خروشچف، دوبچک شوروی نبود
آرشیو
چکیده
متن
شیدان وثیق از نسل مهاجران ایرانی است که در اوج نضجگیری اندیشه چپ، جانب این اندیشه گرفت. وثیق از سالها قبل مقیم فرانسه است. با او به مناسبت سالگرد مرگ نیکیتا خروشچف درباره اقدامات و عملکرد خروشچف گفتوگو کردیم. او که در روزگار جوانی منتقد خروشچف بود و انشعاب بزرگ چین و شوروی را مطلوب نمیدانست، در این گفتوگو از دلایل نگاه دیروز خود میگوید و البته از نگاه امروزی خود به آن رویداد.
اکنون و پس از گذشت سالها از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و گزارش محرمانه خروشچف به آن کنگره که استالینزدایی در این حکومت را موجب شد، وقتی به آن رخداد مینگرید چه حسی در شما بیدار میشود و چه نگرشی به آن رویداد دارید؟
این پرسش شما میدان اصلی مخاطب خود را شاید بیشتر باید نزد هواداران سابق اتحاد شوروی و کسانی که به سوسیالیسم در این کشور اعتقاد داشتند، پیدا کند. من، شخصاً، نه از لحاظ سنی و نه به لحاظ احساسی و علائق فکری، نظری و سیاسی، به نسل «کنگره بیستم» تعلق نداشتم. کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و گزارش محرمانه خروشچف که سه سال پس از مرگ استالین، از کیش شخصیت صحبت میکند و گوشههایی ناچیز از کوه یخ عظیم جنایات دوران استالینی را فاش میسازد – چیزی که از پیش و طی سالهای متمادی در غرب کاملاً شناخته شده بود، به جز، البته، نزد آن دسته از چپها و احزاب کمونیستی که نمیخواستند ببینند، بشنوند و بخوانند - به سال 1956 میلادی (1335 شمسی) بر میگردد.
من، در واقع، به نسل دهه بعد، به نسل اواخر دهه 60 میلادی تعلق دارم. زمانی که خروشچف، چند سال پیش از آن، معزول شده بود (1964-1343) و سیستم شوروی، در دست گروه برژنف– کاسیگین، فرآیند انسدادناپذیر فروپاشی کامل خود را ( با این که باز هم بیست سالی سرسختانه دوام میآورد) آغاز کرده بود.برای ما که در آن برهه تاریخی، یعنی اواخر دهه 60 میلادی (50 شمسی)، همزمان با انقلاب فرهنگی چین، جنبش ماه مه 68 در فرانسه و اوج جنبش چپ مارکسیستی ایرانی و جنبش کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور، دوران رژیم دیکتاتوری شاه، در فرانسه بودیم و فعالیت سیاسی خود را آغاز کرده بودیم، برای ما که خود را طرفدار مارکسیسم- لنینیسم و اندیشه مائو میخواندیم، کنگره بیستم اتحاد شوروی، خروشچف، شرکا و جانشینان او در حاکمیت این کشور، اولاً مشغله اصلی احساسی و ذهنیمان نبودند و دوماً ماجرای مسلم و حلشدهای را تشکیل میدادند: خروشچف سمبل (نماد) سه چیز بود :
1 – رویزیونیسم (انحراف از سوسیالیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا و راه روی به سوی سرمایه داری... در شکل دولتی)، 2- مماشات و سازش با امپریالیسم آمریکا (دکترین همزیستی مسالمتآمیز) و 3- هژمونیطلبی جهانی (نظریه سوسیال امپریالیسم که در آن زمان، حزب کمونیست چین، پس از انشقاق بزرگ، مطرح میکرد). فکر کنم تا اندازهای به پرسش شما پاسخ داده باشم. آن چه که در یک کلام میتوانم در این باره بگویم، دو چیز است:-یکی این که، امروز، پس از گذشت بیش از نیم قرن از آن زمان، میتوان دست کم به این جمعبندی نهایی رسید که سیستم تاریخی «سوسیالیسم واقعاً موجود»، در نیمه دوم سده بیستم، در بحران ساختاری، ماهوی و ریشهای علاجناپذیری به سر میبُرد و کنگره بیستم، خروشچف، رفرمها و... دیگر کنگرهها، تغییر مسیرها، تقلاها، دستاویزها و ترفندها، برای حفظ و ادامه حیات این گونه نظام، نمیتوانستند راه به جایی برند.
