اخلاق و حقوق
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
درباره تعریف حقوق و قواعد آن بحثهاى زیادىشده استبه اجمال گفته شده:حقوق مجموع قواعدى است که در زمان معین بر جامعهاى حکومت مىکند و اجراى آن ازطرف دولت تضمین شده است و هدف و وظیفه آن ایجاد نظم است و یا قاعدهاى است که بهمنظور استقرار عدالت و تامین پیشرفت تمدن به وجود آمده است (1) به این معنىوظیفه حقوق هدایت جامعه به سوى ترقى و حفظ نظم و تامین عدالت است.
درباره قلمرو و موضوع آن گفته شده است: حقوق تنها به مظاهر خارجى اعمال وپدیدههاى اجتماعى نظر دارد و به درون اشخاص و نیت واقعى آنان بىاعتناست، یاحقوق به تکالیف شخص نسبتبه خود و خداوند نمىپردازد و فقط به رابطه او بانزدیکان و همگنان توجه مىکند (2) .
فلاسفه و حقوقدانان حقوق انسان را به دو قسمت تقسیم کردهاند:
1 - حقوق موضوعه; 2 - حقوق طبیعى.
حقوق موضوعه به حقوقى گفته مىشود که عقل به خودى خود به آنها توجه پیدانمىکند و یک سلسله قواعدى است که ریشه فطرى در نهاد انسان ندارد و از طرفقانونگذار وضع و به اشخاص تحمیل مىشود و لذا این نوع حقوق، دائمى و پایدار نیست.
حقوق طبیعى به قواعدى مىگویند که برتر از اراده حکومت و غایت مطلوب انساناست، و قانونگذار باید کوشش کند تا آنها را بیابد و راهنماى خود قرار دهد بهاصطلاح مجموعه قواعدى است که عقل خود به خود بدون توجه به هرگونه قانون خارجى بهآن حکم مىکند. به تعبیر دیگر: حقوق طبیعى یک سلسله اصولى است که عقل آنها راموافق طبیعت اجتماعى انسان مىداند و این دسته از قواعد، پیش از تسلط و نفوذ هرقانونى به حکم فطرت و به مقتضاى طبیعتبر زندگى مردم نافذ و مسلط مىباشد.
بنابراین; این اصول، مطلوب فطرت و مربوط به گوهر سرشت انسان است و لذا در هرشریعت و قانونى که به این اصول توجه نشود، یا ظالمانه است و یا ناقص. و هرشریعت و قانونى که این اصول را بیشتر مورد توجه و عنایت قرار دهد، قانون محکم وعادلانه است.
پس منبع حقوق فطرى، خود انسان است، عقل انسان نه تنها در همه حال به قواعدحقوق فطرى حکم مىکند، بلکه این حقوق لازمه شخصیت انسان و همیشه با او است.
حقوق فطرى آنچنان با سرشت انسان آمیخته است که هیچ عاملى نمىتواند آن را جدایا به دیگران منتقل سازد.
«سن توماس داکن» فیلسوف مذهبى قرن سیزدهم میلادى که تحت تاثیر مذهب مسیحقرار گرفته، قوانین را به سه دسته: الهى; فطرى یا طبیعى و بشرى تقسیم کرده است.
قوانین الهى، ناشى از اراده پروردگار و حاکم بر جهان هستى است و عقل ناقصبشر، بدان دسترسى ندارد و فقط ذات ربوبى و فرستادگانش از دریچه وحى، بر آنآگاهند. برعکس قوانین طبیعى یا فطرى جلوهاى از مشیت الهى است که بشر آن رادرمىیابد. قوانین بشرى نیز زائیده فکر انسان است و باید اجراى قوانین فطرى رادر مصادیق خود تامین کند. پس، منبع حقوق فطرى اراده خداوند و مقصد آن اجراىاراده او، یعنى اقامه عدل و مهربانى کردن است. این قوانین، چنان با طبیعت امورفطرت بشر سازگار است که عقل هرکس بىهیچ واسطهاى بر آن حکم مىکند و به اندازهاىطبیعى و درست و عادلانه است که هیچ مقامى نمىتواند آن را منکر شود. حقوق فطرىتغییرناپذیر و عام است و اختلاف مکان و زمان به اعتبار و قدرت آن خللنمىرساند (3) .
حکماى اسلام نیز که تحت تاثیر دین مقدس اسلام هستند، به یک دسته قواعد فطرى وتغییرناپذیرى اعتقاد دارند. چنانکه «خواجه نصیرالدین طوسى» در کتاب «اخلاقناصرى» حقوق را به موضوعه و طبیعى تقسیم کرده است و قواعد طبیعى راتغییرناپذیر مىداند.
مرحوم خواجه، حکمت عملى را به سه بخش تقسیم مىکند: 1 - تهذیب اخلاق; 2-تدبیرمنزل; 3 - سیاست مدن. و در توضیح قسم سوم مىگوید:
«باید دانست که مبادى مصالح اعمال و محاسن افعال نوع بشر، که مقتضى و متضمننظام امور و احوال ایشان بود در اصل یا طبع باشد یا وضع. اما آنچه مبدا آن طبعبود آن است که تفاصیل آن مقتضاى عقول اهل بصائر و تجارب ارباب کیاستبود و بهاختلاف ادوار تقلب سیر و آثار مختلف و متبدل نشود و آن اقسام حکمت عملى است کهیاد کرده آمد.
و آنچه مبدا آن وضع بود اگر سبب وضع اتفاق راى جماعتى بود بر آن، آن راآداب و رسوم خوانند و اگر سبب آن اقتضاى راى بزرگى بود، موید به تایید الهىمانند پیغامبر و یا امام، آن را نوامیس الهى خوانند..» (4) .
