نگاه متناظر به علم دینی
آرشیو
چکیده
متن
در باب ضرورت علم دینی نگاه های متفاوتی وجود دارد که از یک منظر نمی باشند. به عنوان مثال منظری که منشا طرح نظریه علوم دینی در فرهنگستان علوم اسلامی شد، محتوای این مقاله را تشکیل می دهد.
کارکرد عینی و حضور دین در عرصه حیات اجتماعی بشر ایجاب می کند که ما علم دینی داشته باشیم . البته ممکن است که کسانی هم ازابعاد دیگری به این ضرورت رسیده باشند ولی این ضرورت از این زاویه یک ضرورت دیگری است که توسعه دیگری هم پیدا می کند. قطعاتحقق عینی اسلام نیازمند به مفاهیمی کاربردی است و این مفاهیم کاربردی اگر ارتباطشان با دین بریده شد در خدمت اهداف دینی قرارنمی گیرند. زیرا مفاهیم کاربردی طریق تحقق دین در عینیت هستند که ارتباط منطقی و روشن آنها به دین تمام شده باشد. این ضرورت ایجاب می کند که باید به دنبال تولید علم دینی برای تحقق عینی دین و ایجادیک تمدن دینی بود. اما این ضرورت تا چه حد موفق شده است ، بستگی دارد که توفیق را چه چیز بدانیم و این راه را چگونه تخمین بزنیم ؟ به نظرمی آید که این راه باید یک مسیر طولانی را طی کرده تا به نتیجه برسد وبدون یک انقلاب عظیم فرهنگی هم این راه به تمامیت طی شدنی نیست . قبل از انقلاب فرهنگی هم باید ضرورت انقلاب فرهنگی پیدا واجتماعی شود و مبانی این انقلاب فرهنگی ساخته شود تا زمینه برای تحقق انقلاب فرهنگی فراهم شود. این دو یعنی احساس ضرورت برای انقلاب فرهنگی جهت ایجاد یک تحول در مفاهیم کاربردی جامعه ،پیدایش چنین ضرورتی و به دنبال آن شکل گیری مبانی چنین علمی ،محتاج به انقلاب سیاسی است . قبل از یک انقلاب سیاسی عظیم ،انقلاب فرهنگی تحقق یافتنی نیست . بنابراین بستر تحقق انقلاب فرهنگی و پیدایش علوم دینی ، یک انقلاب سیاسی است که بایستی به دنبال تحقق آرمان های دین و کارآمدی عینی دین باشد. انقلاب سیاسی با این آرمان ها نظیر انقلاب اسلامی که اتفاق افتاده که معتقد به ضرورت حضور دین در عرصه اجتماعی بشر آن هم در مقیاس جهانی است بر این باور است که دین باید در تعریف عدالت سیاسی ، اقتصادی وفرهنگی در مقیاس بین المللی ، جهانی و ملی دخالت کند که انقلاب عظیمی می تواند پشتوانه یک انقلاب عظیم فرهنگی باشد. زیرا برای رسیدن به اهداف خود نیازمند به یک سلسله علوم یا به تعبیر دیگرمفاهیم کاربردی است که بتواند رابطه بین آن ایده ها و آرمان ها را باتحقق عینی تمام کند.
بنابراین پیدایش یک انقلاب فرهنگی از آثار و لوازم یک انقلاب سیاسی بوده و مرحله پیدایش چنین ضرورتی در شکل اجتماعی آن هم قاعدتا هنگامی است که تعارض بین ایده های این انقلاب وسازوکارهای علمی اداره آشکار شود. تا زمانی که ناهنجاری و تعارض بین ایده ها و ارزش ها و سازوکارهای فرهنگی عیان نشود ضرورت یک تحول فرهنگی آشکار نمی شود و نفس آشکار شدن این تعارض بعد ازیک تجربه طولانی اتفاق خواهد افتاد. به عبارت دیگر یک انقلاب سیاسی برای رسیدن به اهداف خود باید از سازوکارهای موجود استفاده کرده تا به جایی برسد که این تعارض ها شناخته شود. یعنی درآسیب شناسی به درک این تعارض برسیم و هنگامی که به درک این تعارض رسیدیم ضرورت تحول فرهنگی پیدا می شود تا این انقلاب سیاسی که اتفاق افتاده ماندگار و ظرفیت ماندگاری داشته باشد که قاعدتا به یک انقلاب فرهنگی حتما ختم می شود. یعنی برای تحقق ایده های خود سازوکار فرهنگی خود را تولید خواهد کرد. زیرا یک انقلاب متکی به انگیزه ها و تعلقاتی است که در متن جامعه اتفاق می افتد. اگرظرفیت این تعلق ها بالا و ماندگار باشد قاعدتا سازوکار تحقق خود راتولید خواهد کرد.
بنابراین در ابتدا پس از انقلاب سیاسی باید دید آیا ضرورتی برای انقلاب فرهنگی وجود دارد؟ اگر این ضرورت تبیین و توضیح داده شده تحقق اسلام در عمل از طریق مفاهیم کاربردی جاری می شود و مفاهیم کاربردی هم اگر هماهنگ با دین نباشند قاعدتا طریق تحقق ایده های دینی نخواهند شد. براین اساس یک مرحله بحث ، منطقا بحث ضرورت است که چه ضرورتی دارد که نیازمند یک انقلاب علمی و یا تولید علم دینی باشیم ؟ عرصه این علوم دینی کجاست ؟ آیا از علوم محض تا علوم اجتماعی همه را یکنواخت می پوشاند و یا با تفاوت ؟ اگر ضرورت چنین انقلابی اثبات شد، طبیعی است که در مرحله بعدی ، باید مبانی تحقق چنین اهدافی را بازگو کرد و یک نظریه منسجمی باشد که این نظریه قدرت تحلیل را داشته باشد و بتواند پایه ای برای ایجاد یک علم دینی بشود. در مرحله مبانی طبیعتا باید گفتگو کرد که چه توفیقاتی بدست آمده است ؟
مرحله سوم مرحله نتایج است که چگونه می توان به نتایج مثبت رسیده و علم دینی را تولید کرد که در این هنگام محتاج به یک انقلاب فرهنگی است تا علم جدید تولید شود. زیرا تولید علم جدید یک پروژه اجتماعی است و باید سازمان های بزرگی در خدمت این کار قرار بگیرندتا چنین چیزی تولید بشود. مرحله تولید علم دینی که مرحله به نتیجه رسیدن است با تلاش های محدود قاعدتا انجام شدنی نیست ولی مرحله مبانی اش که مرحله تولید نظریه های حاکم است قابل تحقق است که معتقدیم چنین چیزی تولید شده است . یعنی ما مدعی تولیدفلسفه علمی هستیم که از یک سو مستند به مبانی دینی است و از سوی دیگر قدرت رهبری علوم را دارد و می تواند منتهی به فلسفه های مضاف بشود. منظور از فلسفه های مضاف فلسفه روش هاست که این روش ها راهماهنگ نماید و بعد در حوزه معرفت دینی و معرفت های علمی واجرایی در این سه حوزه هماهنگی در تولید معارف داشته باشیم . این فلسفه تولد شده و روش های عام خود را هم تولید کرده است که این مهمتر از تولید خود فلسفه است . در تاریخ فلسفه فیلسوف هایی تاسیس یک فلسفه کردند ولی یک منطق متناسب با آن فلسفه و حدود اولیه خودرا نتوانستند تولید نمایند، لذا در توسعه مفاهیم خود توفیق چندانی نداشتند. آنچه که به عنوان مبنای انقلاب فرهنگی در طول دو دهه گذشته تولید شده است ، اول فلسفه شدن و دوم روش عامی است که زیرساخت برای روش های خاص در حوزه های خصوصی است .
بنابراین پایه و فرهنگی که بتواند پایگاه وفاق جمعی و تفاهم اجتماعی برای ادامه راه ، تولید شده باشد فراهم شده است . ممکن است که این سئوال برای برخی مطرح شود که چه رابطه ای بین فلسفه مضاف که فلسفه علم جزء آن است و بحث روش شناسی و تولید علم وجود دارد؟فلسفه علمی که در غرب به وجود آمد ناظر به توصیف و تبیین علل عالمانه بود، یعنی عملا فلسفه علم مقدمه ای برای تولید علم توسطعالمان نیست و اینگونه نیست که عالم زیست شناس ، فیزیک دان تحقیق کنند که فلسفه علم چه می گوید و بر گفته های آنان عمل کنند تابه علمی برسند، بلکه عالمان کار خود را انجام می دهند. فیلسوفان علم پس از عالمان به وجود آمدند و کار آنها ناظر به توصیف و تبیین چگونگی عمل عالمان است و این است که اگر ما به فلسفه علمی برسیم که مدعی هستیم مبتنی بر مبانی و معارف اسلامی و دینی است چگونه می توان به واسطه این فلسفه به تولید یک علم دینی رسید؟ زیرا این نگاه با آن چیزی که قبلا در غرب اتفاق افتاده و دو حوزه فلسفه علم وعلم را به وجود آورده است بسیار متفاوت است .
در پاسخ این شبهه باید دانست که هر گاه بخواهیم به یک هماهنگی در شبکه علم برسیم ، مجبوریم از طریق منطق ها هماهنگی ایجادکنیم . گاهی که قرار بر تولید و ساماندهی علم نیست و تولید فرهنگ بنانیست که سامان دهی شود یعنی تولید فرهنگ بنا نیست که مدیریت شود و بنا نیست در عرصه های مختلف مثل یک شبکه هماهنگ عمل بشود، آنجا ممکن است که عالمان مختلف کاروان علم را به پیش ببرندو احیانا به تعارض های جدی با همدیگر برسند ولی اگر بخواهیم درتولید علم یک هماهنگی ایجاد کنیم مجبوریم برای ایجاد یک شبکه به مدل برسیم . اینجا است که هماهنگ سازی و همسان سازی مجموعه اطلاعات بشر )نه برابری (، احتیاج به یک مدل دارد که آن طبیعتا مبتنی بر یکسری پیش فرض هایی است که باید با فلسفه اخذ بشود.
بنابراین مسیری که در گذشته اتفاق افتاده و در این زمان بر اساس آن تحلیل ها صورت می گیرد ممکن است با آن تحلیل به یک پایه ای رسیدو آن پایه بتواند مسیر را روشن تر برای آیندگان ترسیم کند. آنچه که درفلسفه علم تولید می شود حتی آن بخشی که متاخر از علم است برای ادامه علم پایه قرار می گیرد. دیگر این گونه نیست که اگر تبیین روشن ودقیق از روش کار عالمان به دست آمد این برای آیندگان به کار نیاید و درادامه توسعه کارآمد نباشد. بنابراین در رفت و آمدی که بین علم و فلسفه علم می شود، باید گفت که فلسفه علم تکمیل می شود. همیشه اینگونه نیست که فلسفه علم در همه زوایای مقدم بر علم باشد بلکه در کنش وواکنش که بین این دو اتفاق می افتد تکمیل می شود. یعنی رشد فلسفه علم همیشه از ناحیه فلسفه های حاکم نیست ، بلکه از ناحیه خود علوم است و به اصطلاح رفت و برگشتی ، که با آنها دارد فلسفه علم تصحیح وتکمیل می شود، ولی به این معنا نیست که نقش فلسفه علم را درهماهنگ سازی تحقیقات و ارتباط این فلسفه مضاف با فلسفه حاکم رانادیده گرفت ، بلکه هم این ارتباط برقرار است و هم از آن طرف فلسفه علم گاهی در عمل تصحیح و یا تکمیل می شود. این تعاملی که اتفاق می افتد مانع این نیست که ما فلسفه علم را ابزار هماهنگ سازی تحقیقات قرار دهیم ، به خصوص در مرحله ای که به دنبال ایجاد شبکه باشیم ، حتما باید مدل برای تولید یک شبکه و هدایت داشت .
باز در مقابل ممکن است این اشکال مطرح شود که نظریاتی که درفلسفه علم از حوزه پوزیتیویستی و منطقی به وجود آمد و بعدعقب نشینی هایی که در تجربه گرایی پوپر صورت گرفت ، مدعی بودند که بر اساس تئوری مان ، 1.عمل عالمان را تبیین می کنیم و بعد از آن هم تجویز کردند اگر بناست ، که کار عملی ای انجام بشود باید از قوانین ماپیروی کنند تا عملی باشد.
