وجودی بودن شرّ در استدلال نقل شده از قطب الدین شیرازی و ملاصدرا مطرح میشود.
این بود تقریر نگارنده از استدلال ملاصدرا، در اسفار و نیز استدلال قطب الدین شیرازی، در شرح حکمةالاشراق.
نقد استدلال قطب الدین و ملاصدرا بر عدمیت شرور
استدلال یاد شده گر چه از سوی فیلسوفان پس از آنان، پذیرفته شده و تا آنجا که با جستجوی اندک، سراغ دارم، اشکالی بر آن گرفته نشده و به نظر استوار و خالی از خلل آمده است.اما به گمان قاصر اینجانب، خالی از خلل نیست، بلکه اشکالی اساسی در آن هست که یکسره ابطالش میکند.
و اینک به نقد استدلال بر عدمیت شرّ در چند بند پرداخته میگردد:
الف-بر تقریر قطب الدین شیرازی از استدلال یاد شده اشکالی هست که بر تقریر ملاصدرا از آن وارد نیست.
زیرا شارح حکمةالاشراق از مقدم شرطیه در قیاس استثنایی مذکور بدینگونه تعبیر کرده است:«اگر شرّ، موجود باشد...»این عبارت با محتوای آن فرضیه، چنانکه گذشت، این است که شر از سنخ عدم است.این محتوا یک محتوای ایجابی است و از قبیل قضیههای معدوله نیست که به سالبه باز میگردند.
ولی عبارت شارح حکمةالاشراق، از یک محتوای سلبی محض، حکایت میکند.
ملاصدرا بجای عبارت یاد شده عبارتی آورده که با محتوای فرضیه مذکور سازگاری دارد.عبارت وی چنین است:«اگر شرّ، چیزی وجودی باشد...».این عبارت میرساند که استدلال، در پی اثبات عدمی بودن شر است، و این همان محتوای فرضیه مورد بحث میباشد.در برابر عبارت ملاصدرا، عبارت شارح حکمةالاشراق میرساند که استدلال در پی اثبات این نظر هست که شری در جهان نیست، نه آنکه شر هست اما از سنخ عدم است، با این وصف مقصود استدلال قطب الدین شیرازی شارح حکمةالاشراق همان مقصود ملاصدرا و همان مقصود فرضیه عدمیت شرور میباشد.
از اینرو تقریر نقل شده از حکمةالاشراق، اشکال عدم مطابقت عبارت با مقصود وارد است.این اشکال بر تقریر نقل شده از اسفار وارد نیست.
ب-نقدی که در این بند بر استدلال شرح حکمةالاشراق و اسفار برای عدمی بودن شرور به نظر میرسد، عبارت است از مصادره به مطلوب و دور.
مصادر به مطلوب است، از آنرو که دلیل عین مدعاست.دور است، از آنرو که دلیلی که برای اثبات مدعا، اقامه شده مستند است به همان مدعا.
تبیین دو اشکال نامبرده به شرح ذیل میآید:
تبیین مصادره به مطلوب و دور در استدلال بر عدمیّت شرور
مدعا این بود که«شرّ، از سنخ عدم است و وجودی نیست».دلیل بر آن بدینگونه تقریر یافته است:«اگر شرّ، چیزی وجودی باشد، یا برای خود شر است یا برای دیگری، لیک برای خود شر نیست، چون هیچ چیز مقتضی عدم خود یا کمال آن نیست برای دیگری شرّ نیست، چون اگر موجب عدم در آن نشود شر نیست، و اگر موجب عدم شود شر بالذات آن عدم است، نه شیء وجودی فرض شده.پس آنچه فرض شد که شر است شر نیست.»
این صورت تلخیص شده دلیلی است که اسفار و شرح حکمةالاشراق آن را تقریر کردهاند.
تقریر مصادره به مطلوب در دلیل عدمیت شرّ
مدعا این است که شرّ، عدم ذات و عدم کمال ذات است.بخش نخست دلیل این است که اگر شر وجودی باشد و آنگاه برای خود شر باشد، لازم آید که شیء، مقتضی عدم خود شود و چون هیچ چیز، عدم خود را اقتضاء نمیکند، پس چنین لازمی باطل است، پس ملزوم آن شر بودن شیء وجودی برای خود باشد نیز باطل است.
تالی در این دلیل عبارت است از قضیه«لازم آید که شیء مقتضی عدم خود شود»، این تالی بر این پایه تقریر یافته که از پیش شر به عنوان عدم منظور شده است.اگر از پیش چنین فرضی نشده باشد آنگاه از شر بودن شیء برای خود لازم نیاید که شیء، مقتضی عدم خود شود.بنابر این پیش از تقریر تا لی در شرطیه قیاس استثنایی مسلم داشتهایم که شر، عدم است.
بدین جهت، نهاد مدعا و دلیل از این قرار میشود:«شر، عدم است، زیرا به دلیل عدم بودنش نمیتواند برای خود، شرّ وجودی باشد.»
این نهاد با تجزیه و حذف میانجی به صورت دو گزاره ذیل در میآید:شر، عدم است، زیرا که آن شرّ، عدم میباشد و این همان محذور مصادره به مطلوب است که در نقد حاضر بر عدمیت شرّ با روش تجزیه و حذف، استخراج شده است.*
*این روش از روشهای منطق اکتشاف است که مدت مدیدی دست بکار تدوین پراکنده آن هستم تا پس از فراهم آیی بیشترینهاش، به صورت مجموعه تالیف گردد.مقصود از روش تجزیه و حذف، بطور کوتاه این است که:در مرحله نخست، استدلال، فروگشایی شده و پارههای نهادین آن از هم تفکیک شوند.
در مرحله دوم، میانجیها تراش خورده تا با برایش و حذف آنها صورت اصلی نهاد استدلال، اشکار گردد. قریر دور یا بازگرد در دلیل عدمیت شر
دور عبارت است از توقف یا بازگشت دلیل بر مدعا در دور دلیل ارائه شده چیز جز مدعا میباشد اما برای اثبات آن دلیل به مدعا تمسک میجوئیم، برای نمونه:اگر در پاسخ این پرسش که چرا اکنون روز است بگوییم:چون خورشید طالع است و آنگاه برای اثبات اینکه خورشید طالع بگوییم:چون، اکنون روز است به یک استدلال دوری یا بازگشتی دچار شدهایم.
دلیلی که بر عدمی بودن شر نقل شد، گرفتار همین دور است، و بر خود میچرخد، زیرا برای اثبات اینکه شرّ عدم است، دربار نخست، به این قضیه استناد شده که از وجودی بودن شر، لازم میآید که شیء مقتضی عدم خود گردد.
