محمدعلی رجایی به روایت فرزند: کمال رجایی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«مجبور بود که چنان ظاهری داشته باشد تا مردم به حرفش گوش کنند وگرنه کسی به سخنان یک چهره کراواتی گوش نمیکرد. وگرنه وقتی پدرم شهید شدند، چند دست کت شلوار در خیاطی داشتند که تحویل نگرفته بودند.»
این روایت «کمال رجایی» فرزند «محمدعلی رجایی» است از آرایش ظاهری پدر که همچنان برخی سیاستمداران در تلاشند تا چهرهای شبیه به او در سیاست از خود به نمایش بگذارند و خود را یک شبه اشبه به رجایی معرفی کنند. کمال رجایی که در زمان شهادت پدر ده سال بیشتر نداشته، امروز تمایلی به مطرح کردن خود از طریق گفتوگو درباره پدر ندارد. کمال که سهشنبه پنجم شهریورماه میهمان شهروندامروز بود میگوید: «بابا هر تأثیری که میخواسته گذاشته و امروز یا فردا هر کسی بخواهد به ایشان رجوع میکند. تاریخ داوری خودش را درباره افراد میکند. ما نمیخواهیم درباره بابا صحبت کنیم و بنیاد درست کنیم.»
اگر رجایی الگو بوده که هست، لازم نیست ما از او الگو بسازیم و اینکار ما اهمیتی ندارد. با این کارمان نمیخواهیم منتی هم بگذاریم. اهمیتی ندارد که ما از رجایی بخواهیم چهره بسازیم. اصلاً امروز نمیشود از رجایی صحبت کرد و باید سکوت کرد. رجایی مصادره شد. امروز یک رجایی قلابی درست کردهاند که به جوانان بگویند دنبال رجایی نباش، و ما هر چه از رجایی بگوییم میگویند دروغ است. اگر ما از رجایی واقعی صحبت کنیم، جنگ و دعوا میشود. رجایی را با لباس چهار جیب در عکسها به نسل جدید معرفی میکنند. مگر تمام شخصیت رجایی همین بود.»
کمال رجایی تمایلی ندارد که «آقازاده» باشد و از همینرو در کوچه و خیابان خود را به فامیلی مادرش ـ صدیقی ـ معرفی میکند و از همین رو از چاپ عکس خود پرهیز دارد. در این سالها نیز کمال رجایی با پشتوانه نام پدر وارد هیچ سازمان دولتی نشده و هیچ پست دولتی نگرفته است. به شوخی میگوید: «آخرین خدمت من در دولت 8 شهریور پدر بود که چایی آوردم.» به روایت کمال، وقتی پدر از دنیا میرود: «دو دختر و یک پسر ماندند و خواستگاریهای سیاسی شروع شد. مادر ما سعی کرد که بعد از فوت شوهر، این دو دختر را به آقازادهها ندهد و خانواده را حفظ کند.»
او میگوید که ما نمیخواهیم سالگردهای شهید رجایی را سیاسی کنیم تا موافقت اصولی برای فلان کار و جلو انداختن کارهای خودمان بگیریم: «سالگرد پدر که میشود، مادرمان تلفن را از پریز میکشد بیرون تا عدهای نیایند و بخواهند خودشان را به رجایی بچسبانند. تلفن را جواب نمیدهیم، میآیند پشت در خانه که به بهانهای داخل خانه شوند و فیلم بگیرند. الان عدهای راه افتادهاند دنبال رجایی و عکس رجایی تا او را مصادره کنند. ولی اگر رجایی امروز بود او را تحمل نمیکردند.»
از کمال رجایی درباره ظواهر و سادهزیستی پدر که میپرسیم میگوید: «وقتی بابا میخواست به آقای نوربخش مسئولیتی بدهد، این نگرانی را داشت که خانه ایشان در خیابان قلهک است. ولی علت نگرانی او اعتراض و توقع مردم بود. وگرنه خانه خود ما در خیابان عینالدوله بود. ما بچه جنوب شهر نبودیم. ولی پدر شرایط روز را میسنجید. بابای من قبل از نخستوزیری آستین کوتاه میپوشید و به توصیه مشاورانش و برای رعایت شرایط آن زمان بود که لباس آستین کوتاه نمیپوشید. ما سادهزیست به این معنا که امروز ترویج میشود نبودیم. ده ساله که بودم پدرم میخواست برای من موتور بخرد و مادرم بهدلیل خطرناک بودن مخالفت کرد. خانواده ما زندگی در خیابان عینالدوله را تجربه کرده بود و پس از این تجربه بود که سادهزیستی را انتخاب کرده بود. خانه ما از ابتدا در نازیآباد نبود. ما در باغ جواهری در خیابان ایران زندگی میکردیم. محلهای که البته اصالت و وجاهت مذهبی داشت. سادهزیستی آقای رجایی انتخابی آگاهانه بود. اینطور نبود که ایشان ذات زندگیشان همین باشد و راه دیگری جز سادهزیستی نداشته باشند.»
