معقولیت گزارههاى دینى _3
آرشیو
چکیده
متن
نظریه اثباتپذیرى باورهاى دینى و معقولیت گزارههاى دینى از ناحیه پارهاى از مکاتب مورد نقد و تحلیل قرار گرفته است که به پارهاى از آنها اشاره مىشود:
ایمانگرایى، فیدئیزم (Fideism)
ایمانگرایان معتقدند نظامهاى اعتقادى و باورهاى دینى را نمىتوان موضوع ارزیابى و سنجش عقلانى قرار داد . دلایل این طایفه به شرح ذیل است:
1 . «هر برهانى، لاجرم بر مقدمات یا مفروضات خاصى مبتنى است . اگر شخصى هیچ فرضى را به عنوان مبدا استدلال نپذیرد، در این صورت احتجاج کردن با چنین شخصى محال خواهد بود .»
مقدمه مفروض یک برهان را مىتوان از برهان دیگرى نتیجه گرفت، و بدین ترتیب آن را اثبات کرد; اما این روند را نمىتوان تا بىنهایت ادامه داد . ما باید در جایى از این روند به مفروضات بنیادینمان برسیم; یعنى به امورى که آنها را بدون اثبات پذیرفتهایم، صرفا از آن رو که این امور چنان بنیادیناند که هیچ چیز، بنیادىترى از آنها وجود ندارد که بتواند آنها را اثبات کند .
بنابراین، مطابق دیدگاه ایمانگرایان، نکته مهم این است که «از نظر یک مؤمن مخلص، بنیانىترین مفروضات، در خود نظام اعتقادات دینى یافت مىشوند . ایمان دینى، خود بنیان زندگى شخص است . به بیان پل تیلیش، ایمان دینى همانا پرواى واپسین شخص است . در این صورت فکر ارزیابى ایمان به وسیله معیارهاى عقلانى و بیرونى، خطایى فاحش جلوه خواهد کرد; خطایى که به احتمال زیاد حاکى از فقدان ایمان راستین است .» (1)
این استدلال به دلایل ذیل ناتمام است:
1 . بىشک، نظام دینى مؤمنان در جهتبخشیدن به زندگى و اهداف آنها نقش بسزایى دارند; به عبارت دیگر، اعتقادات دینى مبناى رفتار و کردار هر مؤمن راستین است; ولى این بدان معنا نیست که اعتقادات دینى، بنیادینترین گزارههاى معرفتىاند .
ایمانگرایان در این استدلال، میان گزارههاى پایه و بنیادین معرفتشناختى با گزارههاى بنیادین دینى خلط کردهاند .
اعتقاد به خدا و آخرت، بنیادىترین گزارههاى دینىاند که مرگ و زندگى مؤمنان را رقم مىزند، ولى گزارههاى پایه، معرفتشناختى نیستند . گزارههاى پایه و بدیهى در اصطلاح معرفتشناسى، گزارههایى هستند که تصور موضوع و محمول آنها براى تصدیق کفایت مىکند و اگر استدلالپذیر باشند، در تصدیق، بىنیاز از استدلال هستند; مانند اصل استحاله اجتماع نقیضین و اصل علیت و اصل هویت و ... تصدیق به اصل امتناع تناقض، با تصور موضوع و محمول محقق مىشود و حتى شخص شکاک و منکر واقعیت و نسبىگرا نیز نمىتواند آن را انکار کند; زیرا انکارش مستلزم اثباتش است و انکار اصل علیت و اصل هوهویت نیز از آن جهت که مستلزم اجتماع نقیضین است، ممتنع مىباشد . ولى گزاره «خدا وجود دارد» چنین نیست که با تصور موضوع و محمول، تصدیق آن تحقق یابد و یا انکارش مستلزم اجتماع نقیضین باشد .
شایان ذکر است که اگر کسانى بتوانند از طریق علم حضورى به وجود خدا دستیابند، آنگاه مىتوان گزاره «خدا وجود دارد» را از سنخ وجدانیات و بدیهیات ثانویه پذیرفت . لکن مشکل وجدانیات، عدم انتقالپذیرى آنهاست و نمىتوان آن را به افرادى که از یافته حضورى محروماند، منتقل کرد . مطلب دیگرى که اشاره بدان ضرورت دارد این است که ارزیابى ایمان به وسیله معیارهاى عقلانى و بیرونى الزاما از فقدان ایمان راستین حکایت نمىکند; زیرا دیندارى مؤمنان را مىتوان به دو دسته دیندارى معلل و دیندارى مدلل تقسیم کرد .
دیندارى معلل، دیندارى و ایمانى است که بر اثر تاثیرپذیرى از خانواده یا محیط - نه برهان و استدلال - پدید مىآید . ویژگى چنین دیندارى، این است که در برابر کوچکترین شبهه فکرى یا زوال علت، آسیب مىپذیرد .
ولى دیندارى مدلل، زاییده استدلال و برهان است و حوادث و تحولات فکرى و اجتماعى و شبهات دینى منشا زوال آن نمىگردد . بنابراین، معقولیت گزارهها و باورهاى دینى، مىتواند به استحکام ایمان مدد برساند .
2 . «پژوهش عقلى و دینى فرآیندى تقریبى» است که شخص در ضمن آن رفتهرفته به پاسخ نهایى نزدیکتر مىشود، اما هرگز کاملا به آن دست نمىیابد . همیشه قرائن دیگرى هم وجود دارد که باید مورد ملاحظه قرار گیرد، کتابها یا مقالات دیگرى هم هست که باید مطالعه و ارزیابى شود . البته این بدان معنا است که شخص، تصمیمگیرى درباره رد یا قبول خداوند را تا ابد به تعویق مىاندازد، اما شخصى که حقیقتا نگران روح خود است، مىداند که «هر لحظهاى را که بدون خداوند سر کند، ضایع شده است .» در واقع اگر ما مىتوانستیم وجود خداوند و عشق او را نسبتبه خودمان اثبات کنیم، ایمان به خداوند محال مىشد . بنابراین حتى اگر پژوهش ما موفقیتآمیز هم مىبود، آن مطلوب، یعنى کسب معرفت نسبتبه خداوند حاصل نمىشد . (2)
پاسخ این استدلال این است که میان مؤمنان و منکران وجود خدا در مقابل براهین اثبات وجود خدا تفاوت است . شخص مؤمن، اگر بخواهد ایمان مدللى داشته باشد، باید به یک برهان منطقى و تام و تمامى مجهز شود; مثلا برهان وجوب و امکان را تقریر نماید و تمام اشکالات و نقدهاى آن را پاسخ دهد . همین امر براى ایمان او کفایت مىکند و نیازى نیست که ایمان خود را تا ابد به تعویق اندازد . برخلاف منکران وجود خدا که ناچارند تمام براهین و شواهد و قرائن خداشناسى را به نقد و تحلیل بکشانند . چنین کارى با توجه به تعدد و تکثر براهین و تقریرهاى اثبات وجود خدا، بسیار دشوار است و شاید به گذراندن یک عمر پژوهش حاجت داشته باشد . اما این جمله که «هر لحظهاى را که بدون خداوند سر کند، ضایع شده است» استدلالى است که براساس کارکرد ایمان به وجود خدا پى برده و پژوهش را قرین توفیق مىسازد .
3 . به بیان کىیرکگارد، «بدون خطر کردن، ایمانى در کار نیست . ایمان دقیقا تناقض میان شور بیکران روح فرد و عدم یقین عینى است . اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عینى دریابم، دیگر ایمان ندارم، اما دقیقا از آن رو که بدین کار قادر نیستم، باید ایمان آورم . اگر بخواهم خویشتن را در وادى ایمان ایمن دارم، باید همیشه در آن عدم یقین عینى در آویزم . شما باید در درون ایمان جستبزنید; یعنى ایمان بیاورید بدون آنکه هیچ گونه دلیل و قرینهاى حاکى از صدق اعتقادتان در دست داشته باشید .» (3)
پاسخ این استدلال نیز این است:
یک . اگر ایمان را معرفتیقین یا تعهد و دلبستگى بدانیم، به هیچ وجه با شک و شکاکیت نسبتبه متعلقش پدید نمىآید . مؤمنان ناچارند شناخت و یقین فىالجملهاى نسبتبه حقتعالى یا آخرت و سایر آموزههاى دینى داشته باشند تا بتوانند ایمان راستین و تعهد و دلبستگى قلبى را تحصیل کنند .
تصویرى که ایمانگرایان از عقلگرایایى دارند این است که عقلگرایى یک رویکرد خشک منطقى به ایمان دارد که مستلزم تعهد ورزیدن و تن به خطر دادن نیست در حالى که چنین نیست; سخن مدعیان معقولیت گزارههاى دینى این نیست که ایمان با معرفتیا معرفتیقینى برابر است و یا ایمان، مستلزم تعهد و تن به خطر دادن نیست، بلکه ادعاى آنها این است که باورهاى دینى را مىتوان با روش عقلانى، اثبات کرد . هر چند ممکن است ایمان، بدون اثبات عقلانى پدید آید، ولى بدون معرفت و با شکاکیت مطلق، تحققپذیر نیست .
