از شیلی و سایهها
آرشیو
چکیده
متن
اگر مردم آمریکا و انگلیس یک روز صبح از خواب برمیخاستند و میدیدند ارتش کشورشان به کاخ سفید یا کاخ باکینگهام حمله کرده و آدمهای زیادی از جمله رئیسجمهور آمریکا و ملکه و نخست وزیر انگلیس را کشته چه حسی داشتند؟ اگر کنگره یا پارلمان این کشورها به مدت نامحدودی به حال تعلیق در میآمد؛ دادگاههای عالی منحل میشدند؛ جلوی فعالیت احزاب و آزادیهای سیاسی گرفته میشد؛ و بالاخره هر صدای مخالفی در نطفه خفه میشد مردم چه حسی داشتند؟ شاید به نظر مردم آمریکا و انگلیس چنین اتفاقی فقط در داستانها میافتد. اما ما همه اینها را در واقعیت تجربه کردیم.
فکرش را بکنید؛ نظامیانی که توهم برشان داشته بود سالها بر مسند قدرت در شیلی جا خوش کردند و ریشه مخالفتهای ایدئولوژیک با حکومت را به کل خشکاندند. اما این بلا فقط سر شیلی نیامد. سایه سنگین دیکتاتوری بر سر اکثر کشورهای آمریکای لاتین افتاده بود و حکومتهای مرتجع و سرکوبگر در این قاره بر سر کار بودند و البته فراموش نشود که اکثر این حکومتها از حمایت آمریکا برخوردار بودند.
خانواده سالوادور آلنده-البته آنهایی که زنده ماندند- یا به زندان افتادند یا مخفی شدند یا کشور را ترک کردند. برادران من که خارج از شیلی بهسر میبردند دیگر برنگشتند. پدر و مادرم مدتی در بوئنوس آیرس ماندند اما آنقدر به مرگ تهدید شدند که از آنجا هم فرار کردند. اما خیلی از اعضای خانواده مادرم اصلا از کودتای نظامی بدشان نیامده بود و به خاطر کودتا جشن هم گرفتند. پدربزرگم از سوسیالیسم متنفر بود و مشتاقانه سقوط دولت آلنده را نظاره میکرد اما به هرحال هیچ وقت نمیخواست سقوط آلنده به قیمت از دست رفتن دموکراسی تمام شود.
او هم از اینکه قدرت دست ارتش افتاد نگران شد و از من خواست که خودم را در این ماجراها درگیر نکنم. اما او هم مثل خیلی از مردم شیلی بود. ارتباطش با واقعیت از طریق رادیو و تلویزیونی بود که حقیقت را پنهان میکردند و آشکارا دروغهای بزرگ میگفتند. اما واقعیتی که من میدیدم این بود که دوستان و آشنایان ما ناگهان ناپدید میشدند و بعد از مدتی در هیئت دیوانگان به خانه برمیگشتند. مردم به دو دسته تقسیم شده بودند؛ عدهای حامیارتش بودند و عدهای دیگر مخالف آن. اما همه همدیگر را لو میدادند. نفرت، ترس و بیاعتمادی بر روابط مردم با هم سایه افکنده بود و حتی هنوز در جمعهای کوچک خانوادگی هم میشود آن شکافها را دید. نهایتا هم برای آنچه که رژیم پینوشه در جریان کودتای 11 سپتامبر 1973 علیه آلنده انجام داد مجازاتی در نظر گرفته نشد. اما همین که این جنایات بالاخره پنهان نماندند و مورد بیاعتنایی قرار نگرفتند خودش دستاورد بزرگی بوده.
در عین حال، خودم هم میدانم که نقش بزرگی در جلوگیری از اتفاقات آن دوران بازی نکردهام. من هم شیلی را ترک کردم. دیگر تحملم تمام شده بود. حس میکردم دستی دور گردنم را گرفته و فشار میدهد. هر صدایی که از خیابان میآمد باعث میشد وحشت زده از جا بپرم و چند ساعت از ترس بلرزم. به ونزوئلا رفتم. اما همیشه بار گناه ترک کشورم را روی شانههایم حس میکردم. هزاران بار از خودم پرسیدم اگر مانده بودم چه میشد.
خیلیهای دیگر هم بودند که همین سوال را از خودشان میپرسیدند. اما پاسخ من به خودم این بود: هیچ وقت غم غربت را تجربه نمیکردم و نویسنده نمیشدم. با این وجود،سوالی که از آن روزها در ذهنم باقی مانده، این است که چرا با وجود سختیهای زندگی در آن دوران، حداقل یک سوم از جمعیت شیلی حامیحکومت پینوشه بودند؟ در آن زمان، فشارها و سرکوبها به اوج خود رسیده بود و حتی حامیان حکومت هم در هراس نسبی زندگی میکردند. هیچ کس نمیتوانست ادعا کند که از چنگالهای آهنین حکومت کاملا در امان است. همه تحت کنترل بودند. تمام اطلاعات موجود سانسور میشد و رسانهها مردم را شستوشوی مغزی میدادند.
