آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

برخلاف مودودى و منیر الحسینى که به شدت با هر گونه چهارچوب نظرى براى تبیین دموکراتیک از حکومت دینى مخالف‏اند،(1) نوگرایان اسلامى پیوند وثیقى با مردم سالارى دارند. در واقع نوگرایان در وضعیت ایجابى خود، از طریق پیوند زدن دین با مردم شناخته مى‏شوند؛ اینکه حقوق مردم در این پیوند چقدر است، در حاشیه هویت یابى نوگرایان اسلامى قرار دارد؛ اصل پیوند مهم است و بدون آن، مفهومى به نام نوگرایى اسلامى ظهور نمى‏کند.
با این همه، تبیین‏هایى که گروه‏هاى مختلف نوگرایى اسلامى از پیوند اسلام و دموکراسى ارایه داده‏اند، متنوع است. این تنوع که در پى یافتن شباهت‏هاى نظرى میان اسلام و دموکراسى یا اثبات سرشت دموکراتیک اسلامى است(2) به صورت اجمالى عبارت است از؛
1. سازگارى و بدیل یابى نهادهاى دموکراتیک موجود با نهادهاى مدنى صدر اسلام؛مانند بیعت و شورا.
2. انطباق فلسفه سیاسى دموکراسى با فلسفه سیاسى اسلام.
3. مشروط کردن دموکراسى غربى و تلقى آن به مثابه زیر مجموعه‏اى از آیین اسلام و مندرج در آن.
4. پذیرفتن دموکراسى به مثابه یک روش حکومت در اسلام.
5. تاویل مجدد مفاهیم دموکراتیک در سنت اجتهادى اسلام و تحلیل زبانى اسلام.(3)
گذشته از نقد و ابرام‏هایى که بر هر یک از این تلاش‏ها وارد است، استقرار مسئله دموکراسى در کانون توجه نوگرایان اسلامى، نظریه‏هاى مربوط به حکومت دینى را وارد مرحله جدیدى از چالش کلان سنت و تجدد کرده است. این چالش که در حوزه ایران، به ویژه با وقوع انقلاب اسلامى ایران، به یکى از جدال‏هاى فراگیر فکرى ـ سیاسى گروه‏هاى مختلف، اعم از نوگرایان و سنت‏گرایان تبدیل شده است. بر نحوه تعامل اسلام و دموکراسى در اندیشه سیاسى امام خمینى تکیه زده است. در حقیقت احیاى سنت‏هاى گذشته و دمیدن روح و درونمایه گذشته در مهندسى جدید که مهم‏ترین زاده تفکر سیاسى امام خمینى است، آغازگر چنین مجادله دامنه‏دارى در ایران امروز به حساب مى‏آید.
گذشته از اینکه امام خمینى، چگونه عناصرى از دموکراسى را در اندیشه سیاسى خود مى‏پذیرد که پاسخ به آن غایت این نوشتار است، روایت‏هاى مختلفى از پیوند دین و مردم‏سالارى در اندیشه سیاسى امام خمینى وجود دارد که گاه بعضى دسته دیگر را نفى مى‏کند. تعارض این قرائت‏ها به گونه‏اى است که گروهى از سنت‏گرایان، با اصالت دادن به بخش‏هاى سنتى اندیشه امام خمینى، در پى به حاشیه راندن بخش‏هاى مدرن آن هستند و به همین دلیل نیز حضور واژگانى از قبیل دموکراسى در کلمات ایشان را بر تقیه خوفیه یا تقیه مداراتى حمل کرده و بعضى نیز نسبت دادن تبیینى دموکراتیک به اندیشه امام را در حکم شر مى‏انگارند.
این همان روایتى است که جمهورى اسلامى را به مثابه متشابه، به هنگام عرضه بر محکمات اندیشه سیاسى امام خمینى، ناهمخوان و ناهمجنس مى‏انگارد که مفرّى جز کوفتن آن بر دیوار وجود ندارد. در مقابل، برخى نوگرایان، جمهورى اسلامى را هم ثابت و هم عصاره اندیشه آن فقید مى‏دانند که فهم سایربخش‏هاى اندیشه ایشان بر محوریت آن استوار است. ثابتى که ولایت فقیه را متغیرى وابسته به خود مى‏کند، به دلیل ناهمخوانى با بخشى از قواعد جمهوریت، به حذف پاره‏اى از دامنه‏اش متمایل مى‏گردد.
ریشه این مجادله به روزگارى باز مى‏گردد که امام خمینى براى نخستین بار (22 مهرماه 1357) در مصاحبه با خبرنگار «فیگارو»، جمهورى اسلامى را به عنوان نظام سیاسى بدیل معرفى کرد و پس از قرن‏ها، اندیشه شاهى در هر دو روایت آن، یعنى اندیشه «فرّه ایزدى» و «ظل اللهى» در سپهر اندیشه ایرانى و اسلامى را شکست و الگوى اندیشه سیاسى جدیدى درقالب جمهورى در ایران را مطرح نمود.(4) در واقع جمهورى اسلامى بدیلى بود که گسستگى جهان شناسانه با سپهر اندیشه شاهى داشت؛ سپهرى که حتى ورود اسلام به ایران نتوانست آن را درهم بشکند، در انقلاب اسلامى شکسته شد؛ اینکه امام خمینى چگونه به این بدیل رسیده بود، چندان اهمیت ندارد، مهم آن است که مقصود او از جمهوریت چه بود و چگونه مى‏توانست با حفظ عناصر و قواعد جمهوریت، به دغدغه‏هاى کاملاً شریعت مآبانه‏اش سامان دهد؟
علاوه بر این، جمهوریت چگونه مى‏توانست از احیاى مجدد استبداد ممانعت به عمل آورد و با رعایت قواعد دموکراتیک، خود را با وضعیتى دموکراتیک همسامان نماید؟
پاسخ به این سؤالات براساس بررسى‏هاى نشانه شناسانه واژه جمهورى در تفکر سیاسى امام خمینى‏به دست مى‏آید که در ذیل به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
* * *
1 ـ معرفت به مفهوم جمهوریت در نظریه سیاسى امام خمینى، بر درک معنایى آن در سنت فلسفى ارسطویى استوار است؛ در واقع امام خمینى در نظام سیاسى و بدیل خود، بیش از آنکه از فلسفه سیاسى مدرن متأثر باشد، از فلسفه عصر کلاسیک تأثیر مى‏گیرد؛ عصرى که بر کلیت و منظومه فلسفه اسلامى نیز تأثیرى شگرف نهاده است. تمایز میان فلسفه سیاسى عصر کلاسیک با فلسفه سیاسى مدرن، در فهم مسئله جمهوریت در تفکر سیاسى امام خمینى به ما یارى خواهد رساند.
