مروری بر نتایج اساسی فلسفه اسپینوزا
آرشیو
چکیده
متن
مقاله حاضر اگر چه نکات بدیعی در آن دیده میشود، و به همین دلیل اقدام به درج آن نمودیم، اما پیش از چاپ به نظر یکی از صاحبنظران علوم عقلی رسیده است و ایشان یادداشتی را مرقوم داشتهاند که از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.«کیهان اندیشه»
لازم است پیش از ورود به مقاله یادآور شویم:آنچه در این نوشتار آمده است برداشتهای است از ولفسون درباره فلسفه اسپینوزا که به دلیل گرایشهای وی این برداشتها خاصیت تشریحی خالص نسبت به فلسفه اسپینوزا ندارد.برداشتهای وی درباره خدا و نفس و طبیعت از این فلسفه نشان دهنده این مطلب غیر واقعی است که اسپینوزا نافی حقیقت نفس و تمایز حقیقی خدا از طبیعت است ولفسون نوعی ترکیب و مشروطیت و محدودیت و عجز در حقیقت خدایی را به اسپینوزا نسبت میدهد.به دلیل این برداشتهای غیر مطابق با فلسفه اسپینوزا بر آن شدیم که تذکاری مقدماتی برای خواننده محترم پیش از ورود به خواندن مقاله ولفسون ارائه دهیم.
تذکار به اختصار به این قرار است:اولا حقیقت نفس در نظر اسپینوزا تمایزی معقول از بدن دارد، بدون اینکه این تمایز منجر به ترکیب انضمامی بین آن دو باشد.
ثانیا-طبیعت، مشروط و مرکب است ولی خدا طبق نصوص این فلسفه منزه از ترکیب و اشراط است.
ثالثا-خداوند بر طبق نصوص صریح و ریاضیگونه اسپینوزا عبارت است از حقیقتی بسیط و جوهری نامحدود و نامشروط و غیرمتناهی و جاوید که دارای بینهایت صفات است که هر صفتش حقیقتی است جاوید و غیر متناهی که بر پایه یک برهان هندسی از متن ذات بیپایان خداوند قابل استنتاج است.
رابعا-بشر به دلیل محدودیت نمیتواند خدا را جز در دو منظر تصویر کند یکی منظره اندیشه و دیگری منظره بعد.
بنابراین صفات و مختصات عینی سرمدی جوهر خداوند تماما با ویژگیهای طبیعت متباین است.پس مطالبی که در گفتار ولفسون درباره نفس و خدا به اسپینوزا نسبت داده شده مخالف این فلسفه و شرح وی از نظریات این فیلسوف الهی، مطابق با واقع نیست.و اساسا باید گفت ارائه نظایر این برداشتها از فلسفه اسپینوزا، یا ناشی از گرایشهای خاص شارحین و برداشت کنندگان است و یا معلول عدم تعمق کافی در فلسفه و نصوص مترابط و دقیق آن.
مقدمه
مقالهای که به دنبال میآید، برگردانی است از فصل نهایی کتاب دو جلدی«فلسفه اسپینوزا»نوشته «هاری آسترین ولفسون».
این مقاله به مرور بر نتایج اساسیای اختصاص دارد که محصول مستقیم خلاقیت فکری فیلسوف محسوب شده و به واقع بدایع اندیشه او بشمار میآیند. این بدایع که بر قول اولیه به انتشاء عالم از خدا(بعنوان جوهر)ابتناء و اتکاء دارند، از راه وفاداری مطلق به ایده همانندی میان و خدا، یا به تعبیری که خود ولفسون بکار میبرد-اصل همسرشتی قانونهای طبیعت-نتایج الزامی عقلانیای بدست میدهند که ماحصل آن رد و نفی خدای شخصی ادیان، انکار معجزه بعنوان خرق عادت طبیعی...و نکاتی در این حد و شمار است.
اما نکته جالب توجه در این مقاله اشاره ولفسون به این واقعیت است که نه تنها غالب آدمیان(که با فلسفه تماس جدی ندارند و از اصول و الزامات اندیشه عقلی بیخبرند)به هنگام وصف و نعتباری دست توسل و تقاضا به جانب روشهای انسانوار انگارانه (anthropomorphism)دراز میکنند، بلکه خود اسپینوزا هم که در این مسأله از خواص مخالفان است (و در سراسر فلسفه خود به کین متکلمان کمر بسته و در این موضوع با آنها به احتجاج برخاسته)از این قاعده مستثنی نیست.
نوآوری در فلسفه غالبا مستلزم شجاعت و تهوری بیش از آن است که در دست زدن به ابتکار و اختراع چیزی نو بدان نیازمندیم.در عالم اندیشه، همچنانکه در قلمرو طبیعت، آفرینشی که از«عدم مطلق»برآمده باشد، ممکن نیست، نیز جهش در این دو جهان(جهان اندیشه و طبیعت)فاقد معناست.
غالبا آنچه به نظر بدیع و اصیل مینماید، چیزی نیست جز اقامه مجدد حقیقتی کهن که از دیرزمان با آن رودررو و دست بگریبان بودهایم، بدست کسی که به خود جرئت داده است تا با نتایج و لوازم استدلال خود درباره آن روبرو شود.
آن حقیقت کهن که همواره محل بحث و استدلال بوده است و در عهد جدید به دستیازی جرئت و دلیری اسپینوزا جامه نو بر تن کرده، اصل«وحدت طبیعت» است که در جنبه مضاعف خود به معنی همسرشتی و یکسانی مادهای است که جهان طبیعی از آن پرداخته شده، و نیز وحدت قوانینی که بر این جهان حکمروایی دارند.
اما پیشینیان اسپینوزا که این اصل را صورتبندی کرده، آشکارا خود را وقف آن نموده و صمیمانه در راهش کوشیده بودند، در وفاداری بدان چونان یک قاعده ناکام ماندند.پرداخت و عرضه تمامی ایشان از اصل یاد شده چنان بود که جایی در آن وحدت خلل واقع میشد و شکاف میافتاد.
آنان اعتقاد داشتند که انسان-به تعبیر مناسبی که اسپینوزا بکار میبرد-دولت در دولت است، و خدا- به تعبیری که وی میتوانست به همان تناسب و شایستگی بکار برد-یک فرادولت.
مشکل تصدیق و تأیید این ناهنجاری منطقی در اعلام وحدتی که قوانین طبیعت دارند از یک سو، و در همان حال از سوی دیگر اصرار و ادعا بر خودمختاری آدمی در درون طبیعت(در حالی که ولایت مطلقه خداوند بر فراز تمامی آن سایه انداخته است)به شدت توسط آنان احساس میشد، با این همه حداکثر جهدی که توسط ایشان به منظور فایق آمدن بر مشکل صورت میگرفت، در این خلاصه میشد که بکوشند آن را بگونهای رفو کنند، و نه اینکه هرگز این جرئت را در خود بیابند تا از مرزهایی که سنت دینی در این موضوع مقرر داشته بود، بگذرند.
این اسپینوزا بود که برای نخستین بار جرئت فراروی از این مرزهای معهود را به خود داد و با کاربرد ماهرانه سلاحهایی که در زرادخانه فلسفه محض انبار شده بود، موفق شد که خدا و انسان را در ذیل قاعده کلی طبیعت فراهم آورد و بدینگونه وحدت طبیعت را به اثبات رساند.