سرنوشتی جز فروپاشی و انحلال تام و تمام در انتظار این سیستم نبود.نکته دیگر این که «راه درمان» ما نیز در آن زمان، با این که در حرف و ادعا و حتی در عمل (در مورد نمونه چین با انقلاب فرهنگیاش)، میخواست گُسستی از سیستم استبدادی سویتیک باشد، اما در نهایت، در چهارچوب همان نظم بینشی و عملکردیای میاندیشید و عمل میکرد که میخواست از آن فاصله گیرد. در نتیجه این هم نمیتوانست به طور واقعی، نه گُسَستی ایجاد کند و نه راه به جایی بَرَد.
در تحلیل اقدامات خروشچف در استالینزدایی و تجدیدنظرطلبی روشهای حکومت شوروی میتوان نگاه دیروز و امروز را دو رویکرد متفاوت دانست. پرسش این است که رویکرد شما در گذشته به استراتژی خروشچف چگونه بود؟ آیا منتقد او بودید یا از حامیان او؟ و با چه تحلیل موافق و یا مخالف بودید؟
باید تأکید کنم که جریانهایی که من در آنها فعالیت داشتم، اتحاد شوروی را از زمان خرشچف به بعد، دیگر «سوسیالیستی» نمیپنداشتند. خروشچف سمبل «انحراف» یا دوری از سوسیالیسم بود. آنچه که امروزه تغییر کرده است، نه این ایده بلکه بسط این برداشت به سراسر دورهای است که با انقلاب اکتبر آغاز میشود که «سوسیالیسم واقعاً موجود» مینامند. از این منظر، خروشچف امروزه حتی اهمیت تاریخی «سمبل» منفی بودن خود را نیز در ذهن من از دست داده است. او، موردی است که میتواند موضوع کار تاریخ نگاران قرار گیرد و نه موضوع تأملی برای اندیشه انتقادی–عملی در جهت تغییر اوضاع و شرایط موجود.
استالینزدایی خروشچف را شما بر چه مبنا و در چه مسیری تحلیل میکردید؟
درباره افسانه «استالینزدایی» خروشچف، باید گفت که کار او، اقدامیموقت، محدود و ناقص بود. همان طور که اشاره کردم، تلاش کوچکی بود در فاش کردن آنچه که میتوان کوه یخ عظیم عملکرد و جنایات استالینی نامید که بخش اعظم آن را مقامات شوروی کتمان یا پنهان میکردند، چون خود آنها، از جمله شخص خروشچف، به دستور استالین، مجری آگاهانه آن اعمال بودند. در واقع، مسأله «استالینزدایی» در روسیه، همواره به پایان نرسید چون هیچگاه به طور جدی و عمیق آغاز نشده است. استبدادی که همچنان امروزه در روسیه پوتین (این عضو سابق کا-گ-ب) رئیسجمهور و یا نخست وزیر (فرقی نمیکند)، حاکم است و روشهای قلدرمنشانهای که این «امپراتوری سابق» نسبت به اقمار سابقش ( نمونه گرجستان) اعمال میکند، خود گویای کوچکی از ناتمامی استالینزدایی در روسیه است.
تجدیدنظرطلبی که خروشچف از آن سخن میگفت و بر آن تکیه میکرد مبتنی بر چه انگارهای بود؟
اما تجدیدنظرطلبی (رویزیونیسم) که برای ما «انحراف» از سوسیالیسم و مارکسیسم بود، یکی از نکات مهمی است که نیاز به بازبینی مجدد دارد و در این فرصت کوتاه نمیتوانم به صورت جامع و دقیق به آن بپردازم. من مدتهاست که به این باور رسیدهام که اینگونه واژهها که سالهای متمادی در گذشته، زبانزد ما در محکوم کردن مخالفینمان بود، حداقل در مورد سوسیالیسم و مارکسیسم - من مخالف کاربرد این واژهها در هر موردی نیستم، مثلاً در رابطه با دادههای عینی تاریخی و یا برخی نظریههای علمی- دیگر چندان کارایی ندارد. ما وقتی میگوییم «انحراف از» سوسیالیسم یا مارکسیسم و یا «تجدیدنظر کردن» در سوسیالیسم یا مارکسیسم، در حقیقت میگوییم که چیزی به عنوان «سوسیالیسم» و یا «مارکسیسم» حقیقی (که ما میفهمیم) وجود دارد و دیگری، مخالف ما، از آن رویبرتافته و یا تجدیدنظر در آن کرده است.
