آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  آخرین خبری که از «حبیب احمدزاده» در حوزه ادبیات داستانی شنیدیم همین چند روز پیش بود. داستان «نامه‌ای به خانواده سعد» از مجموعه «داستان‌های شهر جنگی» با ترجمه «موسی بیدج» در یکی از معتبرترین نشریات جهان عرب (ایلاف) منتشر شد و از جانب مخاطبان با استقبال خوبی مواجه شد. جالب اینجاست که خوانندگان این نشریه غالباً از کشورهای عرب هستند و این مسئله نشان از مفهومی‌جهان‌شمول در داستان‌های او دارد. تبیین این مفهوم از زبان داستان‌نویسی چون او شنیدنی است.

سه، چهار سالی است که ادبیات جنگ یا ادبیات پایداری با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده. اینکه می‌گویم ادبیات جنگ و ادبیات پایداری، هر کدام می‌توانند تعاریف خاص خود را داشته باشند که آن هم قابل بحث است. به هر حال این ادبیات چند سالی است رو به پیشرفت بوده و کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای و منتقدان هم دیگر با آن پیش‌ذهنیت سابق سراغش نمی‌روند. دلیلش را در چه می‌بینید؟
هر روش کاری چند دوره درونی برای خودش دارد و نیز مقاطع بیرونی. درون یک دوره شروع دارد، یک دوره رشد دارد و بعد از آن هم خود به خود به یک دوره خفتگی می‌رسد. این جریان هم به همین صورت است. ولی به تعبیر دیگر من ادبیات جنگ‌مان را از لحاظ کارکرد بیرونی به سه مقطع تقسیم می‌کنم و آن را آن چه تجربه کردیم تا ادبیات کنونی ادبیات دفاع مقدس یا هر نام دیگر همچون ادبیات پایداری با رویکرد متعادل و منطقی و با ثبات در شرف زایش و شکوفایی به وجود بیاید می‌نامم و روی آن هم بحث خواهم کرد.
 
مقطع تاریخی اول به این شکل بود که ما یکدفعه مورد تهاجم قرار گرفتیم و درگیر شدیم و خود به خود همه انرژی مملکت به این سمت این کشیده شد که یک تبلیغ و تهییجی صورت بگیرد تا برویم و جلوی این تجاوز بایستیم. که به نظر عملکرد درستی در زمان خود بود و باید با توجه به زمان خودش درباره آن قضاوت کرد. در این مرحله تبلیغ خیلی بیشتر از تعقل نقش داشت و مثلا کلمه‌ای مثل «جهاد» - که بسیار جهان‌شمول است و هر جهد و کوششی در جهت اصلاح و تکامل انسان موحد را شامل می‌شود- صرفاً در مبارزه با دشمن تعریف شد.
 
در این مرحله «شهادت»نیز که به معنی شاهد شدن و الگو شدن و اسوه شدن است در تنها یک جزء آن به معنی‌ جان دادن در راه هدف تلقی شد. چرا؟ چون روند زمانی بین درگیر شدن ما در بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ آنقدر سریع بود که فرصت نکردیم فرهنگ انقلاب اسلامی‌را دقیق و جامع تعریف کنیم. هنوز این معنی را بازآفرینی یا بازتعریف نکرده بودیم. مثلا تعریفی را که روس‌ها و شوروی‌ها در بازآفرینی فرهنگ ادبیات رئالیسم سوسیالیستی داشتند ما اصلاً نداشتیم. اصلاً فرصت نداشتیم. به خاطر همین قضیه، تبلیغات‌مان هم چند سال عقب‌تر بود. حتی در نمایش به روز جبهه‌ها، بعنوان مثال جریان محاصره آبادان را ما که اول جنگ در آبادان بودیم از طریق تلویزیون عراق متوجه شدیم. چون همان موقع تلویزیون بصره داشت تصاویر 16 میلیمتری این برنامه را پخش می کرد.