بنابراین در کوشش برای تلخیص آنچه در اسپینوزا نو است، ما سهمی را که وی در بیان و تبیین این وحدت داشته، به«اعمال متهورانه»تعبیر میکنیم.
جستجوی فلاسفه یونان قدیم به منظور دستیابی به عنصری واحد به مثابه جوهره یا زیرایستی که تمامی اجسام دیگر بواسطه آن تغییر و تبدیل حاصل میکنند، میتواند نخستین گام منظم در تاریخ فلسفه اروپایی برای اثبات و تأسیس اصل همسرشتی مواد متشکله طبیعت به حساب آید.
گام بعدی در ابداع ماده پنهان، بیشکل و بالقوهای برداشته شد که با درآمدن به صورت چهار عنصر بسیط اولیه، بعنوان جوهر نهایی این عناصر و نیز سایر اجسامی که از آنها ترکیب مییابند، بشمار آمد.
از آن زمان تا عهد زندگانی اسپینوزا، همواره ماده بعنوان اصلی که به همسرشتی طبیعت شکل میدهد، مد نظر بوده است.واقعیت این است که در برخی اوقات، میان مادهای که اجسام فلکی و خاکی از آن ساخته شدهاند با مادهای که سازنده اجسام آسمانی است، فرق نهاده شده، اما این تمییز با معارضه «کرسکاس»دایر بر اینکه همان ماده-نه در اصطلاح ارسطویی لفظ به معنی بالقوگی محض بلکه چونان چیزی واقعی و بالفعل-همچنان که در اجسام آسمانی، در اجسام عالم تحتالقمر نیز یافت میشود، رنگ باخت و نسخ شد.
با تمایلی مشابه«برونو»بر همسانی ماده سراسر عالم، اعم از اینکه به عالم تحت قمر یا فوق قمر تعلق داشته باشد، اقامه دلیل کرد.
چنین به نظر میرسد که در عصر دکارت، این اصل اصل همسرشتی و یکسانی ماده عالم-به نحو جامعی اثبات شده بوده است، بگونهای که وی میتوانست با قطعیت و بدون عرضه هیچ دلیلی اظهار نظر نماید که:«ماده آسمانها و زمین یکی است».
معهذا برای تمامی این فیلسوفان، همسرشتی و یکسانی ماده، همسرشتی طبیعت تمامی عالم را به اثبات نمیرساند، چرا که به عقیده آنان، اجسام مادی تنها یک بخش از عالم را تشکیل میدادند.
علاوه بر جسمانیات، عالم آنان شامل موجوداتی بود غیر جسمانی که هیچ وجه اشتراکی با اجسام نداشتند و اساسا ماده جوهر آنها را تشکیل نمیداد.
برای پارهای از این فیلسوفان، نفس انسانی چنین موجود مستقل و غیر مادیای بشمار میرفت.
برای دیگران که به متابعت از ارسطو، نفس را چیزی غیر قابل تفکیک از بدن به حساب میآوردند، موجوداتی غیر مادی و برون از عالم جسمانی مورد اعتقاد بودند، که فرشتگان یا عقول نامیده میشدند.
برای برخی دیگر-کسانی مانند«ابن جبرول»که غیر مادی بودن فرشتگان یا عقول را منکر بود-دست کم یک هستی غیر مادی که عبارت از خدا باشد، وجود داشت، و در حالی که به نحوی استعاری درباره خداوند گفته میشد که برون از عالم و فراسوی آن است، تا آنجا که-اگر نه خالق دست کم-ناظم و مدبر عالم محسوب میشد، در واقع پارهای از آن بشمار میآمد.
بدین ترتیب در عین حال که اصل مادیت به بخشهای گوناگونی از عالم گسترش مییافت، عالم به مثابه یک کل همچنان به دو قلمرو متمایز تقسیم میشد:جهانی مادی در یک سو، و خدایی غیر مادی در سوی دیگر.
با اظهار این مطلب که خداوند همچنان که واجد صفت فکر میباشد، دارای صفت بعد نیز هست، اسپینوزا نخستین شکاف در اصل همسرشتی طبیعت را برطرف ساخت.این نخستین عمل متهورانه او بود.
همچنین اسپینوزا اصل همسرشتی قانونهای طبیعت را-اگر چه پیش از این تصدیق شده بود که اصل فائق بر عالم طبیعی است-چندان گسترد که خدا را نیز در بر گیرد.هنگامی که ارسطو تمامی تغیّرات و تبدّلات را که در پیش چشم ما رخ میدهند به انواع چهارگانهای از حرکت تأویل میکرد و بعلاوه این حرکات را به حرکت انتقالی باز میگرداند و سپس این حرکت انتقالی را به محرک نخستین نسبت میداد که خود لایتحرک است، بگونهای منظم و سازمند، اصل همشکلی قوانین طبیعی را اثبات میکرد.
بعدها با یکی شمردن خدای سنتی کتاب مقدس با این محرک اول، خداوند به صورت عنوانی برای قوانین کلی طبیعت و نیز سرچشمهای برای همشکلی که در این قوانین لحاظ شده است، درآمد.
در واقع همچنان از خداوند به مثابه مدبر و ناظم عالم سخن گفته میشد و هنوز توصیف از او بعنوان قادر متعال رواج داشت، اما آن خودمختاری محض و مطلقی که بعنوان الوهیتی ابتدایی، صفت بارز خداوند بشمار میآمد، از وی سلب گردیده بود.
خدا اکنون بصورت قانونگذاری والا اما مرکب و مشروط در میآمد که تواناییهای او توسط طبیعت خودش محدود میشد، در حالی که به تغییر این طبیعت قادر نبود و نمیتوانست با اشیاء جز مطابق قواعدی رفتار کند که خود از ازل بنیان نهاده بود.
از این پس متکلمان در نکاتی از این نوع به جدل با یکدیگر برمیخاستند که فیالمثل خداوند قادر به خلق مربعی که اندازه قطر آن برابر با یکی از اضلاعش باشد، نیست، یا اینکه نمیتواند جوهری را خلعت وجود بپوشاند که در آن واحد دارای دو صفت و خصوصیت متضاد باشد.
اما نظامی که بنا به اعتقاد متکلمان عقلگرا، خداوند بواسطه آن قدرت خود را محدود ساخته بود، تنها تا اندازهای تحریر یافته و معلوم ما گردیده بود.
پارهای عظیم از این نظام محدود کننده نانوشته مانده و برای ما مجهول بود، و بنابراین با امتیاز مسلمی که برای خداوند محفوظ و دست نخورده باقی میماند، میتوانست به بسیاری کارها دست زند که مطابق اندیشه ما گزافی به نظر رسند و به واقع باژگون کننده و بر هم زننده چیزی باشند که ما از آن به قاعدههای طبیعت تعبیر میکنیم.
بدین ترتیب برای این دسته از متکلمان امکانپذیر بود که خداوند بتواند جهان را از عدم خلق کند.علم به جزئیات داشته باشد، بدون محرومسازی آدمی از آزادی انتخاب، از پیش و به علم غیب بداند که چه خواهد کرد.در حالی که بلا تغییر میماند و حرکت در او را نمییابد، اراده خود را دگرگون سازد، و سرانجام انواع معجزات را محقق گرداند.
