تأملاتی بر تأملات در فلسفه اولی
آرشیو
چکیده
متن
در اینکه رنه دکارت از متفکران بسیار عمیق و دقیقی بود شکی نیست و حتی براستی میتوان بیان داشت در عصر خود، تنها فیلسوفی بود که بدرستی روش نو فهمی را در فلسفه، بنیاد نهاد تا محققان از روش دانستگی عاری از فهم، رهایی جویند، او برای پیروزی در این متد نوفهمی، شک دستوری را پیشنهاد نمود تا در عرصههای فهم، پیشداوریهای فلسفی، مانع فهم نوین مقولههای فلسفی نشود.
در عین حال خدمات عمیق و دقیق او که براستی حیرت آدمیان را برمیافکند باعث آن نخواهد شد که روزگاری محققان دیگر، بر تأمل او، تأملی نیفزایند و آرای او را به خرد توانایی نقادی نسپارند و شکوک وارده را برملا نسازند.
بلکه در جهت تکامل اندیشههای دکارت، بایست به بازشناسی افکارش توجه نمود و نواقص و ناخالصی را از میراث معرفت او بزداییم و اندیشه صیقل یافته و منقح را برقرار سازیم.
تأملپذیری تأملات
البته در آغاز باید به این نکته توجه داشت که نقدپذیری اثر عمیق دکارت، نه از آن روست که پوک و پوچ و از معنیداری عاری است و یا حداقل برای دانشپژوهان امروزی بیثمر و عقیم است، بلکه بواقع از آن جهت تأمل در آن لازم و ضروری میباشد که از عمق و غنای کافی برخوردار است و همچنان در عصر ما نیز اندیشههای متفکران را به خویش معطوف میدارد و روزگاری پس از خویش حق حیات خود را حفظ نموده است.
این مدعا در عرصههای تأملات و نقادی آرای دکارت به خوبی عیان و ملموس است.از این جهت چنانچه سخنی و نقدی از آرای او به میان میآید، نه از جهت بیمهری به دکارت، بلکه از جهت توجه خاص به آرای اوست.
در تأمل نخست، دکارت به اموری میپردازد که شک در آن ممکن و محتمل است.
متن:
او میگوید:«اکنون مدتی است دریافتهام که در سالهای اول زندگی، بسیاری از آراء غلط را به عنوان آراء درست پذیرفته بودم و آنچه از آن پس بر چنین مبانی متزلزلی بنا کرده بودم کاملا مشکوک و غیرقطعی بود.به همین جهت میبایست یک بار در زندگی تصمیمی قاطع بگیرم و خود را از قید تمام آرائی که تا آن زمان پذیرفته بودم وارهانم و اگر میخواستم بنای استوار و پدیداری در علوم تأیس کنم لازم بود کار پیریزی را یکسره از نو آغاز کنم.اما از آنجا که این کار را بسیار خطیر میدیدم، صبر کردم تا به چنان کمال سنی برسم که دیگر امید آن را نداشته باشم که از آن به بعد برای انجام دادن آن شایستگی بیشتری پیدا کنم، به همین جهت کار را آن قدر به تعویق انداختم که دیدم اگر بقیه وقتی را که برای پرداختن به کار دارم صرف تأمل کنم، مرتکب خطا شدهام». *
چگونگی صدور شک دستوری
از درستی روش دکارت آن بود که زود تصمیم به داوری در آموختهها و معلومات خود ننمود و چنان صبر پیشه کرد که تجارب بسیاری بر معلوماتش افزوده گشت و سپس که احساس نمود، تنها در عرصههای تأمل ماندن به اصلاح معرفت بشری یاریای نمیرساند، مصروف نمودن اوقات را بیش از این برخود روانشمارد و شک دستوری را در جهانشناسی خود پیافکند و تأملاتی را در معرفت بشری بوجود آورد که اینک «آن»در اختیار ما است.
متن:
«پس هم اکنون که خاطرم از هر نوع مشغلهای فراغت یافته است و در گوشهای خلوت به آرامشی مطمئن دست یافتهام، با تلاش تمام و آزادی به ویران ساختن تمام آراء دیرینه خویش میپردازم، ولی برای وصول به این فرض لازم نیست بطلان تمامی آنها را ثابت کنم، چه این کاری است که شاید هرگز از عهده آن برنیایم، اما پیش از این به حکم عقل قانع شدهام که درست همانطور که از قبول امور بدیهی البطلان احتراز لازم است، همچنان هم از اعتقاد به اموری که کاملا قطعی و تردید ناپذیر نباشد، باید به دقت اجتناب ورزید.بنابراین برای ردّ همه آنها کافی است که در آنها اندک زمینهای برای شک پیدا کنم.برای این کار لازم نیست آنها را یک به یک بررسی کنم، زیرا این تلاشی است که به پایان نخواهد رسید، اما از آنجا که تخریب پایهها ضرورتا مستلزم ویرانی بقیه بناست، من نخست به مبادی و اصولی حمله میبرم که تمام آراء دیرینهام بر آنها مبتنی است».
