نویسندگان: مسعود بهنود
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

میخائیل گورباچف در یازده مارس 1985 به عنوان دبیر کل حزب کمونیست شوروی انتخاب شد اما تا زمانی که او نه ماه بعد در ژنو با رونالدریگان رییس‌جمهور آمریکا دیدار کرد کمتر کسی در خارج از شوروی این وزیر سابق کشاورزی را می‌شناخت. دیدار گورباچف و ریگان که در حاشیه اجلاس خلع سلاح در ژنو برگزار شد اولین دیدار رهبران دو ابرقدرت جهان طی شش سال بود. ریگان دیدگاههایی شدیدا ضدکمونیستی داشت اما نشانه‌هایی از این رهبر جدید «امپراتوری شیطان» دیده بود که حاضر شد با گورباچف ملاقات کند. پس از پایان این دیدار دو رهبر به طرز غیرمنتظره‌ای توافق کردند که در آینده ملاقات‌هایشان را پشت درهای بسته ادامه دهند.
 این عکس سیاه و سفید که از اجزای آن دو نفر سمت چپ زنده‌اند و دو نفر سمت راست مرده، در یک سو رونالد ریگان و مترجمش راسکفسکی را نشان می‌دهد و در چپ میخاییل گورباچف و مترجمی که نامش را نمی‌دانم. اهمیت عکس بدان است که به گفته تحلیلگران در همین گفت‌وگو جنگ سرد پایان گرفت. به زبان دیگر حاصل همین گفت‌وگوها بود که جهان ناگهان دگرگون شد. گرچه تا پنج سال بعد از این اتحاد جماهیر شوروی زنده بود اما همچون بنائی کهنه بود که بر سر خراب کردنش تفاهم جهانی وجود نداشت. همه می‌ترسیدند از سقوط دایناسوری با هزاران کلاهک اتمی و آمادگی شدید مافیاگری، تا مبادا جهان به آشوب کشیده شود.