عدم سازگاری این معتقدات با مفهوم خداوند چونان قانونگذاری والا اما مشروط که با قوانین ابدی و تغییرناپذیر خود محدود شده است، عموما مورد تصدیق بود، به نحو گسترده و دامنهدار درباره آن بحث میشد و به نوعی سعی در همسازی اتحاد و آشتی آنها به عمل میآمد.اما همه تلاشهایی که برای اتفاق و اتحاد این دو نقیض صورت میگرفت، در واقع چیزی بیشتر از اعلام این مطلب که نظام الهی هرگز با انسان سخن نخواهد گفت، و ما نسبت به قوانینی که خداوند بوسیله آنها در عالم عمل میکند جاهل هستیم، در بر نداشت.
این رهبرد تمامی اهل کلام، حتی آن کسانی بود که به سوی مرزهای دوردستتری در تبیین عقلانی خود از دین گام برمیداشتند.این بر عهده اسپینوزا بود که بخش نانوشته و ناشناخته امتیاز مشروط خداوندی را نسخ کند و از میان ببرد.برای اسپینوزا خداوند در حکم قانونی بود بی در رو و بدون هیچگونه نادانستنی.
او بیان میدارد که:«قوانین طبیعت که از روز ازل دستاندرکارند، هرگز نمیتوانند بوسیله قدرتی بالاتر از خود و بخاطر هدفی که برای ما ناشناخته است، باژگون و پریشان شوند».
با انکار وجود نقشه و غرض در نزد خداوند، اسپینوزا شکافی را که در اصل همشکلی قانونهای طبیعت افتاده بوده است، رفع میکند:این دومین عمل جسورانه اسپینوزا است.
با انکار نامادی بودن وجود خداوند، همچنین اسپینوزا منکر جدایی نفس و بدن در آدمی میشود. زیرا جدایی نفس از بدن-چه جدایی تمامی آن و چه بخشی از آن-نتیجه و فرع بر نامادی بودن خداست.
از نفس-چه بعنوان یک کل و چه به مثابه جز- عموما چونان چیزی واجد اصل الهی که صرفا در دوره کوتاه هستی این جهانی با بدن پیوستگی دارد، یاد شده است.
اکنون تا آنجا که خدا موجودی نامادی فرض شده است که جدا از عالم جسمانی بسر میبرد، نفس- یا دست کم آن بخش از نفس که ادعا میشد دارای اصل الهی است-حتی در دوره هستی وابسته آنها به یکدیگر، نمیتوان بعنوان بخشی ازبدن و غیر قابل تفکیک از آن قلمداد گردد.
ناگزیر نفس باید چیزی جدا و مجزا از بدن باشد، و به این اعتبار-همچنانکه خداوند از جهان برکنار، بیرون و فراسوی آن است-جدایی نفس از بدن طبعا در یکپارچگی جهان طبیعی و فیزکی خلل وارد میآورد.
اما هنگامی که اسپینوزا تصور میکرد، که خدا، هم بعد است و هم فکر-بطوری که با هم اتصال دارند و تفکیک در آنها راه نمییابد-و بعلاوه هنگامی که وی انسان را حالتی از خداوند بشمار میآورد بدین معنی که بدن او حالتی از صفت بعد خداوند و نفس او به مثابه حالتی از صفت فکر خداوند است ناگزیر در وجود آدمی میبایست نفس از بدن تفکیکناپذیر باشد، درست همچنان که در وجود خداوند، فکر از بعد، جدایی نمیپذیرد.
اصرار اسپینوزا بر جدایی ناپذیری کامل نفس از بدن، به از میان بردن شکافی دیگر در اصل همسرشتی طبیعت کمک کرده است:این سومین عمل متهورانه اسپینوزا است، اما نفس چیست؟
در فلسفهای که اسپینوزا در برابر آن اتخاذ وضع میکرد، نفس عموما بعنوان مجموعهای مشتمل بر تعداد معینی کارکرد که وجود نفس اساسا از راه آنها شناخته میگردد، توصیف میشد.این کارکردها عبارت بودند از تغذی، نمو، احساس، تخیل، حافظه، آگاهی، اراده، عقل یا ترجیحا فاهمه.
اینک از آن رو که غرض اسپینوزا بحث در خصوص آن کارکردهایی بود که به آدمی اختصاص دارند، و در تحت اصطلاح«ذهن یا روان انسانی»خلاصه میشوند، وی خود را چندان درگیر گفتگو از کارکردهایی چون تغذی و نمو که میان گیاهان و جانوران اشتراک دارد، نمیساخت.
بنابراین در حالی که خود را به حدود کارکردهایی چون احساس، تخیل، حافظه، آگاهی اراده و عقل محدود میساخت، ذهن یا نفس انسانی را، در جدایی از بیشترینه اسلاف خویش، چونان«آگاهی شخص از بدن خویش»تعریف میکرد و لذا احساس و تخیل و حافظه را به«آگاهی ذهن از بدن»و عقل را به «آگاهی ذهن از خود»تعبیر میکرد، و در حالی که از نحوه استدلال پیشینیان فاصله میگرفت، عقل و اراده را یگانه ساخت.
اما در همان حال، در حالی که همواره هدف اصلی یعنی اثبات اصل وحدت طبیعت را مد نظر قرار میداد، میکوشید نشان دهد که آگاهی-که ما میدانیم در انسان وجود دارد-باید در خدا نیز موجود باشد، در حالی که اراده چونان امری مستقل از عقل نه در خدا و نه در انسان موجود نیست، در اینجاست که ما لغزش بزرگ اسپینوزا را در بحث از ذهن که محمل نظریه اساسی در فلسفه اوست، در مییابیم.
حال برای تعریف ذهن چونان«آگاهی شخص از بدن خویش»همه آنچه اسپینوزا میبایست انجام میداد، بیان این نکته بود که آگاهی شخص از بدن خود مقدم بر آگاهی او از اجسام دیگر است، و اینکه آگاهی بر بدن که هستی ذهن را تشکیل میدهد، با آگاهی ذهن از خودش همبسته است.
برای تأویل احساس، تخیل و حافظه به آگاهی از بدن تمامی آنچه لازم بود انجام شود، شرح و وصف روانشناختی آنها به منزله نتایج و لوازم چنین آگاهی و به مثابه واقعیات عارضی در تاریخ ذهن بود، و نه هرگز چونان ذات و ماهیت ذهن.عقل یا فاهمه و تمامی کارکردهای دیگر اندیشه، به همین ترتیب توسط اسپینوزا چونان اموری ناشی از آگاهی ذهن درباره خود توصیف میشدند.
اما آگاهی که واقعیتی مشهور در نزد آدمی است، در خداوند نیز باید مفروض گرفته شود، زیرا مطابق اصل وحدت طبیعت، خداوند باید در ذات خود واجد هر آن چیزی باشد که در اشیاء خاص و جزئی یافت تشود و نتیجه اینکه درست، همچنان که اسپینوزا به دلیل آنکه وجود ماده در جهان محسوس و مشهود ما قرین بعد است، ناگزیر شد در خداوند فرض بعد کند، چارهای جز آن نداشت که آگاهی را به خداوند نسبت دهد، چرا که این آگاهی در ذهن آدمی یافت میشود.
