نویسندگان: هادی خسرو شاهین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

دکتر سریع‌القلم معتقد است که نظام بین‌الملل در حال حاضر در یکی از مهمترین مقاطع تاریخی خود قرار گرفته است. دکتر سریع‌القلم استاد علوم سیاسی در دانشگاه شهید بهشتی در عین حال تعیین سرنوشت نهایی نظام بین‌الملل را منوط به نتایج انتخابات آمریکا می‌داند. از دیدگاه او با مشخص شدن نتایج انتخابات در این کشور نظام بین‌الملل وارد مرحله مهمی خواهد شد. با این استاد دانشگاه و پژوهشگر مسائل بین‌الملل درباره آینده نظام جهانی به بحث نشستیم.

نظریه‌پردازان روابط بین‌الملل در مورد جهان پس از جنگ سرد و ساختار نظام بین‌الملل اجماع نظری ندارند، عده‌ای معتقدند که جهان پس از جنگ سرد، جهانی تک‌قطبی است که در آن ایالات متحده آمریکا یک ابرقدرت چهاربعدی محسوب می‌شود. برخی دیگر نیز بر این اعتقادند که ساختار و پویش نظام بین‌الملل پس از جنگ سرد شکل تثبیت‌شده‌ای به خود نگرفت. به عبارت دیگر ما هم‌اکنون در وضعیت گذار قرار داریم. نظر خودتان در این زمینه چیست، کدام نظریه به واقعیت نزدیک‌تر است؟

به نظر من، ما در حال حاضر در یکی از مهمترین مقاطع تعیین‌کننده تاریخی در شکل‌گیری نظام بین‌الملل قرار داریم که با انتخابات آمریکا وارد مرحله مهمی خواهد شد. در دهه 1990 میلادی و پس از فروپاشی شوروی یعنی زمانی که کلینتون رئیس‌جمهوری آمریکا بود، آمریکایی‌ها در یک دوره مطالعه و تعیین جایگاه خودشان در نظام بین‌الملل قرار داشتند و دولت کلینتون نیز مبنا را بر همکاری و چندجانبه‌گرایی گذاشته بود.
 
اما با وقوع حادثه 11 سپتامبر، نظام بین‌الملل تا سال 2005 تحت تاثیر موضوع تروریسم و حملات آمریکا به افغانستان و عراق قرار گرفت. اما این به خودی خود نتوانست کانونی برای شکل دان به نظم جهانی باشد. به عبارت دیگر موضوع امنیت بین‌المللی نتوانست کانون تئوریک ساختار بین‌الملل قرار گیرد و با افزایش تدریجی قیمت نفت و ظهور روسیه، هند و چین به عنوان سه قطب جدید اقتصادی در جهان ما به طرف یک نظام جدید بین‌المللی حرکت کردیم، به نظر من مبنای ساختار جدید بین‌المللی اقتصادی خواهد بود، البته با این تفاوت که کانون اقتصاد بین‌المللی زمانی آمریکا، اروپا و ژاپن بود، ولی امروز بازیگران بسیار مهم و جدیدی به اقتصاد بین‌الملل اضافه شده‌اند و سیاست جهانی را تحت‌الشعاع قرار داده‌اند. یک مقایسه‌ای در این مقطع بسیار حائز اهمیت است.
 
در دوره جنگ سرد سیاست از اقتصاد جدا بود. یعنی آمریکا در یک صحنه در پی تقابل ایدئولوژیک، سیاسی و نظامی با شوروی بود و در سطحی دیگر از روابط‌ بین‌الملل نیز به دنبال قدرت اقتصادی و فناوری خود بود. به همین دلیل برای آمریکا امکان تفکیک وجود داشت ولی امروز این تفکیک امکان‌پذیر نیست و ما وارد عرصه جدیدی شده‌ایم، به‌صورتی که نمی‌توان به روسیه به عنوان یک قدرت سیاسی نگاه کرد.
 
امروز شش کشور عضو اتحادیه اروپا 90 درصد از نیاز گاز خود را از روسیه می‌گیرند. نکته دیگر اینکه 50 درصد نیاز گاز قاره اروپا را روسیه تامین می‌کند و 30 درصد نیازهای نفتی این قاره را نیز مسکو فراهم می‌کند. نزدیک به 60 درصد گاز شرق اروپا را نیز روسیه تامین می‌کند. این موضوع باعث وابستگی متقابل اقتصادی و سیاسی شده است. به نظر می‌رسد که ذخایر نفت و گاز و درآمد قابل توجه روسیه از محل فروش نفت و گاز یک قدرت بازیگری سیاسی به این کشور داده است. این موضوع کارغرب را سخت کرده است.
 
ما در مساله گرجستان مشاهده کردیم که تصمیم‌گیری اروپا،‌ آمریکا و ناتو دیگر راحت نبود و عمدتا در حد اعتراض، مخالفت و جنگ لفظی بود. غرب در این حوزه نتوانست به اقدامی علیه حملات نظامی روسیه دست بزند. نظمی که در حال شکل‌گیری است، یک نظم عمدتا اقتصادی است. انحصار تاثیرگذاری سیاسی از دست آمریکا بیرون آمده است، هرچند که از نظر نظامی، آمریکا همچنان قدرت بلامنازع بین‌المللی محسوب می‌شود. آمریکایی‌ها با محاسبه عراق و افغانستان سالانه 700 میلیارد دلار صرف امور نظامی می‌کنند. این 700 میلیارد دلار تقریبا نزدیک به 4 درصد تولید ناخالص داخلی آمریکا است. کل اتحادیه اروپا برای برای بخش نظامی خود 170 میلیارد دلار هزینه می‌کند و چین حدود 60 میلیارد دلار به بخش نظامی اختصاص داده است.

این موضوع نشانگر آن است که ظرفیت آمریکایی‌ها برای حفظ و افزایش قدرت نظامی قابل توجه است. بنابراین اگر بخواهیم تقسیم‌بندی و تفکیک کنیم، نظام بین‌الملل تک‌قطبی است و فناوری نظامی نیز در آمریکا متمرکز شده است. یکی از مشکلاتی که اروپایی‌ها با آمریکا در عراق داشتند، این بود که آنها به لحاظ فناوری، چند مرحله پایین‌تر بودند و نمی‌توانستند سیستم‌های خود را با آمریکایی‌ها تطبیق بدهند. اما در تمام موارد دیگر مثل حوزه‌های اقتصادی، صنعتی، مالی، هنری و اجتماعی قدرت در نظام بین‌الملل به طرف کانون‌های متعدد در حال حرکت است.
 
یک اصطلاحی تحت عنوان IPO یا پیشنهادهای مالی اولیه عمومی وجود دارد که برای چندین دهه مرکز این پیشنهادات مالی نیویورک بود. ولی اکنون به لندن منتقل شده است. اکنون انگلستان به یک منبع مهم بازار مالی تبدیل شده است. چینی‌ها نیز در حال حرکت به این سمت هستند. در حال حاضر چین 6/1 تریلیون‌دلار ذخایر ارزی دارد. بنابراین ما با این تفکیک می‌توانیم به این نتیجه برسیم که به لحاظ نظامی، ما یک نظام بین‌الملل تک‌قطبی داریم و برای مدت‌ها خواهیم داشت ولی در تمام زمینه‌های دیگر ما به طرف یک نظام بین‌الملل چندقطبی در حال حرکت هستیم.

