بررسى مذهب در سیاست و حکومت
آرشیو
چکیده
متن
دین و سیاست در عرصه حیات اجتماعى بشر، جدایىناپذیرند . هر یک از این دو نهاد اجتماعى همواره بر دیگرى اثرگذار و نیز متقابلا از آن تاثیرپذیر بودهاند . در یک بررسى تاریخى که این نوشتار هم در حد وسع خود به آن پرداخته است، تاثیر ادیان بزرگى مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام در سیاست و نقش بارز آن مورد کنکاش قرار گرفته است . هدف ادیان علاوه بر پرداختن به امور معنوى و اخروى، تحصیل قدرت و تملک عرصههاى سیاسى بوده است تا جایى که داعیه جهانشمولى داشتهاند . از دیگر سوى همین حضور فعال دین در عرصه زندگى اجتماعى و سیاسى بشر موجب گردیده که سیاسیون و دولتمردان، جهتحفظ حکومت و ایجاد مشروعیت همواره از این نهاد استفاده ابزارى نمایند . بدین لحاظ، مذهب و سیاست دو حوزه تفکیکناپذیر در زندگى اجتماعى بشر بودهاند .
جامعهشناسى سیاسى به عنوان دانشى که به پژوهش نقش نهادها و عوامل تاثیرگذار بر سیاست اهتمام دارد، ناگزیر از تفحص در نقش ادیان به عنوان مؤثرترین عامل تاریخى - اجتماعى در سیاست، در سطوح خرد و کلان است; در غیر این صورت مبتلا به آفت و نقصان عمدهاى خواهد بود . صحت این مدعا، باززایى حیات مذهب، معنویت و اخلاق در دنیاى سکولاریزه غرب و ظهور نهضتها و جنبشهاى فکرى و فیزیکى مبنى بر ایده مذهب در سراسر جهان امروزى است .
انقلاب اسلامى ایران در 22 بهمن 1357 با تاکید بر نقش مذهب براى تنظیم امور اجتماعى و ادارى جامعه تولد یافت . انقلاب ساندنیستها در 1979 با همیارى و همراهى روحانیون کلیسا که از مخالفین سرسخت رژیم سوموزا بودند، به پیروزى رسید و روحانیون به مناصب بالایى دستیافتند; اگرچه بعدها حکومت انقلاب نیکاراگوئه به واسطه وضع قوانینى، مانند دخالت در امور مدارس دینى، جلوگیرى از زاد و ولد بىرویه و اصلاح قوانین مربوط به خانواده، به سختى مورد انتقاد کلیسا و روحانیون قرار گرفت . در آرژانتین، روحانیون کلیسا در حمایت از خوان پرون براى پیروزى در انتخابات 1945 فعالیت همهجانبهاى را شروع نمودند و وى را به پیروزى رساندند . خوان پرون تعلیمات مذهبى را در مدارس آرژانتین پس از وقفهاى طولانى در سال 1943 برقرار نمود و در مقابل کلیسا هم از وى حمایت کرد تا آن که در سال 1955 تعلیمات مذهبى توسط خوان پرون منع گردید و قانون طلاق تایید شد . لذا کلیسا هم به مخالفتبا وى پرداخت و با حکم تکفیر خوان پرون توسط پاپ، وى از حکومتساقط شد . در ترکیه حزب عدالت و توسعه در سال 2002 میلادى، با شعار اسلامخواهى در صدر احزاب سیاسى قرار مىگیرد و از مجموع 550 کرسى پارلمان، حدود 363 کرسى را از آن خود مىکند .
مثالهاى فوق اشارهاى اجمالى به نقش مذهب در سیاست است که امروزه مورد توجه جامعهشناسى سیاسى مذهبى قرار گرفته است . جامعهشناسى سیاسى مذهب، شاخه توسعه نیافته و مظلوم جامعهشناسى سیاسى است که هنوز قالب و چارچوب منظم و علمىاى براى آن در نظر گرفته نشده است; زیرا به نظر عدهاى از اندیشمندان سیاسى، دوران طلایى ایدئولوژى و مذهب با داعیه سیاسى و سامانبخشى حکومتبراساس مفاهیم دینى، به سر آمده است . امروز بشر غربى به واسطه ده قرن حکومت مذهبى کلیسا و افراطگرىهاى آن در شرایط انفعال قرار گرفته و نقش مذهب را از حوزه عمومى زندگى به حوزه خصوصى و فردیت رانده است . حکومتها روند سکولار شدن را پشتسر مىگذارند . این روند از زمان ماکیاول، پیامبر قدرت، شروع گردید . ماکیاول با طرح این سؤال اساسى که هدف سیاست چیست، خود را با توماس آکوئیناس و سنت آگوستین و کلیسا که هدف سیاست را جلب رضایتخداوند مىدانستند، همگام مىسازد . لکن با ایجاد تشکیک در ادعاى کلیسا که معیار رضایتخداوند، خود کلیسا و آباء آن مىباشد، یعنى براى آن که بفهمیم انجام سیاستخاصى توسط حکومت، مورد رضاى خداوند استیا خیر، کلیسا گفته بود: وقتى آباء کلیسا راضى باشند، طبیعتا رضایتخداوند هم حاصل مىگردد . ماکیاول در رد این ادعا مىگوید: چون موضوع سیاست، مردم مىباشند و سیاست در هر اجتماعى بر مردم اعمال مىگردد و مردم هم مخلوق خداوند هستند، پس رضایت مردم (مخلوق) موجب رضایتخالق (خداوند) مىگردد . بر این اساس هدف سیاست، جلب رضایت مردم گردید و بدین طریق خدامحورى را به انسان محورى و اومانیسم تبدیل نمود . چون در انسان هم عقل حاکم است، پس مىتوان گفت که معیار امور عقل مىباشد و بدین ترتیب عقل محورى باب شد . ماکیاول با چنین ادعایى بهتدریج، کلیسا را از حوزه سیاست دور نمود و حرکتبه سمت عرفى شدن و سکولاریزه شدن را در نظم اجتماعى پیشنهاد نمود . این مسئله، سرآغاز ظهور حوزههاى مختلفى در زندگى انسانها گردید . از آن جمله حوزه زندگى خصوصى و فردى انسانها که متاثر از دین و مذهب بود، جایگاه خود را به علمانیتسپرد و به طور طبیعى نقش دین در زندگى اجتماعى رقیقتر شد .
جامعهشناسى سیاسى مذهب، به مفهوم بررسى نقش عوامل مذهبى مؤثر بر رفتار و زندگى سیاسى و به عبارت کلىتر بررسى مذهب در سیاست و حکومت مىباشد و در واقع عطف بین مذهب و جامعهشناسى، همان جامعهشناسى سیاسى مذهبى است .
بر این اساس مذاهبى که داعیه سیاسى بیشترى دارند، تاثیرگذارى فزونترى هم بر زندگى اجتماعى و سیاسى افراد خواهند داشت . لذا مىتوان مذاهب را از دیدگاه داعیه سیاسى به دو دسته کلى تقسیم کرد: ادیان باز و ادیان بسته .
ادیان باز
منظور از ادیان باز، همان ادیان جهانشمول همانند اسلام و مسیحیت است که با آغوش باز انسانها را به خود جلب مىنماید . این ادیان به نحو بارزى دنیاگرا و جهانشمولاند . یعنى هم ملاحظات مادى و هم ملاحظات معنوى را فىنفسه قبول دارند . بعضى از مذاهب جهان مادى را ملاحظه مىنمایند، لکن به آنها اصالت نمىدهند و به عنوان وسیلهاى براى رسیدن به جهان اخروى تلقى مىنمایند . در حالى که بعضى دیگر به ملاحظات مادى هم فىنفسه اعتبار قائل هستند و لذا براى تنظیم امور مادى هم طرح و برنامه دارند . از این نوع مذاهب مىتوان به اسلام، کاتولیک و مذهب کنفوسیوس اشاره نمود که هم به صلاح معاش و هم معاد توجه دارند و یکى را فداى دیگرى نمىکنند . بر این مبنا است که کلیساى کاتولیک و مذهب اسلام، داعیه سیاسى دارند و خواهان اخذ قدرت براى حکومت کردن مىباشند .
اساسا مذاهبى، مانند کاتولیک و اسلام از نوع تئیزم (Theism) مىباشند . توماس مور، نویسنده آرمانگراى انگلیسى در کتاب یوتوپیا مذهب جزیره خیالى و آرمانى خود را از نوع دائیزم (Deism) معرفى مىکند . اصولا فرد یا معتقد به مذهب است و یا این که به آتئیزم (Atheism) یعنى انکار خدا پناه مىبرد . فردى که به مذهب و خدا معتقد است، یکى از دو مذهب و دین برایش قابل تصور مىباشد . اگر براى شناسایى و رسیدن به خداوند، اعتقاد به وحى داشته باشد، وى را طرفدار تئیزم مىداند، لکن اگر فکر مىکند که براى رسیدن به خداوند نیازى به پیامبر نیست و عقل انسانى مىتواند خداوند را شناسایى نماید، این مذهب دائیزم است که به مسئله عقل و عقلگرایى بیش از اندازه اهمیت مىبخشد . در واقع مقولهبندى توماس مور باز مذهب و منشاش معیار اولوهیت مىباشد . بعضى از مذاهب، تصور جهان ذاتى دارند و بعضى از آنها تصورشان از اولوهیت تصور جهان ذاتى نیست; بلکه تصور علوى دارند; یعنى خدا را در خارج از جهان هستى جستوجو مىنمایند و رابطه خالق و مخلوق ایجاد مىنمایند . به عبارت سادهتر خدا را جدا از کائنات مىبینند و کائنات را مخلوق خدا معرفى مىنمایند . لکن مذهب تصور جهان ذاتى، خدا را در تمام امور و کائنات سارى و جارى مىبینند . این نوع مذهب، قائل به وحدت وجود است و تصور وجود اولوهیت، جدا از کائنات و هستى ممکن نیست . این مذهب اختصاص به جهان شرق دارد و در هر چیزى خدا را مىبیند; مانند بودا، برهمن، کنفوسیوس و حتى اگر بتوان فلسفه هگل و پدیده Giest وى را مذهب نامید .
وى هم معتقد استخدا در جهان نیست، بلکه جهان در خداست . در این نوع مذهب، شخص پیامبر اهمیت فوقالعادهاى مىیابد و الگو مىباشد . پیروان چنین مذهبى به وى به عنوان وسیله تنزیل یک پیام آسمانى نمىنگرند; لکن در مذهبهاى سامى به تصور علوى، اهمیتشخص پیامبر به واسطه پیامش است; اگر چه پیامبر در ابعاد گوناگون ممکن استبعدها مورد اقتدا و الگوى رفتارى قرار گیرد .