حقوق فطرى در مذهب شیعه نیز به عنوان «مستقلات عقلى» مورد تایید است ومنظور از «مستقلات عقلى» امورى است که عقل انسان، بهطور مستقل و جداى از کلیهاحکام شرعى، بر آن حکم مىکند و به اندازهاى بدیهى است که جاى هیچ تردیدى دردرستى آن باقى نمىماند.
فقهاء در استنباط احکام به چهار منبع تمسک مىجویند: کتاب; سنت; اجماع و عقل.
و میان عقل و شرع رابطه ناگسستنى قائلند که آن را در اصطلاح خودشان «قاعدهملازمه» مىنامند و مىگویند: «کل ما حکم به الشرع حکم به العقل و کل ما حکم بهالعقل حکم به الشرع» (به هر چیز که عقل حکم کند شرع نیز حکم مىکند و به هرچهشرع فرمان دهد، عقل نیز فرمان مىدهد). و آن را به صورت یک قاعده حقوقى به کارمىبرند.
صاحب «قوانینالاصول» مرحوم «میرزاى قمى» (رحمه الله) در اثبات این که «مستقلات عقلى»نیز در زمره احکام شرع و از منابع حقوق است، مىگوید: «در اینگونه امور،پروردگار به زبان عقل به ما فرمان مىدهد و همانطور که پیامبر9 ظاهر او احکام ومنهیاتش را بیان مىکند، عقل نیز مبین پارهاى از آن احکام است. کسى که عقلش بهوجود مبدا و صانع حکیم و قادر و عالم حکم مىکند، این را نیز در مىیابد که اوبنده زورمند خود را به سبب ظلم بر بنده ناتوان دیگر، یا خوددارى از رد امانتمورد نیاز او عقاب مىکند و به بنده زورمند و بلندپایهاى که با بنده ناتوان ونیازمند او مهربانى مىکند، پاداش نیک مىدهد» (5) .
پس در حکومت اسلام که حقوق رسمى حکم خدا و ناشى از اوامر و نواهى اوست، قواعدفطرى نیز از منابع حقوق بشمار مىرود.
منتها، امتیازى که تحلیل فقهاء بر نظر فلاسفه طرفدار حقوق فطرى دارد، این استکه به نظر آنها اعتبار حکم عقلى به لحاظ بدیهى یا فطرى بودن آنها نیست، بلکه بهخاطر کاشفیتحکم عقل از وجود احکام شرع استیعنى عقل کاشف از این است که شرعنیز همان حکم را مىکند بنابراین طبق نظر فقهاى امامیه، اعتبار قواعد فطرى نیزمتکى به شرع مىباشد و خود منبع کاملا مستقلى محسوب نمىشود.
پس احکام عقل در صورتى اعتبار دارد که برخلاف دستور شرع نباشد و هرجا که اینتعارض پیش آید، حکایت مىکند در استنباط «مستقلات عقلى» خطا رخ داده استبه اینمعنى در نظر فقهاى شیعه احکام عقل با حکم خدا نمىتواند معارضه کند و فقط از آنبه عنوان وسیله تفسیر قواعد و تطبیق آنها با جزئیات خارجى، استفاده مىشود و لذافقها دائره استناد به «مستقلات عقلى» را محدود ساخته و به چند اصل کلى و بدیهىقناعت کردهاند.
روابط اخلاق و حقوق
از زمانها قدیم حقوق، اخلاق و مذهب باهم روابط تنگاتنگداشتهاند حتى پیش از دو قرن اخیر، قواعد اخلاق و حقوق باهم مخلوط بود و مذهب برحقوق بسیارى از کشورهاى جهان حکومت مىکرد. امروز هم با وجود تمام تلاشهائى کهبراى جداساختن آنها از یکدیگر مىشود باز در غالب اوصاف باهم شریک هستند به ویژهبا مفهوم خاصى که جامعهشناسسان براى اخلاق قائل شدهاند، تفاوت حقوق و اخلاق بهکلى از بین مىرود و همچنین طرفداران مکتب حقوق فطرى مبناى حقوق را عدالتمىدانند و میان این دو مفهوم تفاوتى نمىگذارند.
در دو قرن اخیر، در باره تفاوت حقوق و اخلاق، اختلاف نظر بسیار استبا این کهعدهاى از نویسندگان در جدائى این دو مفهوم اصرار دارند، جمعى هم اختلاف آنها راکم و بیش انکار کردهاند.
در نظریههاى مادى به طور کلى، اخلاق مفهومى جز اطاعت از قوانین ندارد به اینمعنى اخلاق و حقوق جدا از هم نیستند و به عبارت بهتر، اخلاقى وجود ندارد.
در مکتب «روانشناسى حقوقى»، حقوق در فنىترین قواعد خود زیر نفوذ اخلاق قراردارد حقوق رسوب تاریخى اخلاق اجتماعى است (6) اخلاق چنان در میان حقوق موضوعه گردشمىکند که خون در بدن (7) .
حکمرانان و قانونگذاران نیز در تهیه قواعد اخلاقى احتیاج به اخلاق دارند زیرااگر قاعدهاى با هدف اخلاقى جامعه موافق باشد، اجراى آن به آسانى ممکن است ولىقانونى که با اخلاق عمومى سازگار نباشد، به آسانى به درستى اجرا نمىشود و تحمیلآن بر مردم سبب انحراف اخلاق و ایجاد هدف دیگرى خواهد شد.
پس حسن جریان قوانین و حسن نیت و وظیفهشناسى مجریان قانون، تنها در پرتوتکیهگاه اخلاق، میسر است. فساد بر ملتى اگر استیلا یافتیعنى نیات آنها فاسدگردید و همچنین وضع قانون نه از روى تشخیص مصالح عموم، بلکه براى تامین اغراضباشد و بر فرض که قانون هم خوب باشد همان فساد عمومى حسن جریان آن را دستخوشتمرد و عصیان افراد از اطاعت قانون مىنماید. و در چنین محیط آلوده، قانون فقطآلت ظلم و فساد در دست متعدیان بر ضد منیتحقوقى توده مردم خواهد بود البتهچنین جامعهاى پاینده نخواهد ماند که «الملک یبقى معالکفر و لا یبقى مع الظلم»(کشور با کفر قابل بقاء است ولى با ظلم پابرجا نیست).
