خوارج و حکومت علوى در آثار استاد مرتضى مطهّرى (ره)
آرشیو
چکیده
متن
خوارج[2] یعنى شورشیان. این واژه از «خروج» به معناى سرکشى و طغیان گرفته شده است. کلمه «خروج» [3]اگر با «على» متعدى شود، دو معناى نزدیک به یکدیگر دارد: یکى در مقام پیکار و جنگ برآمدن و دیگرى تمرّد، عصیان و شورش.4
کلمه «خوارج» که معادل فارسى آن «شورشیان» است، از «خروج» به معناى دوم گرفته شده است. این جمعیّت را از آن نظر «خوارج» گفتند که از فرمان على علیهالسلام تمرّد کردند و علیه او شوریدند و چون تمرّد خود را بر یک عقیده و مسلک مذهبى مبتنى کردند، نِحلهاى شدند و این اسم به آنها اختصاص یافت و لذا به سایر کسانى که بعد از آنها قیام کردند و بر حاکم وقت طغیان نمودند، خارجى گفته نشد. اگر اینها مکتب و عقیده خاصّى نمىداشتند، مثل سایر یاغىهاى دورههاى بعد بودند؛ ولى اینها عقائدى داشتند و بعدها خود این عقائد موضوعیّت پیدا کرد. اگرچه هیچوقت موفّق نشدند حکومتى تشکیل دهند؛ امّا موفّق شدند فقه و ادبیاتى براى خود به وجود آورند.5
اشخاصى [نیز] بودند که هرگز اتّفاق نیفتاد که خروج کنند؛ ولى بر عقیده خوارج بودند؛ مثل آنچه درباره عَمْروبن عُبَیْد و بعضى دیگر از معتزله گفته مىشود. افرادى از معتزله که در عقیده امر به معروف و نهى از منکر و یا در مسئله مخلّد بودن مرتکب کبیره، با خوارج همفکر بودهاند، دربارهشان گفته مىشود: «وَ کانَ یَرى رَأْىَ الخوارِجِ؛ یعنى همچون خوارج مىاندیشد.» حتّى بعضى از زنها بودهاند که عقیده خارجى داشتهاند.6
[پیدایش خوارج]
[ظهور و پیدایش خوارج در نیمه اوّل قرن اوّل هجرى، یعنى در حدود سال 37 هجرى مقارن با خلافت امیرالمؤمنین على علیهالسلام بوده است.7] پیدایش آنان در جریان حکمیّت است. در جنگ صِفّین در آخرین روزى که جنگ داشت به نفع على خاتمه مىیافت، معاویه با مشورت عمروعاص دست به یک نیرنگ ماهرانهاى زد ... دستور داد قرآنها را بر سرنیزهها بلند کنند ... على فریاد برآورد: بزنید آنها را، اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مىخواهند در پناه لفظ و کتابت قرآن، خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضدّ قرآنى خود ادامه دهند. کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقیقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقیقت و جلوه راستین قرآن منم. اینها کاغذ و خط را دستاویز کردهاند تا حقیقت و معنى را نابود سازند.
عدّهاى از نادانها و مقدّس نماهاى بىتشخیص که جمعیّت کثیرى را تشکیل مىدادند، با یکدیگر اشاره کردند که على چه مىگوید؟ فریاد برآوردند که با قرآن بجنگیم؟! جنگ ما به خاطر احیاء قرآن است، آنها هم که خود تسلیم قرآنند؛ پس دیگر جنگ چرا؟ على گفت: من نیز مىگویم به خاطر قرآن بجنگید، امّا اینها با قرآن سر و کار ندارند، لفظ و کتابت قرآن را وسیله حفظ جان خود قرار دادهاند.
از اینجا[8] به عنوان یک فرقه مذهبى دست به فعّالیّت زدند. در ابتدا یک فرقه یاغى و سرکش بودند ... ولى کمکم براى خود اصول عقائدى تنظیم کردند و حزبى که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت، تدریجا به صورت یک فرقه مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
[خوارج9] از پشت به هدفهاى امیرالمؤمنین خنجر زدند. اینها از این تاریخ، دشمن سرسخت امیرالمؤمنین على علیهالسلام شدند. فرق اینها که خوارجاند، با سایر دشمنان یعنى «نواصب»، این بود که اینها براى دشمنى خودشان با حضرت از روى خیال خود، فلسفه و مبنایى هم تراشیده بودند و این را به صورت یک مذهب و روش دینى درآوردند؛ تعصّب را با جهل آمیختند و همین امر منجر به ضربت خوردن امیرالمؤمنین و شهادت آن حضرت شد. ...
[جهالت، مهمترین ویژگى خوارج]
عامل بزرگى که در همه این جریانها و هدفِ تهمت قراردادنها و فتنهانگیزىها و آتشافروزىها مؤثّر بود و زیاد مؤثّر بود، «جهالت و بىخبرى عامّه مردم» بود. جهالت است که یک انبوه عظیم از مردم را آلت و ملعبه فکر و اراده یک عدّه دنیاپرست قرار مىدهد. امیرالمؤمنین به این عامل اشاره مىکند و مىفرماید:
اِلىَ اللّهِ اَشْکو مِنْ مَعْشَرٍ یَعیشونَ جُهّالاً، وَ یَموتُونَ ضُلاّلاً، لَیْسَ فِهمْ سِلْعَةٌ اَبْوَرُ مِنَ الْکِتابِ اِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَلاسِلْعَةٌ اَنْفَقُ بَیْعا وَلا اَغْلى ثَمَناً مِنَ الْکِتابِ اِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ.10
به خدا شکایت مىکنم از مردمى که در جهالت و نادانى زندگى مىکنند و در گمراهى مىمیرند. متاعى کم بهاتر از قرآن در میان آنها نیست اگر حقایق آن گفته شود. و متاعى گرانبهاتر از قرآن براى آنها نیست اگر تحریف شود و حقایقش وارونه گردد.
این بود که مىفرمود:
غَدا تَرَوْنَ اَیّامى، وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرائرى، وَ تَعْرِفونَنى بَعْدَ خُلُوِّ مَکانى وَ قِیامِ غَیْرى مَقامى.[11]
هیچ کس[12] ادّعا نکرده که خوارج به اسلام عقیده نداشتهاند، بلکه همه اعتراف دارند که آنها شدیدا و با تعصّب زیادى به اسلام معتقد بودند. خصلت بارز اینها دوریشان از فکر و تعقّل است.
خود على علیهالسلام که از آنها نام مىبرد، آنها را مردمى معتقد ولى جاهل و قشرى معرّفى مىکند. مردمى بودند متعبّد، شب زندهدار و قارى قرآن، امّا جاهل و سبک مغز و کم تعقّل، و بلکه مخالف فکر و تعقّل در کار دین... .
«وَ أنتُم مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ، سُفَهاءُ الاْءحْلامِ.»[13] شما گروهى هستید سبک مغز و کم خرد و نادان. عیب کار شما هم همین است؛ یک روز با شدّت از حکمیّت طرفدارى مىکنید و یک روز به این شدّت آن را کفر و ارتداد مىخوانید.
تاریخ خوارج، عجیب و عبرتانگیز است از این نظر که وقتى عقیده دینى، با جهالت و نادانى و تعصّبِ خشک آمیخته شود، چه مىکند.
دموکراسى على[14]
امیرالمؤمنین با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموکراسى رفتار کرد. او خلیفه است و آنها رعیّتش. هرگونه اعمال سیاستى برایش مقدور بود امّا او زندانشان نکرد و شلاّقشان نزد و حتّى سهمیه آنان را از بیتالمال قطع نکرد، به آنها نیز همچون سایر افراد مىنگریست. این مطلب در تاریخ زندگى على عجیب نیست امّا چیزى است که در دنیا کمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان رو به رو مىشدند و صحبت مىکردند، طرفین استدلال مىکردند، استدلال یکدیگر را جواب مىگفتند.
شاید این مقدار آزادى در دنیا بىسابقه باشد که حکومتى با مخالفین خود تا این درجه با دموکراسى رفتار کرده باشد. جلوى چشم دیگران[15] مىآمدند به او جسارت و اهانت مىکردند و على حلم مىورزید. على بالاى منبر صحبت مىکرد، یکى از اینها پارازیت مىداد. روزى على بالاى منبر بود، یک کسى سؤالى کرد، على بالبداهه یک جواب بسیار عالى به او داد که اسباب حیرت و تعجّب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکى از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتلَهُ اللّه ما افْقَهَهُ؛ خدا بکشد این را، چقدر ملاّست؟!» اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود: چکارش دارید، یک فحشى به من داده، حدّاکثر این است که یک فحشى به او بدهید. نه، کارى به او نداشته باشید.
على مشغول نماز خواندن است، نماز جماعت دارد مىخواند، در حالى که خلیفه مسلمین است (این چه حلمى است از على؟!) اینها به على اقتدا که نمىکردند، مىگفتند: على مسلمان نیست، على کافر و مشرک است. در حالى که على مشغول قرائت حمد و سوره بود، یکى از اینها به نام ابن الکوّاء آمد با صداى بلند این آیه قرآن را به عنوان[16 [کنایه به على، خواند: «وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَیْکَ وَ اِلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ اَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَلَتَکُونَنَّ مِنَ الخاسِرینَ.»17
این آیه خطاب به پیغمبر است که: به تو و همچنین پیغمبران قبل از تو وحى شد که اگر مشرک شوى، اعمالت از بین مىرود و از زیانکاران خواهى بود.
ابن الکوّاء با خواندن این آیه خواست به على گوشه بزند که سوابق تو را در اسلام مىدانیم؛ اوّل مسلمان هستى؛ پیغمبر تو را به برادرى انتخاب کرد؛ در لیلة المبیت فداکارى درخشانى کردى و در بستر پیغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشیرها قرار دادى و بالأخره خدمات تو به اسلام قابل انکار نیست، امّا خدا به پیغمبرش هم گفته اگر مشرک شوى، اعمالت به هدر مىرود، و چون تو اکنون کافر شدى، اعمال گذشته را به هدر دادى.
