آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

برای شناخت عملیات مرصاد و بررسی ریشه‌های آن ضروری است تا ابتدا شناختی از شخصیت رجوی داشته باشیم و در برجسته شدن جایگاه انحصاری مسعود رجوی در تشکیلات سازمان و تبدیل شدن او به رهبری «مطلق العنان» و «پیشوای ایدئولوژیک» تأمل بیشتری کنیم؛ به‌خصوص که بسیاری افراد، سازمان را نیز به‌نام «گروه رجوی» می‌شناسند.
مسعود رجوی متولد 1327 طبس و بزرگ شده مشهد و فارغ‌التحصیل رشته حقوق دانشگاه تهران در سال 1350 است.
مسعود رجوی سال‌های 46 و 45 توسط حسین احمدی‌روحانی عضوگیری شد، مراحل رشد را طی کرد و در سال‌های 48 و 49 نیز جهت آموزش به فلسطین رفت که سفر او نیز همزمان بود با حادثه ربودن هواپیما در دبی. رجوی در سال 1350 به عنوان جوان‌ترین عضو مرکزیت سازمان شناخته می‌شد. او در سال 50 که سال ضربه رژیم شاه به مرکزیت سازمان بود دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. اینکه چرا او حکم اعدام نگرفت نیز از دلایل و اما و اگرهایی برخوردار است که اکنون به آن نمی‌پردازیم. اما آنچه در این زمان جالب توجه است این است که اگرچه مرکزیت دستگیرشده سازمان همگی در دفاع ایدئولوژیک خود، بارها از آیات قرآن و نهج‌البلاغه استفاده می‌کردند و آمریکا و شاه را مستقیم مورد خطاب قرار می‌دادند ولی مسعود رجوی، دفاعیات طولانی خود را بدون «بسم‌الله الرحمن و الرحیم» یا «به‌نام خدا» و بدون اینکه مستقیماً شاه را مورد خطاب و حمله قرار دهد انجام داد و در هیچ بخشی از دفاعیه خود نیز به مبارزه مسلحانه به طور مستقیم اشاره نکرد.

رجوی خیلی زود در زندان به عنوان باقیمانده مرکزیت توانست بچه‌های سازمان را حول خود جمع کند، اگرچه در کنار او موسی خیابانی، سعادتی، مهدی ابریشم‌چی، علی و مهدی خدایی‌صفت و دیگران نیز بودند؛ تا اینکه ماجرای سال 54 و علنی شدن جریان تغییر ایدئولوژی پیش آمد و مسعود رجوی به همراه تعداد معدودی از اعضای زندانی از خط‌مشی و ایدئولوژی قبلی سازمان دفاع کردند و به این وسیله توانستند ضمن کنار زدن افراد ناراضی مانند محمد محمدی‌گرگانی و لطف‌الله میثمی جریان سازمان را درون زندان سازماندهی کنند. رجوی بدین‌ترتیب از سال 50 و به‌خصوص از سال 54 به بعد توانست توانایی‌هایی خاص خود را نشان دهد. او نسبت به سایر کادرها و اعضای مجاهدین به لحاظ توانایی برتری قابل ملاحظه‌ای پیدا کرده بود.
او در سخنوری، قدرت انتقال سریع داشت و در سازماندهی نیز بسیار از دیگران قوی‌تر عمل می‌کرد. رجوی اگرچه شخصی هوشمند و با فراست بود اما این استعداد و ظرفیت او با ظرفیت انقلابی به بزرگی انقلاب شکوهمند اسلامی همخوانی نداشت. به قول مهدی خانباباتهرانی، از اعضای سابق حزب توده و از بنیانگذاران کنفدراسیون دانشجویان، بنابه موقعیت ممتاز و بی‌مانندی که رجوی در سازمان داشت، امر بر او مشتبه شده بود که تمامی علم و دانش را یک جا به دست گرفته است و رهبر بلامنازع و ناجی است. سازمان مجاهدین خلق در بدو تأسیس و گسترش تشکیلات براساس الگوی اقتباس شده از مارکسیست‌ها مبتنی بر «سانترالیسم دموکراتیک» یا مرکزیت‌گرایی مبتنی بر رأی اکثریت اداره می‌شد. و به تاکید سازمان، افراد رهبری دقیقاً بر مبنای صلاحیت‌های واقعی مشخص می‌شدند.

اما برخی معتقدند که اگر در سال‌های 50-44 یعنی زمان حضور بنیانگذاران و کادرهای اولیه، دموکراتیک بودن و شورایی بودن در سازمان تقدم داشت، در فاصله 57 تا 50 این فردگرایی و دیکتاتوری بود که در اولویت و تقدم قرار گرفته بود. پس از آن نیز در سال‌های 58 تا 62، این «فردگرایی» رجوی بود که بر سازمان حاکم شده بود تا آنجا که در سال 1363، «فرقه‌گرایی» در سازمان به‌صورت پدیده‌ای روشن و آشکار درآمد. سازمان رابطه رجوی و اعضا را همچون «کوهنورد» و «راهنما» می‌دانست و اعتقاد داشت که برای دوری از آنارشیسم و لیبرالیسم اعضا می‌بایست از مرکزیت تبعیت محض داشته باشند. لذا در تبیین نسبت بین مرکزیت و دموکراسی، سازمان تصریح می‌کرد که «تقدم با مرکزیت» است.