مذهب مسیحیت و اسلام از نوع علوىاند، و لذا جهان پذیرند . یعنى به جهان مادى و مخلوق اصالت مىدهند و براى آن طرح و برنامه دارند .
مذهب مسیحیت الگوى ادیان باز
حضرت مسیح به هنگام تولد و اعلان دین و جذب حواریون، همواره مورد تعقیب حکام یهودى وقتبود بر این اساس تلاش مىنمود تا قوانین و قواعد اعلام شده خود را در تعارض با قوانین موجود نبیند . لذا اصولى مانند «عشق به خداوند و انسان» ، «دوست داشتن همه انسانها و از آن جمله دشمنان» ، «متعلقات قیصر را به وى دادن و متعلقات معنوى را به کلیسا دادن» ، «صلح» ، «برابرى» ، «ایثار» ، «منع مالاندوزى» را به حواریون هدیه دهد . اگر چه نفس چنین اصول و شعارهایى در عمل با قواعد موجود آن زمان در تخالف و تعارض، و به صورت طبیعى مورد تعقیب و پیگرد قرار مىگرفتند، لکن به عنوان یک جنبش انقلابى در تاریخ ادیان آن زمان، نهضتى علیه یهودیت تلقى مىشد که به صورت نیمه پنهان به حرکتخود ادامه مىداد و روز به روز بر طرفدارانش افزوده مىشد، لکن دائما در معرض سرکوب قرار داشت . تا آن که در سال 313 میلادى توسط کنستانتین امپراطور روم پذیرفته شد و به عنوان دین رسمى اعلام گردید و بهتدریج داعیههاى سیاسى کلیسا آشکار شد . بعدها مسیحیت در قرون وسطى - از قرن پنجم تا پانزدهم - به مذهب و حکومت تبدیل گردید . مرکز ثقل مسیحیت از سال 347 میلادى به بعد، کلیساى روم بود که توسط «سنتپطرس» بنیانگذارى شد و بهتدریج آن قدر موفقیت کلیسا و آباء آن مستحکم شد که در زمان «پاپ گریگوار کبیر» در قرن هفتم، مشروعیتبخشیدن به حکومتهاى پادشاهى از وظایف آنها شد . در این زمان تا قرن یازدهم بین پاپها و امپراطورى روم مقدس که در 493 توسط فرانکها تاسیس شده بود، نوعى وحدت به وجود آمد، اما با ایجاد نزاع بین پاپها و حکومتهاى پادشاهى و فئودالى، بار دیگر نزاع به نفع کلیسا در قرن 12 و 13 به پایان رسید . کلیسا حکومتهاى پادشاهى و فئودالى را از طرق منابع قانونى و مشروعیتبخشى تایید مىکرد و پادشاهان هم خود را دست نشانده پاپ مىشمردند و بخشى از مالیاتها را جمعآورى و به مراکز کلیساى کاتولیک ارسال مىنمودند .
این وضعیت تا قرن چهاردهم استمرار داشت . در این سده، اندیشمندانى مانند ماکیاول، مارتین لوتر و کالون روى کار مىآیند و «نهضت علمى رنسانس» یا نوزایش را به همراه جنبش اصلاح مذهب «رفرماسیون» به ارمغان مىآورند . پادشاهان و از آن جمله لویى پانزدهم در قرن سیزدهم با استفاده از موقعیت پیشآمده و به کمک روشنفکران و اصلاحطلبان جدید، پاپ را دستگیر و زندانى مىکند و مقر اقامت پاپها از روم به منطقهاى به نام آوینیون در جنوب فرانسه منتقل مىشود و بهتدریج از عظمت کلیساى کاتولیک در اداره امور حکومتبه طور مستقیم کاسته مىشود . در این زمان اناجیل چهارگانه اعتبار پیدا مىکنند . اناجیل چهارگانه عبارتند از: انجیل مرقس که براى رومىها نوشته شده بود و طبق اسناد موجود در کتب تاریخ ادیان چند دهه قبل از غیبت و معراج حضرت عیسى جمعآورى گردیده بود; انجیل متى، انجیل یوحنا که از حواریون است و به نام پیامبر اکرم (ص) اشاره نموده است و انجیل لوقا که پزشکى از یاران پولوس بوده است و پولوس یکى از رسولان بزرگ یهودى بود که بر اثر مکاشفه مسیحى شد و نهضت پروتستانتیزم، بیشتر از این انجیل استفاده مىکند .
متعاقب نهضت رنسانس و رفرماسیون، رشد اندیشههاى نو در زمینه حاکمیت دولت ملى، اضمحلال تدریجى نظام فئودالیزم و تفرقه در کلیسا باعث اوج نهضت پروتستانتیزم، به رهبرى مارتین لوتر و کالون شد .
یکى از اصول مورد اعتراض پروتستانها به رهبرى مارتین لوتر عبارت بود از دکترین بخشایش گناهکاران یا Indulgence که به وسیله آن آباء کاتولیک، گناهان انسانهاى دیگر را مىآمرزیدند . مارتین لوتر استدلال مىنمود که انسان آن قدر غرق گناه مىباشد که به واسطه کوششهاى خود هم نمىتواند به فلاح و رستگارى برسد . رستگارى وى فقط از طریق لطف خداوند God, s Grace] » ممکن است . در واقع طبق این نظریه، کلیسا و آباء آن، ضامن رستگارى انسان بودند; در حالى که لوتر نقش کلیسا را با ادامه نظریه «آمرزش گناه انسان با لطف خداوند» رقیق و کمرنگ نمود .
از دیگر اصول مورد اعتراض، دکترین برترى و تمایز مایملک معنوى کلیساى کاتولیک بود . لوتر مىگفت همه معتقدان به خدا مساوى هستند و هر مؤمنى، روحانى خویشتن است . این مسئله تا حدى باعث تضعیف اعتبار مذهبى سلسله مراتب کلیسا گردید . همچنین نهضت پروتستانتیزم، ضمن دادن امتیازات ویژهاى به روحانیت کلیساى کاتولیک، خود این طبقه را زیر سؤال برد . این همه باعث گردید تا در طى زمان، سلسله مراتب کلیسا از لحاظ اعتبار مذهبى به شدت تضعیف گردد .
اصل بعدى مورد اعتراض پروتستانتیزم که تا حد زیادى پادشاهان و فئودالها را به خود جلب کرد و همچنین باعث گردید تا دیانت مسیح خود را با آرمانهاى دنیاگرایانه مساعد سازد، آن بود که کلیساى کاتولیک منبع حاکمیت و قاضى نهایى را پاپ مىدانست . در واقع پاپها واگذارى تاج و تختبه پادشاهان را از حقوق و اختیارات خود مىدانستند و آنها را مشروعیت مىدادند . لوتر دکترین دو شمشیر یا دو پادشاه را مطرح ساخت . بدین نحو که پادشاهان و حاکمان دنیوى هم قدرت و حاکمیتشان را از خداوند دریافت مىدارند و وظیفه روحانیون و پاپها در امور معنوى خلاصه مىگردد . براى وصول به این نظریه، مارتین لوتر بحثخود را از انسان شروع مىکند .
به نظر مارتین لوتر انسان موجودى دو وجهى است:
الف . وجه مادى)، Temporal Order) ب . وجه معنوى)، Spritual Order) وظیفه وجه مادى در یک انسان آن است که مسئولیت وى را در مقابل انسانهاى دیگر و تعاملات اجتماعى مشخص مىسازد و وظیفه بعد معنوى، آن است که انسان را در ارتباط با خداوند تبیین مىنماید . یعنى انسان از طریق روح مقدس و کتاب مقدس)، Word) تحتحاکمیتخداوند قرار مىگیرد . چون این دو وجه، توسط خداوند در انسان به ودیعه گذاشته شده است، پس نماد این وجوه، یعنى حکومتهاى مادى پادشاهان و فئودالها و همچنین حکومت معنوى پاپ هم به نحوى مشروعیتش به خدا برمىگردد . البته مارتین لوتر چنین مطلبى را با صراحتبیان نمىکند، بلکه آن را در وراى الفاظى مانند هدیه جالب خداوند، (1) یک نظم الهى، (2) یک گنجبزرگ (3) بیان مىکند که در آن حاکمان، نمایندگان خداوند هستند . در جایى هم حاکمان را به تعبیرى «ابزارهاى خداوند» (4) مىشمارد . بر این اساس حاکمان هم که همواره به دنبال توجیه قدرت و سیاستخود بودند، وضعیت جدید را براى افزایش قدرت خود مساعد یافتند و بهتدریج تمایل خود را به نهضت پروتستانتیزم نشان دادند تا خود را از نوع کلیسا و آباء آن نجات دهند و بدین ترتیب بود که لویى پانزدهم، پاپ را در قرن سیزدهم دستگیر و زندانى مىنماید و مقر وى را از روم به آوینیون منتقل مىکند .