نخستین تفاوت میان این دو، تمایز میان طبقه‏بندى انواع دولت و نیز ملاک چنین طبقه‏بندى است. از آنجا که در یونان باستان توجه فلاسفه سیاسى بر منبع (source) و دامنه (scope) اقتدار حکومت‏ها معطوف بود، نه به قلمرو اعمال حاکمیت، طبقه‏بندى دولت‏ها و وضعیت ویژه‏اى داشت؛ در واقع توجه به نقطه‏اى(5) که قدرت از آنجا اعمال شد، سرشت قدرت در نظر فلیسوفان سیاسى، ماهیتى هرمیک به خود مى‏گرفت که اقتدار (Authority) از رأس و قله هرم به سمت پائین اعمال مى‏گردد. طبیعتاً قدرت در رأس هرم، یا توسط یک نفر اعمال مى‏شود، یا توسط عده‏اى و یا توسط کثیرى. اما از آنجا که حکومت‏ها به علت رعایت مصلحت یا منفعت عمومى حزب، ناب و خالص (PURE) و به علت عدم رعایت چنین امرى، فاسد (corrupt) قلمداد شدند، خود به خود در شش نوع آرایش مى‏یافتند.
از آنجا که مونارشى، آریستوکراسى و جمهورى، هر سه در حفظ منافع عامه مى‏کوشند، بهترین نوع حکومت هستند؛ در حالیکه تیرانى که منافع شخصى فرمانروا، الیگارشى منافع برگزیدگان و دموکراسى منافع و نه مصالح توده اکثریت را بر منافع عامه مقدم مى‏نمایند، فاسد و غیر ناب هستند.
این در حالى است که متفکرین سیاسى عصر جدید، علاقه‏اى به استفاده از مفاهیم دو گانه‏اى چون خوب و بد، بهتر و بدتر و یا خالص و فاسد را ندارند و همانند فلاسفه روزگار قدیم، در پى یافتن بهترین شکل حکومت نیستند. طبعاً به نقطه مرکزى که از آنجا قدرت اعمال مى‏شود، توجه نمى‏کنند؛ چون پیدا کردن جایگاه نهایى قدرت بى‏نهایت را پیچیده‏تر از آن مى‏دانند که به سادگى بتوان به آن اشاره کرد و براساس آن، به بررسى تنوع آن پرداخت. به ویژه آنکه رشد بى‏رویه ساختارهاى بروکراتیک، آنچنان دولت را فربه کرده که به کلى دولت را از سادگى انداخته است؛ به همین دلیل، این متفکرین دوست دارند دولت‏ها را به میزان کنترلى که بر عرصه عمومى و خصوصى جامعه دارند، طبقه‏بندى کنند؛ براى مثال به دولتى که علاوه بر کنترل عرصه عمومى، تمام فعالیت‏هاى شخصى شهروندان را تحت نظارت و کنترل خود دارد، دولت توتالیتر (totalitarianism) مى‏گویند؛ همانند حکومت فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان که دو نمونه عالى از دولت‏هاى توتالیتر در عصر جدید هستند. به عکس، دولت‏هایى که دامنه اقتدار محدودى دارند و عوامل بازدارنده، اقتدار آن‏ها را در درون مرزهاى قانونى‏شان محدود مى‏سازد، به دولت‏هاى مشروطه خواه (ConstitutionAlism) یا دموکراسى مشروطه شهرت دارند.
2. نکته دوم تمایز میان مفهوم دموکراسى و جمهورى (republican)است که به اشتباه تلقى واحدى از آنها مى‏شود، در حالى که جمهورى، تنها درمقابل نظام سیاسى مبتنى بر سلطنت به کار مى‏رود، نه همسنگ با دموکراسى؛ در واقع اگر نظام شاهى حکومتى است که قدرت در آن ارثى (hereditary) است و قدرت سیاسى از پدر به اعقاب ذکور، به مثابه ما ترک دست به دست مى‏شود؛ نفى آن، یعنى نظام سیاسى‏اى که قدرت در آن ارثى نباشد ،جمهورى مى‏شود؛ اما این طور نیست که جمهورى با دموکراسى، رابطه ارگانیک یا پیوستگى منطقى (logical connection)داشته باشد و تلازم و حتى ترادفى میان این دو وجود ندارد. جمهورى، تنها نافى ارثى بودن قدرت است، اما در مورد اینکه در وضعیت ایجابى خود، محقق دموکراسى است یا خیر، پاسخ روشنى نمى‏توان داد؛ هم مى‏تواند به یک نظام سیاسى کاملاً دموکراتیک تبدیل شود مثل جمهورى فرانسه، هند و ژاپن، و هم مى‏تواند به یک سیستم کاملاً غیر دموکراتیک رخ نماید؛ مثل جمهورى وایمار در سال 1939 م.