از کمال رجایی میپرسیم که تعریف او از «رجاییگونه بودن» چیست و او میگوید: «رجاییگونه بودن یعنی اصول داشتن. اما در این اصولگرایی، تکامل حرف اول را میزند. باید شرایط روز را در نظر گرفت.»
اگر پدر امروز بود و دوباره به سازمان ملل میرفت آیا باز هم در اعتراض و برای نشان داد شکنجه روی پایش، آن رفتار را میکرد؟
نه، شرایط امروز متفاوت از شرایط دیروز است. برای همین هم میگویم که اگر امروز رجایی بود، بسیاری مخالف او بودند.
چه خصوصیتهایی از پدر را در حکومتداری به یاد دارید؟
عمویمان تعریف میکرد که پدر در ماشین بود و از رادیوی ماشین رای او را در مجلس اعلام میکردند. همینطور که آرا بالا میرفت، پدر به پایش میزد و میگفت من در برابر این آرا مسئول هستم. عمویمان میگفت که یک نیمه شب پدر را دیده که دراز کشیده و در خانه در حال خواندن نامههای مردم است. به پدر گفته بود که استراحت کنید فردا باید اول وقت سرکار باشید. ولی پدر گفته بود که من نمیتوانم این نامهها را که با هزار علاقه و شور برای من نوشته شده، نخوانم.
میگفتند که پدر شما تجربه حکومتداری ندارد. ناراحت نمیشد؟
لازم نیست که من از پدرم دفاع کنم ولی اگر او حکومتداری بلد نبود چرا همه به سراغ او رفتند از چپ و راست تا نخستوزیر شود. شما کابینه او را ببینید. چرا مهدویکنی میپذیرد که وزیر او شود؟ وزیر دفاع او چمران بود. چرا همه این افراد حاضر بودند از او تبعیت کنند؟
کمال رجایی میگوید که ده ساله بوده است که پدر را از دست داده و بنابراین خاطره فراوان از پدر ندارد اما پدر را یک نوگرا میداند که تاثیرگذاری زیادی از خود به جای گذاشته است: «بابا در راهاندازی مدرسه رفاه سهیم بود. در این مدرسه نگاه جدیدی به آموزش و پرورش قرار بود وجود داشته باشد. این مدرسه، باغ داشت و از امکانات رفاهی برخوردار بود. پدر ما برخلاف عدهای که به او خود را پیوند میدهند، متحجر نبود. داریوش زند شاگرد بابا بود که امروز طراح شهر دوبی است. او میگوید که به آقای رجایی پس از پایان تحصیلات گفته است که میخواهد به آمریکا برای تحصیل برود و آقای رجایی هم او را برای رفتن ترغیب کرده بود.»
از کمال رجایی میپرسیم که چقدر پدر به خانواده میرسید و او میگوید: «بابا پیش از انقلاب زندان بود و بعد از انقلاب هم وزیر و نخستوزیر و رئیسجمهور. بنابراین طبیعی بود که بهخاطر همین مساله دغدغه خانواده و جبران کردن کمبود وقت را داشته باشد و به مادرم میگفت که ما باید این مساله را جبران کنیم. 5 ساله بودم که پدرم بازداشت شد و ده ساله بودم که شهید شد.»
آیا از اینکه پدرتان وقت خود را صرف کارهای سیاسی و اجتماعی میکرد ناراضی بودید و بعدها که به این مساله فکر میکردید چه پاسخی برای خود داشتید؟
این پرسش در جوانی مرا اذیت میکرد. میگفتم که بابا این همه پتانسیل داشت چرا این پتانسیل را برای خانواده نگذاشت. بین 18 تا 25 سالگی این پرسش ذهن را میآزرد. اما بعد که سن ما بالاتر رفت و به عقلانیت رسیدیم، واقعیت مسأله را بهتر فهمیدیم و برایمان قابل فهم شد.
