ولاء امامت
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
امامت و بشریت، همزاد یکدیگرند.نه امامتبدون بشریت قابل تحقق استو نه بشریتبدون امامت.
منشا جدائىناپذیرى آنها دو چیز است: یکى نقصان انسان و دیگرى کمالپذیرى وقابلبیت او براى رشد و تعالى و ارتقاء.
اگر موجودى از آغاز، کامل خلق شده و هرچه براى او ممکن بوده به مرحله فعلیت وتحقق رسیده، نیازى به راهنما و مربى و پیشوا و امام ندارد. به همین جهت است کهدر عالم فرشتگان نهاد امامت و ولایت جایگاهى ندارد. چرا که براى آنها سیر ارادىو اختیارى از قوه به فعل و از کمال به نقص، مطرح نیست.
اگر موجودى از آغاز، کامل خلق نشده، ولى استعداد کمالپذیرى دارد و مىتواند بهمراحلى از کمال که در پیشرو دارد، نائل گردد، باید در مسابقه و تکاپوىکمالپذیرى شرکت جوید; تا به فعلیت و کمال برسد.
اینگونه موجودات بر دو دستهاند: دستهاى بهطور طبیعى و غریزى از نقص به کمال واز قوه به فعل مىرسند. اینها نیاز به مربى و راهنما و رهبر ندارند. بلکه باهدایت تکوینى الهى مسیر خود را طى مىکنند و به سر منزل مقصود مىرسند. مانندحیوانات.
در عالم طبیعت، نباتات و حیوانات کمالپذیرند و باید از نقص به کمال و از قوهبه فعلیتبرسند. ولى تکاپوى آنها در سیر به سوى کمال، ارادى و اختیارى نیست وبه همین جهت است که همان هدایت تکوینى الهى براى استکمال آنها کفایت مىکند.
دستهاى دیگر باید به اراده واختیار خود به کمال مطلوب نائل گردند. اینگونه موجودات، نیاز به پیشوا و رهبر و مربى و مقتدا دارند. مانند انسان.
زندگى انسان در عالم طبیعت، هم با حیوانات و نباتات وجه اشتراک دارد و هم وجهافتراق. آن بخش از کمالاتى که حیوان و نبات از راه هدایت تکوینى به دست مىآورند،براى انسان هم ممکن و لازم است. ولى انسان باید به هدایت تشریعى الهى به کمالاتىکه درخور اوست و نبات و حیوان را بدانها دسترسى نیست، نائل گردد.
ولاء امامت، بعد از نبوت، عهدهدار این هدایت است و هرگز تعطیلبردار نیست.
علت این است که انسان داراى دو جنبه بدنى و نفسانى است. از جنبه بدنى وجسمانى با موجودات عالم طبیعت و از جنبه نفسانى با موجودات مجرد اشتراک دارد.
موجود مجرد -چنانکه دیدیم- تکاملپذیر نیست، بلکه درهر درجهاى از کمال کهباشد، مىماند. نه از آن درجه تنزل مىکند و نه به سوى درجه بالاترى ارتقاء وتکامل مىیابد. انسان هم اگر تنها همان جوهر مجرد و عارى از تعلق جسمانى بود،تکامل نمىیافت و در همان درجهاى که بود، باقى مىماند. راز و رمز تعلق نفس بهبدن همین است که با حفظ کمالات اولیه خود، بتواند از خواص مادیت و جسمانیت نیزبرخوردار گردد و در نظام قوه و فعل، به کمالاتى که تحصیل آنها برایش امکانمىیابد، با کوشش و تلاش نائل گردد.
بنابراین، نفس قبل از تعلق به بدن، به وجود تجردى و جمعى خود در عالمى برترموجود بود و اگر در آنجا مىماند، به کمال برترى نائل نمىآمد. به گفته مولوى:
منبسط بودیم و یک گوهر همه بى سر و بىپا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب بى گره بودیم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایههاى کنگره
به همین جهت است که در حکمت متعالیه، جنبه نفسانیت نفس -که بهمعناى تعلق تدبیرى به بدن است- را حادث مىدانند و مىگویند : نفس، جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است. یعنى نفس از جهت نفسانیت و تعلق تدبیرى به بدن، حادث وجنبه روحانیت آن، همواره باقى است و به فناى بدن فانى نمىشود. این نظریه، بانظریه کسانى که نفس را حادث یا قدیم مىدانند، متفاوت است. این دو نظریه اخیر،به راه افراط یا تفریط، کشانیده شدهاند. چرا که یکى کلیت نفس را حادث و دیگرىکلیت نفس را قدیم مىداند. راه میانه و اعتدالى این است که نه کلیت نفس را قدیمو نه کلیت آن را حادث بدانیم.