از طرف دیگر طبقه روبه رشد بورژوا هم به دنبال فلسفهاى براى توجیه ثروت خود بود تا بتواند خود را همشان اشراف نشان دهد . اشراف درجه یک و اشراف میانى، خود را تافته جدا بافته مىپنداشتند و تلاش در حفظ حدود و ثغور شان خود و تمایز از بقیه مردم را از وظایف حوزه عمومى خود مىدیدند . این فلسفه توسط کالون دوست و همراز صمیمى مارتین لوتر به منصه ظهور رسید . طبق تفاسیر اولیه کلیساى کاتولیک، «ثروت و سودپرستى قبیح شمرده مىشد . فرد ثروتمند مشکل به بهشت راه پیدا مىکرد . هر کس وظیفه داشت از درآمد خود جز آنچه براى زیست و معاش وى ضرورى است، باقیمانده را به فقرا و تهیدستان ببخشد و یا به بیت المال عمومى بسپارد» . ابتدا توماس آکونیاس این مسئله را در تضاد با تولید و کارآئى اقتصاد معرفى کرد و بر الکیتخصوصى تاکید زیاد ورزید . بعدها کالون تفسیر کلیساى کاتولیک را واژگون نمود و گفت ثروت یک موهبتخدایى است . خدا به کسانى موهبت مىکند که از آنها راضى است . پس ثروتمند، محبوب خداوند است; زیرا ثروت از نشانهاى از لطف خدا است . مسیحیان به واسطه آن که نشان دهند مورد لطف خداوند هستند، شروع به ثروت اندوزى نمودند و بدین ترتیب شانیتبورژوا در ثروتاندوزى توجیه گردید . علاوه بر آن اصولى که قرین ثروت اندوزى مىباشد، مانند فردگرایى، آزادى کار و کوشش، عقلانیت، سکولاریزم، مساواتگرایى، اولویتیافت و پروتستانتیزم با انطباق خود با آرمانهاى دنیاگرایانه و با رهاورد ثروت و قدرت، راه ترقى را براى ملل اروپایى گشود و در مقابل، مذهب را در حوزه خصوصى زندگى فردى به بند کشانید . چنانکه بهطور رسمى در 1794 کنوانسیون ملى فرانسه به دنبال انقلاب 1785، دخالت کلسیا را در امور سیاسى ممنوع نمود و سرانجام در فرانسه، مداخلات سیاسى کلیسا در 1905 به دنبال قانون جدایى دین از سیاستبه حداقل خود رسید و از این به بعد کلیسا به نهادهاى جمهورى خواه گردن نهاد و نظام سکولار بر نهادهاى اجتماعى سایه گستراند و کلیسا هم تسلیم خواستههاى سیاستمداران سکولار گردید، تا حدى که به دینى - دنیایى مبدل گردید . در واقع عرفى شدن و سکولار شدن سیاست در جوامع غربى، عکس العملى به شرایط قرون وسطى است . باید توجه داشت که انسانها در طیفى از افراط و تفریط زندگى مىنمایند . کلیساى کاتولیک ده قرن بر زندگى مردم حاکمیت داشت و آن را اداره مىنمود . اداره چنین وضعیتى در بسترى از افراط گرایى بود; کلیسا حتى در امور علمى، پزشکى و ریاضى هم قواعدى را تنظیم نموده بود . شاید بتوان جزمهایى مانند دکترین خطاناپذیرى کلیسا)، Infalibility) ، مرکزیت زمین، گردش دایرهاى شکل ستارگان به دور زمین، هر حرکتى نیاز به حضور دائمى محرک دارد و بالاخره جزم عدم وجود حقیقت کشف نشده توسط کلیسا، همگى حاکمیت افراطى مذهب را در ده قرن نشان مىدهد . در مقابل چنین وضعى است که انسانها به تفریط کشانده مىشوند و به اکتشافات علمى و عقلى آن قدر بها مىدهند که امروزه بزرگترین اندیشمندان جهان غرب، انتقادات سختى را بر جوامع غربى وارد مىنمایند و جوامع غربى را دچار بحران معنویت و الینه شدن معرفى مىکنند . یعنى وضعیت افراط گذشته به تفریط مبدل مىشود . همانطور که اشاره شد، انسانها همواره در دو وضعیت افراط و تفریط به سر مىبرند . عکس العمل به حاکمیت مذهبى محض کلیسا، باعثشد تا از قرن پانزدهم به بعد، زمزمههاى جدایى دین از سیاست آغاز و سرانجام از قرن نوزدهم به بعد به اوج تفریط خود کشیده شود; به طورى که امروزه تمدن و فرهنگ غرب از سوى متفکران برجسته آن دیار مورد سرزنش و انتقاد قرار مىگیرد . افرادى مانند اسوالد اشپنگلر (5) در کتاب «انحطاط تمدن غرب» ، آرنولد توین بى انگلیسى در کتاب دوازده جلدى «مطالعه تاریخ» ، پیتیرم سروکین متفکر روسى الاصل مقیم آمریکا، ساموئل هانتینگتون، فرانسیس فوکویاما در کتاب «پایان تاریخ» ، کارل یاسپرس در کتاب «آغاز و انجام تاریخ» و اصحاب مکتب فرانکفورت مانند هوبرت مارکوزه، اریک فروم، یورگن هابرماس، ماکس هورکهایمر و جورج لوگاچ، همگى به نحوى تمدن غرب را در سراشیبى انحطاط و مرگ مىبینند . اسوالد اشپنگلر آلمانى الاصلى، معتقد است که تمدن غرب در سراشیبى انحطاط قرار گرفته و بدین جهت هم کتاب خود را «انحطاط تمدن غرب» نام مىنهد . وى مىگوید عذاب وجدان و تشنگى روحى شدید ایجاد شده که هدفش تاسیس دنیاى جدیدى است که انسان بتواند به جاى عقاید پر زرق و برق و نظریات مشعشع، در پى اسرار و رموز گیتى برآید و سرانجام مقاصد خود را در «دین نوبت ثانى» که تمدن آسیایى باشد، خواهد یافت .
به عقیده اشپنگلر ملل مغرب زمین که فرهنگ مخصوص آنها از اول قرن دهم میلادى شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله «تمدن» شده، هم اکنون از بعضى جهات به اوج عظمت رسیده و در بعضى از نقاط آن سرزمین آثار فرسودگى نمایان شده و تقریبا در سایر نقاط (اروپا و آمریکا) و در جمیع رشتههاى حیاتى آنان دوره انحطاط آغاز شده و ملل مغربزمین هم با همه عظمت و جلال و ابهتى که چشم جهانیان را خیره ساخته، به دنبال رومیان و چینیان خواهند رفت .
ویژگى اشپنگلر آلمانى آن است که علىرغم آن که مورد غضب و انتقادات تند سیاستپردازان دنیاى متجدد سرزمین خود قرار گرفته، هنوز خود را اسیر ظواهر فریبنده و پرزرق و برق تمدن غربى و لوازم آن نمىبیند و به طور ریشهاى از آن انتقاد مىکند . یکى از مباحث مورد انتقاد وى دموکراسى است که آن را مساوى ظاهرسازى و تقلب مىداند . وى معتقد است که پول جریان انتخابات را اداره مىکند و آن را به نفع کارتل پولداران خاتمه مىبخشد و جریان انتخابات به صورت یک بازى ساختگى در خواهد آمد که تحت عنوان «اخذ تصمیم ملت» به معرض نمایش عمومى گذارده مىشود . خلاصه اینکه پس از آن که دموکراسى بهوسیله پول، عقل و شعور را از میان برد، همان تیشه به ریشه خود دموکراسى خورده، آنرا بر خواهد انداخت . توینبى نویسنده مشهور انگلیسى در انتقاد از تفریط غرب در جدایى دین از سیاست مىگوید: «من در مطالعه تاریخ سعى دارم به فراسوى پدیدههاى انسانى نفوذ کنم و آنچه را در وراى آنها پنهان استببینم . در تلاش براى نامیدن آنچه به گمان من در وراى پدیدهها نهان است، واژه خدا را به کار مىبریم، چون اصطلاح دیگرى نمىیابم .» (6)
توینبى مانند اشپنگلر از بازگشت ادوار و اضمحلال تمدن غرب بهواسطه معنویت و الینه شدن انسانها در ابزار، سخن مىگوید، لکن برخلاف اشپنگلر، امیدوار است که شاید بتوان از طریق دین، جامعه غرب را نجات بخشید . غرب در نزد توینبى نیز مانند اشپنگلر، آیندهاى تیره دارد که شاید توسل به معنویت و دیانت موجب نجات آن شود .
وى مىگوید تاریخ را ابر مرد مىسازد; ابرمردى که شخصیتخلاق دارد . این ابرمردان به صورت عارف، قدیس، پیامبر، شاعر، زمامدار، مورخ، فیلسوف و اندیشمند سیاسى ظاهر مىگردند . این مردان بزرگ که همان برگزیدگان و نخبگان و انسانهاى ممتازند، تمدن سازند و پیشرفت آن را هم تسریع مىنمایند . وى افرادى مانند موسى، عیسى، محمد (ص)، زرتشت و کانت را ذکر مىکند . این مردان بزرگ که واقعا و نه مجازا ابر انسانند، برخوردار از معجزه آفرینش مىباشند . توینبى به پیروى از برگسون معتقد است تنها راه نجات «عروج» ، یعنى انتقال هدفها و ارزشها به عرش خداوند است . به عبارت بهتر، راه رستگارى در بازآفرینى و بناى یک کلیساى جدید است . این کلیساى جدید که همان کلیساى جهانى است، مىتواند جاى دولت جهانى را بگیرد .
وى مردم غرب را از یکدیگر متمایز مىسازد: الف . مردمى که زمانى مسیحى بودند; ب . انسان بعد از مسیحیت . انسانهاى بعد از مسیحیتبواسطه فرسودگى و خستگى مفرط از جنگهاى صلیبى و دینى از هر چه رنگ دین داشت، روى گردان شدند و جهان بینى نو، هنجارهاى نو و اخلاق نو که با نظائر مسیحى خود تفاوت کیفى داشت پدید آوردند و در راه تکنولوژى و جستجوى نعمات مادى قدم گذاشتند، آنقدر دراین راه افراط نمودند که محتواى الهى و نیازهاى معنوى را که انسان را ارضا مىنماید و به زندگیش معنا مىبخشد، کنار نهادند . به طورى که امروزه آنها با یک بحران عمیق روبرو هستند و آن بحران از دست رفتن اصول اخلاقى است . وى این دوره از تمدن غرب را «زمان مصائب» مىنامد و مىگوید: این بحران را مىتوان با یک رنسانس دینى معالجه نمود . به اعتقاد توین بى «ما مىتوانیم و باید دعا کنیم که خداوند مهلتى را که براى اجراى حکم مرگ جامعه به ما داده، تمدید نماید و چنانچه با روحى تائب و دلى شکسته به درگاه او روى آوریم، اجابت مىکند .» (7)
زمان مصائب، زمانى است که تهدیداتى مانند «از بین رفتن آزادى روح» ، «پیدایش دولت توتالیتر» ، «انحطاط عمیق اخلاقى» بر انسان بعد از مسیحیت مستولى مىشود . او معتقد است که لازم نیست تمدن غرب، مسیحیت را احیاء نماید تا از تهدیدات بالا خلاص گردد، بلکه او مىتواند با پیوستن به «ادیان والا» چون مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم و حذف عناصر فانى آنها و مهمتر از همه، حذف نابردبارى نسبتبه سایر ادیان و خلاص شدن از چنگ این ادعا که تمام حقیقت تنها در تصرف ایشان است، با هم متحد شوند و آنگاه حاکمیت مجدد معنویت و دین را بوجود آورند و خود را نجات بخشند . اینکه این چهار دین را «ادیان والا» مىنامد، براى آن است که آنها اولا طرق شناخت پروردگار و پیوستن به او را که هدف والاى تاریخ جهان به شمار مىآید، حکایت مىکنند; ثانیا براى رسیدن به معنویت از دیدگاه توینبى، باید منجى و مسیحایى ظهور کند تا دین نو و جدیدى را پایه گذارى نماید که در این دین نو یا کلیساى نو، عناصر جالب و جذاب این چهار دین را در خود متحد سازد .
