حوزه ودانشگاه، همزیستى متفکرانه و کارکردگرائى معرفتى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
و دانایى (Knowledge) بیش از هر چیز دیگر در تبیین این وحدت به عنوان یک استراتژى فرهنگى نظام جمهورى اسلامى ایران جلب توجه مىکند . به این مفهوم که نوع سازوکار دانشگاه و ساختار این نهاد مبتنى بر گزارهى اول و علمگرایى محض است و از این جهت نیل به تکنیک، یا تاکتیک دارد . اما ساختار حوزه - بهویژه ساختار سنتى آن که در نقطهى مقابل ساختار مدرن دانشگاهى قرار داشته است - مبتنى بر گزارهى دوم و معرفت و دانایى است که اگر مطلبى فهم نگردد و در اخلاق و کردار طلبه، یا دانشپژوه این نهاد عینیت نیابد، گویى که حاصل نشده است، از این جهتساختار نهاد حوزه همواره نیل به استراتژى دارد . از این رو ظاهر افتراق و تفاوت بحث ناظر بر تفکیک و جدایى است و چنانچه اصل بر وحدت این دو گزارهى متفاوت و متقابل قرار گیرد، علىالقاعده مىبایستیکى را بر دیگرى تعمیم داد تا وحدتى بهدست آید; لیکن شناخت مسئولیت و رسالت هرکدام از این دو نهاد، شناختى واقعىتر و فراتر از ظاهر متناقض را پدید مىآورد، مبنى بر اینکه: جملهى معروف حضرت امام (ره) که فرمودند «تزکیه مقدم بر تعلیم و تربیت است» ، دکترین استراتژى وحدت حوزه و دانشگاه است و عامل تزکیه همان عامل یافتن گمشدههاى آحاد انسانهاى پژوهنده و طالب علم است که آنان را به دانایى (Knowledge) رهنمون خواهد کرد . تامل در مکانیزمهاى محتوایى حوزه و دانشگاه از منظر آسیبشناسى روشهاى حاکم بر ساختار آموزشى و تربیتى این دو نهاد پلى به سوى آینده برقرار مىسازد تا این دو نهاد اصیل و عظیم علمى و فرهنگى کشور در سایهى علم و حکمتبه یک همزیستى متفکرانه و کارکردگرایى معرفتى دستیابند و این به معناى خروج از بنبست وحدت بین حوزه و دانشگاه است . آنچه در پى مىآید گفتوگوى پگاه با دکتر «عباسى» از اساتید دانشگاه است که این بحث را از زوایاى مختلف بازشناسى و موشکافى کرده است:
با تشکر و سپاس از جنابعالى به خاطر وقتى که در اختیار هفتهنامهى پگاه قرار دادید، امروزه در بحث از وحدت حوزه و دانشگاه، ما با یک مقولهى فرهنگى مواجه هستیم . زاویهى نگاه به این مقوله در استراتژى فرهنگى کشور ما چگونه است؟
استراتژى فرهنگى، یکى از استراتژىهاى چهارگانهى هر کشورى است که به موازات استراتژىهاى سیاسى، اقتصادى و نظامى، تشکیلدهندهى استراتژى امنیت ملى یک ملت است . بنابراین لزوما امنیت هر ملت و هر جامعهاى وابسته به چهار ستون قدرت فرهنگى، قدرت سیاسى، قدرت اقتصادى و قدرت نظامى آنها مىباشد . لذا با ورود به مبحث استراتژى فرهنگى، با چهار لایهى فرهنگى برخورد مىکنیم که عبارتند از:
1 . لایهى فرهنگ خواص و نخبگان (که به آن فرهنگ اختصاصى نیز گفته مىشود) ;
2 . فرهنگ عمومى ;(General Culture)
3 . فرهنگ تودهاى (فرهنگ عامه Public Culture یا فرهنگ انبوه ; (Culture Mass
4 . فرهنگ خصوصى . (Personality Culture)
فرهنگ نخبگان یا خواص، فرهنگ افراد محدود و مشخصى است که به طور عمده در کارکرد عملىشان فهمیده مىشود . مطالبى که این دسته تولید مىکنند بسیار محدود است، چون تولید فرهنگى این گروه، کار پرزحمتى است که ویژگىهاى پیچیدهاى دارد . فرهنگ نخبگان محدودیت دارد و بهسادگى نیز قابل تعمیم نیست و از نظر جامعهى آمارى نیز تعداد این فرهیختگان در هر جامعهاى و در هر عصر و قرنى محدود است .
پس مىتوان اینگونه نتیجهگیرى کرد که فرهنگ فرهیختگان و نخبگان، اقلیتى محدود از جامعه را تشکیل مىدهد که نقطهى مقابل آن فرهنگ عمومى است .
نخیر، همانطور که ذکر شد، ما بهجز فرهنگ نخبگان، داراى سه لایهى دیگر; یعنى فرهنگ عمومى، تودهاى و خصوصى هستیم که توضیح مىدهم .
لایهى دوم; فرهنگ عمومى است که کلیت و شمولیت (Universality) دارد و همهى آحاد جامعه را دربر مىگیرد ; مانند چراغ قرمز که براى همگان نشانهى توقف است، یا وجوب اقامهى نماز در سن تکلیف که با فرارسیدن آن، دستهاى از وظایف بر عهدهى فرد قرار مىگیرد . بنابراین فرهنگ عمومى براى همگان، یکسان صدق مىکند، و نیاز به آن، حکم نیاز به هوا براى زنده ماندن موجودات دارد .
اما فرهنگ تودهاى; فرهنگ تودهها و فرهنگ عوام است که در برابر فرهنگ خواص، یا نخبگان قرار مىگیرد . ذاتیات فرهنگ تودهاى; عقلانیتى که خواص به دنبال آن هستند نمىباشد . مشخصهى فرهنگ خواص، عقلانیت است و مشخصهى فرهنگ تودهاى، احساسات و عواطف; فرهنگى که قادر است 120 هزار تماشاگر را به یک استادیوم ورزشى بکشاند، یا بالاترین حمایتها و تشویقها را از یک هنرمند موسیقى پاپ، هنرپیشه و ورزشکار بهوجود آورد، یا بهیکباره فوتبالیستى; مانند زینالدین زیدان، 67 میلیون دلار قیمتبازى سهسالهاش در باشگاه رئال مادرید باشد (یعنى بالاتر از حقوق یک رییس جمهور، وزیر، استاد دانشگاه و . .).
آیا سخن حضرتعالى بدان معناست که فرهنگ تودهاى ضدعقلانیت است و نسبتى با اقلیت نخبهى مورد نظر ما ندارد؟
ببینید منظور این است که در فرهنگ تودهاى، احساسات حرف اول را مىزند و عقلانیتبرد کمترى داشته و اکثریت تودهها را به دنبال خود دارد . بنابراین مشخصا، ذاتیات فرهنگ تودهاى اینگونه است که نمىخواهد آحاد جامعه بالغ شوند، بلکه مىخواهد ذائقه و تلقى عموم، تودهاى بماند و تعالى پیدا نکند . بنابراین وقتى از این زاویه نگاه مىکنیم، نسبت فرهنگ عوام به فرهنگ خواص مشخص مىشود; یعنى نسبت اکثریت استبه اقلیت .
سخن از فرهنگ خصوصى بهمیان آمد . منظور جنابعالى از این فرهنگ چیست و چه ارتباطى بین این سنخ از فرهنگ با فرهنگهاى دیگر وجود دارد؟
لایهى چهارم فرهنگ، فرهنگ خصوصى است که فرهنگ شاخصههاى یک فرد است . منظور از شخص، خصوصیتها و شاخصیتهاى رفتار فرد است . اینجا مؤلفهى اساسى، تبیین یک نفاق است; یعنى بنده در جلوت خود یکگونه هستم - و به قول شاعر: چون به خلوت مىروم آن کار دیگر مىکنم . به بیان دیگر خصوصیات ظاهر ما در میان جمع یکجور است - و در خلوت به گونهاى دیگر . بنابراین هرچهقدر این نفاق در جامعه بیشتر باشد، مشکل فرهنگى بیشتر است . هرقدر آحاد یک جامعه، درونشان، یا بیرونشان، یا به عبارتى خلوتشان یا جلوتشان یکى باشد، فرهنگ آن جامعه، یکدستتر خواهد بود . در غرب این مساله حل شده است; زیرا غرب اخلاق اجتماعى (Morality) را نفى کرده است . به عبارت دیگر، چون مبناى فرهنگ غرب لیبرالیستى است، امر و نهى دارد .
فرهنگ لیبرالیستى، فرهنگى است مبنى بر اباحهگرى; یعنى جایى که محرمات و مکروهات نهى نشود و مستحبات و واجبات، امر نشود، حد وسطى وجود دارد که همان مباح بودن است . بنابراین ذات لیبرالیسم; یعنى «اصالت اباحه» .
