روشنفکران روس علیه روشنفکری روس
آرشیو
چکیده
متن
آنها زیاد همدیگر را دوست نداشتند، منظور الکساندر سولژنیتسین و روشنفکری لیبرال روسیه است. سولژنیتسین از سوی غربیها به شدت مورد احترام بود، اما نه فقط درباره غرب، که درباره هر چیزی، بیرحمانه سخن میگفت. او نه از واژه “روشنفکری” که از “تحصیلکردگی” استفاده میکرد و روشنفکران روسیه را به صورتی تقریبا تحقیرآمیز “تحصیلکردهها” میخواند. روشنفکران روسیه هم عکسالعمل نشان میدادند: سولژنیتسین را به خاطر شجاعتش تحسین میکردند، اما از رویه ضدغربیاش میترسیدند و او را جزء خودشان به حساب نمیآوردند.
اتهام اصلی سولژنیتسین علیه روشنفکران این بود که آنها نتوانستهاند به وظیفه حیاتیشان، یعنی سخن گفتن از طرف مردمیکه توسط دولت استبدادی سرکوب شدهاند، عمل کنند.
از دید سولژنیتسین روشنفکران به بخشی از سیستم تبدیل شده بودند و کاری به کار دولت ندارند. او در سال 1974 نوشت: “صد سال پیش، وقتی روشنفکران روسیه به اعدام محکوم میشدند، حس میکردند که خود را وقف مردم کردهاند. حالا آنها با یک گوشمالی کوچک توسط دولت خود را قربانی میدانند.” سولژنیتسین آن وقت با حروف بزرگ ادامه میداد: “دروغ نگویید! در دروغگویی شرکت نکنید، از یک دروغ حمایت نکنید!” وقتی سولژنیتسین اینها را مینوشت تعداد کمیجرئت داشتند نویسنده بزرگ روس در تبعید را به چالش بکشند.
اما وقتی که او در سال 1994 به کشور بازگشت به تمثالی از گذشته تبدیل شد. تعداد کمیاز نویسندگان و هنرمندان او را مورد توجه قرار دادند، اگرچه میخائیل گورباچف و ولادیمیر پوتین به دیدار او رفتند. روسیه امروز توسط نخبگان کا.گ.ب، رسانههای چاپلوس، دادگاههای فاسد و پارلمانی اداره میشود که به ماشین امضا مبدل شده است. در یک کتاب درسی تاریخ که اخیرا انتشار یافته، نوشته شده “اگر چه اتحاد جماهیر شوروی یک دموکراسی نبود، اما از سوی میلیونها نفر از مردم سراسر جهان نمونه بهترین و عادلانهترین جامعه بود.” شاید پوتین مسئول اصلی وضع کنونی باشد، اما نمیتوانیم نقش روشنفکران را نادیده بگیریم. پوتینیسم قدرتمند شد چرا که روشنفکران هیچ مقاومتی در برابرش نکردند. حتی کمیپیش از آنکه پوتین از ریاست جمهوری کنار رود، - و نخست وزیر شود - نیکیتا میخالکوف، یک کارگردان برجسته روس، به چند هوادار دیگر پوتین، نامهای “از طرف هنرمندان روسیه” نوشت و از او خواست که قدرت را واگذار نکند.
اقدام میخالکوف باعث خشم مخالفان شد و آنها با انتشار نامهای سرگشاده به پوتین گفتند که برود. این دو نامه روشنفکران روس را تکان نداد؛ آنها واکنشی نشان ندادند. مرگ بزرگترین روشنفکر کشور هم باعث نشد روشنفکری خوابزده روسیه بیدار شود. واژه روشنفکر در غرب انسان را به یاد افرادی باهوش میاندازد که توسط دولتها مورد آزار قرار میگیرند و وجدان بیدار جامعهاند؛ اما روشنفکران در دوران رژیم کمونیستی و پس از آن با روشنفکران قرن نوزدهم روسیه شباهتهای اندکی داشتند. آیا سولژنیتسین حق داشت که روشنفکران روس را افرادی با مدرک تحصیلی و شغل مناسب توصیف کند؟ سولژنیتسین بدون شک اولین منتقد روشنفکران روس نبود. سرگئی بولگاکف، در سال 1909، از خودبزرگبینی روشنفکران و از بیانضباطی آنها حرف میزند. دولت بولشویک روسیه نیازی به متفکرانی نظیر بولگاکف نداشت. او جزء اولین فیلسوفان روس بود که توسط لنین در سال 1922 از کشور اخراج شد. شماری از خوانندگان او در اردوگاههای رژیم استالینی محو شدند.
