زبان حقیقت و حقیقت زبان
آرشیو
چکیده
متن
1. مقدمه
شاید گزافه نباشد اگر بگوییم کلیترین حکمی که میتوان به درستی درباره زبان بیان کرد این است که زبان یک وسیله است. این حکم کلی در بادی امر محل زیادی برای مناقشه بهجا نمیگذارد و علت این امر نیز آن است که در این حکم اطلاع مهمی درباره موضوع در اختیار کسی قرار نمیگیرد. اگر کسی در توصیف «ولتمتر» تنها به این اکتفا کند که وسیلهای است، سخنی نادرست نگفته است لیکن در عینحال این سخن جهل کسی را که نمیداند «ولتمتر» چیست برطرف نمیسازد. پس غرض از گفتن این سخن چیست؟ اگر در مقایسه زبان با «ولتمتر»، از لحاظ وسیله بودن، قدری فراتر رویم، شاید بتوانیم مدخل بحثی را که میخواهیم شروع کنیم قدری روشنتر سازیم. میتوانیم بگوییم که «ولتمتر» وسیلهای است که یک کاربرد معینی دارد: با آن اختلاف پتانسیل در یک مدار الکتریکی اندازهگیری میشود. چنانچه خواسته باشیم اطلاعات بیشتری در این خصوص کسب کنیم میتوانیم به بحث مقدماتی الکترودینامیک در علم فیزیک رجوع کنیم و به این ترتیب حاجت ما کاملاً برآورده خواهد شد. زبان، از سوی دیگر، به نظر میرسد کاربردهای متفاوتی داشته باشد بهطوری که در هر یک از آنها به صورت وسیلهای خاص و متمایز جلوهگر میشود. در محاورات معمول میان انسانها در یک اجتماع، زبان عمدتاً وسیلهای است برای انتقال اخبار، نیات و خواستهها. در دست یک شاعر یا داستانسرا زبان میتواند تنها چنین وسیلهای نباشد و مانند ابزار کار یک نقاش یا مجسمهساز برای خلق اثری زیبا و بدیع بهکار گرفته شود. از سوی دیگر در دست یک خطیب یا واعظ اخلاقی زبان میتواند به صورت وسیله دیگری بهکار گرفته شود که عمدتاً در خدمت تهییج احساسات و عرقیات یا ترغیب مخاطبان به قبول یک موضع خاص قرار گیرد. برای شناسایی زبان در مقام هر یک از این وسایل متنوع نیز مباحث خاصی وجود دارد. «زبانشناسی» عمدتاً بررسی زبان به عنوان وسیلهای از نوع اول را به عهده دارد. «در نقد ادبی» زبان غالباً به عنوان وسیلهای از نوع دوم مورد بحث و تحقیق قرار میگیرد و «علم بیان» نیز مبحثی است که زبان را به عنوان وسیلهای از نوع سوم در مد نظر قرار میدهد.
در اواخر قرن نوزدهم و شروع قرن بیستم میلادی در اروپا جریانی فکری پدید آمد که زبان را به عنوان موضوعی فلسفی قلمداد کرد. این جریان در طول قرن بیستم رشد چشمگیری نمود به طوری که به سرعت جای ثابتی را لااقل در فرهنگ فلسفی انگلیسی زبان اشغال کرد. در نظر اول ممکن است قبول این نکته که زبان حتی میتواند موضوعی باشد که درباره آن جایی برای بحث و تعمق فلسفی وجود دارد، ثقیل نماید. فلسفه سنتاً به طرح و بررسی مسائلی در باره عمیقترین و اساسیترین کنجکاویهای بشر اشتغال داشته است: اینکه مبنای هستی اساساً چیست و از چه نوع هویاتی تشکیل شده است؟ مقام و مرتبه ذهن در نظام هستی کدام است و آیا امکان دستیابی به کنه حقیقت این نظام و شناسایی چند و چون آن وجود دارد؟ آیا غایت و مقصودی برای زندگی در کار است؟ حقیقت نیکی و بدی چیست؟ ماهیت زیبایی کدام است و از این قبیل سوءالات. اگر زبان صرفاً وسیله یا حتی وسایلی چند باشد ــ و اینجا باید غرض از طرح اولین جمله این سطور روشن شود ــ تعمق و تفحص فلسفی درباره آن چه موردی میتواند داشته باشد؟ اگر قصد، شناسایی زبان است که چنانچه در مقام هر یک از انواع وسایلی که برشمردیم منظور شود، مبحثی خاص برای آن وجود دارد. اگر قصد مورد سوءال قرار دادن کفایت مباحث نامبرده در شناسایی زبان است، چرا این نقص با ترمیم هر یک از آنها مرتفع نشود و اساساً فلسفه چه کمکی میتواند در این خصوص بکند؟ به یک کلام، قبول زبان به عنوان یک موضوع فلسفی به نظر میرسد همانقدر مورد داشته باشد که قرار دادن «ولتمتر» در این مقام!
ملاحظاتی از این قبیل بسیاری را بر آن داشته، و شاید هنوز نیز داشته باشد، که رویکرد فلسفی به زبان را نوعی تنزل در شأن فلسفه و موجبی برای ابتذال مباحث آن تلقی کنند. اینکه اینگونه ملاحظات مانعی برای تثبیت این رویکرد به عنوان یک جریان مهم فلسفی نشده، یک واقعیت تاریخی است. این نیز که در میان بنیانگذاران این سنت و همچنین بسط و توسعهدهندگان آن متفکرانی وجود داشته و دارند که از برجستهترین فلاسفه معاصر در دنیا بهشمار میروند، لااقل امروزه بهطور جدی مورد مناقشه قرار ندارد. پس تلفیق این واقعیات با انتظاری که از فلسفه، مباحث و مسائل آن خاطرنشان ساختیم ضرورت روشن شدن نوع و شیوه پژوهش درباره زبان را در این رویکرد و ارتباط آن را با مسائل بنیادی فلسفه مطرح میسازد. هدف از بحث حاضر برداشتن چند قدم اولیه در این جهت است.
در دورانهای مختلف بعضی از فلاسفه فراخور بحث خویش پیرامون مسائل اساسی در زمینههای متفاوت فلسفی، اشاراتی پراکنده به زبان و نقش آن در اندیشه داشتهاند. در دوران جدید، این عنایت خصوصاً در آثار فلاسفه انگلیسی مانند تامس هابز، جان لاک، دیوید هیوم و جان استوارت میل به صراحت مشهود است. لیکن دور از انصاف نیست اگر اولین متفکری را که بحثی منظم و عمیق و بالصّراحه درباره زبان و قابلیتهای آن در ارتباط با مسائل بنیادی فلسفه مطرح ساخت گوتلوب فرگه1 (1925-1848) معرفی کنیم. حرفه فرگه ریاضیات بود. وی اگرچه در دوران تحصیلات دانشگاهی خویش در رشته ریاضی با آثار فلسفی، علیالخصوص کانت، آشنایی حاصل کرده بود، لیکن تمامی دوران خدمت دانشگاهی خویش را به مدت 39 سال به تدریس ریاضیات در دانشگاه یِنا در آلمان گذراند. در کار تحقیق، علاقه و توجه فرگه معطوف به مبانی بنیادی ریاضیات بود؛ اینکه ریاضیات چگونه علمی است و احکام و قضایای ریاضی درباره چه نوع هویاتی صادر میشوند. این نوع علاقه و توجه، طبعی اساساً فلسفی دارد. به همین علت نیز تحقیقات وی در زمان حیاتش چندان مورد توجه ریاضیدانان معاصر قرار نگرفت. از سوی دیگر روشی را که فرگه در کار تحقیقاتِ خویش کشف کرد و دنبال گرفت به قدری بدیع و بیسابقه بود که فلاسفه همعصرش، بهخصوص در سرزمینهای آلمانیزبان اروپا، رغبتی برای درک ظرائف و اهمیت آن نشان ندادند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی، برتراند راسل (1970-1872) جوان در دانشگاه کمبریج انگلستان با علائق مشابهی، مستقلاً و بدون آگاهی از کارهای فرگه، وارد تحقیق در مبانی بنیادی ریاضیات شده به نتایجی نیز رسیده بود. وی در سال 1900 میلادی در کنفرانسی بینالمللی در پاریس با آثار ریاضیدانان شهیر ایتالیایی جیسپه پئانو2 (1932-1858) آشنا شد. پئانو در رأس گروهی از ریاضیدانان ایتالیایی طی سالهای 1895 تا 1908 میلادی دستاندرکار تحقیق درباب اصل موضوعی ساختن حساب اعداد بود و در زمره معدود ریاضیدانان اروپایی قرار داشت که با آثار فرگه آشنایی داشتند. راسل از طریق پئانو با آثار فرگه آشنا شد و با وی باب مراوده از طریق نامهنگاری را باز کرد. حاصل این مراوده یکی این بود که در سال 1903 میلادی هنگامی که جلد دوم آخرین کتاب فرگه به نام قوانین بنیادی حساب اعداد3 زیر چاپ بود، فرگه از تناقضی که راسل در بنیان نظریه مجموعههای گئورگ کانتور4 (1918-1845) کشف کرده بود مطلع شد. در این اثرِ دوجلدی فرگه دستاوردهای یک عمر تحقیق خویش را درباره تحویل تمامی ریاضیات به منطق منتشر میساخت و در این خصوص تعبیر کانتور را از مفهوم مجموعه بیکموکاست مبنای کار خویش قرار داده بود. فرگه در پایان جلد دوم کتاب خویش، ضمیمهای را اضافه نمود که خبر کشف راسل را اعلام میکرد. این ضمیمه با جملات زیر شروع میشود: «برای یک عالم چیزی ناخوشایندتر از آن نیست که درست پس از به فرجام رساندن کار خویش شاهد فروپاشی بنیان آن باشد. در زمانی که چاپ این اثر مراحل پایانی خود را طی میکرد نامهای از آقای برتراند راسل مرا در چنین حالتی قرار داد.»5
حاصل دیگر این مراوده آشنایی راسل با طلبه مستعد و جوانی بود که با شیفتگی از مطالعه آثار فرگه برای تلمذ در مباحث بنیادی ریاضیات به محضر فرگه روی آورده بود. فرگه او را به راسل معرفی کرد تا در کمبریج به امر تعلیم و هدایتش کمر بندد. اجابت این خواسته از طرف راسل، لودویگ ویتگنشتاین6 (1951-1889) را چندی قبل از شروع جنگ جهانی اول به کمبریج کشاند. حضور ویتگنشتاین در فضای فلسفی کمبریج باعث وقوع دو «زلزله» پیاپی در فاصلهای حدود 20 سال از یکدیگر گردید که فرهنگ فلسفی معاصر در اروپا و امریکا هنوز در حال جذب «ارتعاشات» آنهاست. به این ترتیب بود که فرگه تنها پس از مرگ از گمنامی به در آمد و آثار و افکارش مورد توجه جهانیان قرار گرفت.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی، محیط فلسفی کمبریج صحنه تاختوتاز دیگری بود که به رهبری جُرج ادوارد مور7 (1958-1873) بر ضد جریان فلسفی غالب در آن زمان شکل گرفت. مور دانشجوی دوره مقدماتی رشته ادبیات قدیم یونانی در دانشگاه کمبریج بود که با راسل (که در دانشگاه دو سال از وی جلوتر بود) آشنا شد و به تشویق وی تغییر رشته داده به تحصیل فلسفه روی آورد. برخلاف راسل، مور تبحری در ریاضیات نداشت. علاقه وی به فلسفه صرفاً از طریق آشنایی با بعضی از همدورههای خود در دانشگاه که جوانانی فلسفیمشرب بودند، و متعاقب آن مطالعه آثار فلسفی رایج در آن زمان، جلب گردید. در این آثار دیدگاه غالب را ایدئالیسم و ذهنگرایی تشکیل میداد که عمدتاً تحت تأثیر افکار و آراءِ هگلی قرار داشتند.
عکسالعمل مور نسبت به این آثار، همراه با تحقیقات و دستاوردهای فرگه و راسل، بنیانگذار نهضتی در فلسفه گردید که نقش زبان در پدید آوردن مسائل فلسفه و یافتن راهحل برای آنها را در دستور کار تحقیقات فلسفی قرار داد. این نهضت امروزه تبدیل به سنتی در فلسفه شده است که معمولاً با نام «تحلیلی» مشخص میشود. سنت تحلیلی خود خصیصهای مکتبی ندارد؛ بدینمعنا که مجموعهای از آراء و عقاید که رئوس کلی جواب به مسائل فلسفی را معین سازد وجود ندارد تا با پایبندی به آن یک متفکر در زمره فلاسفه تحلیلی قرار گیرد. فلاسفه تحلیلی بیشتر با اشتراک نظر درباره اهمیت زبان در فلسفه و همچنین روش و ابزار تحقیق در مباحث فلسفی (منجمله نحوه بیان و ارائه نتایج کار)، آنهم بهطور کلی و نه بهگونهای دقیق، مشخص میشوند. بنابراین متفکرانی از مکاتب مختلف فلسفی (مانند رئالیسم، ایدئالیسم، پراگماتیسم، پوزیتیویسم و غیره) میتوانند در این سنت قرار گیرند. اینکه معیار دقیق تحلیلی بودن چیست تا با محک آن بتوان بهطور قاطع تعیین کرد که کدام فیلسوف تحلیلی است و کدام نه، موضوع بحث ما نیست. شاید اساساً چنین معیاری نیز وجود نداشته باشد. لیکن اینکه چه نوع مشغله فکری درباره زبان میتواند خصیصهای کاملاً فلسفی داشته باشد و چگونه در خدمت حل مسائل بنیادی فلسفه قرار گیرد، موضوعی است که جای بحث در آن خالی است و ضرورت طرح آن وجود دارد. برای طرح این بحث متفکرانی را که هر یک در پیریزی شالوده سنت تحلیلی نقشی پیشگام داشتهاند برگزیدهایم و نظر خود را درباره دستاوردهای عمده ایشان ارائه میکنیم. ابتدا از رئوس نظریه مور آغاز میکنیم و سپس به رئوس نظریات فرگه میپردازیم.
2. مور : تحلیل و زبان
الف) زبان در فلسفه
آنچه که کنجکاوی عمیق مور را نسبت به فلسفه برانگیخت و تا پایان عمر وی را رها نکرد، این بود که در نظر او نظریههای فلسفیِ باب روز آن دوران عمدتاً تصویر کاملاً متفاوتی از حقیقت امور ارائه میدادند. در این نظریهها تمامی مواردی که در نظر وی و سایر کسانی که با فلسفه آشنایی ندارند حقایقی مسلم و قطعی انگاشته میشدند، شبههآمیز قلمداد شده، حقیقت آنها انکار میگردید. نظر فلاسفه را درباره حقیقت عالم میشد به دو دسته تقسیم کرد. در یک دسته (که بیشتر شامل پیروان آلمانیزبان مکتب هگلی بود) حقیقت بهقدری مرموز و اسرارآمیز تلقی میشد که دسترسی به آن جز از طریق درک شهودی کلیتی که ویژگیها و خصوصیات آن هیچگاه روشن و مشخص نمیشود، امکانپذیر نیست. زبانی که برای توصیف و تبیین این کلیت بهکار گرفته میشد نیز در عین تشابه ظاهری با زبانهای عادی و معمولی آنچنان غامض و مغلق بهنظر میرسید که ظاهراً منظور نویسنده، با فرض روشن بودن برای خودش، در قالبی واضحتر قابل بیان نمیبود. حتی کسانی که سرسختانه ادعای پیروی از نظریات اینگونه نویسندگان را داشتند، در این خصوص که تعبیر واقعی و راستین این زبان کدام است متفقالقول نبوده، میان خود به نزاع و مناقشات لفظی اشتغال داشتند.
در دسته دیگر (که بیشتر پیروان انگلیسی مکتب هگلی را دربر میگرفت) حقیقت در اینکه در جزئیات و امور مشخص تجلی نکرده بلکه تنها در کلیتی جامع و فراگیر جلوهگر است با دسته اول سهیم و مشترک بود. لیکن کلیتی که تجلیگاه حقیقت قلمداد میشد، هویتی انگاشته میشد که دارای ویژگیها و خصوصیاتی قابل توصیف است. متفکرانی از قبیل هِربرت بَردلی8 (1924-1846) در دانشگاه آکسفورد انگلستان، جان مَک تگرِت9 (1925-1866) و جُرج استاوت10 (1944-1860) در کمبریج، براساس اعتقاد به این نوع کلیت، سعی داشتند تا در توصیف هر چه روشنتر و واضحتر از ویژگیهای آن بکوشند. البته اینان هیچگاه در امر یافتن زبانی سلیس و قابل فهم برای تبیین کلیت موردنظر خود توفیق کامل نیافتند. لیکن کوشش آنها در این جهت، علیالخصوص اهتمامات مک تگرت جوان که مور با او در کمبریج آشنا شده بود (و در کلاسهای درسش نیز با علاقه شرکت میکرد)، وی را سخت تحت تأثیر قرار داد. این امر همراه با نکتهای که مور خیلی زود به آن توجه کرد، شالوده طریقی را پیریخت که وی برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل فلسفی پیدا کرد و بهتدریج در تکوین آن کوشید. این نکته آن بود که اهتمام این متفکران در بیان نظرات و تعبیرات خود به زبانی سلیس و قابل فهم نه تنها موجب نزدیکی آراء آنان به یکدیگر نشده بود، بلکه به نظر میرسید موجب پدیدار شدن فاصلههایی قابلملاحظه میان مواضع هر یک و منبع الهام همگی (یعنی افکار و آراءِ هگل) نیز شده است.
نتیجهای که مور از توجه به وضع مذکور گرفت این بود که عدم توفیق این متفکران در دستیابی به بیانی واضح از نظراتشان و همچنین مناقشات ایشان بر سر مواضع یکدیگر، هر دو یک علت دارند. علت را مور در این تشخیص داد که هیچیک از ایشان برای طرح دقیق سوءالی که موجبات طرح مسألهای را فراهم کرده است، سعی و اهتمام جدی مبذول نداشتهاند. سوءال اگر مبهم بماند و یا بهطور دقیق طرح نشود طبعاً جا برای تعبیرات و استنباطات متعددی باز میکند. هر یک از این تعبیرات نیز جواب خاص خود را میطلبد، بدون اینکه معیاری در دست باشد تا براساس آن بتوان میان جوابهای رقیب سنجشی معقول انجام داد. این تشخیص ذهن مور را متوجه تمامی فلسفه و بالاخص نوع مسائلی که در آن مطرح میشوند، کرد. در این راستا تعمقات وی به موضعی کشیده شد که تبعاتی بنیادی برای جستجوی حقیقت در فلسفه دربر داشت. برای روشنتر شدن این تبعات، مقایسهای میان نحوه جستجوی حقیقت در علوم و در فلسفه میتواند کمککننده باشد. در علوم به نظر میرسد که مسائل از طریق توجه مستقیم به جهان و مشاهده کیفیات، رفتار و روابط میان اشیاء و وقایع واقع در آن مطرح میشوند. سپس مفاهیمی که برای طرح مسائل و همچنین یافتن راهحلی مناسب برای آنها بهکار گرفته میشوند بهنحوی معین میگردند که در برابر هر سوءال تنها یک جواب و در مقابل هر جواب روشهایی تعیینکننده برای سنجش آنها وجود داشته باشد. در فلسفه، لااقل تا آنجا که بهنظر مور رسیده بود، هیچ مسألهای از طریق رجوع مستقیم به دنیا مطرح نمیشود، بلکه مسائل معلول نحوه تفکر فلاسفه درباره جهان و بیان نتایج آن هستند. در این نحوه تفکر، علیرغم بهخرج دادن وسواس در انتخاب مفاهیم توسط فلاسفه سرشناس، اصلی که در تعیین مفاهیم در علوم صادق است، حکمفرما نیست. بالنتیجه طرح نظریههای پیشنهادی برای حل مسائل در هر رشته از علوم بالأخره منجر به توافق نظر میان دانشمندان نسبت به تأیید یا تکذیب آن نظر میگردد، درحالیکه در فلسفه نه تنها امر سنجش نظریهها غالباً تحتالشعاع علائق و تعصبات مکتبی قرار میگیرد، بلکه میان پیروان یک مکتب نیز عموماً اتفاقنظر حاصل نمیشود. بنابراین در گیرودارهای فلسفی هیچگاه بهطور قطعی و عینی معلوم نمیشود که حق با کیست و کدام رأی صائب یا باطل است. تا زمانی نیز که این حال بر فلسفه حکمفرماست توقع جستجوی حقیقت، به معنای راستین کلمه، از آن نمیتوان داشت.
ب) زبان و حقیقت
برای قرار دادن تفکر فلسفی در راستای جستجوی حقیقت، از نظر مور چارهای جز این نیست که قبل از وارد شدن به مباحث فلسفی، تجدیدنظری بنیادی در نحوه سوءال و جواب در فلسفه صورت پذیرد. سخن موجز مور در این باره چنین است:
من تصور نمیکنم که جهان یا علوم هیچگاه مسألهای فلسفی را برای من مطرح کرده باشند. مسائل فلسفی تنها توسط مطالبی برای من مطرح شدهاند که فلاسفه دیگر درباره جهان یا علوم اظهار داشته و بیان کردهاند... مسائلی که در اینجا مورد نظر من هستند عمدتاً از دو نوعاند، یکی این مسأله که کاملاً روشن شود منظور یک فیلسوف از آنچه گفته است چه بوده، و دوم این مسأله که معلوم شود چه دلائل فیالواقع قانعکنندهای برای درست یا نادرست بودن منظور وی وجود دارد. تصور میکنم در تمام طول زندگیام کوشش من معطوف به حل مسائلی از این نوع بوده است... .______________________________
1برای یافتن نام و نشان این مقاله و کلیه اقوالی که به این شکل در متن ارائه میشوند، رجوع کنید به مدخلی که به همین شکل در بخش مراجع آمده است.
________________________________________
مضمون سخن مور در اینجا، اگر با مضمونی که به اشکال مختلف در نظریات راسل و ویتگنشتاین (که هر دو به انحاءِ مختلف تحت تأثیر وی قرار گرفته بودند) به چشم میخورد یکی نباشد، بسیار به آن شباهت دارد. این مضمون آن است که کاربرد نابجای زبان در فلسفه علت اساسی پیدایش مسائل فلسفی است و تنها راهحل این مسائل در گرو جایگزین کردن این کاربرد با کاربرد صحیح آن است. برای روشنشدن این نکته ملاحظاتی را که مور در سه مقاله معروف خود Moore [1917-18] ، Moore [1925] و Moore [1939] منتشر ساخته است، به اختصار مورد نظر قرار میدهیم.
به نظر میرسد که بسیاری حقایق وجود دارند که بهگونهای بر ما معلوم و مکشوفاند که بهطور عادی مناقشه درباره آنها مضحک به نظر میرسد. (اینکه چگونه بر اینها معرفت پیدا کردهایم مورد بحث نیست؛ تنها واقعیت امر را در نظر میگیریم.) فیالمثل اینکه در جهان اشیائی مادی وجود دارند؛ یا اینکه وجود یا عدم اینگونه اشیاء تابع ادراک یا عدم ادراک آنها توسط اذهان نیست؛ یا اینکه بعضی از وقایع در جهان قبل یا بعد یا همزمان با یکدیگر اتفاق میافتند. کوه دماوند نمونهای از شیئی مادی است که بدون شک وجود دارد و قبل از آنکه ذهنی به درک آن نائل شده باشد نیز وجود داشته است و چنانچه همه اذهان به نحوی از عالم محو شوند میتواند کماکان وجود داشته باشد. این کوه در زمانی فعالیت آتشفشانی داشته است، بعد از آن از فعالیت بازایستاده و در حال حاضر بهجز صدور گازهایی با ترکیبات گوگردی از قله آن فعالیتی ندارد. لیکن نظریههایی فلسفی هستند که وجود اشیاءِ مادی را انکار میکنند، یا وجود آنها را صرفاً معادل با ادراکشان توسط ذهن میپندارند. نظریههایی فلسفی نیز وجود دارند که منکر واقعیبودن زمان (یا مکان) هستند. از دو حال نمیتواند خارج باشد: یا در اینگونه نظریهها مفاهیم بهکار گرفته شده همان هستند که در زبانهای عادی بهکار گرفته میشوند، که در اینصورت این نظریهها به وضوح باطلاند؛ یا اینکه با وجود تشابه لفظی، مفاهیمی متفاوت از مفاهیم معمول در زبانهای عادی مراد اینگونه نظریههاست. استفاده از الفاظ رایج در زبانهای عادی برای اشاره به مفاهیمی کاملاً متفاوت، در علوم بسیار اتفاق میافتد. فیالمثل، مفاهیمی که در علم مکانیک با الفاظ «جرم»، «کار» یا «انرژی» مشخص میشوند، با مفاهیمی که در زبانهای عادی مراد همین الفاظ محسوب میشوند، تفاوت دارند. لیکن در چنین مواردی مفهوم موردنظر در هر علمی با تعاریف دقیق مشخص میگردد بهطوری که طرح مسائل توسط آنها یا جستجوی راهحل برای این مسائل موجباتی برای سردرگمی در تعیین صواب از ناصواب پدید نمیآورد. این مقایسه نمونهای روشن از کاربرد صحیح زبان را در یک فعالیت فکری در اختیار ما قرار میدهد و به زعم مور دقیقاً همین اصل درباره نحوه صحیح بهکارگرفتن زبان در تفکر رایج فلسفی رعایت نمیشود.
برخلاف راسل و ویتگنشتاین که اساساً منکر اصالت مسائل فلسفی بودهاند (و هدف اصلی فلسفه را در این میدانستهاند که نشان دهد این مسائل در واقع مسأله نیستند)، مور معتقد است که مسائل فلسفی واقعی و اصیلاند. فلسفه در نظر وی اصالتاً یک فعالیت معرفتی است که مانند هر فعالیت معرفتی دیگر باید چشم به حقیقت داشته باشد. منتها تا زمانی که طرح و پرداختن به مسائل فلسفی از طریق استفاده ناصواب از زبان صورت میگیرد، این مسائل بالضروره لاینحل باقی میمانند. لاینحل ماندن مسائل فلسفی را میتوان به صورت پیچیده و غامض بودن آن جلوه داد: میتوان گفت که فلسفه سنتاً سعی در حقیقتجویی داشته است، لیکن مسائل فلسفی چنان پیچیدگی و غموضی دارند که نمیتوان جوابگویی به آنها را مشمول آزمونهایی کرد که نتایج ساده «آری» یا «نه» را میپذیرند. در واقع این نظر در تصور رایج از فلسفه در اذهان ریشههایی عمیقی داشته است، و هدف اساسی بدعت مور را میتوان در به مبارزه طلبیدن آن خلاصه کرد. در نظر مور، حقیقتجویی در فلسفه با قبول لاینحل بودن مسائل آن سازگاری ندارد و هر بهانه برای طبیعی جلوهدادن دومی در واقع توجیه انصراف از اولی است. وی چاره قرار گرفتن فلسفه در راستای حقیقت را پذیرش راهحل توسط مسائل آن تشخیص میدهد. برای راهحلپذیرشدن مسائل فلسفی نیز استفاده صحیح از زبان را در فلسفه تجویز میکند. طریقی را که مور برای بهکرسی نشاندن این تجویز انتخاب میکند، جالبتوجه است. بحث صریح و انتزاعی درباره کاربرد صحیح زبان در آثار وی کمتر یافت میشود. در عوض وی بیشتر سعی داشته است که نحوه استفاده صحیح از زبان را در عمل و در حین دست و پنجه نرم کردن با مسائل مختلف فلسفی پیدا کرده، آن را از این طریق نشان دهد. گزینش این طریق خود نمایانگر دلبستگی عمیق مور به حقیقتجویی است. زیرا بدینوسیله ادعای وی درباره کارآیی استفاده صحیح از زبان در حل مسائل فلسفی در منصّه عمل به نمایش گذاشته میشود تا محاسن و معایب آن به رأیالعین معلوم گردد.
ج) تحلیل و مفاهیم
روشی را که مور برای اصلاح کاربرد زبان در فلسفه پیشنهاد میکند خود «تحلیل»11 نام میدهد. براساس این نامگذاری، مشتقات «تحلیل مفهومی»12 و «تحلیلی»13 نیز متعاقباً وضع و بر جنبههای مختلف فعالیت فلسفی در سنتی که مورد بحث است تعمیم داده شده است. برای آشنا شدن با ویژگیهای کلی این روش، در بادی امر باید توجه داشت که تحلیل، در نظر مور، عملی است که غایت آن را عریان ساختن مفاهیم از پرده ابهامات و اغتشاشات تشکیل میدهد. دلیل این امر نیز آن است که وی حقیقت را در پیوندی تنگاتنگ با مفاهیم تلقی میکند. درست یا نادرست صفاتی هستند که بر ترکیبی از مفاهیم تعلق میگیرند و تنها با درک آن دسته از ترکیبات مفهومی که درست هستند دسترسی به حقیقت میسر میشود. از سوی دیگر، مفاهیم توسط الفاظ و عبارتهای لغوی بیان میگردند؛ اینجاست که ارتباط زبان با حقیقت کاملاً نمایان میگردد و اهمیت کاربرد صحیح زبان در امر حقیقتجویی هویدا میشود.