و این که در فارسى لیبرالیسم «آزادى» ترجمه مىشود اشتباه است . پس در غرب مشکل فرهنگ خصوصى حل شده است، چون اخلاق اجتماعى را نفى کردهاند و انسان هم براساس آنچه خودش تشخیص مىدهد که چه چیز خوب است و چه چیز بد، سرنوشتخود را رقم مىزند; لذا داخل و خارج زندگىاش یکى است و از این نظر در فرهنگ غرب، نفاق شخصیتیک مقدار کمتر است; البته انسان غربى از آن طرف بوم افتاده است .
من فکر مىکنم که ارتباط بین آن سه فرهنگ قبلى با این فرهنگ اخیر، یعنى فرهنگ خصوصى مد نظر شماست و اگر اشتباه نکرده باشم آن سه فرهنگ نخبگان، عمومى و تودهاى را در یک کفه و فرهنگ خصوصى را در کفهاى دیگر مىبینید؟
بله، به بیان دقیقتر این چهار لایهى فرهنگ یک در میان با هم در تقابلند; یعنى فرهنگ نخبگان در مقابل فرهنگ تودهاى و فرهنگ عمومى رودرروى فرهنگ خصوصى است . طبیعتا هر قدر این سه لایهى اول، منسجمتر باشند، لایهى چهارم; یعنى فرهنگ خصوصى کارکردش یکدستتر خواهد بود .
به سؤال اول بر گردیم و اگر ممکن است وضعیت طبقهى فرهنگى مورد نظر; یعنى فرهنگ نخبگان را در استراتژى فرهنگى، مورد بررسى قرار دهیم .
همان طور که قبلا گفته شد، فرهنگ نخبگان، یا فرهنگ خواص جامعه محدودیت دارد و در هر کشورى معمولا چهرههاى دانشگاهى، بخشى از هنرمندان و ... فرهنگ نخبگان را مىسازند . اما در کشور ما یک قطب سنتى قدیمىتر به نام حوزه، حوزویان و روحانیون نیز وجود دارند که این گروه هم در این طبقه قرار مىگیرند .
به هر صورت این طبقه; یعنى حوزه و روحانیت، هر چند سنتى محسوب مىشوند، اما جزو طبقهى نخبگان هستند و دانشگاه و دانشگاهیان نیز در این طبقه قرار دارند - اگر چه یک قطب سنتى نبوده یا به تعبیرى آنها را یک قطب مدرن بنامیم - بدیهى است، این دو طبقه با تمام تفاوتهاى مشهود و غیر مشهود، از لحاظ دستهبندى طبقاتى لایههاى فرهنگى در یک طبقه هستند . بالطبع مىبایست داراى اشتراکاتى نیز باشند . چه بسا بحث وحدت حوزه و دانشگاه نیز در همان آغاز که مطرح شد، از چنین خاستگاهى برخوردار بوده است، اما بالاخره لازم است ما به یک قرائت صحیح و دقیقى از این وحدت برسیم، بنابراین بفرمایید از دیدگاه شما منظور از وحدت حوزه و دانشگاه چیست؟
منظور از وحدت حوزه و دانشگاه وحدت در و دیوار و یکسان کردن ساختمانها و نظام ترمى را از دانشگاهها به حوزهها بردن نیست، بلکه مکانیزمهاى محتوایى مد نظر مىباشد; زیرا دانشگاه پدیدهاى مدرن است; مدرن از این حیث که این دانشگاه جدید از دل مدرنیته به وجود آمده . مدرنیته; یعنى نواندیشى و وقتى این اندیشهى نو در جامعه نهادینه شود، مىگوییم نوگرایى، یا مدرنیزم . دانشگاه یک پدیدهى آموزش عالى مدرن است و چون از غرب آمده، مبتنى بر ساز و کار تعلیم و تربیت مدرن غربى است . در مدرنیته، گزارهى بنیادى مبتنى بر آن است که انسان خودش سرنوشتش را رقم مىزند; یعنى امانیسم . (humanism) در این تلقى، اصالتبا انسان است و همه چیز نسبتبه انسان تعریف مىشود و هیچ چیز از عالم ماوراء سرنوشت انسان را رقم نمىزند . انسان ملاک تشخیص بوده و تعیین کننده است .
انسانى که - به قول دکارت فرانسوى - مىگوید: «من مىاندیشم، پس هستم» امانیسم اصالت را به «عقل شمارشگر» مىدهد که همان رشنالیتى با راسیونالیسم (Rationalism ، اصالت عقل) است . صد سال طول کشید و غربىها دیدند که عقل همهى مشکلات را حل نمىکند، لذا با ناکارآمدى عقل به ورطهى اثباتگرایى، یا تجربهگرایى (پوزیتیویسم) افتادند . اثباتگرایى، یا تجربهگرایى در علوم، همان مکانیزمى است که امروز به آن علوم تجربى (Poslitivisticalscience) گفته مىشود . این گونه بود که پوزیتیویسم، پس از راسیونالیسم اصالتیافت .
پس تکلیف انفکاکى که میان علوم انسانى و علوم تجربى به وجود آمده چه مىشود؟
بله، تفکیکى که امروز در دنیا، به ویژه در ایران، میان علوم انسانى و علوم تجربى صورت مىگیرد از بنیان اشتباه است . براى نمونه جامعهشناسى هم جزو علوم تجربى است . روانشناسى هم گزارههایش، گزارههاى تجربى است . سیاست و اقتصاد مدرن هم کاملا پوزیتیویستى هستند . چیزى به نام علوم غیر طبیعى در عالم مدرن وجود ندارد . همهى علوم مدرن به طور یکدست علوم تجربى، یا به تعبیر خود غربىها «پوزیتیویستیکال ساینس» هستند . وقتى غربىها بعد از 100 تا 150 سال، دیدند که اثباتگرایى هم آنها را به نتیجهى دلخواهشان نرساند، لذا گفتند: هر چه در چارچوب حس نگنجد آن را نمىپذیریم، چون نزدیکترین راه شناخت ما حواس (Senses) ما است . از این رو به ورطهى حسگرایى افتادند . امروز در دانشگاههاى غربى اصالتبا حسگرایى و تجربهگرایى (Empiricism) است که البته از اثباتگرایى و عقلشمارشگر هم استفاده مىکنند .
امانیزم; با اصالت دادن به انسان سه گزارهى معرفتى داشته است; یعنى عقلگرایى، اثباتگرایى و حسگرایى که این سه علمى را به وجود مىآورند به نام ساینس (Science) در کارکرد منطقى که گزارهاش مبتنى بر علم حصولى است; علمى که از بیرون براى انسان حاصل مىشود و بنیانش بسیار شکننده است، چون مبتنى بر تصور (Concept) و تصدیق است . تصور آن است که ما صورتى از شىء را در ذهن خود ایجاد مىکنیم . این موجودیت ذهنى اشیا و مفاهیم در نزد ما، پایهى «ساینس» را تشکیل مىدهد . و تصدیق نیز این است که مىگوییم: مثلا هوا گرم است .
«ساینس» در دوران مدرن در غرب به یک ایدئولوژى تبدیل شد و عنوان ساینتیسیسم (Scienticism) به خود گرفت . ایدئولوژى دانشگرایى محض; یعنى اصالت دادن به یک مطلب بدون آن که فرد به آن ایمان داشته باشد . چنین فردى علم دارد، اما باور ندارد .
مفهومى که شما (Science) ارائه دادید; یعنى دانستن یک چیز بدون باور به آن . پس قاعدتا این دانستن حاصلى به عنوان دانایى نخواهد داشت . این مساله چگونه قابل توجیه است؟
البته نسبتبه (Scince) روش دیگرى هم در گذشته در غرب وجود داشت که به نالج (Knowledge) معروف بود که در زبان عربى «معرفت» نامیده مىشود . چنان که مىگوییم: «من عرف نفسه فقد عرف ربه .»
معرفت (knowledge) ، دانش (Scince) قرار مىگیرد و کارکرد آن مبتنى بر علم حصولى صرف نیست، بلکه مبتنى بر علم حضورى و درون جوش هم مىباشد که مبتنى بر گزارههاى حضورى به انسان افاضه مىشود . این کارکرد در گذشته در اختیار حوزه بوده است، اما امروزه بسیار دقیق شده است . روش دانشگاههاى ما تقلید کورکورانه از همان Science است . کورکورانه از آن جهت که حتى ذاتیات (Science) نیز در این تقلید به درستى فهم نشده است . براى تبیین این موضوع، سعى مىکنم که به اختصار، مهندسى اندیشه در ساینتیسم را تشریح کنم: علم حصولى، مبتنى بر دو گزارهى «تصور» و «تصدیق» است، که از این دو، «پارادایم عام» منتج مىشود .