معهذا این اصل اقتضا نمیکرد که هر چیزی که در خداوند یافت میشود، در اشیاء جزئی ملحوظ باشد، در نتیجه اسپینوزا نیازی بدین فرض احساس نمیکرد که هر شیی خاص و جزئی در عالم واجد آگاهی باشد، مدعائی که البته با قول مشترک پارهای فیلسوفان دایر بر جاندار انگاری همه چیز در تعارض است.
از طرف دیگر برای یگانه ساختن عقل و اراده همه آنچه اسپینوزا باید انجام میداد، حذف تمایزی بود که ارسطو و قرون وسطاییان باید عقل نظری و عملی و نیز میان عقل انسانی و الهی قائل بودند.
عقل عملی، مطابق نظر ارسطو، با در نظر داشتن غایتی برون ذات عمل میکند، و بدین سبب باید با قوه شوق یا اراده به منظور تولید عمل، همبسته باشد، زیرا عقل بخودی خود تنها قوه شناخت است و قادر نیست عمل را از ذات خود پدید آورد.از سوی دیگر، عقل نظری غایت خویش را در فعالیت خود مییابد و بنابر این مستلزم اراده نیست.
ارسطو این تمایز میان عقل نظری و عملی را صرفا در آدمی لحاظ میکرد-و نه در خداوند-و بالنتیجه در حالی که وحدت افعال آدمی را به اعمال هدفمندانه ناشی از اراده اسناد میداد، وحدت حرکات عالم را به مثابه یک کل، به ضرورت ابدی فعالیت عاری از غرض خداوند، حمل میکرد.
درست در خلاف جهت، قرون وسطاییان با استدلالی مشابه آنچه ارسطو در خصوص وحدت افعال آدمی عرضه میداشت، قانونهای یگانه و نظم طبیعت را بعنوان اموری که با اراده الهی تعیین یافتهاند مورد ملاحظه قرار میدادند، گر چه بر عکس اراده انسانی که از عقل متمایز است، اراده الهی و عقل الهی را میآمیختند و یگانه میساختند.
حال اسپینوزا این استدلال قرون وسطایی را باژگونه میساخت و با مداومت بر تبیین ارسطویی از جریانات منظم طبیعت چونان یک کل، افعال منظم و به ظاهر هدفمندانه آدمی را به مثابه امری که بواسطه قانون ابدی ضرورت تعین پیدا کرده است، تبیین و توجیه میکرد.
وی این قانون را انگیزه حفظ و بقای ذات مینامید. این قانون در کلیت خود بر هر شئ منفردی در درون عالم شمول دارد-اطلاق آن بر انسان همان قدر رواست که بر جانوران-و به معنایی خاص همچنین بر اشیاء غیر جاندار تسری مییابد.
هر شئ خاص و جزئی در درون عالم، بوسیله ضرورت ابدی طبیعت عالم به مثابه یک کل-که شئ مذبور پارهای از آن است-میکوشد تا وجود خود را حفظ نماید، وجودی که در مورد موجودات جاندار عبارت از حیات و در مورد موجودات غیر جاندار عبارت از حرکت است.
این آن ضرورت ابدی است-و نه اراده و آزمون آزاد آن-که افعال آدمی را میسازد، و نیز افعال موجودات غیر جاندار را، که بسا گمان میرود گرایشی است به سوی غایتی خاص، که گویی با عقل هدایت یافته و با اراده تحقق مییابد.
اصرار اسپینوزا بر حذف آزادی اراده در اعمال بشری، شکاف و خللی دیگر را در همشکلی قانونهای طبیعت میپوشاند.این چهارمین عمل جسورانه اسپینوزاست.
تکوینا میتوان گفت که نخستین مفهوم فلسفی از طبیعت به مثابه یک کل سازمند از راه و به مدد قیاسی که میان عالم و آدم، میان جهان کبیر و جهان صغیر صورت گرفته آغاز شده است.به علاوه به لحاظ تاریخی میتوان گفت که هیچ مفهومی از طبیعت نیست که نتواند در شکل قیاسی از این دست عرضه شود.
اسپینوزا خود کوشش به خرج میدهد که چنین قیاسی را میان انسان و جهان-هر چند پوشیده و نامستقیم-برقرار سازد(پاره دوم کتاب اخلاق)اما وی آرزو میکرد که ای کاش میتوانست تمامی فلسفه خود را مانند«ابن میمون»، به مثابه توازی میان انسان و جهان تحریر نماید.او احتمالا میتوانست قیاسی از این دست عرضه دارد:
میدانیم که این عالم در کلیت خود چیزی نیست مگر یک هستی منفرد مانند«تام»، «دیگ»و«هاری» همه اشیاء خاص و جزئی در عالم مانند اندامها و اعضا بدن آدمی در شکل بخشیدن به یک کل متحد با یکدیگر مربوط اند.انسان مرکب از ذهن و بدن است، و تمامی گونههای رفتار او یا صور حرکتاند که فعل بدن اوست، یا صور فکرند که فعل ذهنش را تشکیل میدهد.
بر این وجه همه حالات رفتار اشیائی که در درون عالم واقعند، یا صور حرکتاند که کنش بعد است، یا صور عقل و فاهمهاند که فعل اندیشه را تشکیل میدهد.بدین شیوه او میتوانست قیاس خود را چندان بگسترد که ریزترین جزئیات فلسفهاش را نیز در برگیرد.
معهذا اسپینوزا از محدودیتهایی که سنت برایش به ارمغان میآورد، در رنج و زحمت بود.فلسفه او به شکل ملاحظات فلسفی مستقیم درباره طبیعت تحریر نیافته، بلکه به صورت نقد و تعریض بر کتابهایی به رشته کشیده شده بود که درباره فلسفه طبیعت به بحث میپرداختند.
اسپینوزا برای ارائه نظر خود ناگزیر به گام نهادن در مسیری بود که پیش از این بوسیله پیشینیانش برای او آماده شده بود، او ناچار بود راجع به نظرگاههای آنان بحث کند، براهینشان را ببیند و اصطلاحاتشان را بکار برد.
با بکار گرفتن همین واژگان اصطلاحی عصر است که او عالمی را که محل زیست و کسب معرفت ماست، عالمی را که شامل اشیائی است که ما خود پارههایی از آن بشمار میرویم، «صورت کل عالم»تعبیر میکند- که به واقع تعبیری است نارسا، زیرا عالم برای اسپینوزا، عالمی است الی غیر النهایه گسترده-همچنانکه نظر تمامی معاصرانش بر این بود.
دو صورت فعالیت که ما در این«صورت کل عالم» ملاحظه میکنیم به نحوی کاملا مناسب، بعنوان حرکت و عقل توصیف میشوند، که برای عقل اصطلاحات دیگری از قبیل«عقل مطلقا نامتناهی»، «قدرت بیپایان اندیشه»و«ایده خداوند»بکار برده میشوند اما این دو صورت مشهود از فعالیت به نظر اسپینوزا تنها جنبههای دوگانه چیزی متعالی از عالم تجربه هر روزی ما هستند، چیزی چنان که در طبیعت کامل و حقیقی خود برای ما ناشناخته است.
آن امر متعالی ناشناخته را اسپینوزا با عنوان آشنای «جوهر»یا«خدا»نام میبرد، که تمامی اشیاء دیگر- یعنی عالم تجربی به مثابه یک کل، صور فعالیت قابل مشاهده در عالم و اشیاء خاص و جزئی که در آن واقعند- در برابر آن«حالات»نامیده میشوند.