سوروکین به دلیل هشدارهاى تند و هراسآورش درباره بحرانهاى اجتماعى و پیام پایان تمدن حسى عصر حاضر جامعه غرب، هدف طعن بسیارى از جامعهشناسان غربى قرار گرفته است; بهطورى که گوشه عزلت گرفت و گفت: «من در طى پژوهشهایم در مورد نظامها در طى 35 قرن از تمدنهاى کرت، مینویى، یونان و روم گرفته تا فرهنگهاى اروپایى و حتى فرهنگهاى مصر، چین و هند، به این نتیجه رسیدم که در تمام این موارد بعد از فروپاشى نظام حسى، نظام مذهبى و شهودى جایگزین آن مىگردد .» در مورد اروپاى غربى سوروکین مىگوید ما در دوره گذار از یک تمدن به نظام دیگر مىباشیم و آنچه نظام آینده را شکل مىبخشد، تمدنى مذهبى و شهودى است . این تمدن چیزى کاملا متفاوت از فرهنگ مسلط پنجیا شش قرن اخیر است . از آنجا که اروپاى غربى، کانون فرانظام فرهنگى (تمدن) در حال مرگ است، بنابراین کانون تمدن جدید، باید در جاى دیگر باشد . تمدن جدید به تجدید حیات اخلاقى یا عشق و یا حرمتبه حیات را به عنوان ضرورىترین نیاز جامعه بشرى، حتى ضرورىتر از پیشرفت علمى و تکنولوژى و دیگر پیشرفتها توصیه مىکند و اولویت مىدهد . در پناه چنین تمدنى است که سوروکین مىگوید مىتوان خلا فعلى تمدن غرب را پر نمود . محاسبههاى سودگرایانه و لذتپرستانه و استدلالهاى عقلانى و تجربى دیگر، علاج تمدن فرسوده غرب نیست . بلکه علاج تمدن فرسوده غرب، تصمیم ما انسانها است که همگى خرد، دانایى و زیبایى و به ویژه، عشق به حرمتحیات را بسیج نماییم و به بحران عصر خود پایان دهیم و این چیزى نیست مگر معرفتبه عرصه جدید اخلاق مبتنى بر فرهنگى شهودى - اخلاقى . فرانسیس فوکویاما هم نسبتبه تفریط در تمدن غرب، افسوس مىخورد و آن را قرین با خاموشى شور و شوق انسانها مىبیند . اگرچه پایان تاریخ براى وى استقرار دموکراسى مبتنى بر لیبرالیزم است، لکن مىگوید «سدههاى ملامتبارى» چشم به راه آدمى است . در پایان تاریخ، شاهد دوره بسیار اندوهبارى خواهیم بود که نه از فلسفه خبرى خواهد بود و نه از هنر . فقط مسئله حفظ و نگاهداشت دائمى موزه تاریخ بشریت در میان خواهد بود . در این دوره ارزشهایى مانند پیکار براى اکتشاف، آمادگى براى به خطر افکندن زندگى در راه یک آرمان، نبرد ایدئولوژیکى جهانى که مستلزم شجاعت و شهامت است، جاى خود را به حسابگرى اقتصادى، جستجوى بى پایان براى راه حلهاى تکنیکى، نگرانى مربوط به محیط زیست و ارضاى توقعات مصرفى پیچیده خواهند داد .
مع ذلک فوکویاما نسبتبه آینده طویل المدت جوامع، تردیدهاى جدى دارد; اگرچه خوشبین هم هست . وى مىگوید «افول زندگى اجتماعى این اندیشه را القاء مىکند که در آینده ممکن است ما تبدیل به «آخرین انسان» شویم که تنها به آسایش خود فکر مىکند; از هر گونه میل براى اهداف متعالى محروم گردیم; چرا که سختبه جستجوى رفاه شخصى هستیم . لکن ممکن ستخطر دیگرى هم وجود داشته باشد و آن اینکه ممکن استبه «اولین انسانها» تبدیل شویم و درگیر جنگى خونین و بى حاصل گردیم، لکن این بار با سلاحهاى مدرن وارد شویم .»
ساموئل هانتینگتون هم از خلا بحران معنویت در غرب گلایه مىنماید و این بحران را منشا تقابل تمدنهاى اسلامى و کنفوسیوسى با تمدن غرب معرفى مىنماید . به اعتقاد هانتینگتون قوىترین عامل نوزایى دینى در سطح جهان، دقیقا همان عاملى است که انتظار مىرفتباعث نابودى دین بشود; یعنى مدرنیزاسیون اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى . نماد و ترجمان این عوامل یعنى سکولاریزیم، نسبى گرایى اخلاقى و لذت جویى، باعث گردیدهاند تا نوزایى دینى با تاکید دوباره بر ارزشهاى نظم، انضباط کار، همیارى و همبستگى انسانى، به عنوان یک واکنش جهانى در مقابل سکولاریزم و جهانگرایى قد علم نمایند . هانتینگتون مىگوید همه انواع نوزایى دینى به غیر از نوع مسیحى آن، ضد غرب هستند . اما به معناى نفى مدرنیته نیست; بلکه به معناى نفى غرب و انکار فرهنگ ملحدانه نسبىاندیشى و بىشکلى است که با غرب ملازم است و از آن به بحران معنویتیاد مىگردد . نوزایى دینى با این بحران مخالف است و این بحران را با نام «غربزدگى» معرفى مىنماید . در واقع نوزایى دینى اعلان استقلال فرهنگى از غرب است . یعنى آنها مىگویند «ما مدرن مىشویم، اما مثل شما نمىشویم» . زیرا مسلمانان و آسیایىها همواره بر برترى فرهنگى خود نسبتبه غرب تاکید مىورزند . هانتینگتون مىگوید انتظار غربىها این است که ملتهاى دیگر ارزشهاى غربى را در نهادهاى خود بهکار گیرند و آنها را تحقق بخشند . این همان جهان گرایى است که غربىها از آن انتظار دارند; در حالى که این پدیده در نزد غیر غربىها، امپریالیزم است . به اعتقاد وى، اسلام تنها تمدنى است که بناى غرب را با تهدید مواجه کرده است . وى اضافه مىنماید . در جریان جنگ سرد، غرب نیروهاى مقابل خود را «کمونیزم بىخدا» لقب مىداد . در حالى که در جهان پس از جنگ سرد که ویژگىاش برخورد تمدنهاست و در واقعه 11 سپتامبر 2001 در انفجار برجهاى دوقلوى سازمان تجارت جهانى در نیویورک و متعاقب آن حمله آمریکا و غرب به افغانستان و خاورمیانه، خود را به ظهور رسانید، مسلمانان نیروهاى مقابل خود را «غرب بى خدا» مىدانند .
انتقاد هانتینگتون از دنیاى غرب آن است که اولا غربىها فرهنگ خود را جهانى معرفى مىنمایند و این یک پدیده کاذب غیراخلاقى و خطرناک است; ثانیا آنها اصرار مىکنند تا ملتهاى غیرغربى، ارزشها، نهادها و فرهنگهاى غربى را بپذیرند; در حالى که اصرار بر سر این مسئله، مىتواند تبعات نامطلوبى را در پى داشته باشد . جهانگرایى غربى براى جهان بسیار خطرناک است; چون مىتواند به جنگى بین تمدنى میان کشورهاى کانونى منجر شود . این پدیده براى غرب هم خطرناک است; چون به شکست غرب منجر مىگردد . پس به نظر وى، مسئولیت رهبران غربى این نیست تا تلاش نمایند تمدنهاى غیرغربى را به شکل تمدنهاى غربى در بیاورند، چون این مسئله فراتر از قدرت ایشان است، بلکه باید رهبران غرب این نکته را درک نمایند که مداخله آنها در امور تمدنهاى دیگر، مىتواند منشا عدم ثبات و شکلگیرى برخوردهاى جهانى در یک جهان چند تمدنى باشد . هانتینگتون مىگوید: چنین به نظر مىرسد که در سطح جهان، مدنیت و جامعه مدنى، جاى خود را به بربریت و جامعه بربرى مىدهد و این مىتواند پیش درآمد وقوع یک پدیده غیرقابل پیش بینى باشد; یعنى «عصر تاریک» که شاید همیشه بشریت را فراگیرد . زیرا اصرار غرب بر جهانىسازى ممکن است منجر به یک برخورد بزرگ شود . در این برخورد، اضمحلال جلوههاى تمدنهاى عمده جهانى مانند هنر، ادبیات، معنویت، فلسفه، علم، فنآورى و اخلاق، در قالب جمعى یا فردى یعنى تک تک، نگرانکننده خواهد بود . به عبارت بهتر، این درگیرى باعثخواهد شد تا عمده تمدنها یا با هم یا تک تک از بین بروند .
کارل یاسپرس، فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانى هم در کتاب معروف خود «آغاز و انجام تاریخ» در 1949 به بحران معنویت در انسان غربى اشاره مىنماید . به عقیده وى انسان ابزار دست ماشین مىگردد و به نوعى الینه شدن و از خودبیگانگى دچار مىگردد . در کلام یاسپرس که متاثر از ماکس وبر مىباشد، از تمدن غرب به خاطر ماشینى بودن انسان انتقاد زیادى وجود دارد . اصولا وى از «ماشین» به عنوان یک عامل فنى نام مىبرد و آنرا نقطه عطف در زندگى انسان یاد مىکند . «ماشین بخار نقطه عطف بود، 1776 . سپس الکتروموتور (ماشین دینامو 1867) به وجود آمد که نیروى مکانیک جدید را هزار بار بیشتر از قبل نمود .» (8) لذا وابستگى انسان به ماشین و به سازمان کار که خود ماشین دیگرى است» باعث گردیده تا انسان جزئى از ماشین شود و تمام حوزههاى زندگى وى اعم از حوزه خصوصى، عمومى و نقاط عطف آن متاثر باشد . این متفکر دغدغه خود «انسان بودن» را که به خلا معنویت تعبیر مىگردد، دارد . احتمال اینکه آدمى خود را گم کند و به صورت ماشین در آید و زندگى خود را فاقد آزادى و در بسترى از شرارت و بدى بگذراند، بسیار زیاد است . این شرائط، باعث مىگردد تا انسانها همواره مورد تهدید باشند; همانطور که در گذشته اردوگاههاى ناسیونال سوسیالیستى و بخارىهاى آدم سوزى براى نابود ساختن میلیونها تن آدمى و وقایع مشابه دیگر در کشورهاى توتالیتر، انسانیت را مورد هجوم و تهدید قرار داده بود .
در واقع متفکرینى که به نحوى در ارتباط با خلا معنویت در زندگى انسان غربى قلم مىزنند، به نوعى پاسخگوى قلم متفکرین دیگرى هستند که ایدئولوژى را نابود شده مىبینند . اینگونه قلم فرسایىهایى که پایان عصر ایدئولوژى را مرتبا بشارت مىدهند، در واقع باعث گردیدهاند تا جامعهشناسى سیاسى مذهب، اولا چارچوبها و مفاهیم و روشهاى آن ناشناخته و نسنجیده باشند و ثانیا شاخه کمتر توسعهیافته جامعهشناسى سیاسى، معرفى گردد . چون نماد بارز ایدئولوژى دین است .