از سرمشق (پارادایم، یا چهارچوب تصورى) عام فرضیه (نظریهى اثبات نشده) بیرون مىآید و از دل فرضیه، تئورى بر مىخیزد، از دل تئورى، پارادایم خاص و از پارادایم خاص، الگوى خاص تبیین مىشود که براساس آن چهار روایتبه دست مىآید: «ایدئولوژى، دکترین، تنیت ودگما» که ما با تنیت، دگما وایدهکارى نداریم و تنها به دکترین مىپردازیم: از دکترین یا تکنیک بیرون مىآید که در علوم قدیم یونانى به آن «تخنه» مىگفتند که همان «تکنیک» مصطلح امروزى است که منشا تکنولوژى است . تکنولوژى عینیت علم حصولى است، یک گام بالاتر از تخنه، یا تکنیک «تاکتیک» است و یک گام بالاتر از تاکتیک، استراتژى است . پس تمام علوم در سه لایهى تکنیک، تاکتیک و استراتژى مبتنى بر دکترینها هستند . آن دسته از علومى که ما علوم دقیقه مىشماریم - مثل گرایشهاى فیزیک، شیمى، ریاضى - این دسته نهایتا به تکنولوژى میل مىکنند و بعضى از علوم نیز کارکردشان استراتژیکى است; مثل الهیات، فلسفه، (البته فلسفهى امروز غرب منظور است، چون قبل از قرن بیستم، فلاسفه از فرضیه، تا دکترینهاى نظرى را ارائه مىکردند و دانشمندانى با تاسى به آنها، دکترینهاى عملى را استنتاج مىنمودند . اما در قرن بیستم، ساینتیسیسم، اوج ابتذال فهم بشر غربى را به گونهاى رقم زد که به یک وارونگى در قاعدهى قبلى نیل کرد; یعنى حالا دیگر دانش (ساینس) بود که سرنوشت فلسفى غرب را رقم مىزد . براى نمونه، دانشمند و ساینتیستى چون انشتین، دکترین فیزیکى «نسبیت» را در فیزیک و ریاضى طرح کرد، سپس فیلسوف و منطقى دانى; چون کارل پوپر از دل آن، مبانى منطقهى فلسفه نسبىانگارى خویش را استخراج کرد و این اوج انحطاط اندیشهى بشرى است، لذا من امروز معتقد نیستم که فلسفهى غرب در مرتبهاى بالاتر از ساینس است . قلب این مهندسى اندیشهى «دکترین» است و این فاجعهى ساینتیسم است که در نیل به دکترین تنها بسنده مىکند . اگر رشتههاى تحصیلى دانشگاهى را ملاحظه کنید، به هیچ وجه دانشجو را ارضا نمىکند; زیرا خاستگاه آن، علم حصولى و نتیجهى آن تکنیک است که میوهى دکترینهاست و لذا به باور تبدیل نمىشود، اگر هم به آن عمل نکنى مساله ایجاد نمىکند . «هانرى کربن» آن قدر در مورداسلام تحقیق کرده و اسلام را مىشناسد که با علامهى طباطبایى بر سر اسلام بحث مىکند، اما اسلام نمىآورد، چون اسلام را به عنوان (Scinece) مىشناسد که براى او تبدیل به «نالج» شده است . توشیهیکو ایزوتسو قبل از انقلاب اسلامى در دانشگاه تهران «فصوص الحکم» ابن عربى را به زبان عربى تدریس مىکرد، ولى هیچ وقت مسلمان نشد (با وجود آن همه اشراف به عرفان اسلامى) گویا مقدار زیادى مطلب را داخل یک کامپیوتر بریزید، اگر کامپیوتر متحول شد و اسلام آورد، پروفسور ایزوتسو هم مسلمان مىشد! اصالت دادن به عقل شمارشگر، تجربه و حس، نتیجهاش شد ساینس (Science) و این ساینس کارکرد امروز مجامع دانشگاهى ماست . هم در مجامع، هم در دانشگاهها، هم در دانشکدهها، لذا فرق نمىکند دانشگاه سوربن فرانسه باشد، الازهر مصر باشد، یا دانشگاه تهران . این گونه است که حتى ساینس را در اعلا درجهاش نیز نگرفتهایم، لذا تقلید ناشیانه و کورکورانه بوده است، چرا که در عمق ساینتیسم، عمیقا به دکترینهاى هر علمى اشراف نداریم، دانشگاههایمان را ببینید!
در واقع شما یک نوع آسیبشناسى از دانشگاه ارائه مىدهید
به سعادت و رستگارى نرسیده است، اما ذاتیت نالج (Knowledge) در دکترپرورى نیست، بلکه در گمشدهاى است که رسولجلیلالقدر اسلام فرمودند: «الحکمة ضالة المومن» . حکمت گمشدهى مومن است . حکیم ارسطو، حکیم افلاطون، حکیم بوعلى سینا، حکیم فردوسى، حکیم ملاصدرا به اینها نمىگوییم دکتر; زیرا اینها گمشدهاى داشتند که در دفترچههاى کنکور به دنبال آن نبودند; گمشدهاى که قالببندىهاى نیل به آن معرفت را سیستمهاى ادارى آموزش عالى کشورها رقم نمىزدند . «براى نیل به آن حکمت فلان مقدار واحد درسى بخوانید حکیم مىشوید! !» این ترکیب را چه کسى تشخیص داده است که دو نفر آدم از نظر مکانیزم معرفتى با هم یکدست هستند و براى این دو نفر مىشود با یک نظام علمى واحد، نیل به حکمت و معرفت را رقم زد؟! و یا با اینها مىشود به درجات معرفت رسید و حکیم شد؟!
حکمت گمشدهى مؤمن است، مؤمن براى پیدا کردن آن گمشدهى خود باید در به در راههاى مختلف را طى کند . امروز این گونه نیست; یعنى در مورد دانشگاههاى ما معلوم نیست که گمشدهشان چیست؟ دانشجو به آیندهى شغلىاش فکر مىکند و البته این قابل انکار و نفى نیست، اما این دیگر آن جستوجوى معرفت (Knowledge) نیست، بلکه تلاش براى یافتن تکنیک مبتنى بر دکترینهاست، بدون نیاز به باور آن، براى دستیابى به هر چیزى غیر از حکمت .
به نظر جنابعالى چه درمان و راهحلى براى این نقص، یا معضل وجود دارد و چه راه کارهایى را مىتوان پیشبینى کرد؟
افقهاى جدید باید باز شود . کارى که سقراط، افلاطون، ملاصدرا، میرداماد، علامهى طباطبایى و شاگردان بىواسطهى ایشان انجام دادند . نالج (Knowledge) نفى ساینس (Science) نیست . (Science) و علمگرایى محض باید تابعى از معرفت قرار گیرد . اما گزارهها متفاوت است، گزاره در علوم دکتر پرور یعنى (Science) ، همان چیزى است که مىتوانیم یاد بگیریم، ولى به آن اعتقاد و باور نداشته باشیم . اما گزاره در حکمت آن است که اگر شما یک مورد هم یاد گرفتید، آن یک مورد، ملکهى رفتار شما شود، و کفایت هم مىکند، اما در مورد Science میلیاردها مطلب هم بدانید براى شما فایدهاى ندارد . این همان چیزى است که ما در دعاهایمان مىگوییم: پناه مىبرم به خدا «من علم لاینفع» از علمى که نفع نمىدهد . اما نالج ( Knowledge) یک گزاره و مشخصه دارد که انسان مدرن مبتنى بر تلقىهاى مدرن نمىتواند به آن برسد . مدرنیته، بنیان ارتباط معنوى انسان با عالم بالا را قطع مىکند و انسان را سکولار و اباحهگر مىسازد و ساحت قدسى وجود انسان را بهیمى مىخواند .
یعنى منظور شما این است که از معرفت نمىتوان تلقى مدرن داشت؟ اگر این گونه باشد لابد مىتوان گفت که این مساله بیان انتظاراتى است که در حال حاضر فراروى دانشگاه به عنوان یک نهاد مدرن علمى قرار دارد و اساسا مطمح نظر وحدت آن با حوزه است و لابد به معناى بن بست در وحدت حوزه و دانشگاه هم خواهد بود؟
نالج، Knowledge یک گیر دارد که قفل آن محسوب مىشود; قفل «معرفت» در «تزکیه» است . این آینهى دل که غبار گرفته باید با تزکیه صیقل داده شود و آماده گردد تا انوار معرفت الهى به آن بتابد . آن چیزى که گفته مىشود حجاب اکبر در ساینس ( Science) است . ما به ازاى این گزاره، اگر فرآیند، فرآیند حکیم پرورى بود، ابتداى حکیمپرورى تزکیه است که امام راحل کرارا مىفرمودند: «تزکیه قبل از تعلیم و تربیت است» دانشجو، طلبه و استاد باید قبل از تعلیم به تزکیه بپردازد و این گزاره چون با مدرنیته سازگار نیست، انسان مدرن اساسا در این که به سمت نالج، (Knowledge) بیاید مشکل دارد; لذا در 400 سال گذشته نالج (Knowledge) از غرب رختبربست و بشر غرب آهسته، آهسته ساحت قدسى خودش را از دست داد و به ساحت تاریک و ظلمانى ساینتیسم پناه برد که خروجى آن تکنولوژى بود . اما ما (Science) را کورکورانه آوردیم، و من به شما اطمینان مىدهم که اگر اکثر دوستانى که درجهى دکترا دارند، بتکانید از آنها چیزى بیرون نمىآید که دکترین نامیده شود، چون ما حقیقت Science را هم خوب نفهمیدهایم و نگرفتهایم: یعنى یک دکتر باید قادر باشد تا در رشتهى تخصصى خودش دکترین ارایه کند . این است که آموزش عالى ما جعلى و کپىناشیانهى مشابه غربى آن است .