دانشمندانی که روشنفکر به حساب آمدند
لنین و استالین روشنفکران دوره گذشته را مانند نیرویی سیاسی دیدند و آنها را از صحنه روزگار محو کردند، البته تعدادی از آنها را خریدند، دوباره آرایش کردند و نگاهشان داشتند. مثلا تئاتر مسکو را، که مامن شمار زیادی از ادبا و روشنفکران بود، آرام آرام به نهادی کمونیستی تبدیل کردند. بازیگران حقوق خوبی میگرفتند و حتی اجازه داشتند به خارج از کشور مسافرت کنند. اواخر دهه 1920 دولت زمینهای پهناوری را برای احداث خانههای شیک برای شماری از هنرمندان، دانشمندان و مهندسان اختصاص داد. و کم کم دانشمندان، به خصوص فیزیکدانان، به هسته اصلی واژه روشنفکری در روسیه مبدل شدند. دانشمندان اتمی روسیه نه در پادگانها که در کلبههای زیبا اسکان داده میشدند که یادآور خانههای دهکدههای سوئیسی بود. حتی بهترین دانشمندان میتوانستند عضو حزب کمونیست نشوند و به کرملین دسترسی مستقیم داشتند. با این همه تعداد این “روشنفکران” روز به روز افزایش یافت؛ دیگر دولت نمیتوانست خرج این میلیونها دانشمند و مهندس را بدهد. یک جوک روسی میگفت: “آنها وانمود میکنند که کار میکنند و دولت وانمود میکند که به آنها حقوق میدهد!”
آرزوی زندگی مثل “خارجیها”
تعداد زیادی از این افراد بیکار تحصیل کرده و باهوش 30 و 40 ساله که امید چندانی به آینده شغلیشان نداشتند، کم کم به اندیشههای لیبرالیستی گرایش پیدا کردند. و بالاخره تبدیل به یک طبقه سیاسی شدند. آنها مخالف نبودند و دیدگاههای دولتی داشتند، اما از محدودیتهای ایدئولوژی کمونیستی خسته شده بودند و انتقاد میکردند. آنها میخواستند مثل “مردم دیگر در جهان متمدن” زندگی کنند، میخواستند به خارج بروند، بدون ایستادن در صف جنس و مواد غذایی بخرند و به اطلاعات دسترسی داشته باشند. آنها البته نمیخواستند از اتحاد جماهیر شوروی جدا شوند.
همین طبقه سیاسی بود که از اصلاحات میخائیل گورباچف حمایت کرد. گورباچف هم قصد داشت بدون آنکه بلایی سر اتحاد جماهیر شوروی بیاورد زندگی مردم را تغییر دهد.
اواخر دهه 1980 میلادی شاید شادترین سالهای روشنفکران جدید روسیه بود، هم مقداری آزادی بیان وجود داشت و هم از طرف دولت حمایت میشوند. وقتی در آگوست 1991 کمونیستها و تندروهای کا.گ.ب علیه گورباچف دست به کودتا زدند، صدها تن از روشنفکران روس مقابل پارلمان جمع شدند تا از دستاوردهای اصلاحات حمایت کنند. بوریس یلتسین، قدبلند، خوشتیپ و با مویی سفید، روی یک تانک ایستاد و از گوباچف دفاع کرد. جهان این تصویر را فراموش نکرد؛ اما روسها...