به قول یکى از دانشمندان غرب:
«هرگاه بخواهى برمملکت و ملتى سلطه یابى آنچه بخواهى فساد را تعمیم بده کهمردم غرق مفاسد خود باشند و تو حکمران و کامران بىمانع» (8) .
ولى قانون اخلاق مىگوید:
«سرپیچى از مقررات کشورى مخالف شخصیت و شرافت است زیرا قوانین موضوعه عهد وپیمانى است مابین دولت و افراد و باید به عهد و پیمان وفا کرد» (9) . البته اثراخلاق تنها در تهیه قواعد حقوقى نیست، بلکه در اجرا و تفسیر آن نیز موثر است.
بنابراین اخلاق را نباید تنها یکى از مبانى تهیه قواعد حقوقى شمرد، قانون اخلاقعامل اصلى ایجاد حقوق و نیروئى است فعال، که آن را هدایت مىکند و توانائى ازبین بردن قواعدش را دارد (10) .
به علاوه اگر اصول اخلاقى معیار و ملاک ارزیابى قوانین نباشد، چگونه مىتوانعادلانه و یا ظالمانه بودن قانونى را شناخت و اگر معیار ارزشها را اخلاق معیننکند به نام چه چیز مىتوان قانونى را بد یا خوب دانست؟
«با این که مىدانیم دولت از نیروى سیاسى براى اجبار مردم به اطاعت از قانوناستفاده مىکند، آیا زیانبار و خطرناک نیست که هیچ ترازوى وجدانى براى داورىدرباره کار او در دست نباشد و دولت قانونگذار و مجرى و ارباب کار خود باشد؟ آیاجنایاتى که تاکنون دولتها به بهانههاى گوناگون و با استفاده از سلاح قانونگذارىبر ملتها روا داشتهاند، به اندازه کافى به ما تجربه نمىآموزد که در کنار حقوقباید آرمانهاى اخلاقى نیز وجود داشته باشد تا در روزهاى دشوار بتواند مورداستفاده قرار گیرد؟» (11) .
در حکومت اسلامى، قدرت عمومى به همه مردم تعلق دارد، زیرا که از بازو و اندیشهخلق سرچشمه مىگیرد و هیچکس حق تصاحب و تملک آن را ندارد در حکومت اسلامى قدرتعمومى به عنوان امانت در دست دولتى که منتخب خود مردم است، قرار مىگیرد و بایدتصاحب کنندگان قدرت، خود را امانتدار قدرت عمومى بدانند و مانند یک امین(درحقوق خصوصى) تعهد حفاظت مورد امانت را داشته باشند.
وقتى موضوع سپردن قدرت به دولتبه عنوان امانت تلقى شود، پیداست مردم کهامانتگزارند، هر دم حس کنند امین آنها از راه و رسم امانتدارى تجاوز کرده است،حق خلع او را دارند به این معنى اگر دولتى ودیعه اعتمادى را که مردم به اوسپردهاند، جز در راه خیر به کار برد واز قلمرو قوانین طبیعى و اخلاقى تجاوز کندو به بیدادگرى گراید، مردم حق طغیان و واژگون کردن آن دولت را خواهند داشت. پسبراى تعدیل اراده دولت و پیشگیرى از تجاوز او باید به اخلاق متوسل شد.
جدائى اخلاق و حقوق
ریشه جدائى اخلاق و حقوق براى نخستین بار در نوشتههاى ارسطو، حکیم بزرگ یونان، دیده مىشود. ارسطو، حکمت را به سه شعبه: اخلاق; تدبیرمنزل و سیاست مدن تقسیم کرده است (12) .
در اخلاق، راه رسیدن به سعادت و معنى فضیلت انسان مطرح است ولى تدبیر منزل وسیاست از روابط افراد خانواده و اجتماع و دولت (یعنى آنچه امروز حقوق مىنامیم)گفتگو مىکند.
این تقسیم، در نوشتههاى بسیارى از فلاسفه شرق و غرب نیز پذیرفته شده است.
چنان که «خواجه نصیر الدین طوسى» حکیم قرن هفتم هجرى، درباره اقسام حکمتعملى مىنویسد:
«و اما حکمت عملى و آن دانستن مصالح حرکات ارادى و افعال صناعى نوع انسانىبود، بر وجهى که مودى بود به نظام احوال و معاد و معاش ایشان و مقتضى رسیدن بهکمالى که متوجهاند به سوى آن، و آن هم منقسم مىشود به دو قسم: یکى آنکه راجعبود با هر نفسى به انفراد. و دیگرى آن که راجع بود با جماعتى به مشارکت و قسمدوم نیز منقسم مىشود به دو قسم: یکى آن که راجع بود با جماعتى که میان ایشانمشارکتبود در منزل و خانه، و دیگرى آن که راجع بود با جماعتى که میان ایشانمشارکتبود در شهر و ولایتبل اقلیم و مملکت پس حکمت عملى نیز سه قسم بود: اولرا تهذیب اخلاق خوانند. دوم را تدبر منازل، سوم را سیاست مدن..» (13) .
پس در این تقسیم، موضوع اخلاق نفس انسان و حیات فردى اوست، درحالى که تدبیرمنزل و سیاست ناظر به روابط اجتماعى است، خواه در محیط کوچک خانواده باشد یا درشهرها و کشورها. هرچند در این تقسیم نامى از حقوق برده نشده است ولى آنچه را کهحکما تدبیر منزل و سیاست گفتهاند، مبناى قواعدى است که در حقوق از آنها بحثمىشود (14) .