در اواخر سال 50 و سال 51 رهبران سازمان و کادر مرکزی اعدام شدند. اتفاقات بیرون و درون زندان در نهایت امر باعث شد که دو تن از اعضای سازمان یعنی مسعود رجوی و موسی خیابانی در تشکیلات داخل زندان بالا بیایند. این دو نفر به‌رغم اختلافات و تشتت اعضا توانستند با اعمال فشار و جوسازی رهبری را به دست گیرند و گروهی از اعضا را گرد خود جمع کنند و مدعی شوند که وارثان اصلی و حقیقی سازمان آنها هستند. آنها توسط مرکزیت درون زندان و به وسیله توجیه کردن افراد، تشکیلات جدیدی را پایه‌ریزی و افراد مخالف را حذف کردند و این نمایشگر همان توجه به مرکزیت‌گرایی بود. آنها نام جنبش ملی مجاهدین و سپس سازمان مجاهدین خلق را به خود اختصاص دادند. این جمع شامل مسعود رجوی، موسی خیابانی، علی زرکش، مهدی ابریشم‌چی، محمود احمدی، محمود عطایی، مهدی خدایی‌صفت، .... و محمدرضا سعادتی می‌شد که روی سعادتی البته باید تاکید ویژه کرد چرا که او نقش بسیار مهمی در شکل‌گیری جریان فوق داشت. اگرچه حرف اصلی را مسعود و موسی می‌زدند و افرادی مانند میثمی و محمدمهدی گرگانی را نیز کاملاً بایکوت کرده بودند.

مرکزیت‌گرایی در سال‌های 51 تا 57 در دنیایی کوچک به‌نام زندان و در روابطی بسیار محدود، تعمیق پیدا کرد و در فرهنگ سازمان نهادینه شد. آنچنانکه «مرکزیت» با یک تعهد بسیار عاطفی و روانی و برحسب سلسله مراتب شدیدترین صورت خود را پیدا کرد و از لحاظ فکری نیز به اشتراک ایدئولوژیک اعضای زندان منجر شد و در نتیجه از لحاظ رفتاری نیز بسیاری از اعضا درون زندان تحت تأثیر این دو نفر ـ مسعود و موسی ـ قرار داشتند و حتی ادبیات کلامی اعضا نیز شبیه ادبیات رهبری شده بود. این نحوه رفتار و این اشتراک شخصیتی، با بایکوت، تحقیر و سرکوب روحی عناصر منتقد همراه بود و ساواک نیز این مساله را تشدید می‌کرد.
به عنوان مثال در سال 54 که سال آشکار شدن تغییر ایدئولوژی تعدادی از اعضای سازمان بود و مسائلی درباره دستگیری وحید افراخته و محسن خاموشی و تعداد دیگری از اعضا مطرح بود، لطف‌الله مثیمی با مجروحیت شدید و نابینایی ناشی از انفجار در منزل تیمی به زندان قصر آمد. در این‌زمان، جریان رجوی طی برنامه‌ای حساب شده با انتقال محمدرضا سعادتی معروف به «سیکو» از زندان اوین به زندان قصر، با تلاشی فشرده و سخت و کُشنده که اینجانب نیز از نزدیک شاهد آن بودم، 16 تا 17 ساعت کار فشرده توجیهی روی اعضا انجام دادند تا گوی سبقت را از جریان میثمی بربایند و اعضایی مانند حسین ابریشمی، جواد زنجیره‌فروش، علی خدایی‌صفت و حسن صادق که گردمیثمی، جمع مستقلی را به وجود آورده بودند، به گرد خود جمع کنند و نتیجتاً جریان مسعود را حاکم کنند.

در این دوره تفوق «مرکزیت‌گرایی» بر سازمان و تشکیلات بیش از دوره اول است و تمایلات قدرت‌طلبانه اعضای جدید مرکزیت داخل زندان کاملا آشکار می‌شود. در این دوره سازمان به لحاظ تشکیلاتی فعال‌تر و به‌لحاظ ایدئولوژیک بسیار کم‌مایه‌تر شد. با این حال اعضا به مرور در مقابل مسعود و موسی مطیع‌تر و منعطف‌تر شده بودند و درواقع آنها دو فرد اصلی تشکیلات به شمار می‌آمدند. با این‌حال آن دو، فضای جمع را باز نمی‌گذاشتند و اخبار را درون زندان نیز طبقه‌بندی می‌کردند و به اعضا و هواداران با توجه به رده تشکیلاتی آنان اخبار را می‌رساندند. حتی با وجود آنکه تعداد کتاب در زندان بسیار محدود بود، آنها این کتاب‌ها را به‌صورت طبقه‌بندی شده در اختیار اعضا می‌گذاشتند و مسئول بالاتر بود که این اجازه را می‌داد که فرد پایین‌تر چه کتابی را بخواند.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز همین «مرکزیت‌گرایی» جزو اصول بنیادین تشکیلات در سازمان به حساب می‌آمد. اما از بهمن 57 تا دی‌ماه 58 که زمان انتخابات اولین دوره ریاست‌جمهوری و کاندیداتوری مسعود رجوی بود، ما به تدریج شاهد آن هستیم که فردگرایی تقدم جدی‌تری می‌یابد و به‌صورت جدی در سازمان متبلور می‌شود و از این پس مسعود به عنوان فرد شماره یک و موسی به عنوان فرد شماره دو مطرح می‌شوند.