فهمپذیری ثبوت و ابطان بدیهی
در این پاراگراف به سه نکته اساسی و بسیار دقیق اشاره شده که تفطن بدانها دور از فایده نیست.یکی احتراز از امور بدیهی البطلان و دومی امور قطعی و تردید ناپذیر و سوم از آنها، اجتناب از روش استقرایی.
(*)متن تأملات دکارت آورده شد تا محققان یک بار دیگر نکوتر آن را بنگرند و به عمق دقتهای او تفطن یابند.ضمنا متن تأملات از ترجمه آقای احمد احمید است. در قسمت نخست اینکه امور بدیهی البطلان در معرفت بشری بوجود میآید و اکنون نیز پرتوی از آن باقی است، شکی نیست.اما باید دانست که همین امور نیز، مداوم قابل فهم میباشند و از تیزنگری و نقادی خرد محض، در جهت فهم بدور نیستند.و همانگونه که حکم به بدیهی بودن، ابطال آن رانده میشود، حکم به بدیهی بودن، فهمپذیری آن نیز ضروری است، و عقل آدمی در کنکاش مقولههای فهم خود، گویای این نکته است که بدیهی البطانها، نوشونده و بهتر فهم شونده هستند.
و حتی به بسا نگرش بدیهی البطلان بودن مسألهای، نادرست باشد و آدمیان از جهت مغالطه بدین اصل دست یافته باشند و آن را به همان طرز، به سایر امور تعمیم دهند.یعنی هم احتمال نادرست بودن این اصل است که هرگز باطل بدیهی در معرفت بشری وجود نداشته باشد و هم امکان آن نیز منتفی نیست که باطل بدیهی فهمپذیر است و بهتر و دقیقتر از قبل فهم میشود.
تأملی در امور قطعی
ولی در امور قطعی و تردید ناپذیر، قضیه بدین سادگیها نیست که تصوری از آن میرود، و در انبان آن کلی از حرف وجود دارد که ورود در آن، جهانی را فراروی آدمی میگشاید که تفطن به آن جهانشناسی نه تنها نکوهشپذیر نیست، بلکه بسیار میمون است.
اما افسوس که چنان جهانشناسی منبعث از فهم آدمیان نیست، و چنانچه آن امور، قطعی و تردید ناپذیر، بشری باشند، فی الواقع تصور درستی نیست و معرفت بشری در جهان بشری با خالصیها و ناخالصیهای بسیاری عجین شده و هر دو در تعریف معرفت بشری قابل فهم میباشند.با این وجود به همان مقداری که حکم به تردید ناپذیری آن میرود، شمول آن، به تردیدپذیری امور قطعی انگاشته شده، ضروری است.
تفاوت روش استقرایی و قیاسی
در جهانشناسی، گریز از روش استقرایی، چندان مقرون به توفیق نیست و در عرصههای فهم، بیشک مداقه بیشتری را میطلبد.گر چه داوری بطرز باور مطلق قیاسی، از تلاش و خستگی و کوفتگی آدمیان میکاهد و مسئولیتهایی را از دوش آدمیان فرو مینهد.ولی نگرش استقرایی خود چیز دیگر است و علی الاصول نتایج متقنتری عرضه میکند.
بهر حال هر دو روش در جای خود نکوست و در گام نهادن به بطون مقولههای فهم، بکارگیری آن روشها، قادر خواهد بود که بر معرفتهای بشری معرفتی تازه بیفزاید، در نتیجه اجتناب از امور بدیهی البطلان و اعتماد به امور قطعی و تردید ناپذیر و نیز عاری بودن از روش استقراء، دریاری رسانی فهم و دستیازی به اصول نقد ناپذیری و غیرقابل شک، ناممکن و ناموفقیتآمیز است.
متن:
«تمام آنچه که تاکنون به عنوان صحیحترین و قطعیترین امور پذیرفتهام یا از حواس و یا بواسطه حواس فراگرفتهام، اما گاهی به تجربه دریافتهام که همین حواس فریبنده است و مقتضای حزم و احتیاط این است که، اگر یک بار از چیزی فریب خوردیم، دیگر زیاد به ان اعتماد نکنیم».
آغازگری معرفت بشری
سرچشمه معرفت بشری، یا از حواس و یا بواسطه حواس است.انسانها دانستنیها و فهمهای خود را نه از فرای حواس، بلکه از خود آن برگرفتهاند و بییاری آن، معرفتی بر معارف خود نیفزودند و گره از بنبستی نگشودند.
در عین حال، همین حواس، بسیار مواقع فریبنده و راهزن افهام آدمیان است و افهام را از درست انگاری به باژگونهبینی رهنمون میسازد.
بنابراین در فرآورده حواس باید نهایت دقت و احتیاط را به عمل آورد و حتی اصل انگاشت تا وارد عرصه خطاهای پیچیدهای نشویم.گر چه ورود در آن بسیار سهل است، اما فراز از آن تقریبا ناممکن است.