پس این محبوبیت از کجا آمده بود؟
مدتها بعد بود که فهمیدم شیلیاییها به قدرت و جذبه علاقه زیادی دارند. از زبان خیلیها میشد شنید که از قلع و قمع کردن مردم و خواباندن سر و صداها توسط حکومت ابراز رضایت میکنند. حتی به یاد میآورم که یکی از دوستانم از اینکه دیگر «اراذل و اوباش نمیتوانند روی دیوارها شعار بنویسند و حکومت نظامیهم شوهرش را وادار کرده شبها زود به خانه برگردد» ابراز خوشحالی میکرد. برایم قابل درک هست که جناح راست و بازاریان از حکومت پینوشه بیشترین استفاده را بردند و دلیلی نداشت با آن مخالفت کنند. اما بقیه کجا بودند؟ چطور هیچ اعتراضی نداشتند؟ شاید یک روایت این باشد که مردم وقت و حوصلهای برای فکر کردن به این مساله نداشتند.
باید زیپ دهانشان را میکشیدند و کار میکردند و کار میکردند تا شیلی در بازارهای جهانی «بدرخشد.» رسانههای آمریکایی هم در آن زمان برای سیاستهای پینوشه هورا میکشیدند و مینوشتند او یک کشور فقیر و بیچاره آمریکای لاتینی را به ستاره اقتصادی منطقه تبدیل کرده. اما به چه قیمتی؟ این دیگر مهم نبود. اصلا در شیلی فضایی برای بحث در خصوص سیاستهای دولت وجود نداشت و استفاده دستودلبازانه حکومت از ذخایر طبیعی شیلی باعث شده بود درآمد دولت سر به فلک بزند. اما حتی همین شرایط هم خیلیها را راضی میکرد.
با تمام این حرفها هنوز هم هروقت به کودتای پینوشه علیه دولت آلنده فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ریشه این کودتا ناگهان از زیر زمین سبز نشد. بخش قابل توجهی از مردم شیلی به حکومت توتالیتر علاقه داشتند و دارند. و ما هم آن قدرها که فکر میکردیم دموکرات نبودیم. دولت آلنده هم دچار بیکفایتی، فساد و غرور مدیرانش بود. فرق واقعی دو دولت بیشتر در این بود که دولتمردان حکومت آلنده مثل پینوشه وحشی و سنگدل نبودند.
*نویسنده شیلیایی. پدر او پسرعموی سالوادور آلنده بود.
منبع: ایندیپندنت
پایان غمانگیز سوسیالست سرسخت
هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی آمریکا در دهه 70 میلادی درباره انتخاب سالوادور آلنده به ریاست جمهوری کشور شیلی گفت: «من نمی دانم چرا باید بنشینیم و نظارهگر این باشیم که کشوری بهدلیل عدم احساس مسئولیت مردمش، به سمت کمونیسم حرکت کند». آلنده محبوب مردم شیلی بود اما این سوسیالیست سرسخت، اگرچه محبوبیت داخلی داشت اما مغضوبیت خارجی را نیز درمقابل خود می دید. او از سال 1970 تا 1973 رئیس جمهور شیلی بود. سوسیالیست سرسختی که اعتقاد داشت سرمایهداری غربی بیش از آن که برای جوامع منفعت داشته باشد، خسارت وارد کرده است و با چنین انگارهای بود که حزب سوسیالیست شیلی را بنا نهاد اما سوسیالیسمی که او در آرزوی آن بود با آنچه کمونیسم در شوروی، چین یا کرهشمالی به بار آورده بود تا حدود زیادی تفاوت داشت.
او نه معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا بود و نه به تشکیل حزب فراگیر دولتی اعتقادی داشت. او از زمانی که شعار «نان، مسکن، کار» را انتخاب کرده بود قصد داشت تا تنها با روشهای سوسیالیستی راه مردم را برای رسیدن به این سه رویای کوچک هموار کند.
با شعار ملی کردن صنایع و فعالیتهای اقتصادی شیلی کاندیدای ریاست جمهوری شد. بهرغم ممانعتهای سازمان اطلاعاتی آمریکا، در انتخابات پیروز شد و درمدت حضورش در این مسند نیز کارنامه خوبی نسبت به تعهدات و شعارهاش به جا گذاشت.