3. در سنت این نظریه نخست آنکه میان قالب و محتواى دولت تفکیکى صورت مى‏گیرد و پس از آن محتوا به علت غایى بودنش، مقصود بالذات و بالتبع و قالب مقصود بالعرض محسوب مى‏گردد؛ این تمایز که در بنیان‏هاى تئوریک خود، وامدار تفکر سیاسى ارسطو است، یکى از مهمترین ویژگى‏هاى اندیشه عصر کلاسیک است که تا زمان ظهور اصحاب قرارداد اجتماعى در غرب، بر اندیشه سیاسى مغرب زمین تاثیر نهاده است؛ چنان که پیش‏تر گفته شد، در نظر ارسطو مصحلت یا منفعت عمومى، به اندازه‏اى اهمیت دارد که هر قالبى از دولت که آن را تامین نماید، مشروعیت مى‏یابد و دولت خالص و ناب به حساب مى‏آید؛ به همین دلیل، در نظر ارسطو دولت‏هاى مطلوب در نوع واحدى انحصار نداشت و مى‏توانست در مونارش، اریستوکراسى و جمهورى تبلور یابد. در واقع پیوند وثیقى که امروزه میان نظام سیاسى و محتواى آن مشاهده مى‏شود، خصلت اندیشه مدرن است که از دوره قرارداد اجتماعى به این سو، بر اندیشه سیاسى غرب سایه افکنده است؛ در اندیشه مدرن براى مثال وقتى «جمهورى» در مقابل نظریه سلطنت به کار مى‏رود، خود یک نظریه است، نه فقط یک قالب، نظریه‏اى که داراى عناصر و ویژگى‏هاى ویژه‏اى است که هر محتوایى نمى‏تواند به راحتى در آن حلول کند.
این سنت که از طریق فلسفه یونانى وارد حوزه تمدن اسلامى شده است، طى دوره‏هاى متمادى به عنوان نظریه سیاسى غالب متفکرین اسلامى پذیرفته شد و در درون همین تمدن، بنیادهاى تئوریک به خود گرفت. در واقع دغدغه فراگیر عالمان اسلامى براى اجراى شریعت و احکام اسلامى موجب مى‏شد تا محتوا نسبت به قالب ارجحیت بیشترى بیابد؛ چرا که مهم پیاده کردن شریعت محمدى بود که در هر قالبى مى‏توانست تحقق یابد؛ چه این قالب خلافت باشد و چه سلطنت، چه کافرانى چون مغلان اجراى احکام اسلامى را وجه همت خود کنند و چه مسلمانان؛ چه به زور و تغلب قدرت را مصادره کنند و چه به بیعت.
همه این وجوه، جنبه فرعى و صبغه عرضى دارند؛ آنچه در محور و مرکز دغدغه آنها قرار دارد، اصل شریعت است که پیوندى با نظام سیاسى ندارد؛ به همین دلیل بخش عمده‏اى از تلاش عالمان اسلامى، براى اسلامى کردن رفتار ملوک و سلاطین و شرعى کردن امورات مربوط به نهاد قدرت صرف شده است؛ حتى در دوره مشروطه‏خواهى (1285 ه. ق) که اندیشه ایرانى ـ اسلامى در مواجهه با اندیشه‏هاى دوره مدرنیته، با بدیل‏ها و برخى نظام‏هاى سیاسى جدید آشنا مى‏شود، همچنان بر تحفظ سنت مزبور اصرار دارد و تنها با افزودن قید مشروطه به پیکره همان سلطنت موجود، چیزى از آن نمى‏کاهد؛ در حقیقت مشروطه، در امتداد همان سنتى است که به نظام سیاسى اصالت نمى‏بخشد؛ حتى در سال‏هاى پیش از شهریور 1320 که رادیکالیزم اسلامى در شکل و قواره جمعیت فدائیان اسلام ظهور مى‏کند و مفاسد و انحرافات اخلاقى و اجتماعى را معلول نهادهاى تجدد و نیز نظام منحط و غاصب شاهى در ایران مى‏داند، چنین سنتى شکسته نمى‏شود و بنابر آنچه در راهنماى حقایق، نوشته سید مجتبى نواب صفوى، رهبر فدائیان اسلام آمده، نظام سیاسى موجود با همه اجزا عناصرش یعنى سلطنت به همراه چهارده وزارتخانه و مجلس شوراى ملى پذیرفته مى‏شود و تنها براى اسلامى کردن آنها توصیه‏هایى مانند همان اندرزنامه نویسان گذشته، ارایه مى‏کند.
هر چند عده‏اى به علت ضعف بنیان‏هاى علمى در نواب صفوى، تفکیک میان شکل و محتواى دولت در نظریه سیاسى وى را برخاسته‏از تاملات تئوریک او ندانسته‏اند، ولى به نظر مى‏رسد که این دوره باید در امتداد همان سنت جارى فهمیده شود؛ دوره‏اى که هنوز میان شکل و محتوا پیوندى برقرار نمى‏سازد و همّ و غم خود را مصروف اسلامى کردن نظام سیاسى موجود کرده است.
مشابه همین تلاش، چند سال پیش‏از راهنماى حقایق(1329) در نوشته‏هاى امام خمینى در کشف الاسرار (1323) مشاهده مى‏شود؛ امام خمینى در این اثر، علیرغم انتقادهاى تند علیه وضع موجود، نظام سیاسى موجود را به شرط رعایت شریعت محمدى، حائز مشروعیت دینى مى‏داند. این مسئله که آیا نواب صفوى در نگارش «راهنماى حقایق» از کشف الاسرار تأثیر پذیرفته یا خیر مهم نیست، مسئله مهم این است که هر دو اثر در زمینه (contex) و سنت واحدى معنا مى‏یابند و منسلخ کردن آنها از زمینه مذکور، از تفسیر روشن هر دو اثر جلوگیرى مى‏کند.
جدا از جریان رادیکال اسلامى که جریانى بریده از نهاد مرجعیت حوزه بود، در درون حوزه نیز، چه در دوره زعامت مرحوم شیخ عبدالکریم حائرى و چه در دوره مرجعیت تامه مرحوم بروجردى، وضع به همین منوال بود و نظریه سلطنت در نهایت جنبه مبالغه‏آمیز آن یعنى سلطنت مشروطه ،نظریه‏اى مطلوب قلمداد مى‏گردید؛ به دیگر سخن، در این دوره، هم نیروهاى رادیکال و هم نیروهاى محافظه کار، نه تنها طرح بدیلى براى نظم سیاسى موجود نداشتند، بلکه هر دو نظم سیاسى موجود را مى‏پذیرفتند؛ تنها نقطه تمایز این دو جریان به نوع انتقادات آنها از وضع نابسامان و مفسده برانگیز آن دوره بود که به صورت طبیعى روش خشونت‏آمیز جریان رادیکال به مذاق جریان محافظه کار خوشایند نبود، به همین دلیل نه از آن، در قبال تعدّیات دولت حمایت مى‏کرد و اگر فرصتى نیز به دست مى‏آورد، شهریه ماهانه آنها را قطع، از ورود آنها به مدرسه فیضیه جلوگیرى و در نهایت پس از نماز مغرب و عشا در حضور نماز گزاران مدرسه فیضیه آنها را به شدت مضروب مى‏ساخت.