پىنوشتها:
1. A Wonderful Giftof God
2. A Divine Ordinance
3. A Great Treasure
4. God,s Instrument
5. Swoald Spengler, The Declineofthe West
6 . توین بى، آرنولد، مورخ و تاریخ، ترجمه حسن کامشاد، تهران، خوارزمى، 1370، صص 44 و 45 .
7 . کاسمنیسکى، نقد فلسفه تاریخ آرنولد توین بى، ترجمه على کشتگر، عطا نوریان، تبریز، نشر احیاء، بىتا، ص 38 .
8.
جامعهشناسى سیاسى به عنوان دانشى که به پژوهش نقش نهادها و عوامل تاثیرگذار بر سیاست اهتمام دارد، ناگزیر از تفحص در نقش ادیان به عنوان مؤثرترین عامل تاریخى - اجتماعى در سیاست، در سطوح خرد و کلان است; در غیر این صورت مبتلا به آفت و نقصان عمدهاى خواهد بود . صحت این مدعا، باززایى حیات مذهب، معنویت و اخلاق در دنیاى سکولاریزه غرب و ظهور نهضتها و جنبشهاى فکرى و فیزیکى مبنى بر ایده مذهب در سراسر جهان امروزى است .
انقلاب اسلامى ایران در 22 بهمن 1357 با تاکید بر نقش مذهب براى تنظیم امور اجتماعى و ادارى جامعه تولد یافت . انقلاب ساندنیستها در 1979 با همیارى و همراهى روحانیون کلیسا که از مخالفین سرسخت رژیم سوموزا بودند، به پیروزى رسید و روحانیون به مناصب بالایى دستیافتند; اگرچه بعدها حکومت انقلاب نیکاراگوئه به واسطه وضع قوانینى، مانند دخالت در امور مدارس دینى، جلوگیرى از زاد و ولد بىرویه و اصلاح قوانین مربوط به خانواده، به سختى مورد انتقاد کلیسا و روحانیون قرار گرفت . در آرژانتین، روحانیون کلیسا در حمایت از خوان پرون براى پیروزى در انتخابات 1945 فعالیت همهجانبهاى را شروع نمودند و وى را به پیروزى رساندند . خوان پرون تعلیمات مذهبى را در مدارس آرژانتین پس از وقفهاى طولانى در سال 1943 برقرار نمود و در مقابل کلیسا هم از وى حمایت کرد تا آن که در سال 1955 تعلیمات مذهبى توسط خوان پرون منع گردید و قانون طلاق تایید شد . لذا کلیسا هم به مخالفتبا وى پرداخت و با حکم تکفیر خوان پرون توسط پاپ، وى از حکومتساقط شد . در ترکیه حزب عدالت و توسعه در سال 2002 میلادى، با شعار اسلامخواهى در صدر احزاب سیاسى قرار مىگیرد و از مجموع 550 کرسى پارلمان، حدود 363 کرسى را از آن خود مىکند .
مثالهاى فوق اشارهاى اجمالى به نقش مذهب در سیاست است که امروزه مورد توجه جامعهشناسى سیاسى مذهبى قرار گرفته است . جامعهشناسى سیاسى مذهب، شاخه توسعه نیافته و مظلوم جامعهشناسى سیاسى است که هنوز قالب و چارچوب منظم و علمىاى براى آن در نظر گرفته نشده است; زیرا به نظر عدهاى از اندیشمندان سیاسى، دوران طلایى ایدئولوژى و مذهب با داعیه سیاسى و سامانبخشى حکومتبراساس مفاهیم دینى، به سر آمده است . امروز بشر غربى به واسطه ده قرن حکومت مذهبى کلیسا و افراطگرىهاى آن در شرایط انفعال قرار گرفته و نقش مذهب را از حوزه عمومى زندگى به حوزه خصوصى و فردیت رانده است . حکومتها روند سکولار شدن را پشتسر مىگذارند . این روند از زمان ماکیاول، پیامبر قدرت، شروع گردید . ماکیاول با طرح این سؤال اساسى که هدف سیاست چیست، خود را با توماس آکوئیناس و سنت آگوستین و کلیسا که هدف سیاست را جلب رضایتخداوند مىدانستند، همگام مىسازد . لکن با ایجاد تشکیک در ادعاى کلیسا که معیار رضایتخداوند، خود کلیسا و آباء آن مىباشد، یعنى براى آن که بفهمیم انجام سیاستخاصى توسط حکومت، مورد رضاى خداوند استیا خیر، کلیسا گفته بود: وقتى آباء کلیسا راضى باشند، طبیعتا رضایتخداوند هم حاصل مىگردد . ماکیاول در رد این ادعا مىگوید: چون موضوع سیاست، مردم مىباشند و سیاست در هر اجتماعى بر مردم اعمال مىگردد و مردم هم مخلوق خداوند هستند، پس رضایت مردم (مخلوق) موجب رضایتخالق (خداوند) مىگردد . بر این اساس هدف سیاست، جلب رضایت مردم گردید و بدین طریق خدامحورى را به انسان محورى و اومانیسم تبدیل نمود . چون در انسان هم عقل حاکم است، پس مىتوان گفت که معیار امور عقل مىباشد و بدین ترتیب عقل محورى باب شد . ماکیاول با چنین ادعایى بهتدریج، کلیسا را از حوزه سیاست دور نمود و حرکتبه سمت عرفى شدن و سکولاریزه شدن را در نظم اجتماعى پیشنهاد نمود . این مسئله، سرآغاز ظهور حوزههاى مختلفى در زندگى انسانها گردید . از آن جمله حوزه زندگى خصوصى و فردى انسانها که متاثر از دین و مذهب بود، جایگاه خود را به علمانیتسپرد و به طور طبیعى نقش دین در زندگى اجتماعى رقیقتر شد .
جامعهشناسى سیاسى مذهب، به مفهوم بررسى نقش عوامل مذهبى مؤثر بر رفتار و زندگى سیاسى و به عبارت کلىتر بررسى مذهب در سیاست و حکومت مىباشد و در واقع عطف بین مذهب و جامعهشناسى، همان جامعهشناسى سیاسى مذهبى است .
بر این اساس مذاهبى که داعیه سیاسى بیشترى دارند، تاثیرگذارى فزونترى هم بر زندگى اجتماعى و سیاسى افراد خواهند داشت . لذا مىتوان مذاهب را از دیدگاه داعیه سیاسى به دو دسته کلى تقسیم کرد: ادیان باز و ادیان بسته .
ادیان باز
منظور از ادیان باز، همان ادیان جهانشمول همانند اسلام و مسیحیت است که با آغوش باز انسانها را به خود جلب مىنماید . این ادیان به نحو بارزى دنیاگرا و جهانشمولاند . یعنى هم ملاحظات مادى و هم ملاحظات معنوى را فىنفسه قبول دارند . بعضى از مذاهب جهان مادى را ملاحظه مىنمایند، لکن به آنها اصالت نمىدهند و به عنوان وسیلهاى براى رسیدن به جهان اخروى تلقى مىنمایند . در حالى که بعضى دیگر به ملاحظات مادى هم فىنفسه اعتبار قائل هستند و لذا براى تنظیم امور مادى هم طرح و برنامه دارند . از این نوع مذاهب مىتوان به اسلام، کاتولیک و مذهب کنفوسیوس اشاره نمود که هم به صلاح معاش و هم معاد توجه دارند و یکى را فداى دیگرى نمىکنند . بر این مبنا است که کلیساى کاتولیک و مذهب اسلام، داعیه سیاسى دارند و خواهان اخذ قدرت براى حکومت کردن مىباشند .
اساسا مذاهبى، مانند کاتولیک و اسلام از نوع تئیزم (Theism) مىباشند . توماس مور، نویسنده آرمانگراى انگلیسى در کتاب یوتوپیا مذهب جزیره خیالى و آرمانى خود را از نوع دائیزم (Deism) معرفى مىکند . اصولا فرد یا معتقد به مذهب است و یا این که به آتئیزم (Atheism) یعنى انکار خدا پناه مىبرد . فردى که به مذهب و خدا معتقد است، یکى از دو مذهب و دین برایش قابل تصور مىباشد . اگر براى شناسایى و رسیدن به خداوند، اعتقاد به وحى داشته باشد، وى را طرفدار تئیزم مىداند، لکن اگر فکر مىکند که براى رسیدن به خداوند نیازى به پیامبر نیست و عقل انسانى مىتواند خداوند را شناسایى نماید، این مذهب دائیزم است که به مسئله عقل و عقلگرایى بیش از اندازه اهمیت مىبخشد . در واقع مقولهبندى توماس مور باز مذهب و منشاش معیار اولوهیت مىباشد . بعضى از مذاهب، تصور جهان ذاتى دارند و بعضى از آنها تصورشان از اولوهیت تصور جهان ذاتى نیست; بلکه تصور علوى دارند; یعنى خدا را در خارج از جهان هستى جستوجو مىنمایند و رابطه خالق و مخلوق ایجاد مىنمایند . به عبارت سادهتر خدا را جدا از کائنات مىبینند و کائنات را مخلوق خدا معرفى مىنمایند . لکن مذهب تصور جهان ذاتى، خدا را در تمام امور و کائنات سارى و جارى مىبینند . این نوع مذهب، قائل به وحدت وجود است و تصور وجود اولوهیت، جدا از کائنات و هستى ممکن نیست . این مذهب اختصاص به جهان شرق دارد و در هر چیزى خدا را مىبیند; مانند بودا، برهمن، کنفوسیوس و حتى اگر بتوان فلسفه هگل و پدیده Giest وى را مذهب نامید .
وى هم معتقد استخدا در جهان نیست، بلکه جهان در خداست . در این نوع مذهب، شخص پیامبر اهمیت فوقالعادهاى مىیابد و الگو مىباشد . پیروان چنین مذهبى به وى به عنوان وسیله تنزیل یک پیام آسمانى نمىنگرند; لکن در مذهبهاى سامى به تصور علوى، اهمیتشخص پیامبر به واسطه پیامش است; اگر چه پیامبر در ابعاد گوناگون ممکن استبعدها مورد اقتدا و الگوى رفتارى قرار گیرد .
مذهب مسیحیت و اسلام از نوع علوىاند، و لذا جهان پذیرند . یعنى به جهان مادى و مخلوق اصالت مىدهند و براى آن طرح و برنامه دارند .
