تشنه تنش در تابستان
آرشیو
چکیده
متن
قرن بیستم میلادی دو درس مهم و متناقض به بشر داد. از یک سو جنگ جهانی اول نشان داد که مصالحه ارضی بهتر از آن است که کشورها وارد جنگ تمام عیار شوند؛ نشان داد وقتی مکانیسم کور ارتشها و معاهدات بر خرد جمعی برتری پیدا کنند راه دیوانگی و روشن کردن آتش جنگ کاملا هموار میشود. اما درسی که جنگ جهانی دوم به بشر داد تا حد زیادی با درس اول متفاوت بود. این جنگ نشان داد که کنار آمدن با کشورهای زورگو فقط باعث ترغیب آنها به ادامه زورگویی میشود؛ نشان داد اجتناب از خطر جنگ فعلی باعث میشود جنگ خطرناکتری در آینده در انتظارمان باشد. براساس درس اول، نباید برای به راه انداختن جنگ پیشقدم شد اما بر اساس درس دوم، نباید با کشورهای زورگو صلح کرد. حالا هر کشوری در جهان بنا به سیاستها و مصالح خود، یکی از این دو درس را خوب یاد گرفته و آن را اجرا میکند. اما واقعیت این است که در مورد دو جنگ جهانی قرن بیستم هنوز هم تصورات متناقض زیادی وجود دارد.
جنگ جهانی دوم تصویری کاملا قهرمانانه را به ذهن متبادر میکند؛ در حالیکه جنگ جهانی اول که تقریبا کشورها و ارتشهای مشابهی در آن شرکت داشتند تصویر یک تباهی غیرقهرمانانه را به ذهن میآورد. در میانه این شرایط متناقض، سیاستمداران قرن بیستم در مواجهه با هر بحرانی درواقع دو راه بیشتر پیش روی خود نمیدیدند. یکی این بود که کوتاه بیایند و از ترس تکرار تجربه سال 1914 به هر مصالحهای راضی شوند؛ و دیگری اینکه برای جلوگیری از تکرار تجربه سال 1939، محکم بایستند و به دیگران مشت هم بزنند.اما در قرن بیست و یکم میلادی این اوضاع تغییر کرده است. اکنون دیگر جنگ را نمیتوان “نقطه پایان” تلقی کرد؛ بلکه باید آن را یک اتفاق دانست که در میان میلیونها اتفاق روزمره دیگر رخ میدهد. جان کیگان در کتاب “اولین جنگ جهانی” که در سال 1999 میلادی منتشر شد مینویسد: “این جنگ یک مناقشه تراژیک و غیرضروری بود که فرهنگ خوشبینانه اروپاییها را به کلی دگرگون کرد.
“به اعتقاد او، جنگ جهانی اول یک فاجعه بی معنی بود که تمام فجایع بعدی قرن از آن نشات گرفتند. نیال فرگوسن نیز در کتاب خود با نام “بدبختی جنگ” در همین خصوص مینویسد: “جنگ جهانی اول جنگی اشتباهی بود که در موقعیت اشتباه و به دلایل اشتباه و به طریق اشتباه رخ داد.” از نظر او علت بروز جنگ فقط این بود که انگلیس، تهدید آلمان را بیش از اندازه جدی میپنداشت. بررسی روایتهای تاریخی حاکی از آن است که جرقههای جنگ جهانی اول ظرف شش هفته در تابستان 1914 میلادی زده شد. این جنگ هیچ شخصیت برجستهای به خود ندید. نه ناپلئونی در آن نقش داشت و نه هیتلری و نه بیسمارک و لینکلن. بازیگران این جنگ مثل افرادی بودند که فقط بر یک فاجعه عمومینظارت میکردند و نقش اساسی در شکل گیری آن نداشتند.
ماجرا از آنجا شروع شد که یک ناسیونالیست صرب به نام گاوریلو پرینسیپ با کمک همدستانش نقشه ترور دوک فرانس فردیناند-وارث پادشاهی مجار و اتریش- را هنگام سفرش به سارایوو طرحریزی کرد. فردیناند محبوبیت عمومیزیادی نداشت اما واکنشها به ترور او شدید بود و جنگ به پا کرد. پادشاهی مجار و اتریش وارد درگیری با صربها شد و قیصر ویلهلم آلمان- که فکر میکرد وظیفه دارد جلوی قدرت گرفتن اسلاوها در اروپا را بگیرد- نیز به حمایت از پادشاهی اتریش و مجار به میدان آمد. همزمان، روسها که ارتش مجهز و کارکشتهای داشتند حمایت خود را از اسلاوها اعلام کردند و فرانسه نیز که پیشتر با روسیه متحد شده بود وارد میدان شد. انگلیس به هنگام شروع این مناقشات تمایلی نداشت در جنگ شرکت کند اما مواجهه نظامیآلمان با فرانسه شرایط سختی در منطقه ایجاد میکرد و به همین جهت بود که انگلیس هم ناگهان موضع خود را عوض کرد و وارد جنگ شد. جنگ چنان سریع اتفاق افتاد که باورکردنی نبود. در اولین هفته ماه ژوئن آن سال، اروپا در صلح و آرامش بود اما در اولین هفته ماه اوت همه چیز تغییر کرده و جنگ آغاز شده بود. اجتنابناپذیری وقوع این جنگ از دیدگاههای متفاوتی قابل بررسی است.