این قدرت بلامنازع آمریکا در حوزه نظامی تا چند سال ادامه پیدا خواهد کرد؟
البته این موضوع ارتباط مستقیمی با این بحث دارد که آمریکایی‌ها سرانجام پس از مناظره‌ها و جدال‌های داخلی خود نقش و جایگاه کشورشان را در جهان چگونه تعریف کنند. اکنون در آمریکا دیدگاه‌ها در دو حزب دموکرات و جمهوریخواه نسبت به جایگاه بین‌المللی ایالات متحده نه‌تنها قطبی است، بلکه حتی به‌گونه‌ای است که گویی در دو سیاره مختلف با یکدیگر صحبت می‌کنند. دموکرات‌ها به‌شدت به دنبال ائتلاف، همکاری، چندجانبه‌گرایی و کارهای جمعی در جهان هستند ولی جمهوریخواهان به دنبال ابراز قدرت نظامی و سیاسی و اقتصادی آمریکا در جهان هستند.

به نظر شما جمهوریخواهان و بخصوص مک‌کین همچنان در فضای جنگ سرد قرار دارند؟
من فکر می‌کنم آنها تعریف دیگری از آمریکا دارند. به عبارت دیگر تعاریف فلسفی آنها با یکدیگر متفاوت است به طور مثال دیک‌چنی معتقد است که خداوند هیچ پدیده‌ای را بهتر از آمریکا خلق نکرده است. یعنی همان حالت ناسیونالیستی که در نئوکان‌ها و محافظه‌کاران جدید قابل پیگیری است. البته در داخل جمهوریخواهان نیز طیف‌های مختلفی وجود دارد اما نگاه آنها به طور کلی بر این محور قرار دارد که آمریکا تنها کشوری است که ظرفیت مدیریت و رهبری جهان را دارد.
 
در حالی که دموکرات‌ها به خاطر پایگاه متفاوت اجتماعی و سیاسی که در آمریکا دارند - اکثریت طرفداران اوباما از نسل جوان هستند – متفاوت از جمهوریخواهان می‌اندیشند. نکته جالب توجه این است که 72 درصد افرادی که بین 18 تا 24 سال سن دارند، بر این باورند که آمریکا مسوولیتی در قبال بحران‌های بین‌المللی ندارد. در واقع نسل جوان نوعی انزواگرایی سیاسی را می‌طلبد. این تفکر در میان دموکرات‌ها هم وجود دارد. تعیین تکلیف تئوریک این مناظره در آمریکا برای جهان بسیار مهم است. پاسخ به این سوال‌ها بسیار مهم است که آیا آمریکا به دنبال بازسازی قدرت خود در قبال چین و روسیه و هند و اروپای جدید برخواهد آمد یا اینکه آنها به دنبال چندجانبه‌گرایی خواهند رفت و از رهبری جهان دست برخواهند داشت.
 
از سال 1988 به بعد تقریبا تمام نمایندگان مجلس آمریکا تغییر کرده‌اند و یک نسل جدیدی در کنگره آمریکا حضور دارد. این افراد انعکاس‌دهنده تغییراتی هستند که در جامعه آمریکا صورت گرفته است. بنابراین، اینکه آمریکا تا چه زمانی قدرت بلامنازع نظامی باقی خواهد ماند، بستگی به ساختار قدرت در آمریکا دارد و این نکته که تا چه حد کانون‌های متضاد قدرت در این کشور می‌توانند به اجماع نظر دست پیدا کنند ولی اکنون دوره مناظره است.
 
یعنی اگر مک‌کین رئیس‌جمهور آمریکا شود، نمایی از این ابراز وجود مجدد آمریکا در دنیا ظهور خواهد کرد. ولی اگر اوباما رئیس‌جمهور آمریکا شود نگاه آمریکا به جهان و تمایل سیاسی این کشور متفاوت خواهد بود. البته اگر این سیاستمدار بتواند در هیات حاکمه آمریکا نوعی اجماع متمایل به مرکز نیز ایجاد کند. اگر اوباما در این انتخابات پیروز شود، نشان‌دهنده آن است که جامعه آمریکایی خواهان تغییرات بنیادین و علاقه‌مند به نگاه به درون و همکاری با جهان است. البته اوباما یک کار بسیار مهم‌تری هم دارد. او باید بتواند دیدگاه‌های حزب دموکرات را در چارچوب کلان هیات حاکمه آمریکا به طرف اجماع سوق دهد.

شانس کدام دیدگاه برای پیروزی بیشتر است؟
واقعا مشخص نیست.

شباهت انزواگرایی که در میان جوانان آمریکایی ظهور پیدا کرده است، با انزواگرایی در جبهه سنت‌گرایان جمهوریخواهان بخصوص در اوایل قرن 20 چیست؟
ماهیت این انزواگرایی با آن انزواگرایی متفاوت است. آمریکا در آن مقطع به‌دنبال انزواگرایی بود آن هم به این دلیل که در داخل بسیار قدرتمند بود. در نیمه دوم قرن 19 تقریبا تمامی اختراعات مهم در آمریکا انجام شد به همین دلیل آمریکا در داخل در اوج قدرت قرار داشت ولی آمریکایی‌ها به هر کجای جهان نگاه می‌کردند، پر از مشکل و بحران بود. به همین دلیل جمهوریخواهان به این باور رسیدند که آمریکایی‌ها در داخل بسیار مرفه و خوشبخت هستند و لذا ضرورتی ندارد که خود را وارد این جهان بحران‌زده کنند.
 
ولی انزواگرایی کنونی ناشی از تغییرات در نظام بین‌الملل است یعنی احساس می‌شود که آمریکا توان حل و فصل مشکلات بین‌المللی را نداشته باشد. یک نمونه آن بحران عراق است. به همین دلیل نسل جوان و نخبگان آمریکایی به این باور رسیده‌اند حال که ما نمی‌توانیم مشکلات جهان را به راحتی حل کنیم و رقبای بسیار جدی در صحنه جهانی پیدا کرده‌ایم، چه لزومی به هزینه کردن وجود دارد و حتی این بحث مطرح می‌شود که چه نیازی است در سال 125 میلیارد دلار هزینه کنیم تا افغانستان و عراق به سمت کشورهای باثبات حرکت کنند. ما این مبلغ را می‌توانیم در داخل هزینه کنیم. بنابراین ماهیت این انزواگرایی از حال به اواخر قرن 19 بسیار متفاوت است.

