راوی روح روسی
آرشیو
چکیده
متن
عصر روز دوشنبه 18 دسامبر سال 1989 میلادی، هوای مسکو خاکستری بود. حتی به سیاهی میزد. برف مثل خاک روی کلاهها و دستکشها مینشست و زیر پاها یخ میزد. دما بیست درجهای زیر صفر بود اما مردم روسیه بیتوجه به این اوضاع، صف بسته بودند. سرها را به سمت پایین خم کرده بودند و به ندرت کلمهای با هم رد و بدل میکردند. غریبهای به صف طویل آنها نزدیک شد و پرسید: “اینجا چه میفروشند؟” زوزه باد، صدای یکی از افراد صف کشیده را به گوشش رساند: “وجدان. آره وجدان میفروشند. تکههای وجدان ما را. “
آن روز مردم روسیه صف کشیده بودند تا پیش از به خاکسپاری آندره ساخاروف -چهره معترض روس و برنده جایزه نوبل- به او ادای احترام کنند. در آن زمان من تازه به عنوان گزارشگر به مسکو آمده بودم و هنوز دو سال از عمر اتحاد شوروی باقی مانده بود. اما همان صف طویل مردم نشان میداد که به زودی دوران جدیدی در روسیه آغاز خواهد شد و همین طور هم شد. امروز همه چیز در روسیه با آن روزها فرق دارد. چله تابستان است و قیافه روسها دیگر مثل آن روزگار، سفید و خاکستری نیست. جامعهشان هم کمی بازتر شده است. اما حالا که خبر مرگ الکساندر سولژنیتسین پخش شده، روسهای سن و سالدار حتما مثل من یاد آن روز سرد زمستان افتادهاند. روزی که وجدان ملیشان کمی زنده شد و اتحاد شوروی هم کم کم به سمت سقوط پیش رفت. در آن زمان سولژنیتسین دوران تبعیدش را در ورمونت میگذراند و درخواستهای محرمانه کرملین برای بازگشت را نشنیده میگرفت. در اواخر دهه 1980 میلادی، سیاست میخاییل گورباچف برای کاهش محدودیتها باعث شده بود بعضی از مخالفان- از جمله ساخاروف- به کشور برگردند اما سولژنیتسین از بقیه پوست کلفتتر بود. در سال 1994 وقتی بعد از 20 سال تبعید به روسیه برگشت همه شرایط را سبک سنگین کرده بود. اصلا زندگی سولژنیتسین انگار بازتابی از سرنوشت روسیه و مردمش بود. در سال 1918 متولد شده بود و تقدیرش این بود که همیشه هم سن انقلاب بلشویکها باشد. سالها بعد، همانهایی که به خاطر شجاعت او در جنگ جهانی دوم برایش هورا میکشیدند به خاطر انتقادهایش از استالین محکومش کردند. از همان جا بود که سفر دور و دراز او به اردوگاهها و زندانهای شوروی شروع شد و در کتاب “مجمع الجزایر گولاگ” نیز همین تجربیات به تصویر کشیده شد. سولژنیتسین مجبور شد مثل خیلی از نویسندگان هم نسلش،سالها برای انتشار اولین کتابش صبر کند و به امید روزنههای فرهنگی بماند که خروشچف باز کرد. اما حتی در همان زمان هم باید کسی پیدا میشد که سر نترسی داشته باشد و رمان کوتاه “یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ” را چاپ کند. روایت دقیق سولژنیتسین از “جان کندن” شخصیتهایش هم بار سیاسی داشت و هم بار ادبی؛ و به همین جهت جهانی که در جنگ سرد غرق شده بود به شدت به این روایتها توجه نشان داد. اما دو سال بعد یعنی در سال 1964 میلادی، دیگر همان روزنههای ایجاد شده توسط خروشچف هم وجود نداشتند و به همین خاطر، تمام آثار بزرگ سولژنیتسین در خارج از روسیه چاپ شد و به شکل قاچاقی به دست روسها رسید. در آن زمان مشتاقان خواندن آثار سولژنیتسین در روسیه ساعتها وقت صرف میکردند تا کتابهای او را کلمه به کلمه و صفحه به صفحه کپی کنند. اما خود سولژنیستین به اندازه آثارش خوش اقبال نبود. گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای او همزمان بود با تبعیدش به شهر ریازان. در سال 1974 میلادی-یعنی وقتی اولین جلد از روایت عظیم سولژنیتسین از اردوگاههای کار اجباری گولاگ منتشر شد- او را از روسیه به سوییس تبعید کردند. بسیاری از متفکران