2. انحرافاتی که به وجود آمده است به این دلیل می باشد که از این مدل فلسفه علمی پوزیتیویستی یا نگاتیستون استفاده نشده است ، منتهی یک مقدار که جلو آمدند دیدند که با شواهد تاریخ علمی سازگار نیست .یعنی عالمان هیچ گونه توجهی به آنچه که فیلسوفان می گویند ندارند.آنها کار خود را انجام می دهند و فیلسوفان هم کار خود. به همین دلیل این رابطه تولید فلسفه علم برای علم چیزی است که در فلسفه موردمناقشه جدی قرار گرفته است . باید در پاسخ این گروه گفت که به دو نکته بایستی توجه شود.
نکته اول این که اگر منطق بتواند رابطه بین مفاهیم نظری و آزمون وخطا را برقرارسازد، قاعدتا می تواند پایه ای باشد برای مطالعات علمی .البته ممکن است خود این منطق در مقام عملی تصحیح شود. نکته دوم اینکه آیا شما هماهنگی این گرایش ها و عرصه های مختلف علوم رامی خواهید داشته باشید؟ به عبارت دیگر می خواهید نظام علمی داشته باشید؟
در اینجا ممکن است پاسخ بدهند که ما به یک فیلسوف به عنوان کسی که قرار است رهبری یک نظام را به عهده بگیرد چنین هماهنگی ای شاید لازم باشد. منتها عالمان کاری به این ندارند که حرفی که می زنند با حوزه فیزیک یا کسی که در بحث فیزیک بحت می کند یا در حوزه زیست شناسی یا با حوزه های دیگر علوم سازگاری دارد یا ندارد؟ زیرا فیزیک دان به کار خود نگاه می کند و هیچ کاری به حوزه زیست شناسی و شیمی ندارد.
پاسخ این نگاه معلوم است زیرا باید پاسخ دهند که آیا می توانند مدلی را ارائه دهند که این مدل این مطالعات را هماهنگ نماید؟ آیا می توان راهی پیدا کرد برای اینکه این گمانه زنی و رشد علم (گزینش و پردازش )طوری سامان دهی گردد که هماهنگ شود یا هماهنگی اتفاق نمی افتد؟
آن چیزی که در حال حاضر در دنیا مطرح است ، تعارض یا تباین و یاهماهنگی بین عرصه های مختلف علوم است . هر چند در عرصه مختلف سعی در همگرایی وجود دارد ولی بدین معنا نیست که گفته شوداگر شما پشت سرتان تاریخ علم را ببینید ممکن است بگوئید در تاریخ علم شبکه وجود نداشته است ، ولی بهینه کردن رشد علم نیازمند به ایجاد هماهنگی است یا نیست ؟ شاید ادعا شود این هماهنگی به عنوان یک پیش فرض فلسفی در اذهان بعضی از عالمان وجود داشته و سعی دارند که مثلا در عرصه فیزیک ، وحدتی در عرصه های فیزیک به وجودبیاید و تاریخ علم فیزیک نشان داد که این وحدت عملا در حال ایجادشدن است منتهی این یک پیش فرض متافیزیکی است ، یعنی ضرورتی ندارد. و ممکن است در عمل یک اتفاق دیگری بیفتد. اما درمقابل باید دانست که ممکن است در عمل اتفاق دیگری بیفتد و بعدبتوان آن اتفاق را در مدیریت منحل کرد (مدیریت شبکه ) اگر می خواهدموفق باشد باید به گونه ای پیش برود که بتواند در مجموع با آزادی عملی که در عرصه های مختلفی وجود دارد هماهنگی ایجاد شود.
بحث دیگری که باید مطرح شود این است که در گذشته علم چه اتفاقی افتاده بود؟ ممکن است بگویند در گذشته علم ، شبکه علمی وجودنداشته است . یعنی حتی هماهنگی مطلق نبوده است . ما هر چه پیشرفت کنیم و به سمت توسعه برویم و بخواهیم برنامه ریزی آن درعرصه های مختلف حیات ، هماهنگ و تعارضات در عرصه های مختلف تصمیم گیری کم باشد و رو به صفر برود و بعد هماهنگی ایجاد شود،مجبوریم در تولید علم هماهنگی ایجاد کنیم . اگر ابزار تصمیم سازی وتصمیم گیری هماهنگ نبود، تصمیم گیریها هماهنگ نخواهد شد. هرچند به یک تعارض فرسایشی منتهی می شود ولی باید قاعدتا دنبال سامان دهی تولید گسترش علم باشیم که البته در سامان دهی باید به واقعیات یا به بخشی از واقعیت توجه کرد. خصوصیات محققین ، پیشینه علم و... همه این مسائل باید در نظر گرفته شود. اما با فرض همه اینها،باید طراحی شبکه ای را نمود، که با فرض آزادی عمل افراد، در عین حال ، هماهنگی دائما رشد کرده و همگرایی در بین عرصه های مختلف علوم رشد کند.
شاخصه تولید نظریه جدید
این مطلب با یک مثال عینی توضیح داده می شود، که نمونه ساختارشکنی ، ساختارشکنی در ایجاد انقلاب سیاسی است . انقلاب اسلامی نمونه آشکاری است از اینکه کار بدیعی خلق شده که این کیفیت سابقه نداشته و به سرعت از مرزهای جغرافیایی اش هم عبور ووارد عرصه های بین المللی شده و در مقابل قدرت های مسلط بر دنیاجسارت ایجاد کرده است . این در عرصه فرهنگ تحقق یافتنی است واتفاقا، اتفاق هم افتاده است و فقط هم ظرفیت ایمان و عقلانیت می خواهد که ترکیب این دو در هم منتهی می شود به تولید ایده های جدید. ظرفیت ایمانی اگر بالا شد و تعلق روحی که عامل اصلی اوست ،تاثیرگذار محوری است ، به دنبال آن ممکن است چنین اتفاقی بیفتدالبته به اضافه یک عقلانیت و ضریب هوشی بالا. پس قطعا چنین چیزی وجود داشته و نفس پیدایش یک فلسفه جدید که ربطی به فلسفه اصالت ماهیت ، اصالت وجود و یا نسبیت هگلی و یا نسبیت انشتین ندارد بلکه فلسفه جدیدی است که قدرت محاسبه عام و خاص را دارد وبر پیش فرض های خاص خود هم استوار است . نفس تولید چنین فلسفه ای و جاری شدنش در تولید روش عام خود یعنی به تعبیر دیگرمنطق نسبیت عام ، این علامت چنین چیزی است و این ظرفیت هم ظرفیت برآمده ای از انقلاب اسلامی و مرحله جدیدی از گرایش به معنویت است که معنویت اداره در جامعه را می خواهد. یعنی اسلام را درعمل و تحقق عینی تعقیب می کند. نفسی چنین انقلابی ناشی از رشدمعنویت و گرایش به اسلام است . یعنی گاهی ما اسلام را می خواهیم برای حوزه فردی مان که چنین تعلقی منشا پیدایش انقلاب سیاسی باچنین ایده هایی نمی شود. زیرا انقلاب سیاسی با این ایده ها و رشد آن درعالم معلوم ، تعلق به حاکمیت وحی در حیات بشر در حال رشد است . درلایه های باطنی حیات بشر اتفاقاتی جدی در حال انجام شدن است واین ظرفیت از ایمان قدرت ایجاد جسارت فرهنگی را دارد، کما اینکه جسارت سیاسی را هم ایجاد کرده است .
پس عملا یک شبکه فلسفی نیاز است که بتواند جریان تولید و هدایت علم را دنبال کند و از آن طرف هم ایمان دینی و تکیه به معارف اهل بیت می تواند این جسارت روحی و روانی را به افراد و به جامعه عنایت نماید که ساختارشکنی در عرصه اجتماع بکنند که این نیازمند است که یک نظریه دقیق راجع به تکامل علم داشته باشیم . اینها همه تخمینی است ولی راه صحیح این است که با یک فلسفه تاریخ و نگاه فلسفه تاریخی و تکامل علم وارد بحث بشویم که چگونه علم تولید می شود. اگربه آن نگاه وارد بشویم می توان تحلیل کرد و به نظر می رسد چنین اتفاقی افتاده است و این امور پارامترهای محدودی از آن واقعیتی هستند که باید بر روی آن دقت شود.
باز ممکن است در اینجا اشکال شود که فرض کنیم با توجه به آن مقدمات حتی نظریه ای علمی را هم مدعی شدیم که تولید شده است .این نظریه هم باید علی القاعده به عرصه داوری نهاده شود، جامعه علمی که در مقابل این نظریه قرار دارد، چه جامعه است ؟ چگونه با این نظریه برخورد می کند و چه شواهد و قرائتی را می توان در مقابل این جامعه علمی ارائه کرد؟
در پاسخ این اشکال باید توجه کرد که در ابتدا باید بحث دقیقی رامطرح کرد که تفاهم چگونه اتفاق می افتد و مبنای تفاهم چیست ؟آیاتفاهم پایگاهش به حقیقت جویی انسانها بر می گردد؟ یا این که چیزدیگری است و بر پایه آن نظریه معرفت شناسی است تا باید توضیح دادکه چگونه می توان وفاق و تفاهم ایجاد کرد و چه عواملی بر تحقق این تفاهم حاکم هستند؟ به نظر می رسد، بخشی از زمینه های ایجاد تفاهم ،تحولات اجتماعی است که اتفاق می افتد و بخشی هم ظرفیت ایمانی است که در جامعه اتفاق می افتد. یعنی اینگونه نیست که همیشه تفاهم به ظرفیت نظری یک نظریه بر گردد، بلکه عوامل دیگری وجود دارد که در ایجاد تفاهم موثرند. اگر مجموع آن عوامل را بخواهیم حساب کنیم به نظر می آید بستری برای ایجاد تفاهم به وجود می آید و در پایان یک نظریه قدرت دفاع عقلانی را از خود باید داشته باشد و اگر ناظر به کارآمدی علمی است باید قدرت خود را در کنترل عینیت به ثبت برساند.اما اقبال به یک نظریه و پذیرفته شدن یک نظریه تابع این دو نیست .یعنی بسترهایی در تحولات اجتماعی وجود دارد که کمک می کنند به نظریه ای که کارآمد است در دفاع از عقلانیت خود و همچنین کارآمداست در کنترل عینیت ، و مدعی نسبت به عینیت است که به ثبت اجتماعی برسد. یعنی پذیرش اجتماعی نسبت به یک نظریه فقط برمدار این دو عامل نمی چرخد. جامعه شناسی علم را هم باید مورد توجه قرار داد. تکامل در تاریخ و گاهی نگاه فلسفی به تکامل تاریخ را هم بایدمورد بررسی قرار داد. آن گاه می توان ادعا کرد که یک نظریه چگونه به ثبت اجتماعی خواهد رسید و ماندگار در تاریخ می شود. یکی از عواملی که برای ثبت یک نظریه لازم است این که بتواند دفاع عقلانی از خودکرده و کارآمدی عینی اش را به ثبت برساند.
منظور از دفاع عقلانی یعنی در ابتدا باید هماهنگی خود را به ثبت رساند و بعد بتواند پیش فرض ها و حدود اولیه اش را به ثبت اجتماعی برساند. اگر بتواند کارآمدی ، هماهنگی و عقلانیت حدود اولیه خود را تمام کند، یک گام در تثبیت برداشته است . این گونه نیست که هر نظریه ای که این خصوصیات را داشت حتما موفق باشد. نظریه ای که مدعی تمدن دینی است اگر بستر اجتماعی تمدن دینی پیدا شد به سمت دینی شدن است البته ممکن است در مسیر رشد خود اصلاح بشود و اصطکاک اجتماعی که ایجاد می شود به رشدش کمک کند.