و تمام داستان، درست در همین جاست. در همین «حقیقی» بودن اختیاری ما است. این که در این جا، ما، نه با قانون و حکم الهی و دینی رو به رو هستیم و نه با سیستم سیاسی – اجتماعی تحقق یافته و شناخته شده بلکه با نظریهای تحقق نیافته روبهرو هستیم، با نظریهای بشری و انسانی و تاریخی و بنابراین محدود، چند بعدی و مسألهانگیز (پروبلماتیک) و در نتیجه تغییرپذیر، تصحیح پذیر و حتی نسخپذیر و میرنده. از این نقطه نظر، به نظر من، اگر بخواهم تا به آخر منظور خود را بیان کرده باشم، ما که خود را مارکسیست میدانستیم، با طرح «رویزیونیسم» و دفاعی این گونه از چیزی که فکر میکردیم «صراط مستقیم» است - که در نتیجه انحراف از آن (تجدیدنظر در آن) معنا و مشروعیتی پیدا میکرد - همواره گونهای دینگرایی، دینخوئی و دینیاندیشی خود را به نمایش میگذاردیم. سرنوشت ما آن شد که مارکس، در نقد بر فلسفه حق هگل، بیان کرد – که البته خود او نیز گرفتارش شد – و آن این که چگونه، در عصر جدید، پیکره آسمانی خودبیگانگی که فاش شده، جای خود را به پیکره زمینی خودبیگانگی که برملا نشده، میدهد.
در رویکرد امروز و با نگاه امروزی آیا تغییری در زاویه دید شما نسبت به اقداماتی که خروشچف در گذشته انجام داد، ایجاد شده است؟
جز در این که دیگر نمیتوان او را «رویزیونیست» نامید، چون سوسیالیسمیدر کار نبود که خروشچف و یا هر شخص دیگری از آن روی برتافته باشد، تغییری در زاویه دید من نسبت به او ایجاد نشده است. در مورد «اقدامات» خروشچف، عموماً از کوششهای او برای لیبرالیزه کردن محدود و هدایت شده نظام و از بالا صحبت میشود، که البته حقیقت دارد. از برخی رفرمهای اقتصادی در جهت بخش خصوصی برای کاهش بحران شدید اقتصاد دولتی... نام میبرند و همچنین تا حدی در زمینه کاهش محدود فشار دستگاه توتالیتر. در حقیقت او را شاید بتوان طلایهدار حرکتی به حساب آورد که خیلی زود عقیم میماند ولی سی سال بعد، گورباچف، ادامهدهنده آن میشود. اما حتی در زمینه پیگیری و اعتقاد واقعی و خلوصنیت خروشچف در انجام اقدامات رفرمیستی در جهت کاهش بحران و بنبستی که شوروی در آن قرار داشت، جای شک و تردید فراوان وجود دارد. در این زمینه، تاریخنگاران و شورویشناسان بهتر از من میتوانند اظهارنظر کنند.
بسیاری معتقد بودند که سالهای حکومتگری استالین چهرهای خشن از مارکسیسم ارائه شد، آیا اقدام خروشچف را میتوان در راستای ترسیم چهرهای انسانی از سوسیالیسم تحلیل کرد؟
خروشچف، دوبچک شوروی نبود. در زمان او، سیستم توتالیتر در تمامیابعاد و جهاتش باقی میماند. دیکتاتوری حزب واحد، حاکمیت دفتر سیاسی (و یک یا چند تن در آن) بر حزب، حاکمیت مطلق و بوروکراتیک اینان بر همه امور جامعه، بر دستگاههای اقتصادی، سیاسی و قضایی، بر رسانهها، بر انجمنها و سندیکاها، نقش پلیس مخفی، وجود اردوگاههای کار(گولاگ)، سرکوب معترضین، همه اینها ادامه دارند. سرانجام، در زمینه سیاست خارجی نیز، هیچگاه نباید فراموش کرد که در زمان دبیرکلی خروشچف و در همان سال 1956 و کنگره بیستم است که سرکوب قیام مجارستان توسط ارتش شوروی به وقوع میپیوندد.
اینها همه، البته، بدین معنا نیست که در زمان خروشچف از اختناق استالینی کاسته نشد. به طور کلی اوضاع جامعه شوروی به سمتی تغییر و تحول کرده بود که حاکمین به صورت پیشین دیگر نمیتوانستند حکومت کنند. گروهها و اقشاری، تکنوکراتهای جدید و غیره، در جامعه و به خصوص در دستگاه عظیم بوروکراتیک اتحاد شوروی پیدا شده بودند که خواهان تغییراتی در جهت بازگشایی و برخی آزادیها بودند. پدیدار خروشچف را میتوان تا اندازهای ترجمان این خواستههای اجتماعی و سیاسی نامید که چندی بیش به طول نمیانجامد زیرا با برکناری او و با به قدرت رسیدن گروه برژنف- کاسیگین و بازگشت آنها به سیاستهای کلاسیک، پرانتز خروشچفی نیز بسته میشود.