و در بار دوم، برای اثبات لزوم آن لازم، به همان مدعا استناد شده است، زیرا شرّ وجودی، تنها از آن رو مقتضی عدم خود میشود که آن را از پیش از سنخ عدم گرفتهایم.پس برای اثبات این قضیه که«شیء، مقتضی عدم خود است»به قضیه دیگر که«شرّ، عدم است»استناد شده و این همان مدعا میباشد.
شرح بیشتر، پیرامون نقد دلیل عدمیّت شرّ
برای اثبات عدمی بودن شرّ، از این طریق آمدهاند که اگر وجودی باشد، یا برای خود شرّ است، یا برای دیگری.و چون نه امکان دارد برای خود شر باشد، نه برای دیگری، پس امکان ندارد که شر، چیزی وجودی باشد.این طریق از نمای خوبی برخوردار است، اما مسأله اصلی پاسخ این پرسش است که چرا شیء وجودی نه امکان دارد برای خود شرّ باشد نه برای دیگری.
حال اگر پرسش مزبور را اینگونه پاسخ دهیم که چون شرّ بودن برای خود مساوی است با موجب عدم خود بودن، در این صورت به محذور دور گرفتار شدهایم، زیرا قضیه«شرّ بودن چیزی برای خود مساوی است با موجب عدم خود بودن»، مبتنی است بر اینکه:«شر از سنخ عدم باشد»و از سوی دیگراینکه «شرّ از سنخ عدم است»مبتنی میباشد بر این قضیه که«شرّ بودن چیزی برای خود مساوی است با موجب عدم خود بودن»، لنگه دیگر از منفصله تالی که عبارت است از«شر بودن شیء برای دیگری»همین داستان را دارد، زیرا در آن مورد هم کوشش شده تا با روش دوری اثبات گردد.شر بودن برای دیگری با وجودی بودن شرّ در تناقض هست.برای اثبات این مقصود از پیش مسلّم گرفته شده که شر بودن برای دیگری مساوی است که با نابود کردن ذات، یا نابود کردن کمال ذات.آنگاه بر این پایه گفته شده که:اگر شرّ وجودی، در دیگری موجب عدم شود، شرّ بالذات همان عدم است و اگر موجب عدم نشود، پس به هیچ رو شرّی پدید نیامده است.
اینکه:«اگر در دیگر موجب عدم نشود، هرگز برای دیگر شر نمیباشد»نیز مبتنی است بر مساوی بودن شر با عدم.اگر چیستی شرّ یکسره عدم نباشد، آنگاه امکان دارد چیزی برای«جز خود»شرّ باشد.بیآنکه موجب هیچ نیستی در آن شود.چنانکه در این فرض، باز امکان دارد برای خود، شرّ باشد، بیآنکه مقتضی هیچگونه عدمی برای خود گردد.
اینکه از فرض شرّیت چیزی برای خود اقتضای عدم خود لازم میآید، نتیجه این است که از پیش، عدمی بودن شر را مفروض داشتهایم، اگر چنین مفروض قبلی نبود چنان نتیجهای هم لازم نمیآمد.
در فرض شریّت چیزی، برای جز خود نیز نتیجه از همین قرار است، به این معنی که اگر عدمی بودن شرّ از پیش مفروض نبود، آنگاه نه از موجب عدم شدن چیزی برای غیر، لازم میآمد که شرّ بالذات عدم باشد، و نه از موجب عدم نشدن برای غیر، لازم میآمد که آن چیز به هیچ رو شرّ نباشد.
اینکه در استدلال نقل شده از قطب الدین شیرازی و ملاصدرا دیده میشود که در هر طرف به عدمی بودن شرّ میرسیم از آن جهت است که در همه طرفهای استدلال به طور قبلی، عدمی بودن شرّ، مسلّم گرفته شده است، اگر چنین فرض قبلی نبود هرگز نتیجه مزبور، گرفته نمیشد.بنابراین استدلال این محققان بر عدمیت شر، از طریقی که گزارش گشت، استدلالی غیر منتج است، و از جنبه منطقی، استوار نیست.از این رو در هر بخش از این استدلال، یا به آشکاری و یا به پنهانی، نشانی از دور و مصادره به مطلوب به چشم میخورد، به ویژه در پایان استدلالی که از ملاصدرا نقل شد، آشکارا برای اثبات لنگه اخیر منفصله پس از استثناء به یک قضیه بیرون از دستگاه استدلالی که برای عدمیت شر پرداخت شده، استناد میشود.
ملاصدرا در اسفار(فصل 2 در مباحث خیر و شرّ صفحه 59 سطر 10 از طبع جدید ایران)گوید:و اگر [آن چیزی که به عنوان شرّ وجودی، فرض شده] موجب عدم برای هیچ چیز نباشد، پس شرّ برای[چیز مفروض]نیست، چون علم ضروری حاصل است به اینکه:[هر چیز که نه موجب عدم چیزی و نه موجب عدم کمال چیزی شود، همانا شرّ نمیباشد، زیرا دیگری از آن زیان ندیده است].
ملاصدرا در این گفته، برای اثبات شرّ نبودن آنچه موجب عدم نیست، به قانون کلی و ضروری انگاشته شده استناد میکند.قانون مذکور این است که «هر چه موجب عدم چیز و یا عدم کمال چیز نیست، شرّ نیست.»
این قانون، هنگامی درست است که از پیش مسلّم باشد که«شر بالذات چیزی جز عدم نیست»، ولی این قضیه که«شرّ بالذات چیزی جز عدم نیست»همان مدعایی است که برایش استدلال شده است.
پس استدلال یاد شده در بخش پایانی خویش، همانند دیگر بخشهایش، سرانجام به مدعای خود بازگشته و استناد میکند، از اینرو استدلالی دوری و غیرمنطقی میباشد.
از این گذشته اگر قانون نامبرده که میگوید:«هر چیز که موجب عدم نیست، شرّ نیست» یک قانون ضروری از شمار اوّلیات یا عمومیات است، ملازم آن نیز باید چنین باشد.ملازم این قانون، عبارت است از همان مدعای فرضیه عدمیّت شرور، پس باید این مدعا نیز ضروری باشد، لیک چنین نیست، پس قانون نامبرده نیز ضروری نیست.
در اینجا برای تبیین مدعای فرضیه عدمیت شرور و جدا ساختن آن از اولیات و عمومیات عقل عمومی سخنی به شرح ذیل میآید:
تفکیک مدعای فرضیه عدمیت شر از عمومیات
عمومیات یا همگانیها، گزارههایی هستند که طبیعت عقل، به خودی خود، کاشف آنها است.چه این کشف از گونه منطقی ناب و مطلق و خلافناپذیر باشد، مانند کشف عدم تناقض، و چه از گونه منطقی مشروط، مانند کشف بطلان تسلسل ترتبی علل، و چه از گونه نفسالامری، باز، مانند کشف عنصرهای اخلاقیت محض.