نحوه بهکارگرفتن زبان در بحثهای سنتی فلسفی بدینترتیب بوده است که یا الفاظ و عبارتهایی از زبانهای عادی عیناً به عاریت گرفته میشوند بدون اینکه وجوه تشابه و تفارق میان مفاهیمی که بر آنها دلالت داشته یا قرار است داشته باشند، دقیقاً و به روشنی مشخص شود. (این حال، فیالمثل، درباره الفاظ و عباراتی چون «وجود داشتن»، «زمان» یا «مکان» صادق است.) یا اینکه الفاظ و عبارتهای نوینی وضع شدهاند بدون اینکه مفاهیمی که مراد آنها هستند بهطور دقیق و بهروشنی مشخص و متمایز گردند. (این حال، فیالمثل، در مورد عبارتهایی چون «روح مطلق»، «نفس متعالی» یا «تصویر ذهنی» صادق است.) سپس با استفاده از اینگونه الفاظ سوءالاتی مطرح میشوند (فیالمثل، «آیا تصاویر ذهنی در ذهن قرار دارند یا اینکه عناصر متشکله آن را تشکیل میدهند؟»؛ «آیا نفس متعالی با نفس تجربی یکی است؟»؛ «آیا اشیاءِ مادی وجود دارند؟»؛ «آیا زمان واقعی است یا خیالی؟»). به همین ترتیب نیز بحثهایی آغاز میشوند که هدف از طرح آنها ارائه جواب مکفی به اینگونه سوءالات است. لیکن اگر جوابی را مکفی بدانیم که درباره درست یا نادرست بودن آن بتوان تصمیمی مدلَّل اما قاطع گرفت، هیچ جوابی به اینگونه سوءالات نمیتواند مکفی باشد.
استفاده از زبان به این صورت از نظر مور نابجاست، زیرا زبان تنها در حالی میتواند در امر دستیافتن به حقیقت مثمرثمر واقع شود که: (الف) عبارتهای لغوی که برای بیان مفاهیم منظور میشوند هر یک تنها بر یک مفهوم معین و مشخص دلالت داشته باشد؛ و (ب) خصوصیات و روابط میان مفاهیم موردنظر در واقع همان باشد که توسط ترکیبی از چنین عبارتهای لغوی بیان شده است. این حقیقت درباره زبان نحوه صحیح بهکارگرفتن آن را برای پیگیری حقیقت در فلسفه معین میسازد. برای این منظور، قبل از طرح هر مسأله فلسفی ابتدا لازم است مفاهیم موردنظر مورد تحلیل قرار گیرند تا از این طریق کاملاً از یکدیگر مجزا و متمایز گردند. تنها در این صورت است که میتوان درباره خصوصیات و روابط میان مفاهیم سوءالاتی طرح کرد که بتوانند جواب مکفی بپذیرند.
تحلیل مفاهیم از نظر مور معادلِ یافتن تعریف آنهاست: «یافتن تعریف یک مفهوم همان ارائه تحلیلی از آن است.» Moore [1942 b] در صفحه 665 Schilpp [1968] . در همانجا، تبیین دقیقتر تحلیل را مور اینگونه ارائه میدهد:
سخن یک شخص هنگامی میتواند "ارائه تحلیل" از یک مفهوم تلقی شود که در آن (الف) هم موضوع تحلیل و هم حاصل آن هر دو مفهوم بوده باشند، و چنانچه تحلیل صحیح انجام گرفته باشد، این هر دو، به نحوی از انحاء، یک مفهوم را تشکیل دهند؛ و (ب) عبارتی که برای بیان موضوع تحلیل بهکار گرفته شده است، با عبارتی که برای بیان حاصل آن انتخاب گردیده است، از یکدیگر متفاوت بوده باشند... شرط سومی نیز باید به این دو اضافه شود که بدینقرار است: (ج) عبارتی که بیانکننده موضوع تحلیل است، نه تنها باید با آنکه حاصل کار را بیان میکند تفاوت داشته باشد، بلکه تفاوت این دو نیز باید در آن باشد که مفاهیمی که در عبارت اول به صراحت ذکر شدهاند نمیباید در عبارت دوم صریحاً ذکر شوند. بدینترتیب در عبارت " x چندمین فرزند مذکر یک پدر و مادر است" مفاهیم "مذکر" و "چندمین فرزند یک پدر و مادر" به صراحت ذکر شدهاند، درحالیکه این امر در مورد عبارت "x برادر است" صادق نیست. عبارت اول در واقع نه تنها این مفاهیم را ذکر میکند بلکه طریق آمیخته شدن آنها را در مفهوم "برادر" متذکر میشود که در این مورد خاص صرفاً ترکیبی عطفی است، اما در موارد دیگر میتواند صرفاً عطف نبوده باشد. و اینکه طریق آمیخته شدن مفاهیم نیز باید در عبارتی که بیانکننده موضوع تحلیل است، به صراحت ذکر شود، به عقیده من، خود یکی از شرایط لازم برای ارائه یک تحلیل است.
(همانجا، صفحه 666 ــ تأکیدات همه از مور است.)
کسانی که با فلسفه قدیم یونان آشنایی دارند، ممکن است در اینجا ایراد بگیرند که طرح روش تحلیل توسط مور در فلسفه تازگی ندارد. لزوم تفکیک و تدقیق مفاهیم توسط تعاریف و نقش اساسی آن در کشف حقیقت، قرنها پیش از مور در آثار افلاطون مورد تأکید قرار گرفته، به تفصیل بحث شده است. در این آثار، پیوند تنگاتنگ میان مفاهیم و حقیقت برای اول بار بهصورت مکتوب در تاریخ تفکر بشر مطرح میشود و «دیالکتیک سقراطی» به عنوان روشی که در خدمت تفکیک و تدقیق مفاهیم قرار دارد دقیقاً براساس این پیوند تشریح شده در مقام راهبر ذهن به سوی حقیقت عملاً به کار گرفته میشود. مور شاید خود اولین کسی باشد که در شرح حال مختصر خویش در Schilpp [1968] علاقه و دَین خود را نسبت به افکار افلاطون (و ارسطو) صریحاً اذعان میدارد. لیکن این امر نباید تفاوت بنیادی میان بدعت مور و نوآوری افلاطون را مخدوش سازد. در آثار افلاطون مفاهیم هویاتی معرفی میشوند که از سنخ ذهنیات هستند (به همین علت نیز ذهن قابلیت درک و دستیابی به آنها را داراست). همانگونه که اشیاءِ مادی در فضا و زمان سکنی دارند، افلاطون این هویات را در عالمی فرای عالم فیزیکی مأوا میدهد که اذهان نیز از ساکنان ازلی آن هستند. درک این هویات توسط ذهن را افلاطون مانند روءیت توصیف میکند و فرآیند نیل به آنها را از طریق بهکار بستن «دیالکتیک سقراطی» به زدودن کدورت از دیدگان تشبیه میکند. (از این لحاظ شاید «دیالکتیک سقراطی» بیشباهت به «روانکاوی فرویدی» نباشد!)
در آثار مور، از طرف دیگر، سخنی در این باره که مفاهیم چیستند و آیا در جایی سکنی دارند یا ندارند، یافت نمیشود. در مورد چگونگی دستیابی ذهن به مفاهیم نیز نظر روشنی در آثار وی مشهود نیست. آنچه در این باب هست، سخن در باره رابطه لفظ است و مفهوم. این رابطه نیز از جنس رابطه جمله و معنا است، و این هر دو پای زبان را به میدان میکشند. آنچه در کار مور فیالواقع بدعت است، رها کردن حقیقت از بند ذهن و ذهنیت و مطرح کردن زبان به عنوان عامل دسترسی به آن است. (در این خصوص تنها متفکری که بر مور سبقت داشته است، فرگه است.) همانطور که از گفته خودش پیداست، تحلیل عملی است که با زبان و بر زبان صورت میگیرد (نه با ذهن و بر ذهنیات). بدینترتیب، در نظر مور، آنچه ارتباط میان فهم و حقیقت را بهطور کلی برقرار میسازد، زبان است و نه ذهنیات. این بینشی کاملاً تازه و بدیع است که مسائل بسیاری را مطرح میسازد. در آثار مور اثر قابلملاحظهای از رویارویی با این مسائل به چشم نمیخورد. (شاید هم وی توانایی چنین رویارویی را در خود نمیدید.) لیکن این بینش حربهای را در اختیار وی قرار داد که دامنه کاربردش تمامی زمینههای فلسفه را دربر میگرفت.
میراثی که از مور باقی مانده است حاصل استفاده از این حربه برای حل مسائلی در هستیشناسی، اخلاقیات و ادراکات حسی است. در هیچ یک از این موارد راهحل پیشنهادی مور به صورت «حرف آخر» تثبیت نشده و مباحث فلسفی درباره موضوعات مربوطه کماکان ادامه دارد. لیکن آنچه در آن دسته از این مباحث که در سنت تحلیلی جریان دارد اثری از بدعت مور را به وضوح نشان میدهد، کوشش فلاسفه در روشن و متمایز ساختن مفاهیمی است که از طریق سعی آنها در یافتن تعاریفی دقیق و دقیقتر صورت میپذیرد. بدینترتیب به جرأت میتوان اذعان کرد که بحثهای کنونی در سنت فلسفه تحلیلی همان کمال مطلوبی را دنبال میکنند که مور برای نخستینبار ضرورت تحقق آن را در فلسفه احساس کرده بر آن اصرار میورزید.
3. فرگه : ساختار منطقی
الف) ریاضیات و زبان ریاضی
نحوه ورود زبان به تفکر فرگه و همچنین نتایج و دستاوردهای وی از این تفکر، با آنچه درباره مور گذشت تفاوتهای چشمگیری دارد. فرگه در آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش در ریاضیات به سرعت به سوی سنتی گرایید که در آن دلمشغولی اصلی ریاضیدانان را یافتن بنیادی سازگار و رها از هرگونه تناقض برای مبحث «آنالیز» (یا نظریه اعداد حقیقی) تشکیل میداد. مبحث آنالیز در اواخر قرن هفدهم میلادی مستقلاً توسط نیوتن و لایبنیتز با عنوان کردن کمیاتی «بینهایت ریز» وارد مرحله نوینی از تکامل خود شد. انگیزه لایبنیتز در رویآوردن به این مبحث (متعاقب مسائلی که در آثار پاسکال مطرح شده بودند) کاملاً ریاضی بود و یافتن روشی برای محاسبه مماس بر یک منحنی و مساحت زیر آن در دستور کار وی قرار داشت. هدف نیوتن، از طرف دیگر، جنبهای کاملاً فیزیکی داشت و معطوف به یافتن روشی ریاضی بود تا از طریق آن بتواند سرعت و شتابِ لحظهای یک متحرک را محاسبه کند. زبانی که هر یک از این متفکران برای بیان نظریه خویش ابداع کرده بودند با یکدیگر تفاوت داشت، لیکن محتوایی که توسط هر یک از این دو زبان بیان میشد کاملاً معادل هم بود. زبان ابداعی لایبنیتز بر زبان نیوتن ارجحیت داشت (بهطوری که هنوز هم در دورههای مقدماتی آنالیز مفاهیم مشتق و انتگرال توسط علائم ابداعی لایبنیتز معرفی میشوند)، به همین جهت نیز مکانیک نیوتن را میشد عیناً به این زبان بهتر بیان کرد. موفقیتهای شگرفی که مکانیک نیوتن به سرعت در توضیح و پیشبینی دقیق پدیدههای زمینی و سماوی پیدا کرد موجب شد تا حیثیت و اعتبار عظیمی برای نظریه ریاضی نیوتن و لایبنیتز فراهم آید، بهطوری که در اوایل قرن هجدهم میلادی، ریاضیدان معتبری در اروپا وجود نداشت که به نحوی شیفته و مجذوب نظریه جدید نشده باشد.
در سال 1719 میلادی، اسقف جرج بارکلی (فیلسوف شهیر تجربهگرای ایرلندی) در رسالهای که تحت عنوان «تحلیلگر»14 منتشر ساخت، ضربات مهلکی را بر پایه و اساس نظریه جدید وارد آورد. بارکلی ریاضیدان نبود، لیکن طی یک تجربه تلخ شخصی آثار و عواقب حملاتی را که پیروان فیزیک جدید با تکیه بر توفیقات آن براساس اعتقادات مذهبی وارد میآوردند شخصاً حس کرد. به همین جهت نیز بر آن شد تا خود را با اسرار نظریه ریاضیی که مبنای این فیزیک را تشکیل میداد آشنا سازد. نتیجه این آشنایی کشف و افشای دقیق و مدلل تناقضاتی منطقی بود که در بطن این بنا نهفته بود. اساس این تناقضات را از یک طرف تعریف کمیات «بینهایت ریز» به عنوان کمیاتی تشکیل میداد که در عین ناچیزبودن هیچگاه مقدار صفر نمیپذیرند. از طرف دیگر، در برهانهای مختلفی که با استفاده از این کمیات طرحریزی میشد، در مواقعی که مصلحت ایجاب میکرد از آنها چشمپوشی شود، مقدار صفر برای آنها منظور میگردید. طی حدود صد و پنجاه سال پس از انتشار این رساله، تناقضاتی را که بارکلی موشکافانه کشف کرده بود، قدرت فکری بزرگترین ریاضیدانان اروپا را به مبارزه طلبید. از یک سو مبحث آنالیز ابزاری را در اختیار ریاضیدانان و فیزیکدانان قرار میداد که توانمندی آنها در حل مسائل مختلف و کسب نتایج بدیع در تاریخ علم تا آن زمان بیسابقه بود. از سوی دیگر، وجود تناقض در مبانی این مبحث، گرچه به نظر میرسید برای فیزیکدانان قابل تحمل تلقی شود، نمیتوانست اذهان ریاضیدانان را آسوده بگذارد. در طول قرن هجدهم میلادی، غولهای ریاضی چون اویلر، دالامبر، لاگرانژ و گاوس، هر یک به انحاء مختلف سعی فراوانی در دور زدن این تناقضات و بسط نتایج نظریه جدید مبذول داشتند. لیکن با وجود حصول نتایجی جدید و قدرتمند در درون این نظریه، توفیقی در منزهکردن بنیان آن از تناقض نیافتند. در اوایل قرن نوزدهم میلادی اولین قدمهای موءثر در جهت صحیح توسط کوشی برداشته شد و حدود پنجاه سال بعد از آن اولین نظریه منسجم و دقیق و عاری از هرگونه تناقض توسط وایراشتراس15 تدوین گردید.
ب) ریاضیات و منطق
دو نکته در این روند حائز اهمیتی اساسی است. یکی اینکه کوشش محققان در پیریزی مبانی استوار برای مبحث آنالیز توسط انگیزهای که خصیصهای به وضوح منطقی داشت دامن زده میشد. در هر مرحله از این روند نیز ملاحظاتی صرفاً منطقی در سنجش اعتبار دستاوردهای یک ریاضیدان در این خصوص دخالت داشتند. نکته دیگر اینکه نظریهای که بالأخره بهدست وایراشتراس طرحریزی شد، به شکل بیسابقهای (در ریاضیات) کیفیتی صوری داشت. بدینمعنا که در این نظریه تمامی مواضعی که در کوششهای گذشته تنها براساس شهود یک یا چند ریاضیدان توجیه میشدند از میان برداشته شده، جای خود را به مواضعی دادند که برای هر یک اثباتی دقیق و باصلابت ارائه شده بود. این دستاورد تنها به قیمت جایگزین کردن «تصاویرِ» به ظاهر بدیهی هندسی یا «تصورات شهودی» درباره «ماهیت کمیات» با تعاریف یا اصول موضوعهای کاملاً انتزاعی تمام شد که از هرگونه تعبیر یا تفسیر مشخصی فارق و مبرّا بودند.
وضع مشابهی نیز به تدریج در هندسه پدید میآمد. به دنبال کوشش برای اثبات اصل موضوع پنجم اقلیدس (اصل توازی) و کشف هندسههای غیراقلیدسی، به نظر میرسید که بسط و توسعه تحقیقات در مبانی هندسه نیز جهتی مشابه را به سوی کمال «صوریشدن» طی میکند. این نظر بالأخره با تکمیل تحقیقات کانتور و پئانو در ریاضیات و انتشار دستاوردهای هیلبرت در هندسه کاملاً تأیید شد.
نظریههای صوری، به علت منتزع بودن از هر تعبیر و تفسیر مشخص، مبین هویتی به نام «ساختار» در مبحثی تلقی میشوند که هدف تبیین مبانی آن را دنبال میکنند. تصوری خام و نادقیق ولی گویا از این هویت را میتوان با تشبیه آن به اسکلتی «استخوانی» بهدست آورد که با افزودن «گوشت و پوست» از طریق تعبیر و تفسیر به آن محتوا پیدا کرده موجودیتی مشخص به شکل مجموعهای از جملات معنادار پیدا میکند. تا اواسط قرن نوزدهم میلادی چنین خصوصیتی تنها در انحصار منطق به حساب میآمد. تنها نظریهای در منطق نیز که به شکلی کاملاً صوری مدون شده در حقانیت آن مناقشهای جدی وجود نداشت، نظریه قیاس16 ارسطویی بود. طبق این نظریه، قالب بنیادی هر حکم خبری، یا ساختار منطقی آن را سه جزءِ موضوع، محمول و رابط شکل میدهند بهطوری که با قرار دادن الفاظ معنادار، هر یک از نوع مناسب، در درون این اجزاء، جملهای مشخص و معنادار حاصل میشود. بر این مبنا، قواعدی در این نظریه وضع میشوند که با بهکاربستن آنها میتوان در مورد هر مجموعه متشکل از سه جمله، بدون درنظرگرفتن معنای هر یک، تعیین کرد که آیا تشکیل استدلالی معتبر میدهد یا نه. بدینترتیب امر تشخیص و تفکیک استدلالهای معتبر از نامعتبر در هر مبحثی به نحوی متقن و مناقشهناپذیر صورت گرفته مقام منطق به عنوان وسیلهای اغماضناپذیر در زمینههای مختلف معرفتی در جهت دستیابی به حقیقت تثبیت میگردد.
نقش اجتنابناپذیر منطق در فعالیتهای معرفتی ایجاب میکند که نظریهای که به عنوان نظریه درست منطقی اختیار میشود نوع زبانی را که مناسب حقیقتجویی است تعیین کند. بنابراین، چنانچه نظریه قیاس به عنوان نظریه درست منطقی اختیار شود، زبان حقیقت بالضروره باید زبانی باشد که توانایی انعکاس ساختار موضوع ـ محمولی احکام را داشته باشد. زبانهای عادی از تیره هندواروپایی برای بسیاری از جملات خبری خود این قابلیت را تضمین میکنند. (اساساً میتوان گفت که نظریه موضوع ـ محمولی بودن ساختار احکام فیالواقع «قبایی» است که مناسب «اندام» اینگونه جملات «دوخته» شده است.) لیکن در این زبانها جملاتی نیز وجود دارند که بیانکننده نسبتها هستند و لااقل در ظاهر امر تن به این قید نمیدهند. بنابراین برای قرار گرفتن اینگونه زبانها در مقام زبان حقیقت یا لازم است به نحوی نسبتها به «محمولات» تحویل شوند و یا باید واقعیبودن نسب به عنوان مصادیق مفاهیم نسبی (مانند «بزرگتر»، «بلندتر»، «سنگینتر» و امثالهم) انکار گردد. در طول بیش از بیست قرنی که نظریه قیاس در پهنه منطق حکمروایی بلامنازع داشت، این شقوق هر دو به انحاء مختلف آزمون شدند. با وجود اینکه هیچگاه نتایج درخشانی از این آزمونها بهدست نیامد، این امر مانع از این نشد که فلاسفه، طی قرون متمادی و تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، بالاجماع نظریه قیاس را تنها نظریه درست درباره ساختار منطقی احکام و اعتبار استدلالات بدانند.
از بدو تدوین نظریه قیاس بر منطقدانان معلوم بود که زبان ریاضیات از حیث قابلیت مذکور با زبانهای عادی تفاوتهایی بنیادی دارد. اولاً احکام و قضایای نظریههای مختلف در ریاضیات را (منجمله هندسه) نمیتوان تماماً در قالب موضوع ـ محمولی گنجاند و ثانیاً همه براهین ریاضی را (منجمله براهینی که نتایج آنها را قضایایی عمیق و مهم تشکیل میدادند) نمیتوان در مجموعههای سهجملهای (یا مجموعههایی از این مجموعهها) خلاصه کرد. تا مدتهای مدید این امر موجباتی برای نگرانی منطقدانان فراهم نمیکرد، زیرا میتوانستند ریاضیات را، نه بهعنوان شاخهای از معرفت که حقایقی را مکشوف میسازد، بلکه به عنوان مشغولیاتی ذهنی (از نوع بازیهای فکری مانند شطرنج) تلقی کنند. این دیدگاه به صورت سنتی غالب در فرهنگ یونان باستان پس از فروپاشی مکتب فیثاغورثیان تثبیت شد و سپس به فرهنگ اروپا در قرون وسطی منتقل گردید. در اواسط قرن هفدهم میلادی این سنت توسط گالیله، هم صریحاً و هم عملاً، مورد حمله قرار گرفت. سخنان معروف وی در رسالهای تحت عنوان «عیارسنج»17 به وضوح نظر وی را درباره لزوم جایگزینی زبان عادی با زبان ریاضی در مقام زبان حقیقت بازگو میسازد: «فلسفه متنی است که در کتابی عظیم، یعنی عالم، به رشته تحریر درآمده است؛ عالمی که پیوسته در مقابل دیدگان ما گسترده است. لیکن این کتاب را نمیتوان فهمید مگر اینکه نخست زبانی را که به آن نوشته شده است فراگرفت و حروفی را که متن از آنها انشاء گردیده است، خواند. این کتاب به زبان ریاضی نوشته شده و حروف متن آن را مثلثها، دوایر و سایر اشکال هندسی تشکیل میدهند. بدون اینها امکان درک حتی یک کلمه از مفاد این متن برای بشر میسر نیست؛ بدون اینها انسان به گمگشتهای میماند که میان راهروهای تودرتو و درهمپیچیده، در تاریکی سرگردان است.» در صفحات 237 و 238 Drake [1957] .
گالیله آگاه بود که تبعات نظرش درباره ارزش معرفتیِ ریاضیات مستقیماً کفایت نظریه قیاس را به عنوان ابزاری موءثر در حصول معرفت به زیر سوءال میکشد. این آگاهی در میان سطور کتاب جاودانی وی Galileo [1632] به صراحت مشهود است. وی اولین قدمهای بنیادی را نیز عملاً با استفاده از ابزار و براهین ریاضی برای نظریهپردازی درباره مقوله حرکت در اثر معروف خود [1638] Galileo برداشت و بدینترتیب پایههای علم نوین فیزیک را پیریزی کرد. پیگیری نوآوری گالیله توسط نیوتن منجر به پدیدآمدن نظریهای جامع و اعجابانگیز در فیزیک به زبان ریاضی شد که در امر توضیح و پیشبینی حرکات اجسام زمینی و سماوی توأماً، توفیقات چشمگیری بهدست آورد. لیکن نه گالیله، نه نیوتن و نه سایر متفکرانی که به کارآیی زبان ریاضی در حصول معرفت از طبیعت عمیقاً اعتقاد داشتند، هیچیک نتوانستند (و یا نخواستند) قدمی در جهت کشف نظریهای منطقی بردارند که زبان جدید حقیقت لزوم جایگزینی نظریه قیاس را با آن مطرح ساخته بود. وجود پایههای متزلزل و مشکوک در مبانی این زبان جدید و عدم توفیق بزرگترین اذهان ریاضی جهان در ترمیم این وضع برای مدتی حدود صد و پنجاه سال، به نظر نگارنده عامل اصلی بیتوجهی به لزوم تحول در منطق را تشکیل میدهد. وجود چنین وضعیتی، عدم عنایت منطقدانان اروپا را به لزوم یافتن نظریهای جدید در منطق و ادامه پایبندی ایشان را به نظریه قیاس (به عنوان تنها نظریه موجه منطقی) کاملاً توجیه میکند. توفیق وایراشتراس در رفع این نقیصه بنیادی در ریاضیات، از یک سو نقطه چرخشی را در این روند به وجود آورد. بعد از وی دیگر دلیلی موجه برای طفره رفتن از قبول زبان ریاضی به عنوان زبان واقعی حقیقت وجود نداشت. از سوی دیگر، بسط و توسعه روزافزون روشهای ریاضی برای نظریهپردازی در زمینههای دیگر علم فیزیک، مانند حیطه گازها، حرارت، الکتریسیته و مغناطیس و توفیقات چشمگیر اِعمال این روشها، دلائل فزاینده و پرقدرت دیگری را مبنی بر وجود مناسبتی عمیق میان ریاضیات و حقیقت مطرح میساخت.
بدینترتیب در دهههای پایانی قرن نوزدهم میلادی دو موضوع بهطور جدی در دستور کار تحقیقات منطقی قرار گرفت. موضوع اول مربوط به دلایل محکم و موجّهی میشد که حکایت از نقصان و نارسایی نظریه قیاس در تبیین ساختار منطقی احکام و مبانی استنتاجهای معتبر میکردند. دیگر امکان نداشت سرسختی احکام و براهین ریاضی را در تن دادن به قالب و قواعدی که نظریه قیاس برای تفکر الزامآور قلمداد میکرد با بهانههایی چون فقدان ارزش معرفتی در تفکرات ریاضی، تهدیدی جدی برای حقانیت این نظریه بهحساب نیاورد. .این تهدید در عین حال ضرورتِ یافتنِ نظریهای جامع در منطق را مطرح میساخت که بتواند دربرگیرنده کلیه زمینههای تفکر درباره حقایق امور باشد. موضوع دوم مربوط به کیفیت تماماً صوری نظریههای بنیادی در ریاضیات بود که مسأله تعیین نوع قرابت کل ریاضیات را با منطق مطرح میساخت. درباره هر دوِ این موضوعات، تحقیقات فرگه و راسل مستقل از یکدیگر به نتایج مشابهی رسیدند. رأی این دو متفکر درباره نوع قرابت ریاضیات با منطق را میتوان اجمالاً در یک جمله خلاصه کرد: ریاضیات عین منطق است. این بدان معنی است که: (1) اصول موضوعه و قضایای نظریههای ریاضی هر یک بیانکننده حقیقتی هستند، و (2) حقایق ریاضی همان حقایق منطقیاند. این رأی درباره رابطه ریاضیات و منطق به «منطقگرایی»18 شهرت دارد و ما در اینجا وارد بحث درباره آن نمیشویم. در مورد کلیترین شکل برای ساختار منطقی احکام خبری همینقدر کافی است در اینجا گفته شود که هم فرگه و هم راسل مبنای این شکل را در رابطه تابع و متغیر یافتند. این رابطه اساس نظریه تکمیلشده آنالیز را تشکیل میدهد و با تمسک به آن، همراه با (1) تعریف ادواتی که به نام «سور»19 اشتهار یافتهاند، (2) تعریفِ توابعی که آنها را «توابع حقیقتی»20 نام دادهاند و (3) مجموعهای از اسامی خاص، میتوان ساختار منطقی تمامی جملات معنادار خبری را در هر زبان که برای حقیقتجویی کفایتی دارد، معین کرد.21
ج) تفکر، ذهنیت و امکان معرفت
در زمانی که فرگه به تحقیقات منطقی اشتغال داشت، تلقی رایج از منطق در میان فلاسفه این بود که منطق علمی است که تبیین قوانین تفکر را در دستور کار خود دارد. در این تلقی تفکر عملی به حساب میآید که در ذهن از طریق محتویات آن صورت میپذیرد. غایت این عمل را نیز تشکیل «قضاوت» میدانستند که تعبیر آن از نظر منطقی محدود به واسطهای میشد که فکر را به حقیقت مرتبط میسازد. بدینترتیب قوانینی که منطق سعی در کشف و بیان آنها داشت از اصول و قواعدی تشکیل میشدند که در راهیابی به حقیقت نقشی هدایتگر را بر عهده داشتند. چنانچه در گذار فکر از قضاوتی به قضاوت دیگر این اصول و قواعد رعایت میشدند، امکان نمیداشت خطایی بیش از خطای محتمل در قبول قضاوت اول در کار ذهن خطور کند. درحالیکه عدول از رعایت آنها، علاوه بر این خطای همیشه محتمل، ذهن را مواجه با خطاهایی مضاعف نیز میکرد. بنابراین «قوانین تفکر» در منطق تنها میتوانستند مصونیت ذهن را در برابر خطا هنگام گذار میان قضاوتها تضمین کنند. این قوانین به تنهایی کفایتی در راهنمایی ذهن برای گزینش یک قضاوت برای آغاز تفکر ندارند. بدیهی است که تا ملاک مناسبی برای چنین گزینشی به قوانین تفکر افزوده نشود، منظور برقراری ارتباط میان فکر و حقیقت برآورده نخواهد شد. از آنجا که حصول معرفت در گرو تحقق این منظور است، جستجو برای یافتن چنین ملاکی مسألهای است که در معرفتشناسی باید دنبال شود.