اما جریان از چه قرار بود که موجب سلطه رجوی شد:

1- از اعضای باقیمانده سازمان تا قبل از ضربه سال 50 به جز رجوی و تا حدودی خیابانی و مهدی ابریشم‌چی فرد دیگری نبود که به اصطلاح مرکزیت را درک کرده باشد. این دو نفر نیز در مقابل رجوی کم می‌آوردند و ابریشم‌چی توانایی تشکیلاتی لازم را در برابر رجوی نداشت و خیابانی نیز تنها یک عنصر عملیاتی و قلدرمآب به‌حساب می‌آمد.

2- جهان‌بینی سازمان می‌آموخت که تنها سازمان پیشتاز، صلاحیت رهبری انقلاب را دارد و تنها رهبر سازمان پیشتاز است که می‌تواند انقلاب را رهبری کند. از نگاه سازمان، انقلاب، ناقص و نارس بود و انقلاب واقعی کامل را رهبری و ایدئولوژی سازمان پیشتاز می‌توانست هدایت کند. آنها اصولاً هیچگاه لفظ انقلاب را در مورد حرکت مردم که منجربه فروپاشی رژیم پهلوی شد به کار نمی‌بردند، بلکه لفظ قیام و خیزش و امثال آن را به‌کار می‌بردند. آقای منتظری در خاطرات خود می‌گویند که در زندان، مسعود نزد من آمد و موسی نیز نزد آقای لاهوتی رفته بود. مسعود به من می‌گفت شما که با آقای[امام] خمینی ارتباط دارید به ایشان پیغام بدهید که قیام را عقب بیندازد و به ایران نیایند تا ما بتوانیم مقدمات لازم را فراهم کنیم. آنها می‌گفتند که الان زمینه برای پیروزی انقلاب هست اما امام بعد از پیروزی چه خواهد کرد و حکومت را به چه کسی می‌تواند بدهد به جز ما که تنها نیروی مذهبی صاحب تشکیلات هستیم؟ همین صحبت را موسی خیابانی نیز با آقای لاهوتی مطرح کرده بود. آقای منتظری البته در جواب گفته بود که من اینجا در زندان هستم و ارتباطی با امام خمینی ندارم. در آن زمان سازمان، تنها خود را واجد صلاحیت رهبری می‌دانست و به این منظور توجیهات لازم را از قرآن و نهج‌البلاغه نیز می‌آورد و در سلسله مقالاتی با عنوان «مفهوم صلاحیت از دیدگاه علی» به این بحث پرداخته می‌شد که تنها رجوی صلاحیت لازم در این خصوص را دارد.

3- عامل دیگر مواضع آوانگارد (پیشتازی – پیشگامی – پیشتازنمایی) مسعود رجوی بود. رجوی در مسائل سیاسی سعی می‌کرد تندترین مواضع را در رقابت با چریک‌های فدایی خلق اتخاذ کند و این کنش او در جبران احساس خودکم‌بینی شدیدش در مقابل چریک‌های فدایی بود.

4- خصوصیات فردی رجوی او را در دستیابی به موقعیت برتر تشکیلاتی موفق می‌کرد، خصوصیاتی که عمده آن از این قرار است:
الف – زیرکی و هوشیاری
ب- توان بالای ژست عاطفی و احساسی
ج – ایجاد قداست برای خودش به عنوان تنها عنصر بازمانده مرکزیت سابق
د – قدرت مغلطه و سفسطه
هـ - قدرت استفاده زیاد از اهرم تشویق و تنبیه
و – قدرت سوژه‌آفرینی و مساله درست کردن برای جمع که نمونه بارز آن ازدواج ایدئولوژیک، ارتقای ایدئولوژیک و طلاق ایدئولوژیک بوده است
ز- قدرت تئوریزه کردن بحران‌ها که شاید این، از مهم‌ترین موارد مورد اشاره باشد. رهبری سازمان و به‌ویژه شخص رجوی از قدرت ویژه‌ای در تئوریزه کردن مسائل درونی و بحران‌های سازمان برخوردار بود. یکی از تئوریسین‌های سازمان در سال‌های 60 تا 63 فردی است به‌نام محمدحسین حبیبی‌خائیزی. او از کسانی است که تلاش‌های زیادی برای تبیین حرکت‌های غیرمتعارف سازمان انجام می‌داد.
او در مورد ازدواج مسعود رجوی و فیروزه بنی‌صدر (دختر بنی‌صدر) نوشت که اهمیت این ازدواج را باید در پیام اسلامی و ایدئولوژیک آن جست‌وجو کرد و در جریان ازدواج مسعود با مریم قجر عضدانلو نیز استدلال کرد که سانترالیسم دموکراتیک واقعی همین است که توسط رهبر ارائه می‌شود و به جایی می‌رسد که «شرک به مسعود» گناهی غیرقابل بخشش است؛ چرا که به قول «ابریشم‌چی»: «خدا ته آسمانهاست و مسعود در زمینه.» مسعود جابانی در کتاب «روانشناسی خشونت و ترور» در توضیح و تبیین چنین رویکرد و حالتی می‌گوید: «اساساً لازمه تشکیلاتی بودن در اطاعت تشکیلاتی معنی پیدا می‌کند و تشکیلات در خانم و آقای رجوی خلاصه می‌شود.
از این‌رو خانم رجوی می‌گوید: رهبری، فکر است و نیروها دست و پا ... از زمانی که فرد به مناسبات حرفه‌ای سازمان وارد می‌شود ... با هویت سازمانی،‌ شکل ماشینی را به خود می‌گیرد که برایش برنامه‌ریزی شده است ... فرآیند این مغزشویی به طلبکاری از مردم و بدهکاری به رهبری سازمان منجر می‌شود؛ رهبری که برای تمام سئوال‌ها جواب در آستین دارد و بر همه عالم و مسائل مرتبط با آن احاطه کامل دارد.»
اگر مخروط رهبری را در سازمان به‌خصوص بعد از کشته شدن موسی خیابانی در نظر بگیریم و به این نکته توجه داشته باشیم که در این مقطع فاصله رجوی با نفرات بعدی خیلی زیاد است بسیاری از نکات روشن خواهد شد. جامعه‌شناسان در مورد شاه ایران نیز این مخروط را ترسیم کرده و با تاکید بر اینکه فاصله او با نفرات بعدی بسیار زیاد بوده است، رفتارهای او را تحلیل کرده‌اند. به‌نظر می‌رسد این مساله، یکی از عوامل جدی در تبدیل سازمان به فرقه بوده است. چرا که وقتی فرد فاصله خود را با نفرات بعدی زیاد می‌بیند، این حق را به‌خود می‌دهد که دیگران بدون چون و چرا از او حرف‌شنوی داشته باشند. اما سازمان طی یک پروسه طولانی به فرقه تبدیل شدکه در ادامه به آن می‌پردازیم.