خداوند سبحان در آیه 29 سوره روم تصریح مىکند که گروهى به خود ظلم مىکنند و از هواى نفس پیروى مىنمایند . تبعیت اینها بدون علم است; یعنى عدم علم را منشا گمراهى آنها مىداند . نیز در آیه 45 سوره توبه به پیامبر خطاب مىکند که گروهى به خدا و قیامت ایمان ندارند و در شک خود نیز مرددند; یعنى حتى در شکاکیت هم ثبات ندارند . چنین کسانى ایمان به مبدا و معاد ندارند و نمىتوانند مؤمن باشند البته قرآن کریم از یقین منهاى ایمان نیز خبر مىدهد: و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوا; یعنى پارهاى از انسانها با فرض یقین به انکار حقیقت مىپردازند و ایمان ندارند . بنابراین، یقین، شرط لازم ایمان است، نه شرط کافى .
دو . اگر ایمان نوعى جهش و به خطر انداختن است که مشروط به عدم یقین و به شرط لا نسبتبه یقین است، آنگاه شخص با این پرسش روبهرو مىشود که چگونه تصمیم بگیرد و از میان ایمانهاى متعدد و بدیلپذیر به کدام ایمان پناه ببرد . انسان، چارهاى ندارد جز اینکه با بهرهگیرى از روشهاى معقول به بررسى و سنجش و ارزیابى نظامهاى اعتقادى و شقوق گوناگون دینى بپردازد و آیینهاى مردود را طرد نماید و به سمت ایمانى که احتمال صدق بیشترى دارد، حرکت کند .
سه . ایمانگرایان، اگر معقولیت معرفتشناختى پیشگفته را نپذیرند و براساس مبناگروى به اثبات و صدق باورهاى دینى فتوا ندهند، لااقل باید این مطلب را بپذیرند که ایمان نمىتواند به امور متناقض، تعلق یابد و باید نوعى سازگارى و تلایم میان باورهاى دینى برقرار گردد . پس نمىتوان به طور کلى از ارزیابى عقلانى نظامهاى اعتقادى اجتناب کرد .
4 . کى یرکگارد، استدلال دیگرى در دفاع از ایمانگرایى و نفى معقولیتباورهاى دینى در کتاب «ترس و لرز» اقامه مىکند، با این تبیین که آدمها سه جور زیستن و زندگى دارند: برخى از آنها، زیستن لذتطلبانه دارند و به دنبال لذتهاى دنیوى، مانند خواب و خوراک و مقام و موقعیتاند; دسته دوم زیستن اخلاقى دارند، به یکدیگر احترام مىگذارند، تواضع و وقار نشان مىدهند و به سایر فضایل اخلاقى مزین مىگردند و از رذایل اخلاقى پرهیز مىکنند; سومین گروه، زیستن عاشقانه دارند . آدم عاشق وقتى که زندگى عاشقانه را برگزیند، خود را به خطر مىاندازد .
آموزههاى دینى و اوامر و نواهى الهى نه تنها با زندگى دنیاطلبانه سازگارى ندارد، بلکه با قوانین اخلاقى نیز ناسازگار است . براى نمونه خداوند سبحان به ابراهیم، دستور ذبح فرزندش را مىدهد; در حالى که چنین دستورى به هیچ وجه اخلاقى نیست و براى پدر بسیار ناگوار است; ولى لازمه زندگى عاشقانه این است که عاشق بدون چون و چرا به دستورات معشوق عمل کند و تعبد و ایمان بورزد .
این استدلال براى نامعقول جلوه دادن آموزههاى دینى، جنبه درونمتنى دارد; یعنى با استناد به قصه ابراهیم و اسماعیل - که برگرفته از متون دینى است - این ادعا مطرح گردیده استبه همین دلیل، ناچاریم به متن مقدس اسلام، یعنى قرآن مراجعه کرده، قصه را بررسى کنیم .
قرآن در این باره مىگوید: واذا ابتلى ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن ... ; یعنى خداوند، ابراهیم خلیل را آزمایش کرد . بنابراین امر حقتعالى در ذبح اسماعیل، مانند امر به نماز خواندن و روزه گرفتن، به صورت تنجیزى نبوده و لذا چنین امرى، با قوانین اخلاقى منافات ندارد و زیستن عقلانى و اخلاقى تلقى مىشود .
خداوند براى استکمال انسانها هم از اوامر و نواهى واقعى بهره مىگیرد و هم از دستورات امتحانى استفاده مىکند . همچنان که مربیان و معلمان نیز دانشآموزان و متربیان خود را مىآزمایند تا ظرفیتها و استعدادهاى آنان شناسایى شود . بنابراین، اوامر امتحانى - که متعلق آنها ظاهرى غیرعقلایى دارد، ولى متعلق قصد امرکننده قرار نمىگیرد، و به انگیزه عقلایى صادر گردیده - کاملا عقلایى و ضرورى است .
نکته قابل توجه اینکه، عقلگرایى و تعقل در تفکر اسلامى از جایگاه ویژهاى برخوردار است . عقل در عقاید اسلامى به مدد وحى مىآید و به عنوان حجتباطنى تلقى مىگردد . متفکران شیعى نیز با بهرهگیرى از توصیههاى قرآنى و روایى بر ارزش معرفت عقلى به تفکر عقلانى در عرصه عقاید دستیازیدند .
مشکل غربیان در گرایش به ایمانگرایى و تقابل با عقلگرایى از تاثیرپذیرى آنها از سفر پیدایش تورات نشات مىگیرد; زیرا گزارش تورات از قصه آدم و حوا به گونهاى است که شیطان به مثابه موجود خیرخواه، آدم و حوا را از حکمت و علت منع بهرهگیرى از شجره ممنوعه مطلع مىسازد . مطابق آن داستان، خداوند بنا ندارد آدم و حوا صاحب معرفت گردند و بدین ترتیب، آنها را از درخت معرفت نهى مىکند و لذا وقتى از میوه درخت معهود، مصرف کردند، فهمیدند که عریاناند و باید خود را پوشش دهند .
نتیجه گزارش سفر تکوین این است که ایمان با معرفت آشتىناپذیرند و در یک منزل نمىگنجند; در حالى که توصیف قرآن از آدم و حوا به گونه دیگرى است . قرآن مىفرماید: خداوند، پس از آفرینش آدم، به او اسماى الهى را آموخت . آنگاه او را از نزدیک شدن به درخت معهود نهى کرد; ولى بر اثر غفلت و فریب شیطان به انحراف کشیده شد . در واقع آدم به هیچ وجه با بهرهگیرى از درخت، معرفت پیدا نکرد; بلکه فریب شیطان بر او آشکار گشت، و غفلت او زدوده شد .
بنابراین، معرفت در تفکر قرآنى از جایگاه ویژهاى برخوردار است و نباید از ایمان جدا گردد .
پوزیتویسم منطقى
حلقه وین (4) و پوزیتویسم آغازگر بحث معنادارى و اثباتپذیرى گزارههاى دینى بودند . این طایقه با یکسانسازى معنادارى و اثباتپذیرى، تنها ملاک و معیار معنادارى و اثباتپذیرى گزارههاى معرفتى را حس و تجربه معرفى کردند . آنان بر این باور بودند که تنها گزارههاى تحلیلى و توتولوژى، مشاهدات مستقیم حسى و معرفتهاى مستنتج از آن دو دسته، معنادار و اثباتپذیرند . بنابراین، گزارههاى مابعدالطبیعه، اخلاقى و دینى شبه گزاره و فاقد معنا و محتواى منطقى و اثباتناپذیرند . این دسته گزارهها تنها نمایش احساسات و عواطف بشرى و شبهقضیهاند . (5)
تجربهگرایان - همچنان که گذشت - ارزش معرفتشناختى یکسانى براى تجربه و استقراى علمى معتقد نیستند . بیکن و میل بر اصل اثباتپذیرى و کارناپ بر اصل تاییدپذیرى تاکید مىورزند و کارناپ معتقد است که اثبات یقینى صدق و کذب گزارههاى تجربى وجود ندارد . ولى براساس حساب احتمالات مىتوان میزان تاییدپذیرى آنها را سنجید . (6)
کارل پوپر، با نقد اثباتپذیرى و تاییدپذیرى تجربى، نظریه ابطالگرایى را مطرح ساخت و منطق اکتشافات علمى و استقرایى را ابطال فرضیهها دانست . وى معیار تمییز علم از غیر علم - نه ملاک معنادارى - را ابطالپذیرى معرفى کرد . (7)
آیر با تاکید بر پوزیتویسم منطقى و تجربهگرایى افراطى، نه تنها ملاک صدق و توجیه معرفت را تجربه دانست، بلکه آن را ملاک معنادارى نیز معرفى کرد . (8)
طبق هر سه رویکرد - اثباتپذیرى تجربى آیر، تاییدپذیرى کارناپ و ابطالپذیرى تجربى پوپر - علىرغم ویژگىهاى متمایز آنها، از جمله مترادف دانستن یا مترادف ندانستن معنادارى با اثباتپذیرى و غیره، در یک نظریه مشترکند و آن غیر علمى بودن گزارههاى غیرتجربى و دینى و متافیزیکى و شبهجمله دانستن یا عاطفى و احساسى خواندن گزارههاى دینى است . بنابراین، با این مبانى، نمىتوان از معقولیت و اثباتپذیرى گزارههاى دینى سخن گفت .