متفکران چپگرا میگفتند جنگ جهانی اول یکی از عواقب طبیعی تلاش امپریالیستها برای گسترش نفوذ استعمار در سطح جهان است. به اعتقاد آنها سیاستهای قدرتطلبانه و استعماری آلمان در رقابت با فرانسه و به خصوص انگلیس و نیز علاقه به بازارهای جدید و منابع جدید باعث شد رقابت اقتصادی به رقابت نظامیتبدیل شود. اما چنین فرضیهای واقعا در مورد جنگ جهانی اول صدق نمیکرد. در آن زمان بحث جهانیسازی اقتصاد مطرح شده بود و سرمایهگذاران و صنعتگران هم میدانستند که موفقیت سرمایهگذاری به صلح وابسته است و نباید جنگی رخ دهد. اما در همان حال، هر کشور اروپایی که دولتی راستگرا یا میانهرو داشت با چالشی بزرگ از سوی سوسیالیستها و سوسیال دموکراتها مواجه بود و حس میکرد که فراخوان ملی برای به دست گرفتن اسلحه میتواند راه خوبی برای مقابله با اختلافات داخلی و کاهش خطر تجزیه باشد. در آن زمان به قول جان لوکاس مورخ، “خطوط شکاف طبقاتی مثل کره در ماهیتابه ناسیونالیسم آب میشد”. اما برخی متفکران مثل باربارا توچمن اجتنابناپذیری وقوع جنگ جهانی اول را از دیدگاهی دیگر مورد بررسی قرار دادهاند. او در کتاب “رژه احمقانه” در این خصوص مینویسد: “در آن زمان از جنگ گریزی نبود چون معاهدات و برنامههای نظامیزیادی در کار بود و پیش از آنکه کشوری خود بخواهد در مورد جنگ تصمیمگیری کند، به سمت جنگ هل داده میشد.
“دیدگاه دیگری نیز که در این خصوص وجود دارد حاکی از آن است که یکی از طرفین- یعنی آلمان- به وقوع جنگ بیعلاقه نبوده اما حتی آلمان هم خواهان جنگی بسیار محدودتر- مثلا فقط با صربها- بوده است. بر اساس این دیدگاه که توسط دیوید استیونسن در کتاب “جنگ جهانی اول به عنوان تراژدی سیاسی” مطرح شده، جنگ جهانی اول درواقع ناشی از عملکرد افرادی است که بازیگران بسیار بدی در عرصه سیاست و جنگ بودند. قیصر ویلهلم آلمان یا کنت کنراد فرمانده ارتش پادشاهی مجار و اتریش یا هربرت آسکویت نخست وزیر انگلیس هیچ یک سیاستمداران لایقی نبودند. از سوی دیگر، هیچ یک از آنها تصویری مشابه ویرانیهای هیروشیما و ناکازاکی و دیگر فجایع بعدی را ندیده بودند و عمق توانایی ماشین نظامیاروپا را درک نکرده بودند.