در دهه چهل سازمان ابتدا اصل «سانترالیسم دموکراتیک» را پذیرفت و سپس اصول «رهبری جمعی» و «انتقاد از خود» را پذیرا شد. سازمان این اصول را از سازمان‌های انقلابی آن زمان که عمدتاً مارکسیست بودند گرفته بود. اما از دهه 50 که نشانه‌هایی از جریانات فکری مارکسیستی در سازمان پیدا شد به خصوص پس از متلاشی شدن سازمان در سال 54 و انشعاب سازمان به دو بخش مذهبی و مارکسیستی، چنین به نظر می‌رسد که حداقل این اصل سانترالیسم دموکراتیک در آن زمان بر سازمان حاکم نبوده است. به‌گونه‌ای که حتی تعداد کمی از اعضا در جریان درگیری‌های عقیدتی و درون گروهی که منجربه تغییر ایدئولوژی سازمان شد قرار نداشتند؛ و وقتی که این مساله علنی شد نیز بسیاری از اعضا مات و مبهوت بودند که درون سازمان چه گذشته است و چگونه این مسائل پیش آمده‌اند.
در همین مقطع وقتی به بسیاری از اعضا گفته می‌شود که سازمان مارکسیست شده است، آنها به‌خاطر وابستگی‌های شدید و سازمان‌زدگی‌شان و انضباط آهنین و سطح پایین آگاهی‌شان، مارکسیسم را انتخاب می‌کنند، چرا که هویت فردی خود را از دست داده‌اند. جالب آنجاست که وقتی در زندان مشهد و شیراز نیز عده‌ای از اعضای باسابقه و قدیمی زندانی مارکسیست می‌شوند، جناح مذهبی به رهبری مسعود از آنها می‌خواهد که فعلاً این مساله را آشکار نکنند (همزمانی مارکسیست شدن عده‌ای درون و بیرون از زندان نیز نکته قابل توجهی است که بررسی آن را در وقتی دیگر باید انجام داد). نویسندگان کتاب «روند جدایی» یعنی آقایان رضا رئیس طوسی، حمید نوحی و حسین رفیعی که موسس انجمن‌های اسلامی در اروپا و آمریکا بوده‌اند در بخشی از کتاب خود که در سال 59 نوشته‌اند مقایسه‌ای دارند بین مناسبات سازمان با آنچه در فرقه‌هایی چون اسماعیلیه برقرار بوده و هست و فرض‌هایی را برای آینده سازمان ترسیم می‌کنند که یکی از آنها تبدیل سازمان به «فرقه» است، فرقه‌ای که نظایر آن در تاریخ فراوان است.
مجموعه تحولات درونی با هدف مطیع‌سازی نیروها و تبدیل رهبری جمعی سازمان مجاهدین خلق (کادر مرکزی) به رهبری خاص (رجوی) و تبدیل این رهبری به عنصری منزه و دست‌نیافتنی به منظور فرمانروایی محض و بلااشکال در امر کنترل نیرو و خط‌دهی درون و بیرون، همگی از سازمان مجاهدین خلق یک فرقه ایدئولوژیک نظامی ساخت. هرچند از سال 54 و درون زندان نیز رجوی این موقعیت را با بایکوت کردن همه عناصر مساله‌دار و قلع و قمع همه مخالفان به‌وجود آورده بود اما از سال 58 قرائن و شواهد بیشتری برای این موضوع می‌توان یافت. تعطیل کردن آموزش‌های ایدئولوژیک، جمع‌آوری کتب قدیمی سازمان، تقدیس رهبری رجوی و بعدها نحوه برخورد با موضوع خانواده و طلاق‌های تشکیلاتی و انقلاب ایدئولوژیک، نتیجه چنین تحولی در سازمان بودند. بعد از کشته شدن موسی خیابانی در سال 60 عملاً رهبری فرقه‌ای رجوی بلامنازع شده بود آنچنانکه مریم رجوی نیز بعدها به کرات از مکتب «مسعودیسم» یا «رجویسم» نام برد.
به عبارتی رجوی خود را تنها نماینده بر حق خدا روی زمین می‌دانست و سازمان خود را نوک پیکان تکامل معرفی می‌کرد. او در عرصه سیاسی خود را مساوی ایران می‌دانست و ایران را بدون خود هیچ می‌خواند. در ادامه نمود رویکرد فرقه‌ای سازمان را در برخورد با پدیده ازدواج و خانواده بررسی می‌کنیم که خود، روشن‌کننده بسیاری از رویکردهای و اقدامات سازمان خواهد بود.