على در مقابل چه کرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد، سکوت کرد تا آیه را به آخر رساند. همین که به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الکوّاء آیه را تکرار کرد و بلافاصله على سکوت نمود. على سکوت مىکرد، چون دستور قرآن است که: « وَ اِذا قُرِىءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنصِتُوا»؛18 و هنگامى که قرآن خوانده مىشود، گوش فرا دهید و خاموش شوید.
و به همین دلیل است که وقتى امام جماعت مشغول قرائت است، مأمومین باید ساکت باشند و گوش کنند. بعد از چند مرتبهاى که آیه را تکرار کرد و مىخواست وضع نماز را به هم زند، على این آیه را خواند:
«فَاصْبِرْ اِنَّ وَعْدَاللّهِ حَقٌّ وَ لایَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذینَ لایُوقِنُونَ»؛19 صبر کن وعده خدا حقّ است و خواهد فرا رسید. این مردم بىایمان و یقین، تو را تکان ندهند و سبکسارت نکنند.
على علیهالسلام دیگر به وى اعتنا نکرد و به نماز خود ادامه داد.20
اصول مذهب خوارج[21]
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت مىکردند، مشکل بزرگى براى على نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیّت و حزبى تشکیل دادند بلکه یک فرقهاى تشکیل دادند؛ یک فرقه اسلامى[22 [و یک مذهبى در دنیاى اسلامى ابداع کردند. براى مذهب خودشان یک اصول و فروعى ساختند، گفتند: کسى از ماست که اوّلاً معتقد باشد که هم عثمان کافر است، هم على، هم معاویه، و هم کسانى که به حکمیّت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم ولى توبه کردیم، و فقط هر کسى که توبه کند، مسلمان است.
همچنین چون یکى[23] از اصول خوارج این بود که امر به معروف و نهى از منکر واجب است و هیچ شرطى هم ندارد و در مقابلِ هر امام جائر و هر پیشواى ظالمى[24 [در هر شرائطى باید قیام کرد ولو با یقین به اینکه قیام، بىفایده است و على علیهالسلام را [نیز25 [جزء کفّار مىدانستند، گفتند: پس راهى نمانده غیر از اینکه ما باید علیه على قیام کنیم. ناگهان در بیرون (شهر) خیمه زدند و رسما یاغى شدند. در یاغى شدنشان هم یک اصول بسیار خشک و خشنى را پیروى مىکردند، مىگفتند: دیگران مسلمان نیستند؛ چون دیگران مسلمان نیستند، از آنها نمىتوانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم، ذبایح آنها ـ یعنى گوشتى که آنها ذبح مىکنند ـ حرام است، از قصّابى آنها نباید بخریم، و بالاتر اینکه کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون (شهر). چون همه مردم دیگر را جایزالقتل مىدانستند، شروع کردند به کشتار و غارت کردن. وضع عجیبى شد. یکى از صحابه پیغمبر با زنش مىگذشت در حالى که آن زن حامله بود، از او خواستند که از على تبرّى بجوید. این کار را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند، گفتند: شما کافرید. و همینها از کنار یک نخلستان مىگذشتند (نخلستان متعلّق به کسى بوده که مال او را محترم مىدانستند)، یکى از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت. چنان به او نهیب زدند که خدا مىداند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مىکنى؟!
خوارج بعدها[26] به عنوان طرفداران یک مذهب، دست به فعّالیّتهاى تبلیغى حادّى زدند. کمکم به این فکر افتادند که به خیال خود ریشه مفاسد دنیاى اسلام را کشف کنند. آنان به این نتیجه رسیدند که عثمان و على و معاویه همه بر خطا و گناهکارند و ما باید با مفاسدى که به وجود آمده، مبارزه کنیم؛ امر به معروف و نهى از منکر نمائیم. لذا مذهب خوارج تحت عنوان «وظیفه امر به معروف و نهى از منکر» بهوجود آمد.
وظیفه امر به معروف و نهى از منکر قبل از هر چیز، دو شرط اساسى دارد: یکى «بصیرت در دین» و دیگرى «بصیرت در عمل».
«بصیرت در دین» ـ همچنانکه در روایت آمده است ـ اگر نباشد، زیان این کار از سودش بیشتر است. و امّا «بصیرت در عمل» لازمه دو شرطى است که در فقه از آنها به «احتمال تأثیر» و «عدم ترتّب مفسده» تعبیر شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در این دو تکلیف.
خوارج نه بصیرت دینى داشتند و نه بصیرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصیرت بودند بلکه اساسا منکر بصیرت در عمل بودند؛ زیرا این تکلیف را امرى تعبُّدى مىدانستند و مدّعى بودند باید با چشم بسته انجام داد.
عدم بصیرت[27] و نادانى، آنها را بدینجا کشانید که آیات قرآن را غلط تفسیر کنند و از آنجا ریشه مذهبى پیدا کردند و به عنوان یک مذهب و یک طریقه، موادّى را ترسیم نمودند.
اصل دیگرى[28] که براى مذهب خودشان تأسیس کردند، که باز حاکى از تنگ نظرى و جهالت اینها بود، این بود که گفتند: اساسا عمل، جزء ایمان است، و ایمان منفکّ از عمل نداریم. مسلمان به گفتن: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ محمّداً رَسولُ اللّه» مسلمان نیست. مسلمان اگر نمازش را خواند، روزهاش را گرفت، شراب نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه کبیرهاى پرهیز کرد، تازه اوّلِ اسلامش است. و اگر مسلمان یک دروغ بگوید، اصلاً او کافر است، نجس است و مسلمان نیست. اگر یک بار غیبت بکند یا شراب بخورد، از دین اسلام خارج است.
خوارج[29] براى اوّلین بار این عقیده را اظهار کردند که ارتکاب گناه کبیره، ضدّ ایمان است؛ یعنى مساوى با کفر است. پس مرتکب گناه کبیره، کافر است. ... در نهج البلاغه آمده است که امیرالمؤمنین با آنها درباره این مسأله مباحثه کرد و با ادلّه متقنى نظریّه آنها را باطل ساخت.
ریشه اصلى[30] خارجىگرى را چند چیز تشکیل مىداد:
1. تکفیر على و عثمان و معاویه و اصحاب جمل و اصحاب تحکیم ـ کسانى که به حکمیّت رضا دهند ـ عموما، مگر آنان که به حکمیّت رأى داده و سپس توبه کردهاند.
2. تکفیر کسانى که قائل به کفر على و عثمان و دیگران که یادآور شدیم، نباشند.
3. ایمان، تنها عقیده قلبى نیست، بلکه عمل به اوامر و ترک نواهى جزء ایمان است؛ ایمان امر مرکّبى است از اعتقاد و عمل.
4. وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر. مىگفتند: امر به معروف و نهى از منکر، مشروط به چیزى نیست و در همه جا بدون استثنا باید این دستور الهى انجام گیرد.31
عقیده خوارج در باب خلافت[32]
تنها فکر خوارج که از نظر متجدّدین امروز درخشان تلقّى مىشود، تئورى آنان در باب خلافت بود. اندیشهاى دموکراتمآبانه داشتند. مىگفتند: خلافت باید با انتخابِ آزاد انجام گیرد و شایستهترین افراد کسى است که از لحاظ ایمان و تقوا صلاحیّت داشته باشد، خواه از قریش باشد یا غیر قریش، از قبائل برجسته و نامى باشد یا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و یا غیر عرب. آنگاه پس از انتخاب و اتمام بیعت اگر خلاف مصالح جامعهاسلامى گام برداشت، از خلافت عزل مىشود و اگر ابا کرد، باید با او پیکار کرد تا کشته شود. ...33
ظاهرا نظریّه آنان در باب خلافت، چیزى نیست که در اوّلین مرحله پیدایش خویش به آن رسیده باشند بلکه آنچنانکه شعار معروفشان «لا حُکْمَ اِلاّللّه» حکایت مىکند و از نهجالبلاغه34 نیز استفاده مىشود، در ابتدا قائل بودهاند که مردم و اجتماع، احتیاجى به امام و حکومت ندارند و مردم خود باید به کتاب خدا عمل کنند.امّا بعد، از این عقیده رجوع کردند و خود با عبداللّه بن وَهَب راسِبى بیعت کردند.35
عقیده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبکر و عمر را صحیح مىدانستند به این خیال که آن دو نفر از روى انتخاب صحیحى به خلافت رسیدهاند و از مسیر مصالح نیز تغییر نکرده و خلافى را مرتکب نشدهاند. انتخاب عثمان و على را نیز صحیح مىدانستند، منتهى مىگفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش، تغییر مسیر داده و مصالح مسلمین را نادیده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است کافر گشته و واجبالقتل بوده است، و على چون مسئله تحکیم را پذیرفته و سپس توبه نکرده است، او نیز کافر گشته و واجبالقتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحکیم، تبرّى مىجستند.36
از سایر خلفا نیز بیزارى مىجستند و همیشه با آنان در پیکار بودند.
خوارج[37] بعد از حضرت امیر نیز بر ضدّ خلفاى زمان [قیام کردند] و اهل امر به معروف و نهى از منکر و اهل تکفیر و تفسیق بودند. چون غالب خلفا مرتکب گناهان کبیره مىشدند طبعا خوارج آنها را کافر مىدانستند و به همین جهت، خوارج همواره در قطب مخالف سیاستهاى حاکم قرار داشتند.
ممیّزات خوارج[38]
روحیه خوارج، روحیه خاصّى است. آنها ترکیبى از زشتى و زیبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند که در نهایت امر، در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصیّت على آنها را «دفع» کرد نه «جذب».
ما هم جنبههاى مثبت و زیبا و هم جنبههاى منفى و نازیباى آنها را که در مجموع روحیه آنها را خطرناک بلکه وحشتناک کرد، ذکر مىکنیم:
1. روحیهاى مبارزهگر و فداکار داشتند و در راه عقیده و ایده خویش سرسختانه مىکوشیدند. در تاریخ خوارج فداکاریهائى را مىبینیم که در تاریخ زندگى بشر کمنظیر است، و این فداکارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نیرومند پرورده بود. ...