مدعای فرضیه یاد شده به دلیل ابهام موضوعش که شرّ بالذات باشد تا آنگاه که ابهامش زدوده نشده در شمار هیچکدام از گونههای نامبرده عمومیات عقل، قرار ندارد.از اینرو فرضیه عدمی بودن شر، در حکم مهمله است و از جهت حکم اهمال در حکم جزئیه میباشد، و چون هر فرضیه باید کلّی باشد، بدین جهت، فرضیه یاد شده تا هنگام زدایش ابهام و اهمالش، حکم فرضیه را دارا نیست.فرضیه مساوقت وجود با خیر که متمّم عدمیت شرّ است نیز به دلیل ابهام عنوان خیر، در عکس فلسفیاش از کلیت برخوردار نبوده و در توان قانونی علمی نمیباشد.*
پس نه فرضیه عدمی بودن شر، نه فرضیه مساوی بودن وجود با خیر، و نه عکسهای فلسفی آنها، هیچیک تا آنگاه که ابهام دو عنوان خیر و شرّ زدوده نشده نه تنها در رده عمومیات عقل نمیگنجند، بلکه *مقصود از توان قانون علمی این است که فرضیه بتواند با استناد به مدارک به عنوان قانون علمی مطرح شود.این توان همان قوه در مقابل فعل است، و به معنی قدرت در برابر ضعف، نیست. حتی از فرضیهها به شمار نمیآیند.
افزون بر اینها لازم است موقعیت ماهیت از حیث دو مفهوم خیر و شر شناسایی گشته تا دانسته شود که آیا ماهیت میتواند خیر بالذات یا شر بالذات باشد؟ اگر به امکان عام ماهیت را این موقعیت باشد، یکسره مسأله خیر و شر دگرگون شده و باید از نو و از بنیاد مورد نقادی و تحقیق واقع شود.به خواست خدا در آغاز بخش سوم به قدر توان در رفع ابهامهای یاد شده خواهم کوشید، و انگارهای را که در باره موقعیت ماهیت، نسبت به خیر و شر پرداختهام، توضیح خواهم داد.
شرحی کوتاه از دلیل استقرایی بر عدمیت شرّ
در فلسفه به این دلیل، ارجی چندان نهاده نشده، زیرا از یک سو استقراء برای مسائل مابعد طبیعی کاربرد ندارند، مگر در حوزه تطبیقها و مگر در آنجا که از حیث مسأله مورد پژوهش به استقراء یا تجربه، نیازمند باشیم، مانند همین بحث خیر و شر و عدل که دو خصلت عقلی و تجربی در آن موجب کاربرد دو روش تعقلی و تجربی میشود.
و از دیگر سوء استقراء بکار رفته در این بحث، همراه تفسیری است که در توانش هست تا هر استقرایی را به سوی عدمیت شر بکشاند.چنین استقرایی از چیستی خود تهی شده و تنها ابزار موردیابی است که برای این استقراء مورد فراهم میآورد.
با این همه استقراء مزبور در مورد آلام[ دردها] به مانع برخورده، آنگونه مانعی که فیلسوفان را متوقف ساخته است.در این میان ملاصدرا با بهرهگیری از دستگاه منظم و پرصلابت فلسفه خود فرضیهای ویژه را برای درهم شکستن آن مانع تعبیه کرد.
این فرضیه با آنکه یک شاهکار در هنر استدلال متافیزیکی است و با قطع نظر از مسأله شرور از عنصرهای بدیع و اکتشافی، بهرهمند میباشد، نیروی درهم شکستن مانع آلام را به سوی تعمیم نیستی انگاری در شرور ندارد، که شرحش بیاید.
در راستای ایضاح انگار استقراء، برای تعمیم نیستی انگاری در شرور، چند متن از برخی کتابهای اصلی فلسفه گزارش میشود.
گفتهای از ملاصدرا در اسفار
وی در اسفار، جزء هفتم از طبع جدید ایران فصل دوم، مباحث خیر و شر صفحه 59 گوید:«و تو هر گاه بیاندیشی و معانی و احوال و نسب شرور را استقراء کنی، خواهی یافت که هر چیز که نام شر بر آن میافتد، از دو چیز بیرون نیست، چون یا نیستی محض است یا موجب نیستی».
مقصود ملاصدرا این است که همه موردهای استقراء شر، یا عدم است، مانند نادانی، مرگ، نیاز و ناتوانی، و یا مقتضی عدم، مانند درد، اندوه، جهل مرکب، سیل، طوفان، زلزله و دیگر رویدادهایی که وجودیاند لیکن در برخورد با انسان و دیگر جانداران، موجب گونههائی از عدم میشوند.
موردهایی که به خود عدمند به شر بالذات موسومند، و موردهایی که به خود عدم نبوده و در دیگرها و دیگران، موجب عدمند به شرّ بالعرض موسوم میباشند.
موردهایی که به خود عدمند به شر بالذات موسومند، و موردهایی که به خود عدم نبوده و در دیگرها و دیگران، موجب عدمند به شرّ بالعرض موسوم میباشند.
سخنی از میرداماد در قبسات
میرداماد(در قبس دهم قبسات در ومیضی برای تبیین عدمی بودن شرور صفحه 432 از طبع جدید دانشگاه مک گیل)گوید:«و هر گاه، در این همه[از نمونهها که یاد شد]بیاندیشیم خواهیم یافت که سرما «همچون نمونهای»به خودی خود و از آنرو که کیفیتی است و یا نسبت به علتی که ایجاب کننده آن بوده و سببهایی که به آن کشیده شدهاند«به هیچ رو» شر نیست، بلکه کمالی از کمالهای نظام هستی است، و همانا شر بودنش نسبت به میوهها میباشد، چون دانه آنها را تباه میکند.پس شر بالذات از دست دادن میوههاست کمالهای شایستهشان را و سرما، شر بالعرض است از آن جهت که به آنچه شر است میکشاند و همچنین است ابر».
میرداماد سپس در سطر یازدهم تا چند سطر بعد به همان نشانی گوید:«پس به راستی همان فقدان یکی از این چیزها است بهره کمال و نصاب حظش را و جز این نباشد که شر بطور بالعرض بر اسبابی که به آنها منجر میشوند اطلاق شده است و همچنین باشد سخن در اخلاق که از مبادی و اسباب محسوبند.و همچنین دردها از جمله شرور نیستند، نه از حیثی که ادراک چیزهاییاند و نه از حیث وجود آن چیزهادر خویش و نه از حیث پیدایش آنها از علنهایشان بلکه شر بودن آنها بالعرض باشد آنهم از جهت حال دردمندی که پیوستگی پارهای از پیکرش را که شأنش پیوستگی بوده فاقد شده، از آن رو که پیوستگی را فاقد است.پس اینک استوار شد که شر در ذات خویش، یا عدم وجود باشد، یا عدم کمال وجود و یا عدم کمالی از موجودی، از آن حیث که آن عدم، در نفسالامر شایستهاش و یا مطلوبش نیست، و نیز استوار شد که موجودات، به هیچ رو شر نیستند، نه از حیثی که موجوداتند و نه از حیثی که پارههای نظام هستیاند، تنها هنگامی که با خصوصیتهای چیزهایی که کمالهایشان را فاقدند مقایسه شوند، نه از حیث ذوات آنها، بلکه از حیثی که موجب آن عدمهایند روا میباشد که در[عنوان] شریت بالعرض مندرج گردند».