در قرن هیجدهم میلادى، جدائى حقوق و اخلاق پیروان زیادى پیدا کرد حکماى این قرنبه حقوق فردى و احترام به شخص انسان توجه خاص داشتند و حکومت قوانین را بروجدان آدمى برخلاف آزادى مىدانستند. تامین آزادى عقیده و مذهب سبب شد که فلاسفهاین عصر، درباره استقلال اخلاق و حقوق اصرار ورزند و براى هر یک از آن دو، هدف وموضوع خاص قائل شوند (15) .
پیشرو این نظریه را در قرن هیجدهم «تمازیوس» آلمانى دانستهاند به نظر وى،اخلاق ناظر به وجدان شخص و هدف آن تامین آرامش درونى است، و حقوق حاکم بر روابطشخص با دیگران است و صلح خارجى را فراهم مىکند، درنتیجه، تکالیف حقوقى را بهزور مىتوان بر اشخاص تحمیل کرد، ولى وظائف اخلاقى، چون بر وجدان درونى آنها بارشده است، نمىتواند موضوع اجبار قواى عمومى قرار گیرد (16) .
«کانت» حکیم بزرگ آلمانى، نیز بیش از سایرین در جدا ساختن حقوق و اخلاقپافشارى کرده است. به نظر او میزان شناسائى نیکیها «اراده خیر» است، اخلاق وصرفنظر از سود و زیان کارها، دستور مىدهد که از قانون پیروى کنیم و کارى اخلاقىاست که به منظور اداى تکلیف باشد نه به خاطر جلب منفعت ولى حقوق به آثار خارجىاعمال توجه دارد و ارزش آنها را از این جهت معین مىکند (17) .
برخى از نویسندگان هیچ تفاوتى میان تکالیف حقوق و اخلاق نمىبینند به نظر آنهاموضوع و هدف این دو تکلیف یکسان است و امتیازشان در طبیعت قاعده حقوقى و اخلاقىاست. قاعده حقوقى از طرف دولت تضمین شده و همراه با اجبار خارجى است ولى اخلاقضمانت اجراى مادى ندارد.
کسانى که داشتن ضمانت اجرا را از مشخصات قاعده حقوقى نمىشمارند، در جستجوىمعیار دیگرى در تمییز حقوق و اخلاق برآمدهاند و خود نیز اختلاف دارند که اینمعیار را باید در هدف آن دو دانستیا در قلمرو و موضوع آنها (18) .
تفاوت مبناى اخلاق و حقوق
مبناى اخلاق یکى از این سه امر دانسته شده است:
1 - خداوند (که مظهر اراده او مذهب است).
2 - انسان (از راه عقل یا دل).
3 - عادات و رسوم (وجدان اجتماعى).
صاحبان مذاهب معتقدند که بشر به تمام حقائق دسترسى ندارد، داوریهاى عقل همیشهدرست نیست و اختلافاتى که میان حکما وجود دارد، ناشى از خطاى عقل آنهاست. پس راهسعادت منحصرا توسل به منبع وحى و پیروى از دستورات پیامبران الهى است. خداوندمنشا فیض و خیر مطلق است و چون عقل بشر توانائى درک این فیض را ندارد، باید بهتعالیم خداوند و فرستادگان او توجه کند و بدین وسیله نیک و بد را باز شناسد.
اخلاق منبعى بالاتر از عقل دارد و سرچشمه اصلى آن نیروى محبت و جذبه پاکانى استکه استعداد فهم اوامر الهى را یافتهاند. ولى حقوق را محصول اراده کسانىدانستهاند که به عنوان طبقه حاکم و به نام خدا یاملت و گاه به نام خود، بردیگران حکومت مىکنند.
در قرن چهاردهم میلادى، حقوقدانان دربارى فرانسه ادعا مىکردند که پادشاه قدرتخود را تنها از خدا و شمشیر او مىگیرد تا بدین وسیله بتوانند براى سلطه پادشاهدر مقابل پاپ که او نیز ادعاى حکومت الهى داشت، مبنائى بسازند. ولى قطع نظر ازاین دلیل خاص ادعاى این که پادشاه نیروى خود را از خدا مىگیرد، در توجیه بسیارىاز حکومتهاى خودکامه سلطنتى به کار رفته است چنان که در قرن بیستم نیز امپراطور«گیوم دوم» بطور رسمى آن را به زبان مىآورد و در مشرق زمین نیز بسیارى ازحکیمان دربارى; شاه را «ظل الله» یا (سایه خدا) در زمین نامیدهاند (19) .
پس میان این دسته از قواعد با اخلاقى که در جامعهشناسى مورد گفتگو است، از جهتمنشا تفاوتى باقى نمىماند. و همچنین در حقوق مذهبى مبناى قوانین مانند اخلاقدینى، اراده پروردگار است و از این نظر تفاوتى باهم ندارند.
پىنوشتها:
1- فلسفه حقوق، ص462 و 458.
2- مدرک قبل.
3- فلسفه حقوق، ص 25 و 26.
4- اخلاق ناصرى، ص ) و10.
5- قوانین الاصول، میرزاى قمى، ج2، ص 1 به بعد.
6- قدرتهاى سازنده حقوق، شماره 69.
7- فلسفه حقوق، ج1، ص 394.
8- بامداد، محمد على ، علم اخلاق، ص 366.
9- مدرک قبل.
10- قاعده اخلاقى در تعهدات مدنى، شماره 15.
11- فلسفه حقوق، ج1، ص 396.
12- همان مدرک، ص 391.
13- اخلاق ناصرى، ص 9.
14- فلسفه حقوق، ج1، ص 392.
15- روپیه، نظریه عمومى حقوق، شماره 46.