معاویه شخصى را به دنبال پسرش که خارجى بود، فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصمیمش منصرف کند. عاقبت گفت: فرزندم! خواهم رفت و کودک خردسالت را خواهم آورد تا او را ببینى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت: به خدا قسم! من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم.[39]
2. مردمى عبادت پیشه و متنسّک بودند. شبها را به عبادت مىگذراندند. بىمیل به دنیا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابنعبّاس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابنعبّاس پس از بازگشتن، آنها را چنین توصیف کرد:
«لَهُمْ جِباهٌ قَرِحَةٌ لِطُولِ السُّجُودِ، وَ أیْدٍ کَثَفَناتِ الاِْبِلِ، عَلیْهِمْ قُمُصٌ مُرَحَّضَةٌ وَ هُمْ مُشَمِّرُونَ؛40 دوازده هزار نفر که از کثرت عبادت پیشانىهاىشان پینه بسته است. دستها را از بس روى زمینهاى خشک و سوزان زمین گذاشتهاند و در مقابل حقّ به خاک افتادهاند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پیراهنهاى کهنه و مندرسى به تن کردهاند امّا مردمى مصمّم و قاطعاند.»
خوارج به احکام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پایبند بودند؛ دست به آنچه خود آن را گناه مىدانستند، نمىزدند. آنها از خود معیارها داشتند و با آن معیارها خلافى را مرتکب نمىشدند و از کسى که دست به گناهى مىزد بیزار بودند. زیاد بن ابیه یکى از آنان را کشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جویا شد، گفت: نه روز برایش غذائى بردم و نه شب برایش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مىگذرانید.41
هر گامى که برمىداشتند، از عقیده منشأ مىگرفت و در تمام افعال مسلکى بودند. در راه پیشبرد عقائد خود مىکوشیدند.
على علیهالسلام درباره آنان مىفرماید:
«لاتَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَّقَّ فَأخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأدْرَکَهُ؛42 خوارج را از پس من دیگر نکشید، زیرا آن کسکه حقّ را مىجوید و خطا رود، همانند آنکس نیست که باطل را مىجوید و آن را مىیابد.»
یعنى اینها با اصحاب معاویه تفاوت دارند. اینها حقّ را مىخواهند ولى در اشتباه افتادهاند؛ امّا آنها از اوّل حقّهباز بودهاند و مسیرشان مسیر باطل بوده است. بعد از این اگر اینها را بکشید، به نفع معاویه است که از اینها بدتر و خطرناکتر است. ...
یکى از شگفتىها و برجستگىها و فوقالعادگىهاى تاریخ زندگى على، که مانندى براى آن نمىتوان پیدا کرد، همین اقدام شجاعانه و تهوّر آمیز او در مبارزه با این مقدّس خشکههاى متحجّر و مغرور است.
على بر روى مردمى اینچنین ظاهرالصّلاح و آراسته، قیافههاى حقّ به جانب، ژندهپوش و عبادت پیشه، شمشیر کشید و همه را از دم شمشیر گذرانده است. ما اگر به جاى اصحاب او بودیم و قیافههاى آن چنانى را مىدیدیم، مسلّما احساساتمان برانگیخته مىشد و على را به اعتراض مىگرفتیم که آخر شمشیر به روى این چنین مردمى کشیدن؟!
از درسهاى بسیار آموزنده تاریخ تشیّع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همین داستان خوارج است. على خود به اهمّیّت و فوقالعادگى کار خود از این جهت واقف است و آن را بازگو مىکند؛ مىگوید: «فَإِنِّى فَقَأتُ عَیْنَ الْفِتْنَةِ، وَ لَمْ یَکُنْ لِیَجْتَرِئَ عَلَیْها اَحَدٌ عَیْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَیْهَبُها، وَ اشْتَدَّ کَلَبُها؛43 این من بودم[44] و تنها من بودم که خطر بزرگى که از ناحیه این خشکه مقدّسان به اسلام متوجّه مىشد، درک کردم. پیشانىهاى پینه بسته اینها و جامههاى زاهد مآبانهشان و زبانهاى دائمالذّکرشان و حتّى اعتقاد محکم و پابرجایشان نتوانست مانع بصیرت من گردد. من بودم که فهمیدم اگر اینها پا بگیرند، همه را به درد خود مبتلا خواهند کرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرایى و تقشّر و تحجُّرى خواهند کشانید که کمر اسلام خم شود. مگر نه این است که پیغمبر فرمود: «دو دسته [کمر] مرا شکستند: عالم لاابالى، و جاهل مقدّس مآب».
على مىخواهد بگوید: اگر من با نهضت خارجىگرى در دنیاى اسلام مبارزه نمىکردم دیگر کسى پیدا نمىشد که جرأت کند اینچنین مبارزه کند. غیر از من کسى نبود که ببیند جمعیّتى پیشانیشان از کثرت عبادت پینه بسته، مردمى مسلکى و دینى امّا در عین حال سدّ راه اسلام، مردمى که خودشان خیال مىکنند به نفع اسلام کار مىکنند امّا در حقیقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بیاید و خونشان را بریزد. من این کار را کردم.
على علیهالسلام [45 [درباره خوارج مىفرماید ...: شما ابزار بسیار قاطعى در دست شیطانها هستید.
این را هم توجّه داشته باشید که در زمان على علیهالسلام یک طبقه منافق، امثال عمروعاص و معاویه پیدا شده بودند که اینها عالم و دانا بودند و واقعیّتها را مىدانستند، واللّه على را از دیگران بهتر مىشناختند. این شهادت تاریخ است که معاویه به على ارادت داشت و با او مىجنگید. دلیلش این است که بعد از شهادت على علیهالسلام هرکس از صحابه نزدیک على (نزد معاویه مىآمد) به او مىگفت: على را براى من توصیف کن. وقتى توصیف مىکردند اشکهایش جارى مىشد و مىگفت: هیهات که دیگر روزگار مانند على انسانى را بیاورد!
عمل على علیهالسلام ،[46] راه خلفا و حکّام بعدى را هموار کرد که با خوارج بجنگند و خونشان را بریزند. ...
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقایق را نمىفهمیدند و بد تفسیر مىکردند و این کج فهمىها کمکم براى آنان به صورت یک مذهب و آئینى درآمد که بزرگترین فداکارىها را در راه تثبیت آن از خویش بروز مىدادند.
خوارج[47] تنها زائیده جهالت و رکود فکرى بودند. آنها قدرت تجزیه و تحلیل نداشتند و نمىتوانستند کلّى را از مصداق جدا کنند. خیال مىکردند وقتى حکمیّت در موردى اشتباه بوده است، دیگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحیح باشد امّا اجراء آن در موردى ناروا باشد.
4. مردمى تنگ نظر[48] و کوتهدید بودند. در افقى بسیار پست فکر مىکردند. اسلام و مسلمانى را در چهار دیوارى اندیشههاى محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوتهنظران دیگر، مدّعى بودند که همه بد مىفهمند و یا اصلاً نمىفهمند و همگان راه خطا مىروند و همه جهنّمى هستند.
یکى از مشخّصات[49 [و ممیّزات خوارج تنگنظرى و کوتهبینى آنها بود که همه را بىدین و لامذهب مىخواندند. ... در اثر کوتهبینى و کجفهمى بود که از سیاست قرآن به نیزه کردن گول خوردند و بزرگترین خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را که مىرفت تا ریشه نفاقها را بر کَند و معاویه و افکار او را براى همیشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن، چه حوادث شومى که بر جامعه اسلامى رو آورد؟
[ اینان50] ضربههاى روحى و معنوى بر مسلمین وارد کردند. قرآن کریم[51] زیر بناى دعوت اسلامى را بر بصیرت و تفکّر قرار داده بود و راه اجتهاد و درک عقل را براى مردم بازگذاشته بود. ... خوارج درست در مقابل این طرزِ تعلیم قرآنى ـ که مىخواست فقه اسلامى براى همیشه متحرّک و زنده بماند ـ جمود و رکود را آغاز کردند؛ معارف اسلامى را مرده و ساکن درک کردند و شکل و صورتها را نیز به داخل اسلام کشاندند.
اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعلیمات اسلامى همه متوجّه روح و معنى، و راهى است که بشر به آن هدفها و معانى مىرساند.
خوارج، مشکل اساسى على علیهالسلام [52]
مشکل اساسى که مىخواهم عرض کنم که همه اینها مقدّمه بود براى این مطلب، این است که در زمان پیغمبراکرم، طبقهاى که پیغمبراکرم به وجود آورد صرفا یک طبقهاى نبود که یک انقلاب بپا شود و عدّهاى در زیر یک پرچمى جمع بشوند. پیغمبر یک طبقهاى را تعلیم داد؛ متفقّهشان کرد؛ قدم به قدم جلو آورد؛ تعلیم و تربیت اسلامى را تدریجا در روح اینها نفوذ داد. پیغمبر سیزده سال در مکّه بود، انواع زجرها و شکنجهها و رنجها از مردم قریش متحمّل شد ولى همواره دستور به صبر مىداد، هرچه اصحاب مىگفتند: یا رسولاللّه! آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمّل رنج بشویم، چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکُشمان کنند؟! چقدر ما را روى این ریگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سینههاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاّق بزنند؟! پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمىداد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عدّهاى به حبشه مهاجرت کردند. ... بنابراین تفاوتهاى میان وضع على علیهالسلام و وضع پیامبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، یکى این بود که پیغمبر با مردم کافر، یعنى با کفر صریح، با کفر مکشوف و بىپرده رو به رو بود؛ با کفرى که مىگفت من کفرم، ولى على با کفر در زیر پرده، یعنى با نفاق رو به رو بود، با قومى رو به رو بود که هدفشان همان هدف کفار بود، امّا در زیر پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لواى قرآن و ظاهر قرآن.