متن:
«اما اگر چه حواس گاهی در مورد اشیاء بسیار ریز و بسیار دور، ما را فریب میدهد، ممکن است به بسیاری از اشیاء دیگر برخورد کنیم که، هر چند از راه حواس آنها را میشناسیم، اما نمیتوان بصورتی خرد پسند در آنها شک کرد:مثلا من در اینجا کنار آتش نشستهام، لباس مخصوص منزل پوشیده و این کاغذ را در دست گرفتهام و اموری از این قبیل، اما چگونه میتوانم انکار کنم که این دستها و این بدن از آن من است؟مگر آنکه خود را در شمار دیوانگی بدانم که مغزشان بقدری آشفته و آنچنان با بخار تاریک صفرا تیره شده است که در عین مسکنت شدید، همواره خود را شاه میدانند و در نهایت برهنگی، خویشتن را ملبس به جامه زربفت و ارغوانی میبینند، یا خود را کوزه میپندارند و یا خیال میکنند بدنشان از شیشه است، اما اینها دیوانهاند و من هم اگر آنها را الگوی خود میساختم، در گزافهکاری دست کمی از آنها نداشتم».
حواس و خطاهای آن
حواس بشری گر چه خطاها و فریبهای متنوعی از آن صادر شده، اما دال بر این نخواهد بود که تمام فرآورده آن، باطل و ناصحیح باشد و چه بسیار مواردی رخ نموده که حواس آدمیان بدان تسلط داشته و پورسه فهم آن را بخوبی فهم کرده است و به مقداری درستی آن وضوح یافته که به راحتی شک بردار نیست و خرد بشری نیز حاکم بدان است.
فی المثل قلم در دست داشتن و نوشتن و یا در کنار آتشی خسبیدن، عرصههای شکاکی را در این دیدار راهی نیست مگر آنکه قوت عقل در آدمیان مغفول انگاشته شود و دست توانایش در داوری بریده گردد و تنها صرف دیوانگی از وجودش ببارد
البته ناگفته نماند که منطق نقادی و فهمپذیری در این جهان نیز وجود دارد، و هیچ در جهان نیست که مداوم به فهم نیاید و در فهم آن نیز تحول و تکاملی رخ ننماید.در مجموع روش نقادی-نه شکاکی-و نقدپذیری، به نیکتر فهمیدن مقولههای فهم، اعم از ضروری و غیرضروری کمک میکند.
متن:
«با این همه، در اینجا باید در نظر داشته باشیم که من انسانم و در نتیجه عادت به خواب دارم و همین چیزهایی را که این دیوانگان در بیداری میبینند-و حتی گاه چیزهایی را که واقعیت کمتری دارد-در خواب میبینم، بارها شب بخواب دیدهام که در همین جا لباس پوشیده و کنار آتش نشستهام، در حالی که کاملا برهنه و در درون بستر آرمیده بودم.هم اکنون برای من بخوبی نمودار است که با چشمهای خفته به این کاغذ نگاه نمیکنم، این سری که میجنبانم در خواب نیست، این دست را از روی قصد و آگاهی کامل میگشایم و این را ادراک میکنم، حوادثی که در خواب اتفاق میافتد هیچکدام این طور واضح و متمایز به نظر نمیآید.اما وقتی به دقت میاندیشم، به یاد میآورم که در خواب، فراوان با این قبیل اوهام فریب خوردهام.و چون در این اندیشه درنگ میکنم، با وضوح تمام میبینم که هیچ علامت قطعی در دست نیست که بتوان به دقت میان خواب و بیداری فرق نهاد.اینجاست سخت سرگردان میشوم و این سرگشتگی به حدی است که تقریبا میتوانم قانع شوم که در خوابم.».
تأثیرگذاری خواب و بیداری در یکدیگر
خواب و بیداری دو مقولهاند که در این مقام سخنی از آنها به میان آمد.انسانها، برخی مواقع در خواب به جهانشناسی دست مییازند که بسیار توفیقآمیز است و به حدی جهانشناسی آنان بسط مییابد و فهمپذیر میشود که ابطال نگاشتن آن ناموجه است، و در پارهای از موارد دیگر، نتیجه خلاف واقعیت است و با جهان فهمی بیداری، تطابقی ندارد.
اینکه این سئوال وجود دارد که مسألههای اذهانم و فهمپذیری آنها و معرفت نسبت به آنها، از کجا که اوهام و فریب تازهای نباشد؟و اصولا چه برهانی در میان است که من در دوران بیداری بدانها دست یافته باشم؟و از کجا که در همین حال، در خواب نباشم و به زبان بیداری سخن نگویم؟
بهر حال خواب و بیداری، در عین دو مقوله بودن، در جای همدیگر مینشینند و باژگونه تصویر یکدیگر را معنی میکنند.این فهم در زمانی سر برمیکشد که آن دو مقدله، بخوبی شناخته نشوند و جهت تفاوتشان بدرستی معنی نگردد.اما برای زیراکان تحقیق، نلغزیدن در عرصههای چنان مغالطهای بسیار سهل است.