در قیاس با حالات که برای وجود خود نیازمند علت میباشند، جوهر علت خود است.اینکه چنین جوهری موجود است و زاییده وهم و پندار ما نیست، به گفته اسپینوزا، از معطیات معرفت حضوری و بیواسطه ماست: بیان و مدعایی که وی در شکل سنتی براهین وجود خدا عرضه میکند.
جنبههایی که جوهر در تحت آنها بر ما آشکاره میشود، توسط اسپینوزا عنوان عرفی و معمول «صفت»میگیرند، و از آنجا که جوهر در صورت دو گانه فعالیت حرکت و عقل بر ما ظاهر میشود، به نحو مناسبی این دو گونه فعالیت را صفات اندیشه و امتداد نام مینهد.اما این دو صفت، به گفته اسپینوزا، طبیعت کامل جوهر را نمایان نمیسازند، جوهر بی نهایت صفات دیگر دارد که برای ما ناشناختهاند و شاید اساسا غیر قابل شناخت باشند، گر چه در جایی بنظر میرسد که اسپینوزا این نکته را به تلویح باز میگوید که محتمل است تعداد باز هم بیشتری از این دو صفت که اکنون شناختهایم، بر ما معلوم گردند.
ارتباط جوهر با حالات، به قیاس رابطهای که علت با معالیل خود دارد دریافته میشود.وی از حالات بعنوان ذیل و ظل خداوند یا هستیای که بدست خداوند پدید آماده است، سخن میگوید.
بدینگونه حرکت و عقل(یا اصطلاحات دیگر معادل با آن)را«حالات نامتناهی بیواسطه»، «صورت کل عالم»را«حالت نامتناهی معالواسطه»و«اشیاء خاص و جزئی»را«حالات متناهی»مینامد.
چنانچه مفهوم جوهر را بگونهای که توسط اسپینوزا بکار میرود.از نزدیک و بطور دقیق مورد بررسی قرار دهیم، در خواهیم یافت که شامل چهار ویژگی است:
1-در وهله نخست، عبارت از یک کل متعال است که بکار آن میآید تا چونان پوستهای منطقی، پارههای منفردی را که عالم محسوس و مشهود ما را میسازند، در بر گیرد.
2-در مرحله بعد، بر خلاف اشیاء خاص و جزئی واقع در عالم که برای هستی خود نیازمند علتاند، جوهر بیعلت است.
3-در مرتبه سوم، نسبت جوهر با عالم مشهود و تحت تجربه ما، به قیاس رابطه علت و معلول ادراک میشود.
4-سرانجام جوهر نامتناهی است، بدین معنا که تمامیت طبیعت آن برای ما ناشناخته است و اینکه تنها دو صفت از صفات بیپایان آن خود را در عالم تحت مشاهده ما تجلی میسازند.
اکنون از این چهار خصوصیت جوهر، اسپینوزا بگونهای منطقی کاملا محق است که سه وجه نخستین را درباره آن ملحوظ دارد.
همین مفهوم اسپینوزا از تمامیت عالم است که ضرورتا وی را به تصور جوهر چونان یک کل که متعالی از صرف انبوه اجزاء تشکیل دهنده عالم است، رهنمون میشود، و نیز تصور آن به مثابه هستیای که خود علت خود است(causa sui)زیرا که برای شرح و وصف عالم چونان امری ابدی، اسپینوزا ناگزیر بود به یکی از سه امکان زیر تمسک جوید:
1)یا همراه با ارسطو وجود یک علت غیر مادی را مفروض بگیرد.
2)یا به اتمیسم اپیکوری که بر مبنای آن، عالم یک واقعیت تصادفی، خود سر و گزافی است که تمامیت آن مقتضای کنش اجزاء آن میباشد، روی آورد.
3)یا اینکه ناگزیر تصدیق کند که این تمامیت در حالی که ممکن نیست بوسیله چیزی که در طبیعت اجزاء آن است، توضیح داده شود، میتواند با چیزی که در طبیعت کل واقع است توجیه گردد.
اما از آنجا که اسپینوزا مفهوم ارسطویی یک علت غیر مادی را نمیپذیرفت، و از آن روح که اپیکوریائیسم را-به سبب انکار اصل علیت و تصدیق به این امر که امور تصادفا واقع میشوند-مطرود میدانست، ضرورتا ناگزیر بود به امکان سوم روی آورد و جوهر را کلی متعالی و بیعلت بداند.
اینکه استدلال او میتوانست چنین باشد، از براهینی که در گفتارهای خود(dialogves)برای تمییز کل از اجزاء آورده است، استنباط میشود، و نیز از تصدیق او در یکی از نامههایش درباره برهان «کرسکاس»که مطابق آن دستهای از علل و معالیل ممکنه لازم میآورد که ما مفروض داریم تمامی این سلسله تشکیل یک کل را میدهد که بیعلت است. بر همین سیاق منطقا حق داشت که از جوهر خود بعنوان علت حاله در یک کل متعال-چنانکه معتقد حکما بود-سخن بگوید.
اما به نظر میرسد که هرگز هیچ توجیه منطقی برای خصوصیت چهارمی که او به جوهر نسبت میداد، وجود ندارد.زیرا اگر چنین فرض شده است که عالم باید پوشش منطقی داشته باشد که در آن محصور و محاط گردد، چرا همچنین نتوانیم فرض کنیم که این پوشش در تمامیت خود از خلال تظاهرات و تجلیاتش در عالم برای ما شناخته است، همچنین چرا قادر به فرض این مطلب نباشیم که آن دو صفتی که جوهر خود را از خلال آنها آشکاره میکند، تمام و کمال طبیعت آن را بر ملا میسازند، و لذا اصلا صفت دیگری ندارد.
به جز عبارت او در تعریف خداوند که مطابق آن اسپینوزا از اصطلاح خداوند«هستیای مطلقا نامتناهی»یا به عبارت دیگر جوهری مشتمل بر صفات نامتناهی-و عبارات مشابه در مواضع دیگر-را مراد میکند، هیچ کوشش دیگری به خرج نمیدهد که عدم تناهی صفات خداوند را اثبات نماید.
حتی براهین او بر هستی خداوند که گمان میرود هستی«خداوند»یا جوهر را به مثابه دارنده صفات نامتناهی اثبات میکند(قضیه)تنها یک معرفت بیواسطه ما درباره خدا بعنوان موجودی است که ذاتش مستلزم وجودش است(تعریف 1)یا موجودی که وجود او ضرورتا برای خود است(تعریف 2)یا موجودی که قادر متعال است.
این براهین تضمین نمیکنند که معرفت بیواسطه ما درباره خداوند او را چونان موجودی که دارای صفات بیپایان است، در نظر آورد.گر چه اسپینوزا البته میتوانست با چنین فرضی آغاز نماید و شکل چهارمی از برهان وجود شناختی را که در آن اصطلاح«عدم تناهی»جایگزین اصطلاحاتی نظیر«ذات مقتضی وجود»، «وجود ضروری برای خود»، «قادر متعال» شده است، عرضه بدارد.
در واقع در«رساله متخصر»اسپینوزا چنین به نظر میرسد که به توضیح این مطلب میپردازد که مفهوم صفات نامتناهی اقتضای معرفت ما درباره خداوند بعنوان وجودی کامل است.کمال یکی از آن اصطلاحات سه گانهای بود که دکارت براهین وجودی خود را حول آنها بنا کرد.