شما در نگاه به اتفاقات روی داده در اتحادجماهیر شوروی، اقدامات خروشچف را خدمت به
مارکسیسم و جامعه مارکسیستی میدانید یا خیانت به مارکسیسم و چرا؟
از نظر من، خروشچف چندان ربطی به مارکسیسم نداشت. حداقل نسبت به آن روحی از مارکس، که میتوان همواره با آن همراه بود و در چالشی فکری و عملی قرار داشت که یا نظم سلطهگرا، از جمله دولتی و سیستمی، سر سازگاری نداشت. در نتیجه این پرسش شما برای من نمیتواند موضوعیتی داشته باشد که بتوانم به آن پاسخ آری یا نه دهم.واقعیت این است که پدیدار خروشچفی، تلاشی موقت و ناکام از جانب بخشی از بوروکراسی حزبی شوروی در جهت رفرم سیستمی بود که رفرمپذیر در چهارچوب حفظ بنیادهای توتالیتر خود نبود. در کلام دیگر، برای حل بحران توتالیتاریسم، میخواستند در چهارچوب همان سیستم توتالیتر راهحلی بیابند که عملی نبود. خروشچف در سیستم توتالیتری قرار داشت و به عنوان دبیر کل حزب از اختیارات فراوانی برخوردار بود و این پرسش اصلی و تاریخی همواره مطرح میشود که آیا سیستمهای توتالیتر، میتوانند تحولپذیر گردند؟ تاکنون تجارب تاریخی پاسخ مثبتی به این پرسش نداده است.
دوری چین از شوروی در نتیجه اقدامات خروشچف را آیا میتوان حرکت زودهنگام کمونیسم به سمت فروپاشی دانست؟ آنچه بعدها در اروپای شرقی و سرانجام در اتحاد شوروی هم اتفاق افتاد؟
علت جدایی چین و شوروی در آغاز دهه 60 را البته نمیتوان تنها به گردن اقدامات خروشچف انداخت. در آن زمان، تبلیغات طرفین و بویژه حزب کمونیست چین در این جهت بود که این انشعاب بزرگ را سیاسی-ایدئولوژیکی و اصولگرایانه جلوه دهند. من نیز در آن زمان بر همین این باور بودم. اما اکنون که به آن تاریخ و حوادث بعدی مینگرم، میتوانم دریابم که آن جدل بزرگ و انشعاب تاریخی به طور اساسی و عمده نه بر سر اعتقاد یا عدم اعتقاد به مارکسیسم- لنینیسم راستین بود، نهبر سر پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا یا عدم پذیرش آن بود و نه برسر مبارزه با امپریالیسم آمریکا یا مماشات با آن.
در حقیقت، دعوای چین و شوروی، بیش از هر چیز – به جز شاید برای آن دسته کوچک از گاردسرخهای جوان چینیای که واقعاً فکر میکردند که رهبرانشان در فکر ساختن جهانی دیگر هستند - دعوای بین دو منافع ملی و دو قدرت بود: یکی، ابرقدرت جهانی، چون شوروی و دیگری، قدرت بزرگ منطقهای، چون جمهوری خلقچین. این جنگ منافع ملی و دولتی، مانند هر عمل سیاسی یا نظامی، برای لاپوشانی واقعیت نهفته در خود، همواره نیاز به توجیه و دیسکور ایدئولوژیکی دارد. این که همه اینها ترجمان گونهای فرآیند فروپاشی «سوسیالیسمی» است که کارش به جنگ و درگیری نظامی بین خود میانجامد (اختلافات مرزی بین چین و شوروی، جنگ بین ویتنام و چین، تجاوز نظامیشوروی به کشور برادر مجارستان، به کشور برادر چکسلواکی) و... دیگر جزو واضحات است.
اقدامات خروشچف آیا باعث اختلاف و دودستگی علنی و تئوریک در میان چپهای مارکسیست ایرانی هم شد؟
همان طور که میدانید در همه احزاب به اصطلاح کمونیست یا کارگری، انشعاباتی رخ میدهند. در احزاب کمونیستی که به طرفداری از شوروی ادامه میدهند، هواداران خط چین- آلبانی انشعاباتی میکنند و گروههای مارکسیست- لنینیستی مستقل خود را ایجاد میکنند. در این ماجرا، چپ ایران نیز تافته جدا بافتهای نبود. انشعاباتی از حزبتوده در خارج و داخل کشور، همزمان با انشقاق چین و شوروی، صورت میپذیرد که به تشکیل گروهای مارکسیستی- لنینیستی در خارج و داخل کشور میانجامد.