این مساله را هرکس با رجوع به خودش درمىیابد . از هر کدام از حکما یک انسان بزرگ بیرون آمده که از آن انسان بزرگ 95 درصد مردم معرفت و سیر و سلوک گرفتند و 5 درصد . Science و من تحقیق کردم که اکثر شخصیتهاى بزرگ تاریخ در آن 5درصد علمشان با استادان خود مشکل داشتند . ملاصدرا شاگرد مستقیم میرداماد، 95درصد سیر و سلوک مبتنى بر نالج را از استاد خود میرداماد گرفته است، اما آن جا که از میرداماد متمایز مىشود، آن 5 درصد ساینس است . این گزاره در مورد ارسطو و افلاطون هم صدق مىکند . اختلاف ارسطو و افلاطون هم از همان 5 - 6 درصد ساینس است که یکى از اشراقى و دیگرى را صرفا تعینى مىسازد و الا در معرفتسقراط، افلاطون و ارسطو تشابه بسیار است . این جاست که مىبینیم در دانشگاهها جایى براى تزکیه گذاشته نشده است . ترم تمام مىشود بدون آن که استاد و دانشجو از یکدیگر شناخت پیدا کرده باشند . با این حال استاد چطور مىتواند خصوصیاتش را منتقل کند؟ حکمت زمانى ایجاد مىکند که فرد، زانوى شاگردى به زمین بزند و با استاد خود نشست و برخاست کند و سیر و سلوک نماید و از او سیرهى عملى را بیاموزد . مشکل کجاست؟ غفلت کردیم . هماوایى میان این دو و Science فقط در نظام آموزش عالى جمهورى اسلامى قابل هماهنگى و انسجام است; زیرا تقریبا در همهى دنیا پذیرفتهاند که شناختشان مبتنى بر ساینس باشد، لذا نه ادعایى دارند و نه در مقابل این تجاوز فرهنگى یاراى مقابله، بلکه تنها جایى که افق معنویت و حکیمپرورى، سوسو مىزند در ایران اسلامى است و این رسالت جهانى است . بحثبر سر نزدیک کردن دو مؤسسهى آموزش عالى; مثل حوزه و دانشگاه به یکدیگر نیست; بلکه باید ذاتیت و محتوا تغییر کند; یعنى دانشگاهها رسالتخود را در (Science) بشناسند و به درجات عالى دکترینالیسم در رشتههاى خودشان نائل شوند و حوزوىها هم مکانیزم نالج (Knowledge) را خوب تعیین کنند و شان و هیمنهى خود را به شان یک حکیم برسانند . وقتى این دو با هم منطبق شوند، جامعهى ما را به تعالى مىرسانند و این همان حلقهى گمشده است .
باید هر دانشجو و هر طلبهاى براى خودش یک سؤال مطرح کند که گمشدهاش چیست؟ و بعد آن گمشده را دنبال کند و براى نیل به آن گمشده حتما باید از کانال تزکیه بگذرد . اگر انسانى تزکیه نشد، مدعى سعادت نباشد . به قول دکتر شریعتى «شما همه جا را پر از صفر کنید، آیا خوانده مىشود; اما اگر عدد «یک» معرفت پشتیکى از این صفرها قرار بگیرد آن وقت آن صفر معنا پیدا مىکند .»
انسان غربى از آن طرف بام افتاده است; یعنى چون معرفت را کنار گذاشت لذا هر قدر گزارههاى علمىاش پیش رفت، گفت که بشر دیگر از خدا بىنیاز است; یعنى فکر مىکرد با این مکانیزم که طبیعت را مىشناسد، در اعماق دریاها سیر مىکند، موجودات تک سلولى را زیر میکروسکوپ مىبیند، بیشتر از خدا بىنیاز مىشود، در حالى که معرفت; یعنى هر قدر علم بیاموزیم به ذات حضرت حق نزدیکتر مىشویم و شناختبیشتر ما نتیجهاش نزدیکتر شدن به خداوند است . بنابراین زمینههاى تهاجم فرهنگى در کاکل آن دختر و آستین کوتاه آن پسر نیست، بلکه ذاتیت تهاجم فرهنگى (در این چهار لایهى فرهنگى است که گفته شد) این است که انسانها راساینتیستبه بار مىآورد . هر قدر در جامعهى ما دیپلم و فوقدیپلم و لیسانس بیشتر شود، از آنجا که این گزارهها، گزارههاى ساینتیستى هستند، در واقع اهل معرفت تحویل جامعه نمىدهیم . خودمان با بودجه، هزینه و امکانات خودمان آدمهاى عقلگرا (نه عقلگرایى که قرآن مىفرماید) تجربهگرا و حسگرا بار مىآوریم .
تعارض انسان ساینتیست در برخورد با گزارههاى غیرحسى و غیرتجربى چگونه قابل تبیین است؟
بله، اتفاقا نکتهى مهم همین جاست که وقتى انسانها را حسگرا و تجربهگرا بار مىآوریم، چنین انسانى فکر مىکند که عمر 950 سالهى حضرت نوح چگونه با مبانى گزارههاى طبیعى کودکى، نوجوانى، جوانى و فرسایش سلولهاى انسان قابل جمع است و یا آن که چطور یک انسان 1000 سال به غیبت کبرى مىرود; یعنى باور این شخص، باور معرفتى نیست . باور در دو دوتا، چهارتاست، هیچ کس نمىآید پلاک به گردنش بیاویزد که من لیبرالم، یا سکولارم . در ظاهر ریش مىگذارند، انگشتر عقیق در دست دارند، تسبیح مىگردانند، چادر سر مىکنند، لباس روحانیت هم مىپوشند، اما بنیان فکرى آن آرام آرام فرو مىریزد و لذا چنین شخصى متاثر از ساینتیسم محض، مىرود و اندیشهى «گادامر» مىآورد و در مملکت اسلامى تلقىهاى او را ترویج مىکند . این تلقىهاى ساینتیستى آرام آرام نشست مىکند و باورهاى نسلى را که نگاهشان به علوم جدید، نگاه به وحى منزل است مىسوزاند . باید در این تلقى از علم مدرن تردید ایجاد کنیم . با توجه به آنچه که گفته شد (از جهت روشنگرى این نکته را مىگویم) من امروز ساینتیزم را بر وزن سیطینزم (Sataniesm) مىدانم . در غرب امروز، عصر شیطان پرستى آغاز شده است . امروز از 900 فیلم تولید شدهى سال در هالیوود، بیش از دو سوم آن به سوژههاى دشمنگرایى - شامانیسم - اسطورهگرایى و میتولوژیسم و اصالت دادن به جادو، خرافه و شیطان گرایش یافتهاند . دیگر عصر ساخت نوسفرا توى خونآشام، فورد کوپولا به سرآمده است . امروز نقش شیطان را تام کروز بازى مىکند . موج روزافزون توجه به کتابهاى «هرى پاتر» را در دنیا ببینید . هرى پاتر، نماد دشمنگرایى و خرافهپرستى امروز انسان مدرن است . استقبال چشمگیر از فیلم هرى پاتر نیز در ماه اخیر در جهان از همین انحطاط فکرى و اخلاقى بشر مدرن حکایت مىکند . امکان ندارد، شما فیلمى را در عرصهى هالیوود ببینید که تروکاژ (جلوههاى ویژهى) آن با کارهاى کامپیوترى موجودات عجیب الخلقه را براى شما، عینى، قابل باور و اثباتگرایانه نکند . لذا عصر امروز غرب، عصر سیطینزم و عصر اصالت دادن به شیطان است . امانیسم که اصالت را به انسان مىدهد، امر به خودمحورى مىکند «خود بت» بودن . دیگر مذهب موضوعیت پیدا نمىکند . معرفتیعنى چه؟ حکیم پرورى چیست؟
من از توضیحات جناب عالى این طور نتیجهگیرى مىکنم که آفت علم گرایى محض و مبتلا به امروز دانشگاهها و حجاب معرفت است و ثقل ضرورت وحدت حوزه و دانشگاه هم بر همین استوار است که دانشگاه از طریق آشتى با حوزه در قالب نالج و معرفت، آشتى و همزیستى برقرار کند .