بر این اساس دیگر معنا ندارد که گفته شود بحث بر سر این است که این بستر اجتماعی لازم برای قبول یک نظریه است . آیا این بستر درجامعه ما باید وجود داشته باشد و جامعه ای که انقلاب سیاسی در آن رخ داده و ادعا می شود که انقلاب فرهنگی هم دارد در آن شکل پیدا می کندو یک فرهنگ جدید در جامعه به وجود می آید و چنین جامعه ای در کل ممکن است شرایط اجتماعی برای پذیرش یک نظریه علمی جدید درآن فراهم شده باشد، منتها این انقلاب سیاسی در عرصه بین المللی هنوز رخ نداده است ، هر چند ممکن است در گوشه و کنار جهان یکسری انقلابات منبعث از این انقلاب در حال شکل گیری است ، و به تبع فرهنگ این انقلاب در حال صدور است ، ولی هنوز جامعه علمی حاکم برجهان هنجارهای خود را دارد دنبال می کند نه هنجارهایی که منبعث ازانقلاب سیاسی و فرهنگ ایران است . پس هنوز شرایط برای طرح یک نظریه در عرصه بین المللی وجود ندارد و باید از آن ملاکها و قواعدی که جامعه علمی بین المللی موجود برای طرد و اخذ نظریه ها استفاده می کند، استفاده کرد. البته این یک بحث دقیقی است که چگونه باید درعرصه بین المللی رشد کرد و اندیشه خود را ترویج داد؟ در عرصه بین المللی باید به دقت تامل کرد که واقعا جنگ فرهنگی است یاگفتگوی فرهنگی ؟ به نظر می رسد جنگ فرهنگی است نه گفتگوی فرهنگی . یعنی فرهنگ دینی و فرهنگ دنیاپرستی جنگ دارند، جنگ فرهنگی هم دارند و از طریق جنگ فرهنگی رشد می کنند. نظریات فرهنگ دنیاپرستی ، فرهنگی که بعد از رنسانس به رشد اروپایی خودرسید، با فرهنگ دینی سر جنگ دارد و از طریق جنگ فرهنگی کار جلومی رود. دلیلی ندارد که جامعه مادی به عنوان نظریه و به راحتی این نقدرا بپذیرد. در میدان جنگ فرهنگی است که برتری خود را به فرهنگ مادی می توان اثبات کرد. از طریق جنگ فرهنگی باید میدان را باز کرد.کماکان که در دنیای امروز از طریق برخورد سیاسی و جنگ سیاسی جایگاه خود را درست کردیم . یعنی موازنه جهانی به نفع مذهب در چنددهه اخیر تغییر کرده است به طوری که تمدن های مذهبی دارند به رسمیت شناخته می شوند، (حتی در نظریه برخورد تمدن ها) این معنایش این است که انقلاب اسلامی در این موازنه در صدد است که خود را به ثبت برساند. این در جنگ فرهنگ اتفاق خواهد افتاد. یعنی به عنوان یک فرهنگ شناخته خواهد شد. فرهنگی که می تواند کارآمدی عینی و هماهنگ سازی عینی حیات بشر و قدرت کنترل عینیت را داشته باشد به عنوان فرهنگ علمی شناخته خواهد شد. در حال حاضرکارهایی انجام می گیرد که دارد منتهی می شود به مهندسی علم جدید، ودر واقع پایه ای برای پیدایش مدرنیته جدید بشود. و در آینده تبدیل به مدرنیته های جدید شود یکی از آنها مدرنیته اسلامی است . البته مدرنیته اسلامی نه به مفهوم اسلامی کردن مدرنیته کنونی بلکه به مفهوم تمدن اسلامی است . یکی از نظریات جدیدی که در حال حاضر در دنیا مطرح است . این است که در آینده مدرنیته های مختلف در دنیا شکل می گیرندکه در آنها تجدد است ولی نه به روال تجدد کنونی . تمدن موجود توسعه یافته با ایده ال های خاص خودش است و طبیعتا علم خاص خودش راهم تولید می کند. پس با جنگ فرهنگی است که می توان معارف علمی را به عنوان یکسری معارف علمی که کارامدی دارد به ثبت رساند به شرط اینکه از یک سو هماهنگی علمی داشته و همساز با مبانی دینی باشد. اگر چنین کارآمدی را داشت و هماهنگ با معارف دینی و قدرت آزمون و خطاء، کارآمدی عینی ، قدرت تعریف از حرکت در عینیت وکنترل عینیت را داشت ، به عنوان یک فرهنگ در مقابل فرهنگ دنیاپرستی به ثبت خواهد رسید. (ثبت جامعه ایمانی ) و طبیعتا تعارض بین دو محافل کارآمد می شود. این تشبیه ، تشبیه گویایی نیست و ازجهات مختلفی به آن اشکال است . فرض شود یک طب ملکولی و یک طب گیاهی مطرح است . این دو طب در تحلیل و آسیب شناسی و درمان و نسخه نویسی با هم متفاوتند. هر یک دارای کارآمدی اند. کارآمدی طب ملکولی در حال حاضر بالاتر بوده و به رسمیت شناخته شده است .ولی اگر طب گیاهی کارآمدی خود را رشد دهد، طبیعتا به عنوان یک شیوه دیگر در دنیای امروزه به رسمیت شناخته می شود.
علم دینی باید به شکل شبکه ، به صورتی که قابل عرضه در دنیا باشدتولید شود. البته در حال حاضر چیزهایی به عنوان علم دینی در دنیامطرح می شود که واقعا علم دینی نیست . فرض شود که یک نظریه پردازاعتقاد پیدا می کند. به این که یک عامل متافیزیکی هم وجود دارد که اوقدرت محاسبه اش را ندارد که در روابط تولید فرهنگ در دنیای امروز،نقشی ایفا نمی کنند. جریان تولید فرهنگ و بستر فرهنگ در دنیا، امروزه این بسترها نیست ، این که اطراف و اکناف دنیا افرادی هستند که کم کم گرایش های معنوی شان به صورت فردی در نظریه پردازی شان در حال ظهور و بروز است به معنی تولید شبکه علم نیست . آنچه که در حال حاضر تاثیرگذار است ، ساختار حاکم بر تولید علم ، و ساختار برآمده ازمدرنیته است . علم دینی را اگر به این معنا بگیریم درست نیست چون هر فرد می تواند در یک جایی گمانه ای زده و در گمانه اش هم یک عامل دینی را هم محاسبه کند و احیانا یک آزمون و خطای جزیی هم داشته باشد. اگر قرار است یک علم دینی به عنوان یک شبکه در مقابل شبکه علمی که الان در دنیا وجود دارد (جریان علم سکولار در دنیا) ایجاد شود،تا زمانی که ایده و انگیزه تولید علم جدید عمومی نشود علم جدید تولیدنخواهد شد. هر چند ممکن است تصور شود آن تلاش های موردی هم در زمینه سازی این بستر اجتماعی دخیل است . در فیزیک کنترل مکانیک که بررسی می شود از اوائل پیدایش اش دو حرکت عمده درمقابل هم شکل گرفتند:
1. جریانی که یک نگرش ابزارانگارانه به علم داشت .
2. جریانی که موضع رئالیستی نسبت به معرفت و علم از خود نشان می داد. این دو موضع در مقابل هم قرار گرفتند ولی چون در اوایل کار آن موضع ابزارانگارانه مدافعین بیشتری داشت تا دهه 50 و 60 مورد اقبال عمومی قرار گرفت . در مقابل آنها فقط انیشتین به تنهایی از موضع رئالیستی خود دفاع می کرد، ولی تلاش های بی دریغ او در این 50 سال باعث شد مقداری فیزیک کونتوم (نگرش ابزارانگارانه ) تغییر پیدا کند واین دو به یک مرحله تعادلی برسند و ادعاهایی در دهه های اول این قرن را به عقب نشاند.
پس بوجود آوردن یک انقلاب علمی تا بسترش فراهم نباشد. اولا رخ نخواهد داد. یعنی این بستر علاوه بر اینکه آن ابعاد انقلاب سیاسی وانقلاب فرهنگی را اقتضا می کند می طلبد که خود جامعه علمی هم دچاریک تشتتی بشود. اگر جامعه ایران قبل از انقلاب جامعه ای کاملایک دست و در راستای اهداف و برنامه های شاه شکل گرفته بود و عمل می کرد عملا انقلاب سیاسی با مشکلات جدی ای روبه رو می شد. تحقق انقلاب سیاسی مبتنی بر تشتتی است که در جامعه سیاسی موجود رخ می دهد. اگر چنین تلاش هایی در حال حاضر به صورت موردی صورت نگیرد، جامعه علمی موجود را دچار تشتت نکند، آن انسجام و پیوستگی موجود که جامعه علمی لااقل مدعایش است ، مقاومت می کند وتلاش های مورد هم نیاز است . بر این اساس این تلاش های موردی اگربه یک پایگاه قدرت سیاسی تکیه نکند، قدرت هماوردی ندارد. آنها درتبدیل شدنشان به شبکه در مقابل شبکه علم سکولار حتما محتاج یک پایگاه سیاسی قوی و یک پایگاه ایمانی هستند. باید پذیرفت که آیاتکامل علم ، وقتی قرار است در مورد آن نظریه پردازی شود با یک نگاه فلسفی تاریخی صورت می گیرد و همه عوامل درون زا و برون زایش را باهم نگاه و محاسبه می شود؟ یعنی یک مدل علمی برای محاسبه تکامل علم ارائه می شود یا این که ذوقی بحث خواهد شد؟ نوع برخوردهایی که می شود، برخوردهای ذوقی با مسئله است . درست است که نظریه پردازی شخصی موثرند و گاهی نقش یک فرد، نقش بسیارجدی و موثری است ، ولی باید روی این مسئله دقت شود که کانون اندیشه های محوری ، افرادند ولو اینکه در بستر اجتماعی رشد کنند. البته این کلام به معنای نادیده گرفتن نگاه جامعه شناسانه نیست ، ولی ولواینکه در بستر اجتماعی رشد می کنند و فردی است که در این بستر رشدکرده مثل انیشتین که نسبت را مطرح کرده و تاثیرگذار بر فضای علمی عالم بود، یک بحث این است و بحث دیگر این است که این نظریه چه ازناحیه فرد یا از ناحیه افرادی مطرح می شد که به صورت کار سازمانی تولید بشود، آیا زمینه های رشدش چه زمینه هایی هستند؟ می تواند دردنیایی که همه طرفدار دنیای مادی و دنبال پرستش دنیا هستند، این چنین نظریه ای مقبولیت داشته باشد؟ باید اول انگیزه های دینی وایمانی رشد کند که خواستار تحقق عدالت دینی در عرصه حیات اجتماعی بشر باشد. یعنی مفهوم عدل و ظلم را به صورت دینی و غیردینی بفهمد که عدل و ظلم به دو صورت تعریف می شود حتی در عرصه اجتماعی و حتی تعاریف علمی حاکم بر جهان امروز. اگر از عدل و ظلم ،چنین انگیزه هایی و چنین رشد ایمانی در جامعه جهانی پیدا نشود، آن نظریه ای که می خواهد دنبال تحقق در عینیت باشد و معارف کاربردی بشر را در این مسیر قرار دهد، مورد اقبال قرار نمی گیرد، و این بستر رشدنظریه های علمی فقط بستر فرهنگی نیست ، بستر سیاسی و اقتصادی هم هست . اگر آن سیستم ها به عنوان عوامل برون زا و عوامل بیرونی فراهم نشوند، یک نظریه علمی رشد پیدا نمی کند. مثلا نظریه نسبیت که ظرفیت گرایش به دنیا (دنیاپرستی ) می باشد اگر ظرفیت تعلق به حیات مادی و سنت های حسی در جامعه بشری ، به حدی نرسیده بود که بتواند نسبیت را تحمل بکند رشد نمی کرد. در برابر این نگاه گاه عده ای با نگاه سطحی ناباورانه اعتراض کرده که این ادعای بزرگی است و معلوم نیست تا چه حد با تاریخ علم سازگاری دارد. ولی ابتداء باید دید که تاریخ علم چگونه تحلیل می شود؟ اصولا تولید علم و نظریه های علمی یا براساس 3 پارامتر جسارت فردی ـ جامعه ـ و تاریخ صورت می گیرد که هرسه این پارمترها دو چیز در آن ها مطرح است : گرایش به دنیا و گرایش به حق . این کلام به معنای تحلیل فلسفه تاریخی از علم است . یعنی دوگرایش حق و باطل در دنیا داریم . این دو گرایش علم و تمدن خاص خودرا تولید می کنند، که در حقیقت دو تمدن تاریخی است و تمدن دینی بسیار عمیق تر است . زیرا تصرفات عمیق تری می خواهد در حیات بشری داشته باشد و ماندگارتر است و بلوغش هم یک مراحل خاص خود را دارد. این نگاه فلسفه تاریخی در تولید علم است . پس در ادعای مورد نظر بایستی فلسفه تاریخی تکامل علم با شواهد علمی سازگاری باشد، زیرا در غیر اینصورت علامت عدم موفقیت می باشد. نکته دیگرتطابق فلسفه تاریخی تکامل علم با شواهد تاریخی است . عدم مراعات این دو نکته ، نشان گر ضعف در حدود اولیه دستگاه فکری است .