پوزیتویسم منطقى و مدعیات آن با مشکلات و نقدهاى جدى روبهرو است . از جمله:
یک . این ادعا که «گزارهاى، معنادار است که از نظر تجربى، تحقیقپذیر باشد .» آیا گزارهاى علمى است که از نظر تجربى، اثبات یا تایید یا ابطال گردد؟ آیا یک قرارداد اجتماعى میان پوزیتویستهاستیا یک قضیه تحلیلى و توتولوژیک است که از تحلیل موضوع، به دست آمده باشد یا تنها بیانگر احساسات درونى تجربهگرایان است . یا اینکه با ملاک تجربه، اثبات یا تایید شده و یا ابطال نگشته است؟
بىشک ادعاى پوزیتویستها، توتولوژیک و تحلیلى نیست; با ملاک تجربه نیز اثبات یا تایید نشده و قرارداد و احساسى دانستن آن نیز گرهى را باز نمىکند; پس اصول معرفتى پوزیتویسم، فاقد معنا و خود ویرانگر و خودشکن است .
2 . بر فرض صحت معیار معنادارى و تحقیقپذیرى پوزیتویستها، نمىتوان تمام گزارههاى دینى را بىمعنا یا تحقیقناپذیر دانست; زیرا برخى گزارههاى دینى، از سنخ گزارههاى تجربىاند که با روش حسى و تجربى و استقرایى مىتوان در باب آنها داورى کرد . (9)
نسبىگرایى
نقد دیگر بر دیدگاه معقولیت گزارههاى دینى، از ناحیه نسبىگرایان است; با این بیان که:
«ملاک بداهتبدیهیات، تشکیکناپذیرى آنها است، ولى نمىتوان از تشکیکناپذیرى، خطاناپذیرى قضایا را نتیجه گرفت . بسیارى از باورهاى انسانى، تشکیکناپذیر خطاپذیرند . مانند یقینهایى که از صبح تا شب براى انسان پدید مىآید و بعدها به خطا و خلاف واقع بودن آنها پى برده مىشود . بنابراین، چه بسا، تشکیکناپذیرى بدیهیات از این باب باشد و معقولیتپذیرى گزارههاى دینى را مخدوش سازد .» (10)
پاسخ شبهه مذکور این است که معرفتشناسان عقلگرا - اعم از معرفتشناسان اسلامى و غیراسلامى - ملاک بداهت را تشکیکناپذیرى نمىدانند; زیرا تشکیکناپذیرى به معناى یقین است و یقین به دو دسته یقین روانشناختى و یقین منطقى تقسیم مىشود . یقینهاى منطقى، علاوه بر اینکه تشکیکناپذیرند، صادق و موجه (مدلل) نیز هستند . در حالى که یقینهاى روانشناختى، تشکیکناپذیر معللاند; یعنى یک علت روانى یا اجتماعى باعث پیدایش یقین شده است . مانند «حب الشىء یا بغض الشىء یعمى و یصم» .
ملاک بداهت، این است که تصور موضوع و محمول براى تصدیق کافى است و تصدیق به گونهاى تحقق مىیابد که امکان سلب آن منتفى مىگردد; یعنى کسى نمىتواند آن را انکار بکند; در حالى که در یقینهاى روانشناختى، امکان نفى یقین وجود دارد . براى نمونه، اصل امتناع تناقض، یک قضیه و تصدیق بدیهى است که امکان انفکاک محمول از موضوع یعنى جدایى محال بودن از اجتماع نقیضین وجود ندارد و منکران و شکاکان این قضیه نیز به ناچار پذیراى آن هستند . بنابراین، اگر کسى ادعا کند که سبتبه استحاله اجتماع نقیضین شک دارم یا منکر آن هستم، نمىتواند در آن حال بگوید: «من نسبتبه این اصل، هم شک دارم و هم شک ندارم یا هم منکر آن هستم و هم منکر آن نیستم» زیرا اصل امتناع تناقض، پیشفرض ادعاى آنها است .
حتى اگر کسى ادعا کند که ساختار ذهن ما به گونهاى است که اجتماع نقیضین را محال مىداند، بنابراین با تغییر ساختمان ذهن بشر، تحول در بدیهیات مفروض است . در این صورت نیز این ادعا بر اصل امتناع تناقض وابسته است; زیرا نقیض ادعاى خود را نمىپذیرد . این شبهه به دیدگاه معرفتشناختى کانت نزدیک است که ذهن آدمى را ساختارى از مقولات دوازدهگانه مىدانست که موارد برگرفته از عالم خارج را به صورتهاى معینى شکل مىدهد و تنها پدیدار و نمودارى از واقعیتخارجى را نمایان مىسازد . بنابراین ذهن به صورت سیستماتیک، گرفتار خطاهاى جبرانناپذیر است .
پاسخ شبهه مذکور این است که اولا بر فرض صحت این ادعا، براى انسان چارهاى جز تبعیت از این ساختار ذهن نیست . پس با چنین فرضى نمىتوان دست از این ساختار برداشت و معرفتها را خطا جلوه داد .
ثانیا همین ادعا و نظام معرفتشناسى کانت نیز بر اصل امتناع تناقض مبتنى است; یعنى نمىتوان پذیرفت که هر معرفتى هم پدیدار واقعیت هست و هم نیست .
ثالثا مشکلى که در اصل استحاله اجتماع نقیضین مطرح گردید، شبیه اشکالى است که در علوم حصولى بیان مىگردد; یعنى چگونگى مطابقت معرضهاى حصولى با واقعیتهاى خارجى است . حال اگر بتوان برخى از معرفتهاى حصولى را به معرفتهاى حضورى ارجاع داد که واقعیت و قضیه و تطابق آن دو به صورت حضورى و بدون واسطه صورت ذهنى، معلوم انسان قرار گیرد، مشکل مطابقتحل مىگردد .
توضیح مطلب اینکه انسان به علم حضورى، وجود وعدم نفس و اجتماع را درک مىکند . آنگاه مفاهیم نیز معلوم حضورى انسان است . پس قضیه استحاله اجتماع نقیضین، علم حضورى برگرفته از معلوم حضورى است که با حذف مشخصه نفس به صورت تصدیق بدیهى در آمده است . و چون حاکى و محکى در نفس انسان حاضر است، در تطابق آن دو تردیدى پیدا نمىشود . خلاصه سخن آنکه، راز خطا ناپذیرى بدیهیات اولیه، در ابتناى آنها بر علوم حضورى است .
معرفتشناسى اصلاح شده (reformed epistemology)
آلوین پلانتینگا، جنبش جدیدى در معرفتشناسى پدید آورد که بر اثر همفکرى با سنت دینى پروتستانیسم نام «اصلاح شده» بر آن نهاد . مهمترین پیام این نحله معرفتى به مسئله معقولیت و توجیه باورهاى دینى پیوند دارد . چکیده این نظریه این است که باورهاى انسان به دو دسته باورهاى پایه و باورهاى مستنتج تقسیمپذیرند . باورهاى مستنتج نیز از ناحیه باورهاى پایه، موجه مىگردند . ولى راه تشخیص باورهاى پایه به صدق آنها نیست، بلکه از طریق استقرا مىتوان به آنها دستیافت; مانند باورهاى مبتنى بر ادراکات حسى (من در مقابل حسن هستم) یا باورهاى مبتنى بر حافظه (دیروز مسافرت بودم) یا باورهاى برگرفته از حالات روانى (من خوشحالم) .
پلانتینگا مىگفت چرا برخى از باورهاى دیگر، مانند باور به خدا، پایه نباشد؟ هر چند اعتقاد به خدا در رتبه اصل امتناع تناقض نیست، ولى براى دینداران کاملا موجه و معقول است و به عنوان باور پایه آن را تلقى مىکنند و سایر گزارهها و باورهاى دیگر نیز بر آن مبتنى است . نتیجه سخن آنکه، باور به خدا، به دلیل و شاهد و توجیه و برهانى نیازمند نیست . معرفتشناسى اصلاح شده با پذیرش اصلىترین رکن نظریه مبناگروى، یعنى تقسیم باورها ى بشرى به باورهاى پایه و غیر پایه، جبهه جدیدى در برابر الحاد و الهیات طبیعى گشود، و مبناگروى معتدل را جایگزین معناگروى کلاسیک نمود . (11)
یکى از اعتراضات اساسى پلانتینگا بر مبناى گروى کلاسیک، نقد او بر معیار تمایز باورهاى پایهاى غیر پایه است . وى ضمن امکان خطا دانستن بدیهیات، حکم اساسى مبناگروى، یعنى «فقط گزارههاى بدیهى یا خطاناپذیر گزارههاى پایهاند و گزارههاى غیر بدیهى یا خطاپذیر، پایه نیستند» را نقد مىکند و مىگوید این حکم، خود نه بدیهى است و نه خطاناپذیر و گرفتار ناسازگارى درونى است . بنابراین، پلانتینگا، معیار عامترى براى بازشناسى باورهاى پایه برمىگزیند که داراى ویژگىهاى ذیل است:
الف . پایه بودن یک باور، مستلزم صدق آن نیست .
ب . باور پایه، باورى است که براساس سایر اعتقادات شخصى به دست نیامده باشد .
ج . پایه بودن در شمار اوصاف روانى و نفسانى باورهاست و ملاک مبتنى بودن یا نبودن یک باور بر باور دیگر، وضعیت ذهنى شخص است .
پایه بودن باورها، امرى نسبى است . بنابراین، چه بسا، باور واحدى براى یک شخص، پایه و براى دیگرى غیر پایه تلقى شود . و یا اینکه براى شخصى در شرایط خاصى پایه و در شرایط دیگرى غیر پایه باشد .
باورهاى حاکى از ادراکات حسى (من گل سرخى را مىبینم) یا مبتنى بر حافظه (من دیروز مسافرت بودم) یا حاکى از وضعیت روانى خاصى در دیگران (او غمگین است) مىتوانند باورهاى پایه به شمار آیند .