مذهب مسیحیت الگوى ادیان باز
حضرت مسیح به هنگام تولد و اعلان دین و جذب حواریون، همواره مورد تعقیب حکام یهودى وقتبود بر این اساس تلاش مىنمود تا قوانین و قواعد اعلام شده خود را در تعارض با قوانین موجود نبیند . لذا اصولى مانند «عشق به خداوند و انسان» ، «دوست داشتن همه انسانها و از آن جمله دشمنان» ، «متعلقات قیصر را به وى دادن و متعلقات معنوى را به کلیسا دادن» ، «صلح» ، «برابرى» ، «ایثار» ، «منع مالاندوزى» را به حواریون هدیه دهد . اگر چه نفس چنین اصول و شعارهایى در عمل با قواعد موجود آن زمان در تخالف و تعارض، و به صورت طبیعى مورد تعقیب و پیگرد قرار مىگرفتند، لکن به عنوان یک جنبش انقلابى در تاریخ ادیان آن زمان، نهضتى علیه یهودیت تلقى مىشد که به صورت نیمه پنهان به حرکتخود ادامه مىداد و روز به روز بر طرفدارانش افزوده مىشد، لکن دائما در معرض سرکوب قرار داشت . تا آن که در سال 313 میلادى توسط کنستانتین امپراطور روم پذیرفته شد و به عنوان دین رسمى اعلام گردید و بهتدریج داعیههاى سیاسى کلیسا آشکار شد . بعدها مسیحیت در قرون وسطى - از قرن پنجم تا پانزدهم - به مذهب و حکومت تبدیل گردید . مرکز ثقل مسیحیت از سال 347 میلادى به بعد، کلیساى روم بود که توسط «سنتپطرس» بنیانگذارى شد و بهتدریج آن قدر موفقیت کلیسا و آباء آن مستحکم شد که در زمان «پاپ گریگوار کبیر» در قرن هفتم، مشروعیتبخشیدن به حکومتهاى پادشاهى از وظایف آنها شد . در این زمان تا قرن یازدهم بین پاپها و امپراطورى روم مقدس که در 493 توسط فرانکها تاسیس شده بود، نوعى وحدت به وجود آمد، اما با ایجاد نزاع بین پاپها و حکومتهاى پادشاهى و فئودالى، بار دیگر نزاع به نفع کلیسا در قرن 12 و 13 به پایان رسید . کلیسا حکومتهاى پادشاهى و فئودالى را از طرق منابع قانونى و مشروعیتبخشى تایید مىکرد و پادشاهان هم خود را دست نشانده پاپ مىشمردند و بخشى از مالیاتها را جمعآورى و به مراکز کلیساى کاتولیک ارسال مىنمودند .
این وضعیت تا قرن چهاردهم استمرار داشت . در این سده، اندیشمندانى مانند ماکیاول، مارتین لوتر و کالون روى کار مىآیند و «نهضت علمى رنسانس» یا نوزایش را به همراه جنبش اصلاح مذهب «رفرماسیون» به ارمغان مىآورند . پادشاهان و از آن جمله لویى پانزدهم در قرن سیزدهم با استفاده از موقعیت پیشآمده و به کمک روشنفکران و اصلاحطلبان جدید، پاپ را دستگیر و زندانى مىکند و مقر اقامت پاپها از روم به منطقهاى به نام آوینیون در جنوب فرانسه منتقل مىشود و بهتدریج از عظمت کلیساى کاتولیک در اداره امور حکومتبه طور مستقیم کاسته مىشود . در این زمان اناجیل چهارگانه اعتبار پیدا مىکنند . اناجیل چهارگانه عبارتند از: انجیل مرقس که براى رومىها نوشته شده بود و طبق اسناد موجود در کتب تاریخ ادیان چند دهه قبل از غیبت و معراج حضرت عیسى جمعآورى گردیده بود; انجیل متى، انجیل یوحنا که از حواریون است و به نام پیامبر اکرم (ص) اشاره نموده است و انجیل لوقا که پزشکى از یاران پولوس بوده است و پولوس یکى از رسولان بزرگ یهودى بود که بر اثر مکاشفه مسیحى شد و نهضت پروتستانتیزم، بیشتر از این انجیل استفاده مىکند .
متعاقب نهضت رنسانس و رفرماسیون، رشد اندیشههاى نو در زمینه حاکمیت دولت ملى، اضمحلال تدریجى نظام فئودالیزم و تفرقه در کلیسا باعث اوج نهضت پروتستانتیزم، به رهبرى مارتین لوتر و کالون شد .
یکى از اصول مورد اعتراض پروتستانها به رهبرى مارتین لوتر عبارت بود از دکترین بخشایش گناهکاران یا Indulgence که به وسیله آن آباء کاتولیک، گناهان انسانهاى دیگر را مىآمرزیدند . مارتین لوتر استدلال مىنمود که انسان آن قدر غرق گناه مىباشد که به واسطه کوششهاى خود هم نمىتواند به فلاح و رستگارى برسد . رستگارى وى فقط از طریق لطف خداوند God, s Grace] » ممکن است . در واقع طبق این نظریه، کلیسا و آباء آن، ضامن رستگارى انسان بودند; در حالى که لوتر نقش کلیسا را با ادامه نظریه «آمرزش گناه انسان با لطف خداوند» رقیق و کمرنگ نمود .
از دیگر اصول مورد اعتراض، دکترین برترى و تمایز مایملک معنوى کلیساى کاتولیک بود . لوتر مىگفت همه معتقدان به خدا مساوى هستند و هر مؤمنى، روحانى خویشتن است . این مسئله تا حدى باعث تضعیف اعتبار مذهبى سلسله مراتب کلیسا گردید . همچنین نهضت پروتستانتیزم، ضمن دادن امتیازات ویژهاى به روحانیت کلیساى کاتولیک، خود این طبقه را زیر سؤال برد . این همه باعث گردید تا در طى زمان، سلسله مراتب کلیسا از لحاظ اعتبار مذهبى به شدت تضعیف گردد .
اصل بعدى مورد اعتراض پروتستانتیزم که تا حد زیادى پادشاهان و فئودالها را به خود جلب کرد و همچنین باعث گردید تا دیانت مسیح خود را با آرمانهاى دنیاگرایانه مساعد سازد، آن بود که کلیساى کاتولیک منبع حاکمیت و قاضى نهایى را پاپ مىدانست . در واقع پاپها واگذارى تاج و تختبه پادشاهان را از حقوق و اختیارات خود مىدانستند و آنها را مشروعیت مىدادند . لوتر دکترین دو شمشیر یا دو پادشاه را مطرح ساخت . بدین نحو که پادشاهان و حاکمان دنیوى هم قدرت و حاکمیتشان را از خداوند دریافت مىدارند و وظیفه روحانیون و پاپها در امور معنوى خلاصه مىگردد . براى وصول به این نظریه، مارتین لوتر بحثخود را از انسان شروع مىکند .
به نظر مارتین لوتر انسان موجودى دو وجهى است:
الف . وجه مادى)، Temporal Order) ب . وجه معنوى)، Spritual Order) وظیفه وجه مادى در یک انسان آن است که مسئولیت وى را در مقابل انسانهاى دیگر و تعاملات اجتماعى مشخص مىسازد و وظیفه بعد معنوى، آن است که انسان را در ارتباط با خداوند تبیین مىنماید . یعنى انسان از طریق روح مقدس و کتاب مقدس)، Word) تحتحاکمیتخداوند قرار مىگیرد . چون این دو وجه، توسط خداوند در انسان به ودیعه گذاشته شده است، پس نماد این وجوه، یعنى حکومتهاى مادى پادشاهان و فئودالها و همچنین حکومت معنوى پاپ هم به نحوى مشروعیتش به خدا برمىگردد . البته مارتین لوتر چنین مطلبى را با صراحتبیان نمىکند، بلکه آن را در وراى الفاظى مانند هدیه جالب خداوند، (1) یک نظم الهى، (2) یک گنجبزرگ (3) بیان مىکند که در آن حاکمان، نمایندگان خداوند هستند . در جایى هم حاکمان را به تعبیرى «ابزارهاى خداوند» (4) مىشمارد . بر این اساس حاکمان هم که همواره به دنبال توجیه قدرت و سیاستخود بودند، وضعیت جدید را براى افزایش قدرت خود مساعد یافتند و بهتدریج تمایل خود را به نهضت پروتستانتیزم نشان دادند تا خود را از نوع کلیسا و آباء آن نجات دهند و بدین ترتیب بود که لویى پانزدهم، پاپ را در قرن سیزدهم دستگیر و زندانى مىنماید و مقر وى را از روم به آوینیون منتقل مىکند .