تا اوایل قرن بیستم میلادی در نظریههای مختلفی که مکاتب متنوع فلسفی در معرفتشناسی تهیه و عرضه میکردند، تلقی مشترکی از کیفیت معرفت به چشم میخورد. در این تلقی، معرفت از مجموعهای از قضاوتهای درست تشکیل میشود و محتوای هر قضاوت نیز هویتی کاملاً ذهنی دارد؛ یعنی موجودات و عناصری را دربر میگیرد که یا خود صرفاً از تصاویر، نقوش یا تصوراتی که تنها در ذهن شکل میگیرند بوده22، یا اینکه توسط اعمالی صرفاً ذهنی23 تأمین میشوند. از تبعات این تلقی برای ریاضیات این است که اصول موضوعه و قضایای نظریههای ریاضی حقایقی را تنها درباره ذهنیات بیان میکنند. فرگه خیلی زود متوجه شد که این نظر نمیتواند با واقعیات امر انطباقی داشته باشد و بنابراین تلقی مذکور میباید مبتنی بر خطا بوده باشد. ملاحظات فرگه در این باره براساس خصوصیاتی شکل گرفتند که وی درباره ذهنیات از آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش کشف کرده، حاصل آنها را به تفصیل در [1918] Frege به چاپ رسانده است. این خصوصیات را میتوان جمعاً با یک جمله بیان کرد: ذهنیات مختص ذهن منفردی هستند که خود در آن تحقق میپذیرند. این بدان معناست که چندوچون ذهنیات (1) تنها بر ذهنی معلوم و مکشوف است که در آن ظهور میکنند؛ و (2) از آن ذهن به ذهن دیگری قابل انتقال نیستند. این حال درباره احساسات، عواطف و آلام کاملاً مشهود است. تنها خود من علم به احساس خاصی دارم که از دیدن فلان منظره در فلان تاریخ به من دست داده است، بهطوری که امکان ندارد بتوانم این احساس را به دیگری منتقل سازم. میتوانم سعی کنم آن را به زبانی توصیف کنم یا توسط تصاویری به نمایش گذارم؛ لیکن آن توصیف یا این تصاویر هیچیک اولاً با احساس من یکی نبوده و ثانیاً آنچه را دیگران میتوانند از آنان درک کرده و بفهمند احساس من نبوده، بلکه تصور یا برداشت آنها از این احساس است. باز این تصور و برداشت مختص ذهنی است که در آن تحقق مییابد و هیچ راهی وجود ندارد تا از طریق آن بتوان تصور و برداشت اذهان مختلف را با یکدیگر و با آنچه در ذهن من تحقق داشته است، حتی مقایسه کرد. به اعتقاد فرگه این حال اختصاص به نوع خاصی از ذهنیات نداشته، بلکه همگی آنها را (منجمله نقوش، تصاویر یا تصورات ذهنی) شامل میشود. فرض کنیم راهی پیدا شده باشد که مرا قادر میسازد به محتویات ذهن فرد دیگری مستقیماً دسترسی پیدا کنم تا شاید از این طریق بتوانم استنباط خود را از محتویات ذهنی او با آنچه فیالواقع در ذهن وی نقش بسته است، مقایسه کنم. «دسترسییافتن مستقیم من» به محتویات ذهن آن شخص تنها میتواند بدینمعنا باشد که بدون تمسک به واسطهای چون توصیف یا تصویری محسوس از آن محتویات، به درک آنها نائل آیم. لیکن فرض تحقق چنین درکی خود مستلزم ظهور تصوراتی (از محتویات ذهن آن شخص) در ذهن من است که در مورد انطباق آنها با واقعیت امر (یعنی محتویات ذهن آن شخص به همانصورتی که در ذهن او جلوه کردهاند) جای سوءال وجود دارد.
دلیل انتقالناپذیر بودن محتویات ذهنی، از نظر فرگه، از واقعیت ذهن ناشی میشود. ذهن اساساً محفظهای بسته است که کلید اسرار آن نه تنها فقط در دست شخصی است که ذهن به او تعلق دارد، بلکه راهی نیز وجود ندارد تا از طریق آن وی بتواند این کلید را به دیگری واگذار کند. هر راهی که برای تحقق این منظور تصور شود، خود مانعی برای تحقق آن دربر خواهد داشت. تبعات این حال برای معرفت ابعادی خانمانبرانداز را شامل میشود. اگر (1) قضاوت را از عناصر تشکیلدهنده معرفت قلمداد کنیم، و (2) برای محتوای هر قضاوت نیز قائل به هویتی کاملاً ذهنی باشیم، آنگاه بالضروره باید تن به این نتیجه دهیم که معرفت (لااقل به شکل عینی و عمومی آن) امکانپذیر نیست. در باب (1) فرگه هیچ مناقشهای ندارد، اما اگر قرار است (2) فرض درستی بوده باشد لازم میآید قضاوتها را مختص ذهن منفردی به حساب آوریم که در آن تحقق میپذیرند. در این صورت نیز قضاوت یک ذهن را با قضاوت اذهان دیگر نمیتوان حتی مقایسه کرد و قضاوتها بالضروره کیفیتی کاملاً شخصی و خصوصی پیدا میکنند. اگر آنچه را من درست تشخیص میدهم با آنچه دیگران درست یا نادرست تشخیص میدهند حتی به مقایسه درنیاید، قضاوتی که عموم بتوانند در آن سهیم شوند میسر نیست و در نتیجه معرفت، به شکلی که منظور اهل علم است، امکانپذیر نخواهد بود.
د) معنا و حقیقت
اما فرگه نه تنها معرفت عمومی و عینی را امکانپذیر میدانست بلکه ریاضیات تکمیلشده در زمان خویش را تحققی از کمال مطلوب آن محسوب میکرد. در این ریاضیات هر قضیه مبتنی بر اثباتی متقن و باصلابت است و هر اثبات نیز درستی یک نتیجه را به نحوی عینی و به گونهای که یکسان برای عموم قابل درک است، تثبیت میکند. بنابراین در ریاضیات قضاوت هست و هر قضاوت نیز هیچ خصیصهای از خصائص ویژه ذهنیات را ندارد. فرگه این نتیجه را تعمیم میدهد: معرفت تنها در زمینههایی امکانپذیر است که در آنها تشکیل قضاوت عینی میسر بوده باشد. قضاوت نیز تنها به شرطی میتواند عینی باشد که محتوای آن به یکسان برای عموم قابل درک و بررسی باشد. اما محتوای یک قضاوت چه میتواند باشد تا در عین اینکه هویتی ذهنی ندارد به گونهای یکسان برای عموم قابل درک باشد؟ طرح این سوءال هوشمندی فرگه را در انتخاب راهی که به جواب باید برسد روشن میسازد. این راه را رجوع به زبان در مقابل فرگه قرار داد. علت برگزیدن زبان را برای جستن جواب میتوان به گونه ذیل تبیین کرد: در هر رشته از فعالیت فکری که نظر به جستجوی حقیقت دارد، نتایج حاصله توسط جملاتی بیان میگردند که در زبانی تألیف میشوند. نقد و بررسی این نتایج نیز از طریق فهم این جملات و ارزیابی قدمهایی انجام میپذیرد که برای اثبات هر مدعا برداشته شدهاند. هر یک از این قدمها، به نوبه خود، توسط جملاتی قابل بیان هستند. نتیجه ارزیابی نیز در قالب جملاتی در همان زبان اعلام میشود و به همین ترتیب مورد نقد و بررسی عامه قرار میگیرد. هنگامی که این روند به نتیجهای منتهی شود که نقد و بررسی فزونتر درباره آن موردی نداشته باشد، میتوان گفت معرفتی حاصل آمده است. پس در جستجوی حقیقت و حصول معرفت زبان نقشی اغماضناپذیر دارد.
اما آنچه از عبارات و جملات یک زبان فهمیده شده، در ارتباط با حقیقت مورد سنجش و ارزیابی قرار میگیرد معنا است. زبان فیالواقع محملی است که معنا را انتقال میدهد. از سوی دیگر زبانِ حقیقت به گونهای یکسان قابل فهم است: بدینمعنا که کلیه کسانی که در استفاده از زبانی که برای جستجوی حقیقت مناسب است تبحر و مهارت کافی پیدا کرده باشند میتوانند درک واحدی از عبارات و جملات صریح و سلیس آن داشته باشند. فیالمثل هرکس که زبان هندسه اقلیدسی را به حد کافی فرا گرفته باشد از قضایای آن همان را میفهمد که اقلیدس یا هندسهدانان دیگر فهمیده یا میفهمند. اما ارضای دو شرط لازم است تا زبانی بتواند به گونهای یکسان قابل فهم باشد. یکی اینکه معنا باید ثابت و متعین باشد؛ چنانچه معنا در واقع متغیر و نامعین باشد درکی واحد از زبانی که حامل آن است امکان نمیپذیرد. دیگر اینکه معنایی واحد باید بتواند از ذهنی به ذهن دیگر منتقل شود؛ اگر امکان نمیداشت که ذهنی همان معنا را بفهمد که ذهن دیگری فهمیده است، نه تنها تبادل آراء و اخبار از طریق زبان به صورتی که معمول است ممکن نمیشد، بلکه امکان تعلیم و تعلم علوم و معارف نیز از میان میرفت. تعین و انتقالپذیری معنا ایجاب میکند که معنا موجودیتی مستقل از ذهن و ذهنیت داشته باشد. ذهن معنا را درمییابد و کشف میکند اما نمیتواند خالق و صانع آن باشد. پس از این جهات تفاوتی بنیادی بین معنا و تصورات ذهنی به چشم میخورد. تصورات مخلوق ذهن و محبوس در آن هستند بهطوری که هیچ محملی وجود ندارد تا از آن طریق بتوانند از این محبَس رها شده در دسترس عموم قرار گیرند. معنا در مقابل آزاد و مستقل از ذهن است و چه ذهنی در کار باشد چه نباشد در جهان وجود داشته مانند سایر ساکنان آن به یکسان در برابر «انظار» گسترده است.
اینجا نوبت به طرح عمیقترین سوءال میرسد که تعمقات فرگه را میتوان کوششی برای یافتن جوابی مناسب به آن تعبیر کرد: سوءالی که چشم به حقیقت زبان دارد. ملاحظاتی که از نظر گذراندیم بر سه نکته دلالت دارند: (1) قرابتی میان ذهنیات صرف از یک طرف و حقیقت امور از طرف دیگر وجود ندارد؛ (2) در کسب معرفت و یافتن حقیقت، زبان نقشی اغماضناپذیر ایفا میکند؛ و (3) زبانِ حقیقت حامل معانی متعین و ثابتی است که موجودیت آنها مستقل از ذهن و ذهنیت است. از این سه نکته میتوان نتیجه گرفت که پیوندی تنگاتنگ و قرابتی باطنی میان معنا و حقیقت وجود دارد. معناست که حقیقت را منعکس میسازد و تنها از طریق درک معنا دسترسی به حقیقت میسر میشود. پس کیفیت حقایق را میتوان از طریق شناسایی کیفیت معنا به دست آورد. لیکن کیفیت معنا را چگونه میتوان شناسایی کرد؟ جواب فرگه را به این سوءال میتوان در یک جمله خلاصه کرد: از طریق شناسایی کیفیت زبانِ حقیقت. برای اینکه زبانی بتواند حامل معاینی باشد که حقیقت را منعکس میسازند، لازم است میان این زبان و آن معانی وجهی مشترک وجود داشته باشد. فرگه این وجه مشترک را در ساختار منطقی تشخیص میدهد و از این حیث تشخیص وی شباهتی بارز با نظر معلم اول منطق یعنی ارسطو دارد. جستجوی ساختار منطقی توسط ارسطو با این انگیزه دنبال شد که وی بتواند از طریق کشف آن به مقوِّمات حقیقت دست یابد. طریقی را نیز که ارسطو برای این جستجو برگزید مبتنی بر تحلیل ساختار زبانی بود که به تشخیص او برای راهیابی به حقیقت کفایت تام دارد. پس رویآوردن به زبان و تحقیق در کیفیات آن برای دستیابی به عمق و اساس حقیقت نه تنها در سنت تفکر فلسفی بیسابقه نبوده، بلکه برخلاف تصوری که در آغاز بحث به آن اشاره شد، موجباتی را نیز برای انحطاط و ابتذال مباحث فلسفی پدید نیاورده است.
هـ) ساختار در زبان حقیقت
اما چنانچه که گذشت نمونههایی را که فرگه و ارسطو هر یک به عنوان زبان حقیقت برگزیدند، با یکدیگر تفاوت داشتند. نحوه تحلیل این دو نیز درباره ساختار منطقی متفاوت بود. ارسطو ساختار را تنها در جملات زبان عادی سراغ کرد و از آن به قالب موضوع ـ محمول برای احکام24 رسید. آنچه در آخرین مرحله از تحلیل هر یک در مقام موضوع یا محمول قرار میگرفت (بهترتیب جواهر اولیه و کیفیات)، با الفاظ یا عباراتی مشخص میشوند که خود دارای ساختاری منطقی نیستند. در نظریه ارسطو، تنها جملات دارای ساختار منطقیاند و این ساختار یا رابطه تملک بین جواهر اولیه و کیفیات را منعکس میکند یا رابطه اندراج را بین جواهر ثانویه. فرگه از سوی دیگر، تحقیق خود را در باب ساختار از زبان ریاضی آغاز کرد. وی در این زبان علاماتی را که معنا میپذیرند بهطور کلی از سه نوع یافت: (1) علاماتی که معنای آنها کامل است و هر یک دلالت بر فیالمثل عددی دارند ــ تمام ارقام مانند «4» ، « 2À » و « p » از این دستهاند؛ (2) جملاتی که هر یک حکمی را بیان میکنند که یا درست است یا نادرست، مانند «5=3+2» یا «9«4» ؛ و (3) عباراتی که در ترکیب آنها متغیرات آزادی وجود دارد. این متغیرها علاماتی هستند که خود دلالت بر مقداری خاص نداشته، لیکن میتوان مقادیری از مجموعهای از اعداد را با آنها جایگزین کرد. این عبارات خود دارای معنای کاملی نبوده، لیکن از طریق جایگزینی ذکر شده معنایی خاص میپذیرند. به همین جهت فرگه آنها را عبارتهایی «اشباعنشده»25 میخواند. به ازای جایگزینی هر مقداری برای متغیرات در این عبارات، آنها «اشباع» شده حاصل به صورت جملهای کامل درمیآید. مثالهای سادهای از این نوع عبارات را میتوان در« x3=6 » یا « y>x » یافت. به ازای مقدار 2 برای x و 3 برای y این عبارات تبدیل به جملاتی میشوند که حکم درستی را بیان میکنند. به ازای مقدار 3 برای x و 2 برای y جملاتی حاصل میشود که هر یک حکمی نادرست را بیان میکند. اینگونه عبارتها در زبان ریاضی دلالت بر موجوداتی دارند که آنها را «تابع» میخوانند. توابع دقیقترین تعریف خود را برای اولبار در نظریه مجموعههای کانتور پیدا کردند. در این نظریه توابع به عنوان موجوداتی تعریف میشوند که هر یک تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و اعضای مجموعهای دیگر را برقرار میسازند. با اتخاذ این تعبیر برای عبارتهای فوق، فرگه خود را ملزم دید که «درست بودن» یا «نادرست بودن» را به صورت مقادیری تلقی کند که جمعاً یک مجموعه دو عضوی را تعریف میکنند. این مقادیر را در «جبر بولی»26 با ارقام «1» و «0» و در کتابهای منطق به زبان انگلیسی با حروف « T » و « F » نشان میدهند. بدینترتیب توابعی که با عبارتهای « x3=6 » و « y>x » مشخص میشوند تناظری یک به یک میان مجموعهای از اعداد از یک طرف و مجموعهای متشکل از دو مقدار درست و نادرست (یا 1 و 0 ، یا T و F ) برقرار میسازند. نکتهای را که در اینخصوص باید به آن توجه داشت این است که چنین تعبیری، درست و نادرست را هر یک مانند سایر مقادیر ریاضی به صورت «شیئی» جلوهگر میسازد. لیکن این اشیاء با موجودات ریاضی تفاوتی اساسی دارند و آن این است که هویت آنها ریاضی نبوده بلکه مرتبط با حقیقت امری است. درست آن حکمی است که حقیقتی را منعکس میسازد و نادرست حکمی است که خلاف آن را. بنابراین و برای برجسته ساختن این تفاوت، فرگه این مقادیر را «مقادیر حقیقتی»27 نام میدهد.
با استفاده از ابزاری که توصیف آنها گذشت، فرگه مفاهیم و نسب را به عنوان انواعیخاص از توابع معرفی میکند: «ما در اینجا با توابعی روبهرو هستیم که مقادیر آنها همیشه مقادیری حقیقتی است. این نوع توابع را هنگامی که از یک متغیر تشکیل شده باشند "مفهوم"28 و هنگامی که از دو متغیر تشکیل یافته باشند "نسبت"29 نام میدهیم.» Frege [1891] در صفحه 39 [1980] Black and Geach . با این تعبیر راه برای بسط کاربرد ابزارهایی که از تحلیل زبان ریاضی به دست آمدهاند به کلیه زبانهایی که برای جستجوی حقیقت کفایتی دارند (منجمله زبانهای عادی) باز میشود. در نظر فرگه مفاهیم هویاتی هستند که در هر زبان با عباراتی مشخص میشوند که شکل تابعی با یک متغیر را دارند و بر تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و مجموعه مقادیر حقیقتی دلالت میکنند. این عبارتها را فرگه «محمول»30 میخواند. بهطور مثال، عبارتهای « x انسان است»، « y سبز است» و « z متحرک است» هر یک محمولات سادهای را در زبان فارسی تشکیل میدهند که بر مفاهیم انسان، سبز و متحرک دلالت میکنند. به همین ترتیب، طبق تجویز فرگه، عباراتی که بر نسب دلالت دارند نیز تعیین میشوند. از این تحلیل روشن میشود که مفاهیم در نظر فرگه هویاتی هستند که دارای ساختار هستند. محمولات نیز عباراتی را در یک زبان تشکیل میدهند که خود نه تنها ساختار دارند بلکه به موجب سهیم بودن در ساختاری مشترک با مفاهیم، قابلیت انعکاس آنها را در زبان پیدا میکنند. برای وجود مفاهیم به تعبیر فرگه وجود حداقل دو مجموعه کفایت میکند: یکی مجموعه مقادیر حقیقتی و دیگری مجموعهای که از عضو تهی نبوده باشد. با وجود حداقل دو مجموعه از این نوع، مجموعهای از تناظراتی یک به یک که میتوانند میان اعضای آنها برقرار شوند، پا به عرصه وجود میگذارد. از طریق کشف این تناظرات، مفاهیم مکشوفشده توسط وضع عبارتهایی که با ساختار آنها مناسبت دارند، در زبان منعکس میگردند.
هر عضو یک مجموعه را میتوان نامگذاری کرد. نامگذاری هر شیء نیز از طریق برقراری تناظری یک به یک میان علامت یا لفظی در زبان با شیئی منحصر به فرد صورت میگیرد. علامت یا ترکیبی از علائم در یک زبان که در چنین تناظری با شیئی قرار گیرد، از نظر فرگه مقام اسم خاص را در آن زبان احراز میکند. نظریه فرگه درباره اسامی خاص به تفصیل در مقاله [1892] Frege مطرح شده است. قبل از فرگه، نظریه متنفدی منسوب به جان استوارت میل31 درباره اسامی خاص وجود داشت که در آن اسامی خاص علائمی فاقد هرگونه ساختار تلقی شده معنای هر یک در شیئی که بر آن دلالت میکنند خلاصه میشود.32 برهان معروف فرگه در این مقاله در مورد رابطه اینهمانی میان ستاره صبح و ستاره شب بدینمنظور طرحریزی شده است که نشان دهد صرف برقراری رابطه نامگذاری برایمعناداری اسامی خاص کفایت نمیکند. اگر این رابطه برای این منظور کافی میبود، جملات «ستاره صبح همان ستاره صبح است» و «ستاره صبح همان ستاره شب است» نمیباید از لحاظ منطقی کوچکترین تفاوتی با یکدیگر داشته باشند. (زیرا الفاظ «ستاره صبح» و «ستاره شب» در واقع بر شیئی واحد یعنی سیاره زهره دلالت میکنند.) اما این دو جمله به وضوح از این لحاظ با یکدیگر تفاوت دارند. اولی جملهای است «تحلیلی» که فاقد هرگونه محتوای خبری است، درحالیکه دومی جملهای است «تألیفی» که خبری ارزشمند را درباره واقعیتی بیان میکند که از طریق تحقیقات نجومی مکشوف گشته است. فرگه وجود این تفاوت را میان جملاتی از این قبیل، دال بر وجود ساختار در اسامی خاص معرفی میکند. هریک از این دو اسم در عین دلالت بر یک شیء واحد، دارای ساختاری متفاوت است و با تمسک به ساختار هر یک میتوان تفاوت منطقی میان دو جمله مذکور را توضیح داد.
برای روشن شدن این مطلب که ساختار منطقی اسامی خاص چه نوع هویتی میتواند باشد، به یک نکته توجه میکنیم. هر اسم خاص در یک زبان از نظر منطقی معادل توصیفی است که میتوان از یک جنبه از شیئی که اسم بر آن دلالت میکند در آن زبان تألیف کرد. فیالمثل نام «ارسطو» را در نظر بگیرید. فرض کنیم که توصیف «شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر» یک جنبه از شخصیت ارسطو را بیان میکند. حال چنانچه هر جملهای را که در آن لفظ «ارسطو» در مقام دلالت بر ارسطو قرار گرفته است در نظر بگیریم، و فقط این لفظ را در آن با توصیف فوق جایگزین کنیم، جملاتی بهدست میآید که مقدار حقیقتی احکام بیانشده توسط آنان هیچ تفاوتی با مقدار حقیقتی جمله نخست نمیکند. هرگاه جمله اول مبین حکمی درست بوده باشد، جمله حاصل از این جایگزینی نیز مبین حکمی درست خواهد بود، و چنانچه حکم بیانشده توسط اولی نادرست بوده باشد، همین امر در مورد جمله دوم صدق خواهد کرد و بالعکس. توصیف موردنظر به وضوح دارای ساختار است: ساختار آن را میتوان با عبارت «شاگرد x و معلم y » نشان داد. معادل بودن این توصیف به لحاظ منطقی با نام «ارسطو»، ایجاب میکند که این نام نیز در واقع همین ساختار را دارابوده باشد. (اگر این واقعیت در زبانهای عادی به صراحت نمایش نمییابد این امر را میتوان به حساب نقص اینگونه زبانها گذارد.) حال اگر در عبارتی که نشاندهنده ساختار منطقی نام «ارسطو» است نظر کنیم، آن را از نوع عباراتی خواهیم یافت که تابعی را مشخص میسازند. چنانچه در این نظر قدری دقت نیز کنیم، متوجه خواهیم شد که تابع مشخصشده در اینجا از نوع توابعی که مفاهیم یا نسب را تشکیل میدهند نیست. مفاهیم، به خاطر میآوریم، توابعی هستند که بین مجموعهای از اشیاء و تنها مجموعه مقادیر حقیقتی تعریف میشوند. در اینجا تابع موردنظر بین مجموعهای از اشیاء از یک طرف و مجموعه دیگری از اشیاء از طرف دیگر تعریف شده است. چنانچه به ازای متغیرات x و y در این تابع «مقادیر» افلاطون و اسکندرکبیر را قرار دهیم، «مقدار» تابع ارسطو میشود. چنانچه مقادیر این متغیرها به ترتیب برنتانو و هایدگر برگزیده شوند، مقدار تابع هوسرل میگردد؛ و چنانچه میرداماد و ملامحسن فیض کاشانی به این منظور انتخاب شوند، مقدار تابع بر ملاصدرالدین شیرازی قرار میگیرد. تناظر یک به یکی که در اینجا برقرار شده است، جفتی از اعضای مجموعهای را که در آن افلاطون، اسکندرکبیر و کلیه کسانی که معلم کسی و شاگرد دیگری بودهاند، با تکفردی از مجموعهای مطابقت میدهد که شامل ارسطو، هوسرل، ملاصدرالدین شیرازی و امثالهم میشود.
با طرح چنین ساختاری برای اسامی خاص، فرگه به نظری بدیع دست مییابد که شاید زیاد موردتوجه واقع نشده است. انسانها در محاورات و تفکرات خود به اشیاء ارجاع میدهند، به آنها اشاره میکنند و آنها را معرفی میکنند. نظریههای ذهنیگرا این قابلیت را یا از طریق اعطای کیفیتی ارجاعی به ذهنیت توضیح میدهند (فیالمثل در آراءِ هیوم و کانت ماهیت نقوش و تصاویر ذهنی در ارجاع و معرفی اشیاء خلاصه میشود)، یا اینکه این کیفیت را به نفس برخی اعمال ذهنی و بعضی از انواع آگاهی نسبت میدهند (فیالمثل در آراءِ برنتانو و هوسرل برخی از انواع آگاهی مانند میل، تخیل و ادراک با ماهیتی ارجاعی مشخص میشوند). کنارگذاردن اینگونه نظریهها به نفع نظریهای واقعگرا که در آن خلعید از ذهن و ذهنیت در دستور کار قرار دارد، طبعاً این سوءال را مطرح میسازد که توضیح چنین قابلیتی در تفکر انسانها چیست. نظریه فرگه درباره اسامی خاص دقیقاً این منظور را از طریق نسبت دادن ساختار منطقی به آنها برآورده میسازد. متأسفانه فرگه شخصاً در هیچ یک از آثار خود صریحاً به این سوءال نپرداخته است و هیچگاه نیز آنچه را ما در اینجا ساختار منطقی این اسامی معرفی کردهایم تبیین نکرده، تنها به ذکر چند مثال جسته گریخته در این خصوص اکتفا کرده است. لیکن به زعم ما این معنا در آثار وی وجود دارد و با زدودن ابهام از اطراف آن نه تنها میتوان پاسخی بدیع به این سوءال یافت بلکه به عمق نوآوریهای او در فلسفه نیز بیشتر پی برد.
تابعی فرض کردن ساختار منطقی اسامی خاص دو نتیجه در بر دارد: یکی اینکه از طریق قرار دادن مقادیری مناسب در این توابع (بهطوری که تابع خود به ازای آنها صاحب مقداری باشد)، یک و فقط یک شیء منحصربهفرد معرفی میشود؛ دیگر اینکه با جایگزینی چنین مقادیری در این توابع، اسم خاص محتوایی خبری پیدا میکند. شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر بودن خبری را درباره ارسطو تشکیل میدهد که با اطلاع یافتن از آن تنها شخص ارسطو از میان خیل اشخاصی که وجود داشته یا دارند، معرفی میشود. عمل معرفیکردن را تابعی که ساختار منطقی اسامی خاص را تشکیل میدهد، از طریق تناظری یک به یک که میان مجموعههایی که وجود دارند و تهی نیستند انجام میدهد. وجود این مجموعهها نیز تعیینکننده این تناظرها بهگونهای ثابت و متعین است، زیرا هر مجموعه خود هویتی ثابت و متعین دارد. بدینترتیب: (1) ساختار منطقی اسامی خاص به عنوان عاملی جلوهگر میشود که با دارا بودن آن اسامی خاص کیفیتی ارجاعی و اشارهای پیدامیکنند؛ و (2) با «اشباع» این ساختار، محتوایی متعین و ثابت پدید میآید که میتواند خبری مشخصاً از یک شیء را به اطلاع برساند. (درحالیکه ممکن است آن شیء مستقیماً در دسترس قرار نداشته باشد. فیالمثل در مورد ارسطو یا هر شخص دیگری که زمانی وجود داشته و از میان رفته است، صرفاً با درک نام او و بدون اینکه الزامی به ادراک مستقیم از آن شخص وجود داشته باشد، میتوان دقیقاً فهمید که منظور کیست.) بنابراین الزامی وجود ندارد تا با تمسک به ذهن و ذهنیت کیفیت ارجاعی محاورات و تفکرات توضیح داده شود؛ زبان و کیفیت عناصر تشکیلدهنده آن خود این مهم را به انجام میرسانند. واضح است که از مهمترین تبعات این نظر یکی این است که تفکر نه با ذهن و بر ذهنیت بلکه با زبان و بر معنا صورت میپذیرد.33 بدینترتیب زبان جای ذهن را در تفکر برای جستجوی حقیقت میگیرد و چنانچه مضمون «قوانین تفکر» از نظریه سنتی در منطق کماکان حفظ شود تعبیر صحیح آن در حقیقت زبان خلاصه میگردد.
و ) معنا و محتوا
این تفصیلات چه تصویری از معنای اسامی خاص ترسیم میکنند؟ قبل از شروع بحث در اینباره، باید گفت که در مورد جواب صحیح به آن میان شارحان و منتقدان فرگه اختلافنظر وجود دارد. علت اساسی وجود این مناقشات، یکی در انتخاب واژههایی است که فرگه خود در [1892] Frege برای توضیح تمایز بین محتوای خبری و مدلول اسامی خاص انجام داده است؛ علت دیگر آن نیز قصور فرگه در طرح و رویارویی با این سوءال است. واژهای که فرگه خود در این مقاله برای آنچه ما به آن «مدلول» اسم خاص نام میدهیم، برگزیده است در آلمانی Bedeutung و معادل آن در انگلیسی meaning و در فارسی معنا است. شاید دلیل این انتخاب نابجا را بتوان اینگونه توجیه کرد که طبق نظریه جان استوارت میل معنای هر اسم خاص تنها در شیئی خلاصه میشود که بر آن دلالت دارد. امروزه همه شارحان و منتقدان انگلیسیزبان فرگه در انتخاب واژه reference بهجای این واژه اتفاقنظر دارند. گرچه معادل دقیق واژه اخیر به فارسی دلالت است، کلیه نویسندگان انگلیسیزبان با استفاده از آن مفهوم «مدلول» (referent) را منظور دارند. واژهای که فرگه برای مفهومی برگزیده است که ما از آن به عنوان «محتوای خبری» یاد کردهایم، در آلمانی Sinn است که معادل انگلیسی آن senseاست. برای این واژه در فارسی معادل دقیقی وجود ندارد. بعضی از کاربردهای آن در آلمانی و انگلیسی مترادف مفهوم معنا (meaning)هستند و همین امر نیز باعث شده که نه تنها راسل بلکه مایکل دامت34 که از برجستهترین شارحان و منتقدان فرگه در حال حاضر است و فیالواقع عمری را صرف بررسی و نقد آثار وی کرده است، همین معنا را از آن مستفاد کند. از نظر ما چنین تعبیری از این واژه باعث بروز اشکالاتی در نظریه فرگه میشود که تنها به علت انتخاب این تعبیر پدید میآیند و با اتخاذ تعبیری دیگر، که پیشنهاد خواهد شد، ظاهر نمیشوند. بحث مجملی در این خصوص متعاقباً خواهد آمد. از طرف دیگر واژه sinn یا sense ، هر دو، مفهوم جهت را در خود مستتر دارند. خبر نیز هویتی است که جهتدار است: از شیء یا واقعهای «صادر» شده به سوی ادراک کسی که آن را درمییابد «جریان» پیدا میکند. بنابراین صلاح در آن دیدیم که در اینجا واژه «خبر» یا «محتوای خبری» را به عنوان معادل اصلح برای واژه انتخابی فرگه و معادل انگلیسی آن برگزینیم.
