روشنفکر یا سیاستمدار؟ (سمبل لیبرالیسم)
آرشیو
چکیده
متن
«صحبت از سلطه شوروی در اروپای شرقی بیمعنی است.» جزماندیشان روی طیف سیاسی این گفته را ابراز نکردند. روشنفکران حامی اقتدارگرایی کمونیستی در خارج از سرزمین اولین انقلاب چینی این موضوع را عنوان نکردند. طی مبارزات انتخاباتی در سال 1976 این گفته به وسیله سی و هشتمین رئیسجمهور که در صدد حضور مجدد در کاخ سفید بود بیان شد.
اما آنچه این بیان را از جذابیت و توجه بیشتر برخوردار نمود، این نکته بود که یک کاندیدای طرفدار «صلح به هر قیمتی» به مانند سیاستمدارانی از قبیل جورج مک گاورن به طرح آن نپرداختند، بلکه کاندیدای حزبی آن را ابراز کرد که یکی از ستونهای اصلی حیاتبخش سیاست خارجیاش مبارزه با کمونیسم و شوروی به عنوان سمبل آن بود. جرالد فورد که بسیار محتمل بود که به کاخ سفید راه یابد به علت بیان چنین گفته غیرپخته و غیرواقعی با یک تفاوت خیلی ناچیز ریاستجمهوری را واگذار کرد.
جیمی کارتر که درخصوص ظرفیتهای روشنفکرانه و قابلیتهای تجربی او در حیطه سیاست خارجی بسیار بحث بود با بهرهبرداری از این خبط واضح رقیب جمهوریخواه، ضعف محرز و عدیدهای را که در قلمرو سیاست خارجی داشت موفق به پوشاندن شد و به پیروزی دست یافت. در اوج جنگ سرد، او که کمترین تبحری را در این رابطه داشت به کاخ سفید پا گذاشت. از ترومن تا فورد، کسانی سکان سیاست خارجی آمریکا را در دست داشتند که بزرگترین برجستگی آنان وقوف به این قلمرو بود. جمهوریخواهان به دلیل این اشتباه تحلیلی کاندیدای خود، فرصت ابراز وجود به وسیله جیمی کارتر، بادامفروش اهل جورجیا را پدید آوردند.
در عین حال باید متوجه بود که ورود کارتر به کاخ سفید به شدت متاثر از شرایط روانی حاکم بر آمریکا بود. خلاهای شخصیتی ریچارد نیکسون که منجر به دستور او برای دستبرد به دفتر انتخاباتی حزب دمکرات در ساختمان واترگیت شد، نهتنها منجر به اجبار او به استعفا از مقام ریاست جمهوری گشت بلکه منجر به گسترش بیاعتمادی شهروندان به ساختار قدرت بالاخص در واشنگتن و نگاه منفی به سیاستمداران حرفهای به طور کلی گشت.
در چنین فضای بیاعتمادی که مردم احساس نیاز به احیای اطمینان درخصوص مطلوب بودن بنیانهای حیاتدهنده نهادهای مستقر در جامعه داشتند، فردی پا به صحنه گذاشت که مهمترین ویژگیاش اخلاقمحوری و ذهنیت ساده و غیرپیچیده بود. در دورانی که مردم آمریکا به جهت نقض قانون به وسیله رئیس قوه مجریه که وظیفه اصلیاش اجرای قوانین است گرفتار دغدغه در خصوص مشروعیت و کارآمدی سیستم حاکم بر کشور بودند، فردی پا به صحنه سیاست گذاشت که کمترین شباهتی به یک سیاستمدار حرفهای داشت و این نکته دلیل قوت و اقتدار و مشروعیت او در بین مردم گشت.
شکست در جنگ ویتنام و خاطره تخلیه نظامیان آمریکایی از روی بام سفارت، حس غرور و افتخار را در بین مردم عادی به شدت متزلزل ساخته بود، آنان دیگر این باور را نداشتند که در صحنه بینالمللی دارای «ماموریت مبلغی» هستند. حادثه واترگیت در بطن چنین فضایی به وقوع پیوست. حال مردم آمریکا نهتنها از اقتدار بینالمللی بری گشته بودند، بلکه از اعتقاد به اعتبار ارزشها، ساختارها و نهادهای داخلی هم بری گشته بودند. فضای روانی حاکم بر آمریکا در جستجوی فردی بود که خودباوری را به آنها بازگرداند.
جیمی کارتر در زمانی مناسب به طرح خود پرداخت. او ویژگیهایی داشت که بسیار بعید است در شرایط عادی در فرآیند انتخابات آمریکا باعث ایجاد وجاهت برای کسب قدرت گردد. اما در دهه هفتاد آنچه در دورانی دیگر نقاط ضعف محسوب میشوند، معیارهای برازندگی محسوب شدند. جیمی کارتر که در 1966 برای کسب مقام فرمانداری ایالت جورجیا شکست خورده بود و در بار دوم یعنی سال 1970 به پیروزی رسید و فرماندار گشت با 4 سال سابقه ایالتی به بالاترین مقام اجرایی کشور دست یافت. در تاریخ معاصر آمریکا این شاید از معدود دورانی باشد که فردی با یک چنین سابقه اندکی به ریاست قوه مجریه رسیده باشد.