اکنون و پس از گذشت سالها از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و گزارش محرمانه خروشچف به آن کنگره که استالینزدایی در این حکومت را موجب شد، وقتی به آن رخداد مینگرید چه حسی در شما بیدار میشود و چه نگرشی به آن رویداد دارید؟
این پرسش شما میدان اصلی مخاطب خود را شاید بیشتر باید نزد هواداران سابق اتحاد شوروی و کسانی که به سوسیالیسم در این کشور اعتقاد داشتند، پیدا کند. من، شخصاً، نه از لحاظ سنی و نه به لحاظ احساسی و علائق فکری، نظری و سیاسی، به نسل «کنگره بیستم» تعلق نداشتم. کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و گزارش محرمانه خروشچف که سه سال پس از مرگ استالین، از کیش شخصیت صحبت میکند و گوشههایی ناچیز از کوه یخ عظیم جنایات دوران استالینی را فاش میسازد – چیزی که از پیش و طی سالهای متمادی در غرب کاملاً شناخته شده بود، به جز، البته، نزد آن دسته از چپها و احزاب کمونیستی که نمیخواستند ببینند، بشنوند و بخوانند - به سال 1956 میلادی (1335 شمسی) بر میگردد.
من، در واقع، به نسل دهه بعد، به نسل اواخر دهه 60 میلادی تعلق دارم. زمانی که خروشچف، چند سال پیش از آن، معزول شده بود (1964-1343) و سیستم شوروی، در دست گروه برژنف– کاسیگین، فرآیند انسدادناپذیر فروپاشی کامل خود را ( با این که باز هم بیست سالی سرسختانه دوام میآورد) آغاز کرده بود.برای ما که در آن برهه تاریخی، یعنی اواخر دهه 60 میلادی (50 شمسی)، همزمان با انقلاب فرهنگی چین، جنبش ماه مه 68 در فرانسه و اوج جنبش چپ مارکسیستی ایرانی و جنبش کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور، دوران رژیم دیکتاتوری شاه، در فرانسه بودیم و فعالیت سیاسی خود را آغاز کرده بودیم، برای ما که خود را طرفدار مارکسیسم- لنینیسم و اندیشه مائو میخواندیم، کنگره بیستم اتحاد شوروی، خروشچف، شرکا و جانشینان او در حاکمیت این کشور، اولاً مشغله اصلی احساسی و ذهنیمان نبودند و دوماً ماجرای مسلم و حلشدهای را تشکیل میدادند: خروشچف سمبل (نماد) سه چیز بود :
1 – رویزیونیسم (انحراف از سوسیالیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا و راه روی به سوی سرمایه داری... در شکل دولتی)، 2- مماشات و سازش با امپریالیسم آمریکا (دکترین همزیستی مسالمتآمیز) و 3- هژمونیطلبی جهانی (نظریه سوسیال امپریالیسم که در آن زمان، حزب کمونیست چین، پس از انشقاق بزرگ، مطرح میکرد). فکر کنم تا اندازهای به پرسش شما پاسخ داده باشم. آن چه که در یک کلام میتوانم در این باره بگویم، دو چیز است:-یکی این که، امروز، پس از گذشت بیش از نیم قرن از آن زمان، میتوان دست کم به این جمعبندی نهایی رسید که سیستم تاریخی «سوسیالیسم واقعاً موجود»، در نیمه دوم سده بیستم، در بحران ساختاری، ماهوی و ریشهای علاجناپذیری به سر میبُرد و کنگره بیستم، خروشچف، رفرمها و... دیگر کنگرهها، تغییر مسیرها، تقلاها، دستاویزها و ترفندها، برای حفظ و ادامه حیات این گونه نظام، نمیتوانستند راه به جایی برند.
سرنوشتی جز فروپاشی و انحلال تام و تمام در انتظار این سیستم نبود.نکته دیگر این که «راه درمان» ما نیز در آن زمان، با این که در حرف و ادعا و حتی در عمل (در مورد نمونه چین با انقلاب فرهنگیاش)، میخواست گُسستی از سیستم استبدادی سویتیک باشد، اما در نهایت، در چهارچوب همان نظم بینشی و عملکردیای میاندیشید و عمل میکرد که میخواست از آن فاصله گیرد. در نتیجه این هم نمیتوانست به طور واقعی، نه گُسَستی ایجاد کند و نه راه به جایی بَرَد.