چه میشود اگر Sinn را به معنا تعبیر کنیم؟ برای ورود به بحث درباره این سوءال، نخست باید مطالبی به اجمال در مورد نظر فرگه درباره جملات بیان شود. فرگه جملات را عبارتهایی در نظر میگیرد که از طریق «اشباع» عبارات تابعی که بر مفاهیم دلالت میکنند، حاصل میگردند. نحوه «اشباع» اینگونه عبارات نیز بدینصورت است که یا متغیرهای آزاد در آنها توسط سورهای کلی و جزئی محصور میشوند، یا تمامی این متغیرات با اسامی خاص جایگزین میگردند. بدینترتیب هر جمله عبارتی کامل است و از این حیث به اسامی خاص شباهتی تام دارد. بنابراین فرگه خود را ملزم میبیند که برای آن، هم مدلول و هم محتوای خبری تعیین کند. براین اساس، او محتوای خبری یک جمله را حکمی تشخیص میدهد که توسط جمله بیان میشود35، و مدلول آن را یکی از مقادیر حقیقتی معین میکند. بر این اساس فرگه هر جمله را که حکمی درست بیان میکند اسم خاصی برای مقدار حقیقتی درست میانگارد و هر جمله را که مبین حکمی نادرست است، نامی برای مقدار حقیقتی نادرست تلقی میکند. هر کدام از احکام بیانشده توسط اینگونه جملات نیز به نوبه خود خبری را از جنبهای از جوانب هر یک از این مقادیر به اطلاع میرسانند. معضل هنگامی پیش میآید که جملهای داشته باشیم که در آن اسم خاصی بدون دارا بودن مدلول، به کار رفته باشد. اینگونه اسامی معمولاً توسط افسانه و داستان وارد زبانهای عادی میشوند و نمونههایی از آنها را میتوان در زبان فارسی در اسامیی چون «رستم دستان»، «حسین کرد شبستری»، «امیرارسلان رومی» و امثالهم سراغ کرد. جملهای مانند «رستم دستان دو متر قد داشت» را در نظر بگیرید. شکی نیست که این جمله حکمی را بیان میکند، زیرا تمام کسانی که فارسی را خوب بلدند، با درک این جمله کوچکترین ابهامی در آنچه میگوید پیدا نمیکنند. حال فرض میکنیم که حکم بیانشده توسط این جمله همان معنای آن باشد. از آنجا که بین معنا و حقیقت پیوندی تنگاتنگ برقرار است، لازم میآید که حکم بیانشده توسط این جمله یا درست یا نادرست بوده باشد. به این دلیل که موجودی به نام «رستم دستان» وجود نداشته که قدی داشته باشد، میتوان استدلال کرد که حکم بیانشده توسط این جمله باید نادرست باشد. اصل دو مقداری در منطق (اصلی که میگوید هر جمله معنادار یا باید درست باشد یا نادرست؛ اگر درست بود، نقیض آن نادرست و اگر نادرست بود نقیض آن درست است، شق ثالثی نیز وجود ندارد)، ایجاب میکند که با فرض نادرست بودن این جمله نقیض آن درست بوده باشد. نقیض این جمله، جمله ذیل است: «اینطور نیست که رستم دستان دو متر قد داشت.» این جمله فیالواقع میگوید رستم دستان دو متر قد نداشت. اما همان دلیلی که موجب شد تا حکم بیانشده توسط جمله اول را نادرست فرض کنیم در مورد این حکم نیز صدق میکند. بنابراین نمیتوان گفت حکم اخیر درست است (در عین اینکه از نقض یک حکم نادرست بهدست آمده است).
فرگه این قبیل جملات را اساساً فاقد مقدار حقیقتی میداند. دلیل نظر وی را نیز این اصل تشکیل میدهد که هر عبارتی که به ظاهر دلالتکننده باشد، تنها در صورتی دارای مدلول است که کلیه اجزای آن که هر یک به ظاهر دلالتکننده است، دارای مدلول باشند. چنانچه لفظ یا عبارتی به ظاهر دلالتکننده (مانند یک اسم خاص) اما در واقع فاقد مدلول، جزئی از عبارتی را تشکیل دهد که به ظاهر دلالتکننده است، عبارت دوم نیز فاقد مدلول خواهد بود.36 این اصل به ظاهر کاملاً موجه میآید و براساس آن جملاتی که حاوی اسامی خاصی هستند که هر یک به نوبه خود دلالت بر شیئی واقعی ندارند، فاقد مدلول به حساب میآیند. مدلول جملات را نیز فرگه مقادیر حقیقتی تعیین کرده بود. بنابراین چنین جملاتی فاقد مقدار حقیقتی خواهند بود. پس اگر این قبیل جملات را معنادار فرض کنیم، باید اذعان کنیم که اصل دو مقداری در منطق صراحتاً توسط فرگه نقض شده است. راسل در واقع این شق را در تعبیر فرگه برمیگزیند و براساس آن تشخیص میدهد که قائل بودن به خصوصیت دلالتکنندگی در توصیفات، مآلاً به نقض اصل دو مقداری در منطق میانجامد. برای حفظ اصل دو مقداری در مقابل این تهدید، راسل لازم میبیند که توصیفات را از مجموعه عبارتهای دلالتکننده حذف کند. نظریه معروف وی درباره توصیفات (معین و غیرمعین) کوششی است برای تبیین توصیفات به عنوان عبارتهایی که دلالتکننده نیستند. بدینترتیب با انکار دلالتکنندگی برای توصیفات، دلالتکنندگی الفاظی که در زبانهای عادی به صورت اسامی خاص ظاهر میشوند نیز انکار میشود (زیرا هر توصیف معین از شیئی به لحاظ منطقی معادل اسمی است که بر آن شیء اطلاق میشود.)37 دامت از طرف دیگر، تا نیمه راه پا به پای راسل پیش میرود. وی نیز مانند راسل نه تنها حکم بیانشده توسط یک جمله خبری را معادل معنای آن به حساب میآورد، بلکه محتوای خبری اسامی خاص را نیز عین معنای آنها تعبیر میکند (مگر نه اینکه آنچه از این عبارات و جملات فهمیده میشود محتوای خبری و احکام بیانشده توسط آنها است؟ چه چیزی افزون بر این برای معنا لازم است؟) وی همچنین این استدلال را میپذیرد که نسبت دلالتکنندگی به اسامی خاص یا توصیفات در زبانهای عادی ناقض اصل دومقداری در منطق خواهد بود. لیکن دامت، برخلاف راسل، وجود این تناقض را نه دلیلی بر انکار دلالتکنندگی اینگونه عبارات، بلکه حجتی بر نادرستی اصل دومقداری در منطق به حساب میآورد.38
واضح است که هر دو این آراء در تناقضی آشکار با نظریات فرگه قرار دارند. وی صراحتاً هم به دلالتکنندگی اسامی خاص و توصیفات معادل آنها در زبانهای عادی قائل است، و هم اصل دو مقداری را در منطق صادق میداند: «درک من از مقدار حقیقتی یک جمله درست بودن یا نادرست بودن آن است. هیچ مقدار حقیقتی دیگری نیز وجود ندارد.» Frege [1892] در صفحه 63 کتاب Geach and Black [1980] . عصاره اتهامی که این منتقدان بر فرگه وارد میآورند این است: پافشاری وی بر دلالتکنندگی اسامی خاص و اصل دومقداری در منطق، او را به موضعی متناقض میکشاند. لیکن به نظر ما موضع فرگه تنها در صورتی متناقض جلوه میکند که از محتوای خبری اسامی و جملات، معنای آنها را تعبیر کنیم. اگر معنا در نظر فرگه متمایز از محتوای خبری تلقی شود، هیچگونه تناقضی پدید نمیآید، زیرا اصل دومقداری در منطق تنها درباره جملات معنادار صادق است. طبق این تعبیر، عبارات و جملات معضلآفرینی که مورد بحث ما قرار دارند، اساساً فاقد معنا هستند؛ در عین اینکه محتوای خبری دارند. اگر این تعبیر درست باشد، نظر فرگه بدینصورت تفسیر میشود که مدلول و محتوای خبری الفاظ، عبارات و جملات هیچ یک به تنهایی معنای آنها را تشکیل نداده، بلکه هر یک از مقومات آن به حساب میآیند. تنها از جمع هر دو این مقومات است که معنا تکمیل و حاصل میگردد.
جملاتی که بیانکننده حکمی هستند، لیکن معنا ندارند، دارای کاربردهایی ارزشمند در زبانهای عادی بوده، قابلیتها و غنای آنها را افزایش میدهند. قابلیت زبانهای عادی برای تشکیل اینگونه جملات، آنها را به صورت ابزاری موءثر در خدمت داستانسرایی، نمایشنامهنویسی، شعرسرایی و سایر فعالیتهای خلاقه هنری قرار میدهد که از نظر فرهنگی ارزشی انکارناپذیر دارد. لیکن برای زبانِ حقیقت دارا بودن این قابلیت نقص است. در کار جستجوی حقیقت تنها معنا دخالت دارد و چنانچه زبانِ حقیقت اجازه تشکیل جملاتی را بدهد که بیانکننده حکمی هستند بدون اینکه در واقع معنایی داشته باشند، غرض از استفاده از اینگونه زبانها به کلی نقض میشود. تجویز فرگه برای رفع این نقیصه چنین خلاصه میشود: «زبانی از لحاظ منطقی مطلوب است که شرط ذیل را ارضاء کند: هر عبارتی که در مقام اسمی خاص، با رعایت صحیح قواعد دستور زبان و از ترکیبِ علاماتی تشکیل میشود که معانی آنها قبلاً معین شدهاند، باید در واقع شیئی را مشخص کند؛ و هیچ علامت جدیدی نباید در مقام اسم خاص وارد زبان گردد، مگر اینکه مدلول آن مشخص بوده باشد.» (همانجا، صفحه 70) اینکه چگونه این مهم باید در زبانِ حقیقت تحقق پذیرد سوءالی نیست که برای آن جواب واضح و سادهای در دست باشد.
رفع تناقض فوق به ترتیبی که اینجا پیشنهاد شد خود خالی از اشکال نبوده، مسائلی را مطرح میسازد که ابزار لازم برای حل آنها لااقل در آثار فرگه به چشم نمیخورد. فیالمثل این نظر که عبارات معناپذیر به لحاظ دارابودن ساختاری تابع و متغیری محتوایی خبری را کسب میکنند، به تنهایی نمیتواند چگونگی داشتن محتوای خبری را در عین فقدان معنا برای عبارتهای زبان عادی توضیح دهد. قرار دادن اسامی خاصی که بر موجودی دلالت ندارند در یک عبارت تابعی ، منجر به جایگزینی متغیرها در تابع مربوطه با هیچ مقداری نمیشود. بنابراین از طریق این نوع جابجایی، تابع موردنظر خود مقداری حاصل نکرده در نتیجه نمیتواند شیئی را معرفی کند. پس اگر قرار باشد کسب محتوای خبری تنها از طریق مقداریافتن یک تابع امکانپذیر گردد (غیر از این چگونه این امر میتواند تحقق پذیرد؟) چگونه امکان دارد جملاتی وجود داشته باشند که در عین نداشتن معنا، حکمی را بیان میکنند؟ پیش آمدن این سوءال و سوءالاتی مانند آن، به هر حال بر نسبت تناقض دادن به اصولی که فرگه نظریه خویش را درباره حقیقت زبان براساس آنها استوار کرده است، ارجحیت دارد. سوءالاتی از این قبیل انگیزه تحقیق و تفحص بیشتر در عمق آثار فرگه را دامن میزنند و از طریق این تحقیقات امکانات بیشتری برای دسترسی به حقیقت زبان، معنا و فکر فراهم میگردد. اما آنچه در این راستا مناقشه نمیپذیرد، این است که افکار و آراء فرگه خصوصیتی راهگشا دارند و مسائلی را مطرح میسازند که تا زمان وی در فلسفه مسبوق به سابقهای نبودهاند. اینکه معنا چیست و چگونه زبان قابلیت حمل و نقل آن را دارد؛ و اینکه چه کیفیاتی در معنا موجبات انعکاس حقیقت را در آن فراهم میآورند، سوءالاتی هستند که توسط فرگه مطرح شدهاند و بعد از وی قدرت فکری برجستهترین فلاسفه و منطقدانان قرن حاضر را به خود مشغول ساختهاند.
4. نتیجه
بحث حاضر با طرح سوءالی به ظاهر مضحک از طریق مقایسه زبان با ولتمتر آغاز شد. قصد ما از چنین آغازی این بود که متعاقباً نشان دهیم صرف وسیله بودن زبان نه تنها قرار گرفتن آن را در مقام موضوعی برای تعمقات فلسفی، به موجبی برای مبتذل ساختن فلسفه و مباحث آن تبدیل نمیکند، بلکه بالعکس باعث و بانی گشوده شدن راههایی کاملاً تازه و بیسابقه برای تعمیق و توسعه غنای مباحث فلسفی میگردد. این چکیده میراثی است که از تشکیل سنت تحلیلی در فلسفه بهجا مانده است و امروزه نیز نه تنها فعالانه پیگیری و دنبال میشود، بلکه به سرعت در اقصی نقاط جهان بسط و گسترش مییابد. در این میراث دو مضمون را برجسته نموده، سعی کردیم هر یک را از طریق بحثی نسبتاً تفصیلی در آراءِ مور و فرگه تا حدودی بشکافیم و در معرض انظار قرار دهیم. یکی از این مضامین این است که مسائل سنتی در فلسفه را میتوان با کیفیت لاینحل ماندن مشخص کرد و علت «ریشه گرفتن» آنها را در «بدنه» فلسفه در استفاده نابجا از زبان عادی یافت. مضمون دیگر این است که تحقیق در ساختار پنهان زبان میتواند اسرار معنا را رفتهرفته مکشوف ساخته، انتظارات ما را از آنچه به عنوان حقیقت در فعالیتهای معرفتی جستجو میکنیم به واقعیت امر نزدیک و نزدیکتر سازد. این مضامین در واقع «دو روی» یک «سکه» را تشکیل میدهند. نحوه صحیح استفاده از زبان، مانند ساختار واقعی آن، توسط حقیقت زبان تعیین میشود. برای یافتن حقیقت زبان نیز باید تحقیق را از نقطهای آغاز کرد. در این خصوص، انتخاب نوعی از زبان به عنوان نمونهای مناسب برای تفکر در راستای حقیقت، به نظر ضروری میرسد. مور این زبان را به طور کلی با مشخص کردن انتظاری که از زبان مناسب برای حل مسائل معرفتی باید داشت، معین کرد. این انتظار را نیز نه تنها با توجه به کیفیت زبانی که در علوم بهکار گرفته میشود، بلکه همچنین با نظر به کاربردهایی از زبانهای عادی که در حل مسائل کارآیی داشته به نتایجی توافقبرانگیز میرسند، شکل داد. فرگه از سوی دیگر ریاضیات تکمیلشده در زمان خود را جایگاه اولیه زبان حقیقت تشخیص داد. هر دو این متفکران با آغاز حرکت از چنین نقطهای به نتایجی دست یافتند که تجویزاتی را برای تکمیل زبانی که انتخاب کرده بودند و ترمیم نواقص آن، در بر داشت. بدینترتیب تحقیق در خصوصیات نوع زبانی که به عنوان زبان حقیقت برگزیده شده بود، این دو متفکر را به دستاوردهایی درباره حقیقت زبان نائل آورد که لااقل میتوان آنها را فتح بابی در جهت روشن شدن واقعیت زبانِ حقیقت به شمار آورد.
پرورش این مضامین در آثار مور و فرگه، سرآغاز جریان یافتن دو رده در تفکر فلسفی گردید که آثار و تبعات هر یک به سرعت به تمامی شعبات فلسفه سرایت کرد. از یک طرف ادامه کار فرگه توسط راسل و ویتگنشتاین (در مرحله اول از فعالیتهای فکری او) نه تنها نظریههای جدیدی را درباره معنا مطرح ساخت، بلکه باعث پیدایش نظریههایی عمیقاً متافیزیکی درباره اساس و ساختار هستی گردید. از طرف دیگر، بسط و تعمیق ملاحظات مور درباره نحوه کاربرد زبان، در مرحله دوم از فعالیتهای فکری ویتگنشتاین، با زیر و رو کردن شماری از فروض ریشهدار فلسفی، تصویری بدیع و بیسابقه از زبان را مطرح ساخت که تبعاتی عظیم در نظریهپردازی راجع به ذهن، فهم، معرفت، علوم طبیعی، ریاضیات، منطق و هنر به همراه آورد. ابزاری چون «تحلیل مفهومی» و «تحلیل منطقی» که برای اول بار از طریق آثار مور و فرگه وارد صحنه فلسفه شده بودند، به سرعت در زمینههای مختلف فلسفی چون اخلاقیات، معرفتشناسی، ذهنشناسی، زیباییشناسی رخنه کرده، خلاقانه به کار بسته و میشوند. تأسیس مباحثی جدید در فلسفه، چون «فلسفه زبان» (یا «فلسفه زبانشناسانه») و «فلسفه منطق» (یا «منطق فلسفی») نیز از تبعات و پیامدهای مستقیم قرارگرفتن زبان در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی است.
شاید اغراق نباشد اگر تکاندهندهترین تأثیر پیدایش سنت تحلیلی در فلسفه را در زمینه تصور فلسفی از مفاهیم قلمداد کنیم. تصور وجود قرابت باطنی میان مفاهیم و ذهنیت بهقدری عمیق در تفکر فلسفی ریشه دوانده بود که قرنها مناقشه، اختلافنظر و بحثهای بیانجام درباره حقیقت مفاهیم نتوانسته بود کوچکترین خدشهای بر آن وارد آورد. رویکرد فرگه و مور به زبان «یکشبه» ورق را در این باب برگرداند. نحوه استفاده از زبان توسط مور برای حل مسائل فلسفی، و طرز نگرش و تحقیق فرگه درباره آن، زبان را به صورت دریچهای جلوهگر ساخت که از درون منفذ آن بارقهای از حقیقت مفاهیم به یکباره هویدا گردید. اینک به جای درونکاوی به طرق و انحاء مختلف برای یافتن نقشی از مفاهیم در ذهن و ذهنیات، زبان به صورت محملی وارد فلسفه شد که نوید انعکاس آیینهوار مفاهیم را در خود میداد. اعماق این محمل، برخلاف باطن آن محبس، به یکسان در برابر انظار همگان گسترده است، بنابراین امکانات نوینی برای تحقیق عینی و عمومی در گوشهها و دقایق آن برای تحری حقیقت مفاهیم فراهم آمدند. پیدایش این امکانات تحولی سترگ را در کیفیت بحث در کلیه مسائلی موجب شده است که به نحوی از انحاء با حقیقت مفاهیم ارتباط دارند. در فلسفه، دامنه اینگونه مسائل زمینههای وسیعی را در بر میگیرد.
برای اینکه سوءالی را که در آغاز مطرح کردیم بیجواب نگذاشته باشیم، جمعبندی این بحث را با پاسخ دادن به آن به انجام میرسانیم. سوءال این بود: زبان مانند ولتمتر یک وسیله است؛ چرا موردی برای قرار دادن ولتمتر در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی وجود ندارد، درحالیکه برای زبان قائلیم که دارد؟ در جواب میگوییم: اولاً برای دست یافتن به حقیقت ولتمتر، مراجعه به مبحثی کوچک و مقدماتی در بخشی از علم فیزیک کفایت میکند. توفیق در این امر نیز تبع و پیامدی در هیچ بخشی از این علم یا علوم دیگر پدید نمیآورد. ثانیاً، خطیرترین عواقبی که ممکن است از استفاده نابجا از ولتمتر حاصل آید، در از بین رفتن آن یا صدمه زدن به اشخاص یا اموال، خلاصه میشود. در مورد زبان، اولاً برای دست یافتن به حقیقت آن لازم است در عمیقترین مباحث منطق و فلسفه وارد شد و به غور و تحقیق نشست. توفیق در حصول دستاوردی سزاوار در این رهگذر نیز تأثیراتی بنیادی بر کل فلسفه و منطق بهجا میگذارد. ثانیاً، استفاده نابجا از زبان باعث بروز مسائل لاینحلی میشود که برای قرنها فلسفه صحنه تاخت و تاز آنها بوده و در نتیجه از مسیر جستجوی حقیقت منحرف شده است. توفیق در اصلاح کاربرد زبان کل فلسفه را از این انحراف رهانیده، ارزش معرفتی شایسته آن را اعاده میکند.
*بخشی از این مقاله، به صورت سخنرانی و تحت همین عنوان، در سومین کنفرانس زبانشناسی به تاریخ 5/12/74 در دانشگاه علاّمه طباطبایی ایراد شد.
مراجع :
Bell [1945] : E.T. Bell, The Development of Mathematics, McGraw-Hill, New York, 1945
Boyer [1959] : C.B. Boyer, History of the Calculus, Dover, NewYork, 1959
Boyer [1968] : ــــــــــ , A History of Mathematics, Jon Wiley and Sons, New York, 1968
Dummett [1959] : M. Dummett, Truth, در Dummett [1978], صفحات 1-24
Dummett [1978] : ــــــــــ , Truth and Other Enigmas, Duckworth, London, 1978
Drake [1957] : S. Drake, Discoveries and Opinions of Galileo, Doubleday, New York, 1957
Frege [1891] : G. Frege, Function and Concept, در Geach and Black [1980], صفحات21-41
Frege [1892] : ــــــــ , On Sense and Reference, درGeach and Black [1980], صفحات 56-78.
این مقاله به فارسی ترجمه شده است.
Frege [1918] : ــــــــ , Der Gedanke: Eine Logische Untersuchung
از این اثر دو ترجمه در انگلیسی موجود است:
1)P.T. Geach and R.H. Stoothoff (مترجمان) , Thoughts, در Geach [1977],
pp. 1-30
2)M. Quinton and A.M. Quinton (مترجمان) , The Thought: A Logical Inquiry,
در Klemke [1968], pp. 507-535
Galileo [1623] : G. Galile, The Assayer, در Drake [1957] صفحات 231-280
Galileo [1632] : ـــــــــ , Dialogue Concerning the Two Cheif World Systems,
:ترجمه به انگلیسیH. Crew, A. de Salvio, Dover, New York, 1954
Galileo [1638] : ــــــــــ , Dialogues Concerning Two New Sciences,
:ترجمه به انگلیسیS. Drake, University of California, Berkeley, Los Angeles, 1967
Geach [1977] : P.T. Geach (ed.), Logical Investigations, Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1977
Geach and Black [1980] : P.T. Geach and M. Black (مترجمان) Translations From the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1980
Klemke [1968] : E.D. Klemke (ed.), Essays On Frege, University of Illinois, Urbana, 1968
Moore [1917-18] : G.E. Moore, The Conception of Reality, Proceedings of the Aristotelian Society, V.18, صفحات 101-120
Moore [1925] : ــــــــــ , A Defense of Common Sense, در Muirhead [1925], صفحات193-223
Moore [1939] : ــــــــــ , Proof of an External World, British Academy Proceedings, V.25, صفحات 273-300
Moore [1942 a] : ــــــــــ , An Autobiography, در Schilpp [1942] صفحات 3-39
Moore [1942 b] : ــــــــــ , A Reply to My Critics, در Schilpp [1942] صفحات 535-677
Muirhead [1925] : J.H. Muirhead (ed.), Contemporary British Philosophy, Allen and Unwinn, London, 1925
Russell [1905] : B. Russell, On Denoting, در Russell [1966], صفحات 39-56
Russell [1919] : ــــــــــ , Introduction to Mathematical Philosophy, George Allen and Unwin, London, 1919.
Russell [1966] : ــــــــــ , Logic and Knowledge, Allen and Unwinn, London, 1966
Schilpp [1942] : P.A. Schilpp (ed.), The Philosophy of G.E. Moore, The Library of Living Philosophers, V.4, Opencourt, La Salle, 1942
Wittgenstein [1921] : L. Wittgenstein, Logisch - Philosophische Abhandlung,
ترجمه انگلیسی : Tractatus Logico-Philosophicus,
مترجمان : D.F. Pears, B.F. Mc Guinness, Routledge and Kegan Paul, London, 1961
موحد [ 1373 ] : ضیاء موحد، درآمدی به منطق جدید، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1373
پینوشتها :
1. Gottlob Frege
2. Giuseppe Peano
3. Grundgesetze der Arithmetik
4. Georg Cantor
5.ترجمه انگلیسی این ضمیمه در صفحات 224-214 کتاب Geach and Black [1980] آمده است. ترجمه انگلیسی این دو جمله را مقایسه کنید با Bell [1992] صفحه 280.
6. Ludwig Wittgenstein
7. George Edward Moore
8. Herbert Francis Bradley
9. John McTaggart
10. George Frederick Stout
11. analysis
12. conceptual analysis
13. analytic
14. The Analyst
15.Karl Weierstrass . برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه از تاریخ ریاضیات رجوع کنید به [1945] Bell ، Boyer [1959] و Boyer [1968] .
16. syllogism
17. Galileo [1623]
18. logicism
19. Quantifier
20.truth functions . این نام از ویتگنشتاین است و او برای نخستینبار تعاریف دقیق چهار نوع از این توابع را که شامل نفی، عطف، فصل و شرط میشوند از طریق روشی به نام «جداول حقیقتی» (truth tables)در [1921] Wittgenstein ارائه کرده است.
21.برای آشنایی با چگونگی صورت گرفتن این امر و همچنین قواعد استنتاج در نظریه جدید منطقی رجوع کنید به موحد [ 1373 ] و مراجعی که در کتابشناسی آن معرفی شدهاند. درخور ذکر است که همه اصطلاحاتی که در این کتاب برگزیده شدهاند با اصطلاحات مطرحشده در این مقاله مطابقت ندارند.
22.پیروان این شکل تلقی از قضاوت را میتوان در بین تمامی فلاسفه نامدار قرون جدید (از دکارت تا کانت) سراغ کرد.
23.این شکل تلقی از قضاوت متعاقب نظریات و افکار فیلسوف و روانشناس آلمانی قرن نوزدهم به نام برنتانو (1917-1838 Franz Brentano, ) درباره ذهن و ماهیت آگاهی در اروپا باب شد. یکی از شاگردان وی ادموند هوسرل بود که براساس تعلیمات برنتانو مکتب پدیدارشناسی را در فلسفه و روانشناسی تأسیس نمود.
24.اصطلاح «حکم» برای آنچه که جمله بیان میکند و از آن فهمیده میشود برگزیده شده است. در دانشنامه علائی ابوعلیسینا این اصطلاح را همراه با «قضیه» به همین منظور استعمال کرده است. لیکن به نظر ما دقیقتر آن است که لفظ «قضیه» را برای نتایج منطقی که در یک دستگاه اصل موضوعی اثبات میشوند حفظ کنیم. بدینترتیب قضایا در یک نظریه احکامی هستند که در آن نظریه به اثبات رسیده باشند.
25.در انگلیسی Unsaturated
26. Boolean Algebra
27.در انگلیسی truth value
28.در انگلیسی concept
29.در انگلیسی relation
30.در انگلیسی predicate
31. John Sturat Mill
32.همین نظریه اخیراً توسط فلاسفهای مانند کریپکی (Kripke) و پاتنَم (Putnam) احیا شده است. شکل دیگری از این نظریه را میتوان در آراءِ راسل و ویتگنشتاین درباره اسامی خاص مشاهده کرد، منتها باید توجه داشت که منظور ایشان از «اسم خاص» با آنچه معمولاً در زبانهای عادی در این مقوله گنجانده میشود، متفاوت است. اینان با این لفظ مقولهای منطقی را مشخص میسازند.
33.بنابراین طبق این نظر بعید نیست که ماشینهایی چون کامپیوتر، در عین فقدان ذهن و ذهنیت، دارای قابلیت تفکر قلمداد شوند.
34. Michael Dummett
35.فرگه این محتوا را Gedanke میخواند که معادل انگلیسی آن thought و به فارسی اندیشه است. درخور ذکر است که مراد فرگه از این واژه موجودی ذهنی نبوده، بلکه آن است که توسط همه اذهان به یکسان قابل فهم است و عیناً از ذهنی به ذهنی دیگر میتواند منتقل شود. در زبان انگلیسی معمول است که این معنا را با واژه proposition که معادل آن در این مقاله حکم برگزیده شده است، بیان میکنند.
36.رجوع کنید به مقاله Frege [1982] ، خصوصاً در صفحات 63-62 کتاب Geach and Black [1980] .
37.رجوع کنید به Russell [1905] . فصل شانزدهم کتاب Russell [1919] نیز اختصاص به بحث درباره توصیفات دارد.