یکی از تفاوت‌های کشورهای توسعه‌یافته با در حال توسعه، اجماع بر سر منافع ملی است. ولی شما اشاره کردید که این اجتماع نظر در حال حاضر در ایالات متحده وجود ندارد، چگونه می‌توان این تناقض را تفسیر کرد؟
فکر می‌کنم دلیل نبودن اجماع نظر در آمریکا به تعاریف متفاوت بازگردد. شاید بتوانیم اینگونه بگوییم که جمهوریخواهان همچنان معتقدند که باید به دنبال افزایش قدرت و ثروت باشیم. آنها این افزایش را نتیجه کار بین‌المللی و رهبری جهانی می‌دانند. به طور مثال آمریکا از محل فرآیندهای جهانی شدن سالانه حدود 500 میلیارد دلار ثروت تولید می‌کند که برای هر فرد آمریکایی 1500 تا 3500 دلار درآمد به دنبال دارد، بنابراین نگاه جمهوریخواهان یک نگاه سنتی سرمایه‌داری است. این نگاه را اصطلاحا بین‌الملل‌گرایی لیبرال می‌دانند. یعنی ما هر چقدر وارد جهان شویم و جهان را مثل خودمان کنیم، می‌توانیم قدرت آمریکا را نیز افزایش دهیم. نکته دیگری که این دیدگاه مطرح می‌کند این است که چون متدها، ابزارها و اندیشه‌ها در دست خودمان است، می‌توانیم به راحتی رهبری کنیم.

ولی بین‌الملل‌گرایی لیبرال از سوی برخی نظریه‌پردازان آمریکایی با چالش جدی مواجه شده است.
بله همین‌طور است. دموکرات‌ها معتقدند این موضوع به همین راحتی نخواهد بود. چین ضمن اینکه ظاهر اقتصادی دارد، به‌دنبال آن است که حداقل به عنوان یک قدرت آسیایی در صحنه بین‌المللی ظاهر شود. روسیه در پی یک نوع احیای ناسیونالیسم است اگر هند هم همچنان با رشد 10 درصد در سال پیش رود، به یک غول اقتصادی تبدیل خواهد شد. این کشور در عین حال طبقه متوسطی به اندازه 400 میلیون نفر خواهد داشت. نکته دیگر اینکه ما با قدرت‌های منطقه‌ای نظیر برزیل، مکزیک، ایران و عربستان نیز مواجه هستیم.
 
این کشورها همواره در چارچوب دستور کار آمریکا قرار خواهند گرفت. اکنون ما یک پدیده‌ای تحت عنوان صندوق مستقل ثروت در منطقه خلیج فارس داریم. یعنی کشورهای عربی اوپک به این دلیل که جمعیت کمی دارند ولی از درآمدهای کلان نفتی برخوردارند. بخشی از فواید نفتی خود را در صندوق‌هایی گذاشتند تا سرمایه‌گذاری کنند. سالانه در این منطقه و مناطق نفتی دیگر دنیا مثل روسیه حدود یک تریلیون دلار به این ثروت افزوده می‌شود. در حال حاضر ارزش آن در حدود 3 تریلیون دلار است. با این اوصاف این کشورها به طور طبیعی انتخاب‌های خودشان را خواهند داشت. براین اساس منابع تصمیم‌گیری اقتصادی و مالی و تاثیرگذار سیاسی متنوع شده است.
 
دموکرات‌ها معتقدند که آمریکا دیگر نمی‌تواند با قدرت نظامی حرف اول را در جهان بزند. یعنی مفهوم قدرت در جهان غیرنظامی شده است و در عین حال بازیگران متفاوتی نیز ظهور و بروز پیدا کرده‌اند بنابراین آمریکا در شرایط کنونی باید مدیریت کند و نه رهبری.البته به تنهایی نیز نمی‌تواند این کار را انجام دهد چرا که با این کار جهان را علیه خودش تحریک خواهد کرد. بنابراین ضروری است آمریکا دست به همکاری بزند و در عین حال از خواسته‌های خود بکاهد و به دنبال این هم نباشد که نظم داخلی خود را در سطح جهان اشاعه دهد.

آقای دکتر، بحث لیبرال کردن جهان به همان سبک و سیاقی که آمریکا لیبرال است،‌ اخیرا با چالش‌های تئوریک جدی مواجه شده است. متفکرانی مثل فرید زکریا، فوکویاما و برژینسکی لیبرال کردن جهان را رد کرده‌اند. به نظر شما این چالش‌های تئوریک و همچنین مشکلات آمریکا در عراق و افغانستان باعث تضعیف این دیدگاه در میان افکار عمومی این کشور نشده است؟
ما حداقل می‌توانیم بگوییم نوعی قطبی شدن اندیشه در آمریکا ظهور کرده است. این قطبی شدن نیز هم در میان مردم و هم در بین نخبگان وجود دارد.

یعنی در مورد لیبرال کردن جهان می‌توان به نخبگان و نظریه‌پردازان برجسته‌ای در آمریکا اشاره کرد؟
بله، به نظر من عمده جمهوریخواهان از این طرز تفکر دفاع می‌کنند، البته برخی افراد نظیر کسینجر معتقدند که آمریکا باید در دیپلماسی پیچیده‌تر از وضعیت کنونی عمل کند. من فکر می‌کنم این انتخابات روشن خواهد کرد که تمایل جامعه آمریکایی به چه سمت و سویی است. براین اساس به نظر من آمریکا در حال حاضر در یک نقطه عطفی قرار گرفته است. تحولات سیاست خارجی و ساختار قدرت در آمریکا نقش کلیدی در چگونگی آینده نظام بین‌الملل خواهد داشت.

شما اشاره کردید که قدرت بلامنازع آمریکا در حوزه نظامی برای سال‌های طولانی ادامه پیدا خواهد کرد...
البته مشروط به اینکه عمده نظر جمهوریخواهان در حوزه سیاست داخلی و خارجی اعمال شود.

ولی این رویکرد جمهوریخواهان پس از 11 سپتامبر که آقای برژینسکی نیز به آن عنوان سلطه را می‌دهد، در عمل منجر به تضعیف قدرت نرم و سخت آمریکا در نظام بین‌الملل شده است. در واقع آمریکا آن قدرت هژمونیک سابق خود را از دست داده است، نمونه علمی آن خاورمیانه است. آمریکا در این منطقه از جهان دیگر نمی‌تواند همانند دهه 90 خود را به عنوان یک میانجی صلح مطرح کند. امروز برخی کشورهای عربی از دخالت اروپایی‌ها به جای آمریکا در فرآیند صلح حمایت می‌کنند. به نظر شما چنین تزلزلی در قدرت آمریکا باعث نمی‌شود که ما حتی نسبت به آینده قدرت نظامی آمریکا بدبین شویم؟

البته حتی اگر مک‌کین رئیس‌جمهور آمریکا شود، روش‌ها و رهیافت‌های جدیدی را اتخاذ خواهد کرد. من اعتقاد دارم به‌‌رغم اینکه قدرت آمریکا در سطح جهانی و به لحاظ سیاسی کاهش پیدا کرده است، ولی در منطقه خاورمیانه و حداقل در عرصه‌های سیاسی و نظامی آمریکا همچنان یک کشور قدرتمند است. آمریکا می‌تواند در خاورمیانه و حداقل در رابطه با حکومت‌های این منطقه بسیاری از اهداف خود را پیش ببرد، هرچند در جامعه عرب، آمریکا از موقعیت مناسب برخوردار نباشد.