در عکس پیداست که هر دو رییس تمام حواسشان را داده‌اند به مترجم‌هایشان که دارند تعارف‌های قبلی را ترجمه می‌کنند، اما آن چه تاریخ را تغییر داد گفت‌وگوهایی است که چند دقیقه بعد از این عکس، با بیرون راندن خبرنگاران و عکاسان شروع شد و شرحش را نوشته‌اند چند تن از حاضران. در آن جلسه گورباچف با همین مترجم حضور دارد و ریگان را یک گروه هجده نفری از استادان دانشگاه و متفکران سیاسی و اقتصادی آمریکا همراهی می‌کنند. گورباچف با هوشی که داشت، با اطلاعاتی که داشت، با خبری که از اهمیت کارش داشت نیازی به مشاور نداشت. او درست بیست سال کوچک‌تر از ریگان بود، و برخلاف ریگان که همه عمر را به بازیگری و نمایش گذرانده بود و هنوز هم داشت نقشی را بازی می‌کرد، گورباچف هیچ لحظه‌ای از عمر را انگار به هدر نداده بود. تا روزی که سوسولف مغز متفکر شوروی بعد از استالین، به پولیتبورو سالخورده و زنگ زده حزب کمونیست گفت اگر امیدی هست به همین جوان است. سوسولف وصیت کرد و درگذشت، چنان که چرنینکو سالخورده هم. پس شوروی از سی‌سی یو به در آمد. سر دو راهی بودند، بنا به وصیت سوسولف نه حیدر علی اوف بلکه میخائیل گورباچف برگزیده شد.
و تا او به اتاقی وارد شود که قبل از وی لنین، استالین، خروشچف، برژنف و کوتاه مدتی سوسولف و چرنینکو در آن نشسته بودند، سفری رسمی به لندن کرد، که انگلیسی‌ها در شناخت چم و خم کرملین خبره بودند. دستگاه اطلاعاتی بریتانیا کشفش کرد و همان‌ها وی را به دیدار خانم تاچر به خانه شماره ده داونینگ استریت بردند. عکسش به جهان مخابره شد تا روزی که به رهبری رسید جهانیان از ارشیوهای خود آن عکس را بیرون بکشند. از همین رو، در اولین برخورد ریگان و گورباچف در نوامبر 1985 در ژنو، دستگاه اطلاعاتی آمریکا به هم ریخت. چیزهایی می‌شنیدند و کسی را می‌دیدند که توقعش را نداشتند. اوج رویارویی دو ابرقدرتی بود که از آخرای جنگ جهانی دوم رقابت را شروع کرده بودند، از همان روزهائی که متحد هم بودند و هنوز هیتلر زنده بود. اما حالا همان روس‌ها نه یک پیرمرد دنیا همچون سنگ [همچون گرومیکو] بلکه یک جوان پرشور و پرتلاش را به رهبری برگزیده بودند که تا در ژنو با ریگان روبه‌رو شد دستش را پیش آورد و گفت آمده‌ام خبر بدی به شما بدهم. می‌خواهم شما را از داشتن یک دشمن بزرگ محروم کنم. مترجم ترجمه کرد و ریگان تعارف هالیوودی نثار کرد و ندید که چانه گورباچف چرخید از نومیدی. نومیدی از این که چنین فرصتی را دارد از دست می‌دهد. اما در روزهای بعد چنان که نوشته آمده ریگان از نزدیکان‌ترین همتایش یعنی خانم تاچر خواست و به اطلاعاتی دست اولی درباره وضعیت شوروی و نظرات گورباچف دست یافت که کارهای بعدی را زمینه‌ساز شد. باید او را باور می‌کردند. حاصل آن اطلاعات، اجلاس ریکیاویک بود.
یکی از مشاوران ریگان جک متلوک در کتابی به نام “ریگان و گورباچف.چگونه جنگ سرد به پایان رسید”، با همه علاقه‌ای که به رییس سابق خود دارد فاش می‌کند که در ریکیاویک، گورباچف به تنهایی یک هیات بیست نفره دانشمند و متخصص آمریکایی را از نفس می‌انداخت و به تعجب وامی داشت. اما راست نوشته است افسوس، آن ماشینی که گورباچف فرمانش را به دست گرفته بود به روغن‌سوزی افتاده و مشکلاتش تلنبار شده بود. گورباچف می‌دانست که این ماشین فقط می‌تواند تخریب کند و مهابت رزمی خود را بفروشد. آمده بود بگوید برای همه بهترست که تمامش کنیم. حاصل این دیدار فقط دیواری نبود که در برلین فروریخت و جهانی را به شگفتی انداخت. فقط فروافتادن یک به یک دیکتاتوری‌های نوع روسی در اروپای شرقی نبود. بیش از این‌ها بود و بیش از آنست که تصور می‌رود. در دو سوی جهان دو قطبی شده بعد از جنگ جهانی دوم، هزاران و میلیون‌ها آرمانخواه بودند. بسته به این که سهم کدام سوی جهان شده بودند، بسته به این که در شرق افتاده بودند یا در غرب سیاسی عالم، بسته به این که حکومت بالای سرشان رو به سوی کرملین داشت یا رو به معبد واشنگتن، رویایی دیگر داشتند.
رویای نبرد آخر حق و باطل. و باطل از دید آرمانخواهان همان بود که حکومتشان با او نبود. پس در ایران و اردن و یونان و اسپانیا و آمریکای لاتین با حکومت‌های هم‌پیمان واشنگتن، آرمانخواهان چپ در زندان بودند. در لهستان و بلغارستان و چکسلواکی و سراسر جمهوری‌های شوروی آرمانخواهان لیبرال و دموکراسی‌طلب به بند کشیده بودند. همین‌ها از زندان به حکومت می‌رسیدند، در اثر انقلابی و یا کودتایی و بازی تکرار می‌شد. جنگ سرد بازی را تمام کرد.

تبلیغات