علیرغم اینکه امام خمینى در اوایل دهه چهل، به مخالفت علنى با محمد رضا شاه پرداخت و حوزه علمیه قم را نیز به رویارویى غیر قابل بازگشت با رژیم کشاند، حوزه علمیه همچنان در حصار همان سنت گذشته، نظریه سلطنت را قبول داشت و امیدوار بود که رژیم پهلوى با انتقادات جسورانه امام خمینى، از تصویب قوانین غیر شرعى دست بکشد و موجبات مکدّر شدن خاطر عالمان دینى را فراهم ننماید. این همان سنتى است که امام خمینى متاثر از آن، رهبرى مخالفت با شاه را بر عهده گرفت؛ با این تفاوت که ایشان بیش از سایرین، نسبت به نظام سیاسى موجود ظنین بود و امیدچندانى به اجراى شریعت در درون این نظام نداشت. این بدگمانى که برخاسته از تجربه تاریخى امام خمینى از عملکرد نامطلوب سلطنت پهلوى و نیز غیر منعطف بودن اقتدار، محمد رضا شاه بود، او را قانع کرد که مشکلات سلطنت به اندازه‏اى پیچیده و وخیم است که حتى مشروطیت هم نمى‏تواند مرهمى بر زخم‏هاى کهنه آن باشد.
اینکه مشروط چرا، نه در گذشته و نه آن روز، نمى‏توانست رافع مشکلات سلطنت در ایران باشد برخاسته از تحلیل کاملاً سنتى امام خمینى از سرشت استبداد بود؛ اساساً استبداد و در تعبیرى سنتى‏تر از امام خمینى قلدرى، صفت رذیله‏اى است که بر اثر عدم تهذیب در نفس آدمى ظهور کرده، به تدریج به ملکه‏اى پایدارتبدیل مى‏شود. اگر دارنده چنین خصلتى ،بر اریکه قدرت تکیه زند و دولتى بر پا کند که منویات و خواسته‏هاى نفسانى خود را به قطعیت برساند، نهادهاى بیرونى آن در جامعه، غایت وجودى انسان، یعنى استکمال نفس را به مخاطره مى‏اندازد؛ از این رو، استبداد وصف سلطان است، نه خصلت سلطنت و چنان که در احادیث اسلامى آمده، وجود دو دسته از سلاطین عادل و جائر در متون اسلامى نشان‏گر روایتى است که امام خمینى از استبداد، به عنوان امرى عارضى و وصفى نفسانى در نهان سلطان ـ نه نهاد سلطنت ـ دارد.
از این رو، استبداد در نظر امام خمینى، به عنوان ریشه همه مفاسد، خصلتى سنتى دارد که تنها مى‏توان از منظرى اخلاقى به تحلیل سرشت آن در جدال قواى درونى انسان و سیطره قوّه غضبیه برسایر قوا دست یافت؛ این در حالى است که مشروطه به عنوان برون رفتى از بحران‏هاى آن روز جامعه ایران، یک نهاد یا یک ساخت است که خصلت‏هاى بیرونى آن، تنها گره از کار سلطنت مى‏گشاید، به همین علت هم نمى‏تواند مشکل درونى نهان سلطان را حل نماید. از این رو، باید چاره‏اى دگراندیشید تا بدین وسیله مشکل را در همان جایى که ظهور کرده، سامان داد و این نقطه عزیمت امام خمینى از مشروطیت به نظریه «ولایت فقیه» است.
در حقیقت فقیه به دلیل برخوردارى از اوصافى چون ورع، تقوا و عدالت، رذیله استبداد را مهار مى‏کند و از ملکه شدن آن ممانعت به عمل مى‏آورد؛ با این همه، این راهکار، تنها جابجایى در همان زمینه (context)گذشته است و نه برش یا گسست آن ؛ چرا که اولاً نگاه امام خمینى به ساختار قدرت، همانند سنت ارسطویى هرمیک است و چون مشکل در رأس هرم مستقر شده، تنها با جایگزینى عادل به جاى ظالم حل مى‏شود؛ در نتیجه کلیت هرم، یعنى از بالا به سمت قاعده نیز اصلاح مى‏گردد. ثانیاً همچنان که پیش‏تر اشاره شد، تحلیل ماهیت استبداد در زمینه سنت، ایشان را به رعایت قواعد حاکم بر آن، بیشتر پایبند کرده است؛ تعهدى که همواره او را از پذیرش کامل عناصر تجدد مردد و در نهایت منصرف مى‏کند. ثالثاً روى‏آورى به ولایت فقیه، ترک یک قالب به قالبى دیگر است؛ قالبى که بهتر مى‏تواند دغدغه‏هاى کلان را تامین نماید؛ همانند وضعیتى که مونارشى به تیرانى تبدیل مى‏شد و دیگر نمى‏توانست منافع عامه را برآورده کند؛ به همین دلیل اریستوکراسى قالب جایگزین و بهترى به حساب مى‏آمد.
بدین ترتیب، با طرح نظریه ولایت فقیه در سال 1348 شمسى و پیشنهاد جایگزینى حاکمى عادل و آگاه به شریعت اسلامى، برون رفتن پاى به میدان نهاد که با برون رفت مشروطیت که در آن دوران، به عنوان گفتمان مسلط، همچنان بر تحفظ شاه موجود صحه مى‏گذاشت، سرناسازگارى داشت؛ با این همه مشکل دیگرى که بر زمین مانده و این جابجایى پیشنهادى رافع آن نمى‏شد، اصل سلطنت بود که به دلیل ابتنا بر نظم مقدس به نام «اشه» یا «جهان‏بینى خیمه‏اى»، بر روح و روان ایرانیان حکمرانى مى‏کرد. اندیشه شاهى یا نظم سلطانى نظمى بود که ایرانیان حتى پس از اسلام به آن مشروعیت دینى بخشیدند و بناى «فرّه ایزدى» آن را در سپهر اندیشه ایرانى به «ظل الهى» در اندیشه اسلامى تغییر دادند؛ البته در دوره‏اى که ایران زمین در خلافت بزرگ اسلامى محو گردید، نه تنها سلطنت، بلکه به قول ابن خلدون سرزمینى به نام ایران هم وجود نداشت. با به قدرت رسیدن سلسله صفویه و رسمیت یافتن تشیع در آن در سال 908 ه . ق هم سرزمین ایران هویت یافت و هم سلطنت شیعى در قبال خلافت سنیان قد علم کرد.