ولی در مورد حکومت مصر شاهد این سوءتفاهمات و بدبینی‌ها هستیم. خود آقای برژینسکی هم معتقد است که آمریکا در حال حاضر به عنوان کشوری در خاورمیانه شناخته می‌شود که به‌صورت یکجانبه از اسرائیل حمایت می‌کند. به همین دلیل حتی متحدان آمریکا در خاورمیانه نیز نسبت به نقش‌‌آفرینی این کشور بدبین شده‌اند.
موضوع اعراب و اسرائیل موضوعی است که به ساختار قدرت در آمریکا مربوط می‌شود. به نظر می‌رسد که حتی اگر اوباما نیز رئیس‌جمهور‌آمریکا شود بخاطر نفوذ یهودیان و اسرائیل در ساختار قدرت اتفاق جدیدی در رابطه با این موضوع در خاورمیانه رخ ندهد. آن هم به این دلیل که دستور کار هر دولتی در آمریکا نسبت به موضوع اعراب و اسرائیل را لابی بسیار قدرتمند یهودیان تعیین می‌کند. اگر بخواهیم قدرت آمریکا را در آسیا و خاورمیانه با یکدیگر مقایسه کنیم متوجه می‌شویم که آمریکایی‌ها در آسیا نقش کمتری ایفا می‌کنند.
 
حتی در آمریکای لاتین نیز باید با قدرت‌های آن منطقه همکاری کند. مثل مکزیک، برزیل و آرژانتین. در اروپا نیز وضعیت نسبت به گذشته تفاوت پیدا کرده است. نسل جدید اروپایی به دنبال همکاری با جهان است و به‌شدت نیز با روش‌های نظامی مخالف است. پارلمان‌های اروپایی اجازه نمی‌دهند که دولت‌هایشان به‌دنبال افزایش هزینه‌های نظامی باشند. بنابراین در آمریکای لاتین، اروپا و آسیا هر دولتی در آمریکا مجبور به همکاری و ائتلاف است.
 
ولی در خاورمیانه قضیه فرق می‌کند. هرچند فرمایش شما در مورد بروز اعتراض‌هایی نسبت به دولت آمریکا صحیح است. با این وجود همچنان روابط استراتژیک میان آمریکا و دولت‌های عربی برقرار است. لذا آمریکایی‌ها در این حوزه چالش جدی خواهند داشت که چگونه عراق را به سمت یک حکومت باثبات سوق دهند و نقش خودشان را در این کشور از بعد امنیتی و نظامی تقلیل ببخشند. ما نباید سخنرانی‌های دوره انتخاباتی را مبنای سیاست رسمی احزاب در آمریکا تلقی کنیم. بنابراین من خاورمیانه را متفاوت با سایر مناطق جهان می‌دانم.
 
دلیل آن هم انرژی است. انرژی در سیاست بین‌المللی آمریکا نقش تعیین‌کننده‌ای دارد. حال هر دولتی در آمریکا به قدرت برسد و هر گرایشی که در ساختار قدرت در آمریکا وجود داشته باشد. آمریکا در روز 347 میلیون گالن بنزین مصرف می‌کند و این را با 42 میلیون گالن بنزین ژاپن مقایسه کنید و چین نیز در روز 25 میلیون گالن مصرف می‌کند، ایران نیز 14 میلیون گالن بنزین مصرف دارد. آمریکایی‌ها 60 درصد از نیازهای انرژی خود را از بیرون وارد می‌کنند و ایالات متحده از 35 کشور نیازهای انرژی خود را تامین می‌کند.
 
40درصد نفت مصرفی دنیا در طول یک روز از تنگه هرمز عبور می‌کند (حدود 17 میلیون بشکه) و 57 درصد ذخایر اثبات شده نفت و گاز دنیا در منطقه خلیج‌فارس است. بنابراین منطقه خاورمیانه برای آمریکایی‌ها خیلی تعیین‌کننده است و عربستان ثابت کرده که ظرفیت اثرگذاری بر بازار نفت و انرژی را دارد. عربستان نقشی بسیار کلیدی در روابط بین‌المللی آمریکا در حوزه انرژی خواهد داشت.
از این منظر آمریکا سیاست سنتی و استراتژیک نظامی – امنیتی خود را حداقل در جزیره‌العرب حفظ خواهد کرد، این موضوع را نیز باید در نظر گرفت که آمریکایی‌ها طی 5 سال گذشته سرمایه‌گذاری‌های عظیم امنیتی در عراق کرده‌اند.
 
4پادگان در شمال، جنوب، شرق و غرب عراق درست کرده‌اند که در مجموع نزدیک به 100 هزار سرباز را در خود جای می‌دهد و پیشرفته‌ترین تجهیزات را در این پادگان‌ها مستقر کرده‌اند. شاید بتوان گفت که کانون قدرت نظامی و امنیتی آمریکا در خاورمیانه از جزیره‌العرب به عراق منتقل شده است و من بعید می‌دانم که حتی دولت‌های دموکرات در آمریکا به این حضور در عراق پایان دهند یا آن را تقلیل دهند آن هم به دلیل جایگاهی که منطقه و موضوع انرژی برای اعمال قدرت آمریکا در سطح جهانی دارد. البته اروپایی‌ها، چینی‌ها و هندی‌ها به نفت خاورمیانه بسیار وابسته هستند. این خود یک منبع قدرت سیاسی برای آمریکا است که بتواند در این منطقه حضور داشته باشد.

برخی نظریه‌پردازان آمریکایی معتقدند که اگر ما مرکز ثقل انرژی خود را از منطقه خلیج‌فارس به منطقه آسیای مرکزی منتقل نکنیم، به دلیل بی‌ثباتی‌های موجود در این منطقه از جهان، آمریکا در آینده دچار مشکل خواهد شد و قدرت هژمونیک آن نیز در باتلاق فرو خواهد رفت. نظر شما در این زمینه چیست؟

ما باید بی‌ثباتی سیاسی را تعریف کنیم. در بسیاری از کشورهای عربی نوعی اپوزیسیون در حاشیه وجود دارد ولی اینها تعیین‌کننده نیستند، ضمن اینکه آسیای مرکزی و قفقاز نیز خیلی منطقه باثباتی نیست. ولی باید در نظر بگیریم که جایگاه عربستان در انرژی بین‌المللی قابل مقایسه با دیگر کشورها نیست بنابراین روابط آمریکا و عربستان همچنان استراتژیک باقی خواهد ماند البته در میان کشورهای قفقاز و آسیای مرکزی، جمهوری آذربایجان از نرخ رشد اقتصادی قابل توجهی برخوردار است (نزدیک به 27 درصد).
 
به هر حال بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکایی در جمهوری آذربایجان سرمایه‌گذاری کرده‌اند ولی حجم و غلظتی که عربستان و کشورهای عربی خلیج فارس در انرژی جهانی دارند، قابل مقایسه با منطقه آسیای مرکزی و قفقاز نیست. البته روسیه خیلی مهم و تعیین‌کننده است اما عربستان همچنان نقش کلیدی خود را ایفا می‌کند.
 
