میکنم قافیهها را پس و پیش
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
زمینههای ادبی شعر مشروطیت خیلی پیشتر از چالش مشروطیت احساس شده و در شعر پارهای از شاعران آگاهتر آن دوران نمود پیدا کرده بود. از جمله این کسان، میتوان «یغمای جندقی» و «قائم مقام فراهانی» را نام برد با منظومه «جلایرنامه». راوی این منظومه نوکری است و قائم مقام شاید نخستین کسی که به زبان مردم شعر میگوید. در این منظومه غلطهای جالب دستوری هم وجود دارد، اغلاطی که معمولا در زبان عامه میبینیم. در نثر هم چنین بود و «یغمای جندقی» شاید جزو اولین کسانی بود که زبان عامه را به کار گرفت. پیش از آن، ادبیات جزو ابزار و مستغلات زندگی اشراف به شمار میرفت اما از دوره مشروطیت شعر از مستغلات اشراف بیرون میآید و در اختیار توده مردم قرار میگیرد. نکته دیگر، عنوان شعر مشروطیت است. آنچه به نام شعر مشروطیت نامگذاری شده، به گمانم فقط این گونه شعرها نیست. اگر شعر مشروطیت را به معنای تحولی بگیریم که در شعر دوره مشروطه به وقوع پیوسته، نباید از نامهایی چون «تقی رفعت»، «شمس کسمایی»، «جعفر خامنهای» و برخی دیگر گذشت، چراکه تحول اصلی در کار آنها بود که شکل گرفت.
اما از بررسی مشخصات بارز شعری که اصطلاحا به این نام نامگذاری شده (و خیلیها گفتهاند و نوشتهاند) به دو جنبه مثبت و منفی خواهیم رسید. جنبه مثبت این بود که شعر از آن انتزاعیات و ذهنگراییهایی که دیگر از فرط تکرار به ابتذال کشیده شده بود، بیرون آمد. نمونه چنین شعرهای تکراری و مقلدانه و ذهنی در تمام شعرهای پیش از این دوره دیده میشود و تا به امروز هم ادامه دارد. در دوره مشروطه، شعر از این ابتذال خارج شد و کلمات روزمره به شعر راه پیدا کرد. و جنبه منفی، خالی شدن شعر از جوهر شعر بود. این نوع شعر، چون تجربهای پشت سر نداشت و نوپا بود، به نظم گرایید و از جوهر شعر خالی شد؛ بدین معنی که شعر این دوره بیشتر روایت ماجرایی یا موضوعی بود و تقریباً از جوهر شعر، تهی. و همین نکته بود که کسانی مثل «تقی رفعت» را به فکر واداشت که باید راهی یافت. همین امر موجب شد که ادبیات مشروطه، ادبیاتی در گذار باشد. بحث این نیست که چنین ادبیاتی ارزش ندارد. بحث این است که ادبیات مشروطه، مرحلهای بود که باید میگذشت. این ادبیات گذار چون سابقهای نداشت شاعران بزرگی هم نداشت.
در واقع میتوان ادبیات مشروطه را نوعی دست و پا زدن در همه عرصههای شعر دانست؛ تقلای عدهای که میخواهند سنگرهای قبلی را حفظ کنند و میکوشند با تغییرات و ابداعاتی آن را به سرانجام برسانند که معمولا به نتیجه نمیرسد. شعر مشروطیت تقلای سنتگرایانی برای ایجاد اصلاحاتی در شعر بود که به نتیجه هم نرسید. اتفاق باید در جای دیگری میافتاد؛ زیباییشناسی باید تغییر میکرد. «ایرج میرزا» در تمسخر «تقی رفعت» میگوید: «میکنم قافیهها را پس و پیش/ تا شوم نابغه دوره خویش». «ایرج میرزا» نمیدانست که اصلاً مساله «تقی رفعت» پس و پیش کردن قافیهها نیست بلکه واژگون کردن یک زیباییشناسی است. برای همین هم بود که در نشریات آن زمان از حمله به قلعه استبدادی زبان سعدی سخن میگفت. این با آنچه «ایرج میرزا» به تمسخر به او میگفت تفاوت داشت. «ایرج میرزا» چنین درکی نداشت. او و امثالش به تصورشان میخواستند انقلابی در زبان به وجود بیاورند و فکر میکردند اگر جای کلمات را عوض کنند این اتفاق میافتد و در حقیقت این خودشان بودند که کلمات را جا به جا میکردند. بهعنوان مثال جای «استر» و «قاطر» و «اسب»، از «قطار» استفاده میکردند و غافل از این بودند که کلمه «قطار» در شعر آنها همان کارکردی را دارد که «قاطر» و «اسب». چراکه شناختی از مدرنیته نداشتند و درکشان از نظام زیباییشناسیاش ناچیز بود. آنها نمیدانستند «تقی رفعت» اساسا در پی به وجود آوردن زیباییشنایی جدیدی است و میخواهد شعر را عوض کند. «ایرج میرزا» و امثال ایشان میخواستند بر اساس زیباییشناسی کهن، انقلابی در شعر ایجاد کنند که چنین چیزی ممکن نبود و نشد. در واقع خودشان بودند که «قافیهها» را «پس و پیش» میکردند تا «نابغه دوره خویش» باشند.