از این رو، حضور ملموس و هژموتیک سلطنت که به ویژه در دوره پهلوى، به شدت خصلت‏هاى غیرمنطقى به خود گرفته بود، مسیر را بر هر برون رفتى، حتى مشروطیت مسدود مى‏کرد و مانع از تحقق هر ایده و آمالى مى‏گردید. این خصلت‏ها که در نظریه سیاسى امام خمینى به دو دسته ذاتى و عرضى تقسیم مى‏شد، خود دلیلى بر لزوم سرنگونى سلطنت به حساب مى‏آمد که در ادامه به آنها اشاره خواهیم کرد:
الف. ذاتیات سلطنت
یکم. در نظام سلطنتى، نخستین شاه با تقلب و زور به قدرت مى‏رسد و سپس سلطنت در اعقاب ذکور او تداوم مى‏یابد؛ از این رو، سلطنت همیشگى است و تنها به هنگام بروز علل و عوامل متعددى، چون مرگ شاه، مغلوب شدن شاه در پیکار با دشمن، و در نهایت قدرت‏مند شدن سایر مدعیان سلطنت متزلزل شده، به صورت دوره‏اى از راه‏هاى خشونت‏آمیز، از شاهى به شاه دیگر منتقل مى‏گردید.
«من مخالف اصل سلطنت و رژیم شاهنشاهى ایران هستم؛ به دلیل اینکه اساسا سلطنت نوع حکومتى است که متکى بر آراى ملت نیست، بلکه شخصى به زور سرنیزه بر سرکار مى‏آید و سپس با همین سرنیزه، مقام زمامدار را در خاندان خود به صورت یک حق قانونى بر مبناى توارث بر مردم تحمیل مى‏کند... طومار سلطنت در طول تاریخ، چیزى غیر از این نبوده است.»(6)
دوم. در نظام سلطنتى، قدرت سیاسى قدرتى غیرمسئول و نظارت‏ناپذیر است؛ «سلطنت این طورى است که یک کسى که سلطان شد، دیگر او بیخ ریش مردم است؛ یک همچون آدمى هرچه خلاف بخواهد بکند، دستش باز است و خوف این را ندارد که عزلش بکنند؛ عزلى توى کار نیست، او هست تا آخر».(7)
سوم. در نظام سلطنتى، شاه صاحب اختیار و مالک رقاب مردم است، نه نماینده مردم؛ «فرق ما بین جمهورى اسلامى و شاهنشاهى این است که جمهورى اسلامى از مردم است و جمهورى اسلامى رهین همین مردم عادى کشور است، ولى شاهنشاهى مى‏گفت: نه این طور نیست که من به مردم کارى داشته باشم؛ ما خودمان کارها را [انجام مى‏دهیم]؛ مردم باید تحت سلطه ما باشند».(8)
چهارم. در نظام سلطنتى، قدرت مقدس است و سلطنت ودیعه‏اى الهى محسوب مى‏شود که در اختیار شاه قرار دارد. امام خمینى ضمن تاکید بر این مطلب که «گمان نکنید که هر که قدرت پیدا کرد، خداى تبارک و تعالى با اوست... سلطنت اگر ظل الله باشد، سلطان اگر ظل الله باشد، پذیرفته است»، مى‏پرسد؛ «یعنى چه ظل الله؟ یعنى اینکه همین طور که سایه انسان هیچ از خودش حرکتى ندارد، الا به حرکت انسان، اگر چنانچه سلطانى هیچ حرکتى نداشت، الا به حرکت، به تحریک خداى تبارک و تعالى... و همه از خداى تبارک و تعالى بود، رسول الله ظل الله است؛ غیررسول الله آلتایى که نزدیک به رسول الله‏اند، نزدیک به ظل الله‏اند؛ سلاطین جور ظل ابلیس‏اند؛ میزان در تشخیص سلطان جائر و سلطان عادل همین است؛ آنکه ابلیس است، حتى کلمه ظل الله را هم غصب کرده است».(9)
ب. عرضیات سلطنت
یکم. دین‏ستیزى و اسلام زدایى؛ این ویژگى از محورى‏ترین انتقادهاى امام خمینى علیه سلطنت پهلوى در طول پانزده سال تبعید است. در بیانى از امام خمینى آمده است: «رژیم پهلوى با رژیم‏هاى سابق و دولت امورى و عباسى... در یک معنا مشترک بودند و آن اینکه نمى‏خواستند، اسلام آن طور که هست، تحقق پیدا کند... اینها مى‏دیدند که اگر اسلام را به نحو پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بخواهند ارایه بدهند...، نمى‏توانند دیگر کاخ داشته باشند».(10)
دوم. استبداد و دیکتاتورى؛ چنان که پیش‏تر گفته شد، استبداد از ویژگى‏هاى سلطان است، نه سلطنت؛ از این رو، اتصاف سلطنت به استبداد همانند متصف کردن سلطان به آن، جنبه‏اى کاملاً عرضى دارد؛ با این همه تداوم این خصلت در سلطنت‏هاى ایرانى، استبداد را به یکى از اجزاى لاینفک آن تبدیل نموده است که چاره‏اى براى رفع آن جز سرنگونى سلطنت وجود ندارد.(11)
سوم. وابستگى به اجنبى؛ به موازات ازدیاد قدرت غربى‏ها از یک سو، و تضعیف تدبیر و درایت دولت مردان ایرانى از سوى دیگر، شاهان ایران از دوره ناصرى به بعد، براى بقاى خود به اجانب روى آوردند و به تدریج دست آنان را براى دخالت در امور داخلى این سرزمین گشودند. این وابستگى از نگاه امام خمینى، موجب خلق گونه‏اى از سلطنت، یعنى «سلطنتى انتصابى»(12) شد که با دوره‏هاى پیش تفاوتى اساسى داشت.
