روایتی از خشونت عریان و جنگهای داخلی در کلمبیا
آرشیو
چکیده
متن
نام کشور، با خشونت عریان و فساد حکومتی پیوند خورده است. «کلمبیزه کردن»، یعنی رسوخ تبهکاری سازمانیافته در نهادهای حکومتی، یعنی فروریختن مرزهای دنیای سیاست با دنیای جنایت. در آمریکای لاتین هرگاه سیاستمداری، نویسندهای یا جامعهشناسی، میخواهد از فرهنگ خشونت صحبت کند، دستها را به یک سمت نشانه میگیرد، چراکه نمونه زنده «کلمبیزه کردن» در کلمبیا نمایان است. اینجا فرهنگ کشتن ریشه دوانده است. سیاهه رهبران، وزیران، قضات و افسرانی که به قتل رسیدهاند، بسیار دراز است، اصلا کشتن نامزدهای ریاست جمهوری در کلمبیا برای خود تاریخچهای مجزا دارد. پس برای سیاستمدارشدن در سرزمین گرد سفید- کوکائین- یا باید دل شیر داشت یا باید تشنه خشونت بود؛ راه سومیهنوز وجود ندارد.
اینجا نامزدان ریاستجمهوری، اگر از سوءقصد جان به دربرند، برای خاموش کردن شعلههای خشونت، شعارهایی خشن سر میدهند. کلمبیا اگر چه به ظاهر قدیمیترین کشور دموکرات آمریکاست اما به ندرت چشم بر صلح وعدالت گشوده است. این کشور قریب دویست سال است که جنگی داخلی را تجربه میکند؛ در اینجا، گویی خدایان «اینکا» مقدر کردهاند که پایانی بر جنگ نباشد. با این همه کلمبیا اما کشور اولین تجربهها در آمریکای لاتین است. سیمون بولیوار سالها قبل، در 1820 بر مسند نخستین رئیسجمهوری کلمبیای بزرگ (شامل کلمبیا، ونزوئلا، اکوادور و گرانادای امروز) تکیه زد تا کشورهای همسایه بر دموکراسی کلمبیایی حسرت خورند و خیلی پیشتر از آنکه فیدل کاسترو و چه گوارا جامه پارتیزانی برتن کنند، «مانوئل مارولاندو»ی کلمبیایی جنبش پارتیزانی دهقانان لیبرال را صورتی عینی بخشید.
اولین تجربهها اما هیچگاه به کار مردم کلمبیا نیامد، اگرچه نویسنده بزرگ کلمبیایی، «گابریل گارسیا مارکز» را ایدههای بیشمار برای خلق شخصیتهایی داستانی بخشید. شخصیتهایی که هریک نمونهای حقیقی در صحنه تابلو سیاه و سفید سیاست و خشونت کلمبیا داشتند.پس اکنون نیز باید گویاترین تصویر از صحنه داخلی کلمبیا را از زبان مارکز شنید، آنگاهی که زادگاه خود را روایتی چنین به یادگار میگذارد: «حیات کشور به وسیله فساد و ارتشا به انحراف کشانده شد، وضعیت خاص جوامعی که موریانه جنگ مداوم، آنها را رو به تحلیل میبرد.»
در صحنه سیاسی کلمبیا از دیرباز نقشهای اصلی را دو حزب بازی کردهاند؛ «حزب محافظهکار و حزب لیبرال». دو حزبی که البته هریک دهقانهای خودشان را داشتند. محافظهکاران و لیبرالها اما تمایل بیشتری به جنگهای قبیلهای نشان دادند و تلاش برای استقرار قانون را به فراموشخانه سپردند. هر دو حزب خیلی زود تمایلات سرکوبگرانه خود را بروز دادند و هر دو نیز خشونت سازمانیافته را در ذهن هوادارانشان نهادینه کردند. جالب اما اینجاست که در کلمبیا هواداران به احزاب نمیپیوندند بلکه در احزاب متولد میشوند؛ گویی مذهب مردم این سرزمین، مرام و مسلک حزبی است که از پدر برای پسر به ارث میرسد.