مثال دیگر «ملکالشعرای بهار» است. او در مورد سفری که از تهران به کاشان میرود، قصیدهای دارد که در دیوانش موجود است. در این قصیده، صحنهای دارد که ماشینش را زیر سایه درختی نگه میدارد که استراحت کند و توصیفی که از شستن ماشینش ارائه میدهد، عیناً توصیف شستن قاطر است؛ آب روی پایش میریزد که خنک شود و خسته نشود! این دقیقا به این خاطر است که درک، درک کهنی است؛ زیباییشناسیاش زیباییشناسی کهنی است. و این چیزی بود که عدهای توانایی درکش را نداشتند و تا مغز استخوان سنتگرا بودند. اگر «تقی رفعت» و «شمس کسمایی» به کشورهای مختلف میرفتند و با ادبیات و زندگی مدرن (یا شبهمدرن) آشنا بودند یا «نیما» که به زبان فرانسه آشنا بود، رادیو فرانسه گوش میداد و نشریاتشان را میخواند، تمام اینها به این نیت بود که تحولات را ببینند و با درک و شناختی بخواهند انقلابی به پا کنند. در این سو «ملکالشعرا» هم به زبان آشنا بود اما برای تأیید سنتهای خودش مصادره به مطلوب میکرد. اینها میخواندند که گامی پیش بگذارند و آنها که پس را تأیید کنند. این دو جریان کاملا متفاوت است. از اینجاست که شعر دوره مشروطیت را باید همان دست و پا زدن دانست؛ شعری که مثل شخصی است که بریانتین میزند و کت میپوشد و کراوات میزند و با پیژامه بیرون میآید! شعر دوره مشروطیت، شعر پیژامه و کراوات است؛ دو چیزی که جور درنمیآیند. تکلیف باید مشخص باشد و این چیزی است که به زور نمیشود تحمیل کرد. باید درک شود. این شعر، دعوای پیژامه و کراوات بود و متأسفانه دعوایی است که تا امروز هم ادامه دارد. نتیجه اینکه شعر سنتی یا کلاسیک ایران، در دوره مشروطیت، به رغم تغییر شکلها و اصلاحات، آخرین سنگرهای زیباییشناختی خود را از دست داد، و شعر دیگری ظهور کرد که ادامه شعر سنتی ایران نبود و مثل زندگی بعد از مشروطیت در ایران، از فرهنگ غرب تغذیه میکرد؛ شعری که با نیما تثبیت شد و بعدها به شعر نو معروف شد
اما از بررسی مشخصات بارز شعری که اصطلاحا به این نام نامگذاری شده (و خیلیها گفتهاند و نوشتهاند) به دو جنبه مثبت و منفی خواهیم رسید. جنبه مثبت این بود که شعر از آن انتزاعیات و ذهنگراییهایی که دیگر از فرط تکرار به ابتذال کشیده شده بود، بیرون آمد. نمونه چنین شعرهای تکراری و مقلدانه و ذهنی در تمام شعرهای پیش از این دوره دیده میشود و تا به امروز هم ادامه دارد. در دوره مشروطه، شعر از این ابتذال خارج شد و کلمات روزمره به شعر راه پیدا کرد. و جنبه منفی، خالی شدن شعر از جوهر شعر بود. این نوع شعر، چون تجربهای پشت سر نداشت و نوپا بود، به نظم گرایید و از جوهر شعر خالی شد؛ بدین معنی که شعر این دوره بیشتر روایت ماجرایی یا موضوعی بود و تقریباً از جوهر شعر، تهی. و همین نکته بود که کسانی مثل «تقی رفعت» را به فکر واداشت که باید راهی یافت. همین امر موجب شد که ادبیات مشروطه، ادبیاتی در گذار باشد. بحث این نیست که چنین ادبیاتی ارزش ندارد. بحث این است که ادبیات مشروطه، مرحلهای بود که باید میگذشت. این ادبیات گذار چون سابقهای نداشت شاعران بزرگی هم نداشت.