اپوزیسیون در شوروی، پس از تبعید مشهور شدند اما شهرت سولژنیتسین در روسیه از همان ابتدا بر پایه شجاعت او در روایت مسائلی بود که خیلیها از آن مطلع بودند اما جرات یا توانایی نگارش آن را نداشتند. تجربه شخصی و تلخ سولژنیتسین و سرسختی او در رد هر نوع مصالحه به نوعی باعث شده بود هم دغدغههای مهم جهانی را در آثارش مطرح کند و هم کاملا یک نویسنده روسی باقی بماند. بسیاری از مخالفان تبعید شده روس، از توجه کشورهای غربی به خود و اهدافشان استقبال میکردند اما سولژنیتسین راه خودش را میرفت و نمیخواست از دنیای درونی روسی خود خارج شود. به هنگام تبعید در ورمونت نیز سولژنیتسین و خانوادهاش مثل روشنفکران روسی در زمان پیش از انقلاب زندگی میکردند. مباحثات جنجالی او علیه سکولاریسم غربی نیز بعدها نشان داد که او هیچ گاه شعله روس بودن را در خود خاموش نکرده بود. او به همان چیزهایی اهمیت میداد که روسیه تزاری خودش را با آنها تعریف میکرد: ارتدوکس بودن،هویت ملی و حکومت پرقدرت. در روسیهای که روز به روز انتقادات بیشتری نسبت به نظام کمونیستی حس میشد،سولژنیتسین یک معیار استاندارد ارائه میداد که خیلیها به آن توجه نشان میدادند اما میدانستند هیچ گاه به آن نخواهند رسید. نهایتاً هم وقتی گورباچف سیاست فضای باز را پیاده کرد و اتحاد جماهیر شوروی فروریخت، سولژنیتسین همانطور سرسخت سر جایش باقی مانده بود. مدل پدرسالارانه سولژنیتسین درواقع حافظ همان روح روسی بود. او یکی از چهرههای روسی بود که در برخاستن روسیه از ویرانههای شوروی نقش مهمی داشت و این نقش فقط شامل آثار او نمیشد؛ بلکه خود سولژنیتسین بود که این حس را در مردم روسیه بیدار میکرد.
شاید اگر سولژنیتسین حتی یک سال زودتر به روسیه بازمی گشت، مردم برای دیدنش هجوم میآوردند اما استقبال منطقی که در سال 1994 میلادی از او صورت گرفت، نشان داد روسیه به یک زندگی جدیدی روی آورده و در تلاش است که میان گذشته و حالش به یک مصالحه آرام برسد. شکی نیست که جای سولژنیتسین در تاریخ به عنوان حافظ وجدان روسیه در تاریکترین دورهها محفوظ است
منبع: ایندیپندنت
آن روز مردم روسیه صف کشیده بودند تا پیش از به خاکسپاری آندره ساخاروف -چهره معترض روس و برنده جایزه نوبل- به او ادای احترام کنند. در آن زمان من تازه به عنوان گزارشگر به مسکو آمده بودم و هنوز دو سال از عمر اتحاد شوروی باقی مانده بود. اما همان صف طویل مردم نشان میداد که به زودی دوران جدیدی در روسیه آغاز خواهد شد و همین طور هم شد. امروز همه چیز در روسیه با آن روزها فرق دارد. چله تابستان است و قیافه روسها دیگر مثل آن روزگار، سفید و خاکستری نیست. جامعهشان هم کمی بازتر شده است. اما حالا که خبر مرگ الکساندر سولژنیتسین پخش شده، روسهای سن و سالدار حتما مثل من یاد آن روز سرد زمستان افتادهاند. روزی که وجدان ملیشان کمی زنده شد و اتحاد شوروی هم کم کم به سمت سقوط پیش رفت. در آن زمان سولژنیتسین دوران تبعیدش را در ورمونت میگذراند و درخواستهای محرمانه کرملین برای بازگشت را نشنیده میگرفت. در اواخر دهه 1980 میلادی، سیاست میخاییل گورباچف برای کاهش محدودیتها باعث شده بود بعضی از مخالفان- از جمله ساخاروف- به کشور برگردند اما سولژنیتسین از بقیه پوست کلفتتر بود. در سال 1994 وقتی بعد از 20 سال تبعید به روسیه برگشت همه شرایط را سبک سنگین کرده بود. اصلا زندگی سولژنیتسین انگار بازتابی از سرنوشت روسیه و مردمش بود. در سال 1918 متولد شده بود و تقدیرش این بود که همیشه هم سن انقلاب بلشویکها باشد. سالها بعد، همانهایی که به خاطر شجاعت او در جنگ جهانی دوم برایش هورا میکشیدند به