حتی بیل کلینتون هم مدتی طولانی در قلمرو سیاست آرکانزاس در ابتدا حضور داشت، قبل از اینکه بتواند در یک دوران اقتصادی ناموفق به پیروزی برسد. در سن پنجاه و دوسالگی کارتر به تجربه ریاست جمهوری نایل و وارد کاخ سفید شد. نهتنها نحوه و چرایی ورود جیمی کارتر به صحنه سیاست ملی تا حدودی او را متمایز میکند بلکه عملکرد او در کاخ سفید هم پیامدهای غیرمتعارف را به صحنه آورد. از نظر شخصیتی کارتر سمبل خصلتهای مردم جنوب آمریکا در شکل ایدهآل آن است.
احترام به ساختار خانواده، حضور مداوم در صحنه عبادت، احساس تعهد به همنوعان و کسانی که نیازمند هستند، تلاش برای تربیت مناسب فرزندان، دوری از تمام نمادهای فسق و فجور و اغماض در خصوص کاستیهای دیگران، جیمی کارتر را به گونهای واضح متمایز از دیگر سیاستمداران آمریکایی در رابطه با ویژگیهای اخلاقی میکند. او هنگامی که به صحنه سیاست ملی پای گذاشت پرواضح بود که این شاخصهای اخلاقی را نیز به واشنگتن و مبارزات سیاسی در آنجا وارد کند. بعد از شش دهه او اولین رئیسجمهوری بود که این باور را وارد معادلات بینالمللی به عنوان رهبر آمریکا نمود که اخلاق باید حتیالمقدور معیار حیاتدهنده تصمیمگیریها در رابطه با مدیریت صحنه جهانی باشد.
وزیر خارجه را سایروس ونس انتخاب کرد که به مانند او بر اعتبار اخلاقگرایی در سیاست خارجی تاکید داشت. البته او برخلاف سایروس ونس که «کبوتر» محسوب میگشت، مقام مشاور امنیت ملی را به زبیگنیو برژینسکی که یکی از «عقابها» و به شدت ضد کمونیسم بود واگذار کرد. اما پرواضح بود که منظومه فکری او بیش از آن ایدهگرا است که به واقعگرایی تهاجمی تن در دهد. جیمی کارتر از جناح لیبرال حزب دموکرات به صحنه سیاست گام گذاشت، اما به عنوان یک جنوبی، درک کلاسیک از لیبرالیسم یعنی تاکید بر مقولههای اخلاقی را اولویت بخشید.
او برخلاف لیبرالهای نهادگرا که در صحنه سیاست بینالمللی به اعتبار و اهمیت نهادهای بینالمللی در کنار قدرت نظامی برای مدیریت سیاست خارجی تاکید دارند به مولفهها و تعاریف ایدهآلیستی و آرمانگرایانه که تمایزگر لیبرالیسم قبل از دهه سی بود اعتقاد داشت. او همان درکی را داشت که در اروپا و آمریکای چند دهه اول قرن بیستم در بین روشنفکران از وجاهت برخوردار بود. «شر» را میشود مهار کرد بدون اینکه ضرورتی بر برجستگی بخشیدن به قوه قهریه باشد.
ایدهگرایی روشنفکرانه اوایل قرن پیامدهای فزاینده و فراوانی داشت، که عملا به مرگ هنجاری آن انجامید. به همین جهت است که در آغازین روزهای شکلگیری نظام دو قطبی، لیبرالهای آمریکایی با تاکید بر اهمیت نهادها در مدیریت صحنه جهانی در کنار نمایش قدرت نظامی، «لیبرالیسم عضلهای» را اساسی سیاست خارجی آمریکا قرار دادند. جیمی کارتر بدون اینکه به چالش استراتژی حاکم بپردازد سعی کرد که فضای فزونتری و به عبارتی دیگر سهم بسیار عمدهای را در هدایت سیاست خارجی به مقولههای اخلاقی اعطا کند.
او بدون توجه به اینکه الزامات نظام بینالملل چه تنگناها و مشوقهایی را در قبال رفتارها اعمال میکند، بر این مسأله پای فشرد که تحول رفتاری تنها با ترغیب اخلاقی و بدون توجه به ضرورت بکارگیری قوه قهریه در شرایطی که گزینهای دیگر امکانپذیر نیست به ضرورت باید مورد توجه فراوان قرار گیرد. در چارچوب همین نگاه ایدهگرایانه بر فضای بینالمللی بود که اولویتهای نظری در سیاست خارجی آمریکا را جابجا کرد. بدون اینکه اساس و ماهیت قالبهای منفعتی به زیر سوال روند او خواهان تعویض اولویتها و روشها شد. در همین چارچوب است که بعد از دهههای متمادی، اخلاقگرایی در قالب سیاست حقوق بشر نقش برجستهای در فرآیند شکلگیری سیاست خارجی و پیادهسازی آن پیدا کرد.