بحث دیگری که مطرح می شود این است که آیا این تئوری علم دینی مورد نظر، تمام عرصه های علم را به یک اندازه تحت پوشش قرارمی دهد یا اینکه تمایز بین علوم طبیعی و علوم اجتماعی قائل می شود؟البته بحث تفکیک ، معلوم نیست از کجا پیدا شده است و چه پایگاه علمی دارد؟ هر چند گفته شده که پایگاه آن در تمایز علوم از همدیگر وهدف آنها است . مثلا اگر هدف فیزیک را تبیین پدیده های طبیعی بدانیم دیگر بحث حق و باطل مقداری کم رنگ می شود مگر اینکه ماتعریفمان را از فیزیک مجددا عوض بکنیم . البته باید اذعان کرد که حتماهمین گونه است . یعنی تابع نظریه مختار نسبت به معرفت شناسی است که معرفت شناسی کشف است یا خیر؟ بر فرض هم که باشد انگیزه حاکم بر کشف چیست ؟€€ آیا انگیزه با انگیخته ارتباط دارند و یا از هم جداهستند؟ اصولا آیا کشف درست است و یا بحث حرکت ؟ یعنی بحث حاکمیت عقل عملی و عقل نظری است یا نه ؟ به عبارت دیگر در علوم ،هم عقل نظری حاکم است یا عقل عملی و عقل عملی اگر حاکم شدعقل عملی فرد است یا فرد به جامعه گره می خورد؟ یعنی نظام تولی وولایت اجتماعی است که در رشد علوم نقش ایفا می کند و بعد جامعه هم به تاریخ گره می خورد. یعنی جریان تکامل تاریخ در پیدایش آن ظهورمی کند. اگر با منطق انتزاع جلو آمده و امور را از همدیگر جدا نمائیم ،اشکال فوق کاملا درست است ولی اگر منطق انتزاع را کنار نهاده وارتباطات را بخواهیم تعریف کنیم . اول اراده بین انسان و فهمش را بیان نموده و تاثیرگذاری اراده بر فهم را نادیده نخواهیم گرفت و برای آن فرمول ارائه داده و اراده انسان در ارتباط با جامعه و نظام اجتماع تعریف می شود و سپس روابط جوامع با یکدیگر و شکل گیری تمدن های تاریخی را بر این اساس تعریف خواهیم کرد. این که در عرف علمی مطرح است که بشر بواسطه انگیزه کاوش گری که دارد علم را تولیدمی کند، واقعیت ندارد و مورد مناقشه جدی است .
ارزیابی و جمع بندی بحث در مرحله اول پیرامون ضرورت تولید علم دینی است . این ضرورت علم دینی برآمده از مراحل تکامل تاریخ است .تاریخ در تکامل خود همان گونه که باطل برای خود حکومت درست کرده و طرح توسعه جامعه پایدار را می دهد، حق هم به مرحله ای می رسد که برای جریان ولایت الهیه در همه شئون حیات نیازمند به یک نرم افزاری جدیدی می شود. نسبت بین این نرم افزار و دین را هم باید مشخص کرد،تا این نرم افزار جدیدابزار و جریان ولایت الهیه و خداپرستی در همه عرصه های حیات بشر باشد زیرا به همین صورت هم دنیاپرستی وولایت ابلیس و ولایت باطل برای توسعه خود در عالم به دنبال ایجادشبکه هماهنگ علم است . هرچند تا به حال توفیق مطلق هم پیدانکرده است ، ولی به نسبت موفق بوده و دائم رشد کرده و درصدد است شبکه هماهنگ تولید علم را درست نماید تا فرهنگ تخصصی جوامع راتحت پوشش خود قرار داده و نظام فرهنگ تخصصی نظام هماهنگی باشد و بر پایه آن فرهنگ عمومی جامعه را هماهنگ بکند. در این سوی ما محتاج به فرهنگ پایه ، فرهنگ تخصصی و فرهنگ عمومی هماهنگ هستیم ، که کلیه عرصه های حیات بشر را هم بپوشاند تا بتوان پرستش الهیه را در همه عرصه ها جاری کرد. به تعبیر دیگر برای جاری کردن عدالت دینی در عرصه های مختلف جامعه جهانی نیازمند به فرهنگ پایه و فرهنگ تخصصی و کاربردی و فرهنگ عمومی هماهنگ هستیم . در این مرحله این نیاز ما است و تکامل تاریخ دردرگیری بین حق و باطل به نقطه ای خواهد رسید که جامعه ایمانی درصدد توسعه پرستش خود است و لذا درگیر با فرهنگ مادی می شود، واینجا تولید فرهنگ دینی در این عرصه فراهم می شود. قبل از اینکه حکومتی وجود داشته باشد معنا ندارد از حکومت دینی و اسلامی بحث کرد; زیرا انگیزه های مردم و مومنین ولو در یک بخش از جامعه ایمانی شان باید به نقطه ای برسد که بخواهند حکومتشان بر مبنای دین باشد. یعنی عدالت اجتماعی شان هم بر مبنای دین تعریف بشود. قبل ازاین ممکن نیست . (قبل از انقلاب سیاسی ) زیرا انقلاب سیاسی به همین انگیزه بر می گردد. اگر انگیزه ها به قدرتی رسید که توانست درعرصه سیاست سنگر را از دشمن بگیرد. در همین سنگر در ادامه راه خوداحتیاج به یک انقلاب فرهنگی می شود. این تحلیل فلسفه تاریخی است و پشتوانه آن همین انگیزه ایمان است . یعنی جریان تولی به ولایت الهیه و امداد الهی است . از این سوی ایمان و تولی به ولایت الهی و از آن سوی هم امداد الهی است ، کما اینکه تمدن مادی هم بر پایه پرستش مادی و امداد الهی شکل گرفته است . (کلا نمد هولاء و هولاء).
بنابراین ضرورت علم دینی برای ضرورت تحقق حکومت دینی است .زیرا حکومت دینی بدون علم دینی بی معناست . هرگز با علم سکولارنمی توان حکومت دینی ایجاد کرد. یا باید دین را حداقلی تعریف کرد وبعد از حداقلی تعریف کردن ، او را حذف نمود همانند جریانی که در تجددو مدرنیته اتفاق افتاد. یا اگر واقعا دنبال حکومت دینی می باشیم بدون علم دینی چگونه می توان حکومت دینی داشت ؟ اگر اسلام در عمل اجتماعی حضور پیدا ننماید، چگونه بدون علم می توان ، نسبت بین علم و اسلام را تمام کرد؟ چگونه می توان گفت که محصولش قابل استناد به اسلام است ؟ عده ای سطحی نگر در حل این معضل معتقدند که ارزش هارا حاکم بر علم می نمایند ولی زهی خیال ، زیرا ارزش علم در متن اش نیست ، بلکه در تولیدش ارزش وجود دارد و در داوری آن هم ترازوی بدون ارزش وجود ندارد. قطعا سازنده ترازو، تعلقات خود را بر آن حاکم می سازد. لذا نمی توان تعلق را در انسان صفر کرد. تعلق انسان که حاکمیت بر تولیدات علمی انسان پیدا می نماید مبتنی بر نوعی تلقی خاص از انسان شناسی - جهان شناسی و جامعه شناسی است .
بنابراین اگر ادعا شد که یک نظریه باید در مقام ارزش یابی و در مقام عمل ، نتیجه بخش و مبتنی بر ایمان باشد. ادعای این که در مقام سازگاری باید سازگاری و انسجام درونی داشته باشند و انسجام درونی هم عملا منطقی باشد، یعنی تعارض و تناقض منطقی نباید در نظریه وجود داشته باشد. یعنی اینکه باید دید اولا تناقض چگونه تعریف می شود؟ گاهی مطابق ظرفیت تعلق خاص تناقض را فقط در سطح انتزاعی تعریف می کنند، لذا نمی توان در مجموعه ها او را آورد و بالاتراین که با آن مجموعه سازی هم نمی توان نمود. می توان امور بریده ،بریده از هم را به صورت جدا، جدا ملاحظه کرد و گاهی تناقض درمجموعه آورده شود. ولی در مجموعه که آورده شد باید دید یک کل راچگونه آسیب شناسی کرد که تناقض نداشته باشد؟ این مباحث یکسری بحث های معرفت شناسی جدی است که باید در جای خود مطرح بشود.
پس تاکنون بحث ضرورت اثبات شد. بر این اساس باید دانست که ضرورت انقلاب فرهنگی ناشی از تکامل تاریخ است . وقتی جامعه ایمانی در مقابل جامعه باطل به جایی می رسید که احساس می کرد بایدایمان و انگیزه خود را در حیات اجتماعی و در حکومتش و در ساختارقدرتش پیاده کند و همه عرصه های حیاتش ، عرصه بندگی خدای متعال باشد رو به یک انقلاب سیاسی می آورد. اگر در انقلاب سیاسی اش موفق شد، معلوم می شود که ظرفیت ایمان مقابل (ظرفیت دنیاپرستی )ظرفیت بالایی است و مغلوب گردیده و توانسته فضای سیاسی در دنیابرای خود باز نموده و خود را در موازنه جهانی به ثبت برساند. لذا قطعابرای رسیدن به اهداف خود نیازمند علم متناسب با ایمانش است که سازوکار و تحقق ایمان خود را در اراده جوامع به عینیت جواب بدهدتحقق این امر در درون ضرورت علم است و اما پیدایش آن هم درمرحله خاصی از تاریخ است که امکان ندارد که گفته شود، چگونه تولیدمی شود؟ پشتوانه آن چیست ؟ زیرا پشتوانه اش از یک طرف ولایت الهیه و امداد الهی است و از طرف دیگر ظرفیت ایمان اجتماعی است . اگرایمان متزلزل شد طبعا امداد الهی هم کم شده و توفیقی حاصل نخواهدشد. اگر مقاومت می نماید همان که کفار مورد امداد قرار گرفتند و تمدن درست نمودند، اینها هم امداد شده و تمدنشان را تکمیل می کنند.بنابراین هیچ احتیاجی به کمک کفار نیست که هنجارهای آنها را به کارگرفت .
انقلاب اسلامی این ضرورت را ایجاب کرد ولو در یک نهادهای مخصوص . زیرا ضرورت در ابتدا عمومی نمی شود، کما اینکه در انقلاب سیاسی ابتدا عمومی نبوده و تنها جمع خاصی به دنبال ایجاد یک حکومت اسلامی بودند، ولی بعدها انگیزه شان عمومی شد و از خواص به عوام سرایت کرد. انقلاب فرهنگی هم از خواص به عوام سرایت می کند.ابتداء در خواص ضرورتش احساس می شود و پی گیری می شود، و هر گاه که به مرزی رسید که مبنای وفاق اجتماعی گردید پایگاه وفاق اجتماعی می شود.
بنابراین ضرورت انقلاب فرهنگی بر انقلاب سیاسی ، هم در خواص ،تولید شده و هم پایگاه وفاق جمعی بر روی آن درست شده است . یعنی فلسفه شدن و منطق نسبیت عام تولید شده است . منطق نسبیت عامی که قدرت ملاحظه نسبیت پدیده ها را دارد و می تواند محاسبه کند ومنطق عامش پیدا شده است . البته منطق خاصش در هر حوزه ای که چه منطقی باید به کار گرفته شود سخن دیگری است ، البته فلسفه تکامل تاریخی مورد نظر مبتنی بر فلسفه عامی است که به نظر می آید به نسبت با معارف هماهنگ است .
تا اینجا بحث از ضرورت و هدف و راه رسیدن به آن تبیین گردید. و امادر بحث از نسبت برقراری با دنیا طبیعتا باید از بستر یک جنگ فرهنگی جلو رفت که این ضرورت از خواص به عوام سرایت می کند، کما اینکه ضرورت انقلاب سیاسی از خواص به علم سرایت می کند. در دنیای علم هم همین گونه است که از خواص به عوام سرایت می کند. ظرفیت تعلق بعضی از افراد اساسی است و نباید این افراد را از جامعه برید. گاهی فرد ازجامعه بریده می شود و محدود به فرد محوری می گردد و گاهی خود فردهم از محور اجتماعی رشد می کند ولی نقطه ظهور ایده های اجتماعی ازفرد است .
بنابراین ضرورت انقلاب فرهنگی در حال حاضر در خواص در حال شکل گرفتن و رشد است و شکل هم گرفتن و حتی مبنای گفتگو و وفاق هم تولید شده است ، گرچه خود این مبنا، مبنایی است بشری که بایدتکامل پیدا کرده و اصلاح و بهینه بشود. این مبنای تولید شده ، این فلسفه عمل اسلامی و منطق نسبیت عامش تولید شده است . فلسفه علم جدید کاملا مغایر با فلسفه علم یونانی و علم ارسطویی است .