16- مقدمه بر مطالعه حقوق، ج1، ص 120.
17- فلسفه حقوق، ج1، ص 393.
18- همان کتاب، ص 398.
19- دکتر ناصر کاتوزیان، مجله اندیشه اسلامى، شماره4، ص 37.
درباره قلمرو و موضوع آن گفته شده است: حقوق تنها به مظاهر خارجى اعمال وپدیدههاى اجتماعى نظر دارد و به درون اشخاص و نیت واقعى آنان بىاعتناست، یاحقوق به تکالیف شخص نسبتبه خود و خداوند نمىپردازد و فقط به رابطه او بانزدیکان و همگنان توجه مىکند (2) .
فلاسفه و حقوقدانان حقوق انسان را به دو قسمت تقسیم کردهاند:
1 - حقوق موضوعه; 2 - حقوق طبیعى.
حقوق موضوعه به حقوقى گفته مىشود که عقل به خودى خود به آنها توجه پیدانمىکند و یک سلسله قواعدى است که ریشه فطرى در نهاد انسان ندارد و از طرفقانونگذار وضع و به اشخاص تحمیل مىشود و لذا این نوع حقوق، دائمى و پایدار نیست.
حقوق طبیعى به قواعدى مىگویند که برتر از اراده حکومت و غایت مطلوب انساناست، و قانونگذار باید کوشش کند تا آنها را بیابد و راهنماى خود قرار دهد بهاصطلاح مجموعه قواعدى است که عقل خود به خود بدون توجه به هرگونه قانون خارجى بهآن حکم مىکند. به تعبیر دیگر: حقوق طبیعى یک سلسله اصولى است که عقل آنها راموافق طبیعت اجتماعى انسان مىداند و این دسته از قواعد، پیش از تسلط و نفوذ هرقانونى به حکم فطرت و به مقتضاى طبیعتبر زندگى مردم نافذ و مسلط مىباشد.
بنابراین; این اصول، مطلوب فطرت و مربوط به گوهر سرشت انسان است و لذا در هرشریعت و قانونى که به این اصول توجه نشود، یا ظالمانه است و یا ناقص. و هرشریعت و قانونى که این اصول را بیشتر مورد توجه و عنایت قرار دهد، قانون محکم وعادلانه است.
پس منبع حقوق فطرى، خود انسان است، عقل انسان نه تنها در همه حال به قواعدحقوق فطرى حکم مىکند، بلکه این حقوق لازمه شخصیت انسان و همیشه با او است.
حقوق فطرى آنچنان با سرشت انسان آمیخته است که هیچ عاملى نمىتواند آن را جدایا به دیگران منتقل سازد.
«سن توماس داکن» فیلسوف مذهبى قرن سیزدهم میلادى که تحت تاثیر مذهب مسیحقرار گرفته، قوانین را به سه دسته: الهى; فطرى یا طبیعى و بشرى تقسیم کرده است.
قوانین الهى، ناشى از اراده پروردگار و حاکم بر جهان هستى است و عقل ناقصبشر، بدان دسترسى ندارد و فقط ذات ربوبى و فرستادگانش از دریچه وحى، بر آنآگاهند. برعکس قوانین طبیعى یا فطرى جلوهاى از مشیت الهى است که بشر آن رادرمىیابد. قوانین بشرى نیز زائیده فکر انسان است و باید اجراى قوانین فطرى رادر مصادیق خود تامین کند. پس، منبع حقوق فطرى اراده خداوند و مقصد آن اجراىاراده او، یعنى اقامه عدل و مهربانى کردن است. این قوانین، چنان با طبیعت امورفطرت بشر سازگار است که عقل هرکس بىهیچ واسطهاى بر آن حکم مىکند و به اندازهاىطبیعى و درست و عادلانه است که هیچ مقامى نمىتواند آن را منکر شود. حقوق فطرىتغییرناپذیر و عام است و اختلاف مکان و زمان به اعتبار و قدرت آن خللنمىرساند (3) .
حکماى اسلام نیز که تحت تاثیر دین مقدس اسلام هستند، به یک دسته قواعد فطرى وتغییرناپذیرى اعتقاد دارند. چنانکه «خواجه نصیرالدین طوسى» در کتاب «اخلاقناصرى» حقوق را به موضوعه و طبیعى تقسیم کرده است و قواعد طبیعى راتغییرناپذیر مىداند.
مرحوم خواجه، حکمت عملى را به سه بخش تقسیم مىکند: 1 - تهذیب اخلاق; 2-تدبیرمنزل; 3 - سیاست مدن. و در توضیح قسم سوم مىگوید:
«باید دانست که مبادى مصالح اعمال و محاسن افعال نوع بشر، که مقتضى و متضمننظام امور و احوال ایشان بود در اصل یا طبع باشد یا وضع. اما آنچه مبدا آن طبعبود آن است که تفاصیل آن مقتضاى عقول اهل بصائر و تجارب ارباب کیاستبود و بهاختلاف ادوار تقلب سیر و آثار مختلف و متبدل نشود و آن اقسام حکمت عملى است کهیاد کرده آمد.
و آنچه مبدا آن وضع بود اگر سبب وضع اتفاق راى جماعتى بود بر آن، آن راآداب و رسوم خوانند و اگر سبب آن اقتضاى راى بزرگى بود، موید به تایید الهىمانند پیغامبر و یا امام، آن را نوامیس الهى خوانند..» (4) .
حقوق فطرى در مذهب شیعه نیز به عنوان «مستقلات عقلى» مورد تایید است ومنظور از «مستقلات عقلى» امورى است که عقل انسان، بهطور مستقل و جداى از کلیهاحکام شرعى، بر آن حکم مىکند و به اندازهاى بدیهى است که جاى هیچ تردیدى دردرستى آن باقى نمىماند.