38.نگاه کنید به Dummett [1959] .
شاید گزافه نباشد اگر بگوییم کلیترین حکمی که میتوان به درستی درباره زبان بیان کرد این است که زبان یک وسیله است. این حکم کلی در بادی امر محل زیادی برای مناقشه بهجا نمیگذارد و علت این امر نیز آن است که در این حکم اطلاع مهمی درباره موضوع در اختیار کسی قرار نمیگیرد. اگر کسی در توصیف «ولتمتر» تنها به این اکتفا کند که وسیلهای است، سخنی نادرست نگفته است لیکن در عینحال این سخن جهل کسی را که نمیداند «ولتمتر» چیست برطرف نمیسازد. پس غرض از گفتن این سخن چیست؟ اگر در مقایسه زبان با «ولتمتر»، از لحاظ وسیله بودن، قدری فراتر رویم، شاید بتوانیم مدخل بحثی را که میخواهیم شروع کنیم قدری روشنتر سازیم. میتوانیم بگوییم که «ولتمتر» وسیلهای است که یک کاربرد معینی دارد: با آن اختلاف پتانسیل در یک مدار الکتریکی اندازهگیری میشود. چنانچه خواسته باشیم اطلاعات بیشتری در این خصوص کسب کنیم میتوانیم به بحث مقدماتی الکترودینامیک در علم فیزیک رجوع کنیم و به این ترتیب حاجت ما کاملاً برآورده خواهد شد. زبان، از سوی دیگر، به نظر میرسد کاربردهای متفاوتی داشته باشد بهطوری که در هر یک از آنها به صورت وسیلهای خاص و متمایز جلوهگر میشود. در محاورات معمول میان انسانها در یک اجتماع، زبان عمدتاً وسیلهای است برای انتقال اخبار، نیات و خواستهها. در دست یک شاعر یا داستانسرا زبان میتواند تنها چنین وسیلهای نباشد و مانند ابزار کار یک نقاش یا مجسمهساز برای خلق اثری زیبا و بدیع بهکار گرفته شود. از سوی دیگر در دست یک خطیب یا واعظ اخلاقی زبان میتواند به صورت وسیله دیگری بهکار گرفته شود که عمدتاً در خدمت تهییج احساسات و عرقیات یا ترغیب مخاطبان به قبول یک موضع خاص قرار گیرد. برای شناسایی زبان در مقام هر یک از این وسایل متنوع نیز مباحث خاصی وجود دارد. «زبانشناسی» عمدتاً بررسی زبان به عنوان وسیلهای از نوع اول را به عهده دارد. «در نقد ادبی» زبان غالباً به عنوان وسیلهای از نوع دوم مورد بحث و تحقیق قرار میگیرد و «علم بیان» نیز مبحثی است که زبان را به عنوان وسیلهای از نوع سوم در مد نظر قرار میدهد.
در اواخر قرن نوزدهم و شروع قرن بیستم میلادی در اروپا جریانی فکری پدید آمد که زبان را به عنوان موضوعی فلسفی قلمداد کرد. این جریان در طول قرن بیستم رشد چشمگیری نمود به طوری که به سرعت جای ثابتی را لااقل در فرهنگ فلسفی انگلیسی زبان اشغال کرد. در نظر اول ممکن است قبول این نکته که زبان حتی میتواند موضوعی باشد که درباره آن جایی برای بحث و تعمق فلسفی وجود دارد، ثقیل نماید. فلسفه سنتاً به طرح و بررسی مسائلی در باره عمیقترین و اساسیترین کنجکاویهای بشر اشتغال داشته است: اینکه مبنای هستی اساساً چیست و از چه نوع هویاتی تشکیل شده است؟ مقام و مرتبه ذهن در نظام هستی کدام است و آیا امکان دستیابی به کنه حقیقت این نظام و شناسایی چند و چون آن وجود دارد؟ آیا غایت و مقصودی برای زندگی در کار است؟ حقیقت نیکی و بدی چیست؟ ماهیت زیبایی کدام است و از این قبیل سوءالات. اگر زبان صرفاً وسیله یا حتی وسایلی چند باشد ــ و اینجا باید غرض از طرح اولین جمله این سطور روشن شود ــ تعمق و تفحص فلسفی درباره آن چه موردی میتواند داشته باشد؟ اگر قصد، شناسایی زبان است که چنانچه در مقام هر یک از انواع وسایلی که برشمردیم منظور شود، مبحثی خاص برای آن وجود دارد. اگر قصد مورد سوءال قرار دادن کفایت مباحث نامبرده در شناسایی زبان است، چرا این نقص با ترمیم هر یک از آنها مرتفع نشود و اساساً فلسفه چه کمکی میتواند در این خصوص بکند؟ به یک کلام، قبول زبان به عنوان یک موضوع فلسفی به نظر میرسد همانقدر مورد داشته باشد که قرار دادن «ولتمتر» در این مقام!
ملاحظاتی از این قبیل بسیاری را بر آن داشته، و شاید هنوز نیز داشته باشد، که رویکرد فلسفی به زبان را نوعی تنزل در شأن فلسفه و موجبی برای ابتذال مباحث آن تلقی کنند. اینکه اینگونه ملاحظات مانعی برای تثبیت این رویکرد به عنوان یک جریان مهم فلسفی نشده، یک واقعیت تاریخی است. این نیز که در میان بنیانگذاران این سنت و همچنین بسط و توسعهدهندگان آن متفکرانی وجود داشته و دارند که از برجستهترین فلاسفه معاصر در دنیا بهشمار میروند، لااقل امروزه بهطور جدی مورد مناقشه قرار ندارد. پس تلفیق این واقعیات با انتظاری که از فلسفه، مباحث و مسائل آن خاطرنشان ساختیم ضرورت روشن شدن نوع و شیوه پژوهش درباره زبان را در این رویکرد و ارتباط آن را با مسائل بنیادی فلسفه مطرح میسازد. هدف از بحث حاضر برداشتن چند قدم اولیه در این جهت است.
در دورانهای مختلف بعضی از فلاسفه فراخور بحث خویش پیرامون مسائل اساسی در زمینههای متفاوت فلسفی، اشاراتی پراکنده به زبان و نقش آن در اندیشه داشتهاند. در دوران جدید، این عنایت خصوصاً در آثار فلاسفه انگلیسی مانند تامس هابز، جان لاک، دیوید هیوم و جان استوارت میل به صراحت مشهود است. لیکن دور از انصاف نیست اگر اولین متفکری را که بحثی منظم و عمیق و بالصّراحه درباره زبان و قابلیتهای آن در ارتباط با مسائل بنیادی فلسفه مطرح ساخت گوتلوب فرگه1 (1925-1848) معرفی کنیم. حرفه فرگه ریاضیات بود. وی اگرچه در دوران تحصیلات دانشگاهی خویش در رشته ریاضی با آثار فلسفی، علیالخصوص کانت، آشنایی حاصل کرده بود، لیکن تمامی دوران خدمت دانشگاهی خویش را به مدت 39 سال به تدریس ریاضیات در دانشگاه یِنا در آلمان گذراند. در کار تحقیق، علاقه و توجه فرگه معطوف به مبانی بنیادی ریاضیات بود؛ اینکه ریاضیات چگونه علمی است و احکام و قضایای ریاضی درباره چه نوع هویاتی صادر میشوند. این نوع علاقه و توجه، طبعی اساساً فلسفی دارد. به همین علت نیز تحقیقات وی در زمان حیاتش چندان مورد توجه ریاضیدانان معاصر قرار نگرفت. از سوی دیگر روشی را که فرگه در کار تحقیقاتِ خویش کشف کرد و دنبال گرفت به قدری بدیع و بیسابقه بود که فلاسفه همعصرش، بهخصوص در سرزمینهای آلمانیزبان اروپا، رغبتی برای درک ظرائف و اهمیت آن نشان ندادند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی، برتراند راسل (1970-1872) جوان در دانشگاه کمبریج انگلستان با علائق مشابهی، مستقلاً و بدون آگاهی از کارهای فرگه، وارد تحقیق در مبانی بنیادی ریاضیات شده به نتایجی نیز رسیده بود. وی در سال 1900 میلادی در کنفرانسی بینالمللی در پاریس با آثار ریاضیدانان شهیر ایتالیایی جیسپه پئانو2 (1932-1858) آشنا شد. پئانو در رأس گروهی از ریاضیدانان ایتالیایی طی سالهای 1895 تا 1908 میلادی دستاندرکار تحقیق درباب اصل موضوعی ساختن حساب اعداد بود و در زمره معدود ریاضیدانان اروپایی قرار داشت که با آثار فرگه آشنایی داشتند. راسل از طریق پئانو با آثار فرگه آشنا شد و با وی باب مراوده از طریق نامهنگاری را باز کرد. حاصل این مراوده یکی این بود که در سال 1903 میلادی هنگامی که جلد دوم آخرین کتاب فرگه به نام قوانین بنیادی حساب اعداد3 زیر چاپ بود، فرگه از تناقضی که راسل در بنیان نظریه مجموعههای گئورگ کانتور4 (1918-1845) کشف کرده بود مطلع شد. در این اثرِ دوجلدی فرگه دستاوردهای یک عمر تحقیق خویش را درباره تحویل تمامی ریاضیات به منطق منتشر میساخت و در این خصوص تعبیر کانتور را از مفهوم مجموعه بیکموکاست مبنای کار خویش قرار داده بود. فرگه در پایان جلد دوم کتاب خویش، ضمیمهای را اضافه نمود که خبر کشف راسل را اعلام میکرد. این ضمیمه با جملات زیر شروع میشود: «برای یک عالم چیزی ناخوشایندتر از آن نیست که درست پس از به فرجام رساندن کار خویش شاهد فروپاشی بنیان آن باشد. در زمانی که چاپ این اثر مراحل پایانی خود را طی میکرد نامهای از آقای برتراند راسل مرا در چنین حالتی قرار داد.»5
حاصل دیگر این مراوده آشنایی راسل با طلبه مستعد و جوانی بود که با شیفتگی از مطالعه آثار فرگه برای تلمذ در مباحث بنیادی ریاضیات به محضر فرگه روی آورده بود. فرگه او را به راسل معرفی کرد تا در کمبریج به امر تعلیم و هدایتش کمر بندد. اجابت این خواسته از طرف راسل، لودویگ ویتگنشتاین6 (1951-1889) را چندی قبل از شروع جنگ جهانی اول به کمبریج کشاند. حضور ویتگنشتاین در فضای فلسفی کمبریج باعث وقوع دو «زلزله» پیاپی در فاصلهای حدود 20 سال از یکدیگر گردید که فرهنگ فلسفی معاصر در اروپا و امریکا هنوز در حال جذب «ارتعاشات» آنهاست. به این ترتیب بود که فرگه تنها پس از مرگ از گمنامی به در آمد و آثار و افکارش مورد توجه جهانیان قرار گرفت.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی، محیط فلسفی کمبریج صحنه تاختوتاز دیگری بود که به رهبری جُرج ادوارد مور7 (1958-1873) بر ضد جریان فلسفی غالب در آن زمان شکل گرفت. مور دانشجوی دوره مقدماتی رشته ادبیات قدیم یونانی در دانشگاه کمبریج بود که با راسل (که در دانشگاه دو سال از وی جلوتر بود) آشنا شد و به تشویق وی تغییر رشته داده به تحصیل فلسفه روی آورد. برخلاف راسل، مور تبحری در ریاضیات نداشت. علاقه وی به فلسفه صرفاً از طریق آشنایی با بعضی از همدورههای خود در دانشگاه که جوانانی فلسفیمشرب بودند، و متعاقب آن مطالعه آثار فلسفی رایج در آن زمان، جلب گردید. در این آثار دیدگاه غالب را ایدئالیسم و ذهنگرایی تشکیل میداد که عمدتاً تحت تأثیر افکار و آراءِ هگلی قرار داشتند.
عکسالعمل مور نسبت به این آثار، همراه با تحقیقات و دستاوردهای فرگه و راسل، بنیانگذار نهضتی در فلسفه گردید که نقش زبان در پدید آوردن مسائل فلسفه و یافتن راهحل برای آنها را در دستور کار تحقیقات فلسفی قرار داد. این نهضت امروزه تبدیل به سنتی در فلسفه شده است که معمولاً با نام «تحلیلی» مشخص میشود. سنت تحلیلی خود خصیصهای مکتبی ندارد؛ بدینمعنا که مجموعهای از آراء و عقاید که رئوس کلی جواب به مسائل فلسفی را معین سازد وجود ندارد تا با پایبندی به آن یک متفکر در زمره فلاسفه تحلیلی قرار گیرد. فلاسفه تحلیلی بیشتر با اشتراک نظر درباره اهمیت زبان در فلسفه و همچنین روش و ابزار تحقیق در مباحث فلسفی (منجمله نحوه بیان و ارائه نتایج کار)، آنهم بهطور کلی و نه بهگونهای دقیق، مشخص میشوند. بنابراین متفکرانی از مکاتب مختلف فلسفی (مانند رئالیسم، ایدئالیسم، پراگماتیسم، پوزیتیویسم و غیره) میتوانند در این سنت قرار گیرند. اینکه معیار دقیق تحلیلی بودن چیست تا با محک آن بتوان بهطور قاطع تعیین کرد که کدام فیلسوف تحلیلی است و کدام نه، موضوع بحث ما نیست. شاید اساساً چنین معیاری نیز وجود نداشته باشد. لیکن اینکه چه نوع مشغله فکری درباره زبان میتواند خصیصهای کاملاً فلسفی داشته باشد و چگونه در خدمت حل مسائل بنیادی فلسفه قرار گیرد، موضوعی است که جای بحث در آن خالی است و ضرورت طرح آن وجود دارد. برای طرح این بحث متفکرانی را که هر یک در پیریزی شالوده سنت تحلیلی نقشی پیشگام داشتهاند برگزیدهایم و نظر خود را درباره دستاوردهای عمده ایشان ارائه میکنیم. ابتدا از رئوس نظریه مور آغاز میکنیم و سپس به رئوس نظریات فرگه میپردازیم.
2. مور : تحلیل و زبان
الف) زبان در فلسفه
آنچه که کنجکاوی عمیق مور را نسبت به فلسفه برانگیخت و تا پایان عمر وی را رها نکرد، این بود که در نظر او نظریههای فلسفیِ باب روز آن دوران عمدتاً تصویر کاملاً متفاوتی از حقیقت امور ارائه میدادند. در این نظریهها تمامی مواردی که در نظر وی و سایر کسانی که با فلسفه آشنایی ندارند حقایقی مسلم و قطعی انگاشته میشدند، شبههآمیز قلمداد شده، حقیقت آنها انکار میگردید. نظر فلاسفه را درباره حقیقت عالم میشد به دو دسته تقسیم کرد. در یک دسته (که بیشتر شامل پیروان آلمانیزبان مکتب هگلی بود) حقیقت بهقدری مرموز و اسرارآمیز تلقی میشد که دسترسی به آن جز از طریق درک شهودی کلیتی که ویژگیها و خصوصیات آن هیچگاه روشن و مشخص نمیشود، امکانپذیر نیست. زبانی که برای توصیف و تبیین این کلیت بهکار گرفته میشد نیز در عین تشابه ظاهری با زبانهای عادی و معمولی آنچنان غامض و مغلق بهنظر میرسید که ظاهراً منظور نویسنده، با فرض روشن بودن برای خودش، در قالبی واضحتر قابل بیان نمیبود. حتی کسانی که سرسختانه ادعای پیروی از نظریات اینگونه نویسندگان را داشتند، در این خصوص که تعبیر واقعی و راستین این زبان کدام است متفقالقول نبوده، میان خود به نزاع و مناقشات لفظی اشتغال داشتند.
در دسته دیگر (که بیشتر پیروان انگلیسی مکتب هگلی را دربر میگرفت) حقیقت در اینکه در جزئیات و امور مشخص تجلی نکرده بلکه تنها در کلیتی جامع و فراگیر جلوهگر است با دسته اول سهیم و مشترک بود. لیکن کلیتی که تجلیگاه حقیقت قلمداد میشد، هویتی انگاشته میشد که دارای ویژگیها و خصوصیاتی قابل توصیف است. متفکرانی از قبیل هِربرت بَردلی8 (1924-1846) در دانشگاه آکسفورد انگلستان، جان مَک تگرِت9 (1925-1866) و جُرج استاوت10 (1944-1860) در کمبریج، براساس اعتقاد به این نوع کلیت، سعی داشتند تا در توصیف هر چه روشنتر و واضحتر از ویژگیهای آن بکوشند. البته اینان هیچگاه در امر یافتن زبانی سلیس و قابل فهم برای تبیین کلیت موردنظر خود توفیق کامل نیافتند. لیکن کوشش آنها در این جهت، علیالخصوص اهتمامات مک تگرت جوان که مور با او در کمبریج آشنا شده بود (و در کلاسهای درسش نیز با علاقه شرکت میکرد)، وی را سخت تحت تأثیر قرار داد. این امر همراه با نکتهای که مور خیلی زود به آن توجه کرد، شالوده طریقی را پیریخت که وی برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل فلسفی پیدا کرد و بهتدریج در تکوین آن کوشید. این نکته آن بود که اهتمام این متفکران در بیان نظرات و تعبیرات خود به زبانی سلیس و قابل فهم نه تنها موجب نزدیکی آراء آنان به یکدیگر نشده بود، بلکه به نظر میرسید موجب پدیدار شدن فاصلههایی قابلملاحظه میان مواضع هر یک و منبع الهام همگی (یعنی افکار و آراءِ هگل) نیز شده است.
نتیجهای که مور از توجه به وضع مذکور گرفت این بود که عدم توفیق این متفکران در دستیابی به بیانی واضح از نظراتشان و همچنین مناقشات ایشان بر سر مواضع یکدیگر، هر دو یک علت دارند. علت را مور در این تشخیص داد که هیچیک از ایشان برای طرح دقیق سوءالی که موجبات طرح مسألهای را فراهم کرده است، سعی و اهتمام جدی مبذول نداشتهاند. سوءال اگر مبهم بماند و یا بهطور دقیق طرح نشود طبعاً جا برای تعبیرات و استنباطات متعددی باز میکند. هر یک از این تعبیرات نیز جواب خاص خود را میطلبد، بدون اینکه معیاری در دست باشد تا براساس آن بتوان میان جوابهای رقیب سنجشی معقول انجام داد. این تشخیص ذهن مور را متوجه تمامی فلسفه و بالاخص نوع مسائلی که در آن مطرح میشوند، کرد. در این راستا تعمقات وی به موضعی کشیده شد که تبعاتی بنیادی برای جستجوی حقیقت در فلسفه دربر داشت. برای روشنتر شدن این تبعات، مقایسهای میان نحوه جستجوی حقیقت در علوم و در فلسفه میتواند کمککننده باشد. در علوم به نظر میرسد که مسائل از طریق توجه مستقیم به جهان و مشاهده کیفیات، رفتار و روابط میان اشیاء و وقایع واقع در آن مطرح میشوند. سپس مفاهیمی که برای طرح مسائل و همچنین یافتن راهحلی مناسب برای آنها بهکار گرفته میشوند بهنحوی معین میگردند که در برابر هر سوءال تنها یک جواب و در مقابل هر جواب روشهایی تعیینکننده برای سنجش آنها وجود داشته باشد. در فلسفه، لااقل تا آنجا که بهنظر مور رسیده بود، هیچ مسألهای از طریق رجوع مستقیم به دنیا مطرح نمیشود، بلکه مسائل معلول نحوه تفکر فلاسفه درباره جهان و بیان نتایج آن هستند. در این نحوه تفکر، علیرغم بهخرج دادن وسواس در انتخاب مفاهیم توسط فلاسفه سرشناس، اصلی که در تعیین مفاهیم در علوم صادق است، حکمفرما نیست. بالنتیجه طرح نظریههای پیشنهادی برای حل مسائل در هر رشته از علوم بالأخره منجر به توافق نظر میان دانشمندان نسبت به تأیید یا تکذیب آن نظر میگردد، درحالیکه در فلسفه نه تنها امر سنجش نظریهها غالباً تحتالشعاع علائق و تعصبات مکتبی قرار میگیرد، بلکه میان پیروان یک مکتب نیز عموماً اتفاقنظر حاصل نمیشود. بنابراین در گیرودارهای فلسفی هیچگاه بهطور قطعی و عینی معلوم نمیشود که حق با کیست و کدام رأی صائب یا باطل است. تا زمانی نیز که این حال بر فلسفه حکمفرماست توقع جستجوی حقیقت، به معنای راستین کلمه، از آن نمیتوان داشت.
ب) زبان و حقیقت
برای قرار دادن تفکر فلسفی در راستای جستجوی حقیقت، از نظر مور چارهای جز این نیست که قبل از وارد شدن به مباحث فلسفی، تجدیدنظری بنیادی در نحوه سوءال و جواب در فلسفه صورت پذیرد. سخن موجز مور در این باره چنین است:
من تصور نمیکنم که جهان یا علوم هیچگاه مسألهای فلسفی را برای من مطرح کرده باشند. مسائل فلسفی تنها توسط مطالبی برای من مطرح شدهاند که فلاسفه دیگر درباره جهان یا علوم اظهار داشته و بیان کردهاند... مسائلی که در اینجا مورد نظر من هستند عمدتاً از دو نوعاند، یکی این مسأله که کاملاً روشن شود منظور یک فیلسوف از آنچه گفته است چه بوده، و دوم این مسأله که معلوم شود چه دلائل فیالواقع قانعکنندهای برای درست یا نادرست بودن منظور وی وجود دارد. تصور میکنم در تمام طول زندگیام کوشش من معطوف به حل مسائلی از این نوع بوده است... .______________________________
1برای یافتن نام و نشان این مقاله و کلیه اقوالی که به این شکل در متن ارائه میشوند، رجوع کنید به مدخلی که به همین شکل در بخش مراجع آمده است.
________________________________________
مضمون سخن مور در اینجا، اگر با مضمونی که به اشکال مختلف در نظریات راسل و ویتگنشتاین (که هر دو به انحاءِ مختلف تحت تأثیر وی قرار گرفته بودند) به چشم میخورد یکی نباشد، بسیار به آن شباهت دارد. این مضمون آن است که کاربرد نابجای زبان در فلسفه علت اساسی پیدایش مسائل فلسفی است و تنها راهحل این مسائل در گرو جایگزین کردن این کاربرد با کاربرد صحیح آن است. برای روشنشدن این نکته ملاحظاتی را که مور در سه مقاله معروف خود Moore [1917-18] ، Moore [1925] و Moore [1939] منتشر ساخته است، به اختصار مورد نظر قرار میدهیم.
به نظر میرسد که بسیاری حقایق وجود دارند که بهگونهای بر ما معلوم و مکشوفاند که بهطور عادی مناقشه درباره آنها مضحک به نظر میرسد. (اینکه چگونه بر اینها معرفت پیدا کردهایم مورد بحث نیست؛ تنها واقعیت امر را در نظر میگیریم.) فیالمثل اینکه در جهان اشیائی مادی وجود دارند؛ یا اینکه وجود یا عدم اینگونه اشیاء تابع ادراک یا عدم ادراک آنها توسط اذهان نیست؛ یا اینکه بعضی از وقایع در جهان قبل یا بعد یا همزمان با یکدیگر اتفاق میافتند. کوه دماوند نمونهای از شیئی مادی است که بدون شک وجود دارد و قبل از آنکه ذهنی به درک آن نائل شده باشد نیز وجود داشته است و چنانچه همه اذهان به نحوی از عالم محو شوند میتواند کماکان وجود داشته باشد. این کوه در زمانی فعالیت آتشفشانی داشته است، بعد از آن از فعالیت بازایستاده و در حال حاضر بهجز صدور گازهایی با ترکیبات گوگردی از قله آن فعالیتی ندارد. لیکن نظریههایی فلسفی هستند که وجود اشیاءِ مادی را انکار میکنند، یا وجود آنها را صرفاً معادل با ادراکشان توسط ذهن میپندارند. نظریههایی فلسفی نیز وجود دارند که منکر واقعیبودن زمان (یا مکان) هستند. از دو حال نمیتواند خارج باشد: یا در اینگونه نظریهها مفاهیم بهکار گرفته شده همان هستند که در زبانهای عادی بهکار گرفته میشوند، که در اینصورت این نظریهها به وضوح باطلاند؛ یا اینکه با وجود تشابه لفظی، مفاهیمی متفاوت از مفاهیم معمول در زبانهای عادی مراد اینگونه نظریههاست. استفاده از الفاظ رایج در زبانهای عادی برای اشاره به مفاهیمی کاملاً متفاوت، در علوم بسیار اتفاق میافتد. فیالمثل، مفاهیمی که در علم مکانیک با الفاظ «جرم»، «کار» یا «انرژی» مشخص میشوند، با مفاهیمی که در زبانهای عادی مراد همین الفاظ محسوب میشوند، تفاوت دارند. لیکن در چنین مواردی مفهوم موردنظر در هر علمی با تعاریف دقیق مشخص میگردد بهطوری که طرح مسائل توسط آنها یا جستجوی راهحل برای این مسائل موجباتی برای سردرگمی در تعیین صواب از ناصواب پدید نمیآورد. این مقایسه نمونهای روشن از کاربرد صحیح زبان را در یک فعالیت فکری در اختیار ما قرار میدهد و به زعم مور دقیقاً همین اصل درباره نحوه صحیح بهکارگرفتن زبان در تفکر رایج فلسفی رعایت نمیشود.
برخلاف راسل و ویتگنشتاین که اساساً منکر اصالت مسائل فلسفی بودهاند (و هدف اصلی فلسفه را در این میدانستهاند که نشان دهد این مسائل در واقع مسأله نیستند)، مور معتقد است که مسائل فلسفی واقعی و اصیلاند. فلسفه در نظر وی اصالتاً یک فعالیت معرفتی است که مانند هر فعالیت معرفتی دیگر باید چشم به حقیقت داشته باشد. منتها تا زمانی که طرح و پرداختن به مسائل فلسفی از طریق استفاده ناصواب از زبان صورت میگیرد، این مسائل بالضروره لاینحل باقی میمانند. لاینحل ماندن مسائل فلسفی را میتوان به صورت پیچیده و غامض بودن آن جلوه داد: میتوان گفت که فلسفه سنتاً سعی در حقیقتجویی داشته است، لیکن مسائل فلسفی چنان پیچیدگی و غموضی دارند که نمیتوان جوابگویی به آنها را مشمول آزمونهایی کرد که نتایج ساده «آری» یا «نه» را میپذیرند. در واقع این نظر در تصور رایج از فلسفه در اذهان ریشههایی عمیقی داشته است، و هدف اساسی بدعت مور را میتوان در به مبارزه طلبیدن آن خلاصه کرد. در نظر مور، حقیقتجویی در فلسفه با قبول لاینحل بودن مسائل آن سازگاری ندارد و هر بهانه برای طبیعی جلوهدادن دومی در واقع توجیه انصراف از اولی است. وی چاره قرار گرفتن فلسفه در راستای حقیقت را پذیرش راهحل توسط مسائل آن تشخیص میدهد. برای راهحلپذیرشدن مسائل فلسفی نیز استفاده صحیح از زبان را در فلسفه تجویز میکند. طریقی را که مور برای بهکرسی نشاندن این تجویز انتخاب میکند، جالبتوجه است. بحث صریح و انتزاعی درباره کاربرد صحیح زبان در آثار وی کمتر یافت میشود. در عوض وی بیشتر سعی داشته است که نحوه استفاده صحیح از زبان را در عمل و در حین دست و پنجه نرم کردن با مسائل مختلف فلسفی پیدا کرده، آن را از این طریق نشان دهد. گزینش این طریق خود نمایانگر دلبستگی عمیق مور به حقیقتجویی است. زیرا بدینوسیله ادعای وی درباره کارآیی استفاده صحیح از زبان در حل مسائل فلسفی در منصّه عمل به نمایش گذاشته میشود تا محاسن و معایب آن به رأیالعین معلوم گردد.
ج) تحلیل و مفاهیم
روشی را که مور برای اصلاح کاربرد زبان در فلسفه پیشنهاد میکند خود «تحلیل»11 نام میدهد. براساس این نامگذاری، مشتقات «تحلیل مفهومی»12 و «تحلیلی»13 نیز متعاقباً وضع و بر جنبههای مختلف فعالیت فلسفی در سنتی که مورد بحث است تعمیم داده شده است. برای آشنا شدن با ویژگیهای کلی این روش، در بادی امر باید توجه داشت که تحلیل، در نظر مور، عملی است که غایت آن را عریان ساختن مفاهیم از پرده ابهامات و اغتشاشات تشکیل میدهد. دلیل این امر نیز آن است که وی حقیقت را در پیوندی تنگاتنگ با مفاهیم تلقی میکند. درست یا نادرست صفاتی هستند که بر ترکیبی از مفاهیم تعلق میگیرند و تنها با درک آن دسته از ترکیبات مفهومی که درست هستند دسترسی به حقیقت میسر میشود. از سوی دیگر، مفاهیم توسط الفاظ و عبارتهای لغوی بیان میگردند؛ اینجاست که ارتباط زبان با حقیقت کاملاً نمایان میگردد و اهمیت کاربرد صحیح زبان در امر حقیقتجویی هویدا میشود.