کارکرد عینی و حضور دین در عرصه حیات اجتماعی بشر ایجاب می کند که ما علم دینی داشته باشیم . البته ممکن است که کسانی هم ازابعاد دیگری به این ضرورت رسیده باشند ولی این ضرورت از این زاویه یک ضرورت دیگری است که توسعه دیگری هم پیدا می کند. قطعاتحقق عینی اسلام نیازمند به مفاهیمی کاربردی است و این مفاهیم کاربردی اگر ارتباطشان با دین بریده شد در خدمت اهداف دینی قرارنمی گیرند. زیرا مفاهیم کاربردی طریق تحقق دین در عینیت هستند که ارتباط منطقی و روشن آنها به دین تمام شده باشد. این ضرورت ایجاب می کند که باید به دنبال تولید علم دینی برای تحقق عینی دین و ایجادیک تمدن دینی بود. اما این ضرورت تا چه حد موفق شده است ، بستگی دارد که توفیق را چه چیز بدانیم و این راه را چگونه تخمین بزنیم ؟ به نظرمی آید که این راه باید یک مسیر طولانی را طی کرده تا به نتیجه برسد وبدون یک انقلاب عظیم فرهنگی هم این راه به تمامیت طی شدنی نیست . قبل از انقلاب فرهنگی هم باید ضرورت انقلاب فرهنگی پیدا واجتماعی شود و مبانی این انقلاب فرهنگی ساخته شود تا زمینه برای تحقق انقلاب فرهنگی فراهم شود. این دو یعنی احساس ضرورت برای انقلاب فرهنگی جهت ایجاد یک تحول در مفاهیم کاربردی جامعه ،پیدایش چنین ضرورتی و به دنبال آن شکل گیری مبانی چنین علمی ،محتاج به انقلاب سیاسی است . قبل از یک انقلاب سیاسی عظیم ،انقلاب فرهنگی تحقق یافتنی نیست . بنابراین بستر تحقق انقلاب فرهنگی و پیدایش علوم دینی ، یک انقلاب سیاسی است که بایستی به دنبال تحقق آرمان های دین و کارآمدی عینی دین باشد. انقلاب سیاسی با این آرمان ها نظیر انقلاب اسلامی که اتفاق افتاده که معتقد به ضرورت حضور دین در عرصه اجتماعی بشر آن هم در مقیاس جهانی است بر این باور است که دین باید در تعریف عدالت سیاسی ، اقتصادی وفرهنگی در مقیاس بین المللی ، جهانی و ملی دخالت کند که انقلاب عظیمی می تواند پشتوانه یک انقلاب عظیم فرهنگی باشد. زیرا برای رسیدن به اهداف خود نیازمند به یک سلسله علوم یا به تعبیر دیگرمفاهیم کاربردی است که بتواند رابطه بین آن ایده ها و آرمان ها را باتحقق عینی تمام کند.
بنابراین پیدایش یک انقلاب فرهنگی از آثار و لوازم یک انقلاب سیاسی بوده و مرحله پیدایش چنین ضرورتی در شکل اجتماعی آن هم قاعدتا هنگامی است که تعارض بین ایده های این انقلاب وسازوکارهای علمی اداره آشکار شود. تا زمانی که ناهنجاری و تعارض بین ایده ها و ارزش ها و سازوکارهای فرهنگی عیان نشود ضرورت یک تحول فرهنگی آشکار نمی شود و نفس آشکار شدن این تعارض بعد ازیک تجربه طولانی اتفاق خواهد افتاد. به عبارت دیگر یک انقلاب سیاسی برای رسیدن به اهداف خود باید از سازوکارهای موجود استفاده کرده تا به جایی برسد که این تعارض ها شناخته شود. یعنی درآسیب شناسی به درک این تعارض برسیم و هنگامی که به درک این تعارض رسیدیم ضرورت تحول فرهنگی پیدا می شود تا این انقلاب سیاسی که اتفاق افتاده ماندگار و ظرفیت ماندگاری داشته باشد که قاعدتا به یک انقلاب فرهنگی حتما ختم می شود. یعنی برای تحقق ایده های خود سازوکار فرهنگی خود را تولید خواهد کرد. زیرا یک انقلاب متکی به انگیزه ها و تعلقاتی است که در متن جامعه اتفاق می افتد. اگرظرفیت این تعلق ها بالا و ماندگار باشد قاعدتا سازوکار تحقق خود راتولید خواهد کرد.
بنابراین در ابتدا پس از انقلاب سیاسی باید دید آیا ضرورتی برای انقلاب فرهنگی وجود دارد؟ اگر این ضرورت تبیین و توضیح داده شده تحقق اسلام در عمل از طریق مفاهیم کاربردی جاری می شود و مفاهیم کاربردی هم اگر هماهنگ با دین نباشند قاعدتا طریق تحقق ایده های دینی نخواهند شد. براین اساس یک مرحله بحث ، منطقا بحث ضرورت است که چه ضرورتی دارد که نیازمند یک انقلاب علمی و یا تولید علم دینی باشیم ؟ عرصه این علوم دینی کجاست ؟ آیا از علوم محض تا علوم اجتماعی همه را یکنواخت می پوشاند و یا با تفاوت ؟ اگر ضرورت چنین انقلابی اثبات شد، طبیعی است که در مرحله بعدی ، باید مبانی تحقق چنین اهدافی را بازگو کرد و یک نظریه منسجمی باشد که این نظریه قدرت تحلیل را داشته باشد و بتواند پایه ای برای ایجاد یک علم دینی بشود. در مرحله مبانی طبیعتا باید گفتگو کرد که چه توفیقاتی بدست آمده است ؟
مرحله سوم مرحله نتایج است که چگونه می توان به نتایج مثبت رسیده و علم دینی را تولید کرد که در این هنگام محتاج به یک انقلاب فرهنگی است تا علم جدید تولید شود. زیرا تولید علم جدید یک پروژه اجتماعی است و باید سازمان های بزرگی در خدمت این کار قرار بگیرندتا چنین چیزی تولید بشود. مرحله تولید علم دینی که مرحله به نتیجه رسیدن است با تلاش های محدود قاعدتا انجام شدنی نیست ولی مرحله مبانی اش که مرحله تولید نظریه های حاکم است قابل تحقق است که معتقدیم چنین چیزی تولید شده است . یعنی ما مدعی تولیدفلسفه علمی هستیم که از یک سو مستند به مبانی دینی است و از سوی دیگر قدرت رهبری علوم را دارد و می تواند منتهی به فلسفه های مضاف بشود. منظور از فلسفه های مضاف فلسفه روش هاست که این روش ها راهماهنگ نماید و بعد در حوزه معرفت دینی و معرفت های علمی واجرایی در این سه حوزه هماهنگی در تولید معارف داشته باشیم . این فلسفه تولد شده و روش های عام خود را هم تولید کرده است که این مهمتر از تولید خود فلسفه است . در تاریخ فلسفه فیلسوف هایی تاسیس یک فلسفه کردند ولی یک منطق متناسب با آن فلسفه و حدود اولیه خودرا نتوانستند تولید نمایند، لذا در توسعه مفاهیم خود توفیق چندانی نداشتند. آنچه که به عنوان مبنای انقلاب فرهنگی در طول دو دهه گذشته تولید شده است ، اول فلسفه شدن و دوم روش عامی است که زیرساخت برای روش های خاص در حوزه های خصوصی است .
بنابراین پایه و فرهنگی که بتواند پایگاه وفاق جمعی و تفاهم اجتماعی برای ادامه راه ، تولید شده باشد فراهم شده است . ممکن است که این سئوال برای برخی مطرح شود که چه رابطه ای بین فلسفه مضاف که فلسفه علم جزء آن است و بحث روش شناسی و تولید علم وجود دارد؟فلسفه علمی که در غرب به وجود آمد ناظر به توصیف و تبیین علل عالمانه بود، یعنی عملا فلسفه علم مقدمه ای برای تولید علم توسطعالمان نیست و اینگونه نیست که عالم زیست شناس ، فیزیک دان تحقیق کنند که فلسفه علم چه می گوید و بر گفته های آنان عمل کنند تابه علمی برسند، بلکه عالمان کار خود را انجام می دهند. فیلسوفان علم پس از عالمان به وجود آمدند و کار آنها ناظر به توصیف و تبیین چگونگی عمل عالمان است و این است که اگر ما به فلسفه علمی برسیم که مدعی هستیم مبتنی بر مبانی و معارف اسلامی و دینی است چگونه می توان به واسطه این فلسفه به تولید یک علم دینی رسید؟ زیرا این نگاه با آن چیزی که قبلا در غرب اتفاق افتاده و دو حوزه فلسفه علم وعلم را به وجود آورده است بسیار متفاوت است .
در پاسخ این شبهه باید دانست که هر گاه بخواهیم به یک هماهنگی در شبکه علم برسیم ، مجبوریم از طریق منطق ها هماهنگی ایجادکنیم . گاهی که قرار بر تولید و ساماندهی علم نیست و تولید فرهنگ بنانیست که سامان دهی شود یعنی تولید فرهنگ بنا نیست که مدیریت شود و بنا نیست در عرصه های مختلف مثل یک شبکه هماهنگ عمل بشود، آنجا ممکن است که عالمان مختلف کاروان علم را به پیش ببرندو احیانا به تعارض های جدی با همدیگر برسند ولی اگر بخواهیم درتولید علم یک هماهنگی ایجاد کنیم مجبوریم برای ایجاد یک شبکه به مدل برسیم . اینجا است که هماهنگ سازی و همسان سازی مجموعه اطلاعات بشر )نه برابری (، احتیاج به یک مدل دارد که آن طبیعتا مبتنی بر یکسری پیش فرض هایی است که باید با فلسفه اخذ بشود.
بنابراین مسیری که در گذشته اتفاق افتاده و در این زمان بر اساس آن تحلیل ها صورت می گیرد ممکن است با آن تحلیل به یک پایه ای رسیدو آن پایه بتواند مسیر را روشن تر برای آیندگان ترسیم کند. آنچه که درفلسفه علم تولید می شود حتی آن بخشی که متاخر از علم است برای ادامه علم پایه قرار می گیرد. دیگر این گونه نیست که اگر تبیین روشن ودقیق از روش کار عالمان به دست آمد این برای آیندگان به کار نیاید و درادامه توسعه کارآمد نباشد. بنابراین در رفت و آمدی که بین علم و فلسفه علم می شود، باید گفت که فلسفه علم تکمیل می شود. همیشه اینگونه نیست که فلسفه علم در همه زوایای مقدم بر علم باشد بلکه در کنش وواکنش که بین این دو اتفاق می افتد تکمیل می شود. یعنی رشد فلسفه علم همیشه از ناحیه فلسفه های حاکم نیست ، بلکه از ناحیه خود علوم است و به اصطلاح رفت و برگشتی ، که با آنها دارد فلسفه علم تصحیح وتکمیل می شود، ولی به این معنا نیست که نقش فلسفه علم را درهماهنگ سازی تحقیقات و ارتباط این فلسفه مضاف با فلسفه حاکم رانادیده گرفت ، بلکه هم این ارتباط برقرار است و هم از آن طرف فلسفه علم گاهی در عمل تصحیح و یا تکمیل می شود. این تعاملی که اتفاق می افتد مانع این نیست که ما فلسفه علم را ابزار هماهنگ سازی تحقیقات قرار دهیم ، به خصوص در مرحله ای که به دنبال ایجاد شبکه باشیم ، حتما باید مدل برای تولید یک شبکه و هدایت داشت .
باز در مقابل ممکن است این اشکال مطرح شود که نظریاتی که درفلسفه علم از حوزه پوزیتیویستی و منطقی به وجود آمد و بعدعقب نشینی هایی که در تجربه گرایی پوپر صورت گرفت ، مدعی بودند که بر اساس تئوری مان ، 1.عمل عالمان را تبیین می کنیم و بعد از آن هم تجویز کردند اگر بناست ، که کار عملی ای انجام بشود باید از قوانین ماپیروی کنند تا عملی باشد.