این علمگرایى برادر همان شیطانپرستى است . این گزاره را از کجا توقع داشته باشیم، از سوربن، مکتب فرانکفورت، الازهر، کمبریج، بیروت، هایدلبرگ و دانشگاههاى این چنینى؟ ما که نداى دعوت گفتوگو میان ادیان، تمدنها و سلایق را مطرح مىکنیم، باید پرچمدار این حرکتباشیم . استمرار حرکت 124 هزار پیامبر و بعد حرکت ائمهى اطهار (سلام الله علیهم اجمعین) و از زمان غیبت کبرى تا انقلاب اسلامى، حرکت 58 زعیم بزرگ، پیوسته هویتى را براى ملت ما رقم زده که مسئولیت تلفیق Science و Knowledge یکى از گزارههاى این هویت است که طبیعتا به عهدهى حوزوى و دانشگاهى ماست . این دو نهاد باید با هم یکى شوند و گزارهها را بشناسند و اگر در این نکته تردید داریم خودمان را نسبتبه دانشگاههاى غرب بسنجیم . بنابراین بشر را به سعادت نمىرساند Knowledge نیاز دارد و راه نیل به معرفت، تزکیه است و شاه بیت قرآن این آیه است که «قد افلح من زکیها» انسانى که رستگار شد، دوتا گزاره (از نوع ساینس) علمى یاد بگیرد، هم براى خودش مؤثر است هم براى دیگران . پس اولا: آیا ما مؤمنیم؟ حال به عنوان مؤمن گمشدهى ما کیست؟ دیگر آن که عامل باشیم به آن چه مىگوییم . این که مىگوییم: خدایا به تو پناه مىبرم از علمى که سود ندارد . مىگوییم، اما باور نداریم .
از جناب عالى به خاطر وقتى که در اختیار هفتهنامهى پگاه قرار دادید تشکر مىکنم .
با تشکر و سپاس از جنابعالى به خاطر وقتى که در اختیار هفتهنامهى پگاه قرار دادید، امروزه در بحث از وحدت حوزه و دانشگاه، ما با یک مقولهى فرهنگى مواجه هستیم . زاویهى نگاه به این مقوله در استراتژى فرهنگى کشور ما چگونه است؟
استراتژى فرهنگى، یکى از استراتژىهاى چهارگانهى هر کشورى است که به موازات استراتژىهاى سیاسى، اقتصادى و نظامى، تشکیلدهندهى استراتژى امنیت ملى یک ملت است . بنابراین لزوما امنیت هر ملت و هر جامعهاى وابسته به چهار ستون قدرت فرهنگى، قدرت سیاسى، قدرت اقتصادى و قدرت نظامى آنها مىباشد . لذا با ورود به مبحث استراتژى فرهنگى، با چهار لایهى فرهنگى برخورد مىکنیم که عبارتند از:
1 . لایهى فرهنگ خواص و نخبگان (که به آن فرهنگ اختصاصى نیز گفته مىشود) ;
2 . فرهنگ عمومى ;(General Culture)
3 . فرهنگ تودهاى (فرهنگ عامه Public Culture یا فرهنگ انبوه ; (Culture Mass
4 . فرهنگ خصوصى . (Personality Culture)
فرهنگ نخبگان یا خواص، فرهنگ افراد محدود و مشخصى است که به طور عمده در کارکرد عملىشان فهمیده مىشود . مطالبى که این دسته تولید مىکنند بسیار محدود است، چون تولید فرهنگى این گروه، کار پرزحمتى است که ویژگىهاى پیچیدهاى دارد . فرهنگ نخبگان محدودیت دارد و بهسادگى نیز قابل تعمیم نیست و از نظر جامعهى آمارى نیز تعداد این فرهیختگان در هر جامعهاى و در هر عصر و قرنى محدود است .
پس مىتوان اینگونه نتیجهگیرى کرد که فرهنگ فرهیختگان و نخبگان، اقلیتى محدود از جامعه را تشکیل مىدهد که نقطهى مقابل آن فرهنگ عمومى است .
نخیر، همانطور که ذکر شد، ما بهجز فرهنگ نخبگان، داراى سه لایهى دیگر; یعنى فرهنگ عمومى، تودهاى و خصوصى هستیم که توضیح مىدهم .
لایهى دوم; فرهنگ عمومى است که کلیت و شمولیت (Universality) دارد و همهى آحاد جامعه را دربر مىگیرد ; مانند چراغ قرمز که براى همگان نشانهى توقف است، یا وجوب اقامهى نماز در سن تکلیف که با فرارسیدن آن، دستهاى از وظایف بر عهدهى فرد قرار مىگیرد . بنابراین فرهنگ عمومى براى همگان، یکسان صدق مىکند، و نیاز به آن، حکم نیاز به هوا براى زنده ماندن موجودات دارد .
اما فرهنگ تودهاى; فرهنگ تودهها و فرهنگ عوام است که در برابر فرهنگ خواص، یا نخبگان قرار مىگیرد . ذاتیات فرهنگ تودهاى; عقلانیتى که خواص به دنبال آن هستند نمىباشد . مشخصهى فرهنگ خواص، عقلانیت است و مشخصهى فرهنگ تودهاى، احساسات و عواطف; فرهنگى که قادر است 120 هزار تماشاگر را به یک استادیوم ورزشى بکشاند، یا بالاترین حمایتها و تشویقها را از یک هنرمند موسیقى پاپ، هنرپیشه و ورزشکار بهوجود آورد، یا بهیکباره فوتبالیستى; مانند زینالدین زیدان، 67 میلیون دلار قیمتبازى سهسالهاش در باشگاه رئال مادرید باشد (یعنى بالاتر از حقوق یک رییس جمهور، وزیر، استاد دانشگاه و . .).
آیا سخن حضرتعالى بدان معناست که فرهنگ تودهاى ضدعقلانیت است و نسبتى با اقلیت نخبهى مورد نظر ما ندارد؟
ببینید منظور این است که در فرهنگ تودهاى، احساسات حرف اول را مىزند و عقلانیتبرد کمترى داشته و اکثریت تودهها را به دنبال خود دارد . بنابراین مشخصا، ذاتیات فرهنگ تودهاى اینگونه است که نمىخواهد آحاد جامعه بالغ شوند، بلکه مىخواهد ذائقه و تلقى عموم، تودهاى بماند و تعالى پیدا نکند . بنابراین وقتى از این زاویه نگاه مىکنیم، نسبت فرهنگ عوام به فرهنگ خواص مشخص مىشود; یعنى نسبت اکثریت استبه اقلیت .
سخن از فرهنگ خصوصى بهمیان آمد . منظور جنابعالى از این فرهنگ چیست و چه ارتباطى بین این سنخ از فرهنگ با فرهنگهاى دیگر وجود دارد؟
لایهى چهارم فرهنگ، فرهنگ خصوصى است که فرهنگ شاخصههاى یک فرد است . منظور از شخص، خصوصیتها و شاخصیتهاى رفتار فرد است . اینجا مؤلفهى اساسى، تبیین یک نفاق است; یعنى بنده در جلوت خود یکگونه هستم - و به قول شاعر: چون به خلوت مىروم آن کار دیگر مىکنم . به بیان دیگر خصوصیات ظاهر ما در میان جمع یکجور است - و در خلوت به گونهاى دیگر . بنابراین هرچهقدر این نفاق در جامعه بیشتر باشد، مشکل فرهنگى بیشتر است . هرقدر آحاد یک جامعه، درونشان، یا بیرونشان، یا به عبارتى خلوتشان یا جلوتشان یکى باشد، فرهنگ آن جامعه، یکدستتر خواهد بود . در غرب این مساله حل شده است; زیرا غرب اخلاق اجتماعى (Morality) را نفى کرده است . به عبارت دیگر، چون مبناى فرهنگ غرب لیبرالیستى است، امر و نهى دارد .
فرهنگ لیبرالیستى، فرهنگى است مبنى بر اباحهگرى; یعنى جایى که محرمات و مکروهات نهى نشود و مستحبات و واجبات، امر نشود، حد وسطى وجود دارد که همان مباح بودن است . بنابراین ذات لیبرالیسم; یعنى «اصالت اباحه» .
و این که در فارسى لیبرالیسم «آزادى» ترجمه مىشود اشتباه است . پس در غرب مشکل فرهنگ خصوصى حل شده است، چون اخلاق اجتماعى را نفى کردهاند و انسان هم براساس آنچه خودش تشخیص مىدهد که چه چیز خوب است و چه چیز بد، سرنوشتخود را رقم مىزند; لذا داخل و خارج زندگىاش یکى است و از این نظر در فرهنگ غرب، نفاق شخصیتیک مقدار کمتر است; البته انسان غربى از آن طرف بوم افتاده است .
من فکر مىکنم که ارتباط بین آن سه فرهنگ قبلى با این فرهنگ اخیر، یعنى فرهنگ خصوصى مد نظر شماست و اگر اشتباه نکرده باشم آن سه فرهنگ نخبگان، عمومى و تودهاى را در یک کفه و فرهنگ خصوصى را در کفهاى دیگر مىبینید؟
بله، به بیان دقیقتر این چهار لایهى فرهنگ یک در میان با هم در تقابلند; یعنى فرهنگ نخبگان در مقابل فرهنگ تودهاى و فرهنگ عمومى رودرروى فرهنگ خصوصى است . طبیعتا هر قدر این سه لایهى اول، منسجمتر باشند، لایهى چهارم; یعنى فرهنگ خصوصى کارکردش یکدستتر خواهد بود .
