خداحافظی طولانی
آرشیو
چکیده
متن
آخرین کتابی که خواندم، رمان «خداحافظی طولانی» نوشته «ریموند چندلر» ترجمه «فتحالله جعفری جوزانی» بود که به قول دوست عزیزی «آخ» مرا درآورد از بس که جالب بود و از بس که زنده و جاندار بود. در سه روزی که خواندن کتاب طول کشید، آرزو میکردم زمان متوقف شود تا کسی مرا برای شام و ناهار، تلفن، مراجع و خلاصه فعالیتهای حیاتی دیگر صدا نزند تا من بتوانم سر از کار شخصیتهای پیچیده و چندوجهی و قصه معمایی کتاب دربیاورم. آنقدر به نویسنده آفرین فرستادم که قطعا روحش شاد شد! نویسنده، اگر زنده بود، باید حدود صدوبیست سال میداشت. از تاریخ نگارش بیش از پنجاه سال میگذشت، اما این فاصله با امروز اصلا به نظر نمیآمد؛ چون آدمها بهگونهای شگفتانگیز امروزی بودند و جز تلفن همراه هیچ تفاوتی با ما نداشتند. به عبارت دیگر، قصه بوی نا نگرفته، کهنه و تکراری نبود و مهمتر از همه اینکه هم مقتول اصلی و هم قاتل اصلی زن بودند.
آقای فیلیپ مارلو هم کارآگاهی بود باهوش که در ضمن مثل همه آدمها در مقاطعی فریب میخورد و به گمانم این مورد باعث خاص بودن و قابل پذیرش بودن رمان بود. در واقع، هر کسی با مقداری هوش میتوانست خیال کند خودش در حال کشف معما است، برای همین نمیشد کتاب را زمین بگذارم. چون احساس «فیلیپ مارلو»یی مرا کشته بود و تازه احساس دیگری هم سراپای وجودم را فراگرفته بود که ربطی به مخاطب بودنم نداشت و به حرفهام برمیگشت و آن هم میل شدید به تبدیل این اثر به فیلمنامه بود و داشتم در ذهنم دنبال بازیگر ایرانی نقش فیلیپ مارلو میگشتم (اگر چندلر میدانست که چه غوغایی در ذهن من به راه میافتد، با ملاحظه بیشتری مینوشت که باعث ترافیک مغزی من نشود!) از نیمه کتاب که گذشتم، مطمئن بودم که دوست گرامیام، آقای رضا کیانیان، حتی بهتر از همفری بوگارت از عهده ایفای این نقش برخواهد آمد.
این اعتقاد باعث راحتی خیالم شد و موبایلم دینگی کرد و پیغام یا پیامکی از رضا کیانیان برایم رسید که در آن جو پلیسی و معمایی و جنایی حیرتانگیز بود. برای اینکه از تعجب شاخ درنیاورم چندبار بسمالله گفتم و با هیجان بسیار به ایشان تلفن کردم و شرحی از ماوقع را به سمع این همکار گرامی رساندم و آرزویم را برای نوشتن یک فیلمنامه پلیسی، با شرکت ایشان، مطرح کردم. ظاهرا جز در فیلم آژانس شیشهای، که نقشی شبیه به یک کارآگاه را جان بخشیده بود، مورد دیگری در کارنامه درخشان ایشان به عنوان بازیگر نقش کارآگاه وجود نداشته که امیدوارم بهزودی این نقش هم به فهرست شخصیتهای گوناگونی که همه در نمره بیست بازیگری اشتراک دارند توسط ایشان بر پرده سینماها دیده شود.
آرزویش که دیگر عیب نیست حتی اگر صاحب آرزو میانسال باشد! خلاصه کتاب مرا آچمز کرد و وقتی به صفحات آخر کتاب رسیدم یکهو از اینکه تمام شود، وحشتم گرفت، چون دلم نمیخواست این قصه تمام شود و وقتی بالاخره تمام شد، دیدم وحشتم بیجا نبوده، چون دیگر هیچ چیزی نتوانست سرم را گرم کند و حوصلهام سررفت و بیکار ماندم. خواندن این رمان سرگرمکننده را به همه کتابخوانهای حرفهای و نیمهحرفهای و غیرحرفهای توصیه میکنم و از انتشارات روزنهکار برای انتخاب این کتاب تشکر میکنم. حالا میرسیم به آخرین فیلمی که دیدم، البته آخرین فیلم ایرانی که حتما افراد بسیاری آن را دیدهاند. گمانم حدس زده باشید که منظورم فیلم خوشساخت و جذاب «دایرهزنگی» است به کارگردانی پریسا بختآور و نویسندگی اصغر فرهادی. قصه فیلم قصه رایجی نبود و فرمول جاودانی «یک شخصیت، یک داستان» که اصل فیلمنامهنویسی است به صورتی درآمده بود که یک شخصیت در واقع طبقه متوسط پایتخت بود با نمایندگان متعدد که هرکدام در جای خود برای ما آدمهای آشنایی بودند با درصد واقعگرایی بالا.
تاثیر اصغر فرهادی و نگاه نکتهبین و ریزبین او در طول فیلم محسوس بود که معلوم میکرد این زن و شوهر به خوبی زبان هم را میفهمند که در این روز و روزگار این هم نکته قابل توجه و تحسینی است! بازیهای فوقالعاده بازیگران نشان از پذیرش متن از طرف آنها و تسلط کارگردان بر فضای کار داشت که امیدوارم این حال و هوا در کار بعدی خانم بختآور هم ادامه داشته باشد، چون انتظار تماشاگران را بالا برده و قطعا آنها هم مثل من در انتظار دیدن کار موفق دیگری از این بانوی جوان و موفق هستند. برشی که به یک مقطع زمانی و تاریخی و اجتماعی زده شده بود آنقدر ماهرانه بود که میتوان گفت در نوع خود کمنظیر است. لبخندی که بر لب تماشاگران هنگام ترک سالن سینما دیده میشد بهترین خسته نباشید به گروه سازنده فیلم بود. در مجموع، میتوان صفت شسته رفته و پاکیزه را به فیلم تقدیم کرد.