به همین روی بود که در دوران چهارساله حکومت جیمی کارتر، آمریکا به تعریف جهان از منظر حقوق بشر پرداخت. پرواضح بود که بادامفروش جورجیایی در چارچوب نیت خیر به وادی اخلاقیات و تزریق آن به قلمرو سیاست بینالملل پای گذاشت. اما آنچه او به آن توجه نکرد این مهم بود که واقعیات در قلمرو بینالمللی در خلا شکل نمیگیرند. این بدان معناست که تنیدگی فزایندهای در بین پدیدهها و حوادثی که در صحنه گیتی حادث میشوند وجود دارند.
مقولههای اخلاقی در شرایطی تعیینکننده و تاثیرگذار هستند که محیط ارزشی و هنجاری که میبایستی سیاستها در بستر آن قوام یابند، از پذیرش همگانی برخوردار باشد و کشورهایی که بازیگران صحنه هستند، اجماع نظر در رابطه با قواعد بازی و ارزشهایی که این قواعد براساس آن شکل گرفتهاند را به معرض نمایش بگذارند. حقوق بشر هنگامی میتواند به عنوان یک چارچوب تحلیلی و عملیاتی به کار گرفته شود که طرفهای تعامل به مبانی هستیشناختی و معرفتی آن نگاه همسو و همزاویه داشته باشند. در شرایطی که از نقطهنظر مفهومی کشورهای درگیر در تعاملات بینالمللی در قالبهای اعتقادی و ارزشی متعارض به شکلدهی به هویت خود و بالطبع به حیاتبخشی فهم متفاوت از پدیدهها مبادرت میکنند، نمیتوان چارچوب اخلاقگرا را برای مدیریت صحنه گیتی به یاری گرفت.
جیمی کارتر در طول یک دوره که رئیسجمهور آمریکا بود، موفق به امضای قراردادهای مربوط به کانال پاناما شد. او موفق گشت قرارداد صلح بین اسرائیل و مصر را در قالب موافقت کمپ دیوید سامان دهد، در دوران حضور او در کاخ سفید بود که روابط دیپلماتیک بین آمریکا و چین آغاز گشت، او به خاطر حمله شوروی به افغانستان، مسابقات المپیک را که در شوروی بود تحریم کرد. البته توجه شود که علت امضای قرارداد کمپ دیوید بیش از آنکه بازتاب عملکرد سیاستهای کارتر باشد برآمده از این واقعیت بود که مصر و اسرائیل به این نتیجه رسیده بودند که هزینههای منازعه بیش از سودی است که آنان به دلیل آن به دست میآورند.
در واقع واقعیت سود – زیان انورسادات را به ملاقات مناخیم بگیم رهنمون شد. هرچند که جیمی کارتر در صفحات تاریخ آمریکا به عنوان یکی از پاکنهادترین رهبران ذکر خواهد شد اما در همین صفحات، دوران او در کاخ سفید به عنوان تاریکترین دوران حضور بینالمللی آمریکا به ثبت خواهد رسید. گسلهای درک مفهومی او از صحنه بینالمللی، ناتوانی او در هضم این مهم که الزامات سیستم میبایستی در نظر گرفته شوند و شاید از همه مهمتر این نکته که اخلاق تنها در شرایطی نهادینه میگردد که قالبهای ارزشی و هنجاری همسو بین بازیگران وجود داشته باشد،کمترین کارآمدی و حقیرترین جایگاه را برای آمریکا در دوران حضور جیمیکارتر در کاخ سفید بوجود آورد.
شاید به همین دلیل باشد که او با وجود اعتبار معنوی فراوان از کمترین تاثیرگذاری بر افکار عمومی و عملکرد رهبران سیاسی آمریکا در صحنه داخلی و خارجی برخوردار است. با توجه به همین نکته است که متوجه میشویم چرا او که برای اولین بار اعراب و اسرائیل را به پشت میز مذاکره رهنمون شد، از کمترین نقش و وجاهت در جهت دادن به سیاست آمریکا در رابطه با خاورمیانه برخوردار است. در حالی که نقطه نظرهای هنری کیسینجر در مورد مسائل مهم جهانی در طول نزدیک به سیسال گذشته همیشه از وزن و اعتبار فراوان در جامعه سیاست خارجی برخوردار بوده است، کمترین اهمیت و ارزشی به نظرات رئیسجمهور پیشین آمریکا جیمی کارتر در رابطه با مسائل بینالمللی اعطا میشود.