نحوه بهکارگرفتن زبان در بحثهای سنتی فلسفی بدینترتیب بوده است که یا الفاظ و عبارتهایی از زبانهای عادی عیناً به عاریت گرفته میشوند بدون اینکه وجوه تشابه و تفارق میان مفاهیمی که بر آنها دلالت داشته یا قرار است داشته باشند، دقیقاً و به روشنی مشخص شود. (این حال، فیالمثل، درباره الفاظ و عباراتی چون «وجود داشتن»، «زمان» یا «مکان» صادق است.) یا اینکه الفاظ و عبارتهای نوینی وضع شدهاند بدون اینکه مفاهیمی که مراد آنها هستند بهطور دقیق و بهروشنی مشخص و متمایز گردند. (این حال، فیالمثل، در مورد عبارتهایی چون «روح مطلق»، «نفس متعالی» یا «تصویر ذهنی» صادق است.) سپس با استفاده از اینگونه الفاظ سوءالاتی مطرح میشوند (فیالمثل، «آیا تصاویر ذهنی در ذهن قرار دارند یا اینکه عناصر متشکله آن را تشکیل میدهند؟»؛ «آیا نفس متعالی با نفس تجربی یکی است؟»؛ «آیا اشیاءِ مادی وجود دارند؟»؛ «آیا زمان واقعی است یا خیالی؟»). به همین ترتیب نیز بحثهایی آغاز میشوند که هدف از طرح آنها ارائه جواب مکفی به اینگونه سوءالات است. لیکن اگر جوابی را مکفی بدانیم که درباره درست یا نادرست بودن آن بتوان تصمیمی مدلَّل اما قاطع گرفت، هیچ جوابی به اینگونه سوءالات نمیتواند مکفی باشد.
استفاده از زبان به این صورت از نظر مور نابجاست، زیرا زبان تنها در حالی میتواند در امر دستیافتن به حقیقت مثمرثمر واقع شود که: (الف) عبارتهای لغوی که برای بیان مفاهیم منظور میشوند هر یک تنها بر یک مفهوم معین و مشخص دلالت داشته باشد؛ و (ب) خصوصیات و روابط میان مفاهیم موردنظر در واقع همان باشد که توسط ترکیبی از چنین عبارتهای لغوی بیان شده است. این حقیقت درباره زبان نحوه صحیح بهکارگرفتن آن را برای پیگیری حقیقت در فلسفه معین میسازد. برای این منظور، قبل از طرح هر مسأله فلسفی ابتدا لازم است مفاهیم موردنظر مورد تحلیل قرار گیرند تا از این طریق کاملاً از یکدیگر مجزا و متمایز گردند. تنها در این صورت است که میتوان درباره خصوصیات و روابط میان مفاهیم سوءالاتی طرح کرد که بتوانند جواب مکفی بپذیرند.
تحلیل مفاهیم از نظر مور معادلِ یافتن تعریف آنهاست: «یافتن تعریف یک مفهوم همان ارائه تحلیلی از آن است.» Moore [1942 b] در صفحه 665 Schilpp [1968] . در همانجا، تبیین دقیقتر تحلیل را مور اینگونه ارائه میدهد:
سخن یک شخص هنگامی میتواند "ارائه تحلیل" از یک مفهوم تلقی شود که در آن (الف) هم موضوع تحلیل و هم حاصل آن هر دو مفهوم بوده باشند، و چنانچه تحلیل صحیح انجام گرفته باشد، این هر دو، به نحوی از انحاء، یک مفهوم را تشکیل دهند؛ و (ب) عبارتی که برای بیان موضوع تحلیل بهکار گرفته شده است، با عبارتی که برای بیان حاصل آن انتخاب گردیده است، از یکدیگر متفاوت بوده باشند... شرط سومی نیز باید به این دو اضافه شود که بدینقرار است: (ج) عبارتی که بیانکننده موضوع تحلیل است، نه تنها باید با آنکه حاصل کار را بیان میکند تفاوت داشته باشد، بلکه تفاوت این دو نیز باید در آن باشد که مفاهیمی که در عبارت اول به صراحت ذکر شدهاند نمیباید در عبارت دوم صریحاً ذکر شوند. بدینترتیب در عبارت " x چندمین فرزند مذکر یک پدر و مادر است" مفاهیم "مذکر" و "چندمین فرزند یک پدر و مادر" به صراحت ذکر شدهاند، درحالیکه این امر در مورد عبارت "x برادر است" صادق نیست. عبارت اول در واقع نه تنها این مفاهیم را ذکر میکند بلکه طریق آمیخته شدن آنها را در مفهوم "برادر" متذکر میشود که در این مورد خاص صرفاً ترکیبی عطفی است، اما در موارد دیگر میتواند صرفاً عطف نبوده باشد. و اینکه طریق آمیخته شدن مفاهیم نیز باید در عبارتی که بیانکننده موضوع تحلیل است، به صراحت ذکر شود، به عقیده من، خود یکی از شرایط لازم برای ارائه یک تحلیل است.
(همانجا، صفحه 666 ــ تأکیدات همه از مور است.)
کسانی که با فلسفه قدیم یونان آشنایی دارند، ممکن است در اینجا ایراد بگیرند که طرح روش تحلیل توسط مور در فلسفه تازگی ندارد. لزوم تفکیک و تدقیق مفاهیم توسط تعاریف و نقش اساسی آن در کشف حقیقت، قرنها پیش از مور در آثار افلاطون مورد تأکید قرار گرفته، به تفصیل بحث شده است. در این آثار، پیوند تنگاتنگ میان مفاهیم و حقیقت برای اول بار بهصورت مکتوب در تاریخ تفکر بشر مطرح میشود و «دیالکتیک سقراطی» به عنوان روشی که در خدمت تفکیک و تدقیق مفاهیم قرار دارد دقیقاً براساس این پیوند تشریح شده در مقام راهبر ذهن به سوی حقیقت عملاً به کار گرفته میشود. مور شاید خود اولین کسی باشد که در شرح حال مختصر خویش در Schilpp [1968] علاقه و دَین خود را نسبت به افکار افلاطون (و ارسطو) صریحاً اذعان میدارد. لیکن این امر نباید تفاوت بنیادی میان بدعت مور و نوآوری افلاطون را مخدوش سازد. در آثار افلاطون مفاهیم هویاتی معرفی میشوند که از سنخ ذهنیات هستند (به همین علت نیز ذهن قابلیت درک و دستیابی به آنها را داراست). همانگونه که اشیاءِ مادی در فضا و زمان سکنی دارند، افلاطون این هویات را در عالمی فرای عالم فیزیکی مأوا میدهد که اذهان نیز از ساکنان ازلی آن هستند. درک این هویات توسط ذهن را افلاطون مانند روءیت توصیف میکند و فرآیند نیل به آنها را از طریق بهکار بستن «دیالکتیک سقراطی» به زدودن کدورت از دیدگان تشبیه میکند. (از این لحاظ شاید «دیالکتیک سقراطی» بیشباهت به «روانکاوی فرویدی» نباشد!)
در آثار مور، از طرف دیگر، سخنی در این باره که مفاهیم چیستند و آیا در جایی سکنی دارند یا ندارند، یافت نمیشود. در مورد چگونگی دستیابی ذهن به مفاهیم نیز نظر روشنی در آثار وی مشهود نیست. آنچه در این باب هست، سخن در باره رابطه لفظ است و مفهوم. این رابطه نیز از جنس رابطه جمله و معنا است، و این هر دو پای زبان را به میدان میکشند. آنچه در کار مور فیالواقع بدعت است، رها کردن حقیقت از بند ذهن و ذهنیت و مطرح کردن زبان به عنوان عامل دسترسی به آن است. (در این خصوص تنها متفکری که بر مور سبقت داشته است، فرگه است.) همانطور که از گفته خودش پیداست، تحلیل عملی است که با زبان و بر زبان صورت میگیرد (نه با ذهن و بر ذهنیات). بدینترتیب، در نظر مور، آنچه ارتباط میان فهم و حقیقت را بهطور کلی برقرار میسازد، زبان است و نه ذهنیات. این بینشی کاملاً تازه و بدیع است که مسائل بسیاری را مطرح میسازد. در آثار مور اثر قابلملاحظهای از رویارویی با این مسائل به چشم نمیخورد. (شاید هم وی توانایی چنین رویارویی را در خود نمیدید.) لیکن این بینش حربهای را در اختیار وی قرار داد که دامنه کاربردش تمامی زمینههای فلسفه را دربر میگرفت.
میراثی که از مور باقی مانده است حاصل استفاده از این حربه برای حل مسائلی در هستیشناسی، اخلاقیات و ادراکات حسی است. در هیچ یک از این موارد راهحل پیشنهادی مور به صورت «حرف آخر» تثبیت نشده و مباحث فلسفی درباره موضوعات مربوطه کماکان ادامه دارد. لیکن آنچه در آن دسته از این مباحث که در سنت تحلیلی جریان دارد اثری از بدعت مور را به وضوح نشان میدهد، کوشش فلاسفه در روشن و متمایز ساختن مفاهیمی است که از طریق سعی آنها در یافتن تعاریفی دقیق و دقیقتر صورت میپذیرد. بدینترتیب به جرأت میتوان اذعان کرد که بحثهای کنونی در سنت فلسفه تحلیلی همان کمال مطلوبی را دنبال میکنند که مور برای نخستینبار ضرورت تحقق آن را در فلسفه احساس کرده بر آن اصرار میورزید.
3. فرگه : ساختار منطقی
الف) ریاضیات و زبان ریاضی
نحوه ورود زبان به تفکر فرگه و همچنین نتایج و دستاوردهای وی از این تفکر، با آنچه درباره مور گذشت تفاوتهای چشمگیری دارد. فرگه در آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش در ریاضیات به سرعت به سوی سنتی گرایید که در آن دلمشغولی اصلی ریاضیدانان را یافتن بنیادی سازگار و رها از هرگونه تناقض برای مبحث «آنالیز» (یا نظریه اعداد حقیقی) تشکیل میداد. مبحث آنالیز در اواخر قرن هفدهم میلادی مستقلاً توسط نیوتن و لایبنیتز با عنوان کردن کمیاتی «بینهایت ریز» وارد مرحله نوینی از تکامل خود شد. انگیزه لایبنیتز در رویآوردن به این مبحث (متعاقب مسائلی که در آثار پاسکال مطرح شده بودند) کاملاً ریاضی بود و یافتن روشی برای محاسبه مماس بر یک منحنی و مساحت زیر آن در دستور کار وی قرار داشت. هدف نیوتن، از طرف دیگر، جنبهای کاملاً فیزیکی داشت و معطوف به یافتن روشی ریاضی بود تا از طریق آن بتواند سرعت و شتابِ لحظهای یک متحرک را محاسبه کند. زبانی که هر یک از این متفکران برای بیان نظریه خویش ابداع کرده بودند با یکدیگر تفاوت داشت، لیکن محتوایی که توسط هر یک از این دو زبان بیان میشد کاملاً معادل هم بود. زبان ابداعی لایبنیتز بر زبان نیوتن ارجحیت داشت (بهطوری که هنوز هم در دورههای مقدماتی آنالیز مفاهیم مشتق و انتگرال توسط علائم ابداعی لایبنیتز معرفی میشوند)، به همین جهت نیز مکانیک نیوتن را میشد عیناً به این زبان بهتر بیان کرد. موفقیتهای شگرفی که مکانیک نیوتن به سرعت در توضیح و پیشبینی دقیق پدیدههای زمینی و سماوی پیدا کرد موجب شد تا حیثیت و اعتبار عظیمی برای نظریه ریاضی نیوتن و لایبنیتز فراهم آید، بهطوری که در اوایل قرن هجدهم میلادی، ریاضیدان معتبری در اروپا وجود نداشت که به نحوی شیفته و مجذوب نظریه جدید نشده باشد.
در سال 1719 میلادی، اسقف جرج بارکلی (فیلسوف شهیر تجربهگرای ایرلندی) در رسالهای که تحت عنوان «تحلیلگر»14 منتشر ساخت، ضربات مهلکی را بر پایه و اساس نظریه جدید وارد آورد. بارکلی ریاضیدان نبود، لیکن طی یک تجربه تلخ شخصی آثار و عواقب حملاتی را که پیروان فیزیک جدید با تکیه بر توفیقات آن براساس اعتقادات مذهبی وارد میآوردند شخصاً حس کرد. به همین جهت نیز بر آن شد تا خود را با اسرار نظریه ریاضیی که مبنای این فیزیک را تشکیل میداد آشنا سازد. نتیجه این آشنایی کشف و افشای دقیق و مدلل تناقضاتی منطقی بود که در بطن این بنا نهفته بود. اساس این تناقضات را از یک طرف تعریف کمیات «بینهایت ریز» به عنوان کمیاتی تشکیل میداد که در عین ناچیزبودن هیچگاه مقدار صفر نمیپذیرند. از طرف دیگر، در برهانهای مختلفی که با استفاده از این کمیات طرحریزی میشد، در مواقعی که مصلحت ایجاب میکرد از آنها چشمپوشی شود، مقدار صفر برای آنها منظور میگردید. طی حدود صد و پنجاه سال پس از انتشار این رساله، تناقضاتی را که بارکلی موشکافانه کشف کرده بود، قدرت فکری بزرگترین ریاضیدانان اروپا را به مبارزه طلبید. از یک سو مبحث آنالیز ابزاری را در اختیار ریاضیدانان و فیزیکدانان قرار میداد که توانمندی آنها در حل مسائل مختلف و کسب نتایج بدیع در تاریخ علم تا آن زمان بیسابقه بود. از سوی دیگر، وجود تناقض در مبانی این مبحث، گرچه به نظر میرسید برای فیزیکدانان قابل تحمل تلقی شود، نمیتوانست اذهان ریاضیدانان را آسوده بگذارد. در طول قرن هجدهم میلادی، غولهای ریاضی چون اویلر، دالامبر، لاگرانژ و گاوس، هر یک به انحاء مختلف سعی فراوانی در دور زدن این تناقضات و بسط نتایج نظریه جدید مبذول داشتند. لیکن با وجود حصول نتایجی جدید و قدرتمند در درون این نظریه، توفیقی در منزهکردن بنیان آن از تناقض نیافتند. در اوایل قرن نوزدهم میلادی اولین قدمهای موءثر در جهت صحیح توسط کوشی برداشته شد و حدود پنجاه سال بعد از آن اولین نظریه منسجم و دقیق و عاری از هرگونه تناقض توسط وایراشتراس15 تدوین گردید.
ب) ریاضیات و منطق
دو نکته در این روند حائز اهمیتی اساسی است. یکی اینکه کوشش محققان در پیریزی مبانی استوار برای مبحث آنالیز توسط انگیزهای که خصیصهای به وضوح منطقی داشت دامن زده میشد. در هر مرحله از این روند نیز ملاحظاتی صرفاً منطقی در سنجش اعتبار دستاوردهای یک ریاضیدان در این خصوص دخالت داشتند. نکته دیگر اینکه نظریهای که بالأخره بهدست وایراشتراس طرحریزی شد، به شکل بیسابقهای (در ریاضیات) کیفیتی صوری داشت. بدینمعنا که در این نظریه تمامی مواضعی که در کوششهای گذشته تنها براساس شهود یک یا چند ریاضیدان توجیه میشدند از میان برداشته شده، جای خود را به مواضعی دادند که برای هر یک اثباتی دقیق و باصلابت ارائه شده بود. این دستاورد تنها به قیمت جایگزین کردن «تصاویرِ» به ظاهر بدیهی هندسی یا «تصورات شهودی» درباره «ماهیت کمیات» با تعاریف یا اصول موضوعهای کاملاً انتزاعی تمام شد که از هرگونه تعبیر یا تفسیر مشخصی فارق و مبرّا بودند.
وضع مشابهی نیز به تدریج در هندسه پدید میآمد. به دنبال کوشش برای اثبات اصل موضوع پنجم اقلیدس (اصل توازی) و کشف هندسههای غیراقلیدسی، به نظر میرسید که بسط و توسعه تحقیقات در مبانی هندسه نیز جهتی مشابه را به سوی کمال «صوریشدن» طی میکند. این نظر بالأخره با تکمیل تحقیقات کانتور و پئانو در ریاضیات و انتشار دستاوردهای هیلبرت در هندسه کاملاً تأیید شد.
نظریههای صوری، به علت منتزع بودن از هر تعبیر و تفسیر مشخص، مبین هویتی به نام «ساختار» در مبحثی تلقی میشوند که هدف تبیین مبانی آن را دنبال میکنند. تصوری خام و نادقیق ولی گویا از این هویت را میتوان با تشبیه آن به اسکلتی «استخوانی» بهدست آورد که با افزودن «گوشت و پوست» از طریق تعبیر و تفسیر به آن محتوا پیدا کرده موجودیتی مشخص به شکل مجموعهای از جملات معنادار پیدا میکند. تا اواسط قرن نوزدهم میلادی چنین خصوصیتی تنها در انحصار منطق به حساب میآمد. تنها نظریهای در منطق نیز که به شکلی کاملاً صوری مدون شده در حقانیت آن مناقشهای جدی وجود نداشت، نظریه قیاس16 ارسطویی بود. طبق این نظریه، قالب بنیادی هر حکم خبری، یا ساختار منطقی آن را سه جزءِ موضوع، محمول و رابط شکل میدهند بهطوری که با قرار دادن الفاظ معنادار، هر یک از نوع مناسب، در درون این اجزاء، جملهای مشخص و معنادار حاصل میشود. بر این مبنا، قواعدی در این نظریه وضع میشوند که با بهکاربستن آنها میتوان در مورد هر مجموعه متشکل از سه جمله، بدون درنظرگرفتن معنای هر یک، تعیین کرد که آیا تشکیل استدلالی معتبر میدهد یا نه. بدینترتیب امر تشخیص و تفکیک استدلالهای معتبر از نامعتبر در هر مبحثی به نحوی متقن و مناقشهناپذیر صورت گرفته مقام منطق به عنوان وسیلهای اغماضناپذیر در زمینههای مختلف معرفتی در جهت دستیابی به حقیقت تثبیت میگردد.
نقش اجتنابناپذیر منطق در فعالیتهای معرفتی ایجاب میکند که نظریهای که به عنوان نظریه درست منطقی اختیار میشود نوع زبانی را که مناسب حقیقتجویی است تعیین کند. بنابراین، چنانچه نظریه قیاس به عنوان نظریه درست منطقی اختیار شود، زبان حقیقت بالضروره باید زبانی باشد که توانایی انعکاس ساختار موضوع ـ محمولی احکام را داشته باشد. زبانهای عادی از تیره هندواروپایی برای بسیاری از جملات خبری خود این قابلیت را تضمین میکنند. (اساساً میتوان گفت که نظریه موضوع ـ محمولی بودن ساختار احکام فیالواقع «قبایی» است که مناسب «اندام» اینگونه جملات «دوخته» شده است.) لیکن در این زبانها جملاتی نیز وجود دارند که بیانکننده نسبتها هستند و لااقل در ظاهر امر تن به این قید نمیدهند. بنابراین برای قرار گرفتن اینگونه زبانها در مقام زبان حقیقت یا لازم است به نحوی نسبتها به «محمولات» تحویل شوند و یا باید واقعیبودن نسب به عنوان مصادیق مفاهیم نسبی (مانند «بزرگتر»، «بلندتر»، «سنگینتر» و امثالهم) انکار گردد. در طول بیش از بیست قرنی که نظریه قیاس در پهنه منطق حکمروایی بلامنازع داشت، این شقوق هر دو به انحاء مختلف آزمون شدند. با وجود اینکه هیچگاه نتایج درخشانی از این آزمونها بهدست نیامد، این امر مانع از این نشد که فلاسفه، طی قرون متمادی و تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، بالاجماع نظریه قیاس را تنها نظریه درست درباره ساختار منطقی احکام و اعتبار استدلالات بدانند.
از بدو تدوین نظریه قیاس بر منطقدانان معلوم بود که زبان ریاضیات از حیث قابلیت مذکور با زبانهای عادی تفاوتهایی بنیادی دارد. اولاً احکام و قضایای نظریههای مختلف در ریاضیات را (منجمله هندسه) نمیتوان تماماً در قالب موضوع ـ محمولی گنجاند و ثانیاً همه براهین ریاضی را (منجمله براهینی که نتایج آنها را قضایایی عمیق و مهم تشکیل میدادند) نمیتوان در مجموعههای سهجملهای (یا مجموعههایی از این مجموعهها) خلاصه کرد. تا مدتهای مدید این امر موجباتی برای نگرانی منطقدانان فراهم نمیکرد، زیرا میتوانستند ریاضیات را، نه بهعنوان شاخهای از معرفت که حقایقی را مکشوف میسازد، بلکه به عنوان مشغولیاتی ذهنی (از نوع بازیهای فکری مانند شطرنج) تلقی کنند. این دیدگاه به صورت سنتی غالب در فرهنگ یونان باستان پس از فروپاشی مکتب فیثاغورثیان تثبیت شد و سپس به فرهنگ اروپا در قرون وسطی منتقل گردید. در اواسط قرن هفدهم میلادی این سنت توسط گالیله، هم صریحاً و هم عملاً، مورد حمله قرار گرفت. سخنان معروف وی در رسالهای تحت عنوان «عیارسنج»17 به وضوح نظر وی را درباره لزوم جایگزینی زبان عادی با زبان ریاضی در مقام زبان حقیقت بازگو میسازد: «فلسفه متنی است که در کتابی عظیم، یعنی عالم، به رشته تحریر درآمده است؛ عالمی که پیوسته در مقابل دیدگان ما گسترده است. لیکن این کتاب را نمیتوان فهمید مگر اینکه نخست زبانی را که به آن نوشته شده است فراگرفت و حروفی را که متن از آنها انشاء گردیده است، خواند. این کتاب به زبان ریاضی نوشته شده و حروف متن آن را مثلثها، دوایر و سایر اشکال هندسی تشکیل میدهند. بدون اینها امکان درک حتی یک کلمه از مفاد این متن برای بشر میسر نیست؛ بدون اینها انسان به گمگشتهای میماند که میان راهروهای تودرتو و درهمپیچیده، در تاریکی سرگردان است.» در صفحات 237 و 238 Drake [1957] .
گالیله آگاه بود که تبعات نظرش درباره ارزش معرفتیِ ریاضیات مستقیماً کفایت نظریه قیاس را به عنوان ابزاری موءثر در حصول معرفت به زیر سوءال میکشد. این آگاهی در میان سطور کتاب جاودانی وی Galileo [1632] به صراحت مشهود است. وی اولین قدمهای بنیادی را نیز عملاً با استفاده از ابزار و براهین ریاضی برای نظریهپردازی درباره مقوله حرکت در اثر معروف خود [1638] Galileo برداشت و بدینترتیب پایههای علم نوین فیزیک را پیریزی کرد. پیگیری نوآوری گالیله توسط نیوتن منجر به پدیدآمدن نظریهای جامع و اعجابانگیز در فیزیک به زبان ریاضی شد که در امر توضیح و پیشبینی حرکات اجسام زمینی و سماوی توأماً، توفیقات چشمگیری بهدست آورد. لیکن نه گالیله، نه نیوتن و نه سایر متفکرانی که به کارآیی زبان ریاضی در حصول معرفت از طبیعت عمیقاً اعتقاد داشتند، هیچیک نتوانستند (و یا نخواستند) قدمی در جهت کشف نظریهای منطقی بردارند که زبان جدید حقیقت لزوم جایگزینی نظریه قیاس را با آن مطرح ساخته بود. وجود پایههای متزلزل و مشکوک در مبانی این زبان جدید و عدم توفیق بزرگترین اذهان ریاضی جهان در ترمیم این وضع برای مدتی حدود صد و پنجاه سال، به نظر نگارنده عامل اصلی بیتوجهی به لزوم تحول در منطق را تشکیل میدهد. وجود چنین وضعیتی، عدم عنایت منطقدانان اروپا را به لزوم یافتن نظریهای جدید در منطق و ادامه پایبندی ایشان را به نظریه قیاس (به عنوان تنها نظریه موجه منطقی) کاملاً توجیه میکند. توفیق وایراشتراس در رفع این نقیصه بنیادی در ریاضیات، از یک سو نقطه چرخشی را در این روند به وجود آورد. بعد از وی دیگر دلیلی موجه برای طفره رفتن از قبول زبان ریاضی به عنوان زبان واقعی حقیقت وجود نداشت. از سوی دیگر، بسط و توسعه روزافزون روشهای ریاضی برای نظریهپردازی در زمینههای دیگر علم فیزیک، مانند حیطه گازها، حرارت، الکتریسیته و مغناطیس و توفیقات چشمگیر اِعمال این روشها، دلائل فزاینده و پرقدرت دیگری را مبنی بر وجود مناسبتی عمیق میان ریاضیات و حقیقت مطرح میساخت.
بدینترتیب در دهههای پایانی قرن نوزدهم میلادی دو موضوع بهطور جدی در دستور کار تحقیقات منطقی قرار گرفت. موضوع اول مربوط به دلایل محکم و موجّهی میشد که حکایت از نقصان و نارسایی نظریه قیاس در تبیین ساختار منطقی احکام و مبانی استنتاجهای معتبر میکردند. دیگر امکان نداشت سرسختی احکام و براهین ریاضی را در تن دادن به قالب و قواعدی که نظریه قیاس برای تفکر الزامآور قلمداد میکرد با بهانههایی چون فقدان ارزش معرفتی در تفکرات ریاضی، تهدیدی جدی برای حقانیت این نظریه بهحساب نیاورد. .این تهدید در عین حال ضرورتِ یافتنِ نظریهای جامع در منطق را مطرح میساخت که بتواند دربرگیرنده کلیه زمینههای تفکر درباره حقایق امور باشد. موضوع دوم مربوط به کیفیت تماماً صوری نظریههای بنیادی در ریاضیات بود که مسأله تعیین نوع قرابت کل ریاضیات را با منطق مطرح میساخت. درباره هر دوِ این موضوعات، تحقیقات فرگه و راسل مستقل از یکدیگر به نتایج مشابهی رسیدند. رأی این دو متفکر درباره نوع قرابت ریاضیات با منطق را میتوان اجمالاً در یک جمله خلاصه کرد: ریاضیات عین منطق است. این بدان معنی است که: (1) اصول موضوعه و قضایای نظریههای ریاضی هر یک بیانکننده حقیقتی هستند، و (2) حقایق ریاضی همان حقایق منطقیاند. این رأی درباره رابطه ریاضیات و منطق به «منطقگرایی»18 شهرت دارد و ما در اینجا وارد بحث درباره آن نمیشویم. در مورد کلیترین شکل برای ساختار منطقی احکام خبری همینقدر کافی است در اینجا گفته شود که هم فرگه و هم راسل مبنای این شکل را در رابطه تابع و متغیر یافتند. این رابطه اساس نظریه تکمیلشده آنالیز را تشکیل میدهد و با تمسک به آن، همراه با (1) تعریف ادواتی که به نام «سور»19 اشتهار یافتهاند، (2) تعریفِ توابعی که آنها را «توابع حقیقتی»20 نام دادهاند و (3) مجموعهای از اسامی خاص، میتوان ساختار منطقی تمامی جملات معنادار خبری را در هر زبان که برای حقیقتجویی کفایتی دارد، معین کرد.21
ج) تفکر، ذهنیت و امکان معرفت
در زمانی که فرگه به تحقیقات منطقی اشتغال داشت، تلقی رایج از منطق در میان فلاسفه این بود که منطق علمی است که تبیین قوانین تفکر را در دستور کار خود دارد. در این تلقی تفکر عملی به حساب میآید که در ذهن از طریق محتویات آن صورت میپذیرد. غایت این عمل را نیز تشکیل «قضاوت» میدانستند که تعبیر آن از نظر منطقی محدود به واسطهای میشد که فکر را به حقیقت مرتبط میسازد. بدینترتیب قوانینی که منطق سعی در کشف و بیان آنها داشت از اصول و قواعدی تشکیل میشدند که در راهیابی به حقیقت نقشی هدایتگر را بر عهده داشتند. چنانچه در گذار فکر از قضاوتی به قضاوت دیگر این اصول و قواعد رعایت میشدند، امکان نمیداشت خطایی بیش از خطای محتمل در قبول قضاوت اول در کار ذهن خطور کند. درحالیکه عدول از رعایت آنها، علاوه بر این خطای همیشه محتمل، ذهن را مواجه با خطاهایی مضاعف نیز میکرد. بنابراین «قوانین تفکر» در منطق تنها میتوانستند مصونیت ذهن را در برابر خطا هنگام گذار میان قضاوتها تضمین کنند. این قوانین به تنهایی کفایتی در راهنمایی ذهن برای گزینش یک قضاوت برای آغاز تفکر ندارند. بدیهی است که تا ملاک مناسبی برای چنین گزینشی به قوانین تفکر افزوده نشود، منظور برقراری ارتباط میان فکر و حقیقت برآورده نخواهد شد. از آنجا که حصول معرفت در گرو تحقق این منظور است، جستجو برای یافتن چنین ملاکی مسألهای است که در معرفتشناسی باید دنبال شود.
