آخرین وسوسه ایوان کارامازوف
آرشیو
چکیده
متن
آیا شکنجه هرگز میتواند موجه باشد؟ این سئوال زشتی است که از دل نفرت، انزجار، و شرمی سربرآورد، که همگان پس از انتشار عکسهای سربازان بریتانیایی و دژبانهای آمریکایی که زندانیان بیپناه را در عراق شکنجه میکردند، ابراز و اعلام کردند.
این سئوالی است که یکصد و سی سال پیش فیودور داستایفسکی در رمان برادران کارمازوف به شکلی فراموش ناشدنی طرح کرد. در این رمان، ایوان کارمازوف، برادرش آلیوث را، که چهرهای معصوم و قدیسوار دارد، وامیدارد با انتخابی تحملناپذیر رویارو شود. ایوان میگوید، بیا فرض کنیم برای خوشبختی ابدی انسانها لازم و ضروری باشد که یک موجود کوچک نحیف، فقط یک کودک کوچک را تا به حد مرگ شکنجه کنیم.
آیا رضایت میدهی؟ ایوان پیش از طرح سئوالش داستانهایی درباره رنج و شکنجه کودکان نقل کرده است- دختر هفتسالهای که والدین بیعاطفهاش کتکش زدهاند و بعد در کلبهای چوبی در بیرون خانه، که سرمایش کشنده است، حبسش کرده و وادارش کردهاند مدفوع خودش را بخورد؛ یک پسربچه دهقان هشتساله که سگهای گله ارباب برای تأدیب در برابر چشمان مادرش تکهتکه کردهاند. داستایفسکی این داستانهای واقعی را از روزنامهها درآورده است تا صرفا اشارهای باشد به آن بیرحمی غیرقابل تصوری که در سالهای بعد در انتظار نوع بشر بود. ایوان چه واکنشی نشان میداد به شیوههای ظرافت بخشیدن به درد، صنعت ساختن از درد، و تولید درد در مقیاسی انبوه، عقلانی و تکنولوژیک در قرن بیستم؟- قرنی که دستورالعمل برای تولید درد و نحوه اعمال آن درست کرد، قرنی که دورههای آموزشی برای چگونگی افزایش درد گذاشت، قرنی که کاتالوگ برای دردآفریدن درست کرد و شرح داد که از کجا میتوان وسایل لازم را تهیه کرد و تضمین داد که تولید درد حد و حصری ندارد، قرنی که به نویسندگان این دستورالعملها نشان افتخار داد و آنهایی که این دورههای آموزشی را طراحی کرده بودند مورد تقدیر قرار داد و آنهایی را که ابزارهای معرفی شده در کاتالوگهای مرگ را ساخته بودند به ثروت رساند.
سئوال ایوان کارامازوف – رضایت میدهی؟- امروزه هم به نحو دردناکی همچنان مطرح است، در جهانی که 132 کشور منظما انواع تحقیرها و صدمات را بر بازداشتشدگان وارد میکنند. آری سئوال ایوان همچنان مطرح است چون ما را به دل محال مسئله شکنجه میبرد و از ما میخواهد با این معضل واقعی و چارهناپذیر روبهرو شویم که وجود و دوام شکنجه در برابر ما مینهد، خصوصا پس از حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001. کلام ایوان کارامازوف به ما یادآوری میکند که شکنجه را آنهایی توجیه میکنند که از شکنجه استفاده میکنند: این بهایی است که باید پرداخت، این رنج