از این رو، خصلت‏هاى جوهرى و عرضى سلطنت، از آن نهادى موروثى، مسئولیت‏ناپذیر، غیر منعطف و مقدس ساخته بود که بقا و تداوم آن، حیات سیاسى را مختل، و سرنگونى آن را در دستور کار قرار داده بود. گرایش به سرنگونى سلطنت که از اواخر دهه چهل، اجمالاً بیان و در آستانه بحران 1356 به صورت جدى پیگیرى شد، در واقع همان گسستى بود که پس از قرون متمادى، اندیشه شاهى مبتنى بر جهان‏بینى ضمیمه‏اى را فرو ریخت و براى همیشه مسیر تاریخ را در ایران عوض نمود.
با فروپاشى نظام شاهنشاهى در ایران، وارد عصر جدیدى مى‏شویم که به «عصر جمهوریت» شهرت یافته است؛ علیرغم اینکه جمهوریت، گسستى جهان شناسانه با اندیشه شاهى دارد، اما در نظریه سیاسى امام خمینى، جنبه تئوریک ندارد؛ در واقع جمهورى در روایت امام خمینى، بیشتر به وضعیتى نظر دارد که خصلت دوگانه سلبى دارد؛
نخست آنکه جمهورى، یعنى ساختارى که قدرت در آن ارثى نباشد؛ اگر سلطنت به ساختارى اطلاق شود که قدرت در آن ارثى باشد، جمهوریت ساختارى است که ارثى بودن از آن منسلخ مى‏گردد.
دوم اینکه جمهورى ساختارى است که خصلت رعیت را از مردم منسلخ، و آنان را به عنوان شهروند در برابر اقتدار و اختیارات دولت ذى حق و ناظر معرفى مى‏کند.
برآیند این دو خصلت سلبى که در نظام شاهى، خصلت ایجابى به حساب مى‏آمدند، نظامى مشتهر به جمهوریت است و امام خمینى نیز از این واژه مطالبى بیش از این ندارد.
چنان که گفته شد جمهوریت در نظریه سیاسى امام خمینى جنبه تئوریک ندارد؛ یعنى اساسا ایشان به واژه جمهورى و بالاخص «دموکراسى»، نگاه تئوریک ندارد و آنها را براساس یک تحلیل کلان و مبتنى بر بنیادهاى تئوریک، وارد عرصه اندیشه خود نکرده است؛ به همین دلیل، وقتى جمهورى را به کار مى‏برد، بنابر همان سنت ارسطویى، میان قالب و محتوا تمایز مى‏نهد و دوباره اصالت را به محتوا مى‏دهد و همچنان شکل و نوع رژیم سیاسى را مقصود بالعرض مى‏خواند.(13) قالب لازم براى رسیدن به محتوا و نیز چگونگى توزیع قدرت، به «شرایط و مقتضیات جامعه»(14) وابسته است که توسط خود مردم تعیین مى‏گردد؛ با این همه به نظر امام خمینى، «جمهورى» بهترین قالبى است که ما را به «محتواى اجتماعى رژیم سیاسى آینده و ترقى جامعه»(15) مى‏رساند و نسبت بر تشکیل حکومت اسلامى امیدوار مى‏کند. در مرتبه بعدى جمهورى تنها یک پیشنهاد است و امام خمینى قصدى بر تحمیل آن ندارد و آن را به رفراندوم مى‏گذارد؛ در عین حال او گمان مى‏کرد که مردم به پیشنهادش رأى منفى نخواهند داد.
گزاره اول: «شکل حقوقى رژیم اهمیتى ندارد. بلکه محتواى آن مهم است».(16)
گزاره دوم: «تعیین نظام سیاسى با آراى خود مردم خواهد بود».(17)
گزاره سوم: «ما نظام جمهورى را به آراى عمومى مى‏گذاریم».(18)
گزاره چهارم: «چون ملت، ملت مسلم است و ما را هم خدمت گزار خود مى‏داند، حدس مى‏زنم که به پیشنهاد ما رأى مثبت بدهد».
بدین ترتیب، «جمهورى» رژیمى است که در شرایط و احوال آن روز جامعه ایران که توارث قدرت و نیز رعیت انگارى ملت از ویژگى‏هاى بارز آن به حساب مى‏آمد، بهترین قالب محسوب مى‏شود و مى‏تواند به عنوان بدیلى مناسب، جایگزین سلطنت گردد؛ با این همه، چون مفروض امام خمینى آن است که مردم ایران مسلمان هستند و به اجراى شریعت محمدى(ص) علاقه دارند و به پیشنهاد ایشان اعتماد مى‏کنند، به ترکیب «جمهورى اسلامى» رأى خواهند داد؛ بدین ترتیب، انتخاب «جمهورى» پیآمد یک رفت و برگشت نظرى میان نظریات و مکاتب سیاسى مدرن و بالتبع، گزینش و طرد دیگرى به حساب نمى‏آید، بلکه چون ملغا کننده دو ویژگى منفى سلطنت است، رژیمى حسن قلمداد مى‏شود.
به همین دلیل، خارج کردن قدرت از گردونه توارث، به مفهوم تلازم یا ترادف جمهورى با دموکراتیک نیست برقرارى جمهورى الزاما به برقرارى دموکراسى منتهى نمى‏شود. شاید به همین علت، امام خمینى حتى پس از استقرار جمهورى، همچنان از بازتولید استبداد در کالبد جمهوریت در هراس بود و همواره تلاش مى‏کرد تا مفرى براى ممانعت از احیاى مجدد استبداد در عصر جمهوریت بیابد. اگر در نظام شاهى، مشکله استبداد به نهان سلطان رجوع مى‏کرد، همان حادثه، یعنى غالبیت نیروهاى شر، مى‏تواند برگزیدگان جمهورى را به استبداد گروهى کشانده، مانع تحقق حقوق از دست رفته ملت شود؛ اگر براى زایل کردن ملکه رذیله استبداد، برون رفت مشروطیت نمى‏توانست راهکار مناسبى براى به کنترل در آوردن آن تبدیل شود؛ طبعا جمهورى هم نمى‏تواند آن ملکه انباشته شده گروهى را سروسامان دهد.