واقعیت این است که نه به دلایل منطقی بلکه به دلایل و انگیزههای روانشناختی است که ما باید به جستجو برآییم و بکوشیم تا خصوصیات جوهر اسپینوزایی را شرح و وصف نماییم.
به نظر میرسد دو انگیزه در فلسفه اسپینوزا نقش عمده ایفا کردهاند، که یکی محصول دیدگاه نقادانه او نسبت به گذشتگان میباشد و آن دیگری مولود کوششی است که برای بنیادگذاری تفسیر و تبیینی نو از عالم به خرج میدهد.
از یک سو اسپینوزا میکوشد نشان دهد که خدا مادی است، از سر غرض و غایتی برون ذات دست به عمل نمیزند، نفس از بدن جداییناپذیر است، و انسان بهرهمند از آزادی نیست:چهار موضوعی که در حکم امهات فلسفه او هستند.
اما از سوی دیگر، همچنین تلاش دارد تا این نکته را باز نماید که این اصول به هیچ روی تناقضی با آنچه در اعتقادات سنتی انسان درباره خود و خداوند حقیقی و اساسی بشمار میآمدهاند، ندارد.
اسپینوزا مانند تمامی عقل باوران احساس میکرد که ایده خدا که در انسان شهودی است و چونان اعتقادی کلی به صور گوناگون وجود دارد.در خود حاوی نطفهای از حقیقت است که فیلسوف ناگزیر است صرفا آن را از خامی و ناهنجاری اولیه که بدان مبتلاست، برهاند.
روزگاری خداوند بوسیله ذهن ابتدایی به مثابه جسمی که همچون سایر اجسام در عالم واقع است ادراک میشد.البته اسپینوزا خدا را جسم نمیدانست، معهذا معتقد بود که در فهم ابتدایی از خداوند-بعنوان چیزی که به تمامه بیشباهت به اجسام سازنده عالم نیست-حقیقتی وجود دارد و به واقع حقیقتی بیشتر از آنچه در مفهوم پیچیده کلامی از او بعنوان چیزی کاملا متمایز از عالم یافت میشود.
بنابراین چرا این حقیقت با ادعای اینکه خداوند واجد صفات دوگانه فکر و بعد است تصریح نشود.پیش از این خداوند همواره بعنوان یک علت ملاحظه میشده است، چرا به سخن گفتن از او چونان یک علت ادامه ندهیم، علت اما نه به معنای خالق، صانع یا ناظم بلکه به معنای تلطیف شده علت حال.
اهل کلام از خدا با اوصافی از قبیل«نامتناهی»و «ناشناختنی»یاد کردهاند.چرا این نامتناهیت و شناختناپذیری را حفظ نکنیم.
آیا ما واقعا عالم را چنانکه هست، با همه نیروها و امکاناتش میشناسیم؟و آیا معرفت ما درباره آن متناسب با معرفتمان در خصوص پدیدههای طبیعی نیست؟(و با آن نسبت مستقیم ندارد؟)و با افزایش معرفت به جزئیات نیست که شناخت ما درباره کل، استعداد بسط و گسترش بدست میآورد؟
خداوند را همواره«حی»نامیدهاند، زنده و حی به معنی اینکه واجد آگاهی است و فعل با قصدی خاص از او صادر میشود.البته فعل خداوند معطوف به غرض خاص نیست، اما همچنان میتواند مقرون آگاهی باشد، در واقع فرض آگاهی خداوند، برای آنکه اصل وحدت طبیعت همچنان محفوظ بماند، نیازمند دلیلی جداگانه است.
سرانجام پیوسته از او بعنوان آخرین ملجأ و مرجع انسان در هنگامه وحشت و هراس یاد کردهاند.استنباط اسپینوزا این است که خدای او، کمتر قدرت پاسخگویی به این نیاز انسانی را دارد.
با این همه گر چه اسپینوزا در تلاش همنوایی فلسفه خود با مفاهیم و واژگان دین سنتی است، گسلی ریشهای را از آن نوع خداشناسی که در سه دین وحانی یهود، میسحیت و اسلام دیده میشود، به نمایش میگذارد.
در مفهوم سنتی از خداوند در این ادیان سهگانه- گر چه به گونههای متفاوتی عرضه شدهاند-عنصری مشترک که اساسی و جوهری شمرده شده است، وجود دارد.این عنصر ایده«خدای شخصی»است که از آن وجود یک ارتباط خاص دو جانبه میان رفتار انسانی و خداوند نیز رفتار خداوند و انسان مراد شده است که عموما از آن با تعبیر«عشق دو سری»mutual) (love یاد شده است.
اهل کلام صراحتا آن انسانوار انگاری (anthropomorphism)خام و بدوی را که فهم عامیانه در کسب معرفت از خداوند بدان توسل میجوید، مردود میشمردند با شور و حرارت اعتقاد خود را به غیر مادی بودن خداوند، لا یتغیر بودنش، عدم شباهت و سنخیتش با انسان، استقلال او از جهان و بیتفاوتی و تأثرناپذیری او از رفتار انسانی ابراز میداشتند-اما خلاف این همه خداوند را به شیوه شخصیتی انسانی در مییافتند:او خالق، مدبّر و قانونگذار است، با اراده و طرح دست به عمل میزند، پاسخگو و اجابت کننده نیازهای آدمی است، پاداش میدهد و مجازات میکند، دوستدار آدمیان است و انتظار دارد که از جانب آنان دوست داشته شود.
اسپینوزا منکر این همه است.جوهر اسپینوزایی که وی خدای سنتی را با آن یگانه میپندارد، جز پوستهای منطقی نیست که اشیاء خاص و جزئی این عالم را در بر میگیرد، چونان عمل کننده از روی ضرورت طبیعت خود ادراک میشود و ماشینی ابدی است ناتوان از آنکه در سیر عمل خویش تغییری پدید آورد، چه رسد به آنکه در افعال دیگران دخل و تصرفی به خرج دهد.
خداشناسی اسپینوزا در اساسیترین صورت خود، میتواند به مثابه بازگشتی به خداشناسی ارسطو-با آن مفهوم خدای غیر شخصی، عاری از اراده و عامل به ضرورت-در نظر گرفته شود، درست در برابر آن مفهوم از خداوند که قرون وسطاییان مصرانه بر آن پای میفشردند.
باری در آن هنگام که ارسطو مبادرت به این کرد که اصطلاح«خدا»را برای اشاره به محرک غیر شخصی خود بکار برد، و بیشتر از آنکه آن را به موهبت اندیشه مفتخر سازد.در انطباق و اتحاد این خدا با خدای دین عصری، عدم تناسبی احساس کرد و از خود پرسید: «اگر او به چیزی نیندیشد پس عظمت او در چه خواهد بود.در این صورت چونان کسی است که به خواب رفته».(متافیزیک، کتاب دوازدهم ب 1074).
ارسطو آگاهی فکری خود را-که در این باب از او خواستار پاسخی بود-با دادن اندیشهای به محرک نامتحرک که موضوعش خود اوست-آسودگی داد و راحت بخشید.
وی با چنین بخشش و عطایی بود که سخت خرسند و شادمان شد و اعتقاد پیدا کرد که بدینگونه توفیق یافته است تا آن را به«خداوندی حی، ابدی و خیر اعلی» متبدل سازد.