در تحلیل اقدامات خروشچف در استالینزدایی و تجدیدنظرطلبی روشهای حکومت شوروی میتوان نگاه دیروز و امروز را دو رویکرد متفاوت دانست. پرسش این است که رویکرد شما در گذشته به استراتژی خروشچف چگونه بود؟ آیا منتقد او بودید یا از حامیان او؟ و با چه تحلیل موافق و یا مخالف بودید؟
باید تأکید کنم که جریانهایی که من در آنها فعالیت داشتم، اتحاد شوروی را از زمان خرشچف به بعد، دیگر «سوسیالیستی» نمیپنداشتند. خروشچف سمبل «انحراف» یا دوری از سوسیالیسم بود. آنچه که امروزه تغییر کرده است، نه این ایده بلکه بسط این برداشت به سراسر دورهای است که با انقلاب اکتبر آغاز میشود که «سوسیالیسم واقعاً موجود» مینامند. از این منظر، خروشچف امروزه حتی اهمیت تاریخی «سمبل» منفی بودن خود را نیز در ذهن من از دست داده است. او، موردی است که میتواند موضوع کار تاریخ نگاران قرار گیرد و نه موضوع تأملی برای اندیشه انتقادی–عملی در جهت تغییر اوضاع و شرایط موجود.
استالینزدایی خروشچف را شما بر چه مبنا و در چه مسیری تحلیل میکردید؟
درباره افسانه «استالینزدایی» خروشچف، باید گفت که کار او، اقدامیموقت، محدود و ناقص بود. همان طور که اشاره کردم، تلاش کوچکی بود در فاش کردن آنچه که میتوان کوه یخ عظیم عملکرد و جنایات استالینی نامید که بخش اعظم آن را مقامات شوروی کتمان یا پنهان میکردند، چون خود آنها، از جمله شخص خروشچف، به دستور استالین، مجری آگاهانه آن اعمال بودند. در واقع، مسأله «استالینزدایی» در روسیه، همواره به پایان نرسید چون هیچگاه به طور جدی و عمیق آغاز نشده است. استبدادی که همچنان امروزه در روسیه پوتین (این عضو سابق کا-گ-ب) رئیسجمهور و یا نخست وزیر (فرقی نمیکند)، حاکم است و روشهای قلدرمنشانهای که این «امپراتوری سابق» نسبت به اقمار سابقش ( نمونه گرجستان) اعمال میکند، خود گویای کوچکی از ناتمامی استالینزدایی در روسیه است.
تجدیدنظرطلبی که خروشچف از آن سخن میگفت و بر آن تکیه میکرد مبتنی بر چه انگارهای بود؟
اما تجدیدنظرطلبی (رویزیونیسم) که برای ما «انحراف» از سوسیالیسم و مارکسیسم بود، یکی از نکات مهمی است که نیاز به بازبینی مجدد دارد و در این فرصت کوتاه نمیتوانم به صورت جامع و دقیق به آن بپردازم. من مدتهاست که به این باور رسیدهام که اینگونه واژهها که سالهای متمادی در گذشته، زبانزد ما در محکوم کردن مخالفینمان بود، حداقل در مورد سوسیالیسم و مارکسیسم - من مخالف کاربرد این واژهها در هر موردی نیستم، مثلاً در رابطه با دادههای عینی تاریخی و یا برخی نظریههای علمی- دیگر چندان کارایی ندارد. ما وقتی میگوییم «انحراف از» سوسیالیسم یا مارکسیسم و یا «تجدیدنظر کردن» در سوسیالیسم یا مارکسیسم، در حقیقت میگوییم که چیزی به عنوان «سوسیالیسم» و یا «مارکسیسم» حقیقی (که ما میفهمیم) وجود دارد و دیگری، مخالف ما، از آن رویبرتافته و یا تجدیدنظر در آن کرده است.