مهم‏ترین پرسشى که در اینجا مطرح مى‏شود این است که امام خمینى براى جلوگیرى از بازتولید مجدد استبداد در عصر جمهورى چه چاره‏اى اندیشیده است؟ ماحصل تأملات نگارنده در اندیشه و سیره آن فقید این است که امام خمینى پاسخ روشنى نمى‏دهد و مسیرى را برمى‏گزیند که خطوط متقاطع آن، روایت گر اندیشه خود را با مشکل مواجهه مى‏سازد. این مشکل برخاسته از آن است که از یکسو باپذیرش برخى از قواعد و ارکان دموکراسى مثل آزادى احزاب سیاسى، حتى احزاب مارکسیستى، آزادى مطبوعات و محور قراردادن رضایت مردم و بالتبع مقدم کردن آن بر تشخیص مصلحت جویانه دولتى‏ها و... علاقه وافرى که به سوق دادن جمهورى به وضعیتى دموکراتیک دارد، از سوى دیگر، بى‏اطمینانى و اضطراب از احیاى حکومت اسلامى در درون نهادهاى کاملاً مدرن، او را در همان زمان که به سوى وضعیتى دموکراتیک پیش مى‏رفت، به عقب برمى‏گرداند.
این بیم و امید موجب بروز حالتى از ابهام در اندیشه سیاسى ایشان شده است که «نه این است و نه آن، و هم این است و هم آن»؛ «آن» به وضعیت مدرن اشاره دارد و «این» حاکى از سنت است؛ در عین حال که ناقد سنت و تجدد است، واجد آن دو نیز هست؛ به همین دلیل است که هم برخى از راهکارهاى مدرن را مى‏پذیرد و هم براى جلوگیرى از بازتولید استبداد، در فرجام اندیشه سیاسى خود، با احیاى مجدد نظریه ولایت فقیه و حاکم و ناظر قراردادن آن بر جمهورى اسلامى، به همان راهکارهاى سنتى، یعنى کنترل کنندگى درونى روى مى‏آورد؛ مهم‏ترین دستاورد این کژتاپى، ظهور و حضور نهادهاى به ظاهر ناهمگن عرفى و شرعى در جمهورى اسلامى است که امروزه منشأ برخى مجادلات دامنه‏گیر سیاسى در ایران شده است.
* * *
نشانه‏شناسى واژه «جمهورى» در نظریه سیاسى امام خمینى، ما را به این نتیجه رهنمون خواهد کرد که این واژه به علت عدم ابتنا بر تاملات نظرى، فاقد استعمالات تئوریک در آثار و کلمات امام راحل است؛ به همین دلیل، روایت‏گر اندیشه سیاسى امام خمینى، همواره باید خود را قانع کند که با رعایت گرفتن واژه‏هاى مدرنى چون جمهورى ما به عنوان یک نظریه سیاسى در سنت روشنگرى نه ارسطویى، نمى‏تواند به کنه اندیشه آن فقید راه یابد؛ به عبارت دیگر، هرچند استفاده از چنین واژگانى که بر مد روز منطبق است، به منظور فهم بهتر اندیشه سیاسى امام خمینى صورت مى‏گیرد، ولى چنین تلاشى، نه تنها ما را به درون مایه آن اندیشه نزدیک نمى‏کند، بلکه در عین قرابت دورتر مى‏سازد. به طور قطع یکى از پیامدهاى مهم این تلاش ناموفق، تطویل منازعات فکرى میان جناح‏هاى سیاسى، درباره دموکراتیک بودن یا نبودن اندیشه سیاسى امام است؛ از این رو، روایت اصیل اندیشه سیاسى آن فقید، نیازمند زدودن زوائدى این چنین است که خود به درون فهمى آن اندیشه در امتداد سنت ارسطویى نیاز دارد.
* * *
گذشته از سرنوشت واژه جمهورى، اصطلاح دموکراسى نیز چنین سرنوشتى دارد؛ به ویژه آنکه امام خمینى به عمد درباره دموکراسى موضعى صریح گرفته است؛ امام خمینى در قبال صراحت مفهوم «اسلامى» بودن جمهورى، اذعان مى‏نماید که دموکراتیک یا دموکراسى معناى واضحى ندارد؛ «دموکراتیکى که در طول تاریخ پیراهنش(19) را مرتب عوض کرده و معانى مختلفى به خود گرفته است، نمى‏تواند محتواى نظام ما باشد، ما دموکراتیک سرمان نمى‏شود، براى اینکه دموکراتیک در عالم معانى مختلفى دارد؛(20) در امریکا یک مفهوم دارد و در شوروى مفهومى دیگر، افلاطون یک چیز مى‏گفت و ارسطو چیز دیگر؛(21) وانگهى در کجاى دنیا واقعا به دموکراسى عمل شده است که این چنین اینها از آن حمایت مى‏کنند؛ اینها نمى‏فهمند که این همه دموکراسى که در عالم معروف کجاست؟ کدام مملکت را شما دارید؟ این ابرقدرت‏ها کدام یکى‏شان به موازین دموکراسى عمل کرده‏اند»؛(22) حال که الفاظى از قبیل دموکراتیک و دموکراسى مفهوم روشنى ندارد؛ قبولش نمى‏کنیم. ما آنکه پیشمان مطرح است، اسلام را مى‏شناسیم؛ یعنى مى‏دانیم که احکامش چیست و چه وضعى دارد و جمهورى هم اسمش را مى‏دانیم چیست؟»(23)
شاید امام خمینى به راستى از تنوع مدل‏هاى دموکراسى و نیز تغیر مفهومى آن، در کنار برخى سوء استفاده‏هایى که رژیم‏هاى سیاسى از این واژه مى‏کنند، نمى‏توانست خود را قانع کند که غایات حکومت اسلامى، به صورت موفقیت‏آمیزى از درون دموکراسى سربرآورد؛ به همین دلیل دموکراسى حقیقى را نه در اندیشه مغرب زمین، بلکه در اسلام جست‏وجو مى‏کرد. شبیه این انتقادات را مى‏توان در گفته برخى روشنفکران مدرن هم مشاهده کرد؛ «کوهن» معتقد بود دموکراسى معناى حقیقى خود را از دست داده است، یا «اندرو»، اذعان نمود که مفهوم مردم در دموکراسى دائما در حال تغییر است.