این بود بخشی از سخن میرداماد پیرامون جستار فلسفه شرور و بازگردان شرور در این جستار به نیستیها.حال برای توضیح گوییم:پدیدههایی چون نیاز، نادانی، و دیگر عدمیات به آسانی به عدم باز میگردند، حتی سیل، توفان و صاعقه که در چیستی خویش وجودیاند بیهیچ دشواری، جنبههای شر بودنشان به عدمهایی که از آنها لازم میآیند ارجاع پذیر میباشند.اما پدیدههایی چون درد، اندوه، هراس و دیگر پدیدههای ادراکی که در ذواتشان وجودیاند و بیهیچ نیازی به ارجاعشان به عدم میتوانند در عنوان ش بگنجد، هرگز به سهولت، تن به بازگشت به عدم نمیدهند.
میرداماد در عبارتی که گزارش شد، فقط به اشارتی مسأله اینگونه شرور ادراکی را مطرح کرده و به اشارتی نیز پاسخش گفته، لیک آن پاسخ برای درمان معضل شرور ادرای کفایت نمیکند.شاید ملاصدرا نخستین فیلسوفی است که در فلسفه اسلامی[به معنی اعم]جداگانه، مسأله شرور ادراکی را به نقد و پژوهش گرفته و در راستای تعمیم عدمیت شرور، انگارهای بدیع پرداخته است.
اکنون گفته او را نخست، به اختصار توضیح داده، سپس سراغ نقدش میرویم:
گزارش سخن ملاصدرا در تقریر شبهه آلام
ملاصدرا در اسفار(جزء هفتم، فصل دوم، مباحث خیر و شر صفحه 62 و 63 ذیل عنوان شک و تحقیق) گوید:«بدان که در اینجا اشکالی دشوار هست که گرهاش تاکنون گشوده نشده و آن به کمک خدای عزیز گشوده باشد.تقریر اشکال این است:
درد نوعی از درک است، پس وجودی بوده و از خیرات به شمار میرود، هر چند متعلقش عدمی است.پس چنانکه گفتهاند شرّ بالعرض میباشد، از اینرو در اینجا یک شرّ راستین هست که عدم کمال باشد، لیک به وجدان مییابیم که در مورد آلام دو شرّ، تحقق میگیرد، یکی:همان پدیده عدمی است، مانند قطع عضو، و از میان رفتن تندرستی، و دیگر پدیدهای وجودی است که همان درد باشد، و این پدیده وجودی ویژه به ذات خود شر است، هر چند متعلقش شرّ دیگری است، زیرا بیشک گسیختگی اتصال شر میباشد، چه درک شود، چه درک نشود.دردی هم که از آن گسیختگی به بار میآید شرّ دیگری، واضح الحصول است که هیچ خردمندی انکارش نمیکند.آنچنانکه اگر گسیختگی اتصال بدون درد پدید آید این شرّ دیگر[که درد است]تحقق نیافته و اگر درد تحقق یابد بدون گسیختگی اتصال شر به حال خود میماند. پس ثابت شد که گونهای از وجود شر بالذات است و از اینرو آن قاعده کلی که میگفت:«هر شرّ بالذات عدمی است، باطل گردید».
ملاصدرا پس از این بیان میگوید:«این آن چیزی است که علامه دوانی در حاشیه بر تجرید گفته، ولی نتوانسته دفعش کند، از اینرو علامه دوانی گوید:
تحقیق این است که اگر حکما مقصودشان این بوده که منشأ شریت عدم است، این نقض بر آنان وارد نمیشود و اگر مقصودشان این بوده که شر بالذات همان عدم است و جز آن بالعرض موصوف به شرّ میشود تا اینکه به راستی نباشد مگر یک شرّیت که آن هم صفت ذاتی عدم میباشد و به غیر عدم به واسطه عدم انتساب مییابد، چنانکه شأن اتصاف بالعرض است، پس آن نقض وارد است...».
نقد ملاصدرا بر مشکل آلام
ملاصدرا پس از نقل عبارت دوانی، به نقد آن پرداخته و میگوید:«مقصود حکما احتمال دوم [اینهمانی شرّ بالذات و عدم]است و اشکال بدین گونه دفع میشود که درد ادراک منافی عدمی است، مثل تفرق اتصال به گونه علم حضوری که عین معلوم میباشد، بدون صورت علمیه دیگر، پس در مورد درد، دو چیز در بین نیست که یکی مثل تفرّق و قطع و فساد مزاج باشد و دیگری صورت علمی حاصل از آن نزد دردمند، بگونهای که دردمند از حیث آن صورت حاصله دچار درد شود، بلکه حضور منافی عدمی، همان خود درد است، از اینرو درد گرچه نوعی از درک است ولی از افراد عدم به شمار میرود و بدین جهت شرّ بالذات میباشد، و با اینکه این شر بالذات از تیره نیستی است، لیک تحققی دارد به گونه تحقق عدم ملکات چون نابینایی، سکون، نیاز، نقص [ کمداشت]امکان و قوه و دیگر همانندهای آنها.
و دانستی که وجود هر چیز عین ماهیت آن است پس وجود عدم نیز عین آن عدم است.چنانکه وجود انسان عین انسان و وجود فلک عین فلک باشد.
و باز دانستی که علم به هر چیزی عین معلوم بالذات از آن است، بنابراین در اینجا، وجود، عین گسیختگی یا بریدگی و یا تباهی است و آنها همگی عدمی هستند و درک متعلق به هر یک عین همان وجودی است که خود شیء عدمی میباشد.
پس به ثبوت رسید که درد به عنوان شر بالذات از افراد عدم است و بدون شک آن عدم که شر به آن گفته میشود عدمی است که برای چیز تحقق دارد که عدم هر گونه که باشد، چنانکه در گذشته اشاره رفت، اینک هیچ نقضی بر قاعده حکما وارد نیست، آن قاعدهای که میگوید، «هر شر بالذات البته از افراد عدم است».
نقد نظریه ملاصدرا در ارجاع درد به نیستی
ملاحظاتی که به عنوان اشکال بر این نظریه هم اکنون به نظرم میرسد به این شرحند:
ملاحظه نخست:این قضیه که هر دردی از تفرّق اتصال بدنی حاصل میشود، کلیّت ندارد، زیرا نقیض آن برخی دردها از غیر تفرق بر میآیند درست است و صدق نقیض هر موجبه کلیه، مساوی است با کذب آن موجبه کلیه.دلیل صدق نقیض مذکور در اینجا، استدلال مقرون با استقراء میباشد که اثبات میکند:برخی دردهای بدنی هستند بیآنکه در اتصال اجزاء بدن، تفرقی باشد.