متن:
«حال فرض کنیم که هم اکنون در خوابیم و تمام این خصوصیات، یعنی گشودن چشم، حرکت دادن سر، و گشودن دستها و مانند اینها، پنداریهای کاذبی بیش نیست و همچنین فرض کنیم که دستها و سراپای بدن ما آن طور که ما میبینیم نباشد.با وجود این، دست کم باید بپذیریم که آنچه در خواب میبینیم مانند تابلوها و تصاویری است که ساختن آنها جز در صورت مشابهت داشتن با اشیاء واقعی و حقیقی ممکن نیست و بدین ترتیب، دست کم این اشیاء عمومی یعنی چشمها، سر، دستها و سایر اعضا بدن، اشیائی است واقعی و موجود، نه ساخته خیال، زیرا در واقع نقاشان هم، حتی در آن هنگام که بیشترین مهارت خود را به کار میبرند تا پریان دریایی و نیمه خدایان جنگی را به شکلهای بسیار غریب و نأمأنوس ترسیم کنند، فقظ میتوانند اعضای جانوران گوناگون را به شکل خاصی به هم بیامیزند و ترکیب کنند، اما هرگز نمیتوانند اشکال و طبایعی به آنها بدهند که کاملا بدیع و بیسابقه باشد.یا اگر تخیل آنها به حدی فوق العاده است که میتوانند چیزی آن چنان نوظهور بسازند که هرگز مانند آن را ندیده باشیم و به همین جهت کارشان به نظر ما کاملا ساختگی و بکلی بیاساس باشد، باز هم دست کم رنگهایی که وسیله ساختن این تصاویر است قطعا واقعیت
راز تفاوت خواب و بیداری
در این مقام ممکن است گفته آید، در عین تشابه جلوههای خواب و بیداری، دستکم«اشیاء عمومی یعنی چشمها، سر، دستها و سایر اعضای بدن، اشیائی است واقعی و موجود نه ساخته خیال»و یا دستکم، رنگهایی که نقاشان در تصاویر بکار میبرند، واقعیت دارند و ساخته و پرداخته خیال صرف نیستند.
ولی بواقع چنین احتمالی دور از واقع است و امکان صحهگذاری بر آن مشکلآفرین است، چون درست به مثل همین موارد و حتی هنرمندانهتر از دنیای واقعی، در جهان خواب رخ مینماید و تصویر آنها را بدرستی به نقوش در میآورد.و خود گویای آن است که چنین تمثیلهایی، بیانگر تفاوت خواب و بیداری نیست و نمیتواند راه بهتر فهمی تمایز آن دو را مشخص سازد و حجاب فهم را که همچون هالهای آن را برگرفته، برکند.
همانگونه که گفته آمد با این سلاح به جنگ فهم خواب و بیداری رفتن، پیروزی به ثمر نمینشیند و معرفتی برای آدمیان نمیآفریند.
چرا که تشابه آثار آن دو، کار را هر چه بیشتر دشوارتر میسازد و با پیشداوریهای موهوم، سدّ راه فهم میشوند.زیرا در جهان بیدرای، تئوری چشم داشتن برای ما ضرورت یافته و به منصه فهم در آمده و همچنین تابلویی در جهان ایجاد کردن، حکایته از فهم در بیداری و در جهانی میکند.
اما به همین مقدار در دنیای خواب نیز ممکن و میسر است و آدمیان با قوه تخیّل خود میتوانند، جهانی زیباتر و ظریفتر از جهان بیداری برای خود بسازند و گوهر آن را بدرستی طرح نمایند.مهم در این مقام فهم این دو آثار است و تا زمانی که لوازم تئوری خواب و بیداری شناخته نشود، فهم تمایز آن دو، در نتیجه نلغزیدن در عرصه سفسطه میسور نخواهد بود.
متن:
«به همین جهت میتوان گفت که شاید این اشیاء عمومی، یعنی چشمها، سر، دستها و مانند آنها خیال باشد.اما با این همه باید اعتراف کرد که اشیائی باز هم بسیطتر و کلیتر از اینها هست که حقیقی و موجود است و همانطور که بعضی از رنگهای واقعی با هم ممزوج میشوند.تمام صورتهایی هم که از اشیاء در ذهن ما هست-خواه حقیقی و واقعی باشد و خواه موهوم و پنداری-از امتزاج اینها ساخته میشود.از این قبیل است طبیعت مادی به نحو عام و امتداد آن همچنین شکل اشیاء ممتد، کمیت یا مقدار و عدد آنها، و نیز مکانی که در آن هستند، زمانی که مقیاس دوام آنهاست و اموری مانند اینها»
تشابه فهم خواب و بیداری
باید توجه داشت هر چیز که در جهان بیداری قابل ساخت باشد و فهم آن برای آدمیان میسر باشد و منتفی نبودن آن در این دیار محال نباشد، در دنیای خواب نیز حصول آن ممکن است و هر چند که آن چیز بسیط باشد.و حتی به مقداری آثار و نتایج و لوازم آن دو به هم شبیه هستند که از کمیت و کیفیت در آن جهان نیز خبری است و از آن بطرز منقطی میتوان موارد مورد نظر را فهم نمود و معرفتی بر معارف بشری افزود که گرهگشا و تحسین برانگیز باشد.ولی به نظر میآید که توفیق در هر دو تئوری بر آن است که بخوبی فهم شوند و از کلیت گفتاری و نوشتاری در آنها بسنده نشود و از آن حالت خام بدر آیند و بر منظر افهام نشینند تا فهمشان بدرستی ممکن شود.