اگر ما بخواهیم جایگاه آمریکا را در آینده نظام بین‌الملل بررسی کنیم، باید منطقه‌ای و موضوعی آن را مورد بررسی قرار دهیم. دیگر اکنون دهه 1950 یا دهه پس از فروپاشی شوروی نیست. در حال حاضر جهان به شدت رنگین کمانی است. ما به دقت بسیار زیادی برای تفکیک موضوعات، مناطق و کشورها نیاز داریم تا اینکه متوجه شویم که جایگاه آمریکا نسبت به آن موضوع و منطقه در چه حدی است و چگونه قابل ارزیابی و سنجش است.

آقای دکتر، اجازه بدهید به موضوع اصلی بازگردیم، یکی از کلیدی‌ترین ویژگی‌ها و مختصات نظام بین‌الملل امروز ظهور بازیگران جدید است. یعنی ما از یک طرف شاهد جابجایی قدرت از غرب به شرق هستیم و همچنین از طرف دیگر بازیگران غیردولتی نظیر شرکت‌های چندملیتی نقش مهمی در نظام بین‌الملل ایفا می‌کنند، کشورهای شرق آسیا و متولدین جدید در موضوع بازیگران غیردولتی چقدر رشد و توسعه پیدا کرده‌اند؟
در دنیا حدود 75 هزار شرکت چندملیتی وجود دارد و این شرکت‌ها حدود 750 هزار شعبه در جهان دارند. بنابراین موضوع شرکت‌های چندملیتی و بازیگران اقتصادی و غیردولتی بحث در مورد بازیگری در حد و اندازه یک امپراتوری در سطح جهان است. به نظر من در چین، کره جنوبی و مالزی اینگونه شرکت‌ها به شدت در حال رشد هستند.
 
اتفاق بزرگی که در چین رخ داده است و هنوز در روسیه شاهد آن نیستیم، این است که چینی‌ها با مهارتی که در اجماع‌سازی دارند توانسته‌اند قدرت سیاسی را با بخش خصوصی در حال ظهور چین سهیم کنند. یعنی آنها می‌خواهند این را نشان دهند که کشوری را اداره می‌کنند که اقتصادش به دنبال رشد 9 درصدی است و در سال نزدیک به 20 میلیون نفر از روستاها به شهرها مهاجرت می‌کنند. آنها می‌خواهند درآمد سرانه چین را از حدود 2 هزار دلار به 6 هزار دلار در 20 سال آینده افزایش دهند. چینی‌ها به دنبال آن هستند که تا سال 2030 تولید ناخالص داخلی‌شان از آمریکا بگذرد، اکنون تولید ناخالص داخلی چین حدود 7/2 تریلیون دلار و آمریکا نیز 14 هزار میلیارد دلار است.

این کار را نمی‌تواند دولت انجام دهد. این کار از عهده بخش خصوصی بر می‌آید. بخش خصوصی چین نیز در حال همکاری با کشورهای دیگر است. در سال 1998 اگر شما به لیست 10 بانک اول دنیا نگاه می‌کردید، یک بانک چینی نبود ولی اکنون 2 بانک از 10 بانک مهم دنیا چینی هستند. در حالی که در حال حاضر در آن لیست دیگر شاهد حضور بانک‌های ژاپنی نیستیم. بنابراین یک نوع همکاری عمیق میان دولت و بخش خصوصی در چین در حال ظهور است که ما در تاریخ سرمایه‌داری نمونه آن را نداریم و این به هارمونی سنتی در فرهنگ چین باز می‌گردد.
 
در این چارچوب دولت حاضر است به بخش خصوصی کمک کند تا در سطح بالایی رشد پیدا کند. ضمن اینکه به لحاظ سیاسی و امنیتی دولت نقش بسیار مهمی در چین ایفا می‌کند. براین اساس مردم چین در حال ثروتمند شدن هستند، البته فاصله طبقاتی در این کشور همچنان قابل توجه است و در بخش‌های روستایی و غربی چین فقر قابل توجهی وجود دارد، شهرنشینی با انواع و اقسام مشکلات روبروست. چین چالش بزرگ تامین منابع انرژی در آینده را دارد بنابراین ما می‌توانیم بگوییم بخش خصوصی و شرکت‌های چندملیتی در هیچ جای دنیا به اندازه چین رشد نکرده است. در طول 20 سال اخیر 10 هزار کارخانه آمریکایی از آمریکا جمع شدند و عینا به چین منتقل شده‌اند.
 
این کارخانه‌ها در آمریکا بین 200 تا 1500 کارگر داشتند. همین نوع تحولات نیز هست که ساختار سیاسی جهان را تغییر می‌دهد و کشورها را مجبور کرده است که با هم همکاری کنند چون وابستگی متقابل اقتصادی دیگر اجازه نمی‌دهد کشورها دستور کار مستقل سیاسی داشته باشند. روسیه به اندازه چین خود را وارد اقتصاد جهانی نکرده است ولی به تدریج در حال حرکت در این مسیر است. در حال حاضر اقتصاد چین یک هفتم اقتصاد آمریکا و یک سوم اقتصاد ژاپن است که اگر بخواهیم با تحولات امروز آن را بسنجیم 20 سال دیگر تولید ناخالص چین در جهان اول خواهد بود.

چگونه چینی‌ها به این درجه از پیشرفت رسیدند، چرا پیشرفت سایر کشورهای در حال توسعه به اندازه چینی‌ها نیست؟
مساله اول نیاز است. اگر شما مسوولیت یک میلیارد و 400 میلیون نفر را داشته باشید و بخواهید برای آینده آنها برنامه‌ریزی کنید مجبور می‌شوید در واقع این پیشرفت یک اجبار است. اگر جمعیت چین 100 میلیون نفر بود شاید به راحتی وارد عرصه بین‌المللی نمی‌شد و این قدر سرمایه‌داری در چین رشد پیدا نمی‌کرد. نیاز و شرایط داخلی آنها باعث بروز چنین پیشرفت‌هایی شده است ولی البته خیلی از کشورها هم چنین نیازی را احساس می‌کنند ولی به اندازه چینی‌ها پیشرفت نکرده‌اند.
 
در اینجا ذهن من به عامل دومی سوق داده می‌شود و آن هم ناسیونالیسم چینی است. شاید چینی‌ها هیچگاه ایدئولوژیک نبوده‌اند حتی انقلاب چین یک نوع ظهور ناسیونالیسم جدید چینی در لباس کمونیستی بود و خیلی سریع نیز رنگ باخت و ناسیونالیسم چینی جای آن را گرفت به نظر من در پیشرفت کشورها هیچ عاملی تعیین‌کننده‌تر از علاقه‌مندی نخبگی سیاسی به کشورشان نیست. سنگاپور کشوری به اندازه شهر تهران است و حدود 5/3 میلیون نفر جمعیت دارد ولی بالغ بر 100 میلیارد دلار کالا به سراسر جهان صادر می‌کند. عامل تعیین‌کننده علاقه‌مندی هیات حاکمه به کشور است.

