پارانویای قدرت
آرشیو
چکیده
متن
کاسترو نمونه واقعی یک انقلابی آرمانخواه است که قدرت، آرمانهایش را تباه کرد و بر توهم بیمارگونهاش افزود. کاسترو به همان میزان که قدرت خویش را افزون دید، از واقعگرایی در اقدامات و گفتههایش دور شد به گونهای که سالها است تصویر زندگی اجتماعی- سیاسی مردم کوبا، تصویری کاملا متفاوت از آن چیزی است که او میبیند و به زبان میآورد
چندسالی پیشتر در کنفرانسی مطبوعاتی که به مناسبت دیدار پوتین از کوبا در جریان بود، خبرنگاری، فیدل کاسترو را با پرسشی چنین خطاب قرار داد که:« کوبا در عصر پس از کاسترو چگونه خواهد بود؟» پرسش، نگاه پرسشگر کاسترو را ازپی آورد که از خبرنگار میپرسید:«شما میپرسید که من کی میمیرم؟ اینقدر عجله نداشته باشید. اصلا عصر بعد از کاسترو در کار نخواهد بود!» بله! فیدل کاسترو آنقدر به نفوذ آرمانهای انقلاب کوبا در زندگی مردم سرزمینش ایمان دارد که نه کشتیهای پر از کوباییهای خسته از انقلاب را میبیند که راه فرار از جزیره گزیدهاند و نه از افزون شدن تعداد مخالفان و منتقدانش، نگرانی به دل راه میدهد که در مرام و مشرب انقلابی او، خائنین یا با برگزیدن راه فرار خود را نابود میکنند یا توسط دستگاه حکومت او نابود میشوند.
به همین سادگی! کاسترو نمونه واقعی یک انقلابی آرمانخواه است که قدرت، آرمانهایش را تباه کرد و بر توهم بیمارگونهاش افزود. کاسترو به همان میزان که قدرت خویش را افزون دید، از واقعگرایی در اقدامات و گفتههایش دور شد به گونهای که سالهاست تصویر زندگی اجتماعی ـ سیاسی مردم کوبا، تصویری کاملا متفاوت از آن چیزی است که او میبیند و به زبان میآورد. کاسترو از پشت دریچه توهم، نه واقعیت را که آنچه خود واقعیت میپندارد را مینگرد و مردم سرزمیناش با حقایق تلخی دست و پنجه نرم میکنند که او را توان نظارهاش نیست.
ماریو بارگاسیوسا، نویسنده شهیر آمریکای لاتین در رمان «سوربز» تصویری ماندگار از آخرین روزهای زندگی رافائل تروخیو، دیکتاتور دومینیکن ارائه میدهد. یوسا به گونهای ماندگار، پیرمردی پارانوئیدی را به تصویر میکشد که در دنیای ساختگی توهم خویش، تنها یک دلمشغولی دارد: خوشگذرانی و نابود کردن خائنین. نزدیکان دیکتاتور هریک روزی را انتظار میکشند که باانگشت نشانه تروخیو، خائن نام گیرند و در مزرعه تمساح رییس بزرگ، با زندگی وداع گویند. ژنرال رافائل تروخیو، البته در توهم قدرت خود بیشتر فرو میرفت وقتی که شهروندانی مسحور و خوابزده را در دیدارهای عمومی میدید. شهروندانی که نفرت از چهره پس میزدند و با نفس حبس شده در سینه عبور او را به نظاره مینشستند تا او در این نظاره، عظمت و بزرگی خویش را افزون بیند و توانایی این نداشته باشد که ترس نهفته درپس این نمایش احترام و ابراز علاقه عمومی را شاهد باشد.
تروخیو در دوران حکمرانی بر دومینیکن، خویش را خداوندگار مردمان این سرزمین میدانست و در طول این سالها تنها یک تصور او را آزار میداد؛ تصور مرگ به دست دشمنان و نهایتا کاهش اقتدار خود. او آنچنان مجذوب قدرت و تواناییهای خود بود که برای مرگ در ذهن خود، جایی باز نکرده بود و همین ترس از مرگ بود که سنگدلی او را افزون میکرد و دایره دوستان و همراهان حکومتش را کاستی میبخشید. طنز روزگار اینجاست که تروخیو سرانجام نه به مرگی طبیعی که به دست مخالفان حکومتاش کشته شد تا تابو اقتدار او نیز اینگونه شکسته شده باشد. به این ترتیب ترس و توهم او صورتی حقیقی به خود گرفت و در نهایت هم دیکتاتور را توانی برای مقابله با شهامت و نفرت شهروندان باقی نماند؛ شهامت و نفرتی که ژنرال هیچگاه در سایه توهم قدرتی که دچارش بود، نتوانست ببیند.
توهم همراه همیشگی سیاستمردانی است که متاثر از رای و اراده شهروندان نیستند، همانهایی که ترس نهفته در چهره مردم تحت سلطه را نمیبینند و مخالفخوانیها را به دشمن خارجی نسبت میدهند و مخالفان داخلی را آنگاه که در مقابل خویش ایستاده میبینند، انگشت حیرت به دندان میگزند و در تحلیل وقایع ناتوان میمانند. توهم آفت قدرت بدون پشتوانه است. توهم بیماری آنانی است که قادر نیستند درک صحیحی از میزان قدرت و ارزش موقعیت خویش در صحنه بازی- داخلی و خارجی- داشته باشند.
اینچنین است که اغلب تناقضی بزرگ در ذهن و عمل چنین سیاستمردانی شکل میگیرد. آنها از یکسو بر قدرت افزون خویش مینازند و از دیگر سو، با واهمه صدمه خوردن از دشمنان روزها ازپی هم میگذرانند و سرانجام هم مقهور همین توهم خویش میشوند، چه آنکه توهم، آنها را رهنمون دنیایی خیالی و رویایی میکند و فاجعه آنگاهی اتفاق میافتد که وقوع حوادث واقعی،تصویرهای دنیایی خیالی و وهمآلود را نقش برآب میکند.