این نظریه مىگوید: جنبه نفسانیت نفس -یعنى تعلق تدبیرى به بدن- به حدوث بدنحادث است. اما جنبه تجردى نفس یا به تعبیر دقیقتر، جنبه عقلانیت آن که به عالمىبرتر مربوط است، حدوث ندارد. چرا که کون و فساد و حدوث و زوال، به عالم طبیعتمربوط است، نه به عالم فوق طبیعت. موجودات عالم فوق طبیعت، یا به اراده ازلىخداوندى همواره بوده و هستند، یا هرگز نبوده و نیستند. آنجا نه جاى حدوث و زوالو کون و فساد و نه جاى تکامل و ارتقاء است. آنجا عالم ثبات و اینجا عالم تغیراست.
جنبه عقلانى نفس، اگر براى ابد در همان مرحله مىماند، هرگز نمىتوانستبه کمالاتدیگرى -علاوه بر آنچه داشت- نائل آید. نفس در آن مرحله، عقلانیت داشت، نه نفسانیتو به همین جهت تکامل هم نداشت. با یک سیر نزولى به اینجا آمد و تعلق تدبیرى بهبدن پیدا کرد و جنبه نفسانیت او حدوث یافت و بدون این که کون و فساد این عالمگریبانش را بگیرد، فرصت تکامل اختیارى پیدا کرد. فرصتى کامل و تمام، بدون هیچعیب و نقص. چرا که هم چراغ هدایت فطرى و عقلى فراراهش بود و هم چراغ هدایتتشریعى. او هم از هدایت درونى برخوردار بود و هم از هدایتبرونى. در هدایتبرونى یا تشریعى هم ارائه طریق و راهنمائى بود و هم ایصال به مقصود و مطلوب ورهبرى. نبوت براى ارائه طریق و امامتبراى ایصال به مقصود. یکى راهنما و دیگرىرهبر. گو اینکه احیانا نبوت و امامت در یکى جمع مىشود. چنان که به شهادت قرآن،ابراهیم با داشتن مقام نبوت و رسالت، به مقام امامت رسید. آن هم با گذراندنمراحلى از ابتلاء و امتحان و به ثبوت رسیدن قابلیت و لیاقت او (1) .
با این فرصت کامل و تمام، انسان مختار مىتواند به کمالاتى برسد که قبلا برایشنبوده و همین سیر به سوى کمال است که زندگى در این عالم را برایش معنىدار مىکندو ارزش مىبخشد.
اگر این سیر تکاملى نبود، زندگى در این جهان بىمعنى و بىارزش و بىاعتبار بودو بنابراین، باید قدر آن را شناخت.
آنان که به وظیفهشناسى و هدفشناسى توجه دارند، در فرصت طلائى زندگى این جهانحداکثر بهره را مىگیرند و هرگز به کارهاى عبث و بیهوده روى نمىآورند.
اینان باید الگوهاى کاملى در پیشرو داشته باشند که از آنها تبعیت کنند و ازنور دانش او بهره گیرند و او را مقتداى خود قرار دهند. چنان که امیرالمومنین(ع)در نامه خود به «عثمان بن حنیف» انصارى فرمود:
«الا و ان لکل ماموم اماما یقتدى به و یستضى بنور علمه» (2) .
«آگاه باشید هر مامومى را امامى است که به او اقتدا مىکند و به نور علم اوروشنى مىگیرد».
نه تنها آنهائى که در راه سعادت در تکاپو و تلاش هستند امام دارند، بلکهآنهائى که در سراشیبى سقوط و ضلالت افتادهاند نیز، براى خود الگو و امامى دارند.
بهترین مردم، امام حق و امام عدل و بدترین مردم، امام باطل و امام جور است.
هنگامى که مردم نزد آن بزرگوار اجتماع کردند و از کارهاى «عثمان» شکایتکردند و از حضرتش خواستند که با وى گفتگو کند و از او بخواهد که از کارهائى کهموجب عدم رضایت مردم است دستبردارد، نزد وى رفت و در ضمن سخنانى به او فرمود:
«فاعلم ان افضل عباد الله عندالله امام عادل هدى و هدى فاقام سنه معلومهو امات بدعه مجهوله و ان السنن لنیره لها اعلام و ان البدع لظاهره لها اعلام وان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه ماخوذه و احیى بدعهمتروکه» (3) .