و باز اثبات میکند که در روان بشر، دردهایی هستند که هیچ پیوندی با منشأ عدمی ندارند.
از این گذشته، احتمال تحقق دردهایی در تن و روان از منشأ وجودی بی دخالت منشأ عدمی برای عدم استقرار قضیه«هر دردی از تفرق حاصل است» کافی میباشد.و به لغت علم کلام، ابداء احتمال برای منع مدّعا کافی است.
ملاحظه دوم:حتی اگر قضیه«هر دردی از تفرق، برمیخیزد»درست باشد، باز مدعا که بازگشت حقیقت درد است به عدم، اثبات نمیشود، زیرا در هنگام درد دو معلوم وجود دارد:یکی:خود درد به عنوان معلومی احساسی و دیگری:تفرقی که در اجزای بدن پدیده آمده، و بر حسب فرض ما با هر دردی همراه بوده و منشأ آن میباشد.
حکیم سبزواری در تعلیقات اسفار(جزء هفتم، فصل دوم، صفحه 64)در ذیل این گفته ملاصدرا که «پس در درد دو چیز نیست»، همین اشکال را بر او گرفته و نقد ملاصدرا بر محقق دوانی را وارد ندانسته است.اما در میانه سخنش به طریقی جز طریق نقل شده از ملاصدرا شرّ را به عدم ارجاع میکند، و درد را از جنبه وجودیاش در جمله خیرات بالذات به شمار میبرد که نقدش در همین ملاحظهها بیاید.
ملاحظه سوم:عدم به خودی خود، یک چیز سلبی و ساده است و در انتسابش به چیزها بر حسب آنها به طور بالعرض گوناگون شده و با این همه ماهیت سلبی و یگانهاش را نگه میدارد.
از اینرو عدم اتصال فرقی ماهوی با عدم علم و عدم قدرت ندارد، فرقی که این عدمها دارند به حساب مضافالیه و متعلق هر کدام و به حساب توان ویژه متعلقهای آنها میباشد.
حال اگر این عدمهای خاص با نگهداشت تمام هویتشان به حمل شایع نزد موجود شعورمندی از طریق خاصیت ادراکی حضور یابند، آنچه در ظرف این حضور، درک میشود، باز همان عدم خاص است، چه ادراک عدم خاص به گونه حضوری باشد، چه به گونه حصولی، درک صفت دیگری، مانند درد یا هراس در ظرف حضور عدم خاص به تحقق آن صفت، نیاز دارد و حضور عدم خاص در ذات خویش حضور درد نیست، زیرا درد ماهیتی جدا از ماهیت ساده و سلبی عدم، داشته و از جمله موجودهای ادراکی صرف به شمار رفته و هیچ حیثی جز ادراکیت ندارد.برخلاف عدم خاص که در ذات خود بیرون از ادراکیت است.
بنابر این استدلال، نمیتوان دردها را به عدم ارجاع کرد.پس اگر درد از افراد شرّ بالذات باشد، آنگاه لازم میآید که برخی شرور از تیره عدم نباشند، این لازم به عنوان سالبه جزئیه نقیض آن موجبه کلیه است که میگفت:هر شرّ بالذات عدمی است.
ملاحظه چهارم:حکیم سبزواری در تعلیقات اسفار، در ذیل عبارت فلیس فی الالم امران احدهما: مثل التفرق و القطع و فساد المزاج، و الثانی:صورة حاصلة منه عند المتألم(صفحه 65 از جزء هفتم) پس از وارد ساختن اشکال بر ملاصدرا گوید:«و همانا از آن رو توصیف چیزهایی مذکور[ آتش و درد و جز آنها]به شریت امکانپذیر نیست که آنچه شر برای چیزی به شمار میرود آن است که منافی وجود آن چیز باشد و این در آنجا درست است که شییء اولا موجود باشد، تا اینکه چیز دیگر منافی و نابود کننده ذات یا کمالش شود».
این بود گفته حکیم سبزواری که پس از اثبات وجودی بودن دردها درصدد برآمده تا آنها را از رده شرور بالذات کنار نهاده و به رده نیستی ملحق سازد.
اما دلیلی که وی برای بازگرداندن شریت درد به عدم آورده دچار همان دور و مصادره به مطلوب است که استدلال قطب الدین شیرازی و ملاصدرا، به شرحی که گذشت، گرفتارشان میباشد، چون وی مانند آنان میگوید:شرّ عدم است، و سپس این گفته را مدلّل میکند به این قضیه که شریّت چیزی برای دیگری راجع است به منافات داشتن و نابود کننده بودن برای آن.و این همان استدلال بر عدمی بودن شر است، به لازم بودن منظور داشت مفهوم منافات و نفی کنندگی در ماهیت شرّ که به شرح گذشته از جهتی دور است و از جهتی دیگر، مصادره به مطلوب.
بنابر آنچه در نقد بر سخن حکیم سبزواری آمد، اشکال چهارم از مجموعه اشکالهای ترتیب یافته در این نوشتار بر نظریه نقل شده از ملاصدرا وارد نیست.
در جهت توضیح بیشتر این اشکال و نقد آن گوییم: ملاصدرا، بر طبق استدلالی که از او گزارش شد، پیش از هر استقرایی شرّ را عدمی میداند و با نظر به عناصر همان استدلال بر آن است که همه موردهایی را که گمان میرود از شرور وجودی باشند به عدم بازگرداند، از اینرو در معضلترین آنها که مسأله درد به مفهوم گستردهاش میباشد با استدلالی دقیق سعی بر ارجاع آن به عدم دارد، مفهوم این سعی این است که وی شر بودن درد را پذیرفته و با توجه به این پذیرش، تلاش میورزد تا ماهیت درد را به عدم باز گرداند.
اما حکیم سبزواری، درد را وجودی دانسته و دلیل ملاصدرا بر عدمیت آن را مورد اشکال قرار داده است، و چون میبیند در هر فرض، هیچ گریزی از اذعان گونهای شریت برای درد نیست، تلاش میورزد تا جنبه شریت درد را به عدم ارجاع کرده و حیث وجودی درد را از اتصاف بالذات به شر در امان نگهدارد، از اینرو به نظر وی درد وجودی بوده و خیر بالذات است و از حیث ناتوانی و انفعالیت نفس بشری و جز آن میباشد که مقتضی گونهای عدم کمال شده و بدین جهت به شریت بالعرض توصیف میشود.
