نویسندگان: حسین سلیمی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

کنت والتس که نظریه‌پرداز اصلی نوواقع‌گرایی در روابط بین‌الملل است، در مقاله‌ای که در کتاب گردآوری شده توسط جان ایکنبری (در ایران با نام تنها ابرقدرت ترجمه و چاپ شده است) نگاشته است، پیش‌بینی کرده بود که سیاست بین‌الملل نمی‌تواند با وجود تنها یک ابرقدرت یکه تاز که هیچ نیروی متوازن‌کننده‌ای در مقابل آن نیست پایدار مانده و دوام آورد. به نظر والتس طبیعت نظام بین‌الملل اقتضا می‌کند که به سوی یک موازنه قوای جدید و نیروهای نوینی که تعدیل‌کننده و متوازن کننده اقدامات و رفتارهای ایالات متحده باشد، پیش ‌رود.
 
حوادث ماه‌های گذشته در منطقه قفقاز، اختلافات پدید آمده در مورد سپر دفاعی آمریکا در اروپا و اخیراً بحران مالی فراگیر در این کشور، نمونه‌هایی است که نشان می‌دهد، ‌به‌رغم تمام انتقاداتی که به نوواقع‌گرایان می‌شود، پیش‌بینی نظریه‌پرداز اصلی آنها در حال تحقق است. حوادث مذکور گویای آن است که تحولی جدی در قواعد حاکم بر سیاست جهانی در حال شکل‌گیری است. اما آیا آن چنان که برخی رسانه‌های فراگیر بین‌المللی عنوان می‌کنند، جنگ سرد جدیدی در راه است؟ آیا نظام دو قطبی و ابرقدرت‌های هم‌ترازی که بتوانند مقدرات عالم را رقم بزنند، احیا می‌شوند؟ آیا امپراتوری آمریکا در حال سقوط است؟ یا اصولاً در دنیایی با خصوصیات کنونی می‌توان انتظار جنگ سرد و پدیده‌هایی از این قبیل داشت؟

آنچه در این گفتار کوتاه بیان خواهیم کرد این است که در این جهان به هم پیوسته، به‌رغم تمامی تنش‌هایی که مشاهده می‌شود، امکان شکل‌گیری جنگ سرد نیست، اما نیروهای نوینی شکل گرفته‌اند که مانع آن خواهند شد که نظام سلسله‌مراتبی به وجود آید. یعنی نظامی که در آن یک قدرت اصلی و میدان‌دار وجود دارد و خواسته‌های خود را نه تنها با زور و ابزارهای خشونت‌آمیز بلکه با رضایت و اجماع در همه عرصه‌های جهانی به کرسی خواهد نشاند.
 
اما جنگ سرد چه بود که اکنون امکان وقوع ندارد؟ جنگ سرد در واقع جنگی تمام‌عیار میان دو بلوک هم‌تراز جهانی بودکه تنها به عرصه کارزار نظامی کشیده نمی‌شد. جنگ سرد از تمامی شرایطی که یک جنگ جهانی را به وجود می‌آورد، برخوردار بود، الا اینکه به دلیل وجود سلاح‌های اتمی و امکان نابودی نوع بشر در اثر کاربرد آنها، درگیری همه‌جانبه ابرقدرت‌ها به عرصه‌های نظامی کشیده نمی‌شد و به عبارت بهتر قدرت‌های جهانی در همه جا رودرروی یکدیگر بودند اما در میادین نظامی سلاح روی حریف برنمی‌کشیدند.
 
دوران جنگ سرد به دوران رویارویی دو بلوک شرق و غرب پس از جنگ جهانی دوم اطلاق می‌شود که پس از تبدیل شدن بیشتر نظام‌های سیاسی در کشورهای اروپای شرقی و برخی رژیم‌های سیاسی کشورهای آسیایی و آمریکای لاتین به نظام‌های سوسیالیستی، عملاً اتحاد شوروی و هم‌پیمانان هم‌مرامش را در مقابل ایالات متحده و متحدان و هم‌فکرانش قرار داد. بنابراین در جنگ سرد دو بلوک جهانی با دو ایدئولوژی مختلف و دو مأموریت متفاوت برای بنا کردن دنیایی مطلوب، در مقابل هم قرار داشتند.
 