آغاز پایان...
سالگرد آن روز تاریخی در روسیه تبدیل به تعطیلی ملی نشد و مردم دهمین سالگرد آن روز را با خواندن سرود ملی دوران کمونیسم گرامی داشتند. پیروزی روشنفکران به سقوط اتحاد جماهیر شوروی منجر شد، اما این آغاز پایان این روشنفکری بود. آنها به دولت وابسته بودند، پس وقتی که دولت رفت آنها هم رفتند. پیروزی بر کودتا جشن تولد یک ملت تازه نبود، یک دنیای کهنه فرو ریخته بود.
روشنفکران بعد از سقوط کمونیسم احساس گیجی میکردند، دیگر حمایت برادر بزرگتر وجود نداشت. دولت جدید نه به روشنفکران که به مدیران و تجار نیاز داشت تا از گرسنگی و سقوط اقتصادی جان سالم به در برد. حتی دیگر سانسوری هم وجود نداشت تا روشنفکران با آن مقابله کنند و خود را مفید ببینند. شمار زیادی از دانشمندان کشور را ترک کردند و عدهای دیگر جذب تجارت شدند. تعدادی دیگر وارد مشاغل دولتی شدند و عدهای هم خود را وقف دفاع از حقوق بشر کردند. اما آنها، به عنوان یک طبقه، نهادهای پایدار دموکراتیکی تاسیس نکردند که مدافع آزادیهای بعد از 1991 باشد.
حتی نویسندگان برای توصیف اوضاع کلمه کم آوردند، دههها کمونیسم سازمانیافته هرگونه زبان جدی را نابود کرده بود. سقوط اقتصادی و ایدئولوژیکی شوروی باعث شد که روشنفکران روس شهرت، ثروت و انحصارشان را از دست بدهند. آنها هیچگاه یلتسین را خودی به حساب نیاوردند و شاید همین عامل بود که باعث شد نخبگان علمیو هنری با آغوش باز به استقبال پوتین رفتند. حتی سولژنیتسین هم جایزهای را که قرار بود یلتسین به او اهدا کند نپذیرفت چرا که او را مسئول تحقیر روسیه میدانست. سولژنیتسین اما از دست پوتین جایزه گرفت، پوتین از دید او نماد بازخیز ملی بود. (اگر چه بخشی از اقدامات پوتین از دید سولژنیتسین غیر قابل قبول بود.)دوران پوتین باعث شکاف در میان روشنفکران روسیه شد. هنوز هم منتقدان سرسختی وجود دارند، اما اکثر آنها پوتین را مخالف منافع خود نمیبینند. همه چیز به بهبود اوضاع مالی مردم بر نمیگردد، تمرکزگرایی دولت باعث بازگشت احساسات ملی گرایی گذشته شده و روشنفکران احساس میکنند دوباره شأن گذشته را به دست میآورند. از دید آنها مسکو دوباره نظم گرفته است.
روشنفکران دیدارهای سرزده پوتین از تماشاخانههای مسکو را هیچگاه فراموش نمیکنند. هنوز معدود افرادی هستند که با شجاعت به وضع موجود اعتراض میکنند، اما جامعه تکان نمیخورد. حتی قتل آنا پولیتکووسکایا، روزنامهنگار منتقد روس، هم باعث به راه افتادن یک تظاهرات خیابانی نشد. در اروپا بیشتر برای او سوگواری کردند تا در مسکو. حتی روزنامهنگاران هم کنار هم جمع نشدند. انگار روسیه نسبت به اعتراضات ولیتکووسکایا کر بود. روسیه امروز بسیار آزادتر از دوران شوروی سابق است؛ رژیم دموکراتیک نیست، اما استبدادی هم نیست. میشود صدای اعتراض را به گوش مردم رساند. اما رسانهها دست از خودسانسوری برنمیدارند و این به افزایش و کاهش فشار دولت بستگی ندارد. نیکلای اسوانیدزه، یک خبرنگار که برای شبکهای دولتی کار میکند میگوید: “کسی نیست که به ما بگوید چه بکنیم و چه نکنیم. اما چیزی در فضا حس میشود. خودتان میفهمید که چه باید بگویید و چه نباید بگویید.” سرگئی بولگاکف در سال 1909 نوشته بود: «روسیه نمیتواند از نو آغاز کند، مگر اینکه روشنفکرانش از نو آغاز کنند.»