نظامیان آنها به همراه بعضی از تانک‌ها دوربین‌های 16 میلیمتری و خبرنگارهاشان را آورده بودند و فیلم‌برداری می‌کردند و سریعاً با ماشین‌های جیپ فیلم‌ها را به بصره می‌فرستادند. در بصره این فیلم ها ظاهر، بازبینی و حذف و اصلاح می شد و بعد به سرعت از تلویزیون بصره پخش می‌شد. ولی تلویزیون ما مثلاً همیشه از موضوعات دو سه روز عقب‌تر بود. حالا بعد می‌رسیم به سال‌های 62 و 63 و 64. در این سال‌ها به خاطر ورود و گستردگی دوربین‌های ویدئو یک مقدار مشکلات ما کمتر شد. این مشکل در سینمای ما هم وجود داشت.
 
می‌توانیم بگوییم تا سال‌های حدوداً 74 و 75 هم سینمایمان و هم ادبیات‌مان دچار آن شعارزدگی تبلیغاتی بود. این مرحله اول بود که به تبلیغ و تهییج محدود می‌شد. مرحله دوم از سال‌های 74 و 75 شروع شد و بیشتر هم نهضت به دست سینماگران بود. در این سال‌ها یک تعریف غلطی سینماگران ما داشتند و تخم لَقّی در دهن فرهنگ کشور ما گذاشتند که هنوز که هنوز است اثرات سوءاش برطرف نشده. جریان از این قرار بود که این عده وقتی دیدند داستان‌هایشان درباره تهییج و تبلیغ تمام شده، سراغ موضوعاتی رفتند که هیچ سنخیتی با جنگ و سرباز رزمنده ما نداشت؛ رفتند سراغ موضوعاتی مثل یک آمریکایی از ویتنام برگشته؛ «متولد چهارم ژوئیه» و امثالهم.
 
اینها متأسفانه به همراه بعضی سیاستمداران ما انطباقی صورت دادند به این معنی که کسانی که از جبهه برگشتند دیگر مورد پذیرش جامعه نیستند و با جامعه تعارض پیدا کرده‌اند. در صورتی که اختلافات واضح و بنیادینی بین رزمنده ما و یک سرباز آمریکایی از ویتنام برگشته وجود داشت. یک نظامی‌آمریکایی که به ویتنام رفته، اولا به قصد تجاوز رفته. بعد هم ممکن است دست به هزاران جنایت زده باشد، و بدین علت دچار هزار مشکل روحی شده باشد،و برای فراموشی ممکن است به انواع مواد مخدر و الکلی اعتیاد پیدا کرده باشد. به همین دلیل وقتی برمی‌گردد احساس می‌کند به جنایتکاری تبدیل شده که مردم جامعه - چون از عبث بودن این اعزام جنایتکارانه خبر دارند - دیگر پذیرایش نخواهند بود و برای زحماتی که کشیده ارزشی قائل نیستند. . .

نهایتش می‌گویند فریب‌خورده است. . .
. . . فریب‌خورده‌ است و در نهایت هم دلشان به حالش می‌سوزد. این در حالی است که جنگی که در کشور ما اتفاق افتاد به هیچ وجه اینطور نبود. مثلا پدر و مادر خود من بودند که به من اجازه دادند بروم جبهه. چرا؟ چون داشتم می‌رفتم از خودشان، و همه اعتقاداتشان و دلبستگی‌ها و داشته‌های آبا و اجدادی سر مرز، دفاع کنم و به همین ترتیب تمام مردم ایران شریک این جنگ و دفاع بودند.
 