به همین گونه احتمال میرود که اسپینوزا نیز هنگامی که خدای کتاب مقدس را با جوهر خود یگانه میکند، چونان ارسطو، اضطراب و تنشی در جان آگاه خود احساس میکند و میخواهد تا با اعطاء آگاهی به آن خود را آرام بخشد و اعتقاد آورد که بدین ترتیب جوهر را به مرتبه«موجودی زنده، ابدی و بالاترین خیر»ارتقا داده است.
با این همه، حیات که عنصر شاخص و بارز در مفهوم سنتی از خداست و متکلمان یهودی، مسیحی و مسلمان-با تجافی از منطق خویش در رد هر نوع انسانوار انگاری-آن را در مورد خداوند میپذیرند، حیاتی است که به قیاس حیات خود ما، عین استعداد برای تغییر و آگاهی بر آزادی عمل است، نه چون حیات فیلسوفان(ارسطو-اسپینوزا)حیات یک افلیج ابدی که آگاه است، همه چیز را میبیند و میشنود و دانای کل است، اما ناتوان از آن که به قصد و ارادت امری کمر بندد.
این انسانوار انگاری کتاب مقدس که اهل کلام کوشیدهاند توجیحی برای آن دست و پا کنند، همچنان که اهل وحدت بسیار مشتاق موجه جلوه دادن آن بودهاند خود به لحاظ تاریخی خصوصیات عمده و اساسی خدای کتاب مقدس را تشکیل میدهد.به همین لحاظ بوده است که اهل کلام در خلال قرون کوشیدهاند تا آنجا که ممکن بوده این انسانوار انگاری را حفظ و توجیه کنند، گر چه گاهی اوقات آنچه که اینان به حفظش توفیق یافتهاند، جز طنین کلماتی خالی از معنا نبوده است.
اسپینوزا با محروم ساختن خداوند از این نوع حیات، با دور افکندن این افسانه که یک چنین حیاتی بتواند بدو نسبت داده شود-خاصه در جهانی که کلمات صرفا برای اشاره به معلولات بکار میروند و با اعلام صریح عدم نیاز از دست و پا کردن چنین افسانهای از خداشناسی سنتی گسست و بنای نوع تازهای از خداشناسی را نهاد و اساسا نوع تازهای از سنت را.
این انفصال و اعتزال از سنت چنانچه ساعیانه و سنجیده در نظر اسپینوزا نقش بسته بود، میتوانست پنجمین عمل تهورآمیز او قلمداد گردد.
اما به نظر میرسد که اسپینوزا صرفا خود فریبانه تصور میکند که هنوز تعلق به سنت دارد و بر طینت آن میتند و صرفا آنچه را که پیشینیانش از خلال مه و ابهام دیدهاند، او در نور حقیقیتری ملاحظه میکند.
ماهیت راستین این خداشناسی جدید بوسیله دیگران با دقت افزونتری دریافته شد، تا بوسیله خود او.معاصران اسپینوزا-آن متکلمانی که در نوشتههای خویش با صراحت بر آراء او رد و نقض مینگاشتند-به گونهای غریزی جدایی او را از سنت حس میکردند و حدس میزدند، و لذا به رغم کاربرد واژه خدا از جانب اسپینوزا، وی را چونان منکر خدا محکوم میکردند.
اینان سرشار از روح خداشناسی زمانه، جوهر اسپینوزایی را-درست در خلاف وصف کتاب مقدس از خدا بعنوان«خدای زنده»، «نجات بخش»، «مدد و پناه آدمیان»-در شمار خدایانی مینهادند که کلام الهی آنان را«نا-خدا»، «مرده»، «ناتوان از نجاتبخشی» و«ناسودمند»میخواند.
اینکه اسپینوزا خود کاملا آگاه از جدایی اساسیاش از سنت نبود، اینکه مخالفت با نظارت خود را ناشی از«پیشداوریهای اهل کلام»تلقی میکرد، اینکه الحادی را که عامه مردم وی را بدان منتسب و متهم میداشتند، اتهامی دروغین میشمرد، اینکه پیوسته خود را دنبالهرو متفکران مذهبی گذشته میدانست که سعی در پرده برگرفتن از اوراق کتاب مقدس و کشف حقیقت آن داشتند، و اینکه گهگاه از خداوند در قالب عبارات پارسایانه و مقبول در نظر سنت یاد میکند، این همه از گرایش ذاتی انسانها به عقلانی کردن و روزآمد کردن اعتقادات کهن با آراء نو نشأت میگیرد.
آن سرمستی معروف نسبت به خداوند چیزی نبود مگر بازماندهای از یک شراب کهن دینی.این گرایش به عقلانی کردن امور همراه با کوششی ناشی از آن برای نشان دادن اینکه فلسفه جدید او میتواند در این جهان ثابت ما-بدون اینکه نظم آن از دست برود-وجه معقول داشته باشد، همچنین در رفتار اسپینوزا با احکام عقل مشاهده میشود سنت همواره انسان را اختیاردار سرنوشت خود معرفی کرده است.
انسان در کتاب مقدس چونان ایستندهای بر سر دو راه تصویر شده است:در یک سو راه زندگی در برابر او گشوده است و در سمت دیگر راه مرگ در عین آزادی و اختیار.
فرض بر این است که انسان میتواند هر یک از این دو راه را که مایل به گام نهادن در آن است برگزیند. آنچه که میتواند بر سر این دو راهی دستگیر وی شود قاعدهای است که از جانب خداوند بسوی او وحی شده است.
اسپینوزا انسان را از این آزادی انتخاب و خدایی که بتواند کلمه خود را به سوی او وحی نماید، محروم میسازد.اما همچنان نگران نشان دادن این امر است که آدمی را از ارشاد و هدایتی که مفروض است وحی در اختیارش خواهد نهاد و آن آزادی انتخاب که کتاب مقدس از آن سخن میگوید، محروم نگردانیده است.
اسپینوزا علیالبدلی هم برای وحی و هم برای آزادی اراده پیش مینهد و اینها چیزهایی هستند که او احکام عقل مینامد.دهها حکم و فرمان طلایی وجود دارند که از القاء و الهام ذهن انسانی مایه میگیرند و از آن فرمانهایی که از ناحیه خداوند نشأت یافتهاند، دارای تأثیر کمتری نیستند، انسان در حالی که با اصل صیانت ذات راهنمایی و با قدرت عقل امداد میشود، میتواند درست بهمان قوانین و دستورالعملهایی را برای رفتار انسانی بسازد و بپردازد که از این بیشتر به وحی خداوندی نسبت داده میشدهاند.
حقیقت آنکه عقل مانند خدای کهن پیامآوری ندارد تا فرمانهای او را از پیش ببرد، و انسان، گر چه آزاد نیست-میتواند بوسیله شیطانی جدید یعنی جهل اغوا شود که از این احکام و فرمانها کنار گزیند، بدون آنکه ناگزیر باشد از قدرت آن کلمه کهن در راندن شیطان برخوردار باشد:«شیطان از من دور شو»لذا گر چه انسان آزاد نیست، میتواند خود را در برابر این وسوسهگر نو بوسیله سلاح معرفت مجهز گرداند.