«بدان که برترین بندگان خدا نزد او امامى است عادل که هدایتشده و هدایت کند.
راهبرى که سنت معلومى را بر پاى دارد و بدعت مجهولى را بمیراند. براى سنتها،علائمى روشن و براى بدعتها نشانههائى آشکار است و بدترین مردم نزد خدا امامى استستمکار که گمراه شده و دیگران به او گمراه شوند. امامى که سنت پذیرفته رابمیراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند».
همواره میان امامت و امت، کشش و کوشش لازم است. از سوى امام کشش و از سوى پیرواو، کوشش باید. نه امام سبتبه امتخود بىتفاوت است و نه امت مىتواند بدونکوشش و تلاش و تکاپو راه امام خود را دنبال کند و به سنخیتبا او دستیابد.
فرق نبوت و امامت
درست است که نبوت نیز در هدایت تشریعى انسان نقش دارد. ولىمیان نبوت و امامت فرق بارزى است. نقش نبوت، ارائه طریق و نشان دادن راه است;حال آن که نقش امامت، دستگیرى و رساندن به مقصود است. نبوت، براى راهنمائى وامامت، براى رهبرى است.
به همین جهت است که بعثت، تعطیلپذیر، ولى نصب امام و امامت، تعطیلناپذیر است.
تا زمانى که تشریع احکام و ارائه قوانین الهى به مرحله کمال نهائى نرسیده، بعثت انبیاء ادامه مىیابد. اما همین که به کمال نهائى رسید، نیازى به بعثت جدیدنخواهد بود. بابعثت و نبوت پیامبر گرامى اسلام(ص) ، بعثت و نبوت، اختتام یافته وبا وجود شریعت کامل و قابل انطباق بر همه شرائط و اوضاع و احوال زندگى بشر،نیازى به بعثت جدید نخواهد بود.
پیامبران، راه را به مردم نشان داده و آنچه باید به مردم بگویند، گفته وناگفتهاى باقى نگذاشتهاند. اگر آثار انبیاى سلف، بهطور کامل و تحریف نشده دردسترس نیست، ولى اثر محافظتشده و جاودانه پیامبر خاتم(ص) که محصول 23 سال وحىالهى است، باقى و در دسترس همگان است.
امروز تمام مردم دنیا مىتوانند از قرآن کریم و ترجمههاى مختلف و تفاسیرگوناگون آن، بهره گیرند و به وسیله این کتاب الهى، راه را از چاه بشناسند.
پیامبر اکرم(ص) در زمان حیات پربرکتخود، هم نقش تبیین وحى را بر عهده داشته وهم با امامتخود -که قطعا آن بزرگوار جامع امامت و نبوت، بلکه رسالتبوده است-الگو و رهبر و مقتداى مردم بوده است.
پس از او رهبرى امت و تبیین وحى بر عهده امامان معصوم: است. همین نقش امامتاست که تا قیام قیامتباید استمرار یابد و بدون آن، امت در وادى حیرت و ضلالت،سرگردان مىماند و هرگز راه به جائى نمىبرد.
نظرى به روایات
زندیقى از امام صادق(ع) مىپرسد که نبوت و رسالت انبیاء راچگونه اثبات کردهاید؟
حضرت ، با توجه دادن به حکمتخداوندى مىفرماید:
«ثبت ان له سفراء فى خلقه، یعبرون عنه الى خلقه و عباده و یدلونهم علىمصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى ترکه فنائهم فثبت الامرون والناهون عنالحکیم العلیم فى خلقه...» (4) .
«ثابتشد که براى خداوند سفیرانى در میان مردم است که پیام او را به مردممىرسانند و مردم را به مصالح و منافع و چیزهائى که در انجامش بقاى آنها و درترکش هلاک آنهاست، رهنمون مىشوند.
بنابراین، ثابتشد که از جانب خداوند حکیم دانا، امر کنندگان و نهى کنندگانىدر میان مردم باشند».
سپس فرمود:
«ثم ثبت ذلک فى کل دهر و زمان مما اتتبه الرسل و الانبیاء من الدلائل والبراهین، لکیلا تخلو ارض الله من حجه یکون معه علم یدل على صدق مقالته و جوازعدالته» (5) .
«سپس از دلائل و براهین فرستادگان و پیغمبران خدا، این مطلب در هر دورهاى بهثبوت رسید، تا زمین خدا از جتخالى نماند. همان که با او علامتى است که دلالتبرصدق گفتار و عدالتش مىکند».