و تمام داستان، درست در همین جاست. در همین «حقیقی» بودن اختیاری ما است. این که در این جا، ما، نه با قانون و حکم الهی و دینی رو به رو هستیم و نه با سیستم سیاسی – اجتماعی تحقق یافته و شناخته شده بلکه با نظریهای تحقق نیافته روبهرو هستیم، با نظریهای بشری و انسانی و تاریخی و بنابراین محدود، چند بعدی و مسألهانگیز (پروبلماتیک) و در نتیجه تغییرپذیر، تصحیح پذیر و حتی نسخپذیر و میرنده. از این نقطه نظر، به نظر من، اگر بخواهم تا به آخر منظور خود را بیان کرده باشم، ما که خود را مارکسیست میدانستیم، با طرح «رویزیونیسم» و دفاعی این گونه از چیزی که فکر میکردیم «صراط مستقیم» است - که در نتیجه انحراف از آن (تجدیدنظر در آن) معنا و مشروعیتی پیدا میکرد - همواره گونهای دینگرایی، دینخوئی و دینیاندیشی خود را به نمایش میگذاردیم. سرنوشت ما آن شد که مارکس، در نقد بر فلسفه حق هگل، بیان کرد – که البته خود او نیز گرفتارش شد – و آن این که چگونه، در عصر جدید، پیکره آسمانی خودبیگانگی که فاش شده، جای خود را به پیکره زمینی خودبیگانگی که برملا نشده، میدهد.
در رویکرد امروز و با نگاه امروزی آیا تغییری در زاویه دید شما نسبت به اقداماتی که خروشچف در گذشته انجام داد، ایجاد شده است؟
جز در این که دیگر نمیتوان او را «رویزیونیست» نامید، چون سوسیالیسمیدر کار نبود که خروشچف و یا هر شخص دیگری از آن روی برتافته باشد، تغییری در زاویه دید من نسبت به او ایجاد نشده است. در مورد «اقدامات» خروشچف، عموماً از کوششهای او برای لیبرالیزه کردن محدود و هدایت شده نظام و از بالا صحبت میشود، که البته حقیقت دارد. از برخی رفرمهای اقتصادی در جهت بخش خصوصی برای کاهش بحران شدید اقتصاد دولتی... نام میبرند و همچنین تا حدی در زمینه کاهش محدود فشار دستگاه توتالیتر. در حقیقت او را شاید بتوان طلایهدار حرکتی به حساب آورد که خیلی زود عقیم میماند ولی سی سال بعد، گورباچف، ادامهدهنده آن میشود. اما حتی در زمینه پیگیری و اعتقاد واقعی و خلوصنیت خروشچف در انجام اقدامات رفرمیستی در جهت کاهش بحران و بنبستی که شوروی در آن قرار داشت، جای شک و تردید فراوان وجود دارد. در این زمینه، تاریخنگاران و شورویشناسان بهتر از من میتوانند اظهارنظر کنند.
بسیاری معتقد بودند که سالهای حکومتگری استالین چهرهای خشن از مارکسیسم ارائه شد، آیا اقدام خروشچف را میتوان در راستای ترسیم چهرهای انسانی از سوسیالیسم تحلیل کرد؟
خروشچف، دوبچک شوروی نبود. در زمان او، سیستم توتالیتر در تمامیابعاد و جهاتش باقی میماند. دیکتاتوری حزب واحد، حاکمیت دفتر سیاسی (و یک یا چند تن در آن) بر حزب، حاکمیت مطلق و بوروکراتیک اینان بر همه امور جامعه، بر دستگاههای اقتصادی، سیاسی و قضایی، بر رسانهها، بر انجمنها و سندیکاها، نقش پلیس مخفی، وجود اردوگاههای کار(گولاگ)، سرکوب معترضین، همه اینها ادامه دارند. سرانجام، در زمینه سیاست خارجی نیز، هیچگاه نباید فراموش کرد که در زمان دبیرکلی خروشچف و در همان سال 1956 و کنگره بیستم است که سرکوب قیام مجارستان توسط ارتش شوروی به وقوع میپیوندد.
اینها همه، البته، بدین معنا نیست که در زمان خروشچف از اختناق استالینی کاسته نشد. به طور کلی اوضاع جامعه شوروی به سمتی تغییر و تحول کرده بود که حاکمین به صورت پیشین دیگر نمیتوانستند حکومت کنند. گروهها و اقشاری، تکنوکراتهای جدید و غیره، در جامعه و به خصوص در دستگاه عظیم بوروکراتیک اتحاد شوروی پیدا شده بودند که خواهان تغییراتی در جهت بازگشایی و برخی آزادیها بودند. پدیدار خروشچف را میتوان تا اندازهای ترجمان این خواستههای اجتماعی و سیاسی نامید که چندی بیش به طول نمیانجامد زیرا با برکناری او و با به قدرت رسیدن گروه برژنف- کاسیگین و بازگشت آنها به سیاستهای کلاسیک، پرانتز خروشچفی نیز بسته میشود.