از دیدگاه پلانتنیگا، باورهاى پایه اساسا موجه نیستند . باور پایه موجه - به تعبیر وى، باور پایه به معناى اخص - ، مبتنى بر فرایندهاى ادراکى یا ما قبل ادراکى اعتمادپذیر است . این فرایندها در اغلب موارد قابل اعتمادند و همین اعتماد پذیرى اغلبى، مبناى توجیه عقلانى باورهاى پایه موجه است . پلانتینگا، اعتقاد به خدا را یک باور پایه به معناى اخص، یعنى باور پایه موجه قلمداد مىکند . چکیده استدلال او بدین شرح است:
در جامعه دینداران، باورهایى یافت مىشود که در شرایط خاص، یک باور پایه به معناى اخص است . براى مثال، فرد متدین در هنگام مطالعه کتاب مقدس، احساس مىکند که خداوند با او سخن مىگوید و یا پس از رفتار شرارتآمیز، معتقد مىشود که خداوند از کار او ناخرسند است . پس از اعتراف به گناه و توبه، اعتقاد پیدا مىکند که خداوند گناه او را آمرزیده است . همه این گزارهها در شرایط یاد شده، گزارههاى پایهاند، ولى بدیهى است که اعتقاد به این گزارهها بدون اعتقاد به خدا امکان ندارد . پس مىتوانیم اعتقاد به وجود خدا را نیز باور پایه به معناى اخص بدانیم .
بدین ترتیب، برخلاف دیدگاه دلیل گروان خدا باور، مانند ارسطو، آکویناس، دکارت و ... و منکرانى نظیرمکى، اعتقاد به خدا اصولا نیازى به استدلال ندارد . زیرا مىتواند در شرایطى که متدینان در آن قرار دارند، یک باور پایه به معناى اخص تلقى شود . نتیجه این رویکرد این است که حتى اگر هیچ برهان قانع کنندهاى براى اثبات وجود در اختیار نباشد، باز عقلا مىتوان اعتقاد به خدا را موجه و معقول دانست (12)
خلاصه سخن آنکه پلانتینگا با طرح معرفتشناسى اصلاح شده، تقریر رایج مبناگروى و استناد نظریات به بدیهیات موجه را مخدوش کرده، تا حدودى از نوعى نسبى گرایى رقیق شده دفاع مىکند . اینک به تحلیل این نظریه معرفتشناختى مىپردازیم:
1 . پلانتینگا، هیچ معیارى براى گزارههاى پایه موجه - به معناى اخص - و غیر موجه ارایه نمىدهد . با این بیان مىتوان هر گونه اعتقاد و افسانهاى را نیز گزاره پایه موجه دانست، به صرف اینکه تعداد زیادى از مردم جامعه بدان باور دارند . تاریخ تفکر انسان گواه این مطلب است که اندیشهها و اعتقادات خرافى فراوان در میان مردم رواج داشته است; در حالى که هیچ بهرهاى از حقیقت نداشتهاند .
2 . دیدگاه مبناگروى پلانتینگا و معقولیتبنفسه باورهاى دینى و بىنیازى آنها از استدلال و برهان، معطوف به جامعه دینى با شرایط خاصى است و این ویژگى، ادعاى وى را از سنخ قضایاى توتولوژى و ضرورت به شرط محمول مىسازد و این گونه قضایا، اطلاعات جدیدى به ارمغان نمىآورند و حتى هر گونه قضیه غیر پایه را نیز شامل مىشوند; زیرا هر قضیهاى، آنگاه معتقد شخصى قرار مىگیرد که در شرایط خاص واقع شود; مثلا مقدمات و مراحلى را طى کرده باشد . بىشک در آن صورت، قضیه مذکور، متعلق اعتقاد او قرار مىگیرد . آیا چنین قضیه را باید، باور پایه تلقى کرد؟ اگر پاسخ، مثبتباشد تمام قضایا و معتقدات را مىتوان پایه دانست و اصولا هر گونه اعتقاد غیر پایه را منتفى شمرد .
3 . مشکل اساسى دیگرى که پلانتینگا گرفتار آن است، این نکته مهم معرفتشناختى است که وى در نظریه خود بدان توجه نکرده، و آن اینکه وى در تبیین پایه بودن باور به خدا، جامعه متدینان مسیحى را مورد توجه قرار مىداد; حال اگر نگاه جامعترى به جوامع دینى دیگر داشته باشد، متوجه اختلاف و نزاع فاحش میان دینداران درباره خدا و چیستى او خواهد شد و پایه دانستن تمام این تفسیرها و خداشناسىها، مستلزم اجتماع نقیضین است .
4 . خطاى دیگر پلانتینگا، در گمانه او مبنى بر پذیرش همگان به عنوان ملاک بداهت است . بر این اساس، باور وجود خدا را به دلیل پذیرش دینداران، بدیهى دانستند; در حالى که ملاک بداهت، صدق و موجه بودن و ابتنا به علوم حضورى است .
اگر پلانتینگا، باور به وجود خدا را از سنخ علم حضورى یا علم حصولى برگرفته از معرفتحضورى بداند، در آن صورت، چنین باورى نه تنها صادق و یقینى است، بلکه از اقسام بدیهیات یعنى وجدانیات است . ولى قضایاى وجدانى فقط براى یافتگان به آن، بدیهى است و نمىتوان براى فاقد چیزى امر بدیهى بدان استدلال کرد .
ولى اگر باور به خدا را از سنخ علم حصولى بداند که تنها متدینان بر آن اصرار دارند، بىنیاز از استدلال و برهان نیست; همچنان که فیلسوفان الهیات طبیعى چنین ضرورتى را احساس کرده و برهان علیت و وجوب و امکان و غیره را براى اثبات وجود خدا، اقامه نمودهاند .
اشکال دیگرى که بر پلانتینگا بر معقولیتپذیرى گزارههاى دینى وارد ساختند، این است که این دیدگاه، مبتنى بر نظریه مبناگروى است و نظریه مذکور، خودشکن و خودویرانگر است; زیرا نظریه مبناگروى مىگوید:
«پذیرش یک باور یا گزاره، هنگامى معقول و موجه است که آن باور یا بدیهى باشد و یا با استفاده از روشهاى مقبول استنتاج منطقى، از باورهاى بدیهى استنتاج شده باشد .»
این نظریه خود را نقض مىکند . به عبارت دیگر، خودویرانگر و گرفتار ناسازگارى درونى است; یعنى این ادعا، نه بدیهى است - زیرا پارهاى از انسانها آن را نپذیرفتهاند - و نه از بدیهیات، استنتاج مىشود . (13)
پاسخ این است که نظریه مبناگروى به گزاره مستقل، تجزیهپذیر است .
الف: باور بدیهى، معقول و موجه است;
ب: باور غیر بدیهى با استفاده از روشهاى مقبول استنتاج منطقى و استنتاج از باورهاى بدیهى، معقول و موجه مىگردند .
گزاره نخست، یعنى معقولیت و توجیه ذاتى و بلاواسطه باورهاى بدیهى در نقد نسبى گرایان تبیین گشت و روشن شد که ملاک بداهت و توجیه بدیهیات، تشکیک ناپذیرى آنها نیست تا نتوان خطاناپذیرى را از آن استنتاج کرد . ملاک بداهت و توجیه ذاتى بدیهیات این است که تصور موضوع و محمول براى تصدیق کافى است . تصدیق به گونهاى تحقق مىیابد که امکان سلب آن منتفى است و در اثر پیوند بدیهیات با علوم حضورى و حضور حاکى و محکى در نفس، هیچ تردیدى در مطابقتبدیهیات با نفس الامر پدید نمىآید . بنابراین، باورهاى بدیهى، متضمن صدقاند، و با ارجاع به غیر، کسب صدق نمىکنند، و در حق بودن خود وامدار دیگران نیستند . به همین دلیل، بدیهیات، خودمعیارند .
گزاره دوم، یعنى معقولیت گزارههاى غیر بدیهى توسط بدیهیات، با برهان ذیل اثبات مىگردد:
«اگر تمام باورهاى تصورى و تصدیقى، نظرى و کسبى باشند و به باورهاى بدیهى منتهى نگردند، دور یا تسلسل لازم مىآید و چون تالى و لازم باطل است، پس مقدم نیز باطل خواهد بود .» (14)
توضیح ملازمه بین مقدم و تالى این است که اگر تمام باورهاى بشرى، نظرى و غیر بدیهى باشند، براى معلوم شدن یک معرفت نظرى به ناچار باید از معرفت نظرى دیگرى استمداد جست . حال اگر معلوم شد معرفت نظرى دیگر به همان معرفت نظرى منتهى مىگردد، دور لازم مىآید و اگر به معرفت نظرى سومى و معرفت نظرى سوم به معرفت نظرى چهارم و هکذا محتاج باشد، تسلسل لازم مىآید و چون دور و تسلسل به استحاله اجتماع نقیضین بر مىگردند، محال و ممتنع خواهند بود . پس در نتیجه، نمىتوان همه باورها را نظرى و غیر بدیهى دانست و باید برخى از علوم حصولى را بدیهى و پارهاى را نظرى شمرد و توجیه و معقولیتباورهاى نظرى را به باورهاى بدیهى مستند ساخت . حاصل سخن آنکه، گزاره دوم مبناگرایان، خودشکن و خود ویرانگر نیست و در اثباتش به بدیهیات مبتنى گشت . اگر شناختهاى بدیهى را انکار کنیم، اصولا هیچ معرفتى پدید نمىآید، حتى معرفتبه شکاکیت و نسبىگرایى .