تفاوت دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان، آن مقدارى که باید و شاید دنبال تعلیم و تربیتى را که پیغمبر گرفته بود، نگرفتند ... و در اثر این غفلتى که در زمان خلفا صورت گرفت ... یک طبقه مقدّس مآب و متنسّک و زاهد مسلک در دنیاى اسلام به وجود آمد که پیشانىهاى اینها از کثرت سجود پینه بسته بود. ... یک چنین طبقهاى، یعنى طبقه متنسّک جاهل، طبقه متعبّد جاهل، طبقه خشکه مقدّس در دنیاى اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامى آشنا نیست ولى علاقمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نیست ولى به پوست اسلام چسبیده است؛ محکم هم چسبیده است. ...
على علیهالسلام در شرایطى خلافت را به دست مىگیرد که چنین طبقهاى هم در میان مسلمین وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود دارند. [که نمونهاش در] جریان جنگ صفّین و حیله معاویه و عمروعاص که مکرّر شنیدهاند، پیش مىآید.
قیام و طغیان خوارج[53]
خارجىها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اکتفا مىکردند. رفتار على نیز درباره آنان همانطور بود که گفتیم، یعنى به هیچ وجه مزاحم آنها نمىشد و حتّى حقوق آنها را از بیتالمال قطع نکرد. امّا کمکم که از توبه على مأیوس گشتند، روششان را عوض کردند و تصمیم گرفتند دست به انقلاب بزنند. ...[اوّلین اجتماع آنها پس از ناامیدى از هم عقیده کردن على علیهالسلام با خود، در منزل یکى از هممسلکانشان بود که پس از شنیدن سخنان حماسى] روحیه آتشین آنها آتشینتر شد. از آنجا حرکت کردند و دست به طغیان و انقلاب زدند. امنیّت راهها را سلب کردند، غارتگرى و آشوب را پیشه کردند.54 مىخواستند با این وضع، دولت را تضعیف کنند و حکومت وقت را از پاى درآورند.
اینجا دیگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود؛ زیرا مسئله اظهار عقیده نیست بلکه اخلال به امنیّت اجتماعى و قیام مسلّحانه علیه حکومت شرعى است. لذا على آنان را تعقیب کرد و در کنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت. ابنعبّاس[55] را فرستاد برود با آنها سخن بگوید ... ابنعبّاس کارى از پیش نبرد. خود على علیهالسلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهاى حضرت مؤثّر واقع شد، از آن عدّه که دوازده هزار نفر بودند، هشت هزار نفرشان پشیمان شدند. على علیهالسلام پرچمى را به عنوان «پرچم امان» نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید، در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر دیگرشان گفتند: محال و ممتنع است. على ... تمام اینها را از دم شمشیر گذراند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکى از آنها عبدالرّحمن بن ملجم، این آقاى مقدّس بود.
[خوارج56] در اواخر دهه چهارم قرن اوّل هجرى در اثر یک اشتباه کارى خطرناک به وجود آمدند و بیش از یک قرن و نیم نپائیدند. در اثر تهوّرها و بىباکىهاى جنونآمیز مورد تعقیب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال کشاندند و در اوائل تأسیس دولت عبّاسى یکسره منقرض گشتند.
«منطق خشک و بىروح آنها» و «خشکى و خشونت رفتار آنها»، «مباینت روش آنها با زندگى»، و بالأخره «تحوّل آنها» که تقیّه را حتّى به مفهوم صحیح و منطقى کنار گذاشته بودند، آنها را نابود ساخت.
مکتب خوارج مکتبى نبود که بتواند واقعا باقى بماند، ولى این مکتب اثر خود را باقى گذاشت. افکار و عقائد خارجىگرى در سایر فرق اسلامى نفوذ کرد و هم اکنون «نهروانى»هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على علیهالسلام خطرناکترین دشمن داخلى اسلام همینها هستند، همچنانکه معاویهها و عمروعاصها نیز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود «نهروانى»ها که دشمن آنها شمرده مىشوند، به موقع استفاده مىکنند.
على، علیهالسلام قربانى جمودها[57]
داستان شهادت على علیهالسلام و امورى که موجب شد آن حضرت شهید شود ... از نظر انفکاک تعقّل از تدیّن، داستان عبرتانگیزى است.
على علیهالسلام در مسجد، در حالى که مشغول نماز بود، یا آماده نماز مىشد، ضربت خورد و در اثر همان ضربت شهید شد. درست است که «وَ قُتِلَ فىِ مِحْرابِهِ لِشِدَّةِ عَدْلِهِ» آن تصلّب و انعطاف ناپذیرى در امر عدالت برایش دشمنها درست کرد، جنگ جمل و جنگ صفّین به پا کرد، امّا در نهایت، دست جهالت و جمود و رکود فکرى از آستین مردمى که «خوارج» نامیده مىشدند، بیرون آمد و على علیهالسلام را شهید کرد.
آن وقتى[58] که ضربت به فرق مبارک على علیهالسلام وارد شد، فریادى شنیده شد و برقى در آن تاریکى به چشمها خورد: فریاد، فریادِ «لاحُکْمَ إلاّ للّه» بود و برق، برقِ شمشیر.
ببینید على[59] چه وصیت مىکند؟ على در بستر مرگ که افتاده است، دو جریان را در کشورى که پشت سر خود مىگذارد، مىبیند:
یکى جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین؛ منافقینى که معاویه در رأس آنهاست. و یکى هم جریان خشکه مقدّسها، که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند.
حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار بکنند؟ فرمود: بعد از من دیگر خوارج را نکشید: «لا تَقْتُلُوا الخَوارِجَ بَعْدى». درست است که اینها مرا کشتند، ولى بعد از من اینها را نکشید؛ چون بعد از من شما هرچه که اینها را بکشید، به نفع معاویه کار کردهاید نه به نفع حقّ و حقیقت، و معاویه خطرش خطر دیگرى است. فرمود:
«لا تَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَقَّ فَاَخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَکَهُ؛60 خوارج را بعد از من نکشید که آنکه حقّ را مىخواهد و اشتباه کرده، مانند آنکه از ابتدا باطل را مىخواسته و به آن رسیده است، نیست. اینها احمق و ناداناند، ولى او از اوّل دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسید.»
پىنوشتها:
1. براى اطلاع بیشتر از مقاله حاضر رجوع نمائید به: جاذبه و دافعه على(ع)، ص 175ـ111؛ سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 54ـ29؛ سیرى در نهج البلاغه؛ بیست گفتار، ص 59ـ50؛ اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، مجموعه آثار، ج 3؛ مسأله شناخت؛ انسان کامل؛ داستان راستان؛ حکمتها و اندرزها، ص 160ـ125 و تاریخ اسلام در آثار استاد شهید مطهرى، ج 1، سید سعید روحانى، ص 293ـ334.
کلیه مطالب مقاله حاضر عیناً از کتب شهید مرتضى مطهرى(ره) استخراج شده است. به جهت حفظ امانت در نقل، در صورت حذف مطلب با علامت... و افزودن مطلب با علامت [ ] مشخص شده است.
در این مقاله براى سهولت دسترسى علاقمندان به اصل کتاب استاد شهید مطهرى، در ابتداى متن گزینش شده بلافاصله آدرس همان عبارت داده شده است.
2. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 114.
3. همان، پاورقى اول، ص 114 و 115.
4. خرج فلانٌ على فلانٍ: بَرَزَ لِقِتالِهِ. و خَرَجْتِ الرَّعیَّةُ على المِلکِ: تَمَرَّدَتْ. (ر.ک: المنجد.)
5. ر.ک: ضُحى الاسلام، ج 3، ص 347ـ340، چاپ ششم.
6. در کامل مبرّد، ج 2، ص 154 داستان زنى را نقل مىکند که عقیده خارجى داشته است.
7. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 116ـ114.
8. همان، ص 121.
9. حکمتها و اندرزها، ص 136 و 137.
10. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 17، ص 19.
11. همان، خطبه 149،ص 145.
12. بیست گفتار، ص 53ـ51.
13. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 36، ص 37.
14. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 139 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36 و 37 و بیست گفتار، ص 59.
15. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36.
16. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 140 و 141.
17. زمر / 65.
18. اعراف/ 204.
19. روم/ 60.
20. شرح نهج البلاغه، ابن ابىالحدید، ج 2، ص 311.
21. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 37.
22. این که مىگویم «اسلامى» نه واقعاً جزء مسلمانان هستند، اینها از نظر ما کافرند. (این عبارت از متن کتاب استاد به پاورقى آورده شد.)
23. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
24. همان.
25. همان، ص 38 و 39.
26. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 123ـ121.
27. همان، ص 155.
28. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
29. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
30. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 124.
31. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 330، به نقل از کتاب الفَرقُ بین الفِرَق.
32. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 128ـ126.
33. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 332.
34. نهج البلاغه، خطبه 40 و شرح ابن ابىالحدید، ج 2، ص 308.
35. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 336.
36. الملل و النّحل، شهرستانى.
37. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
38. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 148ـ145 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 44ـ42.
39. فجر الاسلام، ص 243.
40. العقد الفرید، ج 2، ص 389.
41. کامل مبرّد، ج 2، ص 116.
42. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.
43. همان، خطبه 93، ص 85 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 42ـ39 و سیرى در نهج البلاغه، ص 186ـ184.
44. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 150 و 151.
45. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 43 و 44.
46. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 151.
47. همان، ص 163، پاورقى.
48. همان، ص 157.
49. همان، ص 160 و 161.
50. این قسمت از پاورقى اول صفحات 161 و 162 کتاب جاذبه و دافعه على(ع)، به متن آورده شده است.
51. ر.ک: توبه / 122؛ انفال / 29؛ عنکبوت / 69.
52. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 33ـ29.
53. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 142 و 143.
54. الامامة والسّیاسة، ص 143ـ141؛ کامل مبرّد، ج 2.
55. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 39 و 40.
56. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 129 و 130.
57. بیست گفتار، ص 51.
58. همان، ص 59.
59. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 50 و 51 و ر.ک: بیست گفتار، ص 58.
60. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.