شما در نگاه به اتفاقات روی داده در اتحادجماهیر شوروی، اقدامات خروشچف را خدمت به
مارکسیسم و جامعه مارکسیستی میدانید یا خیانت به مارکسیسم و چرا؟
از نظر من، خروشچف چندان ربطی به مارکسیسم نداشت. حداقل نسبت به آن روحی از مارکس، که میتوان همواره با آن همراه بود و در چالشی فکری و عملی قرار داشت که یا نظم سلطهگرا، از جمله دولتی و سیستمی، سر سازگاری نداشت. در نتیجه این پرسش شما برای من نمیتواند موضوعیتی داشته باشد که بتوانم به آن پاسخ آری یا نه دهم.واقعیت این است که پدیدار خروشچفی، تلاشی موقت و ناکام از جانب بخشی از بوروکراسی حزبی شوروی در جهت رفرم سیستمی بود که رفرمپذیر در چهارچوب حفظ بنیادهای توتالیتر خود نبود. در کلام دیگر، برای حل بحران توتالیتاریسم، میخواستند در چهارچوب همان سیستم توتالیتر راهحلی بیابند که عملی نبود. خروشچف در سیستم توتالیتری قرار داشت و به عنوان دبیر کل حزب از اختیارات فراوانی برخوردار بود و این پرسش اصلی و تاریخی همواره مطرح میشود که آیا سیستمهای توتالیتر، میتوانند تحولپذیر گردند؟ تاکنون تجارب تاریخی پاسخ مثبتی به این پرسش نداده است.
دوری چین از شوروی در نتیجه اقدامات خروشچف را آیا میتوان حرکت زودهنگام کمونیسم به سمت فروپاشی دانست؟ آنچه بعدها در اروپای شرقی و سرانجام در اتحاد شوروی هم اتفاق افتاد؟
علت جدایی چین و شوروی در آغاز دهه 60 را البته نمیتوان تنها به گردن اقدامات خروشچف انداخت. در آن زمان، تبلیغات طرفین و بویژه حزب کمونیست چین در این جهت بود که این انشعاب بزرگ را سیاسی-ایدئولوژیکی و اصولگرایانه جلوه دهند. من نیز در آن زمان بر همین این باور بودم. اما اکنون که به آن تاریخ و حوادث بعدی مینگرم، میتوانم دریابم که آن جدل بزرگ و انشعاب تاریخی به طور اساسی و عمده نه بر سر اعتقاد یا عدم اعتقاد به مارکسیسم- لنینیسم راستین بود، نهبر سر پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا یا عدم پذیرش آن بود و نه برسر مبارزه با امپریالیسم آمریکا یا مماشات با آن.
در حقیقت، دعوای چین و شوروی، بیش از هر چیز – به جز شاید برای آن دسته کوچک از گاردسرخهای جوان چینیای که واقعاً فکر میکردند که رهبرانشان در فکر ساختن جهانی دیگر هستند - دعوای بین دو منافع ملی و دو قدرت بود: یکی، ابرقدرت جهانی، چون شوروی و دیگری، قدرت بزرگ منطقهای، چون جمهوری خلقچین. این جنگ منافع ملی و دولتی، مانند هر عمل سیاسی یا نظامی، برای لاپوشانی واقعیت نهفته در خود، همواره نیاز به توجیه و دیسکور ایدئولوژیکی دارد. این که همه اینها ترجمان گونهای فرآیند فروپاشی «سوسیالیسمی» است که کارش به جنگ و درگیری نظامی بین خود میانجامد (اختلافات مرزی بین چین و شوروی، جنگ بین ویتنام و چین، تجاوز نظامیشوروی به کشور برادر مجارستان، به کشور برادر چکسلواکی) و... دیگر جزو واضحات است.
اقدامات خروشچف آیا باعث اختلاف و دودستگی علنی و تئوریک در میان چپهای مارکسیست ایرانی هم شد؟
همان طور که میدانید در همه احزاب به اصطلاح کمونیست یا کارگری، انشعاباتی رخ میدهند. در احزاب کمونیستی که به طرفداری از شوروی ادامه میدهند، هواداران خط چین- آلبانی انشعاباتی میکنند و گروههای مارکسیست- لنینیستی مستقل خود را ایجاد میکنند. در این ماجرا، چپ ایران نیز تافته جدا بافتهای نبود. انشعاباتی از حزبتوده در خارج و داخل کشور، همزمان با انشقاق چین و شوروی، صورت میپذیرد که به تشکیل گروهای مارکسیستی- لنینیستی در خارج و داخل کشور میانجامد.