البته محبوبیت تیم آلنده برای باقی ماندنش بر قدرت کافی نبود و سرانجام در یازدهم سپتامبر 1973، با کودتایی که آمریکاییها طراحی آن را بر عهده داشتند، حکومتش سقوط کرد و او در درگیری سختی در کاخ ریاست جمهوری، در همان روز کودتا بعد از نطقی کوتاه برای مردم شیلی، با یک کلاشینکف اهدایی از سوی فیدل کاسترو دست به خودکشی زد. حکومت به دست ژنرال آگوستو پینوشه افتاد و طی 17 سال، حکومتی را رهبری کرد که شکنجه، ارعاب و اعدام سیاسیون از آن روزها در اذهان باقی ماند.
فکرش را بکنید؛ نظامیانی که توهم برشان داشته بود سالها بر مسند قدرت در شیلی جا خوش کردند و ریشه مخالفتهای ایدئولوژیک با حکومت را به کل خشکاندند. اما این بلا فقط سر شیلی نیامد. سایه سنگین دیکتاتوری بر سر اکثر کشورهای آمریکای لاتین افتاده بود و حکومتهای مرتجع و سرکوبگر در این قاره بر سر کار بودند و البته فراموش نشود که اکثر این حکومتها از حمایت آمریکا برخوردار بودند.
خانواده سالوادور آلنده-البته آنهایی که زنده ماندند- یا به زندان افتادند یا مخفی شدند یا کشور را ترک کردند. برادران من که خارج از شیلی بهسر میبردند دیگر برنگشتند. پدر و مادرم مدتی در بوئنوس آیرس ماندند اما آنقدر به مرگ تهدید شدند که از آنجا هم فرار کردند. اما خیلی از اعضای خانواده مادرم اصلا از کودتای نظامی بدشان نیامده بود و به خاطر کودتا جشن هم گرفتند. پدربزرگم از سوسیالیسم متنفر بود و مشتاقانه سقوط دولت آلنده را نظاره میکرد اما به هرحال هیچ وقت نمیخواست سقوط آلنده به قیمت از دست رفتن دموکراسی تمام شود.
او هم از اینکه قدرت دست ارتش افتاد نگران شد و از من خواست که خودم را در این ماجراها درگیر نکنم. اما او هم مثل خیلی از مردم شیلی بود. ارتباطش با واقعیت از طریق رادیو و تلویزیونی بود که حقیقت را پنهان میکردند و آشکارا دروغهای بزرگ میگفتند. اما واقعیتی که من میدیدم این بود که دوستان و آشنایان ما ناگهان ناپدید میشدند و بعد از مدتی در هیئت دیوانگان به خانه برمیگشتند. مردم به دو دسته تقسیم شده بودند؛ عدهای حامیارتش بودند و عدهای دیگر مخالف آن. اما همه همدیگر را لو میدادند. نفرت، ترس و بیاعتمادی بر روابط مردم با هم سایه افکنده بود و حتی هنوز در جمعهای کوچک خانوادگی هم میشود آن شکافها را دید. نهایتا هم برای آنچه که رژیم پینوشه در جریان کودتای 11 سپتامبر 1973 علیه آلنده انجام داد مجازاتی در نظر گرفته نشد. اما همین که این جنایات بالاخره پنهان نماندند و مورد بیاعتنایی قرار نگرفتند خودش دستاورد بزرگی بوده.
در عین حال، خودم هم میدانم که نقش بزرگی در جلوگیری از اتفاقات آن دوران بازی نکردهام. من هم شیلی را ترک کردم. دیگر تحملم تمام شده بود. حس میکردم دستی دور گردنم را گرفته و فشار میدهد. هر صدایی که از خیابان میآمد باعث میشد وحشت زده از جا بپرم و چند ساعت از ترس بلرزم. به ونزوئلا رفتم. اما همیشه بار گناه ترک کشورم را روی شانههایم حس میکردم. هزاران بار از خودم پرسیدم اگر مانده بودم چه میشد.
خیلیهای دیگر هم بودند که همین سوال را از خودشان میپرسیدند. اما پاسخ من به خودم این بود: هیچ وقت غم غربت را تجربه نمیکردم و نویسنده نمیشدم. با این وجود،سوالی که از آن روزها در ذهنم باقی مانده، این است که چرا با وجود سختیهای زندگی در آن دوران، حداقل یک سوم از جمعیت شیلی حامیحکومت پینوشه بودند؟ در آن زمان، فشارها و سرکوبها به اوج خود رسیده بود و حتی حامیان حکومت هم در هراس نسبی زندگی میکردند. هیچ کس نمیتوانست ادعا کند که از چنگالهای آهنین حکومت کاملا در امان است. همه تحت کنترل بودند. تمام اطلاعات موجود سانسور میشد و رسانهها مردم را شستوشوی مغزی میدادند.
