سرزمین بیحافظهها
آرشیو
چکیده
متن
«ترسیدم خاطراتی که از جانان برایم مانده بود به عاقبت دلم دچار شود که در ازدحام آدمهای بیهدف توی کوچهها راهش را گم کرده و آسیب دیده بود.» این جملاتی از رمان «زندگی نو» نوشته اورهان پاموک (نویسنده ترکی که سال 2006 برنده جایزه نوبل شده) است که وقتی کتاب را تمام کردم دوباره با مداد در صفحه نیمهسفید آخرش تکرار کردهام و نوشتهام. این چند جمله به نظرم یکی از بهترین توصیفها برای حفظ ترس از دست دادن خاطرات است. اورهان پاموک وقتی که جایزه نوبل را برد، جملهای با این مضمون گفت: «خوشحال نیستم، غمگینم. مینویسم تا احساس کنم که خوشحالم.»
در عین القای حس کودکانه، سادگی و خوشحالی سطحی و شوقی که در ابتدای رمان برای پیدا کردن معشوقه از دست رفته «جانان» در شخصیت اصلی وجود دارد اما آنچنان غم شرقی عمیقی در لابهلای کتاب موج میزند که به زودی یادتان میرود این خوشحالی و شوق و ورود به زندگی نو از کجا آغاز شده. کاراملهای رنگی با نام کارخانه زندگی نو با عکس فرشتههای اسلامی و فرشتههای مسیحی، فرشتههایی چهار پر و دوپر، تصادفهای پیدرپی اتوبوسهای قراضه (در مصاحبهای با خود پاموک این تصادفها تمثیلی از هجوم تکنولوژی دنیای غرب به زندگی شرقی است) آنچنان در یاد خواننده میماند که به خاطرات زندگی در جایی شبیه سرزمین زندگی نو آغشته میشود و دلت میگیرد که آدم شرقی گاه با چه شور و شوق و جوانی و حرارتی جریانها ایدئولوژیهایی را دنبال میکند که تهشان هیچچیز جز سراب باقی نمیماند و افسوس جوانیای که در آرزوی آرمانهای پوشالی هدر شد.
جوانی که آرمان داشت، اما آرمانهایش مثل ابر زودگذر و فانی بود و دنیایی که آدمهای دیگری حساب دودوتاچهارتا و باید و نبایدهایش را دارند و بدشان نمیآید که جوانها را با همین رویاها سرگرم کنند. صحنهای که قهرمان کتاب، قبل از آخرین تصادف زندگیاش، در یک مهمانخانه شلوغ بین راهی سوپ داغ میخورد و هایهای برگذشته از دست رفتهاش جلوی چشم آدمها میگرید قطعا برای خیلی از جوانهای قدیمی، آشنا به نظر میرسد. دلم گرفت وقتی قهرمان کتاب از رویای پیدا کردن «جانان» منصرف شد و تن به زندگی معمولی داد. قانع شدن آدمهای آرمانگرا را هیچ دوست ندارم. «اما باز هم با این تصور که بازنده و شعلهور کردن چیزهایی که از چهره، لبخند و حرفهای جانان برایم مانده بود میتوانم برای این قهرمان بدبخت و احمق، که در سرزمین بیحافظهها میکوشد تا معنای زندگی را بیابد، سایهبانی کم نور و خشک پیدا کنم تا پناهگاه خیال خوشبختی باشد...»
این جملات را هم از متن کتاب کنار ورق دیگری از کتاب با مداد تکرار کردهام و نوشتهام.
دوست گرانقدرم آقای دکتر منصور اقصی میگوید که اورهان پاموک جمله اول کتاب «زندگی نو» را با یکی از جملات فاکنر شروع کرده. پیشنهاد خواندن این کتاب هم از ایشان بود. ولی جمله اولش را نمیگویم تا بروید همین الان از اولین کتابفروشیای که نزدیکتان است بخرید و بخوانید و به قول جوانترها حالش را ببرید.
در عین القای حس کودکانه، سادگی و خوشحالی سطحی و شوقی که در ابتدای رمان برای پیدا کردن معشوقه از دست رفته «جانان» در شخصیت اصلی وجود دارد اما آنچنان غم شرقی عمیقی در لابهلای کتاب موج میزند که به زودی یادتان میرود این خوشحالی و شوق و ورود به زندگی نو از کجا آغاز شده. کاراملهای رنگی با نام کارخانه زندگی نو با عکس فرشتههای اسلامی و فرشتههای مسیحی، فرشتههایی چهار پر و دوپر، تصادفهای پیدرپی اتوبوسهای قراضه (در مصاحبهای با خود پاموک این تصادفها تمثیلی از هجوم تکنولوژی دنیای غرب به زندگی شرقی است) آنچنان در یاد خواننده میماند که به خاطرات زندگی در جایی شبیه سرزمین زندگی نو آغشته میشود و دلت میگیرد که آدم شرقی گاه با چه شور و شوق و جوانی و حرارتی جریانها ایدئولوژیهایی را دنبال میکند که تهشان هیچچیز جز سراب باقی نمیماند و افسوس جوانیای که در آرزوی آرمانهای پوشالی هدر شد.
جوانی که آرمان داشت، اما آرمانهایش مثل ابر زودگذر و فانی بود و دنیایی که آدمهای دیگری حساب دودوتاچهارتا و باید و نبایدهایش را دارند و بدشان نمیآید که جوانها را با همین رویاها سرگرم کنند. صحنهای که قهرمان کتاب، قبل از آخرین تصادف زندگیاش، در یک مهمانخانه شلوغ بین راهی سوپ داغ میخورد و هایهای برگذشته از دست رفتهاش جلوی چشم آدمها میگرید قطعا برای خیلی از جوانهای قدیمی، آشنا به نظر میرسد. دلم گرفت وقتی قهرمان کتاب از رویای پیدا کردن «جانان» منصرف شد و تن به زندگی معمولی داد. قانع شدن آدمهای آرمانگرا را هیچ دوست ندارم. «اما باز هم با این تصور که بازنده و شعلهور کردن چیزهایی که از چهره، لبخند و حرفهای جانان برایم مانده بود میتوانم برای این قهرمان بدبخت و احمق، که در سرزمین بیحافظهها میکوشد تا معنای زندگی را بیابد، سایهبانی کم نور و خشک پیدا کنم تا پناهگاه خیال خوشبختی باشد...»
این جملات را هم از متن کتاب کنار ورق دیگری از کتاب با مداد تکرار کردهام و نوشتهام.
دوست گرانقدرم آقای دکتر منصور اقصی میگوید که اورهان پاموک جمله اول کتاب «زندگی نو» را با یکی از جملات فاکنر شروع کرده. پیشنهاد خواندن این کتاب هم از ایشان بود. ولی جمله اولش را نمیگویم تا بروید همین الان از اولین کتابفروشیای که نزدیکتان است بخرید و بخوانید و به قول جوانترها حالش را ببرید.