2. انحرافاتی که به وجود آمده است به این دلیل می باشد که از این مدل فلسفه علمی پوزیتیویستی یا نگاتیستون استفاده نشده است ، منتهی یک مقدار که جلو آمدند دیدند که با شواهد تاریخ علمی سازگار نیست .یعنی عالمان هیچ گونه توجهی به آنچه که فیلسوفان می گویند ندارند.آنها کار خود را انجام می دهند و فیلسوفان هم کار خود. به همین دلیل این رابطه تولید فلسفه علم برای علم چیزی است که در فلسفه موردمناقشه جدی قرار گرفته است . باید در پاسخ این گروه گفت که به دو نکته بایستی توجه شود.
نکته اول این که اگر منطق بتواند رابطه بین مفاهیم نظری و آزمون وخطا را برقرارسازد، قاعدتا می تواند پایه ای باشد برای مطالعات علمی .البته ممکن است خود این منطق در مقام عملی تصحیح شود. نکته دوم اینکه آیا شما هماهنگی این گرایش ها و عرصه های مختلف علوم رامی خواهید داشته باشید؟ به عبارت دیگر می خواهید نظام علمی داشته باشید؟
در اینجا ممکن است پاسخ بدهند که ما به یک فیلسوف به عنوان کسی که قرار است رهبری یک نظام را به عهده بگیرد چنین هماهنگی ای شاید لازم باشد. منتها عالمان کاری به این ندارند که حرفی که می زنند با حوزه فیزیک یا کسی که در بحث فیزیک بحت می کند یا در حوزه زیست شناسی یا با حوزه های دیگر علوم سازگاری دارد یا ندارد؟ زیرا فیزیک دان به کار خود نگاه می کند و هیچ کاری به حوزه زیست شناسی و شیمی ندارد.
پاسخ این نگاه معلوم است زیرا باید پاسخ دهند که آیا می توانند مدلی را ارائه دهند که این مدل این مطالعات را هماهنگ نماید؟ آیا می توان راهی پیدا کرد برای اینکه این گمانه زنی و رشد علم (گزینش و پردازش )طوری سامان دهی گردد که هماهنگ شود یا هماهنگی اتفاق نمی افتد؟
آن چیزی که در حال حاضر در دنیا مطرح است ، تعارض یا تباین و یاهماهنگی بین عرصه های مختلف علوم است . هر چند در عرصه مختلف سعی در همگرایی وجود دارد ولی بدین معنا نیست که گفته شوداگر شما پشت سرتان تاریخ علم را ببینید ممکن است بگوئید در تاریخ علم شبکه وجود نداشته است ، ولی بهینه کردن رشد علم نیازمند به ایجاد هماهنگی است یا نیست ؟ شاید ادعا شود این هماهنگی به عنوان یک پیش فرض فلسفی در اذهان بعضی از عالمان وجود داشته و سعی دارند که مثلا در عرصه فیزیک ، وحدتی در عرصه های فیزیک به وجودبیاید و تاریخ علم فیزیک نشان داد که این وحدت عملا در حال ایجادشدن است منتهی این یک پیش فرض متافیزیکی است ، یعنی ضرورتی ندارد. و ممکن است در عمل یک اتفاق دیگری بیفتد. اما درمقابل باید دانست که ممکن است در عمل اتفاق دیگری بیفتد و بعدبتوان آن اتفاق را در مدیریت منحل کرد (مدیریت شبکه ) اگر می خواهدموفق باشد باید به گونه ای پیش برود که بتواند در مجموع با آزادی عملی که در عرصه های مختلفی وجود دارد هماهنگی ایجاد شود.
بحث دیگری که باید مطرح شود این است که در گذشته علم چه اتفاقی افتاده بود؟ ممکن است بگویند در گذشته علم ، شبکه علمی وجودنداشته است . یعنی حتی هماهنگی مطلق نبوده است . ما هر چه پیشرفت کنیم و به سمت توسعه برویم و بخواهیم برنامه ریزی آن درعرصه های مختلف حیات ، هماهنگ و تعارضات در عرصه های مختلف تصمیم گیری کم باشد و رو به صفر برود و بعد هماهنگی ایجاد شود،مجبوریم در تولید علم هماهنگی ایجاد کنیم . اگر ابزار تصمیم سازی وتصمیم گیری هماهنگ نبود، تصمیم گیریها هماهنگ نخواهد شد. هرچند به یک تعارض فرسایشی منتهی می شود ولی باید قاعدتا دنبال سامان دهی تولید گسترش علم باشیم که البته در سامان دهی باید به واقعیات یا به بخشی از واقعیت توجه کرد. خصوصیات محققین ، پیشینه علم و... همه این مسائل باید در نظر گرفته شود. اما با فرض همه اینها،باید طراحی شبکه ای را نمود، که با فرض آزادی عمل افراد، در عین حال ، هماهنگی دائما رشد کرده و همگرایی در بین عرصه های مختلف علوم رشد کند.
شاخصه تولید نظریه جدید
این مطلب با یک مثال عینی توضیح داده می شود، که نمونه ساختارشکنی ، ساختارشکنی در ایجاد انقلاب سیاسی است . انقلاب اسلامی نمونه آشکاری است از اینکه کار بدیعی خلق شده که این کیفیت سابقه نداشته و به سرعت از مرزهای جغرافیایی اش هم عبور ووارد عرصه های بین المللی شده و در مقابل قدرت های مسلط بر دنیاجسارت ایجاد کرده است . این در عرصه فرهنگ تحقق یافتنی است واتفاقا، اتفاق هم افتاده است و فقط هم ظرفیت ایمان و عقلانیت می خواهد که ترکیب این دو در هم منتهی می شود به تولید ایده های جدید. ظرفیت ایمانی اگر بالا شد و تعلق روحی که عامل اصلی اوست ،تاثیرگذار محوری است ، به دنبال آن ممکن است چنین اتفاقی بیفتدالبته به اضافه یک عقلانیت و ضریب هوشی بالا. پس قطعا چنین چیزی وجود داشته و نفس پیدایش یک فلسفه جدید که ربطی به فلسفه اصالت ماهیت ، اصالت وجود و یا نسبیت هگلی و یا نسبیت انشتین ندارد بلکه فلسفه جدیدی است که قدرت محاسبه عام و خاص را دارد وبر پیش فرض های خاص خود هم استوار است . نفس تولید چنین فلسفه ای و جاری شدنش در تولید روش عام خود یعنی به تعبیر دیگرمنطق نسبیت عام ، این علامت چنین چیزی است و این ظرفیت هم ظرفیت برآمده ای از انقلاب اسلامی و مرحله جدیدی از گرایش به معنویت است که معنویت اداره در جامعه را می خواهد. یعنی اسلام را درعمل و تحقق عینی تعقیب می کند. نفسی چنین انقلابی ناشی از رشدمعنویت و گرایش به اسلام است . یعنی گاهی ما اسلام را می خواهیم برای حوزه فردی مان که چنین تعلقی منشا پیدایش انقلاب سیاسی باچنین ایده هایی نمی شود. زیرا انقلاب سیاسی با این ایده ها و رشد آن درعالم معلوم ، تعلق به حاکمیت وحی در حیات بشر در حال رشد است . درلایه های باطنی حیات بشر اتفاقاتی جدی در حال انجام شدن است واین ظرفیت از ایمان قدرت ایجاد جسارت فرهنگی را دارد، کما اینکه جسارت سیاسی را هم ایجاد کرده است .
پس عملا یک شبکه فلسفی نیاز است که بتواند جریان تولید و هدایت علم را دنبال کند و از آن طرف هم ایمان دینی و تکیه به معارف اهل بیت می تواند این جسارت روحی و روانی را به افراد و به جامعه عنایت نماید که ساختارشکنی در عرصه اجتماع بکنند که این نیازمند است که یک نظریه دقیق راجع به تکامل علم داشته باشیم . اینها همه تخمینی است ولی راه صحیح این است که با یک فلسفه تاریخ و نگاه فلسفه تاریخی و تکامل علم وارد بحث بشویم که چگونه علم تولید می شود. اگربه آن نگاه وارد بشویم می توان تحلیل کرد و به نظر می رسد چنین اتفاقی افتاده است و این امور پارامترهای محدودی از آن واقعیتی هستند که باید بر روی آن دقت شود.
باز ممکن است در اینجا اشکال شود که فرض کنیم با توجه به آن مقدمات حتی نظریه ای علمی را هم مدعی شدیم که تولید شده است .این نظریه هم باید علی القاعده به عرصه داوری نهاده شود، جامعه علمی که در مقابل این نظریه قرار دارد، چه جامعه است ؟ چگونه با این نظریه برخورد می کند و چه شواهد و قرائتی را می توان در مقابل این جامعه علمی ارائه کرد؟
در پاسخ این اشکال باید توجه کرد که در ابتدا باید بحث دقیقی رامطرح کرد که تفاهم چگونه اتفاق می افتد و مبنای تفاهم چیست ؟آیاتفاهم پایگاهش به حقیقت جویی انسانها بر می گردد؟ یا این که چیزدیگری است و بر پایه آن نظریه معرفت شناسی است تا باید توضیح دادکه چگونه می توان وفاق و تفاهم ایجاد کرد و چه عواملی بر تحقق این تفاهم حاکم هستند؟ به نظر می رسد، بخشی از زمینه های ایجاد تفاهم ،تحولات اجتماعی است که اتفاق می افتد و بخشی هم ظرفیت ایمانی است که در جامعه اتفاق می افتد. یعنی اینگونه نیست که همیشه تفاهم به ظرفیت نظری یک نظریه بر گردد، بلکه عوامل دیگری وجود دارد که در ایجاد تفاهم موثرند. اگر مجموع آن عوامل را بخواهیم حساب کنیم به نظر می آید بستری برای ایجاد تفاهم به وجود می آید و در پایان یک نظریه قدرت دفاع عقلانی را از خود باید داشته باشد و اگر ناظر به کارآمدی علمی است باید قدرت خود را در کنترل عینیت به ثبت برساند.اما اقبال به یک نظریه و پذیرفته شدن یک نظریه تابع این دو نیست .یعنی بسترهایی در تحولات اجتماعی وجود دارد که کمک می کنند به نظریه ای که کارآمد است در دفاع از عقلانیت خود و همچنین کارآمداست در کنترل عینیت ، و مدعی نسبت به عینیت است که به ثبت اجتماعی برسد. یعنی پذیرش اجتماعی نسبت به یک نظریه فقط برمدار این دو عامل نمی چرخد. جامعه شناسی علم را هم باید مورد توجه قرار داد. تکامل در تاریخ و گاهی نگاه فلسفی به تکامل تاریخ را هم بایدمورد بررسی قرار داد. آن گاه می توان ادعا کرد که یک نظریه چگونه به ثبت اجتماعی خواهد رسید و ماندگار در تاریخ می شود. یکی از عواملی که برای ثبت یک نظریه لازم است این که بتواند دفاع عقلانی از خودکرده و کارآمدی عینی اش را به ثبت برساند.
منظور از دفاع عقلانی یعنی در ابتدا باید هماهنگی خود را به ثبت رساند و بعد بتواند پیش فرض ها و حدود اولیه اش را به ثبت اجتماعی برساند. اگر بتواند کارآمدی ، هماهنگی و عقلانیت حدود اولیه خود را تمام کند، یک گام در تثبیت برداشته است . این گونه نیست که هر نظریه ای که این خصوصیات را داشت حتما موفق باشد. نظریه ای که مدعی تمدن دینی است اگر بستر اجتماعی تمدن دینی پیدا شد به سمت دینی شدن است البته ممکن است در مسیر رشد خود اصلاح بشود و اصطکاک اجتماعی که ایجاد می شود به رشدش کمک کند.