این دوستان مهمترین نقاط تفاوت جنگیدن یک بچه بسیجی با یک سرباز آمریکایی یا آلمانی مثلا در کتاب «در جبهه غرب خبری نیست» را فراموش کرده بودند اول آن که سربازان این کشورها در هر دو مورد متجاوز بودند و ما برعکس مدافع و دوما دچار مشکلات حاد روحی و روانی و اخلاقی به سبب برخورد با واقعه عظیم و هولناکی به نام مرگ و در جنگی که دلیلی برای قبول خسارت‌هایش نداشتند که باز ما دراین قسمت هم به علت پشتوانه مردمی‌ونیز از همه مهمتر تمسک به دعا ونیایش و تکیه به مذهب خسارتهایمان بسیار کمتر بود یعنی بسیاری از این توفان‌های خانمان برانداز روحی مواجهه با مرگ را به جای افسردگی و انزوا در آن ارتش‌ها به جهان‌بینی جدیدی برای درک بهتر مفهوم زندگی جاری تبدیل کردیم یعنی به عبارت دیگر آنان در مقابل موضوع اساسی به نام مرگ همچون هر انسان دیگری سر به گریبان فرو بردند و ما با قبول پیش فرضی به نام شهادت حتی قبل از ورود به کارزار خود را آماده عبور از سد سکندری به نام مرگ کرده و دیگر دلیلی برای ترس و مسائل روحی بعد از آن نداشتیم.
 
که البته در تعریف شهادت‌طلبی نیز ما به نوعی دچار غلط نه در عمل که در تبلیغ آن شدیم. متاسفانه دستگاه تبلیغی ما طوری وانمود می‌کند که انگار ما برای پیروزی در راه هدف نیست که حتی حاضریم از عزیزترین ودیعه انسانی خدا به خود که همانا جان است بگذریم بلکه ما چون می‌خواهیم شهید شویم به جبهه می‌رویم که این جابجایی غلط وسیله و هدف متاسفانه هنوز در دستگاه تبلیغی ما مورد آسیب‌شناسی قرار نگرفته است.

چیزی که از صبحت‌های شما برمی‌آید این‌طور است که ابتدای جنگ ما آمدیم روی نقاط افتراقش با دیگر جنگ‌های دنیا انگشت گذاشتیم و البته افراط کردیم. بعد از آن هم در نقاط تشابهش زیاده‌روی کردیم. یعنی از یک سرباز ایرانی، یک سرباز آمریکایی ویتنام‌رفته ساخیتم. منظورتان این است؟
ببینید؛ به نظر من ما به یک سری آدم‌های ساده‌لوح قبولاندیم که جامعه با شما تعارض دارد. البته این رفتار به خاطر تمرکز مسائل سیاسی در پایتخت، بیشتر در این نقطه اتفاق افتاد و در اساس هم دروغ بود. چرا؟ چون ما حتی یک نمونه هم نداریم که کسی از مردم ایران آمده باشد و رزمنده ما را به خاطر جبهه رفتن ملامت کرده باشند. این را بدون شک می‌گویم. اصلا نداریم. شما سراغ دارید که مردم به یک جانباز از جنگ برگشته گفته باشند چون به جبهه رفتی این مشکلات جسمی، دندت نرم حقت بوده؟! اصلا، چرا؟ چون همه می‌دانند دشمن خبیثی به نام صدام به ما حمله کرد که همه می‌دانند اگر پایش به تهران می‌رسید هیچ چیز برای ما باقی نمی‌گذاشت.
 
همه دنیا هم بعدا به تهاجم صدام اعتراف کردند. می‌توانیم در مورد خیلی از فرعیاتش بنشینیم و بحث کنیم ولی درباره اینکه در مقابل خونخواری مثل صدام قرار گرفته بودیم، هیچکس بحثی ندارد. حتی سلطنت‌طلب‌ترین و مخالف‌ترین افراد هم نسبت به کاری که این بچه‌ها کردند اعتراضی ندارند. منتهی اینجا یک مسئله ظریف وجود دارد. تعدادی از هنرمندان ما و به‌خصوص بعضی از سینماگرهای ما چون سوژه نداشتند و چون در جریان تبلیغ پدیده‌ای به نام جنگ به یک افراط‌کاری دست زده بودند می‌خواستند بحث «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم» راه بیندازند. یعنی از آن تبلیغ و تحریکی که کرده بودند می‌خواستند دست بردارند و خودشان را مثلا روشنفکر جا بزنند و این روشنفکری چون متأسفانه فقط کپی‌کاری بود، آمدند و آن را با نسخه‌های غربی انطباق دادند.
 