قطعا جمله آخر، اشاره به تعطیلناپذیرى امامت تا قیام قیامت دارد.
در روایت دیگرى چنین آمده که «منصور بن حازم» مىگوید:
به محضر امام صادق(ع) عرض کردم که: خداوند برتر از این است که به وسیلهآفریدگانش شناخته شود. بلکه آفریدگان بدو شناخته مىشوند.
فرمود: راست گفتى.
عرض کردم: هرکس معرفت پیدا کند که پروردگارى دارد، سزاوار است معرفت پیدا کندکه او را خشنودى و خشمى است. و او خشنودى و خشم پروردگار خود را جز به وسیلهوحى یا فرستادهاى(از جانب خدا) نمىشناسد. هرکس به وحى الهى دسترسى ندارد، بایدپیامبران خدا را طلب کند. هنگامى که آنها را دیدار کند، به حجتبودن آنها معرفتپیدا مىکند و مىداند که طاعت آنها واجب است.
من به مردم گفتم: آیا مىدانید که پیامبر خدا(ص) حجتخدا بر خلق است؟ گفتند:
آرى.
گفتم: هنگامى که پیامبر خدا از دنیا رفت، چه کسى حجتخدا بر خلق است؟
گفتند: قرآن.
من در قرآن نگریستم، دیدم مرجئى (6) و قدرى (7) و زندیق (8) به آن، استدلال مىکنند،تا بر رقباى خود غالب گردند. دانستم که قرآن به تنهائى و بدون قیم (9) ، حجت نیست.
هرچه آن قیم درباره قرآن بگوید، حق است.
به آنها گفتم: چه کسى قیم قرآن است؟گفتند: ابن مسعود و عمر و حذیفه که عالمبه قرآن بودند.
گفتم: همه قرآن را مىدانستند؟
گفتند: نه.
هیچ کس نیافتم که گفته شود: همه قرآن را مىداند، جز على(ع). هرگاه چیزى مطرحمىشد. اولى و دومى و سومى مىگفتند: نمىدانیم. ولى این یکى مىگفت: مىدانم.
من شهادت مىدهم که على(ع) قیم قرآن و طاعتش واجب و بعد از پیامبر خدا(ص) حجتخدا بر مردم است و آن چه در باره قرآن فرموده، حق است.
حضرت صادق(ع) فرمود: خدایت رحمت کند (10) .
پىنوشتها:
1- «و اذ ابتلى ابرهیم ربه بکلمات فاتمهن قال انى جاعلک للناساماما»(البقره: 124).
2- نهجالبلاغه، نامه 45، چاپ رایزنى فرهنگى ایران در دمشق، ص 358.
3- نهجالبلاغه، (پیشین) خطبه 163، ص 192 و 193.
4- الکافى، ج1، ص 168، کتاب الحجه، باب الاضطرار الى الحجه، حدیث1.
5- همان مدرک.
6- مرجئى یکى از فرق اسلامى است که به اصالت ایمان معتقد است و به عمل، وقعىنمىنهد. این فرقه معتقد است که با وجود ایمان هیچ معصیتى ضرر نمىزند و با وجودکفر، هیچ طاعتى مفید نیست. مرجئه از ارجاء به معناى تاخیر است. وجه تسمیه آنهابه این نام این است که معتقدند خداوند کیفر معاصى را به تاخیر انداخته یا اینکه عمل را از نیت، به حسب رتبه موخر مىدارند یا به خاطر موخر داشتن مقامامیرالمومنین است.
7- قدرى گاهى به جبرى و گاهى به تفویضى گفته مىشود. پیروان جبر و پیروانتفویض یکدیگر را به قدرى بودن متهم مىکردند. چرا که پیامبر اکرم(ص) فرمودهبود:«القدرى مجوسى هذه الامه».
8- زندیق به معناى کسى که نفى وجود خداوند مىکند یا به معناى ثنوى.
9- قیم القوم من یسوس امرهم و یقومهم (کتاب العین از خلیل بن احمد فراهیدى:قوم). قیم قوم، یعنى کسى که به سیاست و تدبیر امور آنها مىپردازد و آنها را برسر پا نگاه مىدارد. در اینجا منظور از قیم قرآن کسى است که قیام به امر قرآنکند و ظاهر و باطن و مجمل و موول و محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن را به وحىیا الهام یا تعلیم پیامبر بداند.