در آن شرایط در بلوک شرق پیمان‌های نظامی مانند ورشو و اتحادهای اقتصادی مانند کومکون شکل گرفته بود که در عمل بسیاری از کشورهای جهان سوم را نیز به خود جذب کرده و اکثر احزاب کمونیست را نیز مورد حمایت قرار می‌داد. در این بلوک نوع متفاوتی از زندگی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی تعریف شده بود و بر این اساس نیز بخش مهمی از تولیدات اقتصادی جهان در اختیار آن قرار گرفته و بیشتر جنگ‌افزارهای دنیا نیز توسط آنها تولید می‌شد.
 
به گونه‌ای که بلوک غرب به‌رغم برخورداری از پیمان‌های نظامی مانند ناتو و حلقه‌های اتصال آن، و اجرای طرح‌های اقتصادی گسترده بین‌المللی و همکاری‌های جهانی و منطقه‌ای، عملاً در اکثر بحران‌های بین‌المللی از بحران موشکی کوبا گرفته تا بحران خاورمیانه و شاخ آفریقا و حتی معضلات اروپای شرقی و آمریکای لاتین، امکان یکه‌تازی نداشت و ناگزیر از آن بود که موضع کاملاً متضاد طرف مقابل را نیز لحاظ کند. بنابراین در جنگ سرد چند ویژگی اساسی وجود داشت که اگر بخواهیم بدانیم که آیا دوباره در حال بازسازی است یا نه باید آنها را در شرایط جدید جستجو کنیم:

1- وجود دو یا چند ابرقدرت که توانایی‌های نظامی و نفوذ بین‌المللی سیاسی آنها هم تراز باشد.
2- وجود دو ایدئولوژی رقیب که توسط قدرت‌های بزرگ و اقمار آنها نمایندگی می‌شود.
3- وجود قابلیت‌های اقتصادی و اجتماعی در بلوک‌های رقیب که بتواند امکان تقابلی هم‌تراز را به آنها بدهد.
4- وجود نهادهای نظامی، اقتصادی و سیاسی بین‌المللی رقیب که مقوّم بلوک‌بندی‌های بین‌المللی است.
5- محوریت قدرت‌های بزرگ و دولت-ملت‌ها در تمامی پدیده‌های بین‌المللی و اهمیت تام و محوری مسائل امنیتی و نظامی در عرصه‌های جهانی.

نگاهی کوتاه به این ویژگی‌های پنج‌گانه بر ما آشکار خواهد ساخت که در شرایط امروزی جهان تقریباً هیچ یک از آنها وجود ندارد. درست است که مواضع آمریکا و روسیه در مورد بحران اوستیا و آبخازیا کاملاً در مقابل هم قرار گرفت و حتی به نوعی لشکر کشی به منطقه نیز انجامید، اما این به معنای آن نیست که دو قدرت به عنوان سرکرده دو بلوک در مقابل هم قرار گرفته‌اند. آنها که بحران قفقاز را با بحران موشکی کوبا در سال 1962 مقایسه می‌کنند، کاملاً در اشتباهند.
 
حتی این امر را با مداخله شوروی در مجارستان و چکسلواکی نیز قابل مقایسه نیست، زیرا آن مداخلات، برای حفظ کیان یک بلوک بین‌المللی و ایدئولوژیک بود و در حالی بحران قفقاز در حقیقت برای تثبیت جایگاه روسیه به عنوان یک قدرت بزرگ منطقه‌ای و به نوعی پاسخی به عملکرد ایالات متحده در موضوع کوزوو است. روسیه به‌رغم قدرت‌نمایی موفقی که در ماجرای اوستیا و آبخازیا از خود نشان داد، نه از ایدئولوژی رقیبی برخوردار است و نه سرکردگی بلوکی بین‌المللی را برعهده دارد.
 
روس‌ها امروز به طور کامل مدل لیبرال دمکراسی را پذیرفته‌اند و حتی کشورهایی که تا چند سال پیش جزئی از خاک شوروی بوده و در حیطه نفوذ روسیه و حریم امنیتی آن قرار دارند، نه فقط به لحاظ نظری بلکه در حوزه‌های سیاسی و اقتصادی به سوی غرب رفته‌اند. موشک‌های نسل جدید آمریکا نیز در لهستانی نصب می‌شود که تا چندی پیش حوزه اصلی نفوذ روسیه بود و حاضر بود به خاطر آن وارد جنگ شود. بنابراین روس‌ها بلوکی بین‌المللی که پشتوانه آنها برای جنگ سردی جدید باشد ندارند، بلکه به نوعی کوشش می‌کنند از امنیت ملی و منطقه‌ای خود دفاع نمایند و در عین حال راهی برای جایگاهی بهتر در نظام جهانی بگشایند.
 