بر این اساس دیگر معنا ندارد که گفته شود بحث بر سر این است که این بستر اجتماعی لازم برای قبول یک نظریه است . آیا این بستر درجامعه ما باید وجود داشته باشد و جامعه ای که انقلاب سیاسی در آن رخ داده و ادعا می شود که انقلاب فرهنگی هم دارد در آن شکل پیدا می کندو یک فرهنگ جدید در جامعه به وجود می آید و چنین جامعه ای در کل ممکن است شرایط اجتماعی برای پذیرش یک نظریه علمی جدید درآن فراهم شده باشد، منتها این انقلاب سیاسی در عرصه بین المللی هنوز رخ نداده است ، هر چند ممکن است در گوشه و کنار جهان یکسری انقلابات منبعث از این انقلاب در حال شکل گیری است ، و به تبع فرهنگ این انقلاب در حال صدور است ، ولی هنوز جامعه علمی حاکم برجهان هنجارهای خود را دارد دنبال می کند نه هنجارهایی که منبعث ازانقلاب سیاسی و فرهنگ ایران است . پس هنوز شرایط برای طرح یک نظریه در عرصه بین المللی وجود ندارد و باید از آن ملاکها و قواعدی که جامعه علمی بین المللی موجود برای طرد و اخذ نظریه ها استفاده می کند، استفاده کرد. البته این یک بحث دقیقی است که چگونه باید درعرصه بین المللی رشد کرد و اندیشه خود را ترویج داد؟ در عرصه بین المللی باید به دقت تامل کرد که واقعا جنگ فرهنگی است یاگفتگوی فرهنگی ؟ به نظر می رسد جنگ فرهنگی است نه گفتگوی فرهنگی . یعنی فرهنگ دینی و فرهنگ دنیاپرستی جنگ دارند، جنگ فرهنگی هم دارند و از طریق جنگ فرهنگی رشد می کنند. نظریات فرهنگ دنیاپرستی ، فرهنگی که بعد از رنسانس به رشد اروپایی خودرسید، با فرهنگ دینی سر جنگ دارد و از طریق جنگ فرهنگی کار جلومی رود. دلیلی ندارد که جامعه مادی به عنوان نظریه و به راحتی این نقدرا بپذیرد. در میدان جنگ فرهنگی است که برتری خود را به فرهنگ مادی می توان اثبات کرد. از طریق جنگ فرهنگی باید میدان را باز کرد.کماکان که در دنیای امروز از طریق برخورد سیاسی و جنگ سیاسی جایگاه خود را درست کردیم . یعنی موازنه جهانی به نفع مذهب در چنددهه اخیر تغییر کرده است به طوری که تمدن های مذهبی دارند به رسمیت شناخته می شوند، (حتی در نظریه برخورد تمدن ها) این معنایش این است که انقلاب اسلامی در این موازنه در صدد است که خود را به ثبت برساند. این در جنگ فرهنگ اتفاق خواهد افتاد. یعنی به عنوان یک فرهنگ شناخته خواهد شد. فرهنگی که می تواند کارآمدی عینی و هماهنگ سازی عینی حیات بشر و قدرت کنترل عینیت را داشته باشد به عنوان فرهنگ علمی شناخته خواهد شد. در حال حاضرکارهایی انجام می گیرد که دارد منتهی می شود به مهندسی علم جدید، ودر واقع پایه ای برای پیدایش مدرنیته جدید بشود. و در آینده تبدیل به مدرنیته های جدید شود یکی از آنها مدرنیته اسلامی است . البته مدرنیته اسلامی نه به مفهوم اسلامی کردن مدرنیته کنونی بلکه به مفهوم تمدن اسلامی است . یکی از نظریات جدیدی که در حال حاضر در دنیا مطرح است . این است که در آینده مدرنیته های مختلف در دنیا شکل می گیرندکه در آنها تجدد است ولی نه به روال تجدد کنونی . تمدن موجود توسعه یافته با ایده ال های خاص خودش است و طبیعتا علم خاص خودش راهم تولید می کند. پس با جنگ فرهنگی است که می توان معارف علمی را به عنوان یکسری معارف علمی که کارامدی دارد به ثبت رساند به شرط اینکه از یک سو هماهنگی علمی داشته و همساز با مبانی دینی باشد. اگر چنین کارآمدی را داشت و هماهنگ با معارف دینی و قدرت آزمون و خطاء، کارآمدی عینی ، قدرت تعریف از حرکت در عینیت وکنترل عینیت را داشت ، به عنوان یک فرهنگ در مقابل فرهنگ دنیاپرستی به ثبت خواهد رسید. (ثبت جامعه ایمانی ) و طبیعتا تعارض بین دو محافل کارآمد می شود. این تشبیه ، تشبیه گویایی نیست و ازجهات مختلفی به آن اشکال است . فرض شود یک طب ملکولی و یک طب گیاهی مطرح است . این دو طب در تحلیل و آسیب شناسی و درمان و نسخه نویسی با هم متفاوتند. هر یک دارای کارآمدی اند. کارآمدی طب ملکولی در حال حاضر بالاتر بوده و به رسمیت شناخته شده است .ولی اگر طب گیاهی کارآمدی خود را رشد دهد، طبیعتا به عنوان یک شیوه دیگر در دنیای امروزه به رسمیت شناخته می شود.
علم دینی باید به شکل شبکه ، به صورتی که قابل عرضه در دنیا باشدتولید شود. البته در حال حاضر چیزهایی به عنوان علم دینی در دنیامطرح می شود که واقعا علم دینی نیست . فرض شود که یک نظریه پردازاعتقاد پیدا می کند. به این که یک عامل متافیزیکی هم وجود دارد که اوقدرت محاسبه اش را ندارد که در روابط تولید فرهنگ در دنیای امروز،نقشی ایفا نمی کنند. جریان تولید فرهنگ و بستر فرهنگ در دنیا، امروزه این بسترها نیست ، این که اطراف و اکناف دنیا افرادی هستند که کم کم گرایش های معنوی شان به صورت فردی در نظریه پردازی شان در حال ظهور و بروز است به معنی تولید شبکه علم نیست . آنچه که در حال حاضر تاثیرگذار است ، ساختار حاکم بر تولید علم ، و ساختار برآمده ازمدرنیته است . علم دینی را اگر به این معنا بگیریم درست نیست چون هر فرد می تواند در یک جایی گمانه ای زده و در گمانه اش هم یک عامل دینی را هم محاسبه کند و احیانا یک آزمون و خطای جزیی هم داشته باشد. اگر قرار است یک علم دینی به عنوان یک شبکه در مقابل شبکه علمی که الان در دنیا وجود دارد (جریان علم سکولار در دنیا) ایجاد شود،تا زمانی که ایده و انگیزه تولید علم جدید عمومی نشود علم جدید تولیدنخواهد شد. هر چند ممکن است تصور شود آن تلاش های موردی هم در زمینه سازی این بستر اجتماعی دخیل است . در فیزیک کنترل مکانیک که بررسی می شود از اوائل پیدایش اش دو حرکت عمده درمقابل هم شکل گرفتند:
1. جریانی که یک نگرش ابزارانگارانه به علم داشت .
2. جریانی که موضع رئالیستی نسبت به معرفت و علم از خود نشان می داد. این دو موضع در مقابل هم قرار گرفتند ولی چون در اوایل کار آن موضع ابزارانگارانه مدافعین بیشتری داشت تا دهه 50 و 60 مورد اقبال عمومی قرار گرفت . در مقابل آنها فقط انیشتین به تنهایی از موضع رئالیستی خود دفاع می کرد، ولی تلاش های بی دریغ او در این 50 سال باعث شد مقداری فیزیک کونتوم (نگرش ابزارانگارانه ) تغییر پیدا کند واین دو به یک مرحله تعادلی برسند و ادعاهایی در دهه های اول این قرن را به عقب نشاند.
پس بوجود آوردن یک انقلاب علمی تا بسترش فراهم نباشد. اولا رخ نخواهد داد. یعنی این بستر علاوه بر اینکه آن ابعاد انقلاب سیاسی وانقلاب فرهنگی را اقتضا می کند می طلبد که خود جامعه علمی هم دچاریک تشتتی بشود. اگر جامعه ایران قبل از انقلاب جامعه ای کاملایک دست و در راستای اهداف و برنامه های شاه شکل گرفته بود و عمل می کرد عملا انقلاب سیاسی با مشکلات جدی ای روبه رو می شد. تحقق انقلاب سیاسی مبتنی بر تشتتی است که در جامعه سیاسی موجود رخ می دهد. اگر چنین تلاش هایی در حال حاضر به صورت موردی صورت نگیرد، جامعه علمی موجود را دچار تشتت نکند، آن انسجام و پیوستگی موجود که جامعه علمی لااقل مدعایش است ، مقاومت می کند وتلاش های مورد هم نیاز است . بر این اساس این تلاش های موردی اگربه یک پایگاه قدرت سیاسی تکیه نکند، قدرت هماوردی ندارد. آنها درتبدیل شدنشان به شبکه در مقابل شبکه علم سکولار حتما محتاج یک پایگاه سیاسی قوی و یک پایگاه ایمانی هستند. باید پذیرفت که آیاتکامل علم ، وقتی قرار است در مورد آن نظریه پردازی شود با یک نگاه فلسفی تاریخی صورت می گیرد و همه عوامل درون زا و برون زایش را باهم نگاه و محاسبه می شود؟ یعنی یک مدل علمی برای محاسبه تکامل علم ارائه می شود یا این که ذوقی بحث خواهد شد؟ نوع برخوردهایی که می شود، برخوردهای ذوقی با مسئله است . درست است که نظریه پردازی شخصی موثرند و گاهی نقش یک فرد، نقش بسیارجدی و موثری است ، ولی باید روی این مسئله دقت شود که کانون اندیشه های محوری ، افرادند ولو اینکه در بستر اجتماعی رشد کنند. البته این کلام به معنای نادیده گرفتن نگاه جامعه شناسانه نیست ، ولی ولواینکه در بستر اجتماعی رشد می کنند و فردی است که در این بستر رشدکرده مثل انیشتین که نسبت را مطرح کرده و تاثیرگذار بر فضای علمی عالم بود، یک بحث این است و بحث دیگر این است که این نظریه چه ازناحیه فرد یا از ناحیه افرادی مطرح می شد که به صورت کار سازمانی تولید بشود، آیا زمینه های رشدش چه زمینه هایی هستند؟ می تواند دردنیایی که همه طرفدار دنیای مادی و دنبال پرستش دنیا هستند، این چنین نظریه ای مقبولیت داشته باشد؟ باید اول انگیزه های دینی وایمانی رشد کند که خواستار تحقق عدالت دینی در عرصه حیات اجتماعی بشر باشد. یعنی مفهوم عدل و ظلم را به صورت دینی و غیردینی بفهمد که عدل و ظلم به دو صورت تعریف می شود حتی در عرصه اجتماعی و حتی تعاریف علمی حاکم بر جهان امروز. اگر از عدل و ظلم ،چنین انگیزه هایی و چنین رشد ایمانی در جامعه جهانی پیدا نشود، آن نظریه ای که می خواهد دنبال تحقق در عینیت باشد و معارف کاربردی بشر را در این مسیر قرار دهد، مورد اقبال قرار نمی گیرد، و این بستر رشدنظریه های علمی فقط بستر فرهنگی نیست ، بستر سیاسی و اقتصادی هم هست . اگر آن سیستم ها به عنوان عوامل برون زا و عوامل بیرونی فراهم نشوند، یک نظریه علمی رشد پیدا نمی کند. مثلا نظریه نسبیت که ظرفیت گرایش به دنیا (دنیاپرستی ) می باشد اگر ظرفیت تعلق به حیات مادی و سنت های حسی در جامعه بشری ، به حدی نرسیده بود که بتواند نسبیت را تحمل بکند رشد نمی کرد. در برابر این نگاه گاه عده ای با نگاه سطحی ناباورانه اعتراض کرده که این ادعای بزرگی است و معلوم نیست تا چه حد با تاریخ علم سازگاری دارد. ولی ابتداء باید دید که تاریخ علم چگونه تحلیل می شود؟ اصولا تولید علم و نظریه های علمی یا براساس 3 پارامتر جسارت فردی ـ جامعه ـ و تاریخ صورت می گیرد که هرسه این پارمترها دو چیز در آن ها مطرح است : گرایش به دنیا و گرایش به حق . این کلام به معنای تحلیل فلسفه تاریخی از علم است . یعنی دوگرایش حق و باطل در دنیا داریم . این دو گرایش علم و تمدن خاص خودرا تولید می کنند، که در حقیقت دو تمدن تاریخی است و تمدن دینی بسیار عمیق تر است . زیرا تصرفات عمیق تری می خواهد در حیات بشری داشته باشد و ماندگارتر است و بلوغش هم یک مراحل خاص خود را دارد. این نگاه فلسفه تاریخی در تولید علم است . پس در ادعای مورد نظر بایستی فلسفه تاریخی تکامل علم با شواهد علمی سازگاری باشد، زیرا در غیر اینصورت علامت عدم موفقیت می باشد. نکته دیگرتطابق فلسفه تاریخی تکامل علم با شواهد تاریخی است . عدم مراعات این دو نکته ، نشان گر ضعف در حدود اولیه دستگاه فکری است .