کلمه «خوارج» که معادل فارسى آن «شورشیان» است، از «خروج» به معناى دوم گرفته شده است. این جمعیّت را از آن نظر «خوارج» گفتند که از فرمان على علیهالسلام تمرّد کردند و علیه او شوریدند و چون تمرّد خود را بر یک عقیده و مسلک مذهبى مبتنى کردند، نِحلهاى شدند و این اسم به آنها اختصاص یافت و لذا به سایر کسانى که بعد از آنها قیام کردند و بر حاکم وقت طغیان نمودند، خارجى گفته نشد. اگر اینها مکتب و عقیده خاصّى نمىداشتند، مثل سایر یاغىهاى دورههاى بعد بودند؛ ولى اینها عقائدى داشتند و بعدها خود این عقائد موضوعیّت پیدا کرد. اگرچه هیچوقت موفّق نشدند حکومتى تشکیل دهند؛ امّا موفّق شدند فقه و ادبیاتى براى خود به وجود آورند.5
اشخاصى [نیز] بودند که هرگز اتّفاق نیفتاد که خروج کنند؛ ولى بر عقیده خوارج بودند؛ مثل آنچه درباره عَمْروبن عُبَیْد و بعضى دیگر از معتزله گفته مىشود. افرادى از معتزله که در عقیده امر به معروف و نهى از منکر و یا در مسئله مخلّد بودن مرتکب کبیره، با خوارج همفکر بودهاند، دربارهشان گفته مىشود: «وَ کانَ یَرى رَأْىَ الخوارِجِ؛ یعنى همچون خوارج مىاندیشد.» حتّى بعضى از زنها بودهاند که عقیده خارجى داشتهاند.6
[پیدایش خوارج]
[ظهور و پیدایش خوارج در نیمه اوّل قرن اوّل هجرى، یعنى در حدود سال 37 هجرى مقارن با خلافت امیرالمؤمنین على علیهالسلام بوده است.7] پیدایش آنان در جریان حکمیّت است. در جنگ صِفّین در آخرین روزى که جنگ داشت به نفع على خاتمه مىیافت، معاویه با مشورت عمروعاص دست به یک نیرنگ ماهرانهاى زد ... دستور داد قرآنها را بر سرنیزهها بلند کنند ... على فریاد برآورد: بزنید آنها را، اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مىخواهند در پناه لفظ و کتابت قرآن، خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضدّ قرآنى خود ادامه دهند. کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقیقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقیقت و جلوه راستین قرآن منم. اینها کاغذ و خط را دستاویز کردهاند تا حقیقت و معنى را نابود سازند.
عدّهاى از نادانها و مقدّس نماهاى بىتشخیص که جمعیّت کثیرى را تشکیل مىدادند، با یکدیگر اشاره کردند که على چه مىگوید؟ فریاد برآوردند که با قرآن بجنگیم؟! جنگ ما به خاطر احیاء قرآن است، آنها هم که خود تسلیم قرآنند؛ پس دیگر جنگ چرا؟ على گفت: من نیز مىگویم به خاطر قرآن بجنگید، امّا اینها با قرآن سر و کار ندارند، لفظ و کتابت قرآن را وسیله حفظ جان خود قرار دادهاند.
از اینجا[8] به عنوان یک فرقه مذهبى دست به فعّالیّت زدند. در ابتدا یک فرقه یاغى و سرکش بودند ... ولى کمکم براى خود اصول عقائدى تنظیم کردند و حزبى که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت، تدریجا به صورت یک فرقه مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
[خوارج9] از پشت به هدفهاى امیرالمؤمنین خنجر زدند. اینها از این تاریخ، دشمن سرسخت امیرالمؤمنین على علیهالسلام شدند. فرق اینها که خوارجاند، با سایر دشمنان یعنى «نواصب»، این بود که اینها براى دشمنى خودشان با حضرت از روى خیال خود، فلسفه و مبنایى هم تراشیده بودند و این را به صورت یک مذهب و روش دینى درآوردند؛ تعصّب را با جهل آمیختند و همین امر منجر به ضربت خوردن امیرالمؤمنین و شهادت آن حضرت شد. ...
[جهالت، مهمترین ویژگى خوارج]
عامل بزرگى که در همه این جریانها و هدفِ تهمت قراردادنها و فتنهانگیزىها و آتشافروزىها مؤثّر بود و زیاد مؤثّر بود، «جهالت و بىخبرى عامّه مردم» بود. جهالت است که یک انبوه عظیم از مردم را آلت و ملعبه فکر و اراده یک عدّه دنیاپرست قرار مىدهد. امیرالمؤمنین به این عامل اشاره مىکند و مىفرماید:
اِلىَ اللّهِ اَشْکو مِنْ مَعْشَرٍ یَعیشونَ جُهّالاً، وَ یَموتُونَ ضُلاّلاً، لَیْسَ فِهمْ سِلْعَةٌ اَبْوَرُ مِنَ الْکِتابِ اِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَلاسِلْعَةٌ اَنْفَقُ بَیْعا وَلا اَغْلى ثَمَناً مِنَ الْکِتابِ اِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ.10
به خدا شکایت مىکنم از مردمى که در جهالت و نادانى زندگى مىکنند و در گمراهى مىمیرند. متاعى کم بهاتر از قرآن در میان آنها نیست اگر حقایق آن گفته شود. و متاعى گرانبهاتر از قرآن براى آنها نیست اگر تحریف شود و حقایقش وارونه گردد.
این بود که مىفرمود:
غَدا تَرَوْنَ اَیّامى، وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرائرى، وَ تَعْرِفونَنى بَعْدَ خُلُوِّ مَکانى وَ قِیامِ غَیْرى مَقامى.[11]
هیچ کس[12] ادّعا نکرده که خوارج به اسلام عقیده نداشتهاند، بلکه همه اعتراف دارند که آنها شدیدا و با تعصّب زیادى به اسلام معتقد بودند. خصلت بارز اینها دوریشان از فکر و تعقّل است.
خود على علیهالسلام که از آنها نام مىبرد، آنها را مردمى معتقد ولى جاهل و قشرى معرّفى مىکند. مردمى بودند متعبّد، شب زندهدار و قارى قرآن، امّا جاهل و سبک مغز و کم تعقّل، و بلکه مخالف فکر و تعقّل در کار دین... .
«وَ أنتُم مَعاشِرُ أخِفّاءُ الهامِ، سُفَهاءُ الاْءحْلامِ.»[13] شما گروهى هستید سبک مغز و کم خرد و نادان. عیب کار شما هم همین است؛ یک روز با شدّت از حکمیّت طرفدارى مىکنید و یک روز به این شدّت آن را کفر و ارتداد مىخوانید.
تاریخ خوارج، عجیب و عبرتانگیز است از این نظر که وقتى عقیده دینى، با جهالت و نادانى و تعصّبِ خشک آمیخته شود، چه مىکند.
دموکراسى على[14]
امیرالمؤمنین با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموکراسى رفتار کرد. او خلیفه است و آنها رعیّتش. هرگونه اعمال سیاستى برایش مقدور بود امّا او زندانشان نکرد و شلاّقشان نزد و حتّى سهمیه آنان را از بیتالمال قطع نکرد، به آنها نیز همچون سایر افراد مىنگریست. این مطلب در تاریخ زندگى على عجیب نیست امّا چیزى است که در دنیا کمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان رو به رو مىشدند و صحبت مىکردند، طرفین استدلال مىکردند، استدلال یکدیگر را جواب مىگفتند.
شاید این مقدار آزادى در دنیا بىسابقه باشد که حکومتى با مخالفین خود تا این درجه با دموکراسى رفتار کرده باشد. جلوى چشم دیگران[15] مىآمدند به او جسارت و اهانت مىکردند و على حلم مىورزید. على بالاى منبر صحبت مىکرد، یکى از اینها پارازیت مىداد. روزى على بالاى منبر بود، یک کسى سؤالى کرد، على بالبداهه یک جواب بسیار عالى به او داد که اسباب حیرت و تعجّب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکى از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتلَهُ اللّه ما افْقَهَهُ؛ خدا بکشد این را، چقدر ملاّست؟!» اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود: چکارش دارید، یک فحشى به من داده، حدّاکثر این است که یک فحشى به او بدهید. نه، کارى به او نداشته باشید.
على مشغول نماز خواندن است، نماز جماعت دارد مىخواند، در حالى که خلیفه مسلمین است (این چه حلمى است از على؟!) اینها به على اقتدا که نمىکردند، مىگفتند: على مسلمان نیست، على کافر و مشرک است. در حالى که على مشغول قرائت حمد و سوره بود، یکى از اینها به نام ابن الکوّاء آمد با صداى بلند این آیه قرآن را به عنوان[16 [کنایه به على، خواند: «وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَیْکَ وَ اِلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ اَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَلَتَکُونَنَّ مِنَ الخاسِرینَ.»17
این آیه خطاب به پیغمبر است که: به تو و همچنین پیغمبران قبل از تو وحى شد که اگر مشرک شوى، اعمالت از بین مىرود و از زیانکاران خواهى بود.
ابن الکوّاء با خواندن این آیه خواست به على گوشه بزند که سوابق تو را در اسلام مىدانیم؛ اوّل مسلمان هستى؛ پیغمبر تو را به برادرى انتخاب کرد؛ در لیلة المبیت فداکارى درخشانى کردى و در بستر پیغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشیرها قرار دادى و بالأخره خدمات تو به اسلام قابل انکار نیست، امّا خدا به پیغمبرش هم گفته اگر مشرک شوى، اعمالت به هدر مىرود، و چون تو اکنون کافر شدى، اعمال گذشته را به هدر دادى.
على در مقابل چه کرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد، سکوت کرد تا آیه را به آخر رساند. همین که به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الکوّاء آیه را تکرار کرد و بلافاصله على سکوت نمود. على سکوت مىکرد، چون دستور قرآن است که: « وَ اِذا قُرِىءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنصِتُوا»؛18 و هنگامى که قرآن خوانده مىشود، گوش فرا دهید و خاموش شوید.