در این میان یک عده کمی‌از بچه‌های جبهه‌ رفته زودباور که ممکن بود سطح سواد پایینی داشته و دُگم هم بوده باشند، این حرف‌ها را باور کردند و شروع کردند به بهانه مبارزه با منکرات و ولنگاری و خیلی قضایای دیگر، در خیابان، حرکات ناشایست انجام دادن. این مسائل روبنای این بود که این دوستان می‌خواستند به هر شکل خود را مظلوم شهر و مردمانش نشان دهند و حتی بعضا مشکلات بحق خود را به جای آن که از مسئولین خواسته و طلب کنند در یک حرکت ظریف فریب خورده و ناخودآگاه از مردم کوچه و خیابان این مطالبت را درخواست کردند البته اینها عده خیلی معدودی بودند که متأسفانه حرکات ناشایستشان به اسم کلیت بچه‌های رزمنده تمام شد و هنوز که هنوز است آثارش را می‌بینیم.
 
این مرحله در هنر و حدوداً یک سال بعد از پایان جنگ (سال 67) به بعد شروع شد و سال 75 در سینما به اوج و تبلورش رسید. حالا می‌رسیم به مقطع سوم. اشخاص مقطع سوم شاید اندیشمندتر بودند چراکه هر دوی این مراحل را دیدند و به‌طور غریزی با خودشان تجزیه و تحلیل کردند و به این نتیجه رسیدند که در هر دوره، نوعی افراط‌کاری صورت گرفته و سعی کردند تعادل را برقرار کنند. در این مرحله ما در حقیقت به یک بازنگری رسیده‌ایم. یعنی آمده‌ایم حرف خودمان را پیدا کنیم؛ حرف واقعی خود‌مان را. و باید تعاریف قبلی را بازبینی کنیم.
 
پس ما سه مرحله داریم. مرحله تبلیغ و تهییج. مرحله کپی‌کاری از روی دیگران (در بعد جنگ‌هایشان) و الان؛ مرحله سوم. در این مقطع چند شاخصه مهم و اساسی وجود دارد اولا ما به عملکرد مردم و رزمندگانمان در هشت سال پایداری در مقابله با دشمن افتخار ومباهات می‌کنیم و نه به موضوع مذمومی‌به نام جنگ یعنی به این تعریف پویا که ما نجنگیدیم بلکه به در مقابل جنگ ایستادن ملتمان افتخار می‌کنیم، دوما در مرزبندی جدید و واقعگرایانه صدماتی که ملت عراق از رژیم صدام متحمل شد را نیز با دید غمخواری نگریسته و با آنان همدردی می‌کنیم و سوما تجربیات گذشته را در هر دو دسته صدمات و نیز دستاوردها با تعادل و انصاف در مقابل دید آیندگان و مخاطبان قرار می‌دهیم.

این تقسیم‌بندی در کار نویسندگان و هنرمندان موسوم به متعهد دیده می‌شود اما نویسندگان موسوم به روشنفکر چنین تفکری ندارند و تقسیم‌‌بندی شما تنها در مورد دسته اول صادق است. اینطور نیست؟
این مسئله دو دلیل دارد. یکی عدم اعتماد سیستم فرهنگی و حکومتی ما به روشنفکرها که اصلا اجازه ندادند این دسته بیایند و دوم تنبلی روشنفکرهای ما برای ورود به این وادی. من خیلی جاها شده به خیلی از دوستان عزیز و هنرمند گفته‌ام بیایند تا یک فرصت شناخت لمسی از مقوله جنگ در اختیارشان قرار بدهیم تا بروند و مناطق جنگی را ببینند.
 