در قرن نوزدهم میلادی جنگهای زیادی در اروپا رخ داده بود و ارزیابی هریک از این کشورها از جنگ 1914 هم چیزی فراتر از جنگهای پیشین نبود. آخرین جنگ سختی که تا آن زمان در اروپا رخ داده بود جنگ فرانسه و پروس در سال 1870 میلادی بود و همان جنگ هم معیار مقایسه شده بود. آلمانها و انگلیسیها فکر میکردند جنگ 1914-که بعدها جنگ جهانی اول نام گرفت- نهایتا در حد و اندازههای جنگ 1870 خواهد بود. فرانسویها گمان میبردند اگر انگلیس در کنارشان باشد این جنگ مثل جنگ 1870 نخواهد بود. روسها هم فکر میکردند این جنگ در هر صورت بهتر از یک جا نشستن است. اما اگر انگلیسیها در جنگ جهانی اول بیطرف مانده بودند چه میشد؟ احتمالا اروپا تحت سلطه نظامیگری آلمان قرار میگرفت. شاید در فرانسه انقلاب کمونیستی رخ میداد. شاید اروپا با بن بست عجیبی روبرو میشد. اما به هر حال این جنگ رخ داد و هنوز هم جنگهای زیادی رخ میدهد که ما اصلا انتظار عواقب آنها را نداریم و درسی هم از آنها نمیگیریم. واقعیت این است که جنگ فقط همان چیزهایی را که باید نابود شوند نابود میکند اما کار دیگری از پیش نمیبرد. در قرن بیست و یکم، جنگ نه افتخاری دارد و نه قدرتی به همراه میآورد. به قول کیپلینگ:
“اگر پرسیدند ما چرا مردیم
بگویید چون پدرانمان دروغ میگفتند”
جنگ جهانی دوم تصویری کاملا قهرمانانه را به ذهن متبادر میکند؛ در حالیکه جنگ جهانی اول که تقریبا کشورها و ارتشهای مشابهی در آن شرکت داشتند تصویر یک تباهی غیرقهرمانانه را به ذهن میآورد. در میانه این شرایط متناقض، سیاستمداران قرن بیستم در مواجهه با هر بحرانی درواقع دو راه بیشتر پیش روی خود نمیدیدند. یکی این بود که کوتاه بیایند و از ترس تکرار تجربه سال 1914 به هر مصالحهای راضی شوند؛ و دیگری اینکه برای جلوگیری از تکرار تجربه سال 1939، محکم بایستند و به دیگران مشت هم بزنند.اما در قرن بیست و یکم میلادی این اوضاع تغییر کرده است. اکنون دیگر جنگ را نمیتوان “نقطه پایان” تلقی کرد؛ بلکه باید آن را یک اتفاق دانست که در میان میلیونها اتفاق روزمره دیگر رخ میدهد. جان کیگان در کتاب “اولین جنگ جهانی” که در سال 1999 میلادی منتشر شد مینویسد: “این جنگ یک مناقشه تراژیک و غیرضروری بود که فرهنگ خوشبینانه اروپاییها را به کلی دگرگون کرد.
“به اعتقاد او، جنگ جهانی اول یک فاجعه بی معنی بود که تمام فجایع بعدی قرن از آن نشات گرفتند. نیال فرگوسن نیز در کتاب خود با نام “بدبختی جنگ” در همین خصوص مینویسد: “جنگ جهانی اول جنگی اشتباهی بود که در موقعیت اشتباه و به دلایل اشتباه و به طریق اشتباه رخ داد.” از نظر او علت بروز جنگ فقط این بود که انگلیس، تهدید آلمان را بیش از اندازه جدی میپنداشت. بررسی روایتهای تاریخی حاکی از آن است که جرقههای جنگ جهانی اول ظرف شش هفته در تابستان 1914 میلادی زده شد. این جنگ هیچ شخصیت برجستهای به خود ندید. نه ناپلئونی در آن نقش داشت و نه هیتلری و نه بیسمارک و لینکلن. بازیگران این جنگ مثل افرادی بودند که فقط بر یک فاجعه عمومینظارت میکردند و نقش اساسی در شکل گیری آن نداشتند.
ماجرا از آنجا شروع شد که یک ناسیونالیست صرب به نام گاوریلو پرینسیپ با کمک همدستانش نقشه ترور دوک فرانس فردیناند-وارث پادشاهی مجار و اتریش- را هنگام سفرش به سارایوو طرحریزی کرد. فردیناند محبوبیت عمومیزیادی نداشت اما واکنشها به ترور او شدید بود و جنگ به پا کرد. پادشاهی مجار و اتریش وارد درگیری با صربها شد و قیصر ویلهلم آلمان- که فکر میکرد وظیفه دارد جلوی قدرت گرفتن اسلاوها در اروپا را بگیرد- نیز به حمایت از پادشاهی اتریش و مجار به میدان آمد. همزمان، روسها که ارتش مجهز و کارکشتهای داشتند حمایت خود را از اسلاوها اعلام کردند و فرانسه نیز که پیشتر با روسیه متحد شده بود وارد میدان شد. انگلیس به هنگام شروع این مناقشات تمایلی نداشت در جنگ شرکت کند اما مواجهه نظامیآلمان با فرانسه شرایط سختی در منطقه ایجاد میکرد و به همین جهت بود که انگلیس هم ناگهان موضع خود را عوض کرد و وارد جنگ شد. جنگ چنان سریع اتفاق افتاد که باورکردنی نبود. در اولین هفته ماه ژوئن آن سال، اروپا در صلح و آرامش بود اما در اولین هفته ماه اوت همه چیز تغییر کرده و جنگ آغاز شده بود. اجتنابناپذیری وقوع این جنگ از دیدگاههای متفاوتی قابل بررسی است.