10- الکافى، ج1، ص 169(پیشین) حدیث2.
منشا جدائىناپذیرى آنها دو چیز است: یکى نقصان انسان و دیگرى کمالپذیرى وقابلبیت او براى رشد و تعالى و ارتقاء.
اگر موجودى از آغاز، کامل خلق شده و هرچه براى او ممکن بوده به مرحله فعلیت وتحقق رسیده، نیازى به راهنما و مربى و پیشوا و امام ندارد. به همین جهت است کهدر عالم فرشتگان نهاد امامت و ولایت جایگاهى ندارد. چرا که براى آنها سیر ارادىو اختیارى از قوه به فعل و از کمال به نقص، مطرح نیست.
اگر موجودى از آغاز، کامل خلق نشده، ولى استعداد کمالپذیرى دارد و مىتواند بهمراحلى از کمال که در پیشرو دارد، نائل گردد، باید در مسابقه و تکاپوىکمالپذیرى شرکت جوید; تا به فعلیت و کمال برسد.
اینگونه موجودات بر دو دستهاند: دستهاى بهطور طبیعى و غریزى از نقص به کمال واز قوه به فعل مىرسند. اینها نیاز به مربى و راهنما و رهبر ندارند. بلکه باهدایت تکوینى الهى مسیر خود را طى مىکنند و به سر منزل مقصود مىرسند. مانندحیوانات.
در عالم طبیعت، نباتات و حیوانات کمالپذیرند و باید از نقص به کمال و از قوهبه فعلیتبرسند. ولى تکاپوى آنها در سیر به سوى کمال، ارادى و اختیارى نیست وبه همین جهت است که همان هدایت تکوینى الهى براى استکمال آنها کفایت مىکند.
دستهاى دیگر باید به اراده واختیار خود به کمال مطلوب نائل گردند. اینگونه موجودات، نیاز به پیشوا و رهبر و مربى و مقتدا دارند. مانند انسان.
زندگى انسان در عالم طبیعت، هم با حیوانات و نباتات وجه اشتراک دارد و هم وجهافتراق. آن بخش از کمالاتى که حیوان و نبات از راه هدایت تکوینى به دست مىآورند،براى انسان هم ممکن و لازم است. ولى انسان باید به هدایت تشریعى الهى به کمالاتىکه درخور اوست و نبات و حیوان را بدانها دسترسى نیست، نائل گردد.
ولاء امامت، بعد از نبوت، عهدهدار این هدایت است و هرگز تعطیلبردار نیست.
علت این است که انسان داراى دو جنبه بدنى و نفسانى است. از جنبه بدنى وجسمانى با موجودات عالم طبیعت و از جنبه نفسانى با موجودات مجرد اشتراک دارد.
موجود مجرد -چنانکه دیدیم- تکاملپذیر نیست، بلکه درهر درجهاى از کمال کهباشد، مىماند. نه از آن درجه تنزل مىکند و نه به سوى درجه بالاترى ارتقاء وتکامل مىیابد. انسان هم اگر تنها همان جوهر مجرد و عارى از تعلق جسمانى بود،تکامل نمىیافت و در همان درجهاى که بود، باقى مىماند. راز و رمز تعلق نفس بهبدن همین است که با حفظ کمالات اولیه خود، بتواند از خواص مادیت و جسمانیت نیزبرخوردار گردد و در نظام قوه و فعل، به کمالاتى که تحصیل آنها برایش امکانمىیابد، با کوشش و تلاش نائل گردد.
بنابراین، نفس قبل از تعلق به بدن، به وجود تجردى و جمعى خود در عالمى برترموجود بود و اگر در آنجا مىماند، به کمال برترى نائل نمىآمد. به گفته مولوى:
منبسط بودیم و یک گوهر همه بى سر و بىپا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب بى گره بودیم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایههاى کنگره
به همین جهت است که در حکمت متعالیه، جنبه نفسانیت نفس -که بهمعناى تعلق تدبیرى به بدن است- را حادث مىدانند و مىگویند : نفس، جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است. یعنى نفس از جهت نفسانیت و تعلق تدبیرى به بدن، حادث وجنبه روحانیت آن، همواره باقى است و به فناى بدن فانى نمىشود. این نظریه، بانظریه کسانى که نفس را حادث یا قدیم مىدانند، متفاوت است. این دو نظریه اخیر،به راه افراط یا تفریط، کشانیده شدهاند. چرا که یکى کلیت نفس را حادث و دیگرىکلیت نفس را قدیم مىداند. راه میانه و اعتدالى این است که نه کلیت نفس را قدیمو نه کلیت آن را حادث بدانیم.