البته هیچ معرفتی به تنهایی و به خودی خود فراهم آورنده قدرت نیست بلکه صرفا در حکم سوختی است که شعله خود در آن و بواسطه آن است که برافروخته میشود.
یک حالت مشابه این عقلگرایی همچنین میتواند در نحوه برخورد اسپینوزا با مسأله جاودانگی و بقای نفس بلافاصله ملاحظه شود.اسپینوزا میتوانسته است با این مسأله بطور خالص و چون یک اصل فلسفی مواجهه داشته باشد، میتوانسته است از آن با همان عینیت گرایی بیطرفانه و عاری از غرضی که یک عالم در بحث از بقای ماده و انرژی در پیش میگیرد، برخورد نماید.
اما در برخورد با موضوع، اسپینوزا به ورای این وضع و موقعیت صرفا عقل باورانه میرود و اصل خود دایر بر فناناپذیری نفس را بعنوان تفسیری از اعتقاد مذهبی سنتی در این باب مورد استفاده قرار میدهد.
فناناپذیری نفس بعنوان یک اصل اعتقادی صرفا شامل عدم تجزی و تلاشی آن نیست، بلکه مقدمتا شامل این واقعیت است که بقای آن مشروط به نحوه رفتار آدمی در خلال حیات خاکی است.
اینکه آیا رفتار و همچنین مکتسبات فکری ضروری بوده است یا خیر، به جای خود قابل بحث میباشد، اما نکته اساسی در این است که جاودانگی نفس ماده و محملی برای دریافت پاداش اطاعت و دور اندن از آن -که ممکن دانسته شده-ماده و موضوع مجازاتی است که به سبب عصیان الزام مییابد.
به همین دلیل هنگامی که افلاطون میخواست به تصور فلسفی خود از فناناپذیری نفس رنگ مذهبی را- گر چه به سختی قابل تضمین و اجتماع با فلسفه خود او بودند-از دین عوام به عاریت بگیرد.
به همین شیوه اسپینوزا صرفا از روی عشق به همنوا ساختن فلسفه خود با سنت، برخی جنبهها و مفاهیم جاودانگی نفس را که در دین عامه وجود دارد، مورد اخذ و اقتباس قرار میدهد.
وی از مکتسبات عملی یا فکری بعنوان شرایط جاودانگی یاد میکند، اما در همان حال بنا به دلایلی که صرفا از فلسفهاش بر میآید، ناگزیر به تصدیق و تأیید بقای تمامی نفوس، صرف نظر از مکتسبات عملی و نظری اشخاص میگردد.
وی روشن نمیسازد که چگونه نفوس فردی پس از مرگ بعنوان برآمدی از تمایزات و اختلافات این جهانیشان از هم ممتاز و منحاز خواهند بود.
همچنین اسپینوزا در شرح و وصف آن سعادت ابدی که نفس پس از مرگ بدان مبتهج خواهد بود، اصطلاحات مذهبی را بکار میگیرد، و حتی از پیشنگری ما نسبت به آن در خلال ایام حیاتمان سخن میگوید.
با این همه به نحو فلسفی تمامی آنچه که وی میتواند مفروض بدارد آن است که ذهن فناناپذیر به خاطر متحد شدنش با خدا پس از مرگ، واجد آگاهی خواهد بود، چرا که خدا دارنده آگاهی است، اما دیگر مداومت آگاهی فرد را در طول مدت حیات نمیتواند مسلم بدارد.
چنانکه پیشتر نشان دادهام پارهای از مهمترین عبارات اسپینوزا در بحث از جاودانگی نفس، حاکی از تأثیر غیر قابل تردید وی از انکار صریح«اریل اکوستا» درباره این آموزه سنتی و در حکم انتقاد مستقیم از آن است.
اسپینوزا بوسیله کسانی که او را میشناختند، چونان انسانی وصف شده است که زندگی آرام و انزواجویانهای را زیسته است، اگر چه زندگیای نه عاری از دوستی و صفا.
اما دوستتر میداریم با زندگی نامهنویسان اسپینوزا در این نکته که وی بوسیله فلسفه خود بدین شیوه از زندگانی هدایت شده، موافقت بهم رسانیم.
اما متأسفانه گوشهنشینان و عزلتگزینان مولود فلسفهها نیستند، و نه حتی محصول فلسفههایی که بر خلاف فلسفه اسپینوزا انزوای از حیات را چونان فضیلتی آرمانی موعظه میکنند.
بر عکس آنها ساخته و پرداخته نامهربانی محیط اجتماع و ثمره جهل زمانه نسبت به نفوس انسانی میباشند.
اما درباره اقتضائات محیطی یا شخصی که ارتباط عادی او را با جامعه منقطع ساخته بود، اسپینوزا-که پس از ارسطو، آدمی را چونان حیوانی اجتماعی تعریف میکرد-خود را با همان حکم عقلی که برای دیگران تجویز میکرد، رهنمود میداد-بوسیله قاعده خود که به موجب آن آدمی هنگامی که در حیات جامعه مشارکت میجوید از وقتی که در تنهایی بسر میبرد، آزادتر است.(قضیه 37).
لذا در انطباق با این قاعده بود که بدون تردید به حیات فعال اجتماعاتی که پس از خروج از آمستردام در آنها عمر گذرانده بود، یعنی راینبرگ، دوروبورگ و هاگ میپیوست، وی در این مناسبات بود که به شهروندی قابل توجه، محترم، واجد روحیه عمومی و رکن جامعه هویت مییافت.
همچنین شاید به رغم تفاوتهایی در خداشناسی، وی میتوانست به کلیسای لوتری دوست خود دکتر کوردس در هاگ پیوسته باشد.و من میتوانم او را در روز یکشنبهای در نظر آورم که به دعوت آن طبیب خوب قدیمی، به خدمت کلیسا کمر بسته است.
او موعظهای میکند که در قبال آنچه وی «پیشداوریهای اهل زمانه»مینامد سخت حملهآمیز است.در این خطابه وی به اعتقادات سادهلوحانه در خصوص روحیت خداوند، رابطه شخصی او با انسانها، ارشاد بیواسطهاش در امور بشری اصل الهی متون مقدس یعنی آزادی اراده انسانی، جدایی نفس از بدن و بقای نفس پس از مرگ بعنوان یک هویت فردی سخت حمله میبرد.
وی پس از ختم خطاب، تأمل میکند و میگوید: «اکنون بیایید دست به دعا برداریم»او در نیایش خویش خدا را«که خالق عالم است»برای خیر سرشارش سپاس میگوید، برای فراموش کردن «گناهانمان»از او عذر تقصیر میطلبد، برای برخورداری از فروغ الهی در روشنگری و فهم راستین «کلمهای که او آشکارا ساخته است»، و نیز طلب عنایت الهی برای«هدایت ما»در صراط عدالت و تقوی، و پایانی که ما زندگی جاودانه را به میراث بریم و از برکتابدی در حضور جلال الهی بهرهمند باشیم، هم از او مدد میجوید.
به تدریج که به پایان ستایش خویش نزدیک میشود، نگاهی گذرا به انبوه جمع میاندازد و ناگاه متوجه میشود که در یک کلیسای مسیحی است. بیدرنگ این کلمات را میافزاید:«به نام مسیح، زبان خداوند، که روحش ایده خداست، که به تنهایی ما را به سوی آزادی، رستگاری، برکت و میلاد نو رهبری میکند.آمین»