فهمپذیری خواب و بیداری
در بیداری بودن و یا آنکه در خواب فروفتن و در جهت کشف مجهولات انسانها برآمدند، خودش فهمی است که مداقه افزونتری میطلبد.فهم بیداری، خود در بیداری است و گر چه در آن دیار نیز خوابگردی چهره میگشاید.
فهم خواب، در جهان خواب است که در آن جهان نیز، بیدارگری رخ مینماید.و اصولا در معرفت بشری، مهم خواب و بیداری نیست که مهم خوابگردی و بیدارگردی است که آن بنوعی راهزن و توفیقآمیز است.
متن:
«به همین جهت شاید ناروا استنتاج نکرده باشیم اگر بگوییم که طبیعیات، هیأت، پزشکی و تمام علوم دیگری که از اشیاء مرکب بحث میکند کاملا تردیدآمیز و غیریقینی است، اما حساب، هندسه و علوم دیگری از این سنخ که تنها از امور بسیار بسیط و بسیار کلی بحث میکند، بیآنکه چندان زحمتی بخود بدهیم که آیا این امور در طبیعت وجود دارد و یا وجود ندارد، متضمن امری قطعی و تردیدناپذیر است، زیرا خواه من بیدار باشم و خواه خفته، دو بعلاوه سه همواره پنج خواهد بود و مربع هیچگاه بیش از چهار پهلو نخواهد داشت و محال است حقایقی به این پایه از وضوح در مظان خطا و تردید باشد».
فهمپذیری حساب و هندسه
گر چه گفتار این سخن، شگتفی خردههایی را برمیانگیزاند که آن را ناروا میپندارند.اما عقل سختکوش را چه باک که اظهار بدارد، حساب و هندسه نیز به مثل سایر علوم و معرفتهای بشری نقدپیر و شکپذیرند.فهمشان در جهان خواب و بیداری، کاملا با هم متمایزند و هر دو به یک سبک و به یک مقدار به آدمیان، جهانشناسی حساب و هندسه نمیآموزند و نیز بسط و عمق جهانگری آن دو، همپای هم و هماهنگ با یکیدرگ نیست.
این فهمپذیری، به دلیل آنکه بشری است، ناخالصیهایی را درپی خواهد داشت که جایگاه ویژه شک و نقادی را در آن دیار عیان میسازد، تا به فربهی فهم، یاری رساند.
چاره مشکل
نگارنده احساس میکند چاره مشکل آن است که باید به فهم آن برآمد نه آنکه در مقام رویارویی فرار را برقرار ترجیح داد و به فرعیات ناموزون پرداخت و اوقات گرانبها را بیهوده مصرف کرد.
این دو تئوری(خواب و بیداری)هر دو در مقام خوداصالت دارند و در جهان خود به کار فهمهایی برخواهند آمد.گر چه مقولههای فهم در خواب و بیداری یکی است، اما این یکی بودن، نباید راهزن فهم جایگاه خودی شود و باید نیک فهم کرد که تحقیق و داوری در آن دو، چون متفاوت، در نتیجه با دو آثار و دو لوازم روبرو خواهیم شد و هر دو معرفت بشریند و به کار فروبسته آدمیان خواهند آمد.
اما آنچه که دقیقتر و راهگشاتر میباشد، فهم بیداری است که درست برخلاف فهم در حال خواب که بسیار رازآلود و در عین حال راهزن است.با این وجود تفاوت فاحشی بین دنیای خواب و بیدارگردی و جهان بیداری و خوابگردی وجود دارد، و نیز جهان بیداری در بیدارگردی و دنیای خواب در خوابگردی.
متن:
«با این همه، روزگاری ست که این عقیده راسخ در ذهن من بوده است که خداوند قادر مطلقی وجود دارد که خالق من است و مرا به همین صورتی که هستم ساخته است، اما از کجا که همین خدا چنین تقدیر نکرده باشد که نه زمین وجود داشته باشد، نه آسمانی، نه جسم ممتدی، نه شکلی، نه مقداری و نه مکانی و در عین حال من همه آنها را احساس میکنم و تمام آنها همانطور که میبینیم موجود به نظر بیاید؟بعلاوه، همان طور که گاهی دیگران را در اموری که حتی به خیال خودشان نسبت به آنها معرتفی کاملا قطعی دارند، در اشتباه میدانم، شاید مقدر چنین باشد که من هم هر گاه رقمهای دو و سه را با هم جمع میکنم یا اضلاع مربعی را میشمارم یا راجع به چیزی حتی سادهتر از اینها حکم میکنم-اگر سادهتر از اینها قابل تصور باشد-اشتباه کنم-اما شاید خدا نخواسته باشد که من این طور خطا کنم، زیرا معروف است که او خیر مطلق است، اما اگر خیر بودن خداوند با این موضوع که مراد دستخوش خطای مداوم آفریده باشد تعارض دارد.
این هم ظاهرا با خیربودن او کاملا معارض است که بگذارد من گهگاه دچار شوم، با این همه، جای تردید نیست که او چنین اذنی داده است».