این نظریه مىگوید: جنبه نفسانیت نفس -یعنى تعلق تدبیرى به بدن- به حدوث بدنحادث است. اما جنبه تجردى نفس یا به تعبیر دقیقتر، جنبه عقلانیت آن که به عالمىبرتر مربوط است، حدوث ندارد. چرا که کون و فساد و حدوث و زوال، به عالم طبیعتمربوط است، نه به عالم فوق طبیعت. موجودات عالم فوق طبیعت، یا به اراده ازلىخداوندى همواره بوده و هستند، یا هرگز نبوده و نیستند. آنجا نه جاى حدوث و زوالو کون و فساد و نه جاى تکامل و ارتقاء است. آنجا عالم ثبات و اینجا عالم تغیراست.
جنبه عقلانى نفس، اگر براى ابد در همان مرحله مىماند، هرگز نمىتوانستبه کمالاتدیگرى -علاوه بر آنچه داشت- نائل آید. نفس در آن مرحله، عقلانیت داشت، نه نفسانیتو به همین جهت تکامل هم نداشت. با یک سیر نزولى به اینجا آمد و تعلق تدبیرى بهبدن پیدا کرد و جنبه نفسانیت او حدوث یافت و بدون این که کون و فساد این عالمگریبانش را بگیرد، فرصت تکامل اختیارى پیدا کرد. فرصتى کامل و تمام، بدون هیچعیب و نقص. چرا که هم چراغ هدایت فطرى و عقلى فراراهش بود و هم چراغ هدایتتشریعى. او هم از هدایت درونى برخوردار بود و هم از هدایتبرونى. در هدایتبرونى یا تشریعى هم ارائه طریق و راهنمائى بود و هم ایصال به مقصود و مطلوب ورهبرى. نبوت براى ارائه طریق و امامتبراى ایصال به مقصود. یکى راهنما و دیگرىرهبر. گو اینکه احیانا نبوت و امامت در یکى جمع مىشود. چنان که به شهادت قرآن،ابراهیم با داشتن مقام نبوت و رسالت، به مقام امامت رسید. آن هم با گذراندنمراحلى از ابتلاء و امتحان و به ثبوت رسیدن قابلیت و لیاقت او (1) .
با این فرصت کامل و تمام، انسان مختار مىتواند به کمالاتى برسد که قبلا برایشنبوده و همین سیر به سوى کمال است که زندگى در این عالم را برایش معنىدار مىکندو ارزش مىبخشد.
اگر این سیر تکاملى نبود، زندگى در این جهان بىمعنى و بىارزش و بىاعتبار بودو بنابراین، باید قدر آن را شناخت.
آنان که به وظیفهشناسى و هدفشناسى توجه دارند، در فرصت طلائى زندگى این جهانحداکثر بهره را مىگیرند و هرگز به کارهاى عبث و بیهوده روى نمىآورند.
اینان باید الگوهاى کاملى در پیشرو داشته باشند که از آنها تبعیت کنند و ازنور دانش او بهره گیرند و او را مقتداى خود قرار دهند. چنان که امیرالمومنین(ع)در نامه خود به «عثمان بن حنیف» انصارى فرمود:
«الا و ان لکل ماموم اماما یقتدى به و یستضى بنور علمه» (2) .
«آگاه باشید هر مامومى را امامى است که به او اقتدا مىکند و به نور علم اوروشنى مىگیرد».
نه تنها آنهائى که در راه سعادت در تکاپو و تلاش هستند امام دارند، بلکهآنهائى که در سراشیبى سقوط و ضلالت افتادهاند نیز، براى خود الگو و امامى دارند.
بهترین مردم، امام حق و امام عدل و بدترین مردم، امام باطل و امام جور است.
هنگامى که مردم نزد آن بزرگوار اجتماع کردند و از کارهاى «عثمان» شکایتکردند و از حضرتش خواستند که با وى گفتگو کند و از او بخواهد که از کارهائى کهموجب عدم رضایت مردم است دستبردارد، نزد وى رفت و در ضمن سخنانى به او فرمود:
«فاعلم ان افضل عباد الله عندالله امام عادل هدى و هدى فاقام سنه معلومهو امات بدعه مجهوله و ان السنن لنیره لها اعلام و ان البدع لظاهره لها اعلام وان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه ماخوذه و احیى بدعهمتروکه» (3) .