خیلی‌ها آمده‌اند، رفته‌اند، دیده‌اند و فیلم ساخته اند و یکی دوتا از این عزیزان هم نیامده‌اند. خب، من می‌توانم بگویم دسته‌ اول که آمده‌اند و دیده‌اند، از شنیدن و درک لمسی و واقعی نترسیده و آن سد تو حتما آن وری و من این ور برایشان شکسته شده و طرز نگاهشان عوض شده و این دسته دوم محدود هم با بهانه‌های مختلف از زیرش در رفته‌اند و بعد هم گفته‌اند سیستم نگذاشته! شاید برای آنکه خیلی از ما از درک واقعیتهای پیرامونی و شکسته شدن دنیاهای اعتباری دروغین سالها در ذهن ساخته و دلخوش کرده و بدان معروف شده خود می‌ترسیم. از شناخت تاریخ کشور خود می‌ترسیم. البته این وسط یک قضیه دیگر هم وجود دارد و آن اِفِه‌ ضدجنگ بودن دروغینی‌ است که بعضی از دوستان ما دارند. این اِفِه ضدجنگ بودن فقط منحصر به این دسته هم نیست.
 
همان‌طور که سینماگران و بعضی بچه‌ مذهبی‌های ما رفتند و سرباز از جنگ ویتنام برگشته را با حاجی سید مخلوط کردند و مثل «دکتر فرانکشتاین» مخلوقی عجیب و غریب درست کردند، روشنفکران هم با افه ضدجنگ بودن، مظلوم‌نمایی کردند. این مظلوم‌نمایی دروغین متاسفانه هم در دسته بچه‌مذهبی های ما وجود دارد و هم در دسته روشنفکران ما. این مریضی اصلا تاریخی است. یعنی همه می‌خواهند در وجه اقلیت قرار بگیرند و خود را مظلوم جلوه بدهند. شما به اعضای کانون نویسندگان دست بگذارید، می‌گویند ما در اقلیت هسیتم و همه می‌خواهند ما را نابود کنند. به اصلاح‌طلبان دست بگذارید میگویند ما در اقلیت هستیم. به دوستان در جناح راست دست بگذارید، می‌گویند همه دنیا جمع شده‌اند، ما را که اسلام ناب هستیم، نابود کنند.
 
این متأسفانه یک اپیدمی‌است که حل هم نشده. و تماما تنها این رفتار بهانه‌ای است برای رفع مسئولیت در پیشگاه خدا و مردم و آیندگان. گذشته از این، این بحثِ تاریخی‌ای که ما چون با حکومت مخالفیم پس از کشورمان دفاع نمی‌کنیم آنقدر احمقانه است که باعث می‌شود مثل منتسبان به خیانت در دوره قاجار خودمان را تبرئه کنیم؛ می‌شویم مثل آنهایی که با عدم حضور در صحنه خودبخود قرارداد ترکمنچای و گلستان را تأیید کردند. حالا شاید این قیاس مقداری مع‌الفارق به نظر برسد ولی همان موقع هم می‌شد با حکومت مخالف بود و به آن قرارداد و به بیگانه تن در نداد. اگر این‌طور عمل کنیم اصلاً گربه‌ای به نام ایران باقی نمی‌ماند که بخواهیم بعدا سر اصلاح یا بهتر شدنش بحث کنیم.

بعضی از روشنفکرنماهای ما متأسفانه قرار بود دنیا را نجات بدهند در حالی‌که نمی‌توانند خودشان را از توهمات خودساخته نجات بدهند. اراده، مساله و شرط مهمی‌است. اینکه آدم در دنیای مجازی زندگی کند بعدازظهر از خواب بلند شود، بعد شروع کند به نوشتن و عصر برود محافل آنچنانی تا آنکه صبح بیدار شود و احساس کند در عمل در مقابل جامعه مسئول است، فرق دارد. من خیلی‌ از این دوستان مدعی روشنفکری را اوائل انقلاب می‌شناسم که کمونیست بودند و جالب است بدانید الان طرفدار آمریکا شده‌اند! دگردیسی جالبی است! البته در این قضیه مسئولین فرهنگی نظام ما هم مقصرند. یعنی نتوانستند یک راه خوب‌تر و درست‌تری را نشان‌شان بدهند.
 