سیلان بودن فهم هستی
من هستم، گر چه آغاز ماجرای هستی است، ولی حکم به فهمپذیری راندن آن، دور از واقعنگری نیست و نمیتوان در کشاکش عقل نقاد، به یک مسأله بسیار کلی و به فهم نیامده، ایمان داشت و بر ایمان خود نیز تفاخر نمود و در مقابل رقیبان زیرک، شاخ و شانه کشید و خود را مقتدر و بینیاز نشان داد و واقعیت را معکوس آن بر منظر نشاند.
در اینکه خداوند اینچنین مرا آفرید که خطا و ناخالصیهایی همگام معرفت بشری است و صانع حکیم روا ندانست که آن را از انسانها برگیرد، خود حکایت از فهمپذیری من هستم میکند.و چون فهمپذیری آن، مورد مداقه قرار گرفت و نکو شمرده شد، چنان فهمی از نظر عقل محض مداوم قابل شک و نقد است و در آن تحول و تکامل معرفتی ملحوظ است.و همواره آنکه شک میکند و اندیشههای خود را بدست نقادان توانا میسپارد، به نوفهمی نکویی دست مییازد که تحسین انگیز است.چرا که او یک بار دیگر به بیمعنی بودن و با معنی بودن خود تفطن حاصل مینماید و با زیرکی به داوری در خود میپردازد.
این نوع فهمپذیری و به نقد آراتسن، از مقوله اشیاء صرف نیست، بلکه فهم و معرفت بدانها نیز شکپذیر و نقدپذیرند و تصور معرفت ثابت و خصوص میسر نیست، و فی الواقع اینکه من هستم و خدا مرا آفرید، شکبردار و خطاپذیر نیست و آنکه امکان مداقه و رازبینی در آن رواست، معرفت به اینکه من هستم، هست.
بهر حال هر چیز خودش، خود است و تغییر و تحول آن، انقلاب در ذات و محال است، اما سخن ما در این است که سر فهمپذیری و شکپذیری هر چیز بسته به فهم درآمدن آن است و تا زمانی که فهمی از چیزی برگرفته نشود، و آن بر منظر افهام ننشیند، شک و نقادی در جهان آن، معنی ندارد.
متن:
«شاید کسانی باشند که به انکار وجود خداوندی با این قدرت گرایش بیشتری دارند تا اعتراف به اینکه تمام اشیاء دیگر قابل تردید باشد، ولی ما در حال حاضر با آنها مخالفتی نداریم، بلکه همصدا با آنها فرض میکنیم که تمام آنچه در اینجا راجع به خدا گفته شد افسانه باشد.با وجود این، برای رسیدن من به این حالت و وجودی که هم اکنون دارم، هر توجیهی فرض کنند-خواه آن را به قضا و قدر نسبت دهند، خواه به صدفه باز گردانند و خواه معلول توالی و ارتباط مداوم اشیاء بدانند-بدیهی است که چون خطا و فریب نوعی نقص است، هر قدر قدرت خالقی که او را علت وجود من میدانند کمتر باشد، بیشتر احتمال میرود که من به قدری ناقص باشم که همواره خطا کنم.البته من برای این دلائل هیچگونه پاسخی ندارم، بلکه ناچار اعتراف میکنم که تمام آرایی که در گذشته آنها را حق میدانستم هم اکنون به وجهی برایم قابل تردید است و این نه از روی بیتأملی یا سبکسری بلکه بر اساس دلائلی بسیار متقن و کاملا سنجیده است، بنابراین، اگر بخواهم در علوم به چیزی پایدار و مطمئن دست یابم، از این به بعد باید، درست همانطور که از حکم درباره امور واضح البطلان خودداری میکنم، از تصدیق و اعتقاد به این آراء نیز خودداری کنم».
تفاوت فهم و حیاتی و بشری
در این مقام یادآوری این نکته نیز ضروری است که خدا در فهم نیست بلکه با فهم است و برای آدمیان میسور نیست که خدا را در معرفت بشری جستجو نمایند و یا احساس کنند که معرفت بشری بطرز خالص بدان وقوف خواهد یافت و فهم کاملی از آن بر نظر گاه خواهد نهاد تا مقام داوریش عمیقتر گردد.بلکه علی الاصول، انکار و شک و نقدپذیری در چنان جهانی نارواست و بر فرض تحقق از سرخامی و نپختگی مقام داوری است که مداقههای لازم در طرح و به کرسی نشاندن آن تئوری انجام نیافته و جبرا گام در عرصهای نهاده که خطرآفرین است.
اما معرفت آدمیان نسبت به باری که در آن نقص و ناخالصی و ناکافی و ناتمامی بسیار مشهود است، دائما فهمپذیر و نقدپذیر و شکپذیر است و احتمال تمام بودن فهم آدمیان از باری، خلاف داوری در جهان افهام بشری است و علی القاعده از ویژگیهای فهم بشری بر آن است که در آن، چنان ویژگیهایی هست که گفته آمد.