متفکران چپگرا میگفتند جنگ جهانی اول یکی از عواقب طبیعی تلاش امپریالیستها برای گسترش نفوذ استعمار در سطح جهان است. به اعتقاد آنها سیاستهای قدرتطلبانه و استعماری آلمان در رقابت با فرانسه و به خصوص انگلیس و نیز علاقه به بازارهای جدید و منابع جدید باعث شد رقابت اقتصادی به رقابت نظامیتبدیل شود. اما چنین فرضیهای واقعا در مورد جنگ جهانی اول صدق نمیکرد. در آن زمان بحث جهانیسازی اقتصاد مطرح شده بود و سرمایهگذاران و صنعتگران هم میدانستند که موفقیت سرمایهگذاری به صلح وابسته است و نباید جنگی رخ دهد. اما در همان حال، هر کشور اروپایی که دولتی راستگرا یا میانهرو داشت با چالشی بزرگ از سوی سوسیالیستها و سوسیال دموکراتها مواجه بود و حس میکرد که فراخوان ملی برای به دست گرفتن اسلحه میتواند راه خوبی برای مقابله با اختلافات داخلی و کاهش خطر تجزیه باشد. در آن زمان به قول جان لوکاس مورخ، “خطوط شکاف طبقاتی مثل کره در ماهیتابه ناسیونالیسم آب میشد”. اما برخی متفکران مثل باربارا توچمن اجتنابناپذیری وقوع جنگ جهانی اول را از دیدگاهی دیگر مورد بررسی قرار دادهاند. او در کتاب “رژه احمقانه” در این خصوص مینویسد: “در آن زمان از جنگ گریزی نبود چون معاهدات و برنامههای نظامیزیادی در کار بود و پیش از آنکه کشوری خود بخواهد در مورد جنگ تصمیمگیری کند، به سمت جنگ هل داده میشد.
“دیدگاه دیگری نیز که در این خصوص وجود دارد حاکی از آن است که یکی از طرفین- یعنی آلمان- به وقوع جنگ بیعلاقه نبوده اما حتی آلمان هم خواهان جنگی بسیار محدودتر- مثلا فقط با صربها- بوده است. بر اساس این دیدگاه که توسط دیوید استیونسن در کتاب “جنگ جهانی اول به عنوان تراژدی سیاسی” مطرح شده، جنگ جهانی اول درواقع ناشی از عملکرد افرادی است که بازیگران بسیار بدی در عرصه سیاست و جنگ بودند. قیصر ویلهلم آلمان یا کنت کنراد فرمانده ارتش پادشاهی مجار و اتریش یا هربرت آسکویت نخست وزیر انگلیس هیچ یک سیاستمداران لایقی نبودند. از سوی دیگر، هیچ یک از آنها تصویری مشابه ویرانیهای هیروشیما و ناکازاکی و دیگر فجایع بعدی را ندیده بودند و عمق توانایی ماشین نظامیاروپا را درک نکرده بودند.
در قرن نوزدهم میلادی جنگهای زیادی در اروپا رخ داده بود و ارزیابی هریک از این کشورها از جنگ 1914 هم چیزی فراتر از جنگهای پیشین نبود. آخرین جنگ سختی که تا آن زمان در اروپا رخ داده بود جنگ فرانسه و پروس در سال 1870 میلادی بود و همان جنگ هم معیار مقایسه شده بود. آلمانها و انگلیسیها فکر میکردند جنگ 1914-که بعدها جنگ جهانی اول نام گرفت- نهایتا در حد و اندازههای جنگ 1870 خواهد بود. فرانسویها گمان میبردند اگر انگلیس در کنارشان باشد این جنگ مثل جنگ 1870 نخواهد بود. روسها هم فکر میکردند این جنگ در هر صورت بهتر از یک جا نشستن است. اما اگر انگلیسیها در جنگ جهانی اول بیطرف مانده بودند چه میشد؟ احتمالا اروپا تحت سلطه نظامیگری آلمان قرار میگرفت. شاید در فرانسه انقلاب کمونیستی رخ میداد. شاید اروپا با بن بست عجیبی روبرو میشد. اما به هر حال این جنگ رخ داد و هنوز هم جنگهای زیادی رخ میدهد که ما اصلا انتظار عواقب آنها را نداریم و درسی هم از آنها نمیگیریم. واقعیت این است که جنگ فقط همان چیزهایی را که باید نابود شوند نابود میکند اما کار دیگری از پیش نمیبرد. در قرن بیست و یکم، جنگ نه افتخاری دارد و نه قدرتی به همراه میآورد. به قول کیپلینگ:
“اگر پرسیدند ما چرا مردیم
بگویید چون پدرانمان دروغ میگفتند”