ولی چنین هیات حاکمه‌ای در سایر کشورهای در حال توسعه نیز وجود دارد.
کجا؟ در هند هم همین عامل مطرح است.

به نظر می‌رسد طرز تلقی و تفکر نزد نخبگان عاملی مهمتر از علاقه‌مندی به کشور است؟
به نظر من باید کشور برای نخبگان مهم باشد حتی اسلام‌گرایان در ترکیه به شدت به کشورشان علاقه‌مند هستند. چه برای اجویت چپ، چه برای اردوغان اسلام‌گرا و چه برای چیللر محافظه‌کار، کشوری به نام ترکیه اهمیت دارد. شما این موضوع را در آلمان، انگلیس قرن 19، آمریکا، ژاپن و مالزی می‌بینید. همین احیای ناسیونالیسم روسی نیز در حال سوق دادن این کشور به سمت قدرت جدید است.
 
بنابراین، این موضوع که نخبگان سیاسی کشور چقدر علاقه‌مند به کشورشان هستند و چقدر آینده کشور برایشان مهم است، آنها را به سمت سیاست‌های مناسب رشد سوق می‌دهد. کشوری رشد می‌کند که در آن کشور، بالاتر از افراد نخبه باشد. وقتی افراد نخبه بالاتر از کشور باشند، آن کشور رشد نمی‌کند به طور مثال بیشتر کشورهای در حال توسعه.

اکنون از شما سوال می‌کنم که نخست‌وزیر ژاپن کیست؟ احتمالا شما نمی‌دانید، به خاطر اینکه در ژاپن سیستم مهم است. افراد در این کشور مهم نیستند ولی اگر من از شما بپرسم که رهبر لیبی چه کسی است تقریبا همه و از جمله شما پاسخ آن را می‌دانند. به نظر من برای پوتین، روسیه بسیار مهمتر از آن گروه محدود اولیگارکیک است.

به نظر می‌رسد در روسیه پوتین مهم‌تر از سیستم باشد؟
به نظر من پوتین یک سیستم اولیگارکیک درست کرده است اما با هدف افزایش قدرت روسیه این کار انجام شده است. این یک قدم جلوتر از کشورهایی مثل زیمبابوه است.

اجازه بدهید در این بحث‌مان به سال 2025 برویم. به نظر شما در آن سال چین، می‌تواند کشورهای غربی و حتی آمریکا را پشت سر بگذارد؟
به لحاظ کمی این اتفاق رخ خواهد داد. اگر شما ارقام را مبنا قرار دهید، پیش‌بینی می‌شود که تولید ناخالص داخلی چین از آمریکا نیز عبور می‌کند ولی به لحاظ کیفی فکر نمی‌کنم این اتفاق بیفتد، در حال حاضر 76 درصد درآمد بیوتکنولوژی در دنیا متعلق به آمریکا است. 63 درصد کتاب‌های جهان در آمریکا چاپ می‌شود. 3 درصد تولید ناخالص آمریکا صرف آموزش عالی می‌شود. در اروپا در بهترین شرایط این رقم در حدود یک درصد است.
 
جمعیت آمریکا در سال 2030 یعنی 22 سال دیگر 65 میلیون نفر افزایش پیدا می‌کند. به لحاظ علمی، هنری و فناوری غرب همچنان جلو خواهد بود. اما در این شکی نیست که به لحاظ کمی چین نه‌تنها کشورهای اروپایی را رد خواهد کرد، بلکه از آمریکا نیز عبور می‌کند. اما چینی‌ها هنوز ظرفیت تولید تکنولوژی ندارند. اجازه بدهید نمونه‌ای خدمتتان عرض کنم. ایالت کالیفرنیا در آمریکا به لحاظ تولید ناخالص در طول یک سال در رتبه کشور هشتم دنیا قرار دارد. در سال 2007 ایالت کالیفرنیای آمریکا 25 هزار پروانه اختراع ثبت کرده است در حالی که در برزیل تنها 95 پروانه اختراع ثبت شده است.
 
لذا چین و آمریکا به لحاظ قدرت تولید و فناوری با یکدیگر قابل مقایسه نیستند. البته دانشگاه‌های آمریکا به لحاظ کیفی همچنان در دنیا اول هستند و نزدیک به 600 هزار دانشجوی خارجی در سال وارد دانشگاه‌های آمریکا می‌شوند. در آمریکا از هر 5 دانشجویی که در رشته‌های مهندسی درس می‌خوانند سه دانشجو ریشه آمریکایی ندارند. حتی کنگره آمریکا این موضوع را تهدید امنیت ملی تلقی کرده است.
 
به هر حال ارقام و کیفیت فناوری، تولید و پژوهش آنچنان که در‌آمریکا وجود دارد، در آسیا رشد پیدا نکرده است. اگر حضرتعالی از من بپرسید که یک استوانه مهم پیشرفت غرب را بگویید، من آن را خودانتقادی می‌نامم. به طور کلی غربی‌ها این ویژگی ممتاز را دارند که از خود انتقاد می‌کنند حتی مجلات علمی‌شان از خود انتقاد می‌کنند. بنابراین انواع و اقسام مباحث در حوزه‌های علم و سیاست وجود دارد. ولی هنوز در آسیا این فرهنگ وجود ندارد و حتی مسائل در اتاق‌های بسته حل می‌شود.

آقای دکتر، جنابعالی تحت تاثیر مکتب رفتارگرایی و اندیشه‌های جیمزروزنا همواره تاکید زیادی بر عدد و ارقام می‌کنید، ولی در این مورد خاص تاکید بیشتری بر پارامترهای کیفی دارید. دلیل چنین تاکیدی چیست؟
چینی‌ها برای اینکه بتوانند نرخ رشد اقتصادی خود را حفظ کنند، نیاز به غرب و بازارهای مصرف و تکنولوژی و همکاری با شرکت‌های چندملیتی دارند، بنابراین ما ضمن اینکه باید به آمار و ارقام توجه کنیم باید به کیفیت نیز توجه داشته باشیم. چراکه ماهیت قدرت در کیفیت تولید نیز هست. یک هواپیمای ایرباس 380 که کار مشترک آمریکا و اروپاست، یک شاهکار مهندسی محسوب می‌شود. در این هواپیما 38 کیلومتر سیم مصرف شده است، هنوز چینی‌ها ظرفیت این نوع کارها را ندارند، یعنی ما هرچقدر به تولید مبتنی بر فناوری نزدیک شویم، آسیایی‌ها در این زمینه مشکل بیشتری دارند.
 
بنابراین به نظر من سیستم دانشگاهی و مجموعه پژوهشگران غربی توانایی‌های قابل توجهی دارند که هنوز در آسیا ظهور نکرده است. در حال حاضر مدیران دولتی چین به آمریکا می‌روند و دوره‌های مدیریتی می‌بینند و این خود یک منبع قدرت نرم برای غرب است البته چینی‌ها خیلی راحت با این مسائل برخورد می‌کنند و می‌خواهند از دنیا یاد بگیرند به نظر من کانون بحث ما فناوری در دانشگاه‌هاست این موضوع هنوز در آمریکا و غرب حرف اول را می‌زند.