اما از سالهای 1850 به بعد بود که رقابت و خشونت همزاد فعالیتهای سیاسی لیبرالها و محافظهکارهای کلمبیایی شد و جنگهای داخلی، تاریخ معاصر کلمبیا را فصلبندی کرد. جنگ هزارروزه در سالهای پایانی دهه 1890 و نیز جنگهای 1948 نمونههایی از خشونتطلبی نافرجام کلمبیاییهاست. این جنگها، به واقع نادرترین نمونههای تاریخی بودند که در آنها مبنای کشتارهای انسانی نه تعلقات ملی ، نژادی و مذهبی که تنها اختلافات سیاسی بود و بس.
در صحنه جنگهای داخلی کلمبیا تنها لیبرالها و محافظهکاران نبودند که سلاح دست گرفتند که «مارولاندو» انقلابی نیز اسلحه برداشت تا آرمانهای مارکسیستی پارتیزانها یعنی اصلاحات ارضی و انقلاب سوسیالیستی را در کلمبیا محقق کند. پارتیزانهای کلمبیایی به پیروزی انقلاب پارتیزانی در کوبا چشم داشتند غافل از اینکه کلمبیا با کوبا تفاوتی ماهوی دارد و اگر در کوبا پارتیزانها موفق شده بودند از آن روی بود که دیکتاتوری باتیستا تمام راهها را بسته بود. حال آنکه کلمبیا اگرچه کشور خشونت بود اما با رقابت وداع نگفته بود و این مساله پاشنه آشیل پارتیزانهای جوان بود. بدین ترتیب در کلمبیا انقلاب نشد اما پارتیزانها باقی ماندند و در کنار لیبرالها و محافظهکاران، گروه سومیرا شکل دادند تا ضلع سوم مثلث خشونت در این کشور آمریکای لاتین تکمیل شود.
تا اینجای کار اما دنیای خشونت درکلمبیا پیچیده و تودرتو نبود، اما گرد سفید که به میدان منازعات وارد شد، مناسبات نیز برهم ریخت. تقاضای جهانی و بالا رفتن قیمت کوکائین در دهه هفتاد، هزاران خرده تاجر را روانه جنگل کرد و آنها بودند که راهزنی، سرقت، کلاهبرداری و رشوه و قتل را در روستاها و شهرها به نمایش گذاشتند و در صحنه جنگ داخلی کلمبیا پدیدهای به نام «مافیا» را برساختند. تردید پارتیزانها، به عنوان حاکمان بلامنازع جنگلها در برخورد با قاچاقچیان کوکا که آنها نیز جنگل را منزل خود ساخته بودند، بی نظمیجدیدی را حاکم کرد. پارتیزانها مامور نظم جنگلها بودند و به روسای باندهای مافیایی اجازه نمیدادند که برای حفاظت از خود، گروههای مسلح محلی داشته باشند.
بدین ترتیب بود که معاملهای شکل گرفت و سران مافیا به سران پارتیزانها در ازای تامین امنیت، مالیات میپرداختند. توافق میان پارتیزانهای انقلابی( که دیگر فارک نامیده میشدند) و قاچاقچیان کوکائین ( رهبران باندهای مافیایی) اما در دهه 90 به هم خورد و ارتش مجال حمله به کارتلها را یافت. این جا بود که مافیا نیز فرصت را مغتنم شمرد و پدیدهای جدید را به صحنه مبارزات داخلی کلمبیا وارد کرد؛ ارتش خصوصی.