سخن نگارنده بر دو دیدگاه نقل شده از ملاصدرا و حکیم سبزواری در چند بخش تلخیص میشود:
نخست اینکه:چیستی درد[به مفهوم عام آن که همه دژمانهای ادراکی را در برمیگیرد]یک چیستی ادراکی و وجودی است و ارجاعش به عدم خاص از تأیید برهانی برخوردار نیست، چنانکه تبیین بیشترش خواهد آمد.
دوم اینکه:دردها گر چه موجب عدمهایی در موجود احساسگر میشوند، اما تمامی شریت آنها به عدمهای برآمده از آنها ارجاعپذیر نمیباشد.
و سوم اینکه:تفسیر ماهیت شر به وسیله مفهوم عدم یک تفسیر تعلیلی مشتمل بر دور و مصادره به مطلوب است مگر آنکه دلیلی جز دلیل نقل شده از اسفار و شرح حکمةالاشراق داشته باشیم.البته در مبحث آینده تحقیق خواهد شد که ماهیت نفسالامری شرور نه از سنخ وجود بیانتساب به ماهیت خاص است و نه از سنخ عدم بیانتساب به ماهیت خاص، بلکه در منظره جمعی و ایجادی و اخلاقیتی جهان چیستی شر به گزاره سلبی محض از گونه هلیت بسیطه باز گشته و موضوع عقدالوضع آن یکسره از نفسالامر منتفی میباشد، و در منظره گسسته که جهان را به خودی خویش از دیدگاه ماهوی محض ملحوظ میدارد.
چیستی شر به دو گونه مائیت باز میگردد.*
نخست:عدمها و نقصانهای خاص که عبارتند از عدم مقتضای طبیعت چیزها، نه مانند کاستیهای برآمده از فروردین بودن مراتب هستی و قصور آنها از درجات برین موجودیت، چون قصور اجسام از نفوس و قصور نفوس از مراتب عقول و قصور هر مرتبه عقلی از مرتبه فراتر این کاستیها و قصورهای ضروری از سنخ شر به مفهوم مصطلح آنکه در این مبحث مقصود است، نیستند.بلکه از تیره شرور امکانیت و فقرند که «قوامبخش»چیستی و خودی ممکناتند، به گونهای که حذفشان مساوی است با حذف ماهیتها و وجودهای امکانی.شر نامیدن این چنین عدمها و قصورها فقط به این جهت است که آنها در شمار مبادی شرور به مفهوم مصطلح قرار دارند، از اینرو با اینکه عدمند، شر بالذات محسوب نمیشوند.
دوم:بعض انواع ماهیت از آنرو که ماهیتهایی ویژهاند، به سانی که فصلهای قوام دهنده آنها به تمامی، دژخوی میباشند و با این وصف هنگامی که در بافت نظام کل پرداخت میشوند، در مقوله خیر به طور بالعرض مندرج شده و از جهت خاصیت نظام کل، خیرشان بر شر چیره میگردند.این رده از ماهیتها اگر موجود باشند براساس نظریهای از اینجانب درباره پیشینههای ایجاد، نه از حیث امکان ذاتی و خواستاری هستی، بلکه فقط از حیث خیرهایی که امکان دارد از بودن آنها برخیزند، ایجاد میشوند.و گرنه طبع نخستینه آنها هر گونه امکان وقوعی را از آنها با منظور داشت عنایت جمعی الهی، سلب کرده و موجب پیوستن آنها به محالات میشود.
*مائیت واژهای است بر گرفته از برخی نصوص که از ائمه معصومین (علیهم السلام)روایت شده و به مفهوم مطلق چیز میباشد، گر چه چیزی باشد عین ناچیزی، مانند عدم که با اینکه لاشیء وجودی است، عقل همچون ناظر بیرونی آن را چیزی سلبی مییابد.واژه ماهیت چون بر چیزهای وجودی امکانی گفته میشود لذا با عدم سازگار نیست، چنانکه سازگار با وجود محض نمیباشد، ولی مائیت هم هستی را فرامیگیرد هم نیستی را.
ملاحظه پنجم:ملاصدرا بر پایه اینهانی علم حضوری با معلوم، به شیوه نوینی بر عدمی بودن طبیعت درد، استدلال میکند.معلوم در استدلال وی عبارت است از عدم اتصالی که در بدن هنگام خراش یا برش یا رویداد دیگر پدید میآید.این عدم اتصال به نظر ملاصدرا به تمامی خود نزد نفس ادراک کننده حضور مییابد.دلیل وی این است که درد، همان درک منافی عدمی است، و چون درک از نوع حضوری میباشد، پس درد، عین حضور منافی عدمی است.از اینرو درد با اینکه نوعی از درک است، از افراد عدم به شمار میرود و از حیث عدم بودنش شر بالذات میباشد، و با اینکه عدم است تحققی از قبیل عدم ملکات دارد و چون وجود هر چیزی، عین ماهیت آن است، پس وجود عدم اتصال، عدم اتصال بوده و چون آن وجود همان حقیقت الم است، بدین جهت الم عین عدم میباشد، و از همین حیث که عین عدم محسوب میشود، شر بالذات بوده، در عین اینکه نحوی از وجود ادراکی است.
این بود، تقریری کوتاه از استدلال ملاصدرا در اسفار بر ارجاع شرور ادراکی به عدم.اینک اشکالی که به عنوان ملاحظه پنجم بر این استدلال به نظر میرسد عرضه میشود.
نقد استدلال ملاصدرا برای ارجاع درد به عدم
اگر مفروض داریم که علم حضوی به تمامی جهات، عین معلوم خود میباشد، آنگاه باید خود معلوم نزد عالم حاضر باشد، نه عنوان دیگری که حیثی مغایر با حیث آن دارد، حال با این شرطیه که یاد شد گوییم:معلوم در مورد درد بر طبق تقریر نقل شده از ملاصدرا عبارت است از منافی عدم، نه از خود عدم، از این رو از قاعده اینهمانی علم حضوری با معلوم فقط اتحاد درد با منافی عدم استخراج میشود، پس آنچه نزد دردمند حاضر است منافی عدمی است، نه عدم، و چون منافی عدمی، غیر عدم میباشد، بدین جهت حضور آن حضور عدم نیست.
استدلال از حضور منافی عدمی برای اثبات حضور عدم استدلالی مشتمل بر طفره منطقی بوده و صحیح نمیباشد
حال اگر حضور عدم به ثبوت نرسد، دیگر نمیتوان نتیجه گرفت که:درد از افراد عدم به شمار میرود، تا سپس نتیجه گرفته شود که درد در عین وجودی بودن، از آن رو که فردی از عدم بوده شر بالذات است.
پس با اینکه استدلال ملاصدرا، یکی از نمونههای هنر متافیزیکی در مبحث خیر و شر است، اما به دلیل اشتمالش بر طفره منطقی و گرفتن منافی عدمی به جای عدم، صحیح نمیباشد.