برخورد فرقه‌ای با خانواده و ازدواج: سازمان از نخست با مسأله خانواده درگیر بود. پیش از آغاز «فاز نظامی» در خرداد 1360 نیز روابط ناسالم تشکیلاتی بر امر ازدواج و خانواده در سازمان، سیطره داشت. نویسندگان روند جدایی معتقدند که حزب و سازمان در کوچکترین و جزیی‌ترین حرکات آنها و در خصوصی‌ترین امور خانواده مانند ازدواج آن هم به مسخره‌ترین و ناپخته‌ترین صورت دخالت می‌کند.
حسن سبحانی از اعضای جدا شده سازمان نیز معتقد است که سازمان وجود «هسته خانواده» در داخل تشکیلات را، نقطه جدایی روابط تشکیلاتی اعضای سازمان می‌دانسته است. برخورد فرقه‌ای سازمان با خانواده پس از رفتن به عراق شدت بیشتری پیدا کرد و اغلب قریب به اتفاق ازدواج‌ها اجباری و مصلحتی صورت گرفت. از این رو زن و شوهرها اعتماد چندانی به یکدیگر نمی‌توانستند پیدا کنند. آنها چند ساعت در هفته را با هم بودند و بعد هر کس به قسمت تشکیلاتی خود می‌رفت. زنان و شوهران، علیه یکدیگر گزارش‌نویسی و جاسوسی می‌کردند. این سنت زشت البته کم و بیش از دوره «رضا رضایی» در سازمان وجود داشت و به خصوص در دوره حاکمیت تقی شهرام و بهرام آرام اوج گرفت که نمونه بارز آن نیز لو رفتن خط انشعاب مجید شریف واقفی توسط همسرش لیلا زمردیان بوده است.
اما این رویکرد، این بار در عراق شکل افراطی به خود گرفت. اگر مرد یا زنی از سازمان جدا می‌شد مرتد شمرده می‌شد و خود به خود طلاق بر او جاری می‌شد. اگر مردی به همسرش می‌گفت که چرا به خانه نمی‌آید این پاسخ را می‌شنید که: «من انقلاب کرده‌ام و نمی‌توانم به خانه بیایم.» یعنی «انقلاب کردن» به مفهوم پشت‌پا زدن به همه اصول اخلاقی و خانوادگی و رها کردن بچه و شوهر تلقی می‌شد. اقدام به جدا کردن فرزندان از خانواده‌ها و اعزام آنها به خارج، تداوم همین رویکرد بود. در جریان جنگ خلیج‌فارس و بمباران برخی مناطق کویت و عراق، سازمان با استفاده از چنین موقعیتی، به بهانه حفاظت از جان بچه‌ها، آنها را به خارج فرستاد. بدین ترتیب، فرزند که از عوامل مهم روابط پایدار خانوادگی بود نیز از سر راه برداشته شد. هدف آنها در این شرایط این بود که خانواده و اشخاص را مثل موم در دست خود داشته باشند. دیگر در این شرایط ایدئولوژی و جهان‌بینی نقشی نداشت. سازمان سریعاً باید بچه‌ها را از خانواده‌ها جدا می‌کرد تا راه برای دستورات بعدی به خانواده‌ها هموار شود. بچه‌ها را به اروپا فرستادند.

دیگر بچه‌ای در خانه‌ها نبود و پدر و مادرها به خانه‌ها سر نمی‌زدند چراکه دیگر اصلا جاذبه‌ای در خانه‌ها باقی نمانده بود. به این ترتیب گویی زمینه روحی برای انقلاب به اصطلاح ایدئولوژیک یا همان «طلاق» فراهم شده بود. محمدحسن سبحانی از اعضای جدا شده سازمان در کتابی که تحت عنوان «روزهای تاریک بغداد» نوشته است، ماجراها و شکنجه‌هایی که بر سرش آمده را توضیح داده است. او که به اتفاق همسرش با دردسرهای فراوان که توأم با زندان و شکنجه بوده است، بعد از چندین سال مبارزه از سازمان جدا شده، می‌گوید: «در سال 1368 مرحله سوم انقلاب ایدئولوژیک شروع شد. همه اعضای سازمان موظف شدند همسران خود را طلاق دهند. مانع اصلی کودکان بودند. سازمان تصمیم می‌گیرد آنها را به بهانه حفظ جانشان به خارج بفرستد. ابتدا به پدر و مادرها گفته بودند که آنها را در ترکیه تحویل پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها یا یکی از اعضای خانواده می‌دهند ولی به راحتی آنها را به اروپا و به مهدکودک‌های خاص خود فرستادند.» به این ترتیب به قول سبحانی کودکان از ابتدایی‌ترین حقوق خود که عشق و عاطفه نسبت به پدر و مادر است نیز محروم می‌شدند و حتی برای سال‌ها صدای آنها را از پشت تلفن نیز نمی‌شنیدند.