از نظر نظامی نیز نمی‌توان قدرت برابری برای روسیه در مقابل آمریکا در نظر گرفت. البته روسیه جایگاه بسیار مهمی در معادلات استراتژیک جهانی از نظر نظامی دارد، اما معلوم نیست که چه از نظر تکنولوژی و چه به لحاظ توان پشتیبانی مالی بتواند از پس رقابت با آمریکا برآید. از نظر اقتصادی نیز به‌رغم تمامی پیشرفت‌های اخیر، روسیه یک قدرت درجه دوم اقتصادی است و به‌شدت به سرمایه‌ها و تکنولوژی غربی محتاج است. گرچه این کشور ابزار مهمی به نام انرژی در اختیار دارد که می‌تواند با کمک آن مخصوصاً اروپایی‌ها را تحت فشار بگذارد، اما توان اقتصادی روسیه به اندازه‌ای نیست که بتواند کار را به یک رویارویی تمام‌عیار در عرصه بین‌المللی بکشاند.
 
خصوصاً که این کشور تنها اقتصاد بزرگی است که هنوز به طور کامل به سازمان تجارت جهانی نپیوسته و این امر می‌تواند به یک مشکل کلیدی برای آن بدل شود. تقریباً می‌توان گفت که نهادهای جهانی که روسیه در آنها حضور دارد نیز نمی‌توانند نقطه اتکای مناسبی برای تقابل‌های آینده باشند. نه پیمان شانگهای و نه سازمان کشورهای مشترک‌المنافع هیچیک در اندازه‌ای نیستند که بتوانند نقش سازمانی حامی را ایفا کنند، حتی خود این سازمان‌ها نیز انسجام و قوام لازم را نیافته‌اند. بنابراین با این نگاه گذرا می‌توان گفت که بیشتر شروط و لوازم جنگ سرد در شرایط کنونی وجود ندارد.
 
اما مهم‌تر از تمامی این عوامل این است که در دنیای امروز نه تنها ماهیت سیاست بین‌الملل تغییر کرده بلکه قواعد بازی در آن نیز به طور جدی دگرگون شده است. لذا هر چند که پیش‌بینی کنت والتس در مورد عبور از جهان تک قطبی تحقق یافته، اما اصرار او را بر این که ماهیت سیاست بین‌الملل تغییر نکرده را نمی‌توان پذیرفت. در دنیای امروز هر چند که هنوز هم دولت‌ها مهم‌ترین نقش را در معادلات بین‌المللی می‌آفرینند، اما بخش دیگری از روابط جهانی در رابطه میان بازیگران غیردولتی سامان می‌یابد.
 
شرکت‌های بزرگ و کمپانی‌های به هم پیوسته‌ای که دیگر نه ملیت مشخصی دارند و نه در کنترل دولتی خاص قرار می‌گیرند، بیش از85% از شاغلان کشورهای بزرگ و حتی روسیه را تحت پوشش خود دارند و 90% از تولید اقتصادی جهان را انجام می‌دهند. اگر مالیات این شرکت‌ها نباشد، امکان تأمین هزینه‌های نظامی نه در آمریکا وجود خواهد داشت و نه در روسیه. آنها برای ادامه و گسترش فعالیت خود به آرامش و همکاری سیاسی نیازمندند و به این دلیل است که دولت‌های آنها نمی‌توانند درگیر بحران‌های طولانی و اضطراب‌آفرین جهانی مانند جنگ سرد شوند.
 
قاعده بازی قرن بیست و یکمی بیشتر وابستگی متقابل است تا رقابت امنیتی و نظامی، از این رو بحران‌هایی مانند قفقاز را نمی‌توان نوعی بازگشت به جهان نظامی امنیتی گذشته تلقی کرد. اما اگر حوادث و رویدادهای اخیر نشانه پیدایش یک جنگ سرد جدید نیست، پس چیست؟ می‌توان گفت که این‌ها نشانه‌های یک موازنه قوای جدید چند لایه است که در آن دیگر هیچ کشوری نمی‌تواند نقش “قطب” را ایفا کند. جهان آینده نه تک قطبی خواهد بود و نه دوقطبی و نه چند قطبی.
 