اتهام اصلی سولژنیتسین علیه روشنفکران این بود که آنها نتوانستهاند به وظیفه حیاتیشان، یعنی سخن گفتن از طرف مردمیکه توسط دولت استبدادی سرکوب شدهاند، عمل کنند.
از دید سولژنیتسین روشنفکران به بخشی از سیستم تبدیل شده بودند و کاری به کار دولت ندارند. او در سال 1974 نوشت: “صد سال پیش، وقتی روشنفکران روسیه به اعدام محکوم میشدند، حس میکردند که خود را وقف مردم کردهاند. حالا آنها با یک گوشمالی کوچک توسط دولت خود را قربانی میدانند.” سولژنیتسین آن وقت با حروف بزرگ ادامه میداد: “دروغ نگویید! در دروغگویی شرکت نکنید، از یک دروغ حمایت نکنید!” وقتی سولژنیتسین اینها را مینوشت تعداد کمیجرئت داشتند نویسنده بزرگ روس در تبعید را به چالش بکشند.
اما وقتی که او در سال 1994 به کشور بازگشت به تمثالی از گذشته تبدیل شد. تعداد کمیاز نویسندگان و هنرمندان او را مورد توجه قرار دادند، اگرچه میخائیل گورباچف و ولادیمیر پوتین به دیدار او رفتند. روسیه امروز توسط نخبگان کا.گ.ب، رسانههای چاپلوس، دادگاههای فاسد و پارلمانی اداره میشود که به ماشین امضا مبدل شده است. در یک کتاب درسی تاریخ که اخیرا انتشار یافته، نوشته شده “اگر چه اتحاد جماهیر شوروی یک دموکراسی نبود، اما از سوی میلیونها نفر از مردم سراسر جهان نمونه بهترین و عادلانهترین جامعه بود.” شاید پوتین مسئول اصلی وضع کنونی باشد، اما نمیتوانیم نقش روشنفکران را نادیده بگیریم. پوتینیسم قدرتمند شد چرا که روشنفکران هیچ مقاومتی در برابرش نکردند. حتی کمیپیش از آنکه پوتین از ریاست جمهوری کنار رود، - و نخست وزیر شود - نیکیتا میخالکوف، یک کارگردان برجسته روس، به چند هوادار دیگر پوتین، نامهای “از طرف هنرمندان روسیه” نوشت و از او خواست که قدرت را واگذار نکند.
اقدام میخالکوف باعث خشم مخالفان شد و آنها با انتشار نامهای سرگشاده به پوتین گفتند که برود. این دو نامه روشنفکران روس را تکان نداد؛ آنها واکنشی نشان ندادند. مرگ بزرگترین روشنفکر کشور هم باعث نشد روشنفکری خوابزده روسیه بیدار شود. واژه روشنفکر در غرب انسان را به یاد افرادی باهوش میاندازد که توسط دولتها مورد آزار قرار میگیرند و وجدان بیدار جامعهاند؛ اما روشنفکران در دوران رژیم کمونیستی و پس از آن با روشنفکران قرن نوزدهم روسیه شباهتهای اندکی داشتند. آیا سولژنیتسین حق داشت که روشنفکران روس را افرادی با مدرک تحصیلی و شغل مناسب توصیف کند؟ سولژنیتسین بدون شک اولین منتقد روشنفکران روس نبود. سرگئی بولگاکف، در سال 1909، از خودبزرگبینی روشنفکران و از بیانضباطی آنها حرف میزند. دولت بولشویک روسیه نیازی به متفکرانی نظیر بولگاکف نداشت. او جزء اولین فیلسوفان روس بود که توسط لنین در سال 1922 از کشور اخراج شد. شماری از خوانندگان او در اردوگاههای رژیم استالینی محو شدند.