× پىنوشتها در دفتر مجله موجود است .
ایمانگرایى، فیدئیزم (Fideism)
ایمانگرایان معتقدند نظامهاى اعتقادى و باورهاى دینى را نمىتوان موضوع ارزیابى و سنجش عقلانى قرار داد . دلایل این طایفه به شرح ذیل است:
1 . «هر برهانى، لاجرم بر مقدمات یا مفروضات خاصى مبتنى است . اگر شخصى هیچ فرضى را به عنوان مبدا استدلال نپذیرد، در این صورت احتجاج کردن با چنین شخصى محال خواهد بود .»
مقدمه مفروض یک برهان را مىتوان از برهان دیگرى نتیجه گرفت، و بدین ترتیب آن را اثبات کرد; اما این روند را نمىتوان تا بىنهایت ادامه داد . ما باید در جایى از این روند به مفروضات بنیادینمان برسیم; یعنى به امورى که آنها را بدون اثبات پذیرفتهایم، صرفا از آن رو که این امور چنان بنیادیناند که هیچ چیز، بنیادىترى از آنها وجود ندارد که بتواند آنها را اثبات کند .
بنابراین، مطابق دیدگاه ایمانگرایان، نکته مهم این است که «از نظر یک مؤمن مخلص، بنیانىترین مفروضات، در خود نظام اعتقادات دینى یافت مىشوند . ایمان دینى، خود بنیان زندگى شخص است . به بیان پل تیلیش، ایمان دینى همانا پرواى واپسین شخص است . در این صورت فکر ارزیابى ایمان به وسیله معیارهاى عقلانى و بیرونى، خطایى فاحش جلوه خواهد کرد; خطایى که به احتمال زیاد حاکى از فقدان ایمان راستین است .» (1)
این استدلال به دلایل ذیل ناتمام است:
1 . بىشک، نظام دینى مؤمنان در جهتبخشیدن به زندگى و اهداف آنها نقش بسزایى دارند; به عبارت دیگر، اعتقادات دینى مبناى رفتار و کردار هر مؤمن راستین است; ولى این بدان معنا نیست که اعتقادات دینى، بنیادینترین گزارههاى معرفتىاند .
ایمانگرایان در این استدلال، میان گزارههاى پایه و بنیادین معرفتشناختى با گزارههاى بنیادین دینى خلط کردهاند .
اعتقاد به خدا و آخرت، بنیادىترین گزارههاى دینىاند که مرگ و زندگى مؤمنان را رقم مىزند، ولى گزارههاى پایه، معرفتشناختى نیستند . گزارههاى پایه و بدیهى در اصطلاح معرفتشناسى، گزارههایى هستند که تصور موضوع و محمول آنها براى تصدیق کفایت مىکند و اگر استدلالپذیر باشند، در تصدیق، بىنیاز از استدلال هستند; مانند اصل استحاله اجتماع نقیضین و اصل علیت و اصل هویت و ... تصدیق به اصل امتناع تناقض، با تصور موضوع و محمول محقق مىشود و حتى شخص شکاک و منکر واقعیت و نسبىگرا نیز نمىتواند آن را انکار کند; زیرا انکارش مستلزم اثباتش است و انکار اصل علیت و اصل هوهویت نیز از آن جهت که مستلزم اجتماع نقیضین است، ممتنع مىباشد . ولى گزاره «خدا وجود دارد» چنین نیست که با تصور موضوع و محمول، تصدیق آن تحقق یابد و یا انکارش مستلزم اجتماع نقیضین باشد .
شایان ذکر است که اگر کسانى بتوانند از طریق علم حضورى به وجود خدا دستیابند، آنگاه مىتوان گزاره «خدا وجود دارد» را از سنخ وجدانیات و بدیهیات ثانویه پذیرفت . لکن مشکل وجدانیات، عدم انتقالپذیرى آنهاست و نمىتوان آن را به افرادى که از یافته حضورى محروماند، منتقل کرد . مطلب دیگرى که اشاره بدان ضرورت دارد این است که ارزیابى ایمان به وسیله معیارهاى عقلانى و بیرونى الزاما از فقدان ایمان راستین حکایت نمىکند; زیرا دیندارى مؤمنان را مىتوان به دو دسته دیندارى معلل و دیندارى مدلل تقسیم کرد .
دیندارى معلل، دیندارى و ایمانى است که بر اثر تاثیرپذیرى از خانواده یا محیط - نه برهان و استدلال - پدید مىآید . ویژگى چنین دیندارى، این است که در برابر کوچکترین شبهه فکرى یا زوال علت، آسیب مىپذیرد .
ولى دیندارى مدلل، زاییده استدلال و برهان است و حوادث و تحولات فکرى و اجتماعى و شبهات دینى منشا زوال آن نمىگردد . بنابراین، معقولیت گزارهها و باورهاى دینى، مىتواند به استحکام ایمان مدد برساند .
2 . «پژوهش عقلى و دینى فرآیندى تقریبى» است که شخص در ضمن آن رفتهرفته به پاسخ نهایى نزدیکتر مىشود، اما هرگز کاملا به آن دست نمىیابد . همیشه قرائن دیگرى هم وجود دارد که باید مورد ملاحظه قرار گیرد، کتابها یا مقالات دیگرى هم هست که باید مطالعه و ارزیابى شود . البته این بدان معنا است که شخص، تصمیمگیرى درباره رد یا قبول خداوند را تا ابد به تعویق مىاندازد، اما شخصى که حقیقتا نگران روح خود است، مىداند که «هر لحظهاى را که بدون خداوند سر کند، ضایع شده است .» در واقع اگر ما مىتوانستیم وجود خداوند و عشق او را نسبتبه خودمان اثبات کنیم، ایمان به خداوند محال مىشد . بنابراین حتى اگر پژوهش ما موفقیتآمیز هم مىبود، آن مطلوب، یعنى کسب معرفت نسبتبه خداوند حاصل نمىشد . (2)
پاسخ این استدلال این است که میان مؤمنان و منکران وجود خدا در مقابل براهین اثبات وجود خدا تفاوت است . شخص مؤمن، اگر بخواهد ایمان مدللى داشته باشد، باید به یک برهان منطقى و تام و تمامى مجهز شود; مثلا برهان وجوب و امکان را تقریر نماید و تمام اشکالات و نقدهاى آن را پاسخ دهد . همین امر براى ایمان او کفایت مىکند و نیازى نیست که ایمان خود را تا ابد به تعویق اندازد . برخلاف منکران وجود خدا که ناچارند تمام براهین و شواهد و قرائن خداشناسى را به نقد و تحلیل بکشانند . چنین کارى با توجه به تعدد و تکثر براهین و تقریرهاى اثبات وجود خدا، بسیار دشوار است و شاید به گذراندن یک عمر پژوهش حاجت داشته باشد . اما این جمله که «هر لحظهاى را که بدون خداوند سر کند، ضایع شده است» استدلالى است که براساس کارکرد ایمان به وجود خدا پى برده و پژوهش را قرین توفیق مىسازد .
3 . به بیان کىیرکگارد، «بدون خطر کردن، ایمانى در کار نیست . ایمان دقیقا تناقض میان شور بیکران روح فرد و عدم یقین عینى است . اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عینى دریابم، دیگر ایمان ندارم، اما دقیقا از آن رو که بدین کار قادر نیستم، باید ایمان آورم . اگر بخواهم خویشتن را در وادى ایمان ایمن دارم، باید همیشه در آن عدم یقین عینى در آویزم . شما باید در درون ایمان جستبزنید; یعنى ایمان بیاورید بدون آنکه هیچ گونه دلیل و قرینهاى حاکى از صدق اعتقادتان در دست داشته باشید .» (3)
پاسخ این استدلال نیز این است:
یک . اگر ایمان را معرفتیقین یا تعهد و دلبستگى بدانیم، به هیچ وجه با شک و شکاکیت نسبتبه متعلقش پدید نمىآید . مؤمنان ناچارند شناخت و یقین فىالجملهاى نسبتبه حقتعالى یا آخرت و سایر آموزههاى دینى داشته باشند تا بتوانند ایمان راستین و تعهد و دلبستگى قلبى را تحصیل کنند .
تصویرى که ایمانگرایان از عقلگرایایى دارند این است که عقلگرایى یک رویکرد خشک منطقى به ایمان دارد که مستلزم تعهد ورزیدن و تن به خطر دادن نیست در حالى که چنین نیست; سخن مدعیان معقولیت گزارههاى دینى این نیست که ایمان با معرفتیا معرفتیقینى برابر است و یا ایمان، مستلزم تعهد و تن به خطر دادن نیست، بلکه ادعاى آنها این است که باورهاى دینى را مىتوان با روش عقلانى، اثبات کرد . هر چند ممکن است ایمان، بدون اثبات عقلانى پدید آید، ولى بدون معرفت و با شکاکیت مطلق، تحققپذیر نیست .
خداوند سبحان در آیه 29 سوره روم تصریح مىکند که گروهى به خود ظلم مىکنند و از هواى نفس پیروى مىنمایند . تبعیت اینها بدون علم است; یعنى عدم علم را منشا گمراهى آنها مىداند . نیز در آیه 45 سوره توبه به پیامبر خطاب مىکند که گروهى به خدا و قیامت ایمان ندارند و در شک خود نیز مرددند; یعنى حتى در شکاکیت هم ثبات ندارند . چنین کسانى ایمان به مبدا و معاد ندارند و نمىتوانند مؤمن باشند البته قرآن کریم از یقین منهاى ایمان نیز خبر مىدهد: و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوا; یعنى پارهاى از انسانها با فرض یقین به انکار حقیقت مىپردازند و ایمان ندارند . بنابراین، یقین، شرط لازم ایمان است، نه شرط کافى .