ملاحظه ششم:در این ملاحظه نقدی بر استدلال مذکور عرضه میشود که مبتنی است بر نظریهای از نگارنده، در مسأله علم.این نظریه، علم وجوبی را از علم امکانی جدا ساخته و برای هر کدام مبنایی جداگانه منظور میدارد.
بخشی از این نظریه که اساس ملاحظه حاضر است، به صورت یک شرطیه متصله مرکبه که به دو شرطیه منحل میشود به شرح ذیل میآید:
اگر علم حضوی به همه جهاتش عین معلوم است، و اگر خود معلوم حضوری یابد نزد عالم حضور یابد، آنگاه ضرورت دارد هر معلوم حضوری به حمل شایع بر خود صدق کند و با حفظ همین صدق، نزد عالم، حضور داشته باشد و علم حضوری نیز عین معلوم خود و از افراد آن به حمل شایع باشد.
عکس نقیض پاره نخست تالی این شرطیه این است که هر چیز که به حمل شایع بر خود صدق ندارد، معلوم حضوری آن چیز نیست.از باب نمونه گوییم: مفهوم عدم به حمل شایع، عدم نیست، پس این مفهوم نمیتواند معلوم حضوری خود عدم باشد، گرچه همین مفهوم با قطع نظر از این دیدگاه در رده معلومهای حضوری قرار میگیرد.
اکنون با بیان بخشی از نظریه یاد شده، ملاحظه ششم را در راستای نقد نظریه ملاصدرا در ارجاع درد به نیستی، به این شرح، عرضه میداریم:
الف-درد از تیره وجودهای ادراکی است که به حمل شایع بر خویش صدق میکند.هر دردی از دردها فرد بالذات درد بوده و کلی درد به حمل شایع بر آن راست میآید.
ب-عدم اتصال در بدن که از خراش یا برش و یا چیز دیگر تحقق مییابد، به حمل شایع عدم است. این عدم، اگر باید نزد نفس درک کننده حاضر شود بر پایه بخشی از نظریهام باید به حمل شایع حضور یابد، وگرنه خلف لازم آید.
ج-هر معلوم بالذات، از گونه وجود ادراکی است و وجود به حمل شایع بر آن صدق میکند، پس عدم که نقیض وجود است بر آن به حمل شایع، راست نمیآید.
بدین جهت، هیچ معلوم بالذات از افراد عدم نیست، پس بر طبق قانون عکس در سالبه کلیه، هر چیز که از افراد عدم است معلوم بالذات نیست.
اکنون با نظر داشت بندهای الف و ب و ج، نظریه بازگشت درد به عدم، به گفتار ذیل، مورد نقد واقع میشود:
1-درد چون معلوم بالذات است، وجود بر آن به حمل شایع، صدق دارد.پس عدم بر آن به حمل شایع راست نمیآید، پس از افراد عدم نیست، چون ملاک فرد بودن برای چیزی عبارت است از حمل شایع آن چیز بر آنچه به عنوان فرد منظور شده است.
2-عدم اتصال در واقع خود، فردی از طبیعت عدم به شمار میرود، از این رو عدم بر آن محمول بر حمل شایع میباشد.
3-هر مفروضی اگر سلبش راست نیاید، تقرری در ظرف عدم صدق سلبش دارد و این تقرر، موجب صدق آن مفروض بر خود به حمل شایع است، از اینرو هرگز تقرر هیچ مفروضی سلب آن را از خویش ایجاب نمیکند.عدم نیز چون هر مفروض در آنجا که سلبش راست نیست تحقق دارد، و از آن رو که این تحقق، تحقق عدم است وجود یکسره از عدم متحقق، سلب میشود، تحقق عدم ملکات به همین معنی میباشد وگرنه تناقض، پیش میآید.
حال با نظر به بخشهای 1 و 2 و 3 چند قضیه در نقد نظریه ارجاع الم به عدم، دانسته میشود:
نخست اینکه:عدم اتصال همچون فردی از عدم نمیتواند برای نفس ادراک کننده حضور یافته و به علم حضوری، معلوم باشد، زیرا هر معلوم بالذات چه در علم حضوری و چه در علم حصولی از افراد وجود است و عدم به حمل شایع بر آن صدق نمیکند، پس حقیقت نیستی به حمل شایع هرگز معلوم بالذات واقع نمیشود، مگر در ظرفی که معلوم بالذات بودن نیازمند حضور نباشد.این بخشی دیگر از نظریه نگارنده در تفسیر حقیقت علم است، و به مرتبه واجب الوجودی اختصاص دارد.
دوم اینکه:درد به عنوان معلوم بالذات، فردی از وجود است و عدم بر آن حمل نمیشود، اگر عدم بر آن حمل شود، آنگاه معلوم بالذات نمیباشد.
و سوم اینکه:عدم اتصال اگر بخواهد حضور علمی یابد بر طبق قضیه اول باید وجود ادراکی گردد، و آن عدمی که حضوری یافته وجود به حمل شایع بر آن منطبق است، از اینرو فقط عدم به حمل اولی بوده و به حمل شایع عدم نیست.پس از فرض حضور عدم لازم آمد عدم حضور آن، و این خلف است.
بنابراین، فرض حضور عدم، برای چیزی به عنوان معلوم حضوری، یک فرض غیرمنطقی میباشد، چون این فرض، مساوی است با صدق وجود به حمل شایع بر عدم که به دلیل اصل امتناع تناقض، نتیجه میدهد سلب عدم را از عدم حضور یافته بدین جهت، خلف بوده و فرض مذکور باطل میشود.
پس این نظر ملاصدرا که درد را از افراد عدم به شمار میآورد، اشکال داشته و منجر به محذور خلف میشود.
بدین جهت نتیجهای را که از آن در نظر گرفته و درد را به عنوان فردی از عدم، در محدوده شر بالذات قرار داده نیز دارای اشکال است، اگر درد شر بالذات باشد بدون رجوع به عدم باید چنین باشد و اگر شر بالذات نیست که اشکال از ریشه، منتفی است:
پس چون ملاک حضوری بودن معلوم این است که معلوم در ظرف حضور همان معلوم به حمل شایع باشد، بدین جهت هیچ گونه عدم، معلوم حضوری نیست، زیرا هر معلوم حضوری همانا با حمل شایع از افراد وجود است، پس به قانون عکس نقیض، هر چیز که از افراد وجود نیست.معلوم حضوری نیست.