دانشمندانی که روشنفکر به حساب آمدند
لنین و استالین روشنفکران دوره گذشته را مانند نیرویی سیاسی دیدند و آنها را از صحنه روزگار محو کردند، البته تعدادی از آنها را خریدند، دوباره آرایش کردند و نگاهشان داشتند. مثلا تئاتر مسکو را، که مامن شمار زیادی از ادبا و روشنفکران بود، آرام آرام به نهادی کمونیستی تبدیل کردند. بازیگران حقوق خوبی میگرفتند و حتی اجازه داشتند به خارج از کشور مسافرت کنند. اواخر دهه 1920 دولت زمینهای پهناوری را برای احداث خانههای شیک برای شماری از هنرمندان، دانشمندان و مهندسان اختصاص داد. و کم کم دانشمندان، به خصوص فیزیکدانان، به هسته اصلی واژه روشنفکری در روسیه مبدل شدند. دانشمندان اتمی روسیه نه در پادگانها که در کلبههای زیبا اسکان داده میشدند که یادآور خانههای دهکدههای سوئیسی بود. حتی بهترین دانشمندان میتوانستند عضو حزب کمونیست نشوند و به کرملین دسترسی مستقیم داشتند. با این همه تعداد این “روشنفکران” روز به روز افزایش یافت؛ دیگر دولت نمیتوانست خرج این میلیونها دانشمند و مهندس را بدهد. یک جوک روسی میگفت: “آنها وانمود میکنند که کار میکنند و دولت وانمود میکند که به آنها حقوق میدهد!”
آرزوی زندگی مثل “خارجیها”
تعداد زیادی از این افراد بیکار تحصیل کرده و باهوش 30 و 40 ساله که امید چندانی به آینده شغلیشان نداشتند، کم کم به اندیشههای لیبرالیستی گرایش پیدا کردند. و بالاخره تبدیل به یک طبقه سیاسی شدند. آنها مخالف نبودند و دیدگاههای دولتی داشتند، اما از محدودیتهای ایدئولوژی کمونیستی خسته شده بودند و انتقاد میکردند. آنها میخواستند مثل “مردم دیگر در جهان متمدن” زندگی کنند، میخواستند به خارج بروند، بدون ایستادن در صف جنس و مواد غذایی بخرند و به اطلاعات دسترسی داشته باشند. آنها البته نمیخواستند از اتحاد جماهیر شوروی جدا شوند.
همین طبقه سیاسی بود که از اصلاحات میخائیل گورباچف حمایت کرد. گورباچف هم قصد داشت بدون آنکه بلایی سر اتحاد جماهیر شوروی بیاورد زندگی مردم را تغییر دهد.
اواخر دهه 1980 میلادی شاید شادترین سالهای روشنفکران جدید روسیه بود، هم مقداری آزادی بیان وجود داشت و هم از طرف دولت حمایت میشوند. وقتی در آگوست 1991 کمونیستها و تندروهای کا.گ.ب علیه گورباچف دست به کودتا زدند، صدها تن از روشنفکران روس مقابل پارلمان جمع شدند تا از دستاوردهای اصلاحات حمایت کنند. بوریس یلتسین، قدبلند، خوشتیپ و با مویی سفید، روی یک تانک ایستاد و از گوباچف دفاع کرد. جهان این تصویر را فراموش نکرد؛ اما روسها...
آغاز پایان...
سالگرد آن روز تاریخی در روسیه تبدیل به تعطیلی ملی نشد و مردم دهمین سالگرد آن روز را با خواندن سرود ملی دوران کمونیسم گرامی داشتند. پیروزی روشنفکران به سقوط اتحاد جماهیر شوروی منجر شد، اما این آغاز پایان این روشنفکری بود. آنها به دولت وابسته بودند، پس وقتی که دولت رفت آنها هم رفتند. پیروزی بر کودتا جشن تولد یک ملت تازه نبود، یک دنیای کهنه فرو ریخته بود.