زمانی آمریکا را به عنوان یک ابرقدرت چهاربعدی می‌شناختند و اساس تاکید نظریه‌پردازان روابط بین الملل بر این بود که یک کشوری می‌تواند قدرت بزرگ در روابط بین‌الملل باشد که دارای پشتوانه‌ای از قدرت سیاسی، نظامی و امنیتی باشد. ولی به نظر می‌رسد با اهمیت روزافزون مسائل اقتصادی قواعد بازی در حال تغییر است، براین اساس آیا ممکن است در آینده کشوری که صرفا یک قدرت اقتصادی است، به یک قدرت بزرگ تبدیل شود؟
اکنون زبان ماندارین زبانی است که بالاترین سطح تکلم را در دنیا دارد و بعد از آن زبان انگلیسی قرار می‌گیرد ولی با این وجود زبان ماندارین یا چینی هنوز به زبان اول دنیا تبدیل نشده است، هنر چین در دنیا اول نیست.
 
در دانشگاه‌های دنیا وقتی بخواهند پزشکی درس بدهند، از روی کتب چینی آموزش نمی‌دهند به نظر من چین در عرصه‌های هنری، فناوری و قدرت نرم، ظرفیت ابرقدرت شدن را ندارد ولی به لحاظ اقتصادی حتما در آینده به قطب مهمی تبدیل خواهد شد، حتی روس‌ها نیز از این ظرفیت برخوردار نیستند. اجازه بدهید آماری خدمتتان ارائه بدهم. تولید ناخالص روسیه در دنیا یازدهم است. سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی در روسیه نیز در مقام سیزدهم قرار دارد در حالی که آمریکا در مقام اول است. ظرفیت اقتصاد رقابتی روسیه در ردیف 58 قرار دارد.
 
آمریکا در این حوزه نیز اول است. صادرات روسیه در دنیا از نظر حجم دوازدهم است و آمریکا نیز در رتبه دوم قرار دارد. شاخص توسعه انسانی، شامل بهداشت، آموزش و استانداردهای زندگی در روسیه در ردیف 67 دنیاست در حالی که آمریکا در ردیف دوازدهم دنیا قرار دارد. واردات روسیه در دنیا ردیف 18 را دارد ولی آمریکا در این حوزه نیز اول است. این آمار معانی مهمی برای یک پژوهشگر دارد در واقع بین بین‌المللی شدن و افزایش قدرت رابطه مستقیمی وجود دارد.
 
به‌رغم 11 سپتامبر یک میلیون و 300 هزار نفر متخصص وارد آمریکا شده‌اند. 6 میلیون نفر متخصص خارجی به طور موقت در حال کار در شرکت‌های آمریکایی هستند. نکته دیگر اینکه بین دموکرات‌ها و جمهوریخواهان اختلافی وجود ندارد که آمریکا باید بین‌المللی باشد. بلکه اختلاف در این است که جمهوریخواهان می‌گویند ما باید رهبری جهان را نیز برعهده بگیریم ولی دموکرات‌ها معتقدند ما باید با جهان کار کنیم. در واقع چین، روسیه، هند و ژاپن کشورهایی نیستند که در همه عرصه‌ها بین‌المللی باشند.
 
زبان، فرهنگ و هنر آنها قابلیت بین‌المللی شدن را ندارد البته ممکن است بین‌المللی شدن در حوزه اقتصاد برای این کشورها امکان‌پذیر باشد مثلا ژاپن از این لحاظ کشوری بین‌المللی است البته میزان آن کمتر از انگلیس است. در ژاپن مردم ترجیح می‌دهند اول کالای ژاپنی بگیرند و بعد کالای خارجی ولی در آمریکا این مباحث مطرح نیست. در آمریکاحدود 60 درصد خودروها، ژاپنی است. در انگلستان نیز همین وضعیت حاکم است. یعنی پروتکشنیسم یا حمایت از صنایع ملی در ژاپن و چین خیلی جدی است. بنابراین هند،‌ چین و روسیه راهی بسیار طولانی دارند تا کشورهایشان را بین‌المللی کنند.

بنابراین برخلاف زمانی که چهار بعد قدرت در آمریکا متمرکز شده بود، در جهان آینده،‌ ابعاد قدرت بین بازیگران مختلف توزیع خواهد شد، مثلا چین در حوزه اقتصادی، آمریکا در حوزه نظامی و روسیه در حوزه سیاسی؟
بله. دقیق فرمودید. ببینید در کشور ما از افراد مذهبی و غیرمذهبی چند نفر به این فکر می‌افتند که فرزندانشان را برای تحصیلات به چین یا روسیه بفرستند.
 
تعداد این افراد خیلی کم است. این نشان‌دهنده ظرفیت نرم این کشور است. بنابراین ما نباید خیلی تحت تاثیر مباحثی کمی مثل تولید ناخالص داخلی، صادرات و واردات یا قدرت خرید در داخل کشور باشیم بلکه باید ابعاد دیگر قدرت را نیز بسنجیم مثل آموزش عالی، هنر، موسیقی و کتاب. هنوز چین به لحاظ فرهنگی کشوری درون‌گراست البته به نظر من چینی‌ها در فرآیند جهانی شدن خیلی تغییر خواهند کرد اما ظرفیت تاثیرگذاری غیراقتصادی در جهان از جانب چینی‌ها خیلی محدود است.

با تغییر ساختار نظام بین‌الملل تکلیف موضوعاتی نظیر قدرت هژمونی، جهانی شدن، اقتصاد سرمایه‌داری، لیبرال‌دموکراسی و بنیادگرایی دینی چه می‌شود؟
به نظر من با بحث‌هایی که کردیم، می‌توانیم به طور نسبی پیش‌بینی کنیم که ما به طرف یک ساختار بین‌المللی حرکت می‌کنیم که در آن هژمونی جهانی نخواهیم داشت البته این به غیر از منطقه خاورمیانه است. همانطور که عرض کردم قدرت در آسیا، اروپا، اوراسیا و قاره آمریکا به طرف غیرمتمرکز شدن در حال حرکت است.
 
حتی قدرت نظامی آمریکا نیز همواره در این مناطق قابل استفاده نیست. به نظر من بحران گرجستان به خوبی این موضوع را به نمایش گذاشت که آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نتوانستند جهت‌گیری حاکم بر بحران گرجستان را تغییر دهند. در واقع قدرت نظامی درچارچوب ملاحظات سیاسی و اقتصادی قابل استفاده است و از این جنبه روسیه که با تحریک گرجستان کار نظامی کرد، محاسبات دقیقی از ساختار موجود جهانی داشت و شاید پیش‌بینی می‌کرد که غربی‌ها نتوانند واکنش جدی نشان دهند.
 
از این منظر ما به گفته کاپلان به طرف یک نظام بین‌المللی سلسله مراتبی در حال حرکت هستیم. از نظر اقتصاد سرمایه‌داری، طیف قابل توجهی را می‌توانیم مشاهده کنیم. ما در چین شاهد یک نوع سرمایه‌داری دولتی هستیم. این اتفاق هم در آلمان و ایتالیا در اواخر قرن 19 رخ داد. هنوز هم در فرانسه نقش دولت در هدایت نظام سرمایه‌داری جدی است.