فقهاء در استنباط احکام به چهار منبع تمسک مىجویند: کتاب; سنت; اجماع و عقل.
و میان عقل و شرع رابطه ناگسستنى قائلند که آن را در اصطلاح خودشان «قاعدهملازمه» مىنامند و مىگویند: «کل ما حکم به الشرع حکم به العقل و کل ما حکم بهالعقل حکم به الشرع» (به هر چیز که عقل حکم کند شرع نیز حکم مىکند و به هرچهشرع فرمان دهد، عقل نیز فرمان مىدهد). و آن را به صورت یک قاعده حقوقى به کارمىبرند.
صاحب «قوانینالاصول» مرحوم «میرزاى قمى» (رحمه الله) در اثبات این که «مستقلات عقلى»نیز در زمره احکام شرع و از منابع حقوق است، مىگوید: «در اینگونه امور،پروردگار به زبان عقل به ما فرمان مىدهد و همانطور که پیامبر9 ظاهر او احکام ومنهیاتش را بیان مىکند، عقل نیز مبین پارهاى از آن احکام است. کسى که عقلش بهوجود مبدا و صانع حکیم و قادر و عالم حکم مىکند، این را نیز در مىیابد که اوبنده زورمند خود را به سبب ظلم بر بنده ناتوان دیگر، یا خوددارى از رد امانتمورد نیاز او عقاب مىکند و به بنده زورمند و بلندپایهاى که با بنده ناتوان ونیازمند او مهربانى مىکند، پاداش نیک مىدهد» (5) .
پس در حکومت اسلام که حقوق رسمى حکم خدا و ناشى از اوامر و نواهى اوست، قواعدفطرى نیز از منابع حقوق بشمار مىرود.
منتها، امتیازى که تحلیل فقهاء بر نظر فلاسفه طرفدار حقوق فطرى دارد، این استکه به نظر آنها اعتبار حکم عقلى به لحاظ بدیهى یا فطرى بودن آنها نیست، بلکه بهخاطر کاشفیتحکم عقل از وجود احکام شرع استیعنى عقل کاشف از این است که شرعنیز همان حکم را مىکند بنابراین طبق نظر فقهاى امامیه، اعتبار قواعد فطرى نیزمتکى به شرع مىباشد و خود منبع کاملا مستقلى محسوب نمىشود.
پس احکام عقل در صورتى اعتبار دارد که برخلاف دستور شرع نباشد و هرجا که اینتعارض پیش آید، حکایت مىکند در استنباط «مستقلات عقلى» خطا رخ داده استبه اینمعنى در نظر فقهاى شیعه احکام عقل با حکم خدا نمىتواند معارضه کند و فقط از آنبه عنوان وسیله تفسیر قواعد و تطبیق آنها با جزئیات خارجى، استفاده مىشود و لذافقها دائره استناد به «مستقلات عقلى» را محدود ساخته و به چند اصل کلى و بدیهىقناعت کردهاند.
روابط اخلاق و حقوق
از زمانها قدیم حقوق، اخلاق و مذهب باهم روابط تنگاتنگداشتهاند حتى پیش از دو قرن اخیر، قواعد اخلاق و حقوق باهم مخلوط بود و مذهب برحقوق بسیارى از کشورهاى جهان حکومت مىکرد. امروز هم با وجود تمام تلاشهائى کهبراى جداساختن آنها از یکدیگر مىشود باز در غالب اوصاف باهم شریک هستند به ویژهبا مفهوم خاصى که جامعهشناسسان براى اخلاق قائل شدهاند، تفاوت حقوق و اخلاق بهکلى از بین مىرود و همچنین طرفداران مکتب حقوق فطرى مبناى حقوق را عدالتمىدانند و میان این دو مفهوم تفاوتى نمىگذارند.
در دو قرن اخیر، در باره تفاوت حقوق و اخلاق، اختلاف نظر بسیار استبا این کهعدهاى از نویسندگان در جدائى این دو مفهوم اصرار دارند، جمعى هم اختلاف آنها راکم و بیش انکار کردهاند.
در نظریههاى مادى به طور کلى، اخلاق مفهومى جز اطاعت از قوانین ندارد به اینمعنى اخلاق و حقوق جدا از هم نیستند و به عبارت بهتر، اخلاقى وجود ندارد.
در مکتب «روانشناسى حقوقى»، حقوق در فنىترین قواعد خود زیر نفوذ اخلاق قراردارد حقوق رسوب تاریخى اخلاق اجتماعى است (6) اخلاق چنان در میان حقوق موضوعه گردشمىکند که خون در بدن (7) .
حکمرانان و قانونگذاران نیز در تهیه قواعد اخلاقى احتیاج به اخلاق دارند زیرااگر قاعدهاى با هدف اخلاقى جامعه موافق باشد، اجراى آن به آسانى ممکن است ولىقانونى که با اخلاق عمومى سازگار نباشد، به آسانى به درستى اجرا نمىشود و تحمیلآن بر مردم سبب انحراف اخلاق و ایجاد هدف دیگرى خواهد شد.
پس حسن جریان قوانین و حسن نیت و وظیفهشناسى مجریان قانون، تنها در پرتوتکیهگاه اخلاق، میسر است. فساد بر ملتى اگر استیلا یافتیعنى نیات آنها فاسدگردید و همچنین وضع قانون نه از روى تشخیص مصالح عموم، بلکه براى تامین اغراضباشد و بر فرض که قانون هم خوب باشد همان فساد عمومى حسن جریان آن را دستخوشتمرد و عصیان افراد از اطاعت قانون مىنماید. و در چنین محیط آلوده، قانون فقطآلت ظلم و فساد در دست متعدیان بر ضد منیتحقوقى توده مردم خواهد بود البتهچنین جامعهاى پاینده نخواهد ماند که «الملک یبقى معالکفر و لا یبقى مع الظلم»(کشور با کفر قابل بقاء است ولى با ظلم پابرجا نیست).