و به همین دلیل است که وقتى امام جماعت مشغول قرائت است، مأمومین باید ساکت باشند و گوش کنند. بعد از چند مرتبهاى که آیه را تکرار کرد و مىخواست وضع نماز را به هم زند، على این آیه را خواند:
«فَاصْبِرْ اِنَّ وَعْدَاللّهِ حَقٌّ وَ لایَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذینَ لایُوقِنُونَ»؛19 صبر کن وعده خدا حقّ است و خواهد فرا رسید. این مردم بىایمان و یقین، تو را تکان ندهند و سبکسارت نکنند.
على علیهالسلام دیگر به وى اعتنا نکرد و به نماز خود ادامه داد.20
اصول مذهب خوارج[21]
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت مىکردند، مشکل بزرگى براى على نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیّت و حزبى تشکیل دادند بلکه یک فرقهاى تشکیل دادند؛ یک فرقه اسلامى[22 [و یک مذهبى در دنیاى اسلامى ابداع کردند. براى مذهب خودشان یک اصول و فروعى ساختند، گفتند: کسى از ماست که اوّلاً معتقد باشد که هم عثمان کافر است، هم على، هم معاویه، و هم کسانى که به حکمیّت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم ولى توبه کردیم، و فقط هر کسى که توبه کند، مسلمان است.
همچنین چون یکى[23] از اصول خوارج این بود که امر به معروف و نهى از منکر واجب است و هیچ شرطى هم ندارد و در مقابلِ هر امام جائر و هر پیشواى ظالمى[24 [در هر شرائطى باید قیام کرد ولو با یقین به اینکه قیام، بىفایده است و على علیهالسلام را [نیز25 [جزء کفّار مىدانستند، گفتند: پس راهى نمانده غیر از اینکه ما باید علیه على قیام کنیم. ناگهان در بیرون (شهر) خیمه زدند و رسما یاغى شدند. در یاغى شدنشان هم یک اصول بسیار خشک و خشنى را پیروى مىکردند، مىگفتند: دیگران مسلمان نیستند؛ چون دیگران مسلمان نیستند، از آنها نمىتوانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم، ذبایح آنها ـ یعنى گوشتى که آنها ذبح مىکنند ـ حرام است، از قصّابى آنها نباید بخریم، و بالاتر اینکه کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون (شهر). چون همه مردم دیگر را جایزالقتل مىدانستند، شروع کردند به کشتار و غارت کردن. وضع عجیبى شد. یکى از صحابه پیغمبر با زنش مىگذشت در حالى که آن زن حامله بود، از او خواستند که از على تبرّى بجوید. این کار را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند، گفتند: شما کافرید. و همینها از کنار یک نخلستان مىگذشتند (نخلستان متعلّق به کسى بوده که مال او را محترم مىدانستند)، یکى از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت. چنان به او نهیب زدند که خدا مىداند. گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز مىکنى؟!
خوارج بعدها[26] به عنوان طرفداران یک مذهب، دست به فعّالیّتهاى تبلیغى حادّى زدند. کمکم به این فکر افتادند که به خیال خود ریشه مفاسد دنیاى اسلام را کشف کنند. آنان به این نتیجه رسیدند که عثمان و على و معاویه همه بر خطا و گناهکارند و ما باید با مفاسدى که به وجود آمده، مبارزه کنیم؛ امر به معروف و نهى از منکر نمائیم. لذا مذهب خوارج تحت عنوان «وظیفه امر به معروف و نهى از منکر» بهوجود آمد.
وظیفه امر به معروف و نهى از منکر قبل از هر چیز، دو شرط اساسى دارد: یکى «بصیرت در دین» و دیگرى «بصیرت در عمل».
«بصیرت در دین» ـ همچنانکه در روایت آمده است ـ اگر نباشد، زیان این کار از سودش بیشتر است. و امّا «بصیرت در عمل» لازمه دو شرطى است که در فقه از آنها به «احتمال تأثیر» و «عدم ترتّب مفسده» تعبیر شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در این دو تکلیف.
خوارج نه بصیرت دینى داشتند و نه بصیرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصیرت بودند بلکه اساسا منکر بصیرت در عمل بودند؛ زیرا این تکلیف را امرى تعبُّدى مىدانستند و مدّعى بودند باید با چشم بسته انجام داد.
عدم بصیرت[27] و نادانى، آنها را بدینجا کشانید که آیات قرآن را غلط تفسیر کنند و از آنجا ریشه مذهبى پیدا کردند و به عنوان یک مذهب و یک طریقه، موادّى را ترسیم نمودند.
اصل دیگرى[28] که براى مذهب خودشان تأسیس کردند، که باز حاکى از تنگ نظرى و جهالت اینها بود، این بود که گفتند: اساسا عمل، جزء ایمان است، و ایمان منفکّ از عمل نداریم. مسلمان به گفتن: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ محمّداً رَسولُ اللّه» مسلمان نیست. مسلمان اگر نمازش را خواند، روزهاش را گرفت، شراب نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه کبیرهاى پرهیز کرد، تازه اوّلِ اسلامش است. و اگر مسلمان یک دروغ بگوید، اصلاً او کافر است، نجس است و مسلمان نیست. اگر یک بار غیبت بکند یا شراب بخورد، از دین اسلام خارج است.
خوارج[29] براى اوّلین بار این عقیده را اظهار کردند که ارتکاب گناه کبیره، ضدّ ایمان است؛ یعنى مساوى با کفر است. پس مرتکب گناه کبیره، کافر است. ... در نهج البلاغه آمده است که امیرالمؤمنین با آنها درباره این مسأله مباحثه کرد و با ادلّه متقنى نظریّه آنها را باطل ساخت.
ریشه اصلى[30] خارجىگرى را چند چیز تشکیل مىداد:
1. تکفیر على و عثمان و معاویه و اصحاب جمل و اصحاب تحکیم ـ کسانى که به حکمیّت رضا دهند ـ عموما، مگر آنان که به حکمیّت رأى داده و سپس توبه کردهاند.
2. تکفیر کسانى که قائل به کفر على و عثمان و دیگران که یادآور شدیم، نباشند.
3. ایمان، تنها عقیده قلبى نیست، بلکه عمل به اوامر و ترک نواهى جزء ایمان است؛ ایمان امر مرکّبى است از اعتقاد و عمل.
4. وجوب بلاشرط شورش بر والى و امام ستمگر. مىگفتند: امر به معروف و نهى از منکر، مشروط به چیزى نیست و در همه جا بدون استثنا باید این دستور الهى انجام گیرد.31
عقیده خوارج در باب خلافت[32]
تنها فکر خوارج که از نظر متجدّدین امروز درخشان تلقّى مىشود، تئورى آنان در باب خلافت بود. اندیشهاى دموکراتمآبانه داشتند. مىگفتند: خلافت باید با انتخابِ آزاد انجام گیرد و شایستهترین افراد کسى است که از لحاظ ایمان و تقوا صلاحیّت داشته باشد، خواه از قریش باشد یا غیر قریش، از قبائل برجسته و نامى باشد یا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و یا غیر عرب. آنگاه پس از انتخاب و اتمام بیعت اگر خلاف مصالح جامعهاسلامى گام برداشت، از خلافت عزل مىشود و اگر ابا کرد، باید با او پیکار کرد تا کشته شود. ...33
ظاهرا نظریّه آنان در باب خلافت، چیزى نیست که در اوّلین مرحله پیدایش خویش به آن رسیده باشند بلکه آنچنانکه شعار معروفشان «لا حُکْمَ اِلاّللّه» حکایت مىکند و از نهجالبلاغه34 نیز استفاده مىشود، در ابتدا قائل بودهاند که مردم و اجتماع، احتیاجى به امام و حکومت ندارند و مردم خود باید به کتاب خدا عمل کنند.امّا بعد، از این عقیده رجوع کردند و خود با عبداللّه بن وَهَب راسِبى بیعت کردند.35
عقیده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبکر و عمر را صحیح مىدانستند به این خیال که آن دو نفر از روى انتخاب صحیحى به خلافت رسیدهاند و از مسیر مصالح نیز تغییر نکرده و خلافى را مرتکب نشدهاند. انتخاب عثمان و على را نیز صحیح مىدانستند، منتهى مىگفتند: عثمان از اواخر سال ششم خلافتش، تغییر مسیر داده و مصالح مسلمین را نادیده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است کافر گشته و واجبالقتل بوده است، و على چون مسئله تحکیم را پذیرفته و سپس توبه نکرده است، او نیز کافر گشته و واجبالقتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحکیم، تبرّى مىجستند.36
از سایر خلفا نیز بیزارى مىجستند و همیشه با آنان در پیکار بودند.
خوارج[37] بعد از حضرت امیر نیز بر ضدّ خلفاى زمان [قیام کردند] و اهل امر به معروف و نهى از منکر و اهل تکفیر و تفسیق بودند. چون غالب خلفا مرتکب گناهان کبیره مىشدند طبعا خوارج آنها را کافر مىدانستند و به همین جهت، خوارج همواره در قطب مخالف سیاستهاى حاکم قرار داشتند.
ممیّزات خوارج[38]
روحیه خوارج، روحیه خاصّى است. آنها ترکیبى از زشتى و زیبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند که در نهایت امر، در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصیّت على آنها را «دفع» کرد نه «جذب».
ما هم جنبههاى مثبت و زیبا و هم جنبههاى منفى و نازیباى آنها را که در مجموع روحیه آنها را خطرناک بلکه وحشتناک کرد، ذکر مىکنیم:
1. روحیهاى مبارزهگر و فداکار داشتند و در راه عقیده و ایده خویش سرسختانه مىکوشیدند. در تاریخ خوارج فداکاریهائى را مىبینیم که در تاریخ زندگى بشر کمنظیر است، و این فداکارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نیرومند پرورده بود. ...