تا اوایل قرن بیستم میلادی در نظریههای مختلفی که مکاتب متنوع فلسفی در معرفتشناسی تهیه و عرضه میکردند، تلقی مشترکی از کیفیت معرفت به چشم میخورد. در این تلقی، معرفت از مجموعهای از قضاوتهای درست تشکیل میشود و محتوای هر قضاوت نیز هویتی کاملاً ذهنی دارد؛ یعنی موجودات و عناصری را دربر میگیرد که یا خود صرفاً از تصاویر، نقوش یا تصوراتی که تنها در ذهن شکل میگیرند بوده22، یا اینکه توسط اعمالی صرفاً ذهنی23 تأمین میشوند. از تبعات این تلقی برای ریاضیات این است که اصول موضوعه و قضایای نظریههای ریاضی حقایقی را تنها درباره ذهنیات بیان میکنند. فرگه خیلی زود متوجه شد که این نظر نمیتواند با واقعیات امر انطباقی داشته باشد و بنابراین تلقی مذکور میباید مبتنی بر خطا بوده باشد. ملاحظات فرگه در این باره براساس خصوصیاتی شکل گرفتند که وی درباره ذهنیات از آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش کشف کرده، حاصل آنها را به تفصیل در [1918] Frege به چاپ رسانده است. این خصوصیات را میتوان جمعاً با یک جمله بیان کرد: ذهنیات مختص ذهن منفردی هستند که خود در آن تحقق میپذیرند. این بدان معناست که چندوچون ذهنیات (1) تنها بر ذهنی معلوم و مکشوف است که در آن ظهور میکنند؛ و (2) از آن ذهن به ذهن دیگری قابل انتقال نیستند. این حال درباره احساسات، عواطف و آلام کاملاً مشهود است. تنها خود من علم به احساس خاصی دارم که از دیدن فلان منظره در فلان تاریخ به من دست داده است، بهطوری که امکان ندارد بتوانم این احساس را به دیگری منتقل سازم. میتوانم سعی کنم آن را به زبانی توصیف کنم یا توسط تصاویری به نمایش گذارم؛ لیکن آن توصیف یا این تصاویر هیچیک اولاً با احساس من یکی نبوده و ثانیاً آنچه را دیگران میتوانند از آنان درک کرده و بفهمند احساس من نبوده، بلکه تصور یا برداشت آنها از این احساس است. باز این تصور و برداشت مختص ذهنی است که در آن تحقق مییابد و هیچ راهی وجود ندارد تا از طریق آن بتوان تصور و برداشت اذهان مختلف را با یکدیگر و با آنچه در ذهن من تحقق داشته است، حتی مقایسه کرد. به اعتقاد فرگه این حال اختصاص به نوع خاصی از ذهنیات نداشته، بلکه همگی آنها را (منجمله نقوش، تصاویر یا تصورات ذهنی) شامل میشود. فرض کنیم راهی پیدا شده باشد که مرا قادر میسازد به محتویات ذهن فرد دیگری مستقیماً دسترسی پیدا کنم تا شاید از این طریق بتوانم استنباط خود را از محتویات ذهنی او با آنچه فیالواقع در ذهن وی نقش بسته است، مقایسه کنم. «دسترسییافتن مستقیم من» به محتویات ذهن آن شخص تنها میتواند بدینمعنا باشد که بدون تمسک به واسطهای چون توصیف یا تصویری محسوس از آن محتویات، به درک آنها نائل آیم. لیکن فرض تحقق چنین درکی خود مستلزم ظهور تصوراتی (از محتویات ذهن آن شخص) در ذهن من است که در مورد انطباق آنها با واقعیت امر (یعنی محتویات ذهن آن شخص به همانصورتی که در ذهن او جلوه کردهاند) جای سوءال وجود دارد.
دلیل انتقالناپذیر بودن محتویات ذهنی، از نظر فرگه، از واقعیت ذهن ناشی میشود. ذهن اساساً محفظهای بسته است که کلید اسرار آن نه تنها فقط در دست شخصی است که ذهن به او تعلق دارد، بلکه راهی نیز وجود ندارد تا از طریق آن وی بتواند این کلید را به دیگری واگذار کند. هر راهی که برای تحقق این منظور تصور شود، خود مانعی برای تحقق آن دربر خواهد داشت. تبعات این حال برای معرفت ابعادی خانمانبرانداز را شامل میشود. اگر (1) قضاوت را از عناصر تشکیلدهنده معرفت قلمداد کنیم، و (2) برای محتوای هر قضاوت نیز قائل به هویتی کاملاً ذهنی باشیم، آنگاه بالضروره باید تن به این نتیجه دهیم که معرفت (لااقل به شکل عینی و عمومی آن) امکانپذیر نیست. در باب (1) فرگه هیچ مناقشهای ندارد، اما اگر قرار است (2) فرض درستی بوده باشد لازم میآید قضاوتها را مختص ذهن منفردی به حساب آوریم که در آن تحقق میپذیرند. در این صورت نیز قضاوت یک ذهن را با قضاوت اذهان دیگر نمیتوان حتی مقایسه کرد و قضاوتها بالضروره کیفیتی کاملاً شخصی و خصوصی پیدا میکنند. اگر آنچه را من درست تشخیص میدهم با آنچه دیگران درست یا نادرست تشخیص میدهند حتی به مقایسه درنیاید، قضاوتی که عموم بتوانند در آن سهیم شوند میسر نیست و در نتیجه معرفت، به شکلی که منظور اهل علم است، امکانپذیر نخواهد بود.
د) معنا و حقیقت
اما فرگه نه تنها معرفت عمومی و عینی را امکانپذیر میدانست بلکه ریاضیات تکمیلشده در زمان خویش را تحققی از کمال مطلوب آن محسوب میکرد. در این ریاضیات هر قضیه مبتنی بر اثباتی متقن و باصلابت است و هر اثبات نیز درستی یک نتیجه را به نحوی عینی و به گونهای که یکسان برای عموم قابل درک است، تثبیت میکند. بنابراین در ریاضیات قضاوت هست و هر قضاوت نیز هیچ خصیصهای از خصائص ویژه ذهنیات را ندارد. فرگه این نتیجه را تعمیم میدهد: معرفت تنها در زمینههایی امکانپذیر است که در آنها تشکیل قضاوت عینی میسر بوده باشد. قضاوت نیز تنها به شرطی میتواند عینی باشد که محتوای آن به یکسان برای عموم قابل درک و بررسی باشد. اما محتوای یک قضاوت چه میتواند باشد تا در عین اینکه هویتی ذهنی ندارد به گونهای یکسان برای عموم قابل درک باشد؟ طرح این سوءال هوشمندی فرگه را در انتخاب راهی که به جواب باید برسد روشن میسازد. این راه را رجوع به زبان در مقابل فرگه قرار داد. علت برگزیدن زبان را برای جستن جواب میتوان به گونه ذیل تبیین کرد: در هر رشته از فعالیت فکری که نظر به جستجوی حقیقت دارد، نتایج حاصله توسط جملاتی بیان میگردند که در زبانی تألیف میشوند. نقد و بررسی این نتایج نیز از طریق فهم این جملات و ارزیابی قدمهایی انجام میپذیرد که برای اثبات هر مدعا برداشته شدهاند. هر یک از این قدمها، به نوبه خود، توسط جملاتی قابل بیان هستند. نتیجه ارزیابی نیز در قالب جملاتی در همان زبان اعلام میشود و به همین ترتیب مورد نقد و بررسی عامه قرار میگیرد. هنگامی که این روند به نتیجهای منتهی شود که نقد و بررسی فزونتر درباره آن موردی نداشته باشد، میتوان گفت معرفتی حاصل آمده است. پس در جستجوی حقیقت و حصول معرفت زبان نقشی اغماضناپذیر دارد.
اما آنچه از عبارات و جملات یک زبان فهمیده شده، در ارتباط با حقیقت مورد سنجش و ارزیابی قرار میگیرد معنا است. زبان فیالواقع محملی است که معنا را انتقال میدهد. از سوی دیگر زبانِ حقیقت به گونهای یکسان قابل فهم است: بدینمعنا که کلیه کسانی که در استفاده از زبانی که برای جستجوی حقیقت مناسب است تبحر و مهارت کافی پیدا کرده باشند میتوانند درک واحدی از عبارات و جملات صریح و سلیس آن داشته باشند. فیالمثل هرکس که زبان هندسه اقلیدسی را به حد کافی فرا گرفته باشد از قضایای آن همان را میفهمد که اقلیدس یا هندسهدانان دیگر فهمیده یا میفهمند. اما ارضای دو شرط لازم است تا زبانی بتواند به گونهای یکسان قابل فهم باشد. یکی اینکه معنا باید ثابت و متعین باشد؛ چنانچه معنا در واقع متغیر و نامعین باشد درکی واحد از زبانی که حامل آن است امکان نمیپذیرد. دیگر اینکه معنایی واحد باید بتواند از ذهنی به ذهن دیگر منتقل شود؛ اگر امکان نمیداشت که ذهنی همان معنا را بفهمد که ذهن دیگری فهمیده است، نه تنها تبادل آراء و اخبار از طریق زبان به صورتی که معمول است ممکن نمیشد، بلکه امکان تعلیم و تعلم علوم و معارف نیز از میان میرفت. تعین و انتقالپذیری معنا ایجاب میکند که معنا موجودیتی مستقل از ذهن و ذهنیت داشته باشد. ذهن معنا را درمییابد و کشف میکند اما نمیتواند خالق و صانع آن باشد. پس از این جهات تفاوتی بنیادی بین معنا و تصورات ذهنی به چشم میخورد. تصورات مخلوق ذهن و محبوس در آن هستند بهطوری که هیچ محملی وجود ندارد تا از آن طریق بتوانند از این محبَس رها شده در دسترس عموم قرار گیرند. معنا در مقابل آزاد و مستقل از ذهن است و چه ذهنی در کار باشد چه نباشد در جهان وجود داشته مانند سایر ساکنان آن به یکسان در برابر «انظار» گسترده است.
اینجا نوبت به طرح عمیقترین سوءال میرسد که تعمقات فرگه را میتوان کوششی برای یافتن جوابی مناسب به آن تعبیر کرد: سوءالی که چشم به حقیقت زبان دارد. ملاحظاتی که از نظر گذراندیم بر سه نکته دلالت دارند: (1) قرابتی میان ذهنیات صرف از یک طرف و حقیقت امور از طرف دیگر وجود ندارد؛ (2) در کسب معرفت و یافتن حقیقت، زبان نقشی اغماضناپذیر ایفا میکند؛ و (3) زبانِ حقیقت حامل معانی متعین و ثابتی است که موجودیت آنها مستقل از ذهن و ذهنیت است. از این سه نکته میتوان نتیجه گرفت که پیوندی تنگاتنگ و قرابتی باطنی میان معنا و حقیقت وجود دارد. معناست که حقیقت را منعکس میسازد و تنها از طریق درک معنا دسترسی به حقیقت میسر میشود. پس کیفیت حقایق را میتوان از طریق شناسایی کیفیت معنا به دست آورد. لیکن کیفیت معنا را چگونه میتوان شناسایی کرد؟ جواب فرگه را به این سوءال میتوان در یک جمله خلاصه کرد: از طریق شناسایی کیفیت زبانِ حقیقت. برای اینکه زبانی بتواند حامل معاینی باشد که حقیقت را منعکس میسازند، لازم است میان این زبان و آن معانی وجهی مشترک وجود داشته باشد. فرگه این وجه مشترک را در ساختار منطقی تشخیص میدهد و از این حیث تشخیص وی شباهتی بارز با نظر معلم اول منطق یعنی ارسطو دارد. جستجوی ساختار منطقی توسط ارسطو با این انگیزه دنبال شد که وی بتواند از طریق کشف آن به مقوِّمات حقیقت دست یابد. طریقی را نیز که ارسطو برای این جستجو برگزید مبتنی بر تحلیل ساختار زبانی بود که به تشخیص او برای راهیابی به حقیقت کفایت تام دارد. پس رویآوردن به زبان و تحقیق در کیفیات آن برای دستیابی به عمق و اساس حقیقت نه تنها در سنت تفکر فلسفی بیسابقه نبوده، بلکه برخلاف تصوری که در آغاز بحث به آن اشاره شد، موجباتی را نیز برای انحطاط و ابتذال مباحث فلسفی پدید نیاورده است.
هـ) ساختار در زبان حقیقت
اما چنانچه که گذشت نمونههایی را که فرگه و ارسطو هر یک به عنوان زبان حقیقت برگزیدند، با یکدیگر تفاوت داشتند. نحوه تحلیل این دو نیز درباره ساختار منطقی متفاوت بود. ارسطو ساختار را تنها در جملات زبان عادی سراغ کرد و از آن به قالب موضوع ـ محمول برای احکام24 رسید. آنچه در آخرین مرحله از تحلیل هر یک در مقام موضوع یا محمول قرار میگرفت (بهترتیب جواهر اولیه و کیفیات)، با الفاظ یا عباراتی مشخص میشوند که خود دارای ساختاری منطقی نیستند. در نظریه ارسطو، تنها جملات دارای ساختار منطقیاند و این ساختار یا رابطه تملک بین جواهر اولیه و کیفیات را منعکس میکند یا رابطه اندراج را بین جواهر ثانویه. فرگه از سوی دیگر، تحقیق خود را در باب ساختار از زبان ریاضی آغاز کرد. وی در این زبان علاماتی را که معنا میپذیرند بهطور کلی از سه نوع یافت: (1) علاماتی که معنای آنها کامل است و هر یک دلالت بر فیالمثل عددی دارند ــ تمام ارقام مانند «4» ، « 2À » و « p » از این دستهاند؛ (2) جملاتی که هر یک حکمی را بیان میکنند که یا درست است یا نادرست، مانند «5=3+2» یا «9«4» ؛ و (3) عباراتی که در ترکیب آنها متغیرات آزادی وجود دارد. این متغیرها علاماتی هستند که خود دلالت بر مقداری خاص نداشته، لیکن میتوان مقادیری از مجموعهای از اعداد را با آنها جایگزین کرد. این عبارات خود دارای معنای کاملی نبوده، لیکن از طریق جایگزینی ذکر شده معنایی خاص میپذیرند. به همین جهت فرگه آنها را عبارتهایی «اشباعنشده»25 میخواند. به ازای جایگزینی هر مقداری برای متغیرات در این عبارات، آنها «اشباع» شده حاصل به صورت جملهای کامل درمیآید. مثالهای سادهای از این نوع عبارات را میتوان در« x3=6 » یا « y>x » یافت. به ازای مقدار 2 برای x و 3 برای y این عبارات تبدیل به جملاتی میشوند که حکم درستی را بیان میکنند. به ازای مقدار 3 برای x و 2 برای y جملاتی حاصل میشود که هر یک حکمی نادرست را بیان میکند. اینگونه عبارتها در زبان ریاضی دلالت بر موجوداتی دارند که آنها را «تابع» میخوانند. توابع دقیقترین تعریف خود را برای اولبار در نظریه مجموعههای کانتور پیدا کردند. در این نظریه توابع به عنوان موجوداتی تعریف میشوند که هر یک تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و اعضای مجموعهای دیگر را برقرار میسازند. با اتخاذ این تعبیر برای عبارتهای فوق، فرگه خود را ملزم دید که «درست بودن» یا «نادرست بودن» را به صورت مقادیری تلقی کند که جمعاً یک مجموعه دو عضوی را تعریف میکنند. این مقادیر را در «جبر بولی»26 با ارقام «1» و «0» و در کتابهای منطق به زبان انگلیسی با حروف « T » و « F » نشان میدهند. بدینترتیب توابعی که با عبارتهای « x3=6 » و « y>x » مشخص میشوند تناظری یک به یک میان مجموعهای از اعداد از یک طرف و مجموعهای متشکل از دو مقدار درست و نادرست (یا 1 و 0 ، یا T و F ) برقرار میسازند. نکتهای را که در اینخصوص باید به آن توجه داشت این است که چنین تعبیری، درست و نادرست را هر یک مانند سایر مقادیر ریاضی به صورت «شیئی» جلوهگر میسازد. لیکن این اشیاء با موجودات ریاضی تفاوتی اساسی دارند و آن این است که هویت آنها ریاضی نبوده بلکه مرتبط با حقیقت امری است. درست آن حکمی است که حقیقتی را منعکس میسازد و نادرست حکمی است که خلاف آن را. بنابراین و برای برجسته ساختن این تفاوت، فرگه این مقادیر را «مقادیر حقیقتی»27 نام میدهد.
با استفاده از ابزاری که توصیف آنها گذشت، فرگه مفاهیم و نسب را به عنوان انواعیخاص از توابع معرفی میکند: «ما در اینجا با توابعی روبهرو هستیم که مقادیر آنها همیشه مقادیری حقیقتی است. این نوع توابع را هنگامی که از یک متغیر تشکیل شده باشند "مفهوم"28 و هنگامی که از دو متغیر تشکیل یافته باشند "نسبت"29 نام میدهیم.» Frege [1891] در صفحه 39 [1980] Black and Geach . با این تعبیر راه برای بسط کاربرد ابزارهایی که از تحلیل زبان ریاضی به دست آمدهاند به کلیه زبانهایی که برای جستجوی حقیقت کفایتی دارند (منجمله زبانهای عادی) باز میشود. در نظر فرگه مفاهیم هویاتی هستند که در هر زبان با عباراتی مشخص میشوند که شکل تابعی با یک متغیر را دارند و بر تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و مجموعه مقادیر حقیقتی دلالت میکنند. این عبارتها را فرگه «محمول»30 میخواند. بهطور مثال، عبارتهای « x انسان است»، « y سبز است» و « z متحرک است» هر یک محمولات سادهای را در زبان فارسی تشکیل میدهند که بر مفاهیم انسان، سبز و متحرک دلالت میکنند. به همین ترتیب، طبق تجویز فرگه، عباراتی که بر نسب دلالت دارند نیز تعیین میشوند. از این تحلیل روشن میشود که مفاهیم در نظر فرگه هویاتی هستند که دارای ساختار هستند. محمولات نیز عباراتی را در یک زبان تشکیل میدهند که خود نه تنها ساختار دارند بلکه به موجب سهیم بودن در ساختاری مشترک با مفاهیم، قابلیت انعکاس آنها را در زبان پیدا میکنند. برای وجود مفاهیم به تعبیر فرگه وجود حداقل دو مجموعه کفایت میکند: یکی مجموعه مقادیر حقیقتی و دیگری مجموعهای که از عضو تهی نبوده باشد. با وجود حداقل دو مجموعه از این نوع، مجموعهای از تناظراتی یک به یک که میتوانند میان اعضای آنها برقرار شوند، پا به عرصه وجود میگذارد. از طریق کشف این تناظرات، مفاهیم مکشوفشده توسط وضع عبارتهایی که با ساختار آنها مناسبت دارند، در زبان منعکس میگردند.
هر عضو یک مجموعه را میتوان نامگذاری کرد. نامگذاری هر شیء نیز از طریق برقراری تناظری یک به یک میان علامت یا لفظی در زبان با شیئی منحصر به فرد صورت میگیرد. علامت یا ترکیبی از علائم در یک زبان که در چنین تناظری با شیئی قرار گیرد، از نظر فرگه مقام اسم خاص را در آن زبان احراز میکند. نظریه فرگه درباره اسامی خاص به تفصیل در مقاله [1892] Frege مطرح شده است. قبل از فرگه، نظریه متنفدی منسوب به جان استوارت میل31 درباره اسامی خاص وجود داشت که در آن اسامی خاص علائمی فاقد هرگونه ساختار تلقی شده معنای هر یک در شیئی که بر آن دلالت میکنند خلاصه میشود.32 برهان معروف فرگه در این مقاله در مورد رابطه اینهمانی میان ستاره صبح و ستاره شب بدینمنظور طرحریزی شده است که نشان دهد صرف برقراری رابطه نامگذاری برایمعناداری اسامی خاص کفایت نمیکند. اگر این رابطه برای این منظور کافی میبود، جملات «ستاره صبح همان ستاره صبح است» و «ستاره صبح همان ستاره شب است» نمیباید از لحاظ منطقی کوچکترین تفاوتی با یکدیگر داشته باشند. (زیرا الفاظ «ستاره صبح» و «ستاره شب» در واقع بر شیئی واحد یعنی سیاره زهره دلالت میکنند.) اما این دو جمله به وضوح از این لحاظ با یکدیگر تفاوت دارند. اولی جملهای است «تحلیلی» که فاقد هرگونه محتوای خبری است، درحالیکه دومی جملهای است «تألیفی» که خبری ارزشمند را درباره واقعیتی بیان میکند که از طریق تحقیقات نجومی مکشوف گشته است. فرگه وجود این تفاوت را میان جملاتی از این قبیل، دال بر وجود ساختار در اسامی خاص معرفی میکند. هریک از این دو اسم در عین دلالت بر یک شیء واحد، دارای ساختاری متفاوت است و با تمسک به ساختار هر یک میتوان تفاوت منطقی میان دو جمله مذکور را توضیح داد.
برای روشن شدن این مطلب که ساختار منطقی اسامی خاص چه نوع هویتی میتواند باشد، به یک نکته توجه میکنیم. هر اسم خاص در یک زبان از نظر منطقی معادل توصیفی است که میتوان از یک جنبه از شیئی که اسم بر آن دلالت میکند در آن زبان تألیف کرد. فیالمثل نام «ارسطو» را در نظر بگیرید. فرض کنیم که توصیف «شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر» یک جنبه از شخصیت ارسطو را بیان میکند. حال چنانچه هر جملهای را که در آن لفظ «ارسطو» در مقام دلالت بر ارسطو قرار گرفته است در نظر بگیریم، و فقط این لفظ را در آن با توصیف فوق جایگزین کنیم، جملاتی بهدست میآید که مقدار حقیقتی احکام بیانشده توسط آنان هیچ تفاوتی با مقدار حقیقتی جمله نخست نمیکند. هرگاه جمله اول مبین حکمی درست بوده باشد، جمله حاصل از این جایگزینی نیز مبین حکمی درست خواهد بود، و چنانچه حکم بیانشده توسط اولی نادرست بوده باشد، همین امر در مورد جمله دوم صدق خواهد کرد و بالعکس. توصیف موردنظر به وضوح دارای ساختار است: ساختار آن را میتوان با عبارت «شاگرد x و معلم y » نشان داد. معادل بودن این توصیف به لحاظ منطقی با نام «ارسطو»، ایجاب میکند که این نام نیز در واقع همین ساختار را دارابوده باشد. (اگر این واقعیت در زبانهای عادی به صراحت نمایش نمییابد این امر را میتوان به حساب نقص اینگونه زبانها گذارد.) حال اگر در عبارتی که نشاندهنده ساختار منطقی نام «ارسطو» است نظر کنیم، آن را از نوع عباراتی خواهیم یافت که تابعی را مشخص میسازند. چنانچه در این نظر قدری دقت نیز کنیم، متوجه خواهیم شد که تابع مشخصشده در اینجا از نوع توابعی که مفاهیم یا نسب را تشکیل میدهند نیست. مفاهیم، به خاطر میآوریم، توابعی هستند که بین مجموعهای از اشیاء و تنها مجموعه مقادیر حقیقتی تعریف میشوند. در اینجا تابع موردنظر بین مجموعهای از اشیاء از یک طرف و مجموعه دیگری از اشیاء از طرف دیگر تعریف شده است. چنانچه به ازای متغیرات x و y در این تابع «مقادیر» افلاطون و اسکندرکبیر را قرار دهیم، «مقدار» تابع ارسطو میشود. چنانچه مقادیر این متغیرها به ترتیب برنتانو و هایدگر برگزیده شوند، مقدار تابع هوسرل میگردد؛ و چنانچه میرداماد و ملامحسن فیض کاشانی به این منظور انتخاب شوند، مقدار تابع بر ملاصدرالدین شیرازی قرار میگیرد. تناظر یک به یکی که در اینجا برقرار شده است، جفتی از اعضای مجموعهای را که در آن افلاطون، اسکندرکبیر و کلیه کسانی که معلم کسی و شاگرد دیگری بودهاند، با تکفردی از مجموعهای مطابقت میدهد که شامل ارسطو، هوسرل، ملاصدرالدین شیرازی و امثالهم میشود.
با طرح چنین ساختاری برای اسامی خاص، فرگه به نظری بدیع دست مییابد که شاید زیاد موردتوجه واقع نشده است. انسانها در محاورات و تفکرات خود به اشیاء ارجاع میدهند، به آنها اشاره میکنند و آنها را معرفی میکنند. نظریههای ذهنیگرا این قابلیت را یا از طریق اعطای کیفیتی ارجاعی به ذهنیت توضیح میدهند (فیالمثل در آراءِ هیوم و کانت ماهیت نقوش و تصاویر ذهنی در ارجاع و معرفی اشیاء خلاصه میشود)، یا اینکه این کیفیت را به نفس برخی اعمال ذهنی و بعضی از انواع آگاهی نسبت میدهند (فیالمثل در آراءِ برنتانو و هوسرل برخی از انواع آگاهی مانند میل، تخیل و ادراک با ماهیتی ارجاعی مشخص میشوند). کنارگذاردن اینگونه نظریهها به نفع نظریهای واقعگرا که در آن خلعید از ذهن و ذهنیت در دستور کار قرار دارد، طبعاً این سوءال را مطرح میسازد که توضیح چنین قابلیتی در تفکر انسانها چیست. نظریه فرگه درباره اسامی خاص دقیقاً این منظور را از طریق نسبت دادن ساختار منطقی به آنها برآورده میسازد. متأسفانه فرگه شخصاً در هیچ یک از آثار خود صریحاً به این سوءال نپرداخته است و هیچگاه نیز آنچه را ما در اینجا ساختار منطقی این اسامی معرفی کردهایم تبیین نکرده، تنها به ذکر چند مثال جسته گریخته در این خصوص اکتفا کرده است. لیکن به زعم ما این معنا در آثار وی وجود دارد و با زدودن ابهام از اطراف آن نه تنها میتوان پاسخی بدیع به این سوءال یافت بلکه به عمق نوآوریهای او در فلسفه نیز بیشتر پی برد.
تابعی فرض کردن ساختار منطقی اسامی خاص دو نتیجه در بر دارد: یکی اینکه از طریق قرار دادن مقادیری مناسب در این توابع (بهطوری که تابع خود به ازای آنها صاحب مقداری باشد)، یک و فقط یک شیء منحصربهفرد معرفی میشود؛ دیگر اینکه با جایگزینی چنین مقادیری در این توابع، اسم خاص محتوایی خبری پیدا میکند. شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر بودن خبری را درباره ارسطو تشکیل میدهد که با اطلاع یافتن از آن تنها شخص ارسطو از میان خیل اشخاصی که وجود داشته یا دارند، معرفی میشود. عمل معرفیکردن را تابعی که ساختار منطقی اسامی خاص را تشکیل میدهد، از طریق تناظری یک به یک که میان مجموعههایی که وجود دارند و تهی نیستند انجام میدهد. وجود این مجموعهها نیز تعیینکننده این تناظرها بهگونهای ثابت و متعین است، زیرا هر مجموعه خود هویتی ثابت و متعین دارد. بدینترتیب: (1) ساختار منطقی اسامی خاص به عنوان عاملی جلوهگر میشود که با دارا بودن آن اسامی خاص کیفیتی ارجاعی و اشارهای پیدامیکنند؛ و (2) با «اشباع» این ساختار، محتوایی متعین و ثابت پدید میآید که میتواند خبری مشخصاً از یک شیء را به اطلاع برساند. (درحالیکه ممکن است آن شیء مستقیماً در دسترس قرار نداشته باشد. فیالمثل در مورد ارسطو یا هر شخص دیگری که زمانی وجود داشته و از میان رفته است، صرفاً با درک نام او و بدون اینکه الزامی به ادراک مستقیم از آن شخص وجود داشته باشد، میتوان دقیقاً فهمید که منظور کیست.) بنابراین الزامی وجود ندارد تا با تمسک به ذهن و ذهنیت کیفیت ارجاعی محاورات و تفکرات توضیح داده شود؛ زبان و کیفیت عناصر تشکیلدهنده آن خود این مهم را به انجام میرسانند. واضح است که از مهمترین تبعات این نظر یکی این است که تفکر نه با ذهن و بر ذهنیت بلکه با زبان و بر معنا صورت میپذیرد.33 بدینترتیب زبان جای ذهن را در تفکر برای جستجوی حقیقت میگیرد و چنانچه مضمون «قوانین تفکر» از نظریه سنتی در منطق کماکان حفظ شود تعبیر صحیح آن در حقیقت زبان خلاصه میگردد.
و ) معنا و محتوا
این تفصیلات چه تصویری از معنای اسامی خاص ترسیم میکنند؟ قبل از شروع بحث در اینباره، باید گفت که در مورد جواب صحیح به آن میان شارحان و منتقدان فرگه اختلافنظر وجود دارد. علت اساسی وجود این مناقشات، یکی در انتخاب واژههایی است که فرگه خود در [1892] Frege برای توضیح تمایز بین محتوای خبری و مدلول اسامی خاص انجام داده است؛ علت دیگر آن نیز قصور فرگه در طرح و رویارویی با این سوءال است. واژهای که فرگه خود در این مقاله برای آنچه ما به آن «مدلول» اسم خاص نام میدهیم، برگزیده است در آلمانی Bedeutung و معادل آن در انگلیسی meaning و در فارسی معنا است. شاید دلیل این انتخاب نابجا را بتوان اینگونه توجیه کرد که طبق نظریه جان استوارت میل معنای هر اسم خاص تنها در شیئی خلاصه میشود که بر آن دلالت دارد. امروزه همه شارحان و منتقدان انگلیسیزبان فرگه در انتخاب واژه reference بهجای این واژه اتفاقنظر دارند. گرچه معادل دقیق واژه اخیر به فارسی دلالت است، کلیه نویسندگان انگلیسیزبان با استفاده از آن مفهوم «مدلول» (referent) را منظور دارند. واژهای که فرگه برای مفهومی برگزیده است که ما از آن به عنوان «محتوای خبری» یاد کردهایم، در آلمانی Sinn است که معادل انگلیسی آن senseاست. برای این واژه در فارسی معادل دقیقی وجود ندارد. بعضی از کاربردهای آن در آلمانی و انگلیسی مترادف مفهوم معنا (meaning)هستند و همین امر نیز باعث شده که نه تنها راسل بلکه مایکل دامت34 که از برجستهترین شارحان و منتقدان فرگه در حال حاضر است و فیالواقع عمری را صرف بررسی و نقد آثار وی کرده است، همین معنا را از آن مستفاد کند. از نظر ما چنین تعبیری از این واژه باعث بروز اشکالاتی در نظریه فرگه میشود که تنها به علت انتخاب این تعبیر پدید میآیند و با اتخاذ تعبیری دیگر، که پیشنهاد خواهد شد، ظاهر نمیشوند. بحث مجملی در این خصوص متعاقباً خواهد آمد. از طرف دیگر واژه sinn یا sense ، هر دو، مفهوم جهت را در خود مستتر دارند. خبر نیز هویتی است که جهتدار است: از شیء یا واقعهای «صادر» شده به سوی ادراک کسی که آن را درمییابد «جریان» پیدا میکند. بنابراین صلاح در آن دیدیم که در اینجا واژه «خبر» یا «محتوای خبری» را به عنوان معادل اصلح برای واژه انتخابی فرگه و معادل انگلیسی آن برگزینیم.