از طرف دیگر طبقه روبه رشد بورژوا هم به دنبال فلسفهاى براى توجیه ثروت خود بود تا بتواند خود را همشان اشراف نشان دهد . اشراف درجه یک و اشراف میانى، خود را تافته جدا بافته مىپنداشتند و تلاش در حفظ حدود و ثغور شان خود و تمایز از بقیه مردم را از وظایف حوزه عمومى خود مىدیدند . این فلسفه توسط کالون دوست و همراز صمیمى مارتین لوتر به منصه ظهور رسید . طبق تفاسیر اولیه کلیساى کاتولیک، «ثروت و سودپرستى قبیح شمرده مىشد . فرد ثروتمند مشکل به بهشت راه پیدا مىکرد . هر کس وظیفه داشت از درآمد خود جز آنچه براى زیست و معاش وى ضرورى است، باقیمانده را به فقرا و تهیدستان ببخشد و یا به بیت المال عمومى بسپارد» . ابتدا توماس آکونیاس این مسئله را در تضاد با تولید و کارآئى اقتصاد معرفى کرد و بر الکیتخصوصى تاکید زیاد ورزید . بعدها کالون تفسیر کلیساى کاتولیک را واژگون نمود و گفت ثروت یک موهبتخدایى است . خدا به کسانى موهبت مىکند که از آنها راضى است . پس ثروتمند، محبوب خداوند است; زیرا ثروت از نشانهاى از لطف خدا است . مسیحیان به واسطه آن که نشان دهند مورد لطف خداوند هستند، شروع به ثروت اندوزى نمودند و بدین ترتیب شانیتبورژوا در ثروتاندوزى توجیه گردید . علاوه بر آن اصولى که قرین ثروت اندوزى مىباشد، مانند فردگرایى، آزادى کار و کوشش، عقلانیت، سکولاریزم، مساواتگرایى، اولویتیافت و پروتستانتیزم با انطباق خود با آرمانهاى دنیاگرایانه و با رهاورد ثروت و قدرت، راه ترقى را براى ملل اروپایى گشود و در مقابل، مذهب را در حوزه خصوصى زندگى فردى به بند کشانید . چنانکه بهطور رسمى در 1794 کنوانسیون ملى فرانسه به دنبال انقلاب 1785، دخالت کلسیا را در امور سیاسى ممنوع نمود و سرانجام در فرانسه، مداخلات سیاسى کلیسا در 1905 به دنبال قانون جدایى دین از سیاستبه حداقل خود رسید و از این به بعد کلیسا به نهادهاى جمهورى خواه گردن نهاد و نظام سکولار بر نهادهاى اجتماعى سایه گستراند و کلیسا هم تسلیم خواستههاى سیاستمداران سکولار گردید، تا حدى که به دینى - دنیایى مبدل گردید . در واقع عرفى شدن و سکولار شدن سیاست در جوامع غربى، عکس العملى به شرایط قرون وسطى است . باید توجه داشت که انسانها در طیفى از افراط و تفریط زندگى مىنمایند . کلیساى کاتولیک ده قرن بر زندگى مردم حاکمیت داشت و آن را اداره مىنمود . اداره چنین وضعیتى در بسترى از افراط گرایى بود; کلیسا حتى در امور علمى، پزشکى و ریاضى هم قواعدى را تنظیم نموده بود . شاید بتوان جزمهایى مانند دکترین خطاناپذیرى کلیسا)، Infalibility) ، مرکزیت زمین، گردش دایرهاى شکل ستارگان به دور زمین، هر حرکتى نیاز به حضور دائمى محرک دارد و بالاخره جزم عدم وجود حقیقت کشف نشده توسط کلیسا، همگى حاکمیت افراطى مذهب را در ده قرن نشان مىدهد . در مقابل چنین وضعى است که انسانها به تفریط کشانده مىشوند و به اکتشافات علمى و عقلى آن قدر بها مىدهند که امروزه بزرگترین اندیشمندان جهان غرب، انتقادات سختى را بر جوامع غربى وارد مىنمایند و جوامع غربى را دچار بحران معنویت و الینه شدن معرفى مىکنند . یعنى وضعیت افراط گذشته به تفریط مبدل مىشود . همانطور که اشاره شد، انسانها همواره در دو وضعیت افراط و تفریط به سر مىبرند . عکس العمل به حاکمیت مذهبى محض کلیسا، باعثشد تا از قرن پانزدهم به بعد، زمزمههاى جدایى دین از سیاست آغاز و سرانجام از قرن نوزدهم به بعد به اوج تفریط خود کشیده شود; به طورى که امروزه تمدن و فرهنگ غرب از سوى متفکران برجسته آن دیار مورد سرزنش و انتقاد قرار مىگیرد . افرادى مانند اسوالد اشپنگلر (5) در کتاب «انحطاط تمدن غرب» ، آرنولد توین بى انگلیسى در کتاب دوازده جلدى «مطالعه تاریخ» ، پیتیرم سروکین متفکر روسى الاصل مقیم آمریکا، ساموئل هانتینگتون، فرانسیس فوکویاما در کتاب «پایان تاریخ» ، کارل یاسپرس در کتاب «آغاز و انجام تاریخ» و اصحاب مکتب فرانکفورت مانند هوبرت مارکوزه، اریک فروم، یورگن هابرماس، ماکس هورکهایمر و جورج لوگاچ، همگى به نحوى تمدن غرب را در سراشیبى انحطاط و مرگ مىبینند . اسوالد اشپنگلر آلمانى الاصلى، معتقد است که تمدن غرب در سراشیبى انحطاط قرار گرفته و بدین جهت هم کتاب خود را «انحطاط تمدن غرب» نام مىنهد . وى مىگوید عذاب وجدان و تشنگى روحى شدید ایجاد شده که هدفش تاسیس دنیاى جدیدى است که انسان بتواند به جاى عقاید پر زرق و برق و نظریات مشعشع، در پى اسرار و رموز گیتى برآید و سرانجام مقاصد خود را در «دین نوبت ثانى» که تمدن آسیایى باشد، خواهد یافت .
به عقیده اشپنگلر ملل مغرب زمین که فرهنگ مخصوص آنها از اول قرن دهم میلادى شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله «تمدن» شده، هم اکنون از بعضى جهات به اوج عظمت رسیده و در بعضى از نقاط آن سرزمین آثار فرسودگى نمایان شده و تقریبا در سایر نقاط (اروپا و آمریکا) و در جمیع رشتههاى حیاتى آنان دوره انحطاط آغاز شده و ملل مغربزمین هم با همه عظمت و جلال و ابهتى که چشم جهانیان را خیره ساخته، به دنبال رومیان و چینیان خواهند رفت .
ویژگى اشپنگلر آلمانى آن است که علىرغم آن که مورد غضب و انتقادات تند سیاستپردازان دنیاى متجدد سرزمین خود قرار گرفته، هنوز خود را اسیر ظواهر فریبنده و پرزرق و برق تمدن غربى و لوازم آن نمىبیند و به طور ریشهاى از آن انتقاد مىکند . یکى از مباحث مورد انتقاد وى دموکراسى است که آن را مساوى ظاهرسازى و تقلب مىداند . وى معتقد است که پول جریان انتخابات را اداره مىکند و آن را به نفع کارتل پولداران خاتمه مىبخشد و جریان انتخابات به صورت یک بازى ساختگى در خواهد آمد که تحت عنوان «اخذ تصمیم ملت» به معرض نمایش عمومى گذارده مىشود . خلاصه اینکه پس از آن که دموکراسى بهوسیله پول، عقل و شعور را از میان برد، همان تیشه به ریشه خود دموکراسى خورده، آنرا بر خواهد انداخت . توینبى نویسنده مشهور انگلیسى در انتقاد از تفریط غرب در جدایى دین از سیاست مىگوید: «من در مطالعه تاریخ سعى دارم به فراسوى پدیدههاى انسانى نفوذ کنم و آنچه را در وراى آنها پنهان استببینم . در تلاش براى نامیدن آنچه به گمان من در وراى پدیدهها نهان است، واژه خدا را به کار مىبریم، چون اصطلاح دیگرى نمىیابم .» (6)
توینبى مانند اشپنگلر از بازگشت ادوار و اضمحلال تمدن غرب بهواسطه معنویت و الینه شدن انسانها در ابزار، سخن مىگوید، لکن برخلاف اشپنگلر، امیدوار است که شاید بتوان از طریق دین، جامعه غرب را نجات بخشید . غرب در نزد توینبى نیز مانند اشپنگلر، آیندهاى تیره دارد که شاید توسل به معنویت و دیانت موجب نجات آن شود .
وى مىگوید تاریخ را ابر مرد مىسازد; ابرمردى که شخصیتخلاق دارد . این ابرمردان به صورت عارف، قدیس، پیامبر، شاعر، زمامدار، مورخ، فیلسوف و اندیشمند سیاسى ظاهر مىگردند . این مردان بزرگ که همان برگزیدگان و نخبگان و انسانهاى ممتازند، تمدن سازند و پیشرفت آن را هم تسریع مىنمایند . وى افرادى مانند موسى، عیسى، محمد (ص)، زرتشت و کانت را ذکر مىکند . این مردان بزرگ که واقعا و نه مجازا ابر انسانند، برخوردار از معجزه آفرینش مىباشند . توینبى به پیروى از برگسون معتقد است تنها راه نجات «عروج» ، یعنى انتقال هدفها و ارزشها به عرش خداوند است . به عبارت بهتر، راه رستگارى در بازآفرینى و بناى یک کلیساى جدید است . این کلیساى جدید که همان کلیساى جهانى است، مىتواند جاى دولت جهانى را بگیرد .
وى مردم غرب را از یکدیگر متمایز مىسازد: الف . مردمى که زمانى مسیحى بودند; ب . انسان بعد از مسیحیت . انسانهاى بعد از مسیحیتبواسطه فرسودگى و خستگى مفرط از جنگهاى صلیبى و دینى از هر چه رنگ دین داشت، روى گردان شدند و جهان بینى نو، هنجارهاى نو و اخلاق نو که با نظائر مسیحى خود تفاوت کیفى داشت پدید آوردند و در راه تکنولوژى و جستجوى نعمات مادى قدم گذاشتند، آنقدر دراین راه افراط نمودند که محتواى الهى و نیازهاى معنوى را که انسان را ارضا مىنماید و به زندگیش معنا مىبخشد، کنار نهادند . به طورى که امروزه آنها با یک بحران عمیق روبرو هستند و آن بحران از دست رفتن اصول اخلاقى است . وى این دوره از تمدن غرب را «زمان مصائب» مىنامد و مىگوید: این بحران را مىتوان با یک رنسانس دینى معالجه نمود . به اعتقاد توین بى «ما مىتوانیم و باید دعا کنیم که خداوند مهلتى را که براى اجراى حکم مرگ جامعه به ما داده، تمدید نماید و چنانچه با روحى تائب و دلى شکسته به درگاه او روى آوریم، اجابت مىکند .» (7)
زمان مصائب، زمانى است که تهدیداتى مانند «از بین رفتن آزادى روح» ، «پیدایش دولت توتالیتر» ، «انحطاط عمیق اخلاقى» بر انسان بعد از مسیحیت مستولى مىشود . او معتقد است که لازم نیست تمدن غرب، مسیحیت را احیاء نماید تا از تهدیدات بالا خلاص گردد، بلکه او مىتواند با پیوستن به «ادیان والا» چون مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم و حذف عناصر فانى آنها و مهمتر از همه، حذف نابردبارى نسبتبه سایر ادیان و خلاص شدن از چنگ این ادعا که تمام حقیقت تنها در تصرف ایشان است، با هم متحد شوند و آنگاه حاکمیت مجدد معنویت و دین را بوجود آورند و خود را نجات بخشند . اینکه این چهار دین را «ادیان والا» مىنامد، براى آن است که آنها اولا طرق شناخت پروردگار و پیوستن به او را که هدف والاى تاریخ جهان به شمار مىآید، حکایت مىکنند; ثانیا براى رسیدن به معنویت از دیدگاه توینبى، باید منجى و مسیحایى ظهور کند تا دین نو و جدیدى را پایه گذارى نماید که در این دین نو یا کلیساى نو، عناصر جالب و جذاب این چهار دین را در خود متحد سازد .