و حتی آنچه را که واضح البطلان انگاشته شدند، آنها نیز قابل فهماند و تکامل فهم نیز در آن دیار، در جولان است و به بهتر فهمیدن بدیهی انگاشته شدهها یاری میرساند و پرتوی تازه بر فراروی افهام انسانها میافکند و غبار معرفت آنان را خاکروبی مینماید تا سره از ناسره بخوبی باز فهمی شوند.و آنچه که فی الواقع ثابت است، مقام آن محفوظ بماند و آنکه تحول در دیارش راهی است به جولان آید و مدام فهم تازه برگیرد.
آنچه ثابت است و تحول و تکامل در آن جهان مردود است، جهان و حیاتی است، و آن به جهت تمام بودن و عدم نیاز، تحولپذیر و تکاملپذیر نیست، اما فهم بشری از هر چیز، کامل و پایدار نیست و دائما در فراز و نشیب به سوی تکامل برتر گام مینهد.و به این جهت آدمیانی که در فهم و بهتر فهمی خودداری مینمایند و جزمیت و تقلید و مصرف فهم را برخود روا میشمارند، سخت نکوهش پذیرند و شاید ضعیفترین و سست عنصرترین انسانهای روزگار خود باشند.
متن:
«اما تنها بیان این ملاحظات کافی نیست، بلکه اهتمام برای بخاطر داشتن آنها نیز لازم است، زیرا همان آراء پیشین و مألوف همواره، همچنان به ذهن من باز میگردد-چونکه استفاده طولانی و مألوف من از آنها به آنها حق میدهد که برخلاف میل من ذهن مرا مشغول کنند و تقریبا بر اعتقاد من چیره شوند و تا وقتی که آنها را به صورت واقعیتشان، یعنی-همانطور که هم اکنون نشان دادم-تا حدی تردیدآمیز تصور کنم، اما در عین حال ببینم که احتمال صحت آنها به قدری قوی است که قبولشان از انکارشان مستدلتر است، هرگز نمیتوانم از عادت مؤلوف که تسلیم و اعتماد به آنهاست دست بردارم، به همین جهت معتقدم عاقلانهترین راه این است که موضع مخالف اتخاذ کنم و تمام همّ خود را برای تخطئه خویش بکار بندم و تمام این آراء را مدتی یکسره باطل و موهوم فرض کنم تا بتوانم پیشداوریهایم را طوری بسنجم که انحراف نظر از یکسو به سوی دیگر محال باشد و دیگر عادات ناروا بر قضاوتم غالب نشود و انحراف از راه راستی که ما را به شناخت حقیقت میرساند، ممکن نباشد.زیرا مطمئنم که با این همه، هیچ خطر و خطایی در این راه وجود ندارد و گمان نمیکنم در حال حاضر بیش از حد احتیاط کرده باشم، زیرا فعلا مسأله عمل در کار نیست، بلکه تنها مسأله تأمل و تحصیل معرفت مطرح است».
تأثیر معرفت پسینی بر پیشینی
آراء و تئوریهای پسین، همواره در رویارویی با آراء و تئوریهای پیشین، چند حالت از خود نشان میدهند.اول آنکه معرفت پیشینی را به نقد میگیرند و در عرصههای آن ره داوری میپردازند تا سره را از ناسره باز شناسند.دوم به جراحی فهم پیشینی همت میگمارند و به پالودن و افزودن آن توجه تازهای مینمایند.ولی در مقام معرفت و درست انگاری و عدم آن، باید از پیشداوری و پیش فهمی فهم و جزمی نگری که میراننده قوت خرد آدمیان است، بدور بود و تنها باید به تئوری پالوده شده نگریست و مقام آن را به خوبی حفظ نمود تا تئوری صحیح از سقیم باز شناخته شود.
فزون بر این، آراء پیشین را یکسره، باطل و موهوم انگاشتن، خود پیش فهمی در جهان فهم است که در دنیای معرفت بشری بکارگیری آن نارواست.و هرگز چنین روشی، قادر نخواهد بود که راستی را در مقوله فهم، فهم کند.زیرا پیش فهمی و پیشداوری نسنجیده در فهم، بواقع نوعی هایل افکندن در فراروی خرد انسانها است و خود بازدارنده فهم و از بزرگترین موانع تکامل فهم بشری است که در چنان مواقعی، انتصار فهم از چنان آدمیان داشتن، نوعی ساده لوحی است که با مقام تحقیق خردمندان سازگاری ندارد.
پس در عرصه فهم نشاید که موضع مخالف اتخاذ نمود و از سنگینی مسئولیت آن شانه خالی کرد بلکه در عرصههای تردید و شک باید مداوم روش فهم را عوض نمود و متد تازهای برای مقوله فهم خود برگرفت تا از عقیم بودن بدر آید و زایندگی را پیشه کند و برنو فهمی فهم، فهم بکری بیفزاید.و نیز بدانیم هر فهم جدیدی برای ردّ و ابطال تئوری پیشین نیست و علی القاعده کارش در هم شکستن اصل پیشین نیست و چه بسا برای ثبوت و اثبات آن است.