در جهان آینده لایه‌های مختلف قدرت در مناطق مختلف جهان توزیع و پراکنده خواهد بود و در هر حوزه چند بازیگر مهم نقش می‌آفرینند،ولی هیچ یک قطب بین‌المللی نخواهند بود. حتی آمریکا که هنوز هم به لحاظ توان اقتصادی و نظامی و رسانه‌ای قدرتی بی‌مانند است. ایستادگی و پیروزی نسبی روسیه در ماجرای قفقاز و شکست نسبی گرجستان به عنوان متحد غرب، نشان داد که دایره نفوذ نظامی و سیاسی آمریکا و متحدان اروپایی‌اش محدود خواهد شد و پروژه گسترش ناتو به شرق با مانعی جدی مواجه شده است.
 
به نظر می‌رسد که پس از این بحران اروپایی‌ها در درجه اول و آمریکایی‌ها به دنبال آنها دریافتند که در دنیای جدید دست آنها برای متحقق ساختن تمامی خواسته‌های خود باز نیست. برای آنها دوران 15 ساله‌ای که در عرصه‌های نظامی سیاسی ترک‌تازی کرده‌اند به پایان رسیده و ناچار از آنند که برای پدید آوردن معادلات بین‌المللی جدید قدرت‌های نظامی دیگر را نیز به بازی بگیرند. جدا شدن عملی و تدریجی اوستیا و آبخازیا از گرجستان نشان داد که روس‌ها نیز توان انجام پروژه‌هایی مانند جداسازی کوزوو از صربستان را دارند و در چنین معادلاتی دیگر نمی‌توان آنها را نادیده گرفت.
 
عکس‌العمل نرم اروپا در مقابل قدرت‌نمایی روسیه، به دلیل آن که نبض انرژی آنها در دستان رقیب سیاسی است، گویای آن بود که در قرن بیست و یکم گاه مصالح اقتصادی اجتماعی بر کشاکش‌های سیاسی نظامی می‌چربد. به دنبال این رویاوریی، تضادهای ناشی از استقرار سامانه دفاع موشکی آمریکا در اروپای شرقی نیز بالا گرفت، هر چند که بلافاصله نشانه‌هایی از همسازی و توافق در آن آشکار شد. تقریباً هم‌زمان با این تحولات، بحران بازارها و مؤسسات مالی آمریکا و انگلستان نیز آشکار شد.
 
شاید آن گونه که وزیر خزانه‌داری آلمان اعلام کرد این به معنای پایان امپراتوری مالی ایالات متحده است. این سخن وزیر آلمانی را می‌توان اینگونه تکمیل کرد که تحولات سال جاری نشانگر آن است که در دنیای قرن بیست و یکم دیگر هیچ امپراتوری در هیچ عرصه‌ای از زندگی بین‌المللی بشر امکان تحقق ندارد. نه در عرصه‌های مالی و نه در عرصه‌های نظامی. برآوردها نشان می‌دهد که حتی اگر طرح‌های موجود مانند طرح نجات 700 میلیارد دلاری جرج بوش نیز انجام و به نتیجه برسد، قدرت افسانه‌ای مؤسسات مالی ورشکسته احیا نخواهد شد. اما این به معنای زوال قدرت اقتصاد سرمایه‌داری جهانی شده یا حتی زوال قدرت فراوان اقتصاد آمریکا نیست.
 
این به معنای از میان رفتن تمرکز بیش از اندازه سرمایه مالی است که از این پس برای دوام و نیز گسترش خود نیازمند بسط جهانی بیشتر و حضور عمیق‌تر در مناطق مختلف است. به نظر می‌رسد که از این پس قدرت‌های جهانی دیگر فقط دولت‌ها یا حتی شرکت‌ها و انحصارات مالی بزرگ نیستند، بلکه شبکه در هم تنیده‌ای از مؤسسات بزرگ و کوچک است که دست‌اندرکار برساختن دنیایی متفاوتند، دنیایی که در آن بیشتر نیاز به آرامش برای سرمایه‌گذاری امن و همکاری احساس می‌شود تا تلاش برای آشفته ساختن و چپاول دیگران.
 