سوروکین به دلیل هشدارهاى تند و هراسآورش درباره بحرانهاى اجتماعى و پیام پایان تمدن حسى عصر حاضر جامعه غرب، هدف طعن بسیارى از جامعهشناسان غربى قرار گرفته است; بهطورى که گوشه عزلت گرفت و گفت: «من در طى پژوهشهایم در مورد نظامها در طى 35 قرن از تمدنهاى کرت، مینویى، یونان و روم گرفته تا فرهنگهاى اروپایى و حتى فرهنگهاى مصر، چین و هند، به این نتیجه رسیدم که در تمام این موارد بعد از فروپاشى نظام حسى، نظام مذهبى و شهودى جایگزین آن مىگردد .» در مورد اروپاى غربى سوروکین مىگوید ما در دوره گذار از یک تمدن به نظام دیگر مىباشیم و آنچه نظام آینده را شکل مىبخشد، تمدنى مذهبى و شهودى است . این تمدن چیزى کاملا متفاوت از فرهنگ مسلط پنجیا شش قرن اخیر است . از آنجا که اروپاى غربى، کانون فرانظام فرهنگى (تمدن) در حال مرگ است، بنابراین کانون تمدن جدید، باید در جاى دیگر باشد . تمدن جدید به تجدید حیات اخلاقى یا عشق و یا حرمتبه حیات را به عنوان ضرورىترین نیاز جامعه بشرى، حتى ضرورىتر از پیشرفت علمى و تکنولوژى و دیگر پیشرفتها توصیه مىکند و اولویت مىدهد . در پناه چنین تمدنى است که سوروکین مىگوید مىتوان خلا فعلى تمدن غرب را پر نمود . محاسبههاى سودگرایانه و لذتپرستانه و استدلالهاى عقلانى و تجربى دیگر، علاج تمدن فرسوده غرب نیست . بلکه علاج تمدن فرسوده غرب، تصمیم ما انسانها است که همگى خرد، دانایى و زیبایى و به ویژه، عشق به حرمتحیات را بسیج نماییم و به بحران عصر خود پایان دهیم و این چیزى نیست مگر معرفتبه عرصه جدید اخلاق مبتنى بر فرهنگى شهودى - اخلاقى . فرانسیس فوکویاما هم نسبتبه تفریط در تمدن غرب، افسوس مىخورد و آن را قرین با خاموشى شور و شوق انسانها مىبیند . اگرچه پایان تاریخ براى وى استقرار دموکراسى مبتنى بر لیبرالیزم است، لکن مىگوید «سدههاى ملامتبارى» چشم به راه آدمى است . در پایان تاریخ، شاهد دوره بسیار اندوهبارى خواهیم بود که نه از فلسفه خبرى خواهد بود و نه از هنر . فقط مسئله حفظ و نگاهداشت دائمى موزه تاریخ بشریت در میان خواهد بود . در این دوره ارزشهایى مانند پیکار براى اکتشاف، آمادگى براى به خطر افکندن زندگى در راه یک آرمان، نبرد ایدئولوژیکى جهانى که مستلزم شجاعت و شهامت است، جاى خود را به حسابگرى اقتصادى، جستجوى بى پایان براى راه حلهاى تکنیکى، نگرانى مربوط به محیط زیست و ارضاى توقعات مصرفى پیچیده خواهند داد .
مع ذلک فوکویاما نسبتبه آینده طویل المدت جوامع، تردیدهاى جدى دارد; اگرچه خوشبین هم هست . وى مىگوید «افول زندگى اجتماعى این اندیشه را القاء مىکند که در آینده ممکن است ما تبدیل به «آخرین انسان» شویم که تنها به آسایش خود فکر مىکند; از هر گونه میل براى اهداف متعالى محروم گردیم; چرا که سختبه جستجوى رفاه شخصى هستیم . لکن ممکن ستخطر دیگرى هم وجود داشته باشد و آن اینکه ممکن استبه «اولین انسانها» تبدیل شویم و درگیر جنگى خونین و بى حاصل گردیم، لکن این بار با سلاحهاى مدرن وارد شویم .»
ساموئل هانتینگتون هم از خلا بحران معنویت در غرب گلایه مىنماید و این بحران را منشا تقابل تمدنهاى اسلامى و کنفوسیوسى با تمدن غرب معرفى مىنماید . به اعتقاد هانتینگتون قوىترین عامل نوزایى دینى در سطح جهان، دقیقا همان عاملى است که انتظار مىرفتباعث نابودى دین بشود; یعنى مدرنیزاسیون اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى . نماد و ترجمان این عوامل یعنى سکولاریزیم، نسبى گرایى اخلاقى و لذت جویى، باعث گردیدهاند تا نوزایى دینى با تاکید دوباره بر ارزشهاى نظم، انضباط کار، همیارى و همبستگى انسانى، به عنوان یک واکنش جهانى در مقابل سکولاریزم و جهانگرایى قد علم نمایند . هانتینگتون مىگوید همه انواع نوزایى دینى به غیر از نوع مسیحى آن، ضد غرب هستند . اما به معناى نفى مدرنیته نیست; بلکه به معناى نفى غرب و انکار فرهنگ ملحدانه نسبىاندیشى و بىشکلى است که با غرب ملازم است و از آن به بحران معنویتیاد مىگردد . نوزایى دینى با این بحران مخالف است و این بحران را با نام «غربزدگى» معرفى مىنماید . در واقع نوزایى دینى اعلان استقلال فرهنگى از غرب است . یعنى آنها مىگویند «ما مدرن مىشویم، اما مثل شما نمىشویم» . زیرا مسلمانان و آسیایىها همواره بر برترى فرهنگى خود نسبتبه غرب تاکید مىورزند . هانتینگتون مىگوید انتظار غربىها این است که ملتهاى دیگر ارزشهاى غربى را در نهادهاى خود بهکار گیرند و آنها را تحقق بخشند . این همان جهان گرایى است که غربىها از آن انتظار دارند; در حالى که این پدیده در نزد غیر غربىها، امپریالیزم است . به اعتقاد وى، اسلام تنها تمدنى است که بناى غرب را با تهدید مواجه کرده است . وى اضافه مىنماید . در جریان جنگ سرد، غرب نیروهاى مقابل خود را «کمونیزم بىخدا» لقب مىداد . در حالى که در جهان پس از جنگ سرد که ویژگىاش برخورد تمدنهاست و در واقعه 11 سپتامبر 2001 در انفجار برجهاى دوقلوى سازمان تجارت جهانى در نیویورک و متعاقب آن حمله آمریکا و غرب به افغانستان و خاورمیانه، خود را به ظهور رسانید، مسلمانان نیروهاى مقابل خود را «غرب بى خدا» مىدانند .
انتقاد هانتینگتون از دنیاى غرب آن است که اولا غربىها فرهنگ خود را جهانى معرفى مىنمایند و این یک پدیده کاذب غیراخلاقى و خطرناک است; ثانیا آنها اصرار مىکنند تا ملتهاى غیرغربى، ارزشها، نهادها و فرهنگهاى غربى را بپذیرند; در حالى که اصرار بر سر این مسئله، مىتواند تبعات نامطلوبى را در پى داشته باشد . جهانگرایى غربى براى جهان بسیار خطرناک است; چون مىتواند به جنگى بین تمدنى میان کشورهاى کانونى منجر شود . این پدیده براى غرب هم خطرناک است; چون به شکست غرب منجر مىگردد . پس به نظر وى، مسئولیت رهبران غربى این نیست تا تلاش نمایند تمدنهاى غیرغربى را به شکل تمدنهاى غربى در بیاورند، چون این مسئله فراتر از قدرت ایشان است، بلکه باید رهبران غرب این نکته را درک نمایند که مداخله آنها در امور تمدنهاى دیگر، مىتواند منشا عدم ثبات و شکلگیرى برخوردهاى جهانى در یک جهان چند تمدنى باشد . هانتینگتون مىگوید: چنین به نظر مىرسد که در سطح جهان، مدنیت و جامعه مدنى، جاى خود را به بربریت و جامعه بربرى مىدهد و این مىتواند پیش درآمد وقوع یک پدیده غیرقابل پیش بینى باشد; یعنى «عصر تاریک» که شاید همیشه بشریت را فراگیرد . زیرا اصرار غرب بر جهانىسازى ممکن است منجر به یک برخورد بزرگ شود . در این برخورد، اضمحلال جلوههاى تمدنهاى عمده جهانى مانند هنر، ادبیات، معنویت، فلسفه، علم، فنآورى و اخلاق، در قالب جمعى یا فردى یعنى تک تک، نگرانکننده خواهد بود . به عبارت بهتر، این درگیرى باعثخواهد شد تا عمده تمدنها یا با هم یا تک تک از بین بروند .
کارل یاسپرس، فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانى هم در کتاب معروف خود «آغاز و انجام تاریخ» در 1949 به بحران معنویت در انسان غربى اشاره مىنماید . به عقیده وى انسان ابزار دست ماشین مىگردد و به نوعى الینه شدن و از خودبیگانگى دچار مىگردد . در کلام یاسپرس که متاثر از ماکس وبر مىباشد، از تمدن غرب به خاطر ماشینى بودن انسان انتقاد زیادى وجود دارد . اصولا وى از «ماشین» به عنوان یک عامل فنى نام مىبرد و آنرا نقطه عطف در زندگى انسان یاد مىکند . «ماشین بخار نقطه عطف بود، 1776 . سپس الکتروموتور (ماشین دینامو 1867) به وجود آمد که نیروى مکانیک جدید را هزار بار بیشتر از قبل نمود .» (8) لذا وابستگى انسان به ماشین و به سازمان کار که خود ماشین دیگرى است» باعث گردیده تا انسان جزئى از ماشین شود و تمام حوزههاى زندگى وى اعم از حوزه خصوصى، عمومى و نقاط عطف آن متاثر باشد . این متفکر دغدغه خود «انسان بودن» را که به خلا معنویت تعبیر مىگردد، دارد . احتمال اینکه آدمى خود را گم کند و به صورت ماشین در آید و زندگى خود را فاقد آزادى و در بسترى از شرارت و بدى بگذراند، بسیار زیاد است . این شرائط، باعث مىگردد تا انسانها همواره مورد تهدید باشند; همانطور که در گذشته اردوگاههاى ناسیونال سوسیالیستى و بخارىهاى آدم سوزى براى نابود ساختن میلیونها تن آدمى و وقایع مشابه دیگر در کشورهاى توتالیتر، انسانیت را مورد هجوم و تهدید قرار داده بود .
در واقع متفکرینى که به نحوى در ارتباط با خلا معنویت در زندگى انسان غربى قلم مىزنند، به نوعى پاسخگوى قلم متفکرین دیگرى هستند که ایدئولوژى را نابود شده مىبینند . اینگونه قلم فرسایىهایى که پایان عصر ایدئولوژى را مرتبا بشارت مىدهند، در واقع باعث گردیدهاند تا جامعهشناسى سیاسى مذهب، اولا چارچوبها و مفاهیم و روشهاى آن ناشناخته و نسنجیده باشند و ثانیا شاخه کمتر توسعهیافته جامعهشناسى سیاسى، معرفى گردد . چون نماد بارز ایدئولوژى دین است .
پىنوشتها:
1. A Wonderful Giftof God
2. A Divine Ordinance
3. A Great Treasure
4. God,s Instrument
5. Swoald Spengler, The Declineofthe West
6 . توین بى، آرنولد، مورخ و تاریخ، ترجمه حسن کامشاد، تهران، خوارزمى، 1370، صص 44 و 45 .
7 . کاسمنیسکى، نقد فلسفه تاریخ آرنولد توین بى، ترجمه على کشتگر، عطا نوریان، تبریز، نشر احیاء، بىتا، ص 38 .
8.