نقش انقلاب ایدئولوژیک در تثبیت فرقه: بسیاری معتقدند که از ابتدای سال 70 تشکیلات مجاهدین دیگر نه یک سازمان که فرقه‌ای است در بسته و نه‌تنها هیچگونه رأی‌گیری و مشروعیت در آن جایی ندارد که به شدت ضدانتخابات و نظرخواهی است و به تمام مسائل خصوصی و فردی اعضا نظارت دارد و در آنها دخالت می‌کند. آنچنان که پس از «انقلاب ایدئولوژیک» دیگر دست کسی به مسعود رجوی نمی‌رسد. سبحانی می‌گوید بعد از جنگ آمریکا سازمان تصمیم گرفت پناهگاهی برای مسعود و مریم بسازد و ابتدا قرار شد خود سازمان در اردوگاه این کار را بکند اما بعدا این کار را به پیمانکاران عراقی دادند تا اعضای سازمان متوجه نشوند و به اصطلاح مساله‌دار نشوند.

مرحله دوم «انقلاب ایدئولوژیک» حذف رقیبان درون سازمان بود. مسعود باید تقصیر شکست‌ها را به گردن کسی می‌انداخت و آنها را از مقابل خود بر می‌داشت. حذف علی زرکش نمونه این مساله بود. سازمان مساله «استثمار رده یا مسوولیت» را مطرح کرد یعنی علی زرکش به ناحق به رده جانشینی رجوی رسیده و به ناحق این سمت را اشغال کرده است. با این مقدمه‌چینی مسوولیت تمام شکست‌ها را به گردن علی زرکش که آن زمان نفر دوم سازمان بود، انداخت. مرحله سوم انقلاب ایدئولوژیک نیز برآمده از شکست عملیات فروغ جاویدان بود.
مسعود رجوی طی تحلیلی روی یک تابلو وعده داد که تا تهران «سه خیز بیشتر نداریم»: گام اول کرمانشاه،‌ گام دوم همدان و گام سوم تهران. برای کسی که الفبای مسائلی نظامی را می‌دانست این مساله بسیار مسخره می‌توانست باشد. آنها به واقع چگونه می‌خواستند از روی جاده به تهران برسند؟ رجوی بعد از پذیرفتن قطعنامه تحلیل کرده بود که «اول همدان بعدا تهران» یا «امروز مهران فردا تهران» و یک نقشه بزرگ ایران نصب می‌کند و از روی نقشه می‌گوید: «قرار است به تهران برویم و رژیم ایران وضعیتی ندارد که تا عید (1368) دوام بیاورد.» سازمان تحلیل کرده بود که رژیم ایران بعد از پذیرش قطعنامه دیگر توان بسیج نیرو ندارد و با یک حمله حتی از روی جاده می‌توان بدون هیچ مقابله‌ای به تهران رسید. سازمان قبل از عملیات مرصاد (فروغ جاویدان به قول سازمان) عملیات دیگری در مهران با کمک و پشتیبانی عراق انجام داده بود.
رجوی خودش در جلسه توجیه این عملیات گفته بود: «ابتدا می‌خواستیم یک استان را بگیریم بعد گفتیم چرا تهران نه؟ تصمیم گرفتیم به تهران برویم.» امروز با نگاهی به این سخنان جنبه طنز در آنها واضح و آشکار به نظر می‌رسد. در عرض دو یا سه روز تمام نیروهای سازمان که از سراسر دنیا طی یک فراخوان بسیج شده بودند نابود شدند و در حالی که تمام تجهیزات و وسایل آنها به اصلاح آکبند بود، کنار جاده ریخته شده یا از بین رفته بود، بسیاری از نیروهای آنها حتی طرز کار با آن وسایل را نمی‌دانستند و با آن ابزارهای جنگی کار نکرده بودند.