به همین دلیل نیز شاید اثرات سیاسی ویرانگر این بحران اقتصادی به اندازه بحران‌های بزرگ اقتصادی قبلی ایالات متحده و دنیای سرمایه‌داری نباشد. نخستین بحران بزرگ اقتصاد سرمایه‌داری در سال 1930، زمینه‌ساز جنگ جهانی دوم شد، بحران مالی اقتصادی نیمه نخست دهه 1990 به جنگ‌های خاورمیانه انجامید، اما بحران اخیر اقتصادی گرچه به طور حتم یک چالش نوین و گسترده سیاسی بین‌المللی را به دنبال خواهد داشت اما طبیعت جدید روابط بین‌الملل به گونه‌ای است که می‌توان پیش بینی کرد که آن چالش در مقیاس جهانی و میان قدرت‌های بزرگ نخواهد بود. شاید پرونده هسته‌ای ایران از مواردی باشد که بحران سیاسی ممکن است حول محور آن شکل بگیرد.
 
چنانچه پس از بحران قفقاز و در بهبوهه بحران مالی در آمریکا، درست در زمانی که همگان انتظار رویاوریی میان قدرت‌های بزرگ را داشتند، بیانیه مشترک و موضع مشترک آنها در قبال مسئله هسته‌ای ایران که به تصویب قطعنامه‌ای در شورای امنیت نیز منتهی شد، نشانه‌ای بود از آن که قدرت‌های کنونی یکسره در مسیر رویارویی و تقابل نیستند و در مواردی از این قبیل مواضع اصولی‌شان همسان است. بنابراین می‌توان در شرایط نوین جهانی به جای یک جنگ سرد جدید از یک موازنه قوای تازه در عرصه روابط بین‌الملل سخن گفت.
 
در این موازنه نوین چند سطح و چند لایه قابل تشخیص است. در لایه نظامی و امنیتی بی‌گمان آمریکا و اروپا، روسیه، و چین سه ضلع موازنه قدرت هستند. تردیدی نیست که در میان آنها آمریکا بیشترین قدرت را دارد اما این قدرت برتر به اندازه‌ای نیست که بتوانند نقش یک قطب را ایفا کرده و تمامی خواسته‌های خود را به جهان دیکته کنند. بلکه مانند انگلستان در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی می‌توانند نقش قدرت متوازن‌کننده و تعادل‌بخش را بازی کنند. در لایه اقتصادی هر چند که حوزه‌های اقتصادی اروپا، ژاپن و چین، در کنار آمریکا بیش از 90% اقتصاد جهانی را در اختیار دارند، اما این امر در اختیار و کنترل دولت‌ها نیست، به همین دلیل هم به جای کشور از اصطلاح حوزه‌های اقتصادی استفاده می‌شود.
 
شبکه گسترده شرکت‌های در هم تنیده بین‌المللی که با کمک قوانین نوین تجارت جهانی هر روز بیشتر از گذشته از کمند محدودیت‌های دولت‌ها رها می‌شوند، نبض بازار و تولید و تجارت را در اختیار دارند. در این عرصه توازن قوا معنای تازه‌ای یافته و شبکه‌های مالی و تولیدی را در کنار دولت‌ها و نهادهای جهانی قرار داده است. به هم پیوستگی آنها به اندازه‌ای است که هر بحرانی امکان جهان‌شمولی دارد. به همین دلیل نیز حتی نخست‌وزیر چین از تأثیرات احتمالی بحران در بازارهای مالی آمریکا بر اقتصاد کشورش احساس نگرانی کرده و به دنبال سیاست‌گذاری ویژه است. در حوزه رسانه‌ای، نیز موازنه‌ای جدید در راه است.
 
دیگر نمی‌توان فضای رسانه‌ای جهان را انحصاری دانست، زیرا به طور مثال در حوزه خاورمیانه تأثیر و گستردگی شبکه الجزیره کمتر از سی ان ان نیست، یا در شرق آسیا سی سی تی وی چین گستردگی و تأثیری به اندازه رسانه‌های غربی دارد. حتی در خود اروپا نیز یورو نیوز در بسیاری موارد در جهتی مخالف با بی‌بی سی و سی ان ان حرکت کرده و انحصار اطلاع‌رسانی آنها را می‌شکند. این‌ها مثال‌هایی است که نشان می‌دهد موازنه قوای جدیدی در راه است که ماهیت و جنس آن کاملاً نظامی- امنیتی نیست و قواعد آن نیز با مدل‌های کلاسیک موازنه قوا متفاوت است.

تبلیغات