پس این محبوبیت از کجا آمده بود؟
مدتها بعد بود که فهمیدم شیلیاییها به قدرت و جذبه علاقه زیادی دارند. از زبان خیلیها میشد شنید که از قلع و قمع کردن مردم و خواباندن سر و صداها توسط حکومت ابراز رضایت میکنند. حتی به یاد میآورم که یکی از دوستانم از اینکه دیگر «اراذل و اوباش نمیتوانند روی دیوارها شعار بنویسند و حکومت نظامیهم شوهرش را وادار کرده شبها زود به خانه برگردد» ابراز خوشحالی میکرد. برایم قابل درک هست که جناح راست و بازاریان از حکومت پینوشه بیشترین استفاده را بردند و دلیلی نداشت با آن مخالفت کنند. اما بقیه کجا بودند؟ چطور هیچ اعتراضی نداشتند؟ شاید یک روایت این باشد که مردم وقت و حوصلهای برای فکر کردن به این مساله نداشتند.
باید زیپ دهانشان را میکشیدند و کار میکردند و کار میکردند تا شیلی در بازارهای جهانی «بدرخشد.» رسانههای آمریکایی هم در آن زمان برای سیاستهای پینوشه هورا میکشیدند و مینوشتند او یک کشور فقیر و بیچاره آمریکای لاتینی را به ستاره اقتصادی منطقه تبدیل کرده. اما به چه قیمتی؟ این دیگر مهم نبود. اصلا در شیلی فضایی برای بحث در خصوص سیاستهای دولت وجود نداشت و استفاده دستودلبازانه حکومت از ذخایر طبیعی شیلی باعث شده بود درآمد دولت سر به فلک بزند. اما حتی همین شرایط هم خیلیها را راضی میکرد.
با تمام این حرفها هنوز هم هروقت به کودتای پینوشه علیه دولت آلنده فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ریشه این کودتا ناگهان از زیر زمین سبز نشد. بخش قابل توجهی از مردم شیلی به حکومت توتالیتر علاقه داشتند و دارند. و ما هم آن قدرها که فکر میکردیم دموکرات نبودیم. دولت آلنده هم دچار بیکفایتی، فساد و غرور مدیرانش بود. فرق واقعی دو دولت بیشتر در این بود که دولتمردان حکومت آلنده مثل پینوشه وحشی و سنگدل نبودند.
*نویسنده شیلیایی. پدر او پسرعموی سالوادور آلنده بود.
منبع: ایندیپندنت
پایان غمانگیز سوسیالست سرسخت
هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی آمریکا در دهه 70 میلادی درباره انتخاب سالوادور آلنده به ریاست جمهوری کشور شیلی گفت: «من نمی دانم چرا باید بنشینیم و نظارهگر این باشیم که کشوری بهدلیل عدم احساس مسئولیت مردمش، به سمت کمونیسم حرکت کند». آلنده محبوب مردم شیلی بود اما این سوسیالیست سرسخت، اگرچه محبوبیت داخلی داشت اما مغضوبیت خارجی را نیز درمقابل خود می دید. او از سال 1970 تا 1973 رئیس جمهور شیلی بود. سوسیالیست سرسختی که اعتقاد داشت سرمایهداری غربی بیش از آن که برای جوامع منفعت داشته باشد، خسارت وارد کرده است و با چنین انگارهای بود که حزب سوسیالیست شیلی را بنا نهاد اما سوسیالیسمی که او در آرزوی آن بود با آنچه کمونیسم در شوروی، چین یا کرهشمالی به بار آورده بود تا حدود زیادی تفاوت داشت.
او نه معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا بود و نه به تشکیل حزب فراگیر دولتی اعتقادی داشت. او از زمانی که شعار «نان، مسکن، کار» را انتخاب کرده بود قصد داشت تا تنها با روشهای سوسیالیستی راه مردم را برای رسیدن به این سه رویای کوچک هموار کند.
با شعار ملی کردن صنایع و فعالیتهای اقتصادی شیلی کاندیدای ریاست جمهوری شد. بهرغم ممانعتهای سازمان اطلاعاتی آمریکا، در انتخابات پیروز شد و درمدت حضورش در این مسند نیز کارنامه خوبی نسبت به تعهدات و شعارهاش به جا گذاشت.
البته محبوبیت تیم آلنده برای باقی ماندنش بر قدرت کافی نبود و سرانجام در یازدهم سپتامبر 1973، با کودتایی که آمریکاییها طراحی آن را بر عهده داشتند، حکومتش سقوط کرد و او در درگیری سختی در کاخ ریاست جمهوری، در همان روز کودتا بعد از نطقی کوتاه برای مردم شیلی، با یک کلاشینکف اهدایی از سوی فیدل کاسترو دست به خودکشی زد. حکومت به دست ژنرال آگوستو پینوشه افتاد و طی 17 سال، حکومتی را رهبری کرد که شکنجه، ارعاب و اعدام سیاسیون از آن روزها در اذهان باقی ماند.