معاویه شخصى را به دنبال پسرش که خارجى بود، فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصمیمش منصرف کند. عاقبت گفت: فرزندم! خواهم رفت و کودک خردسالت را خواهم آورد تا او را ببینى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت: به خدا قسم! من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم.[39]
2. مردمى عبادت پیشه و متنسّک بودند. شبها را به عبادت مىگذراندند. بىمیل به دنیا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابنعبّاس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابنعبّاس پس از بازگشتن، آنها را چنین توصیف کرد:
«لَهُمْ جِباهٌ قَرِحَةٌ لِطُولِ السُّجُودِ، وَ أیْدٍ کَثَفَناتِ الاِْبِلِ، عَلیْهِمْ قُمُصٌ مُرَحَّضَةٌ وَ هُمْ مُشَمِّرُونَ؛40 دوازده هزار نفر که از کثرت عبادت پیشانىهاىشان پینه بسته است. دستها را از بس روى زمینهاى خشک و سوزان زمین گذاشتهاند و در مقابل حقّ به خاک افتادهاند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پیراهنهاى کهنه و مندرسى به تن کردهاند امّا مردمى مصمّم و قاطعاند.»
خوارج به احکام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پایبند بودند؛ دست به آنچه خود آن را گناه مىدانستند، نمىزدند. آنها از خود معیارها داشتند و با آن معیارها خلافى را مرتکب نمىشدند و از کسى که دست به گناهى مىزد بیزار بودند. زیاد بن ابیه یکى از آنان را کشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جویا شد، گفت: نه روز برایش غذائى بردم و نه شب برایش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مىگذرانید.41
هر گامى که برمىداشتند، از عقیده منشأ مىگرفت و در تمام افعال مسلکى بودند. در راه پیشبرد عقائد خود مىکوشیدند.
على علیهالسلام درباره آنان مىفرماید:
«لاتَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَّقَّ فَأخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأدْرَکَهُ؛42 خوارج را از پس من دیگر نکشید، زیرا آن کسکه حقّ را مىجوید و خطا رود، همانند آنکس نیست که باطل را مىجوید و آن را مىیابد.»
یعنى اینها با اصحاب معاویه تفاوت دارند. اینها حقّ را مىخواهند ولى در اشتباه افتادهاند؛ امّا آنها از اوّل حقّهباز بودهاند و مسیرشان مسیر باطل بوده است. بعد از این اگر اینها را بکشید، به نفع معاویه است که از اینها بدتر و خطرناکتر است. ...
یکى از شگفتىها و برجستگىها و فوقالعادگىهاى تاریخ زندگى على، که مانندى براى آن نمىتوان پیدا کرد، همین اقدام شجاعانه و تهوّر آمیز او در مبارزه با این مقدّس خشکههاى متحجّر و مغرور است.
على بر روى مردمى اینچنین ظاهرالصّلاح و آراسته، قیافههاى حقّ به جانب، ژندهپوش و عبادت پیشه، شمشیر کشید و همه را از دم شمشیر گذرانده است. ما اگر به جاى اصحاب او بودیم و قیافههاى آن چنانى را مىدیدیم، مسلّما احساساتمان برانگیخته مىشد و على را به اعتراض مىگرفتیم که آخر شمشیر به روى این چنین مردمى کشیدن؟!
از درسهاى بسیار آموزنده تاریخ تشیّع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همین داستان خوارج است. على خود به اهمّیّت و فوقالعادگى کار خود از این جهت واقف است و آن را بازگو مىکند؛ مىگوید: «فَإِنِّى فَقَأتُ عَیْنَ الْفِتْنَةِ، وَ لَمْ یَکُنْ لِیَجْتَرِئَ عَلَیْها اَحَدٌ عَیْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَیْهَبُها، وَ اشْتَدَّ کَلَبُها؛43 این من بودم[44] و تنها من بودم که خطر بزرگى که از ناحیه این خشکه مقدّسان به اسلام متوجّه مىشد، درک کردم. پیشانىهاى پینه بسته اینها و جامههاى زاهد مآبانهشان و زبانهاى دائمالذّکرشان و حتّى اعتقاد محکم و پابرجایشان نتوانست مانع بصیرت من گردد. من بودم که فهمیدم اگر اینها پا بگیرند، همه را به درد خود مبتلا خواهند کرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهر گرایى و تقشّر و تحجُّرى خواهند کشانید که کمر اسلام خم شود. مگر نه این است که پیغمبر فرمود: «دو دسته [کمر] مرا شکستند: عالم لاابالى، و جاهل مقدّس مآب».
على مىخواهد بگوید: اگر من با نهضت خارجىگرى در دنیاى اسلام مبارزه نمىکردم دیگر کسى پیدا نمىشد که جرأت کند اینچنین مبارزه کند. غیر از من کسى نبود که ببیند جمعیّتى پیشانیشان از کثرت عبادت پینه بسته، مردمى مسلکى و دینى امّا در عین حال سدّ راه اسلام، مردمى که خودشان خیال مىکنند به نفع اسلام کار مىکنند امّا در حقیقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بیاید و خونشان را بریزد. من این کار را کردم.
على علیهالسلام [45 [درباره خوارج مىفرماید ...: شما ابزار بسیار قاطعى در دست شیطانها هستید.
این را هم توجّه داشته باشید که در زمان على علیهالسلام یک طبقه منافق، امثال عمروعاص و معاویه پیدا شده بودند که اینها عالم و دانا بودند و واقعیّتها را مىدانستند، واللّه على را از دیگران بهتر مىشناختند. این شهادت تاریخ است که معاویه به على ارادت داشت و با او مىجنگید. دلیلش این است که بعد از شهادت على علیهالسلام هرکس از صحابه نزدیک على (نزد معاویه مىآمد) به او مىگفت: على را براى من توصیف کن. وقتى توصیف مىکردند اشکهایش جارى مىشد و مىگفت: هیهات که دیگر روزگار مانند على انسانى را بیاورد!
عمل على علیهالسلام ،[46] راه خلفا و حکّام بعدى را هموار کرد که با خوارج بجنگند و خونشان را بریزند. ...
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقایق را نمىفهمیدند و بد تفسیر مىکردند و این کج فهمىها کمکم براى آنان به صورت یک مذهب و آئینى درآمد که بزرگترین فداکارىها را در راه تثبیت آن از خویش بروز مىدادند.
خوارج[47] تنها زائیده جهالت و رکود فکرى بودند. آنها قدرت تجزیه و تحلیل نداشتند و نمىتوانستند کلّى را از مصداق جدا کنند. خیال مىکردند وقتى حکمیّت در موردى اشتباه بوده است، دیگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنکه ممکن است اساس آن محکم و صحیح باشد امّا اجراء آن در موردى ناروا باشد.
4. مردمى تنگ نظر[48] و کوتهدید بودند. در افقى بسیار پست فکر مىکردند. اسلام و مسلمانى را در چهار دیوارى اندیشههاى محدود خود محصور کرده بودند. مانند همه کوتهنظران دیگر، مدّعى بودند که همه بد مىفهمند و یا اصلاً نمىفهمند و همگان راه خطا مىروند و همه جهنّمى هستند.
یکى از مشخّصات[49 [و ممیّزات خوارج تنگنظرى و کوتهبینى آنها بود که همه را بىدین و لامذهب مىخواندند. ... در اثر کوتهبینى و کجفهمى بود که از سیاست قرآن به نیزه کردن گول خوردند و بزرگترین خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را که مىرفت تا ریشه نفاقها را بر کَند و معاویه و افکار او را براى همیشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن، چه حوادث شومى که بر جامعه اسلامى رو آورد؟
[ اینان50] ضربههاى روحى و معنوى بر مسلمین وارد کردند. قرآن کریم[51] زیر بناى دعوت اسلامى را بر بصیرت و تفکّر قرار داده بود و راه اجتهاد و درک عقل را براى مردم بازگذاشته بود. ... خوارج درست در مقابل این طرزِ تعلیم قرآنى ـ که مىخواست فقه اسلامى براى همیشه متحرّک و زنده بماند ـ جمود و رکود را آغاز کردند؛ معارف اسلامى را مرده و ساکن درک کردند و شکل و صورتها را نیز به داخل اسلام کشاندند.
اسلام هرگز به شکل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعلیمات اسلامى همه متوجّه روح و معنى، و راهى است که بشر به آن هدفها و معانى مىرساند.
خوارج، مشکل اساسى على علیهالسلام [52]
مشکل اساسى که مىخواهم عرض کنم که همه اینها مقدّمه بود براى این مطلب، این است که در زمان پیغمبراکرم، طبقهاى که پیغمبراکرم به وجود آورد صرفا یک طبقهاى نبود که یک انقلاب بپا شود و عدّهاى در زیر یک پرچمى جمع بشوند. پیغمبر یک طبقهاى را تعلیم داد؛ متفقّهشان کرد؛ قدم به قدم جلو آورد؛ تعلیم و تربیت اسلامى را تدریجا در روح اینها نفوذ داد. پیغمبر سیزده سال در مکّه بود، انواع زجرها و شکنجهها و رنجها از مردم قریش متحمّل شد ولى همواره دستور به صبر مىداد، هرچه اصحاب مىگفتند: یا رسولاللّه! آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمّل رنج بشویم، چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکُشمان کنند؟! چقدر ما را روى این ریگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سینههاى ما بگذارند، چقدر ما را شلاّق بزنند؟! پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمىداد، در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عدّهاى به حبشه مهاجرت کردند. ... بنابراین تفاوتهاى میان وضع على علیهالسلام و وضع پیامبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، یکى این بود که پیغمبر با مردم کافر، یعنى با کفر صریح، با کفر مکشوف و بىپرده رو به رو بود؛ با کفرى که مىگفت من کفرم، ولى على با کفر در زیر پرده، یعنى با نفاق رو به رو بود، با قومى رو به رو بود که هدفشان همان هدف کفار بود، امّا در زیر پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لواى قرآن و ظاهر قرآن.
تفاوت دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان، آن مقدارى که باید و شاید دنبال تعلیم و تربیتى را که پیغمبر گرفته بود، نگرفتند ... و در اثر این غفلتى که در زمان خلفا صورت گرفت ... یک طبقه مقدّس مآب و متنسّک و زاهد مسلک در دنیاى اسلام به وجود آمد که پیشانىهاى اینها از کثرت سجود پینه بسته بود. ... یک چنین طبقهاى، یعنى طبقه متنسّک جاهل، طبقه متعبّد جاهل، طبقه خشکه مقدّس در دنیاى اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامى آشنا نیست ولى علاقمند به اسلام است، با روح اسلام آشنا نیست ولى به پوست اسلام چسبیده است؛ محکم هم چسبیده است. ...