یک وجهی درست کردند که شما باید کاملا حزب‌اللهی با یک تعریف و تیپ خاص می‌شدید و اگر نبودید می‌گفتند از ما نیستید و این باعث می‌شد خود به خود خیلی‌ها رانده بشوند. حالا نمی‌خواهم راجع به اینکه ما تجربه حکومتداری نداشتیم و خیلی قضایای دیگر بحث کنم. اما در کل می‌خواهم بگویم بعضی از روشنفکران ما هم در اینکه نخواستند ببینند و بدانند، مقصر بوده‌اند و حالا هم دارند به مظلوم‌نمایی دست می‌زنند.

در مرحله سوم- البته بنا به تقسیم‌بندی شما- بعضی از کارها به زبان‌های دیگر هم ترجمه شد. یکی از این کارها، رمان شما، «شطرنج با ماشین قیامت» بود. استقبال از این رمان در آمریکا چه طور بود؟
اینکه من بخواهم راجع به این قضیه صحبت کنم چون خودم نویسنده کار هستم چندان وجهه خوبی ندارد اما چون در کشور ما متأسفانه چیزی به نام اطلاع‌رسانی وجود ندارد بد نیست مختصری از ایده‌‌ام در این رمان را بگویم. من یادم هست از همان لحظه‌ای که اولین داستان «داستان‌های شهر جنگی» یعنی «نامه‌ای به خانواده سعد» را نوشتم، احساس کردم ما می‌توانیم حرف‌هایمان را یک جوری بزنیم که حتی دشمنانمان هم اذعان کنند که در عین افتخار به حق بودنمان در نبرد نسبت به آنان نیز منصف بوده‌ایم. این خیلی برای من مهم بود. یعنی دوست نداشتم صرفاً بیایم خاطراتم را بنویسم و بگویم فلان کردم . . . . شاید به خاطر آنکه به خاطر حضور ممتد در جبهه دستم پر بود از داستان و خاطره و موضوع. نیازی نداشتم مثل خیلی‌ها بگردم و موضوع پیدا کنم.
 
جنگ ما طوری بود که یک ماه در سال عملیات‌های اصلی انجام می‌شد و یازده ماه دیگر به عملیات های پراکنده و پدافندی می‌گذشت. در این عملیات‌های پراکنده، خیلی چیزهای بزرگ‌تری می‌شد دید چراکه آدم فرصت داشت تأمل کند. من هم بیشتر به همین حواشی توجه داشتم چراکه مسائل انسانی آنجا نمود بیشتری داشت. خب، تعریف من از تحقق عدالت در عمل به دو شرط است اولی «انصاف نسبت به رقیب» و دومی «اصل عدم تحقیر دیگران». به نظر من انصاف و عدم تحقیر دیگران پایه‌های اصلی و بی‌بدیل عدالت هستند ونه صرفا توزیع سهام عدالت در وجه مادی. خب، اگر شما همین را داشته باشید داستانتان به هر جای دنیا هم که برود قابل خواندن و درک است.
 
و سعی من در نوشتن این بود که از مرحله اول صرفا (عراق بد بود ایران خوب بود) که در جای خود بدان ایمان کامل دارم و مرحله دوم (که ما اشتباهاً کردیم رفتیم جنگیدیم) که درباره آن قبلا توضیح دادم به مرحله سوم برسم. نکته‌ آخر هم اینکه ما نباید این دفاع عظیم و بی‌بدیل را - این کاری را که بچه‌ها کردند - به نفع خودمان مصادره کنیم. این را باید از دعواهای جناحی خودمان خارج کنیم. این قضیه متعلق به همه مردم ایران است. از کاتولیک، ارمنی، یهودی، گرفته تا کسانی که خارج از کشور بوده‌اند و دلشان برای این بچه‌ها و مردم می‌تپیده و حتی کسانی که این ملیت را نداشتند؛ آن کسی که در جنوب لبنان، لحظه‌ای که بچه‌های ایران در عملیات بودند برایشان دعا می‌کرد، هم جزو این گروه است. این مال همه است. نفروشیم به دعواهای جناحی‌مان.
 