روشنفکران بعد از سقوط کمونیسم احساس گیجی میکردند، دیگر حمایت برادر بزرگتر وجود نداشت. دولت جدید نه به روشنفکران که به مدیران و تجار نیاز داشت تا از گرسنگی و سقوط اقتصادی جان سالم به در برد. حتی دیگر سانسوری هم وجود نداشت تا روشنفکران با آن مقابله کنند و خود را مفید ببینند. شمار زیادی از دانشمندان کشور را ترک کردند و عدهای دیگر جذب تجارت شدند. تعدادی دیگر وارد مشاغل دولتی شدند و عدهای هم خود را وقف دفاع از حقوق بشر کردند. اما آنها، به عنوان یک طبقه، نهادهای پایدار دموکراتیکی تاسیس نکردند که مدافع آزادیهای بعد از 1991 باشد.
حتی نویسندگان برای توصیف اوضاع کلمه کم آوردند، دههها کمونیسم سازمانیافته هرگونه زبان جدی را نابود کرده بود. سقوط اقتصادی و ایدئولوژیکی شوروی باعث شد که روشنفکران روس شهرت، ثروت و انحصارشان را از دست بدهند. آنها هیچگاه یلتسین را خودی به حساب نیاوردند و شاید همین عامل بود که باعث شد نخبگان علمیو هنری با آغوش باز به استقبال پوتین رفتند. حتی سولژنیتسین هم جایزهای را که قرار بود یلتسین به او اهدا کند نپذیرفت چرا که او را مسئول تحقیر روسیه میدانست. سولژنیتسین اما از دست پوتین جایزه گرفت، پوتین از دید او نماد بازخیز ملی بود. (اگر چه بخشی از اقدامات پوتین از دید سولژنیتسین غیر قابل قبول بود.)دوران پوتین باعث شکاف در میان روشنفکران روسیه شد. هنوز هم منتقدان سرسختی وجود دارند، اما اکثر آنها پوتین را مخالف منافع خود نمیبینند. همه چیز به بهبود اوضاع مالی مردم بر نمیگردد، تمرکزگرایی دولت باعث بازگشت احساسات ملی گرایی گذشته شده و روشنفکران احساس میکنند دوباره شأن گذشته را به دست میآورند. از دید آنها مسکو دوباره نظم گرفته است.
روشنفکران دیدارهای سرزده پوتین از تماشاخانههای مسکو را هیچگاه فراموش نمیکنند. هنوز معدود افرادی هستند که با شجاعت به وضع موجود اعتراض میکنند، اما جامعه تکان نمیخورد. حتی قتل آنا پولیتکووسکایا، روزنامهنگار منتقد روس، هم باعث به راه افتادن یک تظاهرات خیابانی نشد. در اروپا بیشتر برای او سوگواری کردند تا در مسکو. حتی روزنامهنگاران هم کنار هم جمع نشدند. انگار روسیه نسبت به اعتراضات ولیتکووسکایا کر بود. روسیه امروز بسیار آزادتر از دوران شوروی سابق است؛ رژیم دموکراتیک نیست، اما استبدادی هم نیست. میشود صدای اعتراض را به گوش مردم رساند. اما رسانهها دست از خودسانسوری برنمیدارند و این به افزایش و کاهش فشار دولت بستگی ندارد. نیکلای اسوانیدزه، یک خبرنگار که برای شبکهای دولتی کار میکند میگوید: “کسی نیست که به ما بگوید چه بکنیم و چه نکنیم. اما چیزی در فضا حس میشود. خودتان میفهمید که چه باید بگویید و چه نباید بگویید.” سرگئی بولگاکف در سال 1909 نوشته بود: «روسیه نمیتواند از نو آغاز کند، مگر اینکه روشنفکرانش از نو آغاز کنند.»