«بدان که برترین بندگان خدا نزد او امامى است عادل که هدایتشده و هدایت کند.
راهبرى که سنت معلومى را بر پاى دارد و بدعت مجهولى را بمیراند. براى سنتها،علائمى روشن و براى بدعتها نشانههائى آشکار است و بدترین مردم نزد خدا امامى استستمکار که گمراه شده و دیگران به او گمراه شوند. امامى که سنت پذیرفته رابمیراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند».
همواره میان امامت و امت، کشش و کوشش لازم است. از سوى امام کشش و از سوى پیرواو، کوشش باید. نه امام سبتبه امتخود بىتفاوت است و نه امت مىتواند بدونکوشش و تلاش و تکاپو راه امام خود را دنبال کند و به سنخیتبا او دستیابد.
فرق نبوت و امامت
درست است که نبوت نیز در هدایت تشریعى انسان نقش دارد. ولىمیان نبوت و امامت فرق بارزى است. نقش نبوت، ارائه طریق و نشان دادن راه است;حال آن که نقش امامت، دستگیرى و رساندن به مقصود است. نبوت، براى راهنمائى وامامت، براى رهبرى است.
به همین جهت است که بعثت، تعطیلپذیر، ولى نصب امام و امامت، تعطیلناپذیر است.
تا زمانى که تشریع احکام و ارائه قوانین الهى به مرحله کمال نهائى نرسیده، بعثت انبیاء ادامه مىیابد. اما همین که به کمال نهائى رسید، نیازى به بعثت جدیدنخواهد بود. بابعثت و نبوت پیامبر گرامى اسلام(ص) ، بعثت و نبوت، اختتام یافته وبا وجود شریعت کامل و قابل انطباق بر همه شرائط و اوضاع و احوال زندگى بشر،نیازى به بعثت جدید نخواهد بود.
پیامبران، راه را به مردم نشان داده و آنچه باید به مردم بگویند، گفته وناگفتهاى باقى نگذاشتهاند. اگر آثار انبیاى سلف، بهطور کامل و تحریف نشده دردسترس نیست، ولى اثر محافظتشده و جاودانه پیامبر خاتم(ص) که محصول 23 سال وحىالهى است، باقى و در دسترس همگان است.
امروز تمام مردم دنیا مىتوانند از قرآن کریم و ترجمههاى مختلف و تفاسیرگوناگون آن، بهره گیرند و به وسیله این کتاب الهى، راه را از چاه بشناسند.
پیامبر اکرم(ص) در زمان حیات پربرکتخود، هم نقش تبیین وحى را بر عهده داشته وهم با امامتخود -که قطعا آن بزرگوار جامع امامت و نبوت، بلکه رسالتبوده است-الگو و رهبر و مقتداى مردم بوده است.
پس از او رهبرى امت و تبیین وحى بر عهده امامان معصوم: است. همین نقش امامتاست که تا قیام قیامتباید استمرار یابد و بدون آن، امت در وادى حیرت و ضلالت،سرگردان مىماند و هرگز راه به جائى نمىبرد.
نظرى به روایات
زندیقى از امام صادق(ع) مىپرسد که نبوت و رسالت انبیاء راچگونه اثبات کردهاید؟
حضرت ، با توجه دادن به حکمتخداوندى مىفرماید:
«ثبت ان له سفراء فى خلقه، یعبرون عنه الى خلقه و عباده و یدلونهم علىمصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى ترکه فنائهم فثبت الامرون والناهون عنالحکیم العلیم فى خلقه...» (4) .
«ثابتشد که براى خداوند سفیرانى در میان مردم است که پیام او را به مردممىرسانند و مردم را به مصالح و منافع و چیزهائى که در انجامش بقاى آنها و درترکش هلاک آنهاست، رهنمون مىشوند.
بنابراین، ثابتشد که از جانب خداوند حکیم دانا، امر کنندگان و نهى کنندگانىدر میان مردم باشند».
سپس فرمود:
«ثم ثبت ذلک فى کل دهر و زمان مما اتتبه الرسل و الانبیاء من الدلائل والبراهین، لکیلا تخلو ارض الله من حجه یکون معه علم یدل على صدق مقالته و جوازعدالته» (5) .
«سپس از دلائل و براهین فرستادگان و پیغمبران خدا، این مطلب در هر دورهاى بهثبوت رسید، تا زمین خدا از جتخالى نماند. همان که با او علامتى است که دلالتبرصدق گفتار و عدالتش مىکند».