نفروشیم به حقارت‌های روحی‌مان. این را وارد مسائل این چنینی نکنیم. این قضیه مالِ منِ فرد، مالِ منِ جناح نیست. و هر کس که این کم‌فروشی را بکند فردای قیامت - اگر به قیامت اعتقاد دارد - باید جواب بدهد. این مال همه است. مال هیچکس نیست. ولی در عین حال باید بدانیم که تمسک به روحیه دینی در آن زمانه ویرانگر جنگ تنها راه نجات این زاد و بوم بوده و نخواهیم این مطلب را به بهانه‌های مختلف خدای ناکرده کمرنگ جلوه دهیم.

سوال آخرم در مورد کاری است که اخیراً نوشته شد و نویسنده مدعی بود که یک نگاه شخصی نسبت به جنگ داشته؛ رمان «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک». این رمان در جایزه دفاع مقدس شرکت داده شد اما بعد حذف شد و مجوز چاپ سوم آن هم داده نشد! نظرتان راجع به برخوردی که با این کتاب شد چیست؟
ببینید من مصداقی صحبت نمی‌کنم چون متاسفانه این کتاب را نخوانده‌ام ولی اشتباهاتی که به دست دوستان در وزارت ارشاد صورت می‌گیرد آن‌قدر اظهر من الشمس است که دیگر نیازی به بحث ندارد. یعنی وقتی برای بعضی کارهای ادبی یک وجه خَفّیه درست می‌کنیم - و حتی به فرض دلایل درست - مجوزش را لغو می‌کنیم، خود به خود در جامعه نوعی جذبه برای آن ایجاد میکنیم. و البته این استقبال هم یک دوره است و میگذرد.
 
یک مثال بزنم. فیلم «کمکم کن» فروش نکرده بود. مرحوم «ملاقلی‌پور» کارگردان فیلم به شوخی می‌گفت کسی نیست برود به دار و درسته فلانی بگوید بیایند در و پنجره سینما را بشکنند بلکه فیلمم فروش کند. قضیه کتابهایی هم که به این شکل جلویش را میگیرند شاید همین است. و همانطور که گفتم یک نوع جذابیتی پیدا میکند که مردم ناخودآگاه سراغش میروند اما این هم موجی است که میآید و میرود. به قول حضرت علی (ع) میگوید هر موقع احساسات فروکش کند حقیقت آشکار میشود. همه اینها میآید و میگذرد. آیا 50 سال دیگر «داستانهای شهر جنگیِ» من قابل خواندن است؟ آیا «شطرنج با ماشین قیامت» صد سال دیگر قابل رجوع و خواندن خواهد بود؟ آیا تجربه و نگاهی که من نویسنده دارم میتواند به گونه ای صادق و جهانشمول باشد که مورد استفاده حتی یک بومی‌جنگل‌های آمازون قرار بگیرد تا دوباره اشتباهات مرا تکرار نکرده و درستی‌های راهم را توشه آینده راهش قرار دهد.
 
برای من این دست به دست گشتن تجربه اصلاح بشری و افزودن بر آن مهم است. ان‌شاءالله این مقطع سوم بتواند کمک بیشتری به نمایش و انتقال چهره صحیح و واقعی مردم صلح‌دوست ما به جهانیان کند مردمی‌که واقعا و در عمل نشان داده‌اند که دوست دارند در جهانی بدون حاکمیت بوش‌ها و بن‌لادن‌ها زندگی بهتری برای خود و دیگر جهانیان آرزو کنند و باید در آخر این نکته را اعلام کنم که همگان شک نداشته باشیم که حرکت در ادامه این راه تنها با اراده جمعی و مساعدت آن ذات بالا سری میسر خواهد شد و بس.

تبلیغات