به سؤال اول بر گردیم و اگر ممکن است وضعیت طبقهى فرهنگى مورد نظر; یعنى فرهنگ نخبگان را در استراتژى فرهنگى، مورد بررسى قرار دهیم .
همان طور که قبلا گفته شد، فرهنگ نخبگان، یا فرهنگ خواص جامعه محدودیت دارد و در هر کشورى معمولا چهرههاى دانشگاهى، بخشى از هنرمندان و ... فرهنگ نخبگان را مىسازند . اما در کشور ما یک قطب سنتى قدیمىتر به نام حوزه، حوزویان و روحانیون نیز وجود دارند که این گروه هم در این طبقه قرار مىگیرند .
به هر صورت این طبقه; یعنى حوزه و روحانیت، هر چند سنتى محسوب مىشوند، اما جزو طبقهى نخبگان هستند و دانشگاه و دانشگاهیان نیز در این طبقه قرار دارند - اگر چه یک قطب سنتى نبوده یا به تعبیرى آنها را یک قطب مدرن بنامیم - بدیهى است، این دو طبقه با تمام تفاوتهاى مشهود و غیر مشهود، از لحاظ دستهبندى طبقاتى لایههاى فرهنگى در یک طبقه هستند . بالطبع مىبایست داراى اشتراکاتى نیز باشند . چه بسا بحث وحدت حوزه و دانشگاه نیز در همان آغاز که مطرح شد، از چنین خاستگاهى برخوردار بوده است، اما بالاخره لازم است ما به یک قرائت صحیح و دقیقى از این وحدت برسیم، بنابراین بفرمایید از دیدگاه شما منظور از وحدت حوزه و دانشگاه چیست؟
منظور از وحدت حوزه و دانشگاه وحدت در و دیوار و یکسان کردن ساختمانها و نظام ترمى را از دانشگاهها به حوزهها بردن نیست، بلکه مکانیزمهاى محتوایى مد نظر مىباشد; زیرا دانشگاه پدیدهاى مدرن است; مدرن از این حیث که این دانشگاه جدید از دل مدرنیته به وجود آمده . مدرنیته; یعنى نواندیشى و وقتى این اندیشهى نو در جامعه نهادینه شود، مىگوییم نوگرایى، یا مدرنیزم . دانشگاه یک پدیدهى آموزش عالى مدرن است و چون از غرب آمده، مبتنى بر ساز و کار تعلیم و تربیت مدرن غربى است . در مدرنیته، گزارهى بنیادى مبتنى بر آن است که انسان خودش سرنوشتش را رقم مىزند; یعنى امانیسم . (humanism) در این تلقى، اصالتبا انسان است و همه چیز نسبتبه انسان تعریف مىشود و هیچ چیز از عالم ماوراء سرنوشت انسان را رقم نمىزند . انسان ملاک تشخیص بوده و تعیین کننده است .
انسانى که - به قول دکارت فرانسوى - مىگوید: «من مىاندیشم، پس هستم» امانیسم اصالت را به «عقل شمارشگر» مىدهد که همان رشنالیتى با راسیونالیسم (Rationalism ، اصالت عقل) است . صد سال طول کشید و غربىها دیدند که عقل همهى مشکلات را حل نمىکند، لذا با ناکارآمدى عقل به ورطهى اثباتگرایى، یا تجربهگرایى (پوزیتیویسم) افتادند . اثباتگرایى، یا تجربهگرایى در علوم، همان مکانیزمى است که امروز به آن علوم تجربى (Poslitivisticalscience) گفته مىشود . این گونه بود که پوزیتیویسم، پس از راسیونالیسم اصالتیافت .
پس تکلیف انفکاکى که میان علوم انسانى و علوم تجربى به وجود آمده چه مىشود؟
بله، تفکیکى که امروز در دنیا، به ویژه در ایران، میان علوم انسانى و علوم تجربى صورت مىگیرد از بنیان اشتباه است . براى نمونه جامعهشناسى هم جزو علوم تجربى است . روانشناسى هم گزارههایش، گزارههاى تجربى است . سیاست و اقتصاد مدرن هم کاملا پوزیتیویستى هستند . چیزى به نام علوم غیر طبیعى در عالم مدرن وجود ندارد . همهى علوم مدرن به طور یکدست علوم تجربى، یا به تعبیر خود غربىها «پوزیتیویستیکال ساینس» هستند . وقتى غربىها بعد از 100 تا 150 سال، دیدند که اثباتگرایى هم آنها را به نتیجهى دلخواهشان نرساند، لذا گفتند: هر چه در چارچوب حس نگنجد آن را نمىپذیریم، چون نزدیکترین راه شناخت ما حواس (Senses) ما است . از این رو به ورطهى حسگرایى افتادند . امروز در دانشگاههاى غربى اصالتبا حسگرایى و تجربهگرایى (Empiricism) است که البته از اثباتگرایى و عقلشمارشگر هم استفاده مىکنند .
امانیزم; با اصالت دادن به انسان سه گزارهى معرفتى داشته است; یعنى عقلگرایى، اثباتگرایى و حسگرایى که این سه علمى را به وجود مىآورند به نام ساینس (Science) در کارکرد منطقى که گزارهاش مبتنى بر علم حصولى است; علمى که از بیرون براى انسان حاصل مىشود و بنیانش بسیار شکننده است، چون مبتنى بر تصور (Concept) و تصدیق است . تصور آن است که ما صورتى از شىء را در ذهن خود ایجاد مىکنیم . این موجودیت ذهنى اشیا و مفاهیم در نزد ما، پایهى «ساینس» را تشکیل مىدهد . و تصدیق نیز این است که مىگوییم: مثلا هوا گرم است .
«ساینس» در دوران مدرن در غرب به یک ایدئولوژى تبدیل شد و عنوان ساینتیسیسم (Scienticism) به خود گرفت . ایدئولوژى دانشگرایى محض; یعنى اصالت دادن به یک مطلب بدون آن که فرد به آن ایمان داشته باشد . چنین فردى علم دارد، اما باور ندارد .
مفهومى که شما (Science) ارائه دادید; یعنى دانستن یک چیز بدون باور به آن . پس قاعدتا این دانستن حاصلى به عنوان دانایى نخواهد داشت . این مساله چگونه قابل توجیه است؟
البته نسبتبه (Scince) روش دیگرى هم در گذشته در غرب وجود داشت که به نالج (Knowledge) معروف بود که در زبان عربى «معرفت» نامیده مىشود . چنان که مىگوییم: «من عرف نفسه فقد عرف ربه .»
معرفت (knowledge) ، دانش (Scince) قرار مىگیرد و کارکرد آن مبتنى بر علم حصولى صرف نیست، بلکه مبتنى بر علم حضورى و درون جوش هم مىباشد که مبتنى بر گزارههاى حضورى به انسان افاضه مىشود . این کارکرد در گذشته در اختیار حوزه بوده است، اما امروزه بسیار دقیق شده است . روش دانشگاههاى ما تقلید کورکورانه از همان Science است . کورکورانه از آن جهت که حتى ذاتیات (Science) نیز در این تقلید به درستى فهم نشده است . براى تبیین این موضوع، سعى مىکنم که به اختصار، مهندسى اندیشه در ساینتیسم را تشریح کنم: علم حصولى، مبتنى بر دو گزارهى «تصور» و «تصدیق» است، که از این دو، «پارادایم عام» منتج مىشود .