به این دلیل نمیتوان برای عدمهای حقیقی قائل به حضور علمی شد چنانکه نمیتوان دردها و دژمانهای ادراکی را از افراد عدم شمرد.تفرقهای وارد بر بدن که از نوع عدمند، گرچه از طریق اتحاد نفس با بدن بر نفس ورود مییابند، اما این ورود تنها بر پایه تحول آنهاست به وجودهای ادراکی.بنابراین در مورد تفرقها دو گونه عدم، تحقق مییابند:
نخست:عدم واقعی به حمل شایع و آن عین تفرق وارد بر بدن از حیث جسمیت آن میباشد.این عدم در ظرف تقرر خود استوار بوده و به هیچ رو نزد نفس، حضور پیدا نمیکند، و بدین جهت، برای هیچ موجود امکانی نیازمند به استحضار معلوم بالذات واقع نمیشود.تنها مرتبه وجوب ذاتی اطلاقی است که ذاتش بدون نیاز به هیچ استحضاری، تمام انکشاف چیستیها و مائیتها و عنوانها و هویتها و ملازمات و مقارنات آنها در تضاعفهای غیرمتناهی میباشد.و فقط خدا است که به هر چیزی به همانگونه که هست[بیتحول آن از حمل شایع به حمل اولی]علم اطلاقی دارد و باز فقط خداست که در حوزه سالبههای ناب، از تیره هلیتهای بسیطه، آنجا که معلوم را هیچ ذاتی در نفسالامر نیست، به علم انکشافی محض به چنین معلومهایی دانا و آگاه میباشد.
دوم:عدم ادراکی که فقط به حمل اولی عدم است و به حمل شایع از افراد وجود میباشد، نه از افراد عدم و این همان معلوم بالذات در مورد درک عدم است.گونه نخست عدم که عدم واقعی است، فقط معلوم بالعرض میباشد، از این رو علم به عدم در حوزه ممکنات، علم حصولی است، و با اینکه هر علمی به معنی غیر مشهوری با معلوم بالذات اتحاد دارد و معلوم بالذات در مورد تفرق اتصال بدنی، همان عدم است، باز علم از افراد عدم به شمار نمیرود، زیرا عدمی که معلوم بالذات است وجود ادراکی عدم میباشد، نه عدم واقعی.به عبارت دیگر، عدمی که معلوم بالذات است، عدم به حمل اولی است، نه عدم به حمل شایع.
نقادی دلیل استقرایی بر عدمیت شرور
با توجه به آنچه در نقد دلیل عقلی و نقد نظیه ارجاع آلام به عدم گفتیم و با توجه به گزارشی که از چند متن فلسفی درباره دلیل استقرایی عدمیت شر داشتیم، چند اشکالی که بر این دلیل به نظر میرسد، به اختصار عرضه میداریم:
اشکال اول:دلیل استقرایی چون همراه است با تفسیری که به طور قبلی محتوای موردهای استقراء شده را مقرر میدارد، فاقد ارزش استقرایی است، و عمده در آن همان تفسیری است که مبنای دلیل استقرایی میباشد، اگر تفسیر یاد شده درست باشد و بتوان به یک قضیه حقیقیه تحویلش برد، آنگاه خود بینیاز به هیچ استقرایی، دلیل بر مدعا میشود.و اگر تفسیر مذکور، درست نباشد، مدعا ساقط شده و از استقراء کاری نمیآید.
اشکال دوم:با قطع نظر از اشکال اول، باز این دلیل، ناتمام است، زیرا در مسأله دردها، حتی با تفسیری که همراه دارد، ناتوان میماند، زیرا با نقدهایی که بر نظریه ملاصدرا در ارجاع دردها به عدم وارد آمد، دلیل استقرایی مزبور در کمترین افت خود به بنبست برخورده، و بر پایه ویژگی هر تبیین استقرایی که از کمترین ناقض آسیب میبیند، به طور مشروط ابطال میشود.مگر آنکه برای رهاندنش از دیدگاهی که حکیم سبزواری در تعلیقات اسفار به نشانی مندرج در ملاحظههای دوم و چهارم، ارائه داشته کمک گرفته شود.وی در آنجا با رد دیدگاه ملاصدرا دردها را در رده وجودیها قرار میدهد، لیک با این نظر که شر بالذات باشد مخالفت کرده و آنها را خیر بالذات و شر بالعرض تلقی میکند.و در فرجام به فرضیه عدمی بودن ماهیت شر بازگشته و شریت بالعرض دردها را به جنبههای عدمی باز میگرداند. در بخش آینده به خواست خدا این دیدگاه حکیم سبزواری را مورد پژوهش قرار میدهیم.
اشکال سوم:تفسیری که مبنای دلیل استقرایی نقل شده میباشد، ناتمام است، زیرا تعلیلی که پایه آن قرار گرفته بر دور و مصادره به مطلوب اشتمال دارد که شرحشان در ذیل عنوان«تقریر دلیل دور یا بازگرد در دلیل عدمیت شر»گذشت.
در متون اصلی فلسفه نیز به دلیل استقرایی مذکور ارجی نهاده نشده و به طور عمده بر تفسیری که مبنای استقراء آن میباشد اعتماد شده است.*
اما با نقدی که بر آن به انجام رسید، دیگر نمیتواند مبنایی توانا برای آن استقراء محسوب شود.
اشکال چهارم:تفسیری که اساس دلیل استقرایی نقد شده قرار دارد، به دلیل نقد گریزی*یک تفسیر غیر علمی است، این تفسیر از آن رو نقد گریز محسوب میشود که نه از انتقادهای فلسفی گزند میبیند و نه از انتقادهای تجربی، زیرا این توان را دارد که در برابر هر انتقادی طفره رفته و سرانجام آن را سترون سازد.
هر فرضیه که چنین خاصیتی داشته باشد، چه بطور مطلق و چه بطور مشروط، به شرحی که گذشت، فرضیهای غیرعلمی است.
*نقد گریزی، واژهای است که به جای ابطال ناپذیری و نقد ناپذیری در نظر گرفتهام و به گمانم رساتر و فنیت از آن دو باشد.زیرا اگر مقصود اصلی را از آن دو واژه مشخص نسازیم، مفهوم استواری و پایداری از آنها فهمیده میشود، اما واژه نقد گریزی یا ابطال گریزی به آسانی مقصود اصلی را که توجیهگری و تن گریزی از حق است میرساند.
*ملاصدرا در اسفار، ج 7، فصل 2، ص 62، از طبع جدید به این عبارت سستی دلیل استقرایی در باب خیر و شر را چنین بیان میکند«و غرض از آوردن مثالها استدلال بر این مطلب از جهت استقراء یا تمثیل نیست، بلکه برای دفع نقصها از طریق عرضه آنهاست و برای این است که بین شر بالذات و شر بالعرض فرق گذارده شود و آشکار گردد که شر در هر چه شرش میپندارند به جنبه عدمی باز میگردد و گرنه برهان همان است که بیانش در اول این فصل گذشت».لیک با این همه اشکالی که در متن بر دلیل اقامه شده از سوی وی و قطب الدین شیرازی ارائه شد به قوت خود باقی است و تفسیری هم که مبنای استقراء قرار گرفته بود به دلیل دور و مصادره به مطلوب ارجی ندارد.