از این رو، دموکراسى همانند جمهورى، اما به گونه‏اى دیگر، با شاکله‏اى تئوریک پذیرفته یا ردّ نشده است؛ بلکه بیشتر براثر مشاهدات تجربى، اذن ورود به ساحت اندیشه آن فقید نیافته است. به همین دلیل نمى‏توان از میزان به کارگیرى واژه دموکراسى در اندیشه و بنان امام خمینى پرسش کرد که ایشان، کدامیک از مدل‏هاى دموکراسى را پذیرفته و دیگرى را نفى کرده است؟ آیا مدل پیشنهادى او چیزى شبیه مدل شومپیتر است یا خیر؟ چرا که همه این سؤالات، فرع بر پذیرش دموکراسى در روایت غربى است؟ اما اینکه چرا امام خمینى در بین سال‏هاى 1354 تا 1368، هفتاد بار از واژه دموکراسى استفاده کرده است، ممکن است روایت‏گر اندیشه او را متوهم سازد که آن فقید، دمکراسى را ولو با جرح و تعدیلاتى اسلامى یا بومى پذیرفته است، به همین دلیل نیز سعى نماید تا براساس رهیافتى کاملاً مدرن، اندیشه سیاسى امام خمینى را به زعم خود باز خوانى کند.
در مقابل، برخى دیگر به منظور گریختن از چنبره روایت‏هاى مدرن، به کارگیرى واژه دموکراسى توسط ایشان را از باب محاجه و مجادله با مخالفین داخلى و خارجى قلمداد کنند. تفسیر این گروه که بیشتر طرفدار قرائتى غیردموکراتیک از حکومت دینى هستند، براین اساس است که «در زمانى که غرب از وقوع یک انقلاب بنیادگرا که جنبه غرب ستیزیش شدت مى‏یافت، نگران بود، امام خمینى توانست با تکیه بر واژگان مهم عصر مدرنیته، مثل دموکراسى، نگرانى‏هاى آنان را فرونشاند».(24) این شیوه از برخورد که در فقه اسلامى به قاعده الزام شهرت دارد، سابقا نیز در سیره سیاسى ایشان در تمسک به قانون اساسى مشروطه رخ داده است؛ عدم درک چنین برداشتى از سیره جدلى امام خمینى موجب شده است که «یان ریشار» تصور کند امام خمینى، سلطنت را به صورت ضمنى پذیرفته است.(25)
سال میزان بکارگیرى کلمه دموکراسىدرصد  فراوانى 
 
1354 1 43/1
1356 2 86/2
1357 31 28/44
1362 1 43/1
1368 10 43/1
مجموع 70 100%
 
برخلاف هردو روایت، همچنان این مقاله بر این نکته پاى مى‏فشارد که در تحلیل قرائتى دموکراتیک یا غیردموکراتیک از اندیشه سیاسى امام خمینى، نباید از واژگانى استفاده شود که در این مقاله بر مزار آنها گریستیم. به جاى استفاده از واژه جمهورى و دموکراسى، بهتر است به سراغ کلمه «مردم» و «ملت» برویم. این دو کلمه که به ترتیب در صحیفه امام ، 1212 و 1523 بار به کار رفته‏اند، واژگانى هستند که اولاً غموض و پیچیدگى مفهومى ندارند و ثانیا در ذهن، بلکه به واقعیاتى اشاره دارند که در جهان خارج در حال دست و پنجه نرم کردن با زندگى‏اند. آنها همان کسانى هستند که امام خمینى به آنان عشق مى‏ورزید و آرزو مى‏کرد تا بدون آنان، خود به تنهایى مسیر سیر الى الله یا غایت وجودى انسان، یعنى استکمال نفس را نپیماید؛ آنها همان رعیت انگاشته شدگان تاریخ هستند که راهى جز رهایى ندارند و رهایى از بند رعیت نیز غایت قصواى آن فقید است.
پى نوشت‏ها:
1. جهت اطلاعات بیشتر مراجعه کنید به: عبدالهادى حائرى،آزادى‏هاى سیاسى و اجتماعى از دیدگاه اندیشه‏گران مسلمان(مشهد، جهاد دانشگاهى 1374)
2. حمید عنایت، اندیشه سیاسى اسلام معاصر، ترجمه بهاء الدین خرمشاهى (تهران: خوارزمى، 1372) ص 227.
3. براى اطلاعات بیشتر مراجعه کنید به: مجید خدورى، گرایشهاى سیاسى در جهان عرب، عبدالرحمن عالم(تهران: دفتر مطالعات وزارت خارجه، 1369)
4. فرهنگ رجایى، تحول اندیشه سیاسى در شرق باستان (تهران: قومس، 1372) ص 115.
5. Focal Point
6. صحیفه نور، ج 4، ص 24.
7. همان، ج 3، ص 140.
8. همان، ج 18، ص 201.
9. همان، ج 5، ص 173.
10. همان، ص 199.
11. همان، ص 89 ـ 90.
12. همان، ج 2، ص 12 ـ 13.
13. همان، ج 2، ص 159.
14. همان، ص 260.
15. همان، ص 159.
16. صحیفه امام، ج 4، ص 3.
17. صحیفه نور، ج 3، ص 2.
18. همان، ص 258 ـ 259.
19. صحیفه نور، ج 11، ص 129.
20. همان، ص 22.
21. همان، ج 10، ص 155.
22. همان.
23. همان، ج 11، ص 22.
24. امام خمینى و دموکراسى، دکتر بهرام اخوان کاظمى، کتاب نقد شماره 20 و 21، ص 27.
25. ریشه‏هاى انقلاب ایران، نیکى کدى، ترجمه عبدالکریم گواهى (تهران: قلم 1369)، ص 309.

تبلیغات