در جاده اسلام‌آباد و گردنه معروف آن، جنازه‌ها اعم از دختر و پسر کنار جاده ریخته بود، آنچنان که انسان از دیدن آن صحنه‌ها متاثر می‌شد. صرفا یک فرقه می‌توانست چشم بسته، دست به چنین عملیات کوری بزند؛ وگرنه برای هر کسی که با الفبای جنگ آشنا بود معلوم بود که فتح تهران آن هم از روی جاده حماقتی بیش نیست. البته رجوی روی نیروهای نفوذی در شهرهای بین راه خصوصا کرمانشاه و همدان حساب کرده بود که این نیز یک اشتباه بزرگ بود. رجوی این تحلیل را کرده بود که اگر اکنون اقدام نکنیم فردا دیر است. زیرا اگر بین ایران و عراق صلح می‌شد آنها دیگر نمی‌توانستند نیرویی موثر در عراق باقی بمانند. این چنین بود که تصمیم گرفتند آخرین تلاش خود را بکنند و یک بار دیگر کل سازمان را به صحنه بفرستند. رجوی تحلیل کرده بود که پذیرش قطعنامه رزمندگان ایران را به هم ریخته و اکنون باید کار رژیم را یکسره کرد چراکه رژیم دیگر نیروی جنگی ندارد که جبهه‌ها را تامین کند.
رجوی بر این گمان بود که عراق همزمان با قطعنامه، فاو و جزایر مجنون را پس گرفته و ملت ایران از جنگ خسته شده، همه مخالف جنگ هستند و کسی در آن شرایط به جبهه نمی‌آید و کسانی که در جبهه هستند نیز به زور آمده‌اند و از لحاظ نظامی رژیم تعادل خود را از دست داده است و از نظر سیاسی نیز در انزوای بین‌المللی به سر می‌برد. او می‌گفت که در عملیات مهران حضرت علی(ع) به کمک ما آمد و در این عملیات نیز حضرت محمد و امام حسین به کمک می‌آیند: اول کرمانشاه بعد همدان و سپس تهران. رجوی اینگونه تحلیل کرده بود که وقتی ما به شهرها وارد شدیم مردم که ببینند مجاهدین آمده‌اند، در خانه‌ها را باز می‌کنند و از آنها حمایت می‌کنند. او می‌گفت: وقتی مردم ببینند سپاه و کمیته نیست، دیگر نمی‌ترسند و وقتی اسلحه به دست بگیرند دیگر خودشان همه‌کاره می‌شوند و شما فقط آنها را راهنمایی باید بکنید.

البته او این تحلیل را داشت که اگر سازمان شکست هم بخورد تأثیرش آنقدر زیاد است که باعث برپایی قیام می‌شود، زیرا رژیم وضعیتی ندارد که تا عید دوام بیاورد. رجوی معتقد بود که آنها وضعیتی مانند 30 خرداد دارند و باید تن به این کار دهند و همانگونه که 30 خرداد را اجتناب‌ناپذیر دانسته بود این عملیات را نیز اجتناب‌ناپذیر می‌دانست. رجوی تحلیل می‌کرد که «ما عاشوراگونه می‌رویم. اما موقعیت ما با 30 خرداد تفاوت دارد. در آن موقع چشم‌انداز پیروزی نداشتیم و این بار داریم که خیلی ملموس است. کاری می‌کنیم که همه دنیا تعجب کند و یک دفعه بفهمند ما در تهران هستیم و [امام] خمینی دیگر وجود ندارد.» مریم رجوی در این جلسه گفته بود که: ما می‌خواهیم آنقدر با سرعت برویم که هر کس مجروح شد باید خودش مساله‌اش را حل کند و باعث کندی ستون نشود. رجوی سپس با بی‌حیایی می‌گوید که اگر کسی حرفی دارد، در میدان آزادی جمع‌بندی می‌کنیم.

اما در عمل همه اینها فریبی بیش نبود. نیروهای سازمان – به اصطلاح خودشان ارتش آزادی‌بخش – هیچ کارایی نداشتند و اکثر نیروها طی عملیات از خستگی از حال رفته بودند. با اینکه توپخانه و هلی‌کوپترهای عراق از آنها حمایت می‌کردند و در ابتدای حمله نیز قدری پیشرفت کردند اما در تنگه «چهار زبر» با مقاومت روبه‌رو شدند. زخمی‌های آنها اگر توانستند عقب‌نشینی کردند آنها که نتوانستند نیز یا خودکشی کردند و یا اسیر شدند. بسیاری از آنها در حالی که الفبای جنگ را بلد نبودند، در منطقه گم شده و توسط روستاییان دستگیر شده بودند. این عملیات زاییده فکر مسعود رجوی بود و به قول خودش چاره‌ای نداشت. او نیروها را جمع کرده و مدت‌ها آموزش نظامی داده بود و اکنون باید حرکتی می‌کرد تا اعضا احساس پوچی و بطالت نکنند. او از موقعیت قطعنامه استفاده کرد و با تحلیلی که گفته شد، حمله را آغاز کرد.

رجوی اسم این استراتژی را گذاشته بود «جنگ آزادی‌بخش نوین» که به قول خودش تجربه کاملا جدیدی بود و می‌بایست با حداکثر تهاجم کار جمهوری اسلامی را تمام کند. او تحلیل می‌کرد «رژیم مانند بوکسوری است که ضربات متعددی خورده و گیج است و نمی‌تواند خود را جمع و جور کند، گاهی کف رینگ می‌افتد و به زحمت بلند می‌شود و تماشاچیان را می‌ترساند اما ما باید ضربه نهایی را وارد کنیم که دیگر نتواند بلند شود.» فتح تهران با سه خیز به طنز بیشتر شبیه بود. طراح اصلی عملیات خود رجوی بود و در حالی که بعد از شکست بدهکار اصلی باید خودش می‌بود اما طبق معمول به تحلیل و فضاسازی پرداخت و مسئله را تئوریزه کرد و تقصیرها را به گردن دیگران انداخت. بدهکار اصلی به طلبکار اصلی تبدیل شد. "