در واقع میتوان ادبیات مشروطه را نوعی دست و پا زدن در همه عرصههای شعر دانست؛ تقلای عدهای که میخواهند سنگرهای قبلی را حفظ کنند و میکوشند با تغییرات و ابداعاتی آن را به سرانجام برسانند که معمولا به نتیجه نمیرسد. شعر مشروطیت تقلای سنتگرایانی برای ایجاد اصلاحاتی در شعر بود که به نتیجه هم نرسید. اتفاق باید در جای دیگری میافتاد؛ زیباییشناسی باید تغییر میکرد. «ایرج میرزا» در تمسخر «تقی رفعت» میگوید: «میکنم قافیهها را پس و پیش/ تا شوم نابغه دوره خویش». «ایرج میرزا» نمیدانست که اصلاً مساله «تقی رفعت» پس و پیش کردن قافیهها نیست بلکه واژگون کردن یک زیباییشناسی است. برای همین هم بود که در نشریات آن زمان از حمله به قلعه استبدادی زبان سعدی سخن میگفت. این با آنچه «ایرج میرزا» به تمسخر به او میگفت تفاوت داشت. «ایرج میرزا» چنین درکی نداشت. او و امثالش به تصورشان میخواستند انقلابی در زبان به وجود بیاورند و فکر میکردند اگر جای کلمات را عوض کنند این اتفاق میافتد و در حقیقت این خودشان بودند که کلمات را جا به جا میکردند. بهعنوان مثال جای «استر» و «قاطر» و «اسب»، از «قطار» استفاده میکردند و غافل از این بودند که کلمه «قطار» در شعر آنها همان کارکردی را دارد که «قاطر» و «اسب». چراکه شناختی از مدرنیته نداشتند و درکشان از نظام زیباییشناسیاش ناچیز بود. آنها نمیدانستند «تقی رفعت» اساسا در پی به وجود آوردن زیباییشنایی جدیدی است و میخواهد شعر را عوض کند. «ایرج میرزا» و امثال ایشان میخواستند بر اساس زیباییشناسی کهن، انقلابی در شعر ایجاد کنند که چنین چیزی ممکن نبود و نشد. در واقع خودشان بودند که «قافیهها» را «پس و پیش» میکردند تا «نابغه دوره خویش» باشند.
مثال دیگر «ملکالشعرای بهار» است. او در مورد سفری که از تهران به کاشان میرود، قصیدهای دارد که در دیوانش موجود است. در این قصیده، صحنهای دارد که ماشینش را زیر سایه درختی نگه میدارد که استراحت کند و توصیفی که از شستن ماشینش ارائه میدهد، عیناً توصیف شستن قاطر است؛ آب روی پایش میریزد که خنک شود و خسته نشود! این دقیقا به این خاطر است که درک، درک کهنی است؛ زیباییشناسیاش زیباییشناسی کهنی است. و این چیزی بود که عدهای توانایی درکش را نداشتند و تا مغز استخوان سنتگرا بودند. اگر «تقی رفعت» و «شمس کسمایی» به کشورهای مختلف میرفتند و با ادبیات و زندگی مدرن (یا شبهمدرن) آشنا بودند یا «نیما» که به زبان فرانسه آشنا بود، رادیو فرانسه گوش میداد و نشریاتشان را میخواند، تمام اینها به این نیت بود که تحولات را ببینند و با درک و شناختی بخواهند انقلابی به پا کنند. در این سو «ملکالشعرا» هم به زبان آشنا بود اما برای تأیید سنتهای خودش مصادره به مطلوب میکرد. اینها میخواندند که گامی پیش بگذارند و آنها که پس را تأیید کنند. این دو جریان کاملا متفاوت است. از اینجاست که شعر دوره مشروطیت را باید همان دست و پا زدن دانست؛ شعری که مثل شخصی است که بریانتین میزند و کت میپوشد و کراوات میزند و با پیژامه بیرون میآید! شعر دوره مشروطیت، شعر پیژامه و کراوات است؛ دو چیزی که جور درنمیآیند. تکلیف باید مشخص باشد و این چیزی است که به زور نمیشود تحمیل کرد. باید درک شود. این شعر، دعوای پیژامه و کراوات بود و متأسفانه دعوایی است که تا امروز هم ادامه دارد. نتیجه اینکه شعر سنتی یا کلاسیک ایران، در دوره مشروطیت، به رغم تغییر شکلها و اصلاحات، آخرین سنگرهای زیباییشناختی خود را از دست داد، و شعر دیگری ظهور کرد که ادامه شعر سنتی ایران نبود و مثل زندگی بعد از مشروطیت در ایران، از فرهنگ غرب تغذیه میکرد؛ شعری که با نیما تثبیت شد و بعدها به شعر نو معروف شد