چندسالی پیشتر در کنفرانسی مطبوعاتی که به مناسبت دیدار پوتین از کوبا در جریان بود، خبرنگاری، فیدل کاسترو را با پرسشی چنین خطاب قرار داد که:« کوبا در عصر پس از کاسترو چگونه خواهد بود؟» پرسش، نگاه پرسشگر کاسترو را ازپی آورد که از خبرنگار میپرسید:«شما میپرسید که من کی میمیرم؟ اینقدر عجله نداشته باشید. اصلا عصر بعد از کاسترو در کار نخواهد بود!» بله! فیدل کاسترو آنقدر به نفوذ آرمانهای انقلاب کوبا در زندگی مردم سرزمینش ایمان دارد که نه کشتیهای پر از کوباییهای خسته از انقلاب را میبیند که راه فرار از جزیره گزیدهاند و نه از افزون شدن تعداد مخالفان و منتقدانش، نگرانی به دل راه میدهد که در مرام و مشرب انقلابی او، خائنین یا با برگزیدن راه فرار خود را نابود میکنند یا توسط دستگاه حکومت او نابود میشوند.
به همین سادگی! کاسترو نمونه واقعی یک انقلابی آرمانخواه است که قدرت، آرمانهایش را تباه کرد و بر توهم بیمارگونهاش افزود. کاسترو به همان میزان که قدرت خویش را افزون دید، از واقعگرایی در اقدامات و گفتههایش دور شد به گونهای که سالهاست تصویر زندگی اجتماعی ـ سیاسی مردم کوبا، تصویری کاملا متفاوت از آن چیزی است که او میبیند و به زبان میآورد. کاسترو از پشت دریچه توهم، نه واقعیت را که آنچه خود واقعیت میپندارد را مینگرد و مردم سرزمیناش با حقایق تلخی دست و پنجه نرم میکنند که او را توان نظارهاش نیست.
ماریو بارگاسیوسا، نویسنده شهیر آمریکای لاتین در رمان «سوربز» تصویری ماندگار از آخرین روزهای زندگی رافائل تروخیو، دیکتاتور دومینیکن ارائه میدهد. یوسا به گونهای ماندگار، پیرمردی پارانوئیدی را به تصویر میکشد که در دنیای ساختگی توهم خویش، تنها یک دلمشغولی دارد: خوشگذرانی و نابود کردن خائنین. نزدیکان دیکتاتور هریک روزی را انتظار میکشند که باانگشت نشانه تروخیو، خائن نام گیرند و در مزرعه تمساح رییس بزرگ، با زندگی وداع گویند. ژنرال رافائل تروخیو، البته در توهم قدرت خود بیشتر فرو میرفت وقتی که شهروندانی مسحور و خوابزده را در دیدارهای عمومی میدید. شهروندانی که نفرت از چهره پس میزدند و با نفس حبس شده در سینه عبور او را به نظاره مینشستند تا او در این نظاره، عظمت و بزرگی خویش را افزون بیند و توانایی این نداشته باشد که ترس نهفته درپس این نمایش احترام و ابراز علاقه عمومی را شاهد باشد.
تروخیو در دوران حکمرانی بر دومینیکن، خویش را خداوندگار مردمان این سرزمین میدانست و در طول این سالها تنها یک تصور او را آزار میداد؛ تصور مرگ به دست دشمنان و نهایتا کاهش اقتدار خود. او آنچنان مجذوب قدرت و تواناییهای خود بود که برای مرگ در ذهن خود، جایی باز نکرده بود و همین ترس از مرگ بود که سنگدلی او را افزون میکرد و دایره دوستان و همراهان حکومتش را کاستی میبخشید. طنز روزگار اینجاست که تروخیو سرانجام نه به مرگی طبیعی که به دست مخالفان حکومتاش کشته شد تا تابو اقتدار او نیز اینگونه شکسته شده باشد. به این ترتیب ترس و توهم او صورتی حقیقی به خود گرفت و در نهایت هم دیکتاتور را توانی برای مقابله با شهامت و نفرت شهروندان باقی نماند؛ شهامت و نفرتی که ژنرال هیچگاه در سایه توهم قدرتی که دچارش بود، نتوانست ببیند.
توهم همراه همیشگی سیاستمردانی است که متاثر از رای و اراده شهروندان نیستند، همانهایی که ترس نهفته در چهره مردم تحت سلطه را نمیبینند و مخالفخوانیها را به دشمن خارجی نسبت میدهند و مخالفان داخلی را آنگاه که در مقابل خویش ایستاده میبینند، انگشت حیرت به دندان میگزند و در تحلیل وقایع ناتوان میمانند. توهم آفت قدرت بدون پشتوانه است. توهم بیماری آنانی است که قادر نیستند درک صحیحی از میزان قدرت و ارزش موقعیت خویش در صحنه بازی- داخلی و خارجی- داشته باشند.
اینچنین است که اغلب تناقضی بزرگ در ذهن و عمل چنین سیاستمردانی شکل میگیرد. آنها از یکسو بر قدرت افزون خویش مینازند و از دیگر سو، با واهمه صدمه خوردن از دشمنان روزها ازپی هم میگذرانند و سرانجام هم مقهور همین توهم خویش میشوند، چه آنکه توهم، آنها را رهنمون دنیایی خیالی و رویایی میکند و فاجعه آنگاهی اتفاق میافتد که وقوع حوادث واقعی،تصویرهای دنیایی خیالی و وهمآلود را نقش برآب میکند.