از سرمشق (پارادایم، یا چهارچوب تصورى) عام فرضیه (نظریهى اثبات نشده) بیرون مىآید و از دل فرضیه، تئورى بر مىخیزد، از دل تئورى، پارادایم خاص و از پارادایم خاص، الگوى خاص تبیین مىشود که براساس آن چهار روایتبه دست مىآید: «ایدئولوژى، دکترین، تنیت ودگما» که ما با تنیت، دگما وایدهکارى نداریم و تنها به دکترین مىپردازیم: از دکترین یا تکنیک بیرون مىآید که در علوم قدیم یونانى به آن «تخنه» مىگفتند که همان «تکنیک» مصطلح امروزى است که منشا تکنولوژى است . تکنولوژى عینیت علم حصولى است، یک گام بالاتر از تخنه، یا تکنیک «تاکتیک» است و یک گام بالاتر از تاکتیک، استراتژى است . پس تمام علوم در سه لایهى تکنیک، تاکتیک و استراتژى مبتنى بر دکترینها هستند . آن دسته از علومى که ما علوم دقیقه مىشماریم - مثل گرایشهاى فیزیک، شیمى، ریاضى - این دسته نهایتا به تکنولوژى میل مىکنند و بعضى از علوم نیز کارکردشان استراتژیکى است; مثل الهیات، فلسفه، (البته فلسفهى امروز غرب منظور است، چون قبل از قرن بیستم، فلاسفه از فرضیه، تا دکترینهاى نظرى را ارائه مىکردند و دانشمندانى با تاسى به آنها، دکترینهاى عملى را استنتاج مىنمودند . اما در قرن بیستم، ساینتیسیسم، اوج ابتذال فهم بشر غربى را به گونهاى رقم زد که به یک وارونگى در قاعدهى قبلى نیل کرد; یعنى حالا دیگر دانش (ساینس) بود که سرنوشت فلسفى غرب را رقم مىزد . براى نمونه، دانشمند و ساینتیستى چون انشتین، دکترین فیزیکى «نسبیت» را در فیزیک و ریاضى طرح کرد، سپس فیلسوف و منطقى دانى; چون کارل پوپر از دل آن، مبانى منطقهى فلسفه نسبىانگارى خویش را استخراج کرد و این اوج انحطاط اندیشهى بشرى است، لذا من امروز معتقد نیستم که فلسفهى غرب در مرتبهاى بالاتر از ساینس است . قلب این مهندسى اندیشهى «دکترین» است و این فاجعهى ساینتیسم است که در نیل به دکترین تنها بسنده مىکند . اگر رشتههاى تحصیلى دانشگاهى را ملاحظه کنید، به هیچ وجه دانشجو را ارضا نمىکند; زیرا خاستگاه آن، علم حصولى و نتیجهى آن تکنیک است که میوهى دکترینهاست و لذا به باور تبدیل نمىشود، اگر هم به آن عمل نکنى مساله ایجاد نمىکند . «هانرى کربن» آن قدر در مورداسلام تحقیق کرده و اسلام را مىشناسد که با علامهى طباطبایى بر سر اسلام بحث مىکند، اما اسلام نمىآورد، چون اسلام را به عنوان (Scinece) مىشناسد که براى او تبدیل به «نالج» شده است . توشیهیکو ایزوتسو قبل از انقلاب اسلامى در دانشگاه تهران «فصوص الحکم» ابن عربى را به زبان عربى تدریس مىکرد، ولى هیچ وقت مسلمان نشد (با وجود آن همه اشراف به عرفان اسلامى) گویا مقدار زیادى مطلب را داخل یک کامپیوتر بریزید، اگر کامپیوتر متحول شد و اسلام آورد، پروفسور ایزوتسو هم مسلمان مىشد! اصالت دادن به عقل شمارشگر، تجربه و حس، نتیجهاش شد ساینس (Science) و این ساینس کارکرد امروز مجامع دانشگاهى ماست . هم در مجامع، هم در دانشگاهها، هم در دانشکدهها، لذا فرق نمىکند دانشگاه سوربن فرانسه باشد، الازهر مصر باشد، یا دانشگاه تهران . این گونه است که حتى ساینس را در اعلا درجهاش نیز نگرفتهایم، لذا تقلید ناشیانه و کورکورانه بوده است، چرا که در عمق ساینتیسم، عمیقا به دکترینهاى هر علمى اشراف نداریم، دانشگاههایمان را ببینید!
در واقع شما یک نوع آسیبشناسى از دانشگاه ارائه مىدهید
به سعادت و رستگارى نرسیده است، اما ذاتیت نالج (Knowledge) در دکترپرورى نیست، بلکه در گمشدهاى است که رسولجلیلالقدر اسلام فرمودند: «الحکمة ضالة المومن» . حکمت گمشدهى مومن است . حکیم ارسطو، حکیم افلاطون، حکیم بوعلى سینا، حکیم فردوسى، حکیم ملاصدرا به اینها نمىگوییم دکتر; زیرا اینها گمشدهاى داشتند که در دفترچههاى کنکور به دنبال آن نبودند; گمشدهاى که قالببندىهاى نیل به آن معرفت را سیستمهاى ادارى آموزش عالى کشورها رقم نمىزدند . «براى نیل به آن حکمت فلان مقدار واحد درسى بخوانید حکیم مىشوید! !» این ترکیب را چه کسى تشخیص داده است که دو نفر آدم از نظر مکانیزم معرفتى با هم یکدست هستند و براى این دو نفر مىشود با یک نظام علمى واحد، نیل به حکمت و معرفت را رقم زد؟! و یا با اینها مىشود به درجات معرفت رسید و حکیم شد؟!
حکمت گمشدهى مؤمن است، مؤمن براى پیدا کردن آن گمشدهى خود باید در به در راههاى مختلف را طى کند . امروز این گونه نیست; یعنى در مورد دانشگاههاى ما معلوم نیست که گمشدهشان چیست؟ دانشجو به آیندهى شغلىاش فکر مىکند و البته این قابل انکار و نفى نیست، اما این دیگر آن جستوجوى معرفت (Knowledge) نیست، بلکه تلاش براى یافتن تکنیک مبتنى بر دکترینهاست، بدون نیاز به باور آن، براى دستیابى به هر چیزى غیر از حکمت .
به نظر جنابعالى چه درمان و راهحلى براى این نقص، یا معضل وجود دارد و چه راه کارهایى را مىتوان پیشبینى کرد؟
افقهاى جدید باید باز شود . کارى که سقراط، افلاطون، ملاصدرا، میرداماد، علامهى طباطبایى و شاگردان بىواسطهى ایشان انجام دادند . نالج (Knowledge) نفى ساینس (Science) نیست . (Science) و علمگرایى محض باید تابعى از معرفت قرار گیرد . اما گزارهها متفاوت است، گزاره در علوم دکتر پرور یعنى (Science) ، همان چیزى است که مىتوانیم یاد بگیریم، ولى به آن اعتقاد و باور نداشته باشیم . اما گزاره در حکمت آن است که اگر شما یک مورد هم یاد گرفتید، آن یک مورد، ملکهى رفتار شما شود، و کفایت هم مىکند، اما در مورد Science میلیاردها مطلب هم بدانید براى شما فایدهاى ندارد . این همان چیزى است که ما در دعاهایمان مىگوییم: پناه مىبرم به خدا «من علم لاینفع» از علمى که نفع نمىدهد . اما نالج ( Knowledge) یک گزاره و مشخصه دارد که انسان مدرن مبتنى بر تلقىهاى مدرن نمىتواند به آن برسد . مدرنیته، بنیان ارتباط معنوى انسان با عالم بالا را قطع مىکند و انسان را سکولار و اباحهگر مىسازد و ساحت قدسى وجود انسان را بهیمى مىخواند .
یعنى منظور شما این است که از معرفت نمىتوان تلقى مدرن داشت؟ اگر این گونه باشد لابد مىتوان گفت که این مساله بیان انتظاراتى است که در حال حاضر فراروى دانشگاه به عنوان یک نهاد مدرن علمى قرار دارد و اساسا مطمح نظر وحدت آن با حوزه است و لابد به معناى بن بست در وحدت حوزه و دانشگاه هم خواهد بود؟
نالج، Knowledge یک گیر دارد که قفل آن محسوب مىشود; قفل «معرفت» در «تزکیه» است . این آینهى دل که غبار گرفته باید با تزکیه صیقل داده شود و آماده گردد تا انوار معرفت الهى به آن بتابد . آن چیزى که گفته مىشود حجاب اکبر در ساینس ( Science) است . ما به ازاى این گزاره، اگر فرآیند، فرآیند حکیم پرورى بود، ابتداى حکیمپرورى تزکیه است که امام راحل کرارا مىفرمودند: «تزکیه قبل از تعلیم و تربیت است» دانشجو، طلبه و استاد باید قبل از تعلیم به تزکیه بپردازد و این گزاره چون با مدرنیته سازگار نیست، انسان مدرن اساسا در این که به سمت نالج، (Knowledge) بیاید مشکل دارد; لذا در 400 سال گذشته نالج (Knowledge) از غرب رختبربست و بشر غرب آهسته، آهسته ساحت قدسى خودش را از دست داد و به ساحت تاریک و ظلمانى ساینتیسم پناه برد که خروجى آن تکنولوژى بود . اما ما (Science) را کورکورانه آوردیم، و من به شما اطمینان مىدهم که اگر اکثر دوستانى که درجهى دکترا دارند، بتکانید از آنها چیزى بیرون نمىآید که دکترین نامیده شود، چون ما حقیقت Science را هم خوب نفهمیدهایم و نگرفتهایم: یعنى یک دکتر باید قادر باشد تا در رشتهى تخصصى خودش دکترین ارایه کند . این است که آموزش عالى ما جعلى و کپىناشیانهى مشابه غربى آن است .