این روایت «کمال رجایی» فرزند «محمدعلی رجایی» است از آرایش ظاهری پدر که همچنان برخی سیاستمداران در تلاشند تا چهرهای شبیه به او در سیاست از خود به نمایش بگذارند و خود را یک شبه اشبه به رجایی معرفی کنند. کمال رجایی که در زمان شهادت پدر ده سال بیشتر نداشته، امروز تمایلی به مطرح کردن خود از طریق گفتوگو درباره پدر ندارد. کمال که سهشنبه پنجم شهریورماه میهمان شهروندامروز بود میگوید: «بابا هر تأثیری که میخواسته گذاشته و امروز یا فردا هر کسی بخواهد به ایشان رجوع میکند. تاریخ داوری خودش را درباره افراد میکند. ما نمیخواهیم درباره بابا صحبت کنیم و بنیاد درست کنیم.»
اگر رجایی الگو بوده که هست، لازم نیست ما از او الگو بسازیم و اینکار ما اهمیتی ندارد. با این کارمان نمیخواهیم منتی هم بگذاریم. اهمیتی ندارد که ما از رجایی بخواهیم چهره بسازیم. اصلاً امروز نمیشود از رجایی صحبت کرد و باید سکوت کرد. رجایی مصادره شد. امروز یک رجایی قلابی درست کردهاند که به جوانان بگویند دنبال رجایی نباش، و ما هر چه از رجایی بگوییم میگویند دروغ است. اگر ما از رجایی واقعی صحبت کنیم، جنگ و دعوا میشود. رجایی را با لباس چهار جیب در عکسها به نسل جدید معرفی میکنند. مگر تمام شخصیت رجایی همین بود.»
کمال رجایی تمایلی ندارد که «آقازاده» باشد و از همینرو در کوچه و خیابان خود را به فامیلی مادرش ـ صدیقی ـ معرفی میکند و از همین رو از چاپ عکس خود پرهیز دارد. در این سالها نیز کمال رجایی با پشتوانه نام پدر وارد هیچ سازمان دولتی نشده و هیچ پست دولتی نگرفته است. به شوخی میگوید: «آخرین خدمت من در دولت 8 شهریور پدر بود که چایی آوردم.» به روایت کمال، وقتی پدر از دنیا میرود: «دو دختر و یک پسر ماندند و خواستگاریهای سیاسی شروع شد. مادر ما سعی کرد که بعد از فوت شوهر، این دو دختر را به آقازادهها ندهد و خانواده را حفظ کند.»
او میگوید که ما نمیخواهیم سالگردهای شهید رجایی را سیاسی کنیم تا موافقت اصولی برای فلان کار و جلو انداختن کارهای خودمان بگیریم: «سالگرد پدر که میشود، مادرمان تلفن را از پریز میکشد بیرون تا عدهای نیایند و بخواهند خودشان را به رجایی بچسبانند. تلفن را جواب نمیدهیم، میآیند پشت در خانه که به بهانهای داخل خانه شوند و فیلم بگیرند. الان عدهای راه افتادهاند دنبال رجایی و عکس رجایی تا او را مصادره کنند. ولی اگر رجایی امروز بود او را تحمل نمیکردند.»
از کمال رجایی درباره ظواهر و سادهزیستی پدر که میپرسیم میگوید: «وقتی بابا میخواست به آقای نوربخش مسئولیتی بدهد، این نگرانی را داشت که خانه ایشان در خیابان قلهک است. ولی علت نگرانی او اعتراض و توقع مردم بود. وگرنه خانه خود ما در خیابان عینالدوله بود. ما بچه جنوب شهر نبودیم. ولی پدر شرایط روز را میسنجید. بابای من قبل از نخستوزیری آستین کوتاه میپوشید و به توصیه مشاورانش و برای رعایت شرایط آن زمان بود که لباس آستین کوتاه نمیپوشید. ما سادهزیست به این معنا که امروز ترویج میشود نبودیم. ده ساله که بودم پدرم میخواست برای من موتور بخرد و مادرم بهدلیل خطرناک بودن مخالفت کرد. خانواده ما زندگی در خیابان عینالدوله را تجربه کرده بود و پس از این تجربه بود که سادهزیستی را انتخاب کرده بود. خانه ما از ابتدا در نازیآباد نبود. ما در باغ جواهری در خیابان ایران زندگی میکردیم. محلهای که البته اصالت و وجاهت مذهبی داشت. سادهزیستی آقای رجایی انتخابی آگاهانه بود. اینطور نبود که ایشان ذات زندگیشان همین باشد و راه دیگری جز سادهزیستی نداشته باشند.»