به قول یکى از دانشمندان غرب:
«هرگاه بخواهى برمملکت و ملتى سلطه یابى آنچه بخواهى فساد را تعمیم بده کهمردم غرق مفاسد خود باشند و تو حکمران و کامران بىمانع» (8) .
ولى قانون اخلاق مىگوید:
«سرپیچى از مقررات کشورى مخالف شخصیت و شرافت است زیرا قوانین موضوعه عهد وپیمانى است مابین دولت و افراد و باید به عهد و پیمان وفا کرد» (9) . البته اثراخلاق تنها در تهیه قواعد حقوقى نیست، بلکه در اجرا و تفسیر آن نیز موثر است.
بنابراین اخلاق را نباید تنها یکى از مبانى تهیه قواعد حقوقى شمرد، قانون اخلاقعامل اصلى ایجاد حقوق و نیروئى است فعال، که آن را هدایت مىکند و توانائى ازبین بردن قواعدش را دارد (10) .
به علاوه اگر اصول اخلاقى معیار و ملاک ارزیابى قوانین نباشد، چگونه مىتوانعادلانه و یا ظالمانه بودن قانونى را شناخت و اگر معیار ارزشها را اخلاق معیننکند به نام چه چیز مىتوان قانونى را بد یا خوب دانست؟
«با این که مىدانیم دولت از نیروى سیاسى براى اجبار مردم به اطاعت از قانوناستفاده مىکند، آیا زیانبار و خطرناک نیست که هیچ ترازوى وجدانى براى داورىدرباره کار او در دست نباشد و دولت قانونگذار و مجرى و ارباب کار خود باشد؟ آیاجنایاتى که تاکنون دولتها به بهانههاى گوناگون و با استفاده از سلاح قانونگذارىبر ملتها روا داشتهاند، به اندازه کافى به ما تجربه نمىآموزد که در کنار حقوقباید آرمانهاى اخلاقى نیز وجود داشته باشد تا در روزهاى دشوار بتواند مورداستفاده قرار گیرد؟» (11) .
در حکومت اسلامى، قدرت عمومى به همه مردم تعلق دارد، زیرا که از بازو و اندیشهخلق سرچشمه مىگیرد و هیچکس حق تصاحب و تملک آن را ندارد در حکومت اسلامى قدرتعمومى به عنوان امانت در دست دولتى که منتخب خود مردم است، قرار مىگیرد و بایدتصاحب کنندگان قدرت، خود را امانتدار قدرت عمومى بدانند و مانند یک امین(درحقوق خصوصى) تعهد حفاظت مورد امانت را داشته باشند.
وقتى موضوع سپردن قدرت به دولتبه عنوان امانت تلقى شود، پیداست مردم کهامانتگزارند، هر دم حس کنند امین آنها از راه و رسم امانتدارى تجاوز کرده است،حق خلع او را دارند به این معنى اگر دولتى ودیعه اعتمادى را که مردم به اوسپردهاند، جز در راه خیر به کار برد واز قلمرو قوانین طبیعى و اخلاقى تجاوز کندو به بیدادگرى گراید، مردم حق طغیان و واژگون کردن آن دولت را خواهند داشت. پسبراى تعدیل اراده دولت و پیشگیرى از تجاوز او باید به اخلاق متوسل شد.
جدائى اخلاق و حقوق
ریشه جدائى اخلاق و حقوق براى نخستین بار در نوشتههاى ارسطو، حکیم بزرگ یونان، دیده مىشود. ارسطو، حکمت را به سه شعبه: اخلاق; تدبیرمنزل و سیاست مدن تقسیم کرده است (12) .
در اخلاق، راه رسیدن به سعادت و معنى فضیلت انسان مطرح است ولى تدبیر منزل وسیاست از روابط افراد خانواده و اجتماع و دولت (یعنى آنچه امروز حقوق مىنامیم)گفتگو مىکند.
این تقسیم، در نوشتههاى بسیارى از فلاسفه شرق و غرب نیز پذیرفته شده است.
چنان که «خواجه نصیر الدین طوسى» حکیم قرن هفتم هجرى، درباره اقسام حکمتعملى مىنویسد:
«و اما حکمت عملى و آن دانستن مصالح حرکات ارادى و افعال صناعى نوع انسانىبود، بر وجهى که مودى بود به نظام احوال و معاد و معاش ایشان و مقتضى رسیدن بهکمالى که متوجهاند به سوى آن، و آن هم منقسم مىشود به دو قسم: یکى آنکه راجعبود با هر نفسى به انفراد. و دیگرى آن که راجع بود با جماعتى به مشارکت و قسمدوم نیز منقسم مىشود به دو قسم: یکى آن که راجع بود با جماعتى که میان ایشانمشارکتبود در منزل و خانه، و دیگرى آن که راجع بود با جماعتى که میان ایشانمشارکتبود در شهر و ولایتبل اقلیم و مملکت پس حکمت عملى نیز سه قسم بود: اولرا تهذیب اخلاق خوانند. دوم را تدبر منازل، سوم را سیاست مدن..» (13) .
پس در این تقسیم، موضوع اخلاق نفس انسان و حیات فردى اوست، درحالى که تدبیرمنزل و سیاست ناظر به روابط اجتماعى است، خواه در محیط کوچک خانواده باشد یا درشهرها و کشورها. هرچند در این تقسیم نامى از حقوق برده نشده است ولى آنچه را کهحکما تدبیر منزل و سیاست گفتهاند، مبناى قواعدى است که در حقوق از آنها بحثمىشود (14) .