این مساله را هرکس با رجوع به خودش درمىیابد . از هر کدام از حکما یک انسان بزرگ بیرون آمده که از آن انسان بزرگ 95 درصد مردم معرفت و سیر و سلوک گرفتند و 5 درصد . Science و من تحقیق کردم که اکثر شخصیتهاى بزرگ تاریخ در آن 5درصد علمشان با استادان خود مشکل داشتند . ملاصدرا شاگرد مستقیم میرداماد، 95درصد سیر و سلوک مبتنى بر نالج را از استاد خود میرداماد گرفته است، اما آن جا که از میرداماد متمایز مىشود، آن 5 درصد ساینس است . این گزاره در مورد ارسطو و افلاطون هم صدق مىکند . اختلاف ارسطو و افلاطون هم از همان 5 - 6 درصد ساینس است که یکى از اشراقى و دیگرى را صرفا تعینى مىسازد و الا در معرفتسقراط، افلاطون و ارسطو تشابه بسیار است . این جاست که مىبینیم در دانشگاهها جایى براى تزکیه گذاشته نشده است . ترم تمام مىشود بدون آن که استاد و دانشجو از یکدیگر شناخت پیدا کرده باشند . با این حال استاد چطور مىتواند خصوصیاتش را منتقل کند؟ حکمت زمانى ایجاد مىکند که فرد، زانوى شاگردى به زمین بزند و با استاد خود نشست و برخاست کند و سیر و سلوک نماید و از او سیرهى عملى را بیاموزد . مشکل کجاست؟ غفلت کردیم . هماوایى میان این دو و Science فقط در نظام آموزش عالى جمهورى اسلامى قابل هماهنگى و انسجام است; زیرا تقریبا در همهى دنیا پذیرفتهاند که شناختشان مبتنى بر ساینس باشد، لذا نه ادعایى دارند و نه در مقابل این تجاوز فرهنگى یاراى مقابله، بلکه تنها جایى که افق معنویت و حکیمپرورى، سوسو مىزند در ایران اسلامى است و این رسالت جهانى است . بحثبر سر نزدیک کردن دو مؤسسهى آموزش عالى; مثل حوزه و دانشگاه به یکدیگر نیست; بلکه باید ذاتیت و محتوا تغییر کند; یعنى دانشگاهها رسالتخود را در (Science) بشناسند و به درجات عالى دکترینالیسم در رشتههاى خودشان نائل شوند و حوزوىها هم مکانیزم نالج (Knowledge) را خوب تعیین کنند و شان و هیمنهى خود را به شان یک حکیم برسانند . وقتى این دو با هم منطبق شوند، جامعهى ما را به تعالى مىرسانند و این همان حلقهى گمشده است .
باید هر دانشجو و هر طلبهاى براى خودش یک سؤال مطرح کند که گمشدهاش چیست؟ و بعد آن گمشده را دنبال کند و براى نیل به آن گمشده حتما باید از کانال تزکیه بگذرد . اگر انسانى تزکیه نشد، مدعى سعادت نباشد . به قول دکتر شریعتى «شما همه جا را پر از صفر کنید، آیا خوانده مىشود; اما اگر عدد «یک» معرفت پشتیکى از این صفرها قرار بگیرد آن وقت آن صفر معنا پیدا مىکند .»
انسان غربى از آن طرف بام افتاده است; یعنى چون معرفت را کنار گذاشت لذا هر قدر گزارههاى علمىاش پیش رفت، گفت که بشر دیگر از خدا بىنیاز است; یعنى فکر مىکرد با این مکانیزم که طبیعت را مىشناسد، در اعماق دریاها سیر مىکند، موجودات تک سلولى را زیر میکروسکوپ مىبیند، بیشتر از خدا بىنیاز مىشود، در حالى که معرفت; یعنى هر قدر علم بیاموزیم به ذات حضرت حق نزدیکتر مىشویم و شناختبیشتر ما نتیجهاش نزدیکتر شدن به خداوند است . بنابراین زمینههاى تهاجم فرهنگى در کاکل آن دختر و آستین کوتاه آن پسر نیست، بلکه ذاتیت تهاجم فرهنگى (در این چهار لایهى فرهنگى است که گفته شد) این است که انسانها راساینتیستبه بار مىآورد . هر قدر در جامعهى ما دیپلم و فوقدیپلم و لیسانس بیشتر شود، از آنجا که این گزارهها، گزارههاى ساینتیستى هستند، در واقع اهل معرفت تحویل جامعه نمىدهیم . خودمان با بودجه، هزینه و امکانات خودمان آدمهاى عقلگرا (نه عقلگرایى که قرآن مىفرماید) تجربهگرا و حسگرا بار مىآوریم .
تعارض انسان ساینتیست در برخورد با گزارههاى غیرحسى و غیرتجربى چگونه قابل تبیین است؟
بله، اتفاقا نکتهى مهم همین جاست که وقتى انسانها را حسگرا و تجربهگرا بار مىآوریم، چنین انسانى فکر مىکند که عمر 950 سالهى حضرت نوح چگونه با مبانى گزارههاى طبیعى کودکى، نوجوانى، جوانى و فرسایش سلولهاى انسان قابل جمع است و یا آن که چطور یک انسان 1000 سال به غیبت کبرى مىرود; یعنى باور این شخص، باور معرفتى نیست . باور در دو دوتا، چهارتاست، هیچ کس نمىآید پلاک به گردنش بیاویزد که من لیبرالم، یا سکولارم . در ظاهر ریش مىگذارند، انگشتر عقیق در دست دارند، تسبیح مىگردانند، چادر سر مىکنند، لباس روحانیت هم مىپوشند، اما بنیان فکرى آن آرام آرام فرو مىریزد و لذا چنین شخصى متاثر از ساینتیسم محض، مىرود و اندیشهى «گادامر» مىآورد و در مملکت اسلامى تلقىهاى او را ترویج مىکند . این تلقىهاى ساینتیستى آرام آرام نشست مىکند و باورهاى نسلى را که نگاهشان به علوم جدید، نگاه به وحى منزل است مىسوزاند . باید در این تلقى از علم مدرن تردید ایجاد کنیم . با توجه به آنچه که گفته شد (از جهت روشنگرى این نکته را مىگویم) من امروز ساینتیزم را بر وزن سیطینزم (Sataniesm) مىدانم . در غرب امروز، عصر شیطان پرستى آغاز شده است . امروز از 900 فیلم تولید شدهى سال در هالیوود، بیش از دو سوم آن به سوژههاى دشمنگرایى - شامانیسم - اسطورهگرایى و میتولوژیسم و اصالت دادن به جادو، خرافه و شیطان گرایش یافتهاند . دیگر عصر ساخت نوسفرا توى خونآشام، فورد کوپولا به سرآمده است . امروز نقش شیطان را تام کروز بازى مىکند . موج روزافزون توجه به کتابهاى «هرى پاتر» را در دنیا ببینید . هرى پاتر، نماد دشمنگرایى و خرافهپرستى امروز انسان مدرن است . استقبال چشمگیر از فیلم هرى پاتر نیز در ماه اخیر در جهان از همین انحطاط فکرى و اخلاقى بشر مدرن حکایت مىکند . امکان ندارد، شما فیلمى را در عرصهى هالیوود ببینید که تروکاژ (جلوههاى ویژهى) آن با کارهاى کامپیوترى موجودات عجیب الخلقه را براى شما، عینى، قابل باور و اثباتگرایانه نکند . لذا عصر امروز غرب، عصر سیطینزم و عصر اصالت دادن به شیطان است . امانیسم که اصالت را به انسان مىدهد، امر به خودمحورى مىکند «خود بت» بودن . دیگر مذهب موضوعیت پیدا نمىکند . معرفتیعنى چه؟ حکیم پرورى چیست؟
من از توضیحات جناب عالى این طور نتیجهگیرى مىکنم که آفت علم گرایى محض و مبتلا به امروز دانشگاهها و حجاب معرفت است و ثقل ضرورت وحدت حوزه و دانشگاه هم بر همین استوار است که دانشگاه از طریق آشتى با حوزه در قالب نالج و معرفت، آشتى و همزیستى برقرار کند .
این علمگرایى برادر همان شیطانپرستى است . این گزاره را از کجا توقع داشته باشیم، از سوربن، مکتب فرانکفورت، الازهر، کمبریج، بیروت، هایدلبرگ و دانشگاههاى این چنینى؟ ما که نداى دعوت گفتوگو میان ادیان، تمدنها و سلایق را مطرح مىکنیم، باید پرچمدار این حرکتباشیم . استمرار حرکت 124 هزار پیامبر و بعد حرکت ائمهى اطهار (سلام الله علیهم اجمعین) و از زمان غیبت کبرى تا انقلاب اسلامى، حرکت 58 زعیم بزرگ، پیوسته هویتى را براى ملت ما رقم زده که مسئولیت تلفیق Science و Knowledge یکى از گزارههاى این هویت است که طبیعتا به عهدهى حوزوى و دانشگاهى ماست . این دو نهاد باید با هم یکى شوند و گزارهها را بشناسند و اگر در این نکته تردید داریم خودمان را نسبتبه دانشگاههاى غرب بسنجیم . بنابراین بشر را به سعادت نمىرساند Knowledge نیاز دارد و راه نیل به معرفت، تزکیه است و شاه بیت قرآن این آیه است که «قد افلح من زکیها» انسانى که رستگار شد، دوتا گزاره (از نوع ساینس) علمى یاد بگیرد، هم براى خودش مؤثر است هم براى دیگران . پس اولا: آیا ما مؤمنیم؟ حال به عنوان مؤمن گمشدهى ما کیست؟ دیگر آن که عامل باشیم به آن چه مىگوییم . این که مىگوییم: خدایا به تو پناه مىبرم از علمى که سود ندارد . مىگوییم، اما باور نداریم .
از جناب عالى به خاطر وقتى که در اختیار هفتهنامهى پگاه قرار دادید تشکر مىکنم .