از کمال رجایی میپرسیم که تعریف او از «رجاییگونه بودن» چیست و او میگوید: «رجاییگونه بودن یعنی اصول داشتن. اما در این اصولگرایی، تکامل حرف اول را میزند. باید شرایط روز را در نظر گرفت.»
اگر پدر امروز بود و دوباره به سازمان ملل میرفت آیا باز هم در اعتراض و برای نشان داد شکنجه روی پایش، آن رفتار را میکرد؟
نه، شرایط امروز متفاوت از شرایط دیروز است. برای همین هم میگویم که اگر امروز رجایی بود، بسیاری مخالف او بودند.
چه خصوصیتهایی از پدر را در حکومتداری به یاد دارید؟
عمویمان تعریف میکرد که پدر در ماشین بود و از رادیوی ماشین رای او را در مجلس اعلام میکردند. همینطور که آرا بالا میرفت، پدر به پایش میزد و میگفت من در برابر این آرا مسئول هستم. عمویمان میگفت که یک نیمه شب پدر را دیده که دراز کشیده و در خانه در حال خواندن نامههای مردم است. به پدر گفته بود که استراحت کنید فردا باید اول وقت سرکار باشید. ولی پدر گفته بود که من نمیتوانم این نامهها را که با هزار علاقه و شور برای من نوشته شده، نخوانم.
میگفتند که پدر شما تجربه حکومتداری ندارد. ناراحت نمیشد؟
لازم نیست که من از پدرم دفاع کنم ولی اگر او حکومتداری بلد نبود چرا همه به سراغ او رفتند از چپ و راست تا نخستوزیر شود. شما کابینه او را ببینید. چرا مهدویکنی میپذیرد که وزیر او شود؟ وزیر دفاع او چمران بود. چرا همه این افراد حاضر بودند از او تبعیت کنند؟
کمال رجایی میگوید که ده ساله بوده است که پدر را از دست داده و بنابراین خاطره فراوان از پدر ندارد اما پدر را یک نوگرا میداند که تاثیرگذاری زیادی از خود به جای گذاشته است: «بابا در راهاندازی مدرسه رفاه سهیم بود. در این مدرسه نگاه جدیدی به آموزش و پرورش قرار بود وجود داشته باشد. این مدرسه، باغ داشت و از امکانات رفاهی برخوردار بود. پدر ما برخلاف عدهای که به او خود را پیوند میدهند، متحجر نبود. داریوش زند شاگرد بابا بود که امروز طراح شهر دوبی است. او میگوید که به آقای رجایی پس از پایان تحصیلات گفته است که میخواهد به آمریکا برای تحصیل برود و آقای رجایی هم او را برای رفتن ترغیب کرده بود.»
از کمال رجایی میپرسیم که چقدر پدر به خانواده میرسید و او میگوید: «بابا پیش از انقلاب زندان بود و بعد از انقلاب هم وزیر و نخستوزیر و رئیسجمهور. بنابراین طبیعی بود که بهخاطر همین مساله دغدغه خانواده و جبران کردن کمبود وقت را داشته باشد و به مادرم میگفت که ما باید این مساله را جبران کنیم. 5 ساله بودم که پدرم بازداشت شد و ده ساله بودم که شهید شد.»
آیا از اینکه پدرتان وقت خود را صرف کارهای سیاسی و اجتماعی میکرد ناراضی بودید و بعدها که به این مساله فکر میکردید چه پاسخی برای خود داشتید؟
این پرسش در جوانی مرا اذیت میکرد. میگفتم که بابا این همه پتانسیل داشت چرا این پتانسیل را برای خانواده نگذاشت. بین 18 تا 25 سالگی این پرسش ذهن را میآزرد. اما بعد که سن ما بالاتر رفت و به عقلانیت رسیدیم، واقعیت مسأله را بهتر فهمیدیم و برایمان قابل فهم شد.