در قرن هیجدهم میلادى، جدائى حقوق و اخلاق پیروان زیادى پیدا کرد حکماى این قرنبه حقوق فردى و احترام به شخص انسان توجه خاص داشتند و حکومت قوانین را بروجدان آدمى برخلاف آزادى مىدانستند. تامین آزادى عقیده و مذهب سبب شد که فلاسفهاین عصر، درباره استقلال اخلاق و حقوق اصرار ورزند و براى هر یک از آن دو، هدف وموضوع خاص قائل شوند (15) .
پیشرو این نظریه را در قرن هیجدهم «تمازیوس» آلمانى دانستهاند به نظر وى،اخلاق ناظر به وجدان شخص و هدف آن تامین آرامش درونى است، و حقوق حاکم بر روابطشخص با دیگران است و صلح خارجى را فراهم مىکند، درنتیجه، تکالیف حقوقى را بهزور مىتوان بر اشخاص تحمیل کرد، ولى وظائف اخلاقى، چون بر وجدان درونى آنها بارشده است، نمىتواند موضوع اجبار قواى عمومى قرار گیرد (16) .
«کانت» حکیم بزرگ آلمانى، نیز بیش از سایرین در جدا ساختن حقوق و اخلاقپافشارى کرده است. به نظر او میزان شناسائى نیکیها «اراده خیر» است، اخلاق وصرفنظر از سود و زیان کارها، دستور مىدهد که از قانون پیروى کنیم و کارى اخلاقىاست که به منظور اداى تکلیف باشد نه به خاطر جلب منفعت ولى حقوق به آثار خارجىاعمال توجه دارد و ارزش آنها را از این جهت معین مىکند (17) .
برخى از نویسندگان هیچ تفاوتى میان تکالیف حقوق و اخلاق نمىبینند به نظر آنهاموضوع و هدف این دو تکلیف یکسان است و امتیازشان در طبیعت قاعده حقوقى و اخلاقىاست. قاعده حقوقى از طرف دولت تضمین شده و همراه با اجبار خارجى است ولى اخلاقضمانت اجراى مادى ندارد.
کسانى که داشتن ضمانت اجرا را از مشخصات قاعده حقوقى نمىشمارند، در جستجوىمعیار دیگرى در تمییز حقوق و اخلاق برآمدهاند و خود نیز اختلاف دارند که اینمعیار را باید در هدف آن دو دانستیا در قلمرو و موضوع آنها (18) .
تفاوت مبناى اخلاق و حقوق
مبناى اخلاق یکى از این سه امر دانسته شده است:
1 - خداوند (که مظهر اراده او مذهب است).
2 - انسان (از راه عقل یا دل).
3 - عادات و رسوم (وجدان اجتماعى).
صاحبان مذاهب معتقدند که بشر به تمام حقائق دسترسى ندارد، داوریهاى عقل همیشهدرست نیست و اختلافاتى که میان حکما وجود دارد، ناشى از خطاى عقل آنهاست. پس راهسعادت منحصرا توسل به منبع وحى و پیروى از دستورات پیامبران الهى است. خداوندمنشا فیض و خیر مطلق است و چون عقل بشر توانائى درک این فیض را ندارد، باید بهتعالیم خداوند و فرستادگان او توجه کند و بدین وسیله نیک و بد را باز شناسد.
اخلاق منبعى بالاتر از عقل دارد و سرچشمه اصلى آن نیروى محبت و جذبه پاکانى استکه استعداد فهم اوامر الهى را یافتهاند. ولى حقوق را محصول اراده کسانىدانستهاند که به عنوان طبقه حاکم و به نام خدا یاملت و گاه به نام خود، بردیگران حکومت مىکنند.
در قرن چهاردهم میلادى، حقوقدانان دربارى فرانسه ادعا مىکردند که پادشاه قدرتخود را تنها از خدا و شمشیر او مىگیرد تا بدین وسیله بتوانند براى سلطه پادشاهدر مقابل پاپ که او نیز ادعاى حکومت الهى داشت، مبنائى بسازند. ولى قطع نظر ازاین دلیل خاص ادعاى این که پادشاه نیروى خود را از خدا مىگیرد، در توجیه بسیارىاز حکومتهاى خودکامه سلطنتى به کار رفته است چنان که در قرن بیستم نیز امپراطور«گیوم دوم» بطور رسمى آن را به زبان مىآورد و در مشرق زمین نیز بسیارى ازحکیمان دربارى; شاه را «ظل الله» یا (سایه خدا) در زمین نامیدهاند (19) .
پس میان این دسته از قواعد با اخلاقى که در جامعهشناسى مورد گفتگو است، از جهتمنشا تفاوتى باقى نمىماند. و همچنین در حقوق مذهبى مبناى قوانین مانند اخلاقدینى، اراده پروردگار است و از این نظر تفاوتى باهم ندارند.
پىنوشتها:
1- فلسفه حقوق، ص462 و 458.
2- مدرک قبل.
3- فلسفه حقوق، ص 25 و 26.
4- اخلاق ناصرى، ص ) و10.
5- قوانین الاصول، میرزاى قمى، ج2، ص 1 به بعد.
6- قدرتهاى سازنده حقوق، شماره 69.
7- فلسفه حقوق، ج1، ص 394.
8- بامداد، محمد على ، علم اخلاق، ص 366.
9- مدرک قبل.
10- قاعده اخلاقى در تعهدات مدنى، شماره 15.
11- فلسفه حقوق، ج1، ص 396.
12- همان مدرک، ص 391.
13- اخلاق ناصرى، ص 9.
14- فلسفه حقوق، ج1، ص 392.
15- روپیه، نظریه عمومى حقوق، شماره 46.
16- مقدمه بر مطالعه حقوق، ج1، ص 120.
17- فلسفه حقوق، ج1، ص 393.
18- همان کتاب، ص 398.
19- دکتر ناصر کاتوزیان، مجله اندیشه اسلامى، شماره4، ص 37.