خاطر انتقادهایش از استالین محکومش کردند. از همان جا بود که سفر دور و دراز او به اردوگاهها و زندانهای شوروی شروع شد و در کتاب “مجمع الجزایر گولاگ” نیز همین تجربیات به تصویر کشیده شد. سولژنیتسین مجبور شد مثل خیلی از نویسندگان هم نسلش،سالها برای انتشار اولین کتابش صبر کند و به امید روزنههای فرهنگی بماند که خروشچف باز کرد. اما حتی در همان زمان هم باید کسی پیدا میشد که سر نترسی داشته باشد و رمان کوتاه “یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ” را چاپ کند. روایت دقیق سولژنیتسین از “جان کندن” شخصیتهایش هم بار سیاسی داشت و هم بار ادبی؛ و به همین جهت جهانی که در جنگ سرد غرق شده بود به شدت به این روایتها توجه نشان داد. اما دو سال بعد یعنی در سال 1964 میلادی، دیگر همان روزنههای ایجاد شده توسط خروشچف هم وجود نداشتند و به همین خاطر، تمام آثار بزرگ سولژنیتسین در خارج از روسیه چاپ شد و به شکل قاچاقی به دست روسها رسید. در آن زمان مشتاقان خواندن آثار سولژنیتسین در روسیه ساعتها وقت صرف میکردند تا کتابهای او را کلمه به کلمه و صفحه به صفحه کپی کنند. اما خود سولژنیستین به اندازه آثارش خوش اقبال نبود. گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای او همزمان بود با تبعیدش به شهر ریازان. در سال 1974 میلادی-یعنی وقتی اولین جلد از روایت عظیم سولژنیتسین از اردوگاههای کار اجباری گولاگ منتشر شد- او را از روسیه به سوییس تبعید کردند. بسیاری از متفکران اپوزیسیون در شوروی، پس از تبعید مشهور شدند اما شهرت سولژنیتسین در روسیه از همان ابتدا بر پایه شجاعت او در روایت مسائلی بود که خیلیها از آن مطلع بودند اما جرات یا توانایی نگارش آن را نداشتند. تجربه شخصی و تلخ سولژنیتسین و سرسختی او در رد هر نوع مصالحه به نوعی باعث شده بود هم دغدغههای مهم جهانی را در آثارش مطرح کند و هم کاملا یک نویسنده روسی باقی بماند. بسیاری از مخالفان تبعید شده روس، از توجه کشورهای غربی به خود و اهدافشان استقبال میکردند اما سولژنیتسین راه خودش را میرفت و نمیخواست از دنیای درونی روسی خود خارج شود. به هنگام تبعید در ورمونت نیز سولژنیتسین و خانوادهاش مثل روشنفکران روسی در زمان پیش از انقلاب زندگی میکردند. مباحثات جنجالی او علیه سکولاریسم غربی نیز بعدها نشان داد که او هیچ گاه شعله روس بودن را در خود خاموش نکرده بود. او به همان چیزهایی اهمیت میداد که روسیه تزاری خودش را با آنها تعریف میکرد: ارتدوکس بودن،هویت ملی و حکومت پرقدرت. در روسیهای که روز به روز انتقادات بیشتری نسبت به نظام کمونیستی حس میشد،سولژنیتسین یک معیار استاندارد ارائه میداد که خیلیها به آن توجه نشان میدادند اما میدانستند هیچ گاه به آن نخواهند رسید. نهایتاً هم وقتی گورباچف سیاست فضای باز را پیاده کرد و اتحاد جماهیر شوروی فروریخت، سولژنیتسین همانطور سرسخت سر جایش باقی مانده بود. مدل پدرسالارانه سولژنیتسین درواقع حافظ همان روح روسی بود. او یکی از چهرههای روسی بود که در برخاستن روسیه از ویرانههای شوروی نقش مهمی داشت و این نقش فقط شامل آثار او نمیشد؛ بلکه خود سولژنیتسین بود که این حس را در مردم روسیه بیدار میکرد.
شاید اگر سولژنیتسین حتی یک سال زودتر به روسیه بازمی گشت، مردم برای دیدنش هجوم میآوردند اما استقبال منطقی که در سال 1994 میلادی از او صورت گرفت، نشان داد روسیه به یک زندگی جدیدی روی آورده و در تلاش است که میان گذشته و حالش به یک مصالحه آرام برسد. شکی نیست که جای سولژنیتسین در تاریخ به عنوان حافظ وجدان روسیه در تاریکترین دورهها محفوظ است
منبع: ایندیپندنت