قطعا جمله آخر، اشاره به تعطیلناپذیرى امامت تا قیام قیامت دارد.
در روایت دیگرى چنین آمده که «منصور بن حازم» مىگوید:
به محضر امام صادق(ع) عرض کردم که: خداوند برتر از این است که به وسیلهآفریدگانش شناخته شود. بلکه آفریدگان بدو شناخته مىشوند.
فرمود: راست گفتى.
عرض کردم: هرکس معرفت پیدا کند که پروردگارى دارد، سزاوار است معرفت پیدا کندکه او را خشنودى و خشمى است. و او خشنودى و خشم پروردگار خود را جز به وسیلهوحى یا فرستادهاى(از جانب خدا) نمىشناسد. هرکس به وحى الهى دسترسى ندارد، بایدپیامبران خدا را طلب کند. هنگامى که آنها را دیدار کند، به حجتبودن آنها معرفتپیدا مىکند و مىداند که طاعت آنها واجب است.
من به مردم گفتم: آیا مىدانید که پیامبر خدا(ص) حجتخدا بر خلق است؟ گفتند:
آرى.
گفتم: هنگامى که پیامبر خدا از دنیا رفت، چه کسى حجتخدا بر خلق است؟
گفتند: قرآن.
من در قرآن نگریستم، دیدم مرجئى (6) و قدرى (7) و زندیق (8) به آن، استدلال مىکنند،تا بر رقباى خود غالب گردند. دانستم که قرآن به تنهائى و بدون قیم (9) ، حجت نیست.
هرچه آن قیم درباره قرآن بگوید، حق است.
به آنها گفتم: چه کسى قیم قرآن است؟گفتند: ابن مسعود و عمر و حذیفه که عالمبه قرآن بودند.
گفتم: همه قرآن را مىدانستند؟
گفتند: نه.
هیچ کس نیافتم که گفته شود: همه قرآن را مىداند، جز على(ع). هرگاه چیزى مطرحمىشد. اولى و دومى و سومى مىگفتند: نمىدانیم. ولى این یکى مىگفت: مىدانم.
من شهادت مىدهم که على(ع) قیم قرآن و طاعتش واجب و بعد از پیامبر خدا(ص) حجتخدا بر مردم است و آن چه در باره قرآن فرموده، حق است.
حضرت صادق(ع) فرمود: خدایت رحمت کند (10) .
پىنوشتها:
1- «و اذ ابتلى ابرهیم ربه بکلمات فاتمهن قال انى جاعلک للناساماما»(البقره: 124).
2- نهجالبلاغه، نامه 45، چاپ رایزنى فرهنگى ایران در دمشق، ص 358.
3- نهجالبلاغه، (پیشین) خطبه 163، ص 192 و 193.
4- الکافى، ج1، ص 168، کتاب الحجه، باب الاضطرار الى الحجه، حدیث1.
5- همان مدرک.
6- مرجئى یکى از فرق اسلامى است که به اصالت ایمان معتقد است و به عمل، وقعىنمىنهد. این فرقه معتقد است که با وجود ایمان هیچ معصیتى ضرر نمىزند و با وجودکفر، هیچ طاعتى مفید نیست. مرجئه از ارجاء به معناى تاخیر است. وجه تسمیه آنهابه این نام این است که معتقدند خداوند کیفر معاصى را به تاخیر انداخته یا اینکه عمل را از نیت، به حسب رتبه موخر مىدارند یا به خاطر موخر داشتن مقامامیرالمومنین است.
7- قدرى گاهى به جبرى و گاهى به تفویضى گفته مىشود. پیروان جبر و پیروانتفویض یکدیگر را به قدرى بودن متهم مىکردند. چرا که پیامبر اکرم(ص) فرمودهبود:«القدرى مجوسى هذه الامه».
8- زندیق به معناى کسى که نفى وجود خداوند مىکند یا به معناى ثنوى.
9- قیم القوم من یسوس امرهم و یقومهم (کتاب العین از خلیل بن احمد فراهیدى:قوم). قیم قوم، یعنى کسى که به سیاست و تدبیر امور آنها مىپردازد و آنها را برسر پا نگاه مىدارد. در اینجا منظور از قیم قرآن کسى است که قیام به امر قرآنکند و ظاهر و باطن و مجمل و موول و محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن را به وحىیا الهام یا تعلیم پیامبر بداند.
10- الکافى، ج1، ص 169(پیشین) حدیث2.