بحث دیگری که مطرح می شود این است که آیا این تئوری علم دینی مورد نظر، تمام عرصه های علم را به یک اندازه تحت پوشش قرارمی دهد یا اینکه تمایز بین علوم طبیعی و علوم اجتماعی قائل می شود؟البته بحث تفکیک ، معلوم نیست از کجا پیدا شده است و چه پایگاه علمی دارد؟ هر چند گفته شده که پایگاه آن در تمایز علوم از همدیگر وهدف آنها است . مثلا اگر هدف فیزیک را تبیین پدیده های طبیعی بدانیم دیگر بحث حق و باطل مقداری کم رنگ می شود مگر اینکه ماتعریفمان را از فیزیک مجددا عوض بکنیم . البته باید اذعان کرد که حتماهمین گونه است . یعنی تابع نظریه مختار نسبت به معرفت شناسی است که معرفت شناسی کشف است یا خیر؟ بر فرض هم که باشد انگیزه حاکم بر کشف چیست ؟€€ آیا انگیزه با انگیخته ارتباط دارند و یا از هم جداهستند؟ اصولا آیا کشف درست است و یا بحث حرکت ؟ یعنی بحث حاکمیت عقل عملی و عقل نظری است یا نه ؟ به عبارت دیگر در علوم ،هم عقل نظری حاکم است یا عقل عملی و عقل عملی اگر حاکم شدعقل عملی فرد است یا فرد به جامعه گره می خورد؟ یعنی نظام تولی وولایت اجتماعی است که در رشد علوم نقش ایفا می کند و بعد جامعه هم به تاریخ گره می خورد. یعنی جریان تکامل تاریخ در پیدایش آن ظهورمی کند. اگر با منطق انتزاع جلو آمده و امور را از همدیگر جدا نمائیم ،اشکال فوق کاملا درست است ولی اگر منطق انتزاع را کنار نهاده وارتباطات را بخواهیم تعریف کنیم . اول اراده بین انسان و فهمش را بیان نموده و تاثیرگذاری اراده بر فهم را نادیده نخواهیم گرفت و برای آن فرمول ارائه داده و اراده انسان در ارتباط با جامعه و نظام اجتماع تعریف می شود و سپس روابط جوامع با یکدیگر و شکل گیری تمدن های تاریخی را بر این اساس تعریف خواهیم کرد. این که در عرف علمی مطرح است که بشر بواسطه انگیزه کاوش گری که دارد علم را تولیدمی کند، واقعیت ندارد و مورد مناقشه جدی است .
ارزیابی و جمع بندی بحث در مرحله اول پیرامون ضرورت تولید علم دینی است . این ضرورت علم دینی برآمده از مراحل تکامل تاریخ است .تاریخ در تکامل خود همان گونه که باطل برای خود حکومت درست کرده و طرح توسعه جامعه پایدار را می دهد، حق هم به مرحله ای می رسد که برای جریان ولایت الهیه در همه شئون حیات نیازمند به یک نرم افزاری جدیدی می شود. نسبت بین این نرم افزار و دین را هم باید مشخص کرد،تا این نرم افزار جدیدابزار و جریان ولایت الهیه و خداپرستی در همه عرصه های حیات بشر باشد زیرا به همین صورت هم دنیاپرستی وولایت ابلیس و ولایت باطل برای توسعه خود در عالم به دنبال ایجادشبکه هماهنگ علم است . هرچند تا به حال توفیق مطلق هم پیدانکرده است ، ولی به نسبت موفق بوده و دائم رشد کرده و درصدد است شبکه هماهنگ تولید علم را درست نماید تا فرهنگ تخصصی جوامع راتحت پوشش خود قرار داده و نظام فرهنگ تخصصی نظام هماهنگی باشد و بر پایه آن فرهنگ عمومی جامعه را هماهنگ بکند. در این سوی ما محتاج به فرهنگ پایه ، فرهنگ تخصصی و فرهنگ عمومی هماهنگ هستیم ، که کلیه عرصه های حیات بشر را هم بپوشاند تا بتوان پرستش الهیه را در همه عرصه ها جاری کرد. به تعبیر دیگر برای جاری کردن عدالت دینی در عرصه های مختلف جامعه جهانی نیازمند به فرهنگ پایه و فرهنگ تخصصی و کاربردی و فرهنگ عمومی هماهنگ هستیم . در این مرحله این نیاز ما است و تکامل تاریخ دردرگیری بین حق و باطل به نقطه ای خواهد رسید که جامعه ایمانی درصدد توسعه پرستش خود است و لذا درگیر با فرهنگ مادی می شود، واینجا تولید فرهنگ دینی در این عرصه فراهم می شود. قبل از اینکه حکومتی وجود داشته باشد معنا ندارد از حکومت دینی و اسلامی بحث کرد; زیرا انگیزه های مردم و مومنین ولو در یک بخش از جامعه ایمانی شان باید به نقطه ای برسد که بخواهند حکومتشان بر مبنای دین باشد. یعنی عدالت اجتماعی شان هم بر مبنای دین تعریف بشود. قبل ازاین ممکن نیست . (قبل از انقلاب سیاسی ) زیرا انقلاب سیاسی به همین انگیزه بر می گردد. اگر انگیزه ها به قدرتی رسید که توانست درعرصه سیاست سنگر را از دشمن بگیرد. در همین سنگر در ادامه راه خوداحتیاج به یک انقلاب فرهنگی می شود. این تحلیل فلسفه تاریخی است و پشتوانه آن همین انگیزه ایمان است . یعنی جریان تولی به ولایت الهیه و امداد الهی است . از این سوی ایمان و تولی به ولایت الهی و از آن سوی هم امداد الهی است ، کما اینکه تمدن مادی هم بر پایه پرستش مادی و امداد الهی شکل گرفته است . (کلا نمد هولاء و هولاء).
بنابراین ضرورت علم دینی برای ضرورت تحقق حکومت دینی است .زیرا حکومت دینی بدون علم دینی بی معناست . هرگز با علم سکولارنمی توان حکومت دینی ایجاد کرد. یا باید دین را حداقلی تعریف کرد وبعد از حداقلی تعریف کردن ، او را حذف نمود همانند جریانی که در تجددو مدرنیته اتفاق افتاد. یا اگر واقعا دنبال حکومت دینی می باشیم بدون علم دینی چگونه می توان حکومت دینی داشت ؟ اگر اسلام در عمل اجتماعی حضور پیدا ننماید، چگونه بدون علم می توان ، نسبت بین علم و اسلام را تمام کرد؟ چگونه می توان گفت که محصولش قابل استناد به اسلام است ؟ عده ای سطحی نگر در حل این معضل معتقدند که ارزش هارا حاکم بر علم می نمایند ولی زهی خیال ، زیرا ارزش علم در متن اش نیست ، بلکه در تولیدش ارزش وجود دارد و در داوری آن هم ترازوی بدون ارزش وجود ندارد. قطعا سازنده ترازو، تعلقات خود را بر آن حاکم می سازد. لذا نمی توان تعلق را در انسان صفر کرد. تعلق انسان که حاکمیت بر تولیدات علمی انسان پیدا می نماید مبتنی بر نوعی تلقی خاص از انسان شناسی - جهان شناسی و جامعه شناسی است .
بنابراین اگر ادعا شد که یک نظریه باید در مقام ارزش یابی و در مقام عمل ، نتیجه بخش و مبتنی بر ایمان باشد. ادعای این که در مقام سازگاری باید سازگاری و انسجام درونی داشته باشند و انسجام درونی هم عملا منطقی باشد، یعنی تعارض و تناقض منطقی نباید در نظریه وجود داشته باشد. یعنی اینکه باید دید اولا تناقض چگونه تعریف می شود؟ گاهی مطابق ظرفیت تعلق خاص تناقض را فقط در سطح انتزاعی تعریف می کنند، لذا نمی توان در مجموعه ها او را آورد و بالاتراین که با آن مجموعه سازی هم نمی توان نمود. می توان امور بریده ،بریده از هم را به صورت جدا، جدا ملاحظه کرد و گاهی تناقض درمجموعه آورده شود. ولی در مجموعه که آورده شد باید دید یک کل راچگونه آسیب شناسی کرد که تناقض نداشته باشد؟ این مباحث یکسری بحث های معرفت شناسی جدی است که باید در جای خود مطرح بشود.
پس تاکنون بحث ضرورت اثبات شد. بر این اساس باید دانست که ضرورت انقلاب فرهنگی ناشی از تکامل تاریخ است . وقتی جامعه ایمانی در مقابل جامعه باطل به جایی می رسید که احساس می کرد بایدایمان و انگیزه خود را در حیات اجتماعی و در حکومتش و در ساختارقدرتش پیاده کند و همه عرصه های حیاتش ، عرصه بندگی خدای متعال باشد رو به یک انقلاب سیاسی می آورد. اگر در انقلاب سیاسی اش موفق شد، معلوم می شود که ظرفیت ایمان مقابل (ظرفیت دنیاپرستی )ظرفیت بالایی است و مغلوب گردیده و توانسته فضای سیاسی در دنیابرای خود باز نموده و خود را در موازنه جهانی به ثبت برساند. لذا قطعابرای رسیدن به اهداف خود نیازمند علم متناسب با ایمانش است که سازوکار و تحقق ایمان خود را در اراده جوامع به عینیت جواب بدهدتحقق این امر در درون ضرورت علم است و اما پیدایش آن هم درمرحله خاصی از تاریخ است که امکان ندارد که گفته شود، چگونه تولیدمی شود؟ پشتوانه آن چیست ؟ زیرا پشتوانه اش از یک طرف ولایت الهیه و امداد الهی است و از طرف دیگر ظرفیت ایمان اجتماعی است . اگرایمان متزلزل شد طبعا امداد الهی هم کم شده و توفیقی حاصل نخواهدشد. اگر مقاومت می نماید همان که کفار مورد امداد قرار گرفتند و تمدن درست نمودند، اینها هم امداد شده و تمدنشان را تکمیل می کنند.بنابراین هیچ احتیاجی به کمک کفار نیست که هنجارهای آنها را به کارگرفت .
انقلاب اسلامی این ضرورت را ایجاب کرد ولو در یک نهادهای مخصوص . زیرا ضرورت در ابتدا عمومی نمی شود، کما اینکه در انقلاب سیاسی ابتدا عمومی نبوده و تنها جمع خاصی به دنبال ایجاد یک حکومت اسلامی بودند، ولی بعدها انگیزه شان عمومی شد و از خواص به عوام سرایت کرد. انقلاب فرهنگی هم از خواص به عوام سرایت می کند.ابتداء در خواص ضرورتش احساس می شود و پی گیری می شود، و هر گاه که به مرزی رسید که مبنای وفاق اجتماعی گردید پایگاه وفاق اجتماعی می شود.
بنابراین ضرورت انقلاب فرهنگی بر انقلاب سیاسی ، هم در خواص ،تولید شده و هم پایگاه وفاق جمعی بر روی آن درست شده است . یعنی فلسفه شدن و منطق نسبیت عام تولید شده است . منطق نسبیت عامی که قدرت ملاحظه نسبیت پدیده ها را دارد و می تواند محاسبه کند ومنطق عامش پیدا شده است . البته منطق خاصش در هر حوزه ای که چه منطقی باید به کار گرفته شود سخن دیگری است ، البته فلسفه تکامل تاریخی مورد نظر مبتنی بر فلسفه عامی است که به نظر می آید به نسبت با معارف هماهنگ است .
تا اینجا بحث از ضرورت و هدف و راه رسیدن به آن تبیین گردید. و امادر بحث از نسبت برقراری با دنیا طبیعتا باید از بستر یک جنگ فرهنگی جلو رفت که این ضرورت از خواص به عوام سرایت می کند، کما اینکه ضرورت انقلاب سیاسی از خواص به علم سرایت می کند. در دنیای علم هم همین گونه است که از خواص به عوام سرایت می کند. ظرفیت تعلق بعضی از افراد اساسی است و نباید این افراد را از جامعه برید. گاهی فرد ازجامعه بریده می شود و محدود به فرد محوری می گردد و گاهی خود فردهم از محور اجتماعی رشد می کند ولی نقطه ظهور ایده های اجتماعی ازفرد است .
بنابراین ضرورت انقلاب فرهنگی در حال حاضر در خواص در حال شکل گرفتن و رشد است و شکل هم گرفتن و حتی مبنای گفتگو و وفاق هم تولید شده است ، گرچه خود این مبنا، مبنایی است بشری که بایدتکامل پیدا کرده و اصلاح و بهینه بشود. این مبنای تولید شده ، این فلسفه عمل اسلامی و منطق نسبیت عامش تولید شده است . فلسفه علم جدید کاملا مغایر با فلسفه علم یونانی و علم ارسطویی است .