دو . اگر ایمان نوعى جهش و به خطر انداختن است که مشروط به عدم یقین و به شرط لا نسبتبه یقین است، آنگاه شخص با این پرسش روبهرو مىشود که چگونه تصمیم بگیرد و از میان ایمانهاى متعدد و بدیلپذیر به کدام ایمان پناه ببرد . انسان، چارهاى ندارد جز اینکه با بهرهگیرى از روشهاى معقول به بررسى و سنجش و ارزیابى نظامهاى اعتقادى و شقوق گوناگون دینى بپردازد و آیینهاى مردود را طرد نماید و به سمت ایمانى که احتمال صدق بیشترى دارد، حرکت کند .
سه . ایمانگرایان، اگر معقولیت معرفتشناختى پیشگفته را نپذیرند و براساس مبناگروى به اثبات و صدق باورهاى دینى فتوا ندهند، لااقل باید این مطلب را بپذیرند که ایمان نمىتواند به امور متناقض، تعلق یابد و باید نوعى سازگارى و تلایم میان باورهاى دینى برقرار گردد . پس نمىتوان به طور کلى از ارزیابى عقلانى نظامهاى اعتقادى اجتناب کرد .
4 . کى یرکگارد، استدلال دیگرى در دفاع از ایمانگرایى و نفى معقولیتباورهاى دینى در کتاب «ترس و لرز» اقامه مىکند، با این تبیین که آدمها سه جور زیستن و زندگى دارند: برخى از آنها، زیستن لذتطلبانه دارند و به دنبال لذتهاى دنیوى، مانند خواب و خوراک و مقام و موقعیتاند; دسته دوم زیستن اخلاقى دارند، به یکدیگر احترام مىگذارند، تواضع و وقار نشان مىدهند و به سایر فضایل اخلاقى مزین مىگردند و از رذایل اخلاقى پرهیز مىکنند; سومین گروه، زیستن عاشقانه دارند . آدم عاشق وقتى که زندگى عاشقانه را برگزیند، خود را به خطر مىاندازد .
آموزههاى دینى و اوامر و نواهى الهى نه تنها با زندگى دنیاطلبانه سازگارى ندارد، بلکه با قوانین اخلاقى نیز ناسازگار است . براى نمونه خداوند سبحان به ابراهیم، دستور ذبح فرزندش را مىدهد; در حالى که چنین دستورى به هیچ وجه اخلاقى نیست و براى پدر بسیار ناگوار است; ولى لازمه زندگى عاشقانه این است که عاشق بدون چون و چرا به دستورات معشوق عمل کند و تعبد و ایمان بورزد .
این استدلال براى نامعقول جلوه دادن آموزههاى دینى، جنبه درونمتنى دارد; یعنى با استناد به قصه ابراهیم و اسماعیل - که برگرفته از متون دینى است - این ادعا مطرح گردیده استبه همین دلیل، ناچاریم به متن مقدس اسلام، یعنى قرآن مراجعه کرده، قصه را بررسى کنیم .
قرآن در این باره مىگوید: واذا ابتلى ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن ... ; یعنى خداوند، ابراهیم خلیل را آزمایش کرد . بنابراین امر حقتعالى در ذبح اسماعیل، مانند امر به نماز خواندن و روزه گرفتن، به صورت تنجیزى نبوده و لذا چنین امرى، با قوانین اخلاقى منافات ندارد و زیستن عقلانى و اخلاقى تلقى مىشود .
خداوند براى استکمال انسانها هم از اوامر و نواهى واقعى بهره مىگیرد و هم از دستورات امتحانى استفاده مىکند . همچنان که مربیان و معلمان نیز دانشآموزان و متربیان خود را مىآزمایند تا ظرفیتها و استعدادهاى آنان شناسایى شود . بنابراین، اوامر امتحانى - که متعلق آنها ظاهرى غیرعقلایى دارد، ولى متعلق قصد امرکننده قرار نمىگیرد، و به انگیزه عقلایى صادر گردیده - کاملا عقلایى و ضرورى است .
نکته قابل توجه اینکه، عقلگرایى و تعقل در تفکر اسلامى از جایگاه ویژهاى برخوردار است . عقل در عقاید اسلامى به مدد وحى مىآید و به عنوان حجتباطنى تلقى مىگردد . متفکران شیعى نیز با بهرهگیرى از توصیههاى قرآنى و روایى بر ارزش معرفت عقلى به تفکر عقلانى در عرصه عقاید دستیازیدند .
مشکل غربیان در گرایش به ایمانگرایى و تقابل با عقلگرایى از تاثیرپذیرى آنها از سفر پیدایش تورات نشات مىگیرد; زیرا گزارش تورات از قصه آدم و حوا به گونهاى است که شیطان به مثابه موجود خیرخواه، آدم و حوا را از حکمت و علت منع بهرهگیرى از شجره ممنوعه مطلع مىسازد . مطابق آن داستان، خداوند بنا ندارد آدم و حوا صاحب معرفت گردند و بدین ترتیب، آنها را از درخت معرفت نهى مىکند و لذا وقتى از میوه درخت معهود، مصرف کردند، فهمیدند که عریاناند و باید خود را پوشش دهند .
نتیجه گزارش سفر تکوین این است که ایمان با معرفت آشتىناپذیرند و در یک منزل نمىگنجند; در حالى که توصیف قرآن از آدم و حوا به گونه دیگرى است . قرآن مىفرماید: خداوند، پس از آفرینش آدم، به او اسماى الهى را آموخت . آنگاه او را از نزدیک شدن به درخت معهود نهى کرد; ولى بر اثر غفلت و فریب شیطان به انحراف کشیده شد . در واقع آدم به هیچ وجه با بهرهگیرى از درخت، معرفت پیدا نکرد; بلکه فریب شیطان بر او آشکار گشت، و غفلت او زدوده شد .
بنابراین، معرفت در تفکر قرآنى از جایگاه ویژهاى برخوردار است و نباید از ایمان جدا گردد .
پوزیتویسم منطقى
حلقه وین (4) و پوزیتویسم آغازگر بحث معنادارى و اثباتپذیرى گزارههاى دینى بودند . این طایقه با یکسانسازى معنادارى و اثباتپذیرى، تنها ملاک و معیار معنادارى و اثباتپذیرى گزارههاى معرفتى را حس و تجربه معرفى کردند . آنان بر این باور بودند که تنها گزارههاى تحلیلى و توتولوژى، مشاهدات مستقیم حسى و معرفتهاى مستنتج از آن دو دسته، معنادار و اثباتپذیرند . بنابراین، گزارههاى مابعدالطبیعه، اخلاقى و دینى شبه گزاره و فاقد معنا و محتواى منطقى و اثباتناپذیرند . این دسته گزارهها تنها نمایش احساسات و عواطف بشرى و شبهقضیهاند . (5)
تجربهگرایان - همچنان که گذشت - ارزش معرفتشناختى یکسانى براى تجربه و استقراى علمى معتقد نیستند . بیکن و میل بر اصل اثباتپذیرى و کارناپ بر اصل تاییدپذیرى تاکید مىورزند و کارناپ معتقد است که اثبات یقینى صدق و کذب گزارههاى تجربى وجود ندارد . ولى براساس حساب احتمالات مىتوان میزان تاییدپذیرى آنها را سنجید . (6)
کارل پوپر، با نقد اثباتپذیرى و تاییدپذیرى تجربى، نظریه ابطالگرایى را مطرح ساخت و منطق اکتشافات علمى و استقرایى را ابطال فرضیهها دانست . وى معیار تمییز علم از غیر علم - نه ملاک معنادارى - را ابطالپذیرى معرفى کرد . (7)
آیر با تاکید بر پوزیتویسم منطقى و تجربهگرایى افراطى، نه تنها ملاک صدق و توجیه معرفت را تجربه دانست، بلکه آن را ملاک معنادارى نیز معرفى کرد . (8)
طبق هر سه رویکرد - اثباتپذیرى تجربى آیر، تاییدپذیرى کارناپ و ابطالپذیرى تجربى پوپر - علىرغم ویژگىهاى متمایز آنها، از جمله مترادف دانستن یا مترادف ندانستن معنادارى با اثباتپذیرى و غیره، در یک نظریه مشترکند و آن غیر علمى بودن گزارههاى غیرتجربى و دینى و متافیزیکى و شبهجمله دانستن یا عاطفى و احساسى خواندن گزارههاى دینى است . بنابراین، با این مبانى، نمىتوان از معقولیت و اثباتپذیرى گزارههاى دینى سخن گفت .
پوزیتویسم منطقى و مدعیات آن با مشکلات و نقدهاى جدى روبهرو است . از جمله:
یک . این ادعا که «گزارهاى، معنادار است که از نظر تجربى، تحقیقپذیر باشد .» آیا گزارهاى علمى است که از نظر تجربى، اثبات یا تایید یا ابطال گردد؟ آیا یک قرارداد اجتماعى میان پوزیتویستهاستیا یک قضیه تحلیلى و توتولوژیک است که از تحلیل موضوع، به دست آمده باشد یا تنها بیانگر احساسات درونى تجربهگرایان است . یا اینکه با ملاک تجربه، اثبات یا تایید شده و یا ابطال نگشته است؟
بىشک ادعاى پوزیتویستها، توتولوژیک و تحلیلى نیست; با ملاک تجربه نیز اثبات یا تایید نشده و قرارداد و احساسى دانستن آن نیز گرهى را باز نمىکند; پس اصول معرفتى پوزیتویسم، فاقد معنا و خود ویرانگر و خودشکن است .