خشونت ، با حضور مافیا بود که دیگر نه یک «زیرفرهنگ» که خود، فرهنگ مبارزه در کلمبیا شد. کوکائین شکل مبارزه سیاسی در این کشور آمریکای لاتین را برهم ریخت. جبهه جنگ چنان گسترده شد، که تمییز دوست و دشمن دیگر به آسانی امکان پذیر نبود. پارتیزانها علیه دولت و مافیا، ارتش علیه مافیا و پارتیزانها، سیاستمداران علیه یکی و با دیگری، و از آن پس زندگی روزانه کلمبیا اگرچه پیچیده اما هر روز تکرار شد. لوییس کارلوس گالان، نامزد ریاست جمهوری را که میخواست با فساد و تجارت مواد مبارزه کند، «پابلو اسکوبار» پرآوازهترین گانگستر قرن بیستم فرمان مرگ داد تا سیاستمداران را براین حقیقت آگاه کند که برای حضور در قدرت سیاسی نمیتوان چشم بر مافیا بست. به این ترتیب «اسکوبار» پسربچه فقیری که پیشترها از فروش سنگ قبرهای دزدی روزگار میگذراند، به گاه جوانی شغلی دیگر اختیار کرد: «فروختن مرگ».
روسایجمهور در حضورش میلرزیدند و پسربچههای فقیر کلمبیایی او را همچون خدایی نجاتبخش میپرستیدند. تصویری که مارکز به شیوایی در «گزارش یک آدم ربایی» از اسکوبار به یادگار گذاشته است:« در محلههای فقیر با تصویر او محراب برپا میداشتند و دربرابر آن شمع میافروختند. و اینکه باور داشتند معجزه میکند. هیچ کلمبیایی در طول تاریخ نتوانسته بود با چنین استعدادی افکار عمومی را آلت دست قرار دهد و از آن بهره ببرد. مخربترین خصلت فردی او فقدان کامل تفاوتگذاری میان خیر و شر بود.» با همه اینها، خشونت اما تنها در انحصار اسکوبار نبود که در کلمبیا هر طبقه و دستهای برای خود گروه مسلح داشت و دارد که اگر چنین نبود پابلو اسکوبار شاید هیچگاه هدف مسلسل قرار نمیگرفت و مرگ را خود تجربه نمیکرد.
اکنون نیز – وبنابرچنین پیشینهای- روسای جمهور جمهوری کلمبیا خشونت را با خشونت بیشتر چاره میکنند، همچنانکه چریکهای فارک( پارتیزانهای مارکسیست) نیز آدمربایی و راهزنی را تنها راهکار خلع سلاح ارتش درمقابل خود میدانند. برای پارتیزانهای فارک عصیان یعنی زندگی و تسلیم یعنی مرگ. کلمبیا هیچگاه همچون دیگر کشورهای همسایه دیکتاتوریهای وحشت زای نظامی را تجربه نکرد و پارتیزانهای انقلابی به حکومت نرسیدند تا کلمبیا شبیه هیچ کدام از کشورهای منطقه نباشد. تجربه کلمبیا خاص این کشور است؛ تجربهای آمیخته از خشونت و خیانت .
اینجا نامزدان ریاستجمهوری، اگر از سوءقصد جان به دربرند، برای خاموش کردن شعلههای خشونت، شعارهایی خشن سر میدهند. کلمبیا اگر چه به ظاهر قدیمیترین کشور دموکرات آمریکاست اما به ندرت چشم بر صلح وعدالت گشوده است. این کشور قریب دویست سال است که جنگی داخلی را تجربه میکند؛ در اینجا، گویی خدایان «اینکا» مقدر کردهاند که پایانی بر جنگ نباشد. با این همه کلمبیا اما کشور اولین تجربهها در آمریکای لاتین است. سیمون بولیوار سالها قبل، در 1820 بر مسند نخستین رئیسجمهوری کلمبیای بزرگ (شامل کلمبیا، ونزوئلا، اکوادور و گرانادای امروز) تکیه زد تا کشورهای همسایه بر دموکراسی کلمبیایی حسرت خورند و خیلی پیشتر از آنکه فیدل کاسترو و چه گوارا جامه پارتیزانی برتن کنند، «مانوئل مارولاندو»ی کلمبیایی جنبش پارتیزانی دهقانان لیبرال را صورتی عینی بخشید.