در همین بحران اقتصادی آمریکا نیز این اتفاق رخ داده است.
بله، البته این موضوع به عنوان یک سیاست کلی در آمریکا وجود ندارد ولی در شرایط بحرانی ممکن است نقش دولت افزایش پیدا کند، درجه دخالت دولت در اقتصاد ملی در کشورهای مختلف متفاوت است. از نظارت محدود تا دخالت‌های جدی در کشورهای مختلف وجود دارد، به طور مثال مکزیک در 10 سال گذشته در‌آزادسازی اقتصادی خود بسیار موفق بوده است، ولی در اروپا نقش دولت افزایش پیدا کرده است در روسیه نیز نوعی الیگارشی اقتصادی و سیاسی می‌بینیم.
 
بنابراین آینده اقتصاد نظام سرمایه‌داری در کشورهای مختلف متفاوت است. ما رهیافت‌ها و قالب‌های متفاوتی را تجربه خواهیم کرد. در منطقه عربی خلیج فارس نقش دولت در هدایت منطقی و کارآمد درآمد ملی بسیار تعیین‌کننده است، کویت، قطر، امارات، عربستان و عمان اکنون از درآمدهای کلانشان استفاده کارآمدی می‌کنند.
 
در این منطقه سالانه بین 600 تا 650 میلیارد دلار درآمد نفتی وجود دارد. در رابطه با لیبرال‌دموکراسی تنها کشوری که به دنبال آن است، آمریکا است و حتی من فکر می‌کنم اگر مک‌کین نیز به قدرت برسد پیگیری لیبرال‌دموکراسی به آن قوت و حدت دوره بوش نخواهد بود. به نظر من در مطالعاتی که در دانشگاه‌های مهم آمریکا انجام شده است، خیلی‌ها متوجه شدند که مهمترین عامل شکل‌دهنده به لیبرال‌دموکراسی در یک کشور ظهور باثبات طبقه متوسط است.
 
تا زمانی که طبقه متوسط در کشوری شکل نگیرد و مستقل از دخالت‌های دولت نتواند ثروت تولید و انباشته کند، زمینه برای ظهور دموکراسی بسیار کم و در حد توهم است. به همین دلیل آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها از بحث دموکراسی و حقوق بشر به عنوان اهرم فشار استفاده می‌کنند اما واقعیت‌های داخلی بسیاری از کشورهای آسیایی، خاورمیانه‌ای و آمریکای لاتینی نشان می‌دهد که دموکراسی یک فرآیند بسیار طولانی است و ارتباط مستقیمی نیز با نحوه ظهور اقتصاد ملی، اقتصاد غیردولتی و انباشت سرمایه مردم مستقل از دخالت‌های دولت دارد.
 
درر ابطه با بنیادگرایی دینی آنچه قابل مشاهده است، این است که منحنی بنیادگرایی دینی که در سال‌های 2001 تا 2003 به اوج خود رسیده بود، اکنون رو به پایین حرکت می‌کند. با کنترل شدیدی که در کشورهای خاورمیانه عربی نسبت به سازمان‌های حامی بنیادگرایی دینی وجود دارد، به نظر می‌رسد در سطح اجتماعی نیز آن حمایت سابق کمرنگ شود. اکنون در کل دنیای عرب در سال 15 تا 20 میلیون نفر وارد بازار کار می‌شوند و این خود یک چالش بزرگ برای اقتصاد این کشورهاست. هرچند در کشورهایی مثل قطر، کویت، امارات فضاهای جدیدی برای اظهارنظر و مشارکت در حوزه عمومی فراهم شده و زمینه برای اینکه اقشار مختلف اجتماعی بتوانند نقش‌آفرینی کنند، فراهم آمده است.
 
در مجموع شاید بتوانیم بگوییم که بنیادگرایی دینی در خاورمیانه شدت گذشته را ندارد و تا اندازه‌ای از طریق سیاست‌های دولت و پرداختن به نیازهای مردم، علاقه عامه نیز برای ورود به این جریان‌های افراطی کاهش پیدا کرده است. این موضوع را در عربستان، اردن، ترکیه و شمال آفریقا مشاهده می‌کنید.

اجازه بدهید از جنابعالی درخواست کنم که بنده و خوانندگان شهروند امروز را به سال 2030 ببرید. در آن سال وضع چین، آمریکا، اتحادیه اروپا و روسیه چگونه خواهد بود؟
البته ما به عنوان دانشجویان علم سیاست اجازه نداریم پیش‌بینی کنیم، چراکه پیش‌بینی در علوم انسانی هم مشکل است و هم غیرقابل مدیریت. ولی همیشه می‌توانیم روندها را بررسی کنیم. به نظر من در سال 2030 چین و روسیه 2 قدرت مهم‌تر از جهان امروز خواهند بود، چین به تناسب قدرت اقتصادی‌اش، نقش مهم سیاسی در آسیا ایفا خواهد کرد.
 
روسیه یک قدرت اقتصادی ملی خواهد بود، در حالی که چین این ظرفیت را دارد که یک قدرت بین المللی اقتصادی باشد این را هم در نظر بگیرید که در چند دهه آینده نزدیک به 30 میلیون از جمعیت روسیه کاهش پیدا خواهد کرد و روسیه به عنوان کشوری که بیشترین مساحت و سرزمین را دارد، جمعیتی حول و حوش 70 میلیون نفر خواهد داشت. اتحادیه اروپا قدرت سیاسی و اقتصادی کمتری در صحنه بین‌المللی خواهد داشت و اسپانیا به مراتب کشور قدرتمندتری از ایتالیا خواهد بود. به نظر من آلمان، فرانسه و انگلستان سعی خواهند کرد که خودشان را بازسازی کنند و قدرت اقتصادی، فناوری،

مالی و سیاسی خود را افزایش دهند ولی این بازسازی بسیار آرام و تدریجی صورت خواهد گرفت. آمریکا نیز خودش را به طور جدی بازسازی خواهد کرد و ضمن اینکه در سال‌های آتی در ایفای نقش سیاسی باید با قدرت‌های دیگر سهیم شود. ولی به نظر من در 20 سال آینده این کشور یک ظهور مجددی خواهد داشت، آن هم به دلیل افزایش جمعیت، تولید و فناوری. ما در سال 2030 با یک جهان دوقطبی بین آمریکا و چین مواجه خواهیم شد و قدرت‌های بعدی نیز هند، روسیه و انگلستان خواهند بود.

خاورمیانه چه اوضاع و احوالی خواهد داشت؟
غلظت تغییر در خاورمیانه بسیار کند است. منطقه عربی خلیج فارس به یک قطب بسیار مدرن در اقتصاد بین‌الملل تبدیل خواهد شد و سایر کشورهای خاورمیانه نیز به صورت خیلی تدریجی وضعیت‌شان بهبود خواهد یافت اما افزایش قدرت قابل توجهی پیدا نخواهند داشت.

تبلیغات