2 . بر فرض صحت معیار معنادارى و تحقیقپذیرى پوزیتویستها، نمىتوان تمام گزارههاى دینى را بىمعنا یا تحقیقناپذیر دانست; زیرا برخى گزارههاى دینى، از سنخ گزارههاى تجربىاند که با روش حسى و تجربى و استقرایى مىتوان در باب آنها داورى کرد . (9)
نسبىگرایى
نقد دیگر بر دیدگاه معقولیت گزارههاى دینى، از ناحیه نسبىگرایان است; با این بیان که:
«ملاک بداهتبدیهیات، تشکیکناپذیرى آنها است، ولى نمىتوان از تشکیکناپذیرى، خطاناپذیرى قضایا را نتیجه گرفت . بسیارى از باورهاى انسانى، تشکیکناپذیر خطاپذیرند . مانند یقینهایى که از صبح تا شب براى انسان پدید مىآید و بعدها به خطا و خلاف واقع بودن آنها پى برده مىشود . بنابراین، چه بسا، تشکیکناپذیرى بدیهیات از این باب باشد و معقولیتپذیرى گزارههاى دینى را مخدوش سازد .» (10)
پاسخ شبهه مذکور این است که معرفتشناسان عقلگرا - اعم از معرفتشناسان اسلامى و غیراسلامى - ملاک بداهت را تشکیکناپذیرى نمىدانند; زیرا تشکیکناپذیرى به معناى یقین است و یقین به دو دسته یقین روانشناختى و یقین منطقى تقسیم مىشود . یقینهاى منطقى، علاوه بر اینکه تشکیکناپذیرند، صادق و موجه (مدلل) نیز هستند . در حالى که یقینهاى روانشناختى، تشکیکناپذیر معللاند; یعنى یک علت روانى یا اجتماعى باعث پیدایش یقین شده است . مانند «حب الشىء یا بغض الشىء یعمى و یصم» .
ملاک بداهت، این است که تصور موضوع و محمول براى تصدیق کافى است و تصدیق به گونهاى تحقق مىیابد که امکان سلب آن منتفى مىگردد; یعنى کسى نمىتواند آن را انکار بکند; در حالى که در یقینهاى روانشناختى، امکان نفى یقین وجود دارد . براى نمونه، اصل امتناع تناقض، یک قضیه و تصدیق بدیهى است که امکان انفکاک محمول از موضوع یعنى جدایى محال بودن از اجتماع نقیضین وجود ندارد و منکران و شکاکان این قضیه نیز به ناچار پذیراى آن هستند . بنابراین، اگر کسى ادعا کند که سبتبه استحاله اجتماع نقیضین شک دارم یا منکر آن هستم، نمىتواند در آن حال بگوید: «من نسبتبه این اصل، هم شک دارم و هم شک ندارم یا هم منکر آن هستم و هم منکر آن نیستم» زیرا اصل امتناع تناقض، پیشفرض ادعاى آنها است .
حتى اگر کسى ادعا کند که ساختار ذهن ما به گونهاى است که اجتماع نقیضین را محال مىداند، بنابراین با تغییر ساختمان ذهن بشر، تحول در بدیهیات مفروض است . در این صورت نیز این ادعا بر اصل امتناع تناقض وابسته است; زیرا نقیض ادعاى خود را نمىپذیرد . این شبهه به دیدگاه معرفتشناختى کانت نزدیک است که ذهن آدمى را ساختارى از مقولات دوازدهگانه مىدانست که موارد برگرفته از عالم خارج را به صورتهاى معینى شکل مىدهد و تنها پدیدار و نمودارى از واقعیتخارجى را نمایان مىسازد . بنابراین ذهن به صورت سیستماتیک، گرفتار خطاهاى جبرانناپذیر است .
پاسخ شبهه مذکور این است که اولا بر فرض صحت این ادعا، براى انسان چارهاى جز تبعیت از این ساختار ذهن نیست . پس با چنین فرضى نمىتوان دست از این ساختار برداشت و معرفتها را خطا جلوه داد .
ثانیا همین ادعا و نظام معرفتشناسى کانت نیز بر اصل امتناع تناقض مبتنى است; یعنى نمىتوان پذیرفت که هر معرفتى هم پدیدار واقعیت هست و هم نیست .
ثالثا مشکلى که در اصل استحاله اجتماع نقیضین مطرح گردید، شبیه اشکالى است که در علوم حصولى بیان مىگردد; یعنى چگونگى مطابقت معرضهاى حصولى با واقعیتهاى خارجى است . حال اگر بتوان برخى از معرفتهاى حصولى را به معرفتهاى حضورى ارجاع داد که واقعیت و قضیه و تطابق آن دو به صورت حضورى و بدون واسطه صورت ذهنى، معلوم انسان قرار گیرد، مشکل مطابقتحل مىگردد .
توضیح مطلب اینکه انسان به علم حضورى، وجود وعدم نفس و اجتماع را درک مىکند . آنگاه مفاهیم نیز معلوم حضورى انسان است . پس قضیه استحاله اجتماع نقیضین، علم حضورى برگرفته از معلوم حضورى است که با حذف مشخصه نفس به صورت تصدیق بدیهى در آمده است . و چون حاکى و محکى در نفس انسان حاضر است، در تطابق آن دو تردیدى پیدا نمىشود . خلاصه سخن آنکه، راز خطا ناپذیرى بدیهیات اولیه، در ابتناى آنها بر علوم حضورى است .
معرفتشناسى اصلاح شده (reformed epistemology)
آلوین پلانتینگا، جنبش جدیدى در معرفتشناسى پدید آورد که بر اثر همفکرى با سنت دینى پروتستانیسم نام «اصلاح شده» بر آن نهاد . مهمترین پیام این نحله معرفتى به مسئله معقولیت و توجیه باورهاى دینى پیوند دارد . چکیده این نظریه این است که باورهاى انسان به دو دسته باورهاى پایه و باورهاى مستنتج تقسیمپذیرند . باورهاى مستنتج نیز از ناحیه باورهاى پایه، موجه مىگردند . ولى راه تشخیص باورهاى پایه به صدق آنها نیست، بلکه از طریق استقرا مىتوان به آنها دستیافت; مانند باورهاى مبتنى بر ادراکات حسى (من در مقابل حسن هستم) یا باورهاى مبتنى بر حافظه (دیروز مسافرت بودم) یا باورهاى برگرفته از حالات روانى (من خوشحالم) .
پلانتینگا مىگفت چرا برخى از باورهاى دیگر، مانند باور به خدا، پایه نباشد؟ هر چند اعتقاد به خدا در رتبه اصل امتناع تناقض نیست، ولى براى دینداران کاملا موجه و معقول است و به عنوان باور پایه آن را تلقى مىکنند و سایر گزارهها و باورهاى دیگر نیز بر آن مبتنى است . نتیجه سخن آنکه، باور به خدا، به دلیل و شاهد و توجیه و برهانى نیازمند نیست . معرفتشناسى اصلاح شده با پذیرش اصلىترین رکن نظریه مبناگروى، یعنى تقسیم باورها ى بشرى به باورهاى پایه و غیر پایه، جبهه جدیدى در برابر الحاد و الهیات طبیعى گشود، و مبناگروى معتدل را جایگزین معناگروى کلاسیک نمود . (11)
یکى از اعتراضات اساسى پلانتینگا بر مبناى گروى کلاسیک، نقد او بر معیار تمایز باورهاى پایهاى غیر پایه است . وى ضمن امکان خطا دانستن بدیهیات، حکم اساسى مبناگروى، یعنى «فقط گزارههاى بدیهى یا خطاناپذیر گزارههاى پایهاند و گزارههاى غیر بدیهى یا خطاپذیر، پایه نیستند» را نقد مىکند و مىگوید این حکم، خود نه بدیهى است و نه خطاناپذیر و گرفتار ناسازگارى درونى است . بنابراین، پلانتینگا، معیار عامترى براى بازشناسى باورهاى پایه برمىگزیند که داراى ویژگىهاى ذیل است:
الف . پایه بودن یک باور، مستلزم صدق آن نیست .
ب . باور پایه، باورى است که براساس سایر اعتقادات شخصى به دست نیامده باشد .
ج . پایه بودن در شمار اوصاف روانى و نفسانى باورهاست و ملاک مبتنى بودن یا نبودن یک باور بر باور دیگر، وضعیت ذهنى شخص است .
پایه بودن باورها، امرى نسبى است . بنابراین، چه بسا، باور واحدى براى یک شخص، پایه و براى دیگرى غیر پایه تلقى شود . و یا اینکه براى شخصى در شرایط خاصى پایه و در شرایط دیگرى غیر پایه باشد .
باورهاى حاکى از ادراکات حسى (من گل سرخى را مىبینم) یا مبتنى بر حافظه (من دیروز مسافرت بودم) یا حاکى از وضعیت روانى خاصى در دیگران (او غمگین است) مىتوانند باورهاى پایه به شمار آیند .