اولین تجربهها اما هیچگاه به کار مردم کلمبیا نیامد، اگرچه نویسنده بزرگ کلمبیایی، «گابریل گارسیا مارکز» را ایدههای بیشمار برای خلق شخصیتهایی داستانی بخشید. شخصیتهایی که هریک نمونهای حقیقی در صحنه تابلو سیاه و سفید سیاست و خشونت کلمبیا داشتند.پس اکنون نیز باید گویاترین تصویر از صحنه داخلی کلمبیا را از زبان مارکز شنید، آنگاهی که زادگاه خود را روایتی چنین به یادگار میگذارد: «حیات کشور به وسیله فساد و ارتشا به انحراف کشانده شد، وضعیت خاص جوامعی که موریانه جنگ مداوم، آنها را رو به تحلیل میبرد.»
در صحنه سیاسی کلمبیا از دیرباز نقشهای اصلی را دو حزب بازی کردهاند؛ «حزب محافظهکار و حزب لیبرال». دو حزبی که البته هریک دهقانهای خودشان را داشتند. محافظهکاران و لیبرالها اما تمایل بیشتری به جنگهای قبیلهای نشان دادند و تلاش برای استقرار قانون را به فراموشخانه سپردند. هر دو حزب خیلی زود تمایلات سرکوبگرانه خود را بروز دادند و هر دو نیز خشونت سازمانیافته را در ذهن هوادارانشان نهادینه کردند. جالب اما اینجاست که در کلمبیا هواداران به احزاب نمیپیوندند بلکه در احزاب متولد میشوند؛ گویی مذهب مردم این سرزمین، مرام و مسلک حزبی است که از پدر برای پسر به ارث میرسد.
اما از سالهای 1850 به بعد بود که رقابت و خشونت همزاد فعالیتهای سیاسی لیبرالها و محافظهکارهای کلمبیایی شد و جنگهای داخلی، تاریخ معاصر کلمبیا را فصلبندی کرد. جنگ هزارروزه در سالهای پایانی دهه 1890 و نیز جنگهای 1948 نمونههایی از خشونتطلبی نافرجام کلمبیاییهاست. این جنگها، به واقع نادرترین نمونههای تاریخی بودند که در آنها مبنای کشتارهای انسانی نه تعلقات ملی ، نژادی و مذهبی که تنها اختلافات سیاسی بود و بس.
در صحنه جنگهای داخلی کلمبیا تنها لیبرالها و محافظهکاران نبودند که سلاح دست گرفتند که «مارولاندو» انقلابی نیز اسلحه برداشت تا آرمانهای مارکسیستی پارتیزانها یعنی اصلاحات ارضی و انقلاب سوسیالیستی را در کلمبیا محقق کند. پارتیزانهای کلمبیایی به پیروزی انقلاب پارتیزانی در کوبا چشم داشتند غافل از اینکه کلمبیا با کوبا تفاوتی ماهوی دارد و اگر در کوبا پارتیزانها موفق شده بودند از آن روی بود که دیکتاتوری باتیستا تمام راهها را بسته بود. حال آنکه کلمبیا اگرچه کشور خشونت بود اما با رقابت وداع نگفته بود و این مساله پاشنه آشیل پارتیزانهای جوان بود. بدین ترتیب در کلمبیا انقلاب نشد اما پارتیزانها باقی ماندند و در کنار لیبرالها و محافظهکاران، گروه سومیرا شکل دادند تا ضلع سوم مثلث خشونت در این کشور آمریکای لاتین تکمیل شود.
تا اینجای کار اما دنیای خشونت درکلمبیا پیچیده و تودرتو نبود، اما گرد سفید که به میدان منازعات وارد شد، مناسبات نیز برهم ریخت. تقاضای جهانی و بالا رفتن قیمت کوکائین در دهه هفتاد، هزاران خرده تاجر را روانه جنگل کرد و آنها بودند که راهزنی، سرقت، کلاهبرداری و رشوه و قتل را در روستاها و شهرها به نمایش گذاشتند و در صحنه جنگ داخلی کلمبیا پدیدهای به نام «مافیا» را برساختند. تردید پارتیزانها، به عنوان حاکمان بلامنازع جنگلها در برخورد با قاچاقچیان کوکا که آنها نیز جنگل را منزل خود ساخته بودند، بی نظمیجدیدی را حاکم کرد. پارتیزانها مامور نظم جنگلها بودند و به روسای باندهای مافیایی اجازه نمیدادند که برای حفاظت از خود، گروههای مسلح محلی داشته باشند.