رهبری فرقه به جای استعفا، اصل سوم انقلاب ایدئولوژیک را مطرح و اعلام کرد که در عملیات فروغ (مرصاد): «اینکه پیروز نشدید دلیل آن این است که شما مستعد و مستحق و لایق پیروزی نبودید زیرا شما تفکر ماتریالیستی دارید و یک انقلاب دیگر لازم است که شما بالا بیایید و لایق پیروزی شوید.» او به این ترتیب خود را در برابر زمینه‌های مخالفت و اعتراض بیمه کرد.
مرحله چهارم انقلاب ایدئولوژیک «انقلاب طلاق» بود. به دستور رجوی: «تا به تهران نرسیده‌ایم همه زن‌ها را طلاق می‌دهیم.» این حرف‌ها شاید به شوخی و طنز بیشتر شبیه بود تا به اعتقادی فکری درون یک سازمان. سازمان با ساخت فرقه‌ای خود عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) را شروع کرد و البته جز این مسیر، سازمان راهی دیگر نداشت آنها به این پرسش اصلا نمی‌اندیشیدند که آیا محاسبات کاملا صورت گرفته و آیا همه پیش‌بینی‌های لازم شده است یا نه؟ این عملیات فقط از یک تشکیلات فرقه‌ای متصور بود. سازمان مجاهدین خلق در این اقدام دچار خبط استراتژیک و خطای در تصمیم‌گیری و خط مشی شد. آنها مطالعات تئوریک خود را یک بعدی پیش می‌بردند و هیچ شناختی از جنبش‌های اجتماعی نداشتند و انقلاب عظیم اسلامی مردم ایران را از پشت عینک مضیق و کوچک «جنبش چریکی» می‌دیدند و ناخودآگاه یا در عمل انقلاب و رهبری آن را با تئوری‌های نخ‌نما شده و غیربومی رژی دبره یا کارلوس ماریگلا دنبال می‌کردند.

پلیس سیاسی رژیم شاه را با رژیم جمهوری اسلامی مورد مقایسه قرار می‌دادند و به اقتدار نظام تازه‌تاسیس جمهوری اسلامی به چشم تحقیر و استخفاف می‌نگریستند. اقتضائات و استلزامات پیش و پس از انقلاب را تشخیص نمی‌دادند و به قدرت نفوذ خود در ارکان نظام دل بسته بودند. عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) بدین ترتیب تبدیل به حادثه‌ای شد که هیچ‌گاه از حافظه تاریخی کشور و ملت ما پاک نخواهد شد.

پی‌نوشت‌ها:
1- مسعود جابانی – روانشناسی خشونت و ترور – ص 55-31
2- روند جدایی – رئیس طوسی، نوحی و رفیعی، ص 164.
3- روند جدایی، ص 160
4- محمدحسن سبحانی، روزهای تاریک بغداد، صفحات 27، 28 و 30

برای شناخت عملکرد امروزه سازمان مجاهدین خلق و رفتارهای آنها ضروری است تا در ابتدا مروری بر تاریخچه و مقاطع مختلف در حرکت سازمان از بدو تاسیس تاکنون داشته باشیم.
سال 44 تا 50: اگر سال تأسیس سازمان را سال 44 بدانیم از این سال تا سال 50 یعنی زمانی که به دستگیری مرکزیت اصلی سازمان و اعدام مرکزیت آن منجر و به ضربه سال 50 معروف شد را می‌توان دوره اول در فعالیت‌های سازمان دانست.
سال 50 تا 54: به بازسازی سازمان و مرکزیت جدید گذشت و سال 54 نیز سال اعلام تغییر ایدئولوژی در سازمان، انشعاب و تشکیل سازمان پیکار بود.
سال 54 تا 57: این سال‌ها به دوران رکود سازمان و سپس بازسازی سازمان درون زندان به رهبری رجوی گذشت.
سال 57 تا 60: ایجاد تشکیلات و سازماندهی نیروها و در سال 60 ورود به فاز نظامی و انفجار و اعلام رسمی راهبرد ترور و خشونت در سال 60.
سال 60 تا 64: فعالیت سیاسی و تبلیغاتی. انقلاب ایدئولوژیک در سال 63 و ازدواج تشکیلاتی مسعود و مریم و سپس تشکیل شورای ملی مقاومت از تحولات این دوران بود که به تبدیل سازمان به «فرقه» منتهی شد.
سال 65 به بعد: ورود مسعود رجوی به عراق و تشکیل ارتش به اصطلاح آزادیبخش و تغییر استراتژی جنگ چریک شهری به استراتژی جنگ آزادیبخش و اعتماد تمام عیار به عراق، از نمودهای حرکت سازمان در این سال بود و بالاخره مردادماه سال 67 سازمان‌ عملیات گسترده فروغ جاویدان را در منطقه غرب انجام داد و در این عملیات که ما آن را مرصاد نامیده‌ایم شکست سختی خورد و با به جا گذاشتن کشته‌های زیادی از کشور خارج شد و از آن زمان به بعد نیز سازمان تا زمان سقوط صدام به عنوان ابزاری در دست صدام به انجام کارهای ایذایی خصوصاً جاسوسی و مزدوری پرداخت.

تبلیغات