از دیدگاه پلانتنیگا، باورهاى پایه اساسا موجه نیستند . باور پایه موجه - به تعبیر وى، باور پایه به معناى اخص - ، مبتنى بر فرایندهاى ادراکى یا ما قبل ادراکى اعتمادپذیر است . این فرایندها در اغلب موارد قابل اعتمادند و همین اعتماد پذیرى اغلبى، مبناى توجیه عقلانى باورهاى پایه موجه است . پلانتینگا، اعتقاد به خدا را یک باور پایه به معناى اخص، یعنى باور پایه موجه قلمداد مىکند . چکیده استدلال او بدین شرح است:
در جامعه دینداران، باورهایى یافت مىشود که در شرایط خاص، یک باور پایه به معناى اخص است . براى مثال، فرد متدین در هنگام مطالعه کتاب مقدس، احساس مىکند که خداوند با او سخن مىگوید و یا پس از رفتار شرارتآمیز، معتقد مىشود که خداوند از کار او ناخرسند است . پس از اعتراف به گناه و توبه، اعتقاد پیدا مىکند که خداوند گناه او را آمرزیده است . همه این گزارهها در شرایط یاد شده، گزارههاى پایهاند، ولى بدیهى است که اعتقاد به این گزارهها بدون اعتقاد به خدا امکان ندارد . پس مىتوانیم اعتقاد به وجود خدا را نیز باور پایه به معناى اخص بدانیم .
بدین ترتیب، برخلاف دیدگاه دلیل گروان خدا باور، مانند ارسطو، آکویناس، دکارت و ... و منکرانى نظیرمکى، اعتقاد به خدا اصولا نیازى به استدلال ندارد . زیرا مىتواند در شرایطى که متدینان در آن قرار دارند، یک باور پایه به معناى اخص تلقى شود . نتیجه این رویکرد این است که حتى اگر هیچ برهان قانع کنندهاى براى اثبات وجود در اختیار نباشد، باز عقلا مىتوان اعتقاد به خدا را موجه و معقول دانست (12)
خلاصه سخن آنکه پلانتینگا با طرح معرفتشناسى اصلاح شده، تقریر رایج مبناگروى و استناد نظریات به بدیهیات موجه را مخدوش کرده، تا حدودى از نوعى نسبى گرایى رقیق شده دفاع مىکند . اینک به تحلیل این نظریه معرفتشناختى مىپردازیم:
1 . پلانتینگا، هیچ معیارى براى گزارههاى پایه موجه - به معناى اخص - و غیر موجه ارایه نمىدهد . با این بیان مىتوان هر گونه اعتقاد و افسانهاى را نیز گزاره پایه موجه دانست، به صرف اینکه تعداد زیادى از مردم جامعه بدان باور دارند . تاریخ تفکر انسان گواه این مطلب است که اندیشهها و اعتقادات خرافى فراوان در میان مردم رواج داشته است; در حالى که هیچ بهرهاى از حقیقت نداشتهاند .
2 . دیدگاه مبناگروى پلانتینگا و معقولیتبنفسه باورهاى دینى و بىنیازى آنها از استدلال و برهان، معطوف به جامعه دینى با شرایط خاصى است و این ویژگى، ادعاى وى را از سنخ قضایاى توتولوژى و ضرورت به شرط محمول مىسازد و این گونه قضایا، اطلاعات جدیدى به ارمغان نمىآورند و حتى هر گونه قضیه غیر پایه را نیز شامل مىشوند; زیرا هر قضیهاى، آنگاه معتقد شخصى قرار مىگیرد که در شرایط خاص واقع شود; مثلا مقدمات و مراحلى را طى کرده باشد . بىشک در آن صورت، قضیه مذکور، متعلق اعتقاد او قرار مىگیرد . آیا چنین قضیه را باید، باور پایه تلقى کرد؟ اگر پاسخ، مثبتباشد تمام قضایا و معتقدات را مىتوان پایه دانست و اصولا هر گونه اعتقاد غیر پایه را منتفى شمرد .
3 . مشکل اساسى دیگرى که پلانتینگا گرفتار آن است، این نکته مهم معرفتشناختى است که وى در نظریه خود بدان توجه نکرده، و آن اینکه وى در تبیین پایه بودن باور به خدا، جامعه متدینان مسیحى را مورد توجه قرار مىداد; حال اگر نگاه جامعترى به جوامع دینى دیگر داشته باشد، متوجه اختلاف و نزاع فاحش میان دینداران درباره خدا و چیستى او خواهد شد و پایه دانستن تمام این تفسیرها و خداشناسىها، مستلزم اجتماع نقیضین است .
4 . خطاى دیگر پلانتینگا، در گمانه او مبنى بر پذیرش همگان به عنوان ملاک بداهت است . بر این اساس، باور وجود خدا را به دلیل پذیرش دینداران، بدیهى دانستند; در حالى که ملاک بداهت، صدق و موجه بودن و ابتنا به علوم حضورى است .
اگر پلانتینگا، باور به وجود خدا را از سنخ علم حضورى یا علم حصولى برگرفته از معرفتحضورى بداند، در آن صورت، چنین باورى نه تنها صادق و یقینى است، بلکه از اقسام بدیهیات یعنى وجدانیات است . ولى قضایاى وجدانى فقط براى یافتگان به آن، بدیهى است و نمىتوان براى فاقد چیزى امر بدیهى بدان استدلال کرد .
ولى اگر باور به خدا را از سنخ علم حصولى بداند که تنها متدینان بر آن اصرار دارند، بىنیاز از استدلال و برهان نیست; همچنان که فیلسوفان الهیات طبیعى چنین ضرورتى را احساس کرده و برهان علیت و وجوب و امکان و غیره را براى اثبات وجود خدا، اقامه نمودهاند .
اشکال دیگرى که بر پلانتینگا بر معقولیتپذیرى گزارههاى دینى وارد ساختند، این است که این دیدگاه، مبتنى بر نظریه مبناگروى است و نظریه مذکور، خودشکن و خودویرانگر است; زیرا نظریه مبناگروى مىگوید:
«پذیرش یک باور یا گزاره، هنگامى معقول و موجه است که آن باور یا بدیهى باشد و یا با استفاده از روشهاى مقبول استنتاج منطقى، از باورهاى بدیهى استنتاج شده باشد .»
این نظریه خود را نقض مىکند . به عبارت دیگر، خودویرانگر و گرفتار ناسازگارى درونى است; یعنى این ادعا، نه بدیهى است - زیرا پارهاى از انسانها آن را نپذیرفتهاند - و نه از بدیهیات، استنتاج مىشود . (13)
پاسخ این است که نظریه مبناگروى به گزاره مستقل، تجزیهپذیر است .
الف: باور بدیهى، معقول و موجه است;
ب: باور غیر بدیهى با استفاده از روشهاى مقبول استنتاج منطقى و استنتاج از باورهاى بدیهى، معقول و موجه مىگردند .
گزاره نخست، یعنى معقولیت و توجیه ذاتى و بلاواسطه باورهاى بدیهى در نقد نسبى گرایان تبیین گشت و روشن شد که ملاک بداهت و توجیه بدیهیات، تشکیک ناپذیرى آنها نیست تا نتوان خطاناپذیرى را از آن استنتاج کرد . ملاک بداهت و توجیه ذاتى بدیهیات این است که تصور موضوع و محمول براى تصدیق کافى است . تصدیق به گونهاى تحقق مىیابد که امکان سلب آن منتفى است و در اثر پیوند بدیهیات با علوم حضورى و حضور حاکى و محکى در نفس، هیچ تردیدى در مطابقتبدیهیات با نفس الامر پدید نمىآید . بنابراین، باورهاى بدیهى، متضمن صدقاند، و با ارجاع به غیر، کسب صدق نمىکنند، و در حق بودن خود وامدار دیگران نیستند . به همین دلیل، بدیهیات، خودمعیارند .
گزاره دوم، یعنى معقولیت گزارههاى غیر بدیهى توسط بدیهیات، با برهان ذیل اثبات مىگردد:
«اگر تمام باورهاى تصورى و تصدیقى، نظرى و کسبى باشند و به باورهاى بدیهى منتهى نگردند، دور یا تسلسل لازم مىآید و چون تالى و لازم باطل است، پس مقدم نیز باطل خواهد بود .» (14)
توضیح ملازمه بین مقدم و تالى این است که اگر تمام باورهاى بشرى، نظرى و غیر بدیهى باشند، براى معلوم شدن یک معرفت نظرى به ناچار باید از معرفت نظرى دیگرى استمداد جست . حال اگر معلوم شد معرفت نظرى دیگر به همان معرفت نظرى منتهى مىگردد، دور لازم مىآید و اگر به معرفت نظرى سومى و معرفت نظرى سوم به معرفت نظرى چهارم و هکذا محتاج باشد، تسلسل لازم مىآید و چون دور و تسلسل به استحاله اجتماع نقیضین بر مىگردند، محال و ممتنع خواهند بود . پس در نتیجه، نمىتوان همه باورها را نظرى و غیر بدیهى دانست و باید برخى از علوم حصولى را بدیهى و پارهاى را نظرى شمرد و توجیه و معقولیتباورهاى نظرى را به باورهاى بدیهى مستند ساخت . حاصل سخن آنکه، گزاره دوم مبناگرایان، خودشکن و خود ویرانگر نیست و در اثباتش به بدیهیات مبتنى گشت . اگر شناختهاى بدیهى را انکار کنیم، اصولا هیچ معرفتى پدید نمىآید، حتى معرفتبه شکاکیت و نسبىگرایى .
× پىنوشتها در دفتر مجله موجود است .