چه میشود اگر Sinn را به معنا تعبیر کنیم؟ برای ورود به بحث درباره این سوءال، نخست باید مطالبی به اجمال در مورد نظر فرگه درباره جملات بیان شود. فرگه جملات را عبارتهایی در نظر میگیرد که از طریق «اشباع» عبارات تابعی که بر مفاهیم دلالت میکنند، حاصل میگردند. نحوه «اشباع» اینگونه عبارات نیز بدینصورت است که یا متغیرهای آزاد در آنها توسط سورهای کلی و جزئی محصور میشوند، یا تمامی این متغیرات با اسامی خاص جایگزین میگردند. بدینترتیب هر جمله عبارتی کامل است و از این حیث به اسامی خاص شباهتی تام دارد. بنابراین فرگه خود را ملزم میبیند که برای آن، هم مدلول و هم محتوای خبری تعیین کند. براین اساس، او محتوای خبری یک جمله را حکمی تشخیص میدهد که توسط جمله بیان میشود35، و مدلول آن را یکی از مقادیر حقیقتی معین میکند. بر این اساس فرگه هر جمله را که حکمی درست بیان میکند اسم خاصی برای مقدار حقیقتی درست میانگارد و هر جمله را که مبین حکمی نادرست است، نامی برای مقدار حقیقتی نادرست تلقی میکند. هر کدام از احکام بیانشده توسط اینگونه جملات نیز به نوبه خود خبری را از جنبهای از جوانب هر یک از این مقادیر به اطلاع میرسانند. معضل هنگامی پیش میآید که جملهای داشته باشیم که در آن اسم خاصی بدون دارا بودن مدلول، به کار رفته باشد. اینگونه اسامی معمولاً توسط افسانه و داستان وارد زبانهای عادی میشوند و نمونههایی از آنها را میتوان در زبان فارسی در اسامیی چون «رستم دستان»، «حسین کرد شبستری»، «امیرارسلان رومی» و امثالهم سراغ کرد. جملهای مانند «رستم دستان دو متر قد داشت» را در نظر بگیرید. شکی نیست که این جمله حکمی را بیان میکند، زیرا تمام کسانی که فارسی را خوب بلدند، با درک این جمله کوچکترین ابهامی در آنچه میگوید پیدا نمیکنند. حال فرض میکنیم که حکم بیانشده توسط این جمله همان معنای آن باشد. از آنجا که بین معنا و حقیقت پیوندی تنگاتنگ برقرار است، لازم میآید که حکم بیانشده توسط این جمله یا درست یا نادرست بوده باشد. به این دلیل که موجودی به نام «رستم دستان» وجود نداشته که قدی داشته باشد، میتوان استدلال کرد که حکم بیانشده توسط این جمله باید نادرست باشد. اصل دو مقداری در منطق (اصلی که میگوید هر جمله معنادار یا باید درست باشد یا نادرست؛ اگر درست بود، نقیض آن نادرست و اگر نادرست بود نقیض آن درست است، شق ثالثی نیز وجود ندارد)، ایجاب میکند که با فرض نادرست بودن این جمله نقیض آن درست بوده باشد. نقیض این جمله، جمله ذیل است: «اینطور نیست که رستم دستان دو متر قد داشت.» این جمله فیالواقع میگوید رستم دستان دو متر قد نداشت. اما همان دلیلی که موجب شد تا حکم بیانشده توسط جمله اول را نادرست فرض کنیم در مورد این حکم نیز صدق میکند. بنابراین نمیتوان گفت حکم اخیر درست است (در عین اینکه از نقض یک حکم نادرست بهدست آمده است).
فرگه این قبیل جملات را اساساً فاقد مقدار حقیقتی میداند. دلیل نظر وی را نیز این اصل تشکیل میدهد که هر عبارتی که به ظاهر دلالتکننده باشد، تنها در صورتی دارای مدلول است که کلیه اجزای آن که هر یک به ظاهر دلالتکننده است، دارای مدلول باشند. چنانچه لفظ یا عبارتی به ظاهر دلالتکننده (مانند یک اسم خاص) اما در واقع فاقد مدلول، جزئی از عبارتی را تشکیل دهد که به ظاهر دلالتکننده است، عبارت دوم نیز فاقد مدلول خواهد بود.36 این اصل به ظاهر کاملاً موجه میآید و براساس آن جملاتی که حاوی اسامی خاصی هستند که هر یک به نوبه خود دلالت بر شیئی واقعی ندارند، فاقد مدلول به حساب میآیند. مدلول جملات را نیز فرگه مقادیر حقیقتی تعیین کرده بود. بنابراین چنین جملاتی فاقد مقدار حقیقتی خواهند بود. پس اگر این قبیل جملات را معنادار فرض کنیم، باید اذعان کنیم که اصل دو مقداری در منطق صراحتاً توسط فرگه نقض شده است. راسل در واقع این شق را در تعبیر فرگه برمیگزیند و براساس آن تشخیص میدهد که قائل بودن به خصوصیت دلالتکنندگی در توصیفات، مآلاً به نقض اصل دو مقداری در منطق میانجامد. برای حفظ اصل دو مقداری در مقابل این تهدید، راسل لازم میبیند که توصیفات را از مجموعه عبارتهای دلالتکننده حذف کند. نظریه معروف وی درباره توصیفات (معین و غیرمعین) کوششی است برای تبیین توصیفات به عنوان عبارتهایی که دلالتکننده نیستند. بدینترتیب با انکار دلالتکنندگی برای توصیفات، دلالتکنندگی الفاظی که در زبانهای عادی به صورت اسامی خاص ظاهر میشوند نیز انکار میشود (زیرا هر توصیف معین از شیئی به لحاظ منطقی معادل اسمی است که بر آن شیء اطلاق میشود.)37 دامت از طرف دیگر، تا نیمه راه پا به پای راسل پیش میرود. وی نیز مانند راسل نه تنها حکم بیانشده توسط یک جمله خبری را معادل معنای آن به حساب میآورد، بلکه محتوای خبری اسامی خاص را نیز عین معنای آنها تعبیر میکند (مگر نه اینکه آنچه از این عبارات و جملات فهمیده میشود محتوای خبری و احکام بیانشده توسط آنها است؟ چه چیزی افزون بر این برای معنا لازم است؟) وی همچنین این استدلال را میپذیرد که نسبت دلالتکنندگی به اسامی خاص یا توصیفات در زبانهای عادی ناقض اصل دومقداری در منطق خواهد بود. لیکن دامت، برخلاف راسل، وجود این تناقض را نه دلیلی بر انکار دلالتکنندگی اینگونه عبارات، بلکه حجتی بر نادرستی اصل دومقداری در منطق به حساب میآورد.38
واضح است که هر دو این آراء در تناقضی آشکار با نظریات فرگه قرار دارند. وی صراحتاً هم به دلالتکنندگی اسامی خاص و توصیفات معادل آنها در زبانهای عادی قائل است، و هم اصل دو مقداری را در منطق صادق میداند: «درک من از مقدار حقیقتی یک جمله درست بودن یا نادرست بودن آن است. هیچ مقدار حقیقتی دیگری نیز وجود ندارد.» Frege [1892] در صفحه 63 کتاب Geach and Black [1980] . عصاره اتهامی که این منتقدان بر فرگه وارد میآورند این است: پافشاری وی بر دلالتکنندگی اسامی خاص و اصل دومقداری در منطق، او را به موضعی متناقض میکشاند. لیکن به نظر ما موضع فرگه تنها در صورتی متناقض جلوه میکند که از محتوای خبری اسامی و جملات، معنای آنها را تعبیر کنیم. اگر معنا در نظر فرگه متمایز از محتوای خبری تلقی شود، هیچگونه تناقضی پدید نمیآید، زیرا اصل دومقداری در منطق تنها درباره جملات معنادار صادق است. طبق این تعبیر، عبارات و جملات معضلآفرینی که مورد بحث ما قرار دارند، اساساً فاقد معنا هستند؛ در عین اینکه محتوای خبری دارند. اگر این تعبیر درست باشد، نظر فرگه بدینصورت تفسیر میشود که مدلول و محتوای خبری الفاظ، عبارات و جملات هیچ یک به تنهایی معنای آنها را تشکیل نداده، بلکه هر یک از مقومات آن به حساب میآیند. تنها از جمع هر دو این مقومات است که معنا تکمیل و حاصل میگردد.
جملاتی که بیانکننده حکمی هستند، لیکن معنا ندارند، دارای کاربردهایی ارزشمند در زبانهای عادی بوده، قابلیتها و غنای آنها را افزایش میدهند. قابلیت زبانهای عادی برای تشکیل اینگونه جملات، آنها را به صورت ابزاری موءثر در خدمت داستانسرایی، نمایشنامهنویسی، شعرسرایی و سایر فعالیتهای خلاقه هنری قرار میدهد که از نظر فرهنگی ارزشی انکارناپذیر دارد. لیکن برای زبانِ حقیقت دارا بودن این قابلیت نقص است. در کار جستجوی حقیقت تنها معنا دخالت دارد و چنانچه زبانِ حقیقت اجازه تشکیل جملاتی را بدهد که بیانکننده حکمی هستند بدون اینکه در واقع معنایی داشته باشند، غرض از استفاده از اینگونه زبانها به کلی نقض میشود. تجویز فرگه برای رفع این نقیصه چنین خلاصه میشود: «زبانی از لحاظ منطقی مطلوب است که شرط ذیل را ارضاء کند: هر عبارتی که در مقام اسمی خاص، با رعایت صحیح قواعد دستور زبان و از ترکیبِ علاماتی تشکیل میشود که معانی آنها قبلاً معین شدهاند، باید در واقع شیئی را مشخص کند؛ و هیچ علامت جدیدی نباید در مقام اسم خاص وارد زبان گردد، مگر اینکه مدلول آن مشخص بوده باشد.» (همانجا، صفحه 70) اینکه چگونه این مهم باید در زبانِ حقیقت تحقق پذیرد سوءالی نیست که برای آن جواب واضح و سادهای در دست باشد.
رفع تناقض فوق به ترتیبی که اینجا پیشنهاد شد خود خالی از اشکال نبوده، مسائلی را مطرح میسازد که ابزار لازم برای حل آنها لااقل در آثار فرگه به چشم نمیخورد. فیالمثل این نظر که عبارات معناپذیر به لحاظ دارابودن ساختاری تابع و متغیری محتوایی خبری را کسب میکنند، به تنهایی نمیتواند چگونگی داشتن محتوای خبری را در عین فقدان معنا برای عبارتهای زبان عادی توضیح دهد. قرار دادن اسامی خاصی که بر موجودی دلالت ندارند در یک عبارت تابعی ، منجر به جایگزینی متغیرها در تابع مربوطه با هیچ مقداری نمیشود. بنابراین از طریق این نوع جابجایی، تابع موردنظر خود مقداری حاصل نکرده در نتیجه نمیتواند شیئی را معرفی کند. پس اگر قرار باشد کسب محتوای خبری تنها از طریق مقداریافتن یک تابع امکانپذیر گردد (غیر از این چگونه این امر میتواند تحقق پذیرد؟) چگونه امکان دارد جملاتی وجود داشته باشند که در عین نداشتن معنا، حکمی را بیان میکنند؟ پیش آمدن این سوءال و سوءالاتی مانند آن، به هر حال بر نسبت تناقض دادن به اصولی که فرگه نظریه خویش را درباره حقیقت زبان براساس آنها استوار کرده است، ارجحیت دارد. سوءالاتی از این قبیل انگیزه تحقیق و تفحص بیشتر در عمق آثار فرگه را دامن میزنند و از طریق این تحقیقات امکانات بیشتری برای دسترسی به حقیقت زبان، معنا و فکر فراهم میگردد. اما آنچه در این راستا مناقشه نمیپذیرد، این است که افکار و آراء فرگه خصوصیتی راهگشا دارند و مسائلی را مطرح میسازند که تا زمان وی در فلسفه مسبوق به سابقهای نبودهاند. اینکه معنا چیست و چگونه زبان قابلیت حمل و نقل آن را دارد؛ و اینکه چه کیفیاتی در معنا موجبات انعکاس حقیقت را در آن فراهم میآورند، سوءالاتی هستند که توسط فرگه مطرح شدهاند و بعد از وی قدرت فکری برجستهترین فلاسفه و منطقدانان قرن حاضر را به خود مشغول ساختهاند.
4. نتیجه
بحث حاضر با طرح سوءالی به ظاهر مضحک از طریق مقایسه زبان با ولتمتر آغاز شد. قصد ما از چنین آغازی این بود که متعاقباً نشان دهیم صرف وسیله بودن زبان نه تنها قرار گرفتن آن را در مقام موضوعی برای تعمقات فلسفی، به موجبی برای مبتذل ساختن فلسفه و مباحث آن تبدیل نمیکند، بلکه بالعکس باعث و بانی گشوده شدن راههایی کاملاً تازه و بیسابقه برای تعمیق و توسعه غنای مباحث فلسفی میگردد. این چکیده میراثی است که از تشکیل سنت تحلیلی در فلسفه بهجا مانده است و امروزه نیز نه تنها فعالانه پیگیری و دنبال میشود، بلکه به سرعت در اقصی نقاط جهان بسط و گسترش مییابد. در این میراث دو مضمون را برجسته نموده، سعی کردیم هر یک را از طریق بحثی نسبتاً تفصیلی در آراءِ مور و فرگه تا حدودی بشکافیم و در معرض انظار قرار دهیم. یکی از این مضامین این است که مسائل سنتی در فلسفه را میتوان با کیفیت لاینحل ماندن مشخص کرد و علت «ریشه گرفتن» آنها را در «بدنه» فلسفه در استفاده نابجا از زبان عادی یافت. مضمون دیگر این است که تحقیق در ساختار پنهان زبان میتواند اسرار معنا را رفتهرفته مکشوف ساخته، انتظارات ما را از آنچه به عنوان حقیقت در فعالیتهای معرفتی جستجو میکنیم به واقعیت امر نزدیک و نزدیکتر سازد. این مضامین در واقع «دو روی» یک «سکه» را تشکیل میدهند. نحوه صحیح استفاده از زبان، مانند ساختار واقعی آن، توسط حقیقت زبان تعیین میشود. برای یافتن حقیقت زبان نیز باید تحقیق را از نقطهای آغاز کرد. در این خصوص، انتخاب نوعی از زبان به عنوان نمونهای مناسب برای تفکر در راستای حقیقت، به نظر ضروری میرسد. مور این زبان را به طور کلی با مشخص کردن انتظاری که از زبان مناسب برای حل مسائل معرفتی باید داشت، معین کرد. این انتظار را نیز نه تنها با توجه به کیفیت زبانی که در علوم بهکار گرفته میشود، بلکه همچنین با نظر به کاربردهایی از زبانهای عادی که در حل مسائل کارآیی داشته به نتایجی توافقبرانگیز میرسند، شکل داد. فرگه از سوی دیگر ریاضیات تکمیلشده در زمان خود را جایگاه اولیه زبان حقیقت تشخیص داد. هر دو این متفکران با آغاز حرکت از چنین نقطهای به نتایجی دست یافتند که تجویزاتی را برای تکمیل زبانی که انتخاب کرده بودند و ترمیم نواقص آن، در بر داشت. بدینترتیب تحقیق در خصوصیات نوع زبانی که به عنوان زبان حقیقت برگزیده شده بود، این دو متفکر را به دستاوردهایی درباره حقیقت زبان نائل آورد که لااقل میتوان آنها را فتح بابی در جهت روشن شدن واقعیت زبانِ حقیقت به شمار آورد.
پرورش این مضامین در آثار مور و فرگه، سرآغاز جریان یافتن دو رده در تفکر فلسفی گردید که آثار و تبعات هر یک به سرعت به تمامی شعبات فلسفه سرایت کرد. از یک طرف ادامه کار فرگه توسط راسل و ویتگنشتاین (در مرحله اول از فعالیتهای فکری او) نه تنها نظریههای جدیدی را درباره معنا مطرح ساخت، بلکه باعث پیدایش نظریههایی عمیقاً متافیزیکی درباره اساس و ساختار هستی گردید. از طرف دیگر، بسط و تعمیق ملاحظات مور درباره نحوه کاربرد زبان، در مرحله دوم از فعالیتهای فکری ویتگنشتاین، با زیر و رو کردن شماری از فروض ریشهدار فلسفی، تصویری بدیع و بیسابقه از زبان را مطرح ساخت که تبعاتی عظیم در نظریهپردازی راجع به ذهن، فهم، معرفت، علوم طبیعی، ریاضیات، منطق و هنر به همراه آورد. ابزاری چون «تحلیل مفهومی» و «تحلیل منطقی» که برای اول بار از طریق آثار مور و فرگه وارد صحنه فلسفه شده بودند، به سرعت در زمینههای مختلف فلسفی چون اخلاقیات، معرفتشناسی، ذهنشناسی، زیباییشناسی رخنه کرده، خلاقانه به کار بسته و میشوند. تأسیس مباحثی جدید در فلسفه، چون «فلسفه زبان» (یا «فلسفه زبانشناسانه») و «فلسفه منطق» (یا «منطق فلسفی») نیز از تبعات و پیامدهای مستقیم قرارگرفتن زبان در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی است.
شاید اغراق نباشد اگر تکاندهندهترین تأثیر پیدایش سنت تحلیلی در فلسفه را در زمینه تصور فلسفی از مفاهیم قلمداد کنیم. تصور وجود قرابت باطنی میان مفاهیم و ذهنیت بهقدری عمیق در تفکر فلسفی ریشه دوانده بود که قرنها مناقشه، اختلافنظر و بحثهای بیانجام درباره حقیقت مفاهیم نتوانسته بود کوچکترین خدشهای بر آن وارد آورد. رویکرد فرگه و مور به زبان «یکشبه» ورق را در این باب برگرداند. نحوه استفاده از زبان توسط مور برای حل مسائل فلسفی، و طرز نگرش و تحقیق فرگه درباره آن، زبان را به صورت دریچهای جلوهگر ساخت که از درون منفذ آن بارقهای از حقیقت مفاهیم به یکباره هویدا گردید. اینک به جای درونکاوی به طرق و انحاء مختلف برای یافتن نقشی از مفاهیم در ذهن و ذهنیات، زبان به صورت محملی وارد فلسفه شد که نوید انعکاس آیینهوار مفاهیم را در خود میداد. اعماق این محمل، برخلاف باطن آن محبس، به یکسان در برابر انظار همگان گسترده است، بنابراین امکانات نوینی برای تحقیق عینی و عمومی در گوشهها و دقایق آن برای تحری حقیقت مفاهیم فراهم آمدند. پیدایش این امکانات تحولی سترگ را در کیفیت بحث در کلیه مسائلی موجب شده است که به نحوی از انحاء با حقیقت مفاهیم ارتباط دارند. در فلسفه، دامنه اینگونه مسائل زمینههای وسیعی را در بر میگیرد.
برای اینکه سوءالی را که در آغاز مطرح کردیم بیجواب نگذاشته باشیم، جمعبندی این بحث را با پاسخ دادن به آن به انجام میرسانیم. سوءال این بود: زبان مانند ولتمتر یک وسیله است؛ چرا موردی برای قرار دادن ولتمتر در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی وجود ندارد، درحالیکه برای زبان قائلیم که دارد؟ در جواب میگوییم: اولاً برای دست یافتن به حقیقت ولتمتر، مراجعه به مبحثی کوچک و مقدماتی در بخشی از علم فیزیک کفایت میکند. توفیق در این امر نیز تبع و پیامدی در هیچ بخشی از این علم یا علوم دیگر پدید نمیآورد. ثانیاً، خطیرترین عواقبی که ممکن است از استفاده نابجا از ولتمتر حاصل آید، در از بین رفتن آن یا صدمه زدن به اشخاص یا اموال، خلاصه میشود. در مورد زبان، اولاً برای دست یافتن به حقیقت آن لازم است در عمیقترین مباحث منطق و فلسفه وارد شد و به غور و تحقیق نشست. توفیق در حصول دستاوردی سزاوار در این رهگذر نیز تأثیراتی بنیادی بر کل فلسفه و منطق بهجا میگذارد. ثانیاً، استفاده نابجا از زبان باعث بروز مسائل لاینحلی میشود که برای قرنها فلسفه صحنه تاخت و تاز آنها بوده و در نتیجه از مسیر جستجوی حقیقت منحرف شده است. توفیق در اصلاح کاربرد زبان کل فلسفه را از این انحراف رهانیده، ارزش معرفتی شایسته آن را اعاده میکند.
*بخشی از این مقاله، به صورت سخنرانی و تحت همین عنوان، در سومین کنفرانس زبانشناسی به تاریخ 5/12/74 در دانشگاه علاّمه طباطبایی ایراد شد.
مراجع :
Bell [1945] : E.T. Bell, The Development of Mathematics, McGraw-Hill, New York, 1945
Boyer [1959] : C.B. Boyer, History of the Calculus, Dover, NewYork, 1959
Boyer [1968] : ــــــــــ , A History of Mathematics, Jon Wiley and Sons, New York, 1968
Dummett [1959] : M. Dummett, Truth, در Dummett [1978], صفحات 1-24
Dummett [1978] : ــــــــــ , Truth and Other Enigmas, Duckworth, London, 1978
Drake [1957] : S. Drake, Discoveries and Opinions of Galileo, Doubleday, New York, 1957
Frege [1891] : G. Frege, Function and Concept, در Geach and Black [1980], صفحات21-41
Frege [1892] : ــــــــ , On Sense and Reference, درGeach and Black [1980], صفحات 56-78.
این مقاله به فارسی ترجمه شده است.
Frege [1918] : ــــــــ , Der Gedanke: Eine Logische Untersuchung
از این اثر دو ترجمه در انگلیسی موجود است:
1)P.T. Geach and R.H. Stoothoff (مترجمان) , Thoughts, در Geach [1977],
pp. 1-30
2)M. Quinton and A.M. Quinton (مترجمان) , The Thought: A Logical Inquiry,
در Klemke [1968], pp. 507-535
Galileo [1623] : G. Galile, The Assayer, در Drake [1957] صفحات 231-280
Galileo [1632] : ـــــــــ , Dialogue Concerning the Two Cheif World Systems,
:ترجمه به انگلیسیH. Crew, A. de Salvio, Dover, New York, 1954
Galileo [1638] : ــــــــــ , Dialogues Concerning Two New Sciences,
:ترجمه به انگلیسیS. Drake, University of California, Berkeley, Los Angeles, 1967
Geach [1977] : P.T. Geach (ed.), Logical Investigations, Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1977
Geach and Black [1980] : P.T. Geach and M. Black (مترجمان) Translations From the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1980
Klemke [1968] : E.D. Klemke (ed.), Essays On Frege, University of Illinois, Urbana, 1968
Moore [1917-18] : G.E. Moore, The Conception of Reality, Proceedings of the Aristotelian Society, V.18, صفحات 101-120
Moore [1925] : ــــــــــ , A Defense of Common Sense, در Muirhead [1925], صفحات193-223
Moore [1939] : ــــــــــ , Proof of an External World, British Academy Proceedings, V.25, صفحات 273-300
Moore [1942 a] : ــــــــــ , An Autobiography, در Schilpp [1942] صفحات 3-39
Moore [1942 b] : ــــــــــ , A Reply to My Critics, در Schilpp [1942] صفحات 535-677
Muirhead [1925] : J.H. Muirhead (ed.), Contemporary British Philosophy, Allen and Unwinn, London, 1925
Russell [1905] : B. Russell, On Denoting, در Russell [1966], صفحات 39-56
Russell [1919] : ــــــــــ , Introduction to Mathematical Philosophy, George Allen and Unwin, London, 1919.
Russell [1966] : ــــــــــ , Logic and Knowledge, Allen and Unwinn, London, 1966
Schilpp [1942] : P.A. Schilpp (ed.), The Philosophy of G.E. Moore, The Library of Living Philosophers, V.4, Opencourt, La Salle, 1942
Wittgenstein [1921] : L. Wittgenstein, Logisch - Philosophische Abhandlung,
ترجمه انگلیسی : Tractatus Logico-Philosophicus,
مترجمان : D.F. Pears, B.F. Mc Guinness, Routledge and Kegan Paul, London, 1961
موحد [ 1373 ] : ضیاء موحد، درآمدی به منطق جدید، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1373
پینوشتها :
1. Gottlob Frege
2. Giuseppe Peano
3. Grundgesetze der Arithmetik
4. Georg Cantor
5.ترجمه انگلیسی این ضمیمه در صفحات 224-214 کتاب Geach and Black [1980] آمده است. ترجمه انگلیسی این دو جمله را مقایسه کنید با Bell [1992] صفحه 280.
6. Ludwig Wittgenstein
7. George Edward Moore
8. Herbert Francis Bradley
9. John McTaggart
10. George Frederick Stout
11. analysis
12. conceptual analysis
13. analytic
14. The Analyst
15.Karl Weierstrass . برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه از تاریخ ریاضیات رجوع کنید به [1945] Bell ، Boyer [1959] و Boyer [1968] .
16. syllogism
17. Galileo [1623]
18. logicism
19. Quantifier
20.truth functions . این نام از ویتگنشتاین است و او برای نخستینبار تعاریف دقیق چهار نوع از این توابع را که شامل نفی، عطف، فصل و شرط میشوند از طریق روشی به نام «جداول حقیقتی» (truth tables)در [1921] Wittgenstein ارائه کرده است.
21.برای آشنایی با چگونگی صورت گرفتن این امر و همچنین قواعد استنتاج در نظریه جدید منطقی رجوع کنید به موحد [ 1373 ] و مراجعی که در کتابشناسی آن معرفی شدهاند. درخور ذکر است که همه اصطلاحاتی که در این کتاب برگزیده شدهاند با اصطلاحات مطرحشده در این مقاله مطابقت ندارند.
22.پیروان این شکل تلقی از قضاوت را میتوان در بین تمامی فلاسفه نامدار قرون جدید (از دکارت تا کانت) سراغ کرد.
23.این شکل تلقی از قضاوت متعاقب نظریات و افکار فیلسوف و روانشناس آلمانی قرن نوزدهم به نام برنتانو (1917-1838 Franz Brentano, ) درباره ذهن و ماهیت آگاهی در اروپا باب شد. یکی از شاگردان وی ادموند هوسرل بود که براساس تعلیمات برنتانو مکتب پدیدارشناسی را در فلسفه و روانشناسی تأسیس نمود.
24.اصطلاح «حکم» برای آنچه که جمله بیان میکند و از آن فهمیده میشود برگزیده شده است. در دانشنامه علائی ابوعلیسینا این اصطلاح را همراه با «قضیه» به همین منظور استعمال کرده است. لیکن به نظر ما دقیقتر آن است که لفظ «قضیه» را برای نتایج منطقی که در یک دستگاه اصل موضوعی اثبات میشوند حفظ کنیم. بدینترتیب قضایا در یک نظریه احکامی هستند که در آن نظریه به اثبات رسیده باشند.
25.در انگلیسی Unsaturated
26. Boolean Algebra
27.در انگلیسی truth value
28.در انگلیسی concept
29.در انگلیسی relation
30.در انگلیسی predicate
31. John Sturat Mill
32.همین نظریه اخیراً توسط فلاسفهای مانند کریپکی (Kripke) و پاتنَم (Putnam) احیا شده است. شکل دیگری از این نظریه را میتوان در آراءِ راسل و ویتگنشتاین درباره اسامی خاص مشاهده کرد، منتها باید توجه داشت که منظور ایشان از «اسم خاص» با آنچه معمولاً در زبانهای عادی در این مقوله گنجانده میشود، متفاوت است. اینان با این لفظ مقولهای منطقی را مشخص میسازند.
33.بنابراین طبق این نظر بعید نیست که ماشینهایی چون کامپیوتر، در عین فقدان ذهن و ذهنیت، دارای قابلیت تفکر قلمداد شوند.
34. Michael Dummett
35.فرگه این محتوا را Gedanke میخواند که معادل انگلیسی آن thought و به فارسی اندیشه است. درخور ذکر است که مراد فرگه از این واژه موجودی ذهنی نبوده، بلکه آن است که توسط همه اذهان به یکسان قابل فهم است و عیناً از ذهنی به ذهنی دیگر میتواند منتقل شود. در زبان انگلیسی معمول است که این معنا را با واژه proposition که معادل آن در این مقاله حکم برگزیده شده است، بیان میکنند.
36.رجوع کنید به مقاله Frege [1982] ، خصوصاً در صفحات 63-62 کتاب Geach and Black [1980] .
37.رجوع کنید به Russell [1905] . فصل شانزدهم کتاب Russell [1919] نیز اختصاص به بحث درباره توصیفات دارد.
38.نگاه کنید به Dummett [1959] .