بدین ترتیب بود که معاملهای شکل گرفت و سران مافیا به سران پارتیزانها در ازای تامین امنیت، مالیات میپرداختند. توافق میان پارتیزانهای انقلابی( که دیگر فارک نامیده میشدند) و قاچاقچیان کوکائین ( رهبران باندهای مافیایی) اما در دهه 90 به هم خورد و ارتش مجال حمله به کارتلها را یافت. این جا بود که مافیا نیز فرصت را مغتنم شمرد و پدیدهای جدید را به صحنه مبارزات داخلی کلمبیا وارد کرد؛ ارتش خصوصی.
خشونت ، با حضور مافیا بود که دیگر نه یک «زیرفرهنگ» که خود، فرهنگ مبارزه در کلمبیا شد. کوکائین شکل مبارزه سیاسی در این کشور آمریکای لاتین را برهم ریخت. جبهه جنگ چنان گسترده شد، که تمییز دوست و دشمن دیگر به آسانی امکان پذیر نبود. پارتیزانها علیه دولت و مافیا، ارتش علیه مافیا و پارتیزانها، سیاستمداران علیه یکی و با دیگری، و از آن پس زندگی روزانه کلمبیا اگرچه پیچیده اما هر روز تکرار شد. لوییس کارلوس گالان، نامزد ریاست جمهوری را که میخواست با فساد و تجارت مواد مبارزه کند، «پابلو اسکوبار» پرآوازهترین گانگستر قرن بیستم فرمان مرگ داد تا سیاستمداران را براین حقیقت آگاه کند که برای حضور در قدرت سیاسی نمیتوان چشم بر مافیا بست. به این ترتیب «اسکوبار» پسربچه فقیری که پیشترها از فروش سنگ قبرهای دزدی روزگار میگذراند، به گاه جوانی شغلی دیگر اختیار کرد: «فروختن مرگ».
روسایجمهور در حضورش میلرزیدند و پسربچههای فقیر کلمبیایی او را همچون خدایی نجاتبخش میپرستیدند. تصویری که مارکز به شیوایی در «گزارش یک آدم ربایی» از اسکوبار به یادگار گذاشته است:« در محلههای فقیر با تصویر او محراب برپا میداشتند و دربرابر آن شمع میافروختند. و اینکه باور داشتند معجزه میکند. هیچ کلمبیایی در طول تاریخ نتوانسته بود با چنین استعدادی افکار عمومی را آلت دست قرار دهد و از آن بهره ببرد. مخربترین خصلت فردی او فقدان کامل تفاوتگذاری میان خیر و شر بود.» با همه اینها، خشونت اما تنها در انحصار اسکوبار نبود که در کلمبیا هر طبقه و دستهای برای خود گروه مسلح داشت و دارد که اگر چنین نبود پابلو اسکوبار شاید هیچگاه هدف مسلسل قرار نمیگرفت و مرگ را خود تجربه نمیکرد.
اکنون نیز – وبنابرچنین پیشینهای- روسای جمهور جمهوری کلمبیا خشونت را با خشونت بیشتر چاره میکنند، همچنانکه چریکهای فارک( پارتیزانهای مارکسیست) نیز آدمربایی و راهزنی را تنها راهکار خلع سلاح ارتش درمقابل خود میدانند. برای پارتیزانهای فارک عصیان یعنی زندگی و تسلیم یعنی مرگ. کلمبیا هیچگاه همچون دیگر کشورهای همسایه دیکتاتوریهای وحشت زای نظامی را تجربه نکرد و پارتیزانهای انقلابی به حکومت نرسیدند تا کلمبیا شبیه هیچ کدام از کشورهای منطقه نباشد. تجربه کلمبیا خاص این کشور است؛ تجربهای آمیخته از خشونت و خیانت .