جان سخن اینکه در این تحول و تکامل معرفت بشری، مدام فهمی بر فهم دیگر افزوده میشود (چه درست و چه نادرست)نه آنکه بنیان افهام پیشین را برمیکند.
متن
«بنابراین، فرض میکنم که نه یک خدای واقعی-که سرچشمه اصلی حقیقت است-بلکه شیطانی شریر و بسیار مکار و فریبکار تمام مهارت خود را در فریفتن من به کار بسته است.فرض میکنم که آسمان، هوا، زمین، رنگها، اشکال، صداها و تمام اشیاء خارجی که میبینم، اوهام و فریبهایی باشد که این شیطان برای صید خوش باوری من از آنها استفاده میکند.فرض میکنم که خود من، دست، چشم، گوشت، خون و هیچیک از حواس را ندارم و به خطا خود را واجد همه آنها میدانم.من سرسختانه برسر این فکر میایستم و اگر از این راه نتوانم به شناخت حقیقی نائل شوم، دست کم این قدر توانایی را دارم که از حکم خودداری کنم.به همین جهت کاملا مراقبم که هیچ اعتقاد باطلی را نپذیرم، و ذهنم را برای مقابله با تمام حیلههای این مکار بزرگ آماده میکنم تا هر قدر هم زبردست و مکار باشد، هرگز نتواند ذرهای بر من چیره شود».
فرض عاری از تئوری
شایسته آن بود که گفتهاید، هر فرضی، خود فرض است.و هر نپذیرفتنی، خود اعتقاد و پذیرفتن و انتخابی است که آن نیز از معرفت بشری بیرون نیست و فهمپذیری است.و در جهانشناسی و انسانشناسی و دینشناسی، به یاری ما میاید و خود معرفتی خواهد بود که در فریفتن و نفریفتن ما بیتأثیر نیست.یعنی اصولا بیفرضی معقول نیست و نمیتوان بدون داشتن تئوری به راه افتاد و اقدام به کار نکویی نمود.
بهر حال انسانها در نپذیرفتن اعتقادی، بدون انتخاب نیستند و ذهن خالی از انتخاب و مفروضان ندارند، بلکه در انتخاب نکردن اعتقادی را، انتخاب کردهاند که آن نیز از تیررس نقادی خرد بدور نیست و همواره فهمپذیر است.و در عین حال خود تمام چاره مشکل نخواهد بود.زیرا در متن هیچ مسأله و اعتقادی نوشته نشده که درست است و یا درست نیست، بلکه باید همه آنچه که ما در ارتباطند و در حاشیه و متن حیات فکری ما واقع میشود، فهم شوند تا مقام داوری فربهتر شود و بتواند بر مبنای فهم بشری، داوری نکوتری بنماید.
متن
«اما این کاری است دشوار و مشقتبار، و ناخودآگاه، نوعی سستی مرا در مسیر زندگی مألوف سوق میدهد، و درست همانطور که بردهای در رؤیا از آزادی موهوم لذت میبرد و وقتی به فکر میافتد که این آزادی رؤیایی بیش نیست از بیدار شدن میترسد و با همین اوهام دلپذیر زمینهسازی میکند تا باز هم مدتی سرگرم باشد، همچنین من ناخود آگاه و خودبخود به آراء دیرینهام باز میگردم و بیم آن دارم که از این خواب سبک بیدار شوم، مبادا بیداری مشقتباری، که در پس آرامش این خواب میآید، بجای آنکه در شناخت حقیقت روشنایی و نوری به من بدهد، برای زدودن تمام ظلمات مشکلاتی که به وجود آمده است کافی نباشد»
مدار سخن
این نکتهها بسیار دقیق است و رازبینی خاصی را میطلبد تا به فهم درآید همچنین خود حکایت از فهم نو میکند و بشریت را به نوفهمی فرا میخواند.چرا که گام نهادن در عرصههای فهم، بسی دشوار است واز هر فردی ساخته نیست که در این مقام گام نهد و قدم بکری بردارد و معرفتی تازه بر معارف کهن بشری بیفزاید و یا به وارسی فهم خود و معارف آدمیان برآید و بدرستی آنها را منقح نماید.
بهر جهت باید روش راکدی و تقلیدی را دشمن خود دانست و مداوم مقولههای فهم را فهم نمود و به پالودن آن همت گمارد و داوری تازهای با فهک تازه بر منظر افهام نشاند.در این کشمکش، از بیداری گر چه اضطرابآلود و به نوعی دلانگیز است، هراسان و متحیر نشد و باید آن را به فال نیک گرفت و از بیداری پدیدار شده، شادمان گردید.و دانست که بیداری نیز قابل فهم است و دائما باید به فهم آن برآمد که شاید ان نیز فریب دیگری باشد که از سرپختگی مقام داوری نباشد.
زیرا آن بیداری نیز بشری است و جزو معارف بشری محسوب میشود و از آنجا که در معرفت بشری، لزوما ناخالصی و ناکافی و ناتمامی و ناقصیهای فراوانی مشهود است، در فهم نمودنشان کوتاهی نباید روا داشت و مدام باید فهم را فهم کرد و به تحول و تکامل آن ایمان داشت و از نقادی در معارف مغفول نماند.