على علیهالسلام در شرایطى خلافت را به دست مىگیرد که چنین طبقهاى هم در میان مسلمین وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود دارند. [که نمونهاش در] جریان جنگ صفّین و حیله معاویه و عمروعاص که مکرّر شنیدهاند، پیش مىآید.
قیام و طغیان خوارج[53]
خارجىها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اکتفا مىکردند. رفتار على نیز درباره آنان همانطور بود که گفتیم، یعنى به هیچ وجه مزاحم آنها نمىشد و حتّى حقوق آنها را از بیتالمال قطع نکرد. امّا کمکم که از توبه على مأیوس گشتند، روششان را عوض کردند و تصمیم گرفتند دست به انقلاب بزنند. ...[اوّلین اجتماع آنها پس از ناامیدى از هم عقیده کردن على علیهالسلام با خود، در منزل یکى از هممسلکانشان بود که پس از شنیدن سخنان حماسى] روحیه آتشین آنها آتشینتر شد. از آنجا حرکت کردند و دست به طغیان و انقلاب زدند. امنیّت راهها را سلب کردند، غارتگرى و آشوب را پیشه کردند.54 مىخواستند با این وضع، دولت را تضعیف کنند و حکومت وقت را از پاى درآورند.
اینجا دیگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود؛ زیرا مسئله اظهار عقیده نیست بلکه اخلال به امنیّت اجتماعى و قیام مسلّحانه علیه حکومت شرعى است. لذا على آنان را تعقیب کرد و در کنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت. ابنعبّاس[55] را فرستاد برود با آنها سخن بگوید ... ابنعبّاس کارى از پیش نبرد. خود على علیهالسلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهاى حضرت مؤثّر واقع شد، از آن عدّه که دوازده هزار نفر بودند، هشت هزار نفرشان پشیمان شدند. على علیهالسلام پرچمى را به عنوان «پرچم امان» نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید، در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر دیگرشان گفتند: محال و ممتنع است. على ... تمام اینها را از دم شمشیر گذراند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکى از آنها عبدالرّحمن بن ملجم، این آقاى مقدّس بود.
[خوارج56] در اواخر دهه چهارم قرن اوّل هجرى در اثر یک اشتباه کارى خطرناک به وجود آمدند و بیش از یک قرن و نیم نپائیدند. در اثر تهوّرها و بىباکىهاى جنونآمیز مورد تعقیب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال کشاندند و در اوائل تأسیس دولت عبّاسى یکسره منقرض گشتند.
«منطق خشک و بىروح آنها» و «خشکى و خشونت رفتار آنها»، «مباینت روش آنها با زندگى»، و بالأخره «تحوّل آنها» که تقیّه را حتّى به مفهوم صحیح و منطقى کنار گذاشته بودند، آنها را نابود ساخت.
مکتب خوارج مکتبى نبود که بتواند واقعا باقى بماند، ولى این مکتب اثر خود را باقى گذاشت. افکار و عقائد خارجىگرى در سایر فرق اسلامى نفوذ کرد و هم اکنون «نهروانى»هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على علیهالسلام خطرناکترین دشمن داخلى اسلام همینها هستند، همچنانکه معاویهها و عمروعاصها نیز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود «نهروانى»ها که دشمن آنها شمرده مىشوند، به موقع استفاده مىکنند.
على، علیهالسلام قربانى جمودها[57]
داستان شهادت على علیهالسلام و امورى که موجب شد آن حضرت شهید شود ... از نظر انفکاک تعقّل از تدیّن، داستان عبرتانگیزى است.
على علیهالسلام در مسجد، در حالى که مشغول نماز بود، یا آماده نماز مىشد، ضربت خورد و در اثر همان ضربت شهید شد. درست است که «وَ قُتِلَ فىِ مِحْرابِهِ لِشِدَّةِ عَدْلِهِ» آن تصلّب و انعطاف ناپذیرى در امر عدالت برایش دشمنها درست کرد، جنگ جمل و جنگ صفّین به پا کرد، امّا در نهایت، دست جهالت و جمود و رکود فکرى از آستین مردمى که «خوارج» نامیده مىشدند، بیرون آمد و على علیهالسلام را شهید کرد.
آن وقتى[58] که ضربت به فرق مبارک على علیهالسلام وارد شد، فریادى شنیده شد و برقى در آن تاریکى به چشمها خورد: فریاد، فریادِ «لاحُکْمَ إلاّ للّه» بود و برق، برقِ شمشیر.
ببینید على[59] چه وصیت مىکند؟ على در بستر مرگ که افتاده است، دو جریان را در کشورى که پشت سر خود مىگذارد، مىبیند:
یکى جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین؛ منافقینى که معاویه در رأس آنهاست. و یکى هم جریان خشکه مقدّسها، که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند.
حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار بکنند؟ فرمود: بعد از من دیگر خوارج را نکشید: «لا تَقْتُلُوا الخَوارِجَ بَعْدى». درست است که اینها مرا کشتند، ولى بعد از من اینها را نکشید؛ چون بعد از من شما هرچه که اینها را بکشید، به نفع معاویه کار کردهاید نه به نفع حقّ و حقیقت، و معاویه خطرش خطر دیگرى است. فرمود:
«لا تَقْتُلُوا الخوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الحَقَّ فَاَخْطَأهُ کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَکَهُ؛60 خوارج را بعد از من نکشید که آنکه حقّ را مىخواهد و اشتباه کرده، مانند آنکه از ابتدا باطل را مىخواسته و به آن رسیده است، نیست. اینها احمق و ناداناند، ولى او از اوّل دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسید.»
پىنوشتها:
1. براى اطلاع بیشتر از مقاله حاضر رجوع نمائید به: جاذبه و دافعه على(ع)، ص 175ـ111؛ سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 54ـ29؛ سیرى در نهج البلاغه؛ بیست گفتار، ص 59ـ50؛ اسلام و مقتضیات زمان، ج 1، مجموعه آثار، ج 3؛ مسأله شناخت؛ انسان کامل؛ داستان راستان؛ حکمتها و اندرزها، ص 160ـ125 و تاریخ اسلام در آثار استاد شهید مطهرى، ج 1، سید سعید روحانى، ص 293ـ334.
کلیه مطالب مقاله حاضر عیناً از کتب شهید مرتضى مطهرى(ره) استخراج شده است. به جهت حفظ امانت در نقل، در صورت حذف مطلب با علامت... و افزودن مطلب با علامت [ ] مشخص شده است.
در این مقاله براى سهولت دسترسى علاقمندان به اصل کتاب استاد شهید مطهرى، در ابتداى متن گزینش شده بلافاصله آدرس همان عبارت داده شده است.
2. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 114.
3. همان، پاورقى اول، ص 114 و 115.
4. خرج فلانٌ على فلانٍ: بَرَزَ لِقِتالِهِ. و خَرَجْتِ الرَّعیَّةُ على المِلکِ: تَمَرَّدَتْ. (ر.ک: المنجد.)
5. ر.ک: ضُحى الاسلام، ج 3، ص 347ـ340، چاپ ششم.
6. در کامل مبرّد، ج 2، ص 154 داستان زنى را نقل مىکند که عقیده خارجى داشته است.
7. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 116ـ114.
8. همان، ص 121.
9. حکمتها و اندرزها، ص 136 و 137.
10. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 17، ص 19.
11. همان، خطبه 149،ص 145.
12. بیست گفتار، ص 53ـ51.
13. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 36، ص 37.
14. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 139 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36 و 37 و بیست گفتار، ص 59.
15. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 36.
16. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 140 و 141.
17. زمر / 65.
18. اعراف/ 204.
19. روم/ 60.
20. شرح نهج البلاغه، ابن ابىالحدید، ج 2، ص 311.
21. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 37.
22. این که مىگویم «اسلامى» نه واقعاً جزء مسلمانان هستند، اینها از نظر ما کافرند. (این عبارت از متن کتاب استاد به پاورقى آورده شد.)
23. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
24. همان.
25. همان، ص 38 و 39.
26. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 123ـ121.
27. همان، ص 155.
28. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 38.
29. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
30. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 124.
31. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 330، به نقل از کتاب الفَرقُ بین الفِرَق.
32. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 128ـ126.
33. ضُحى الاسلام، ج 3، ص 332.
34. نهج البلاغه، خطبه 40 و شرح ابن ابىالحدید، ج 2، ص 308.
35. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 336.
36. الملل و النّحل، شهرستانى.
37. مجموعه آثار، ج 3، ص 76.
38. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 148ـ145 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 44ـ42.
39. فجر الاسلام، ص 243.
40. العقد الفرید، ج 2، ص 389.
41. کامل مبرّد، ج 2، ص 116.
42. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.
43. همان، خطبه 93، ص 85 و ر.ک: سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 42ـ39 و سیرى در نهج البلاغه، ص 186ـ184.
44. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 150 و 151.
45. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 43 و 44.
46. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 151.
47. همان، ص 163، پاورقى.
48. همان، ص 157.
49. همان، ص 160 و 161.
50. این قسمت از پاورقى اول صفحات 161 و 162 کتاب جاذبه و دافعه على(ع)، به متن آورده شده است.
51. ر.ک: توبه / 122؛ انفال / 29؛ عنکبوت / 69.
52. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 33ـ29.
53. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 142 و 143.
54. الامامة والسّیاسة، ص 143ـ141؛ کامل مبرّد، ج 2.
55. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 39 و 40.
56. جاذبه و دافعه على(ع)، ص 129 و 130.
57. بیست گفتار، ص 51.
58. همان، ص 59.
59. سیرى در سیره ائمه اطهار(ع)، ص 50 و 51 و ر.ک: بیست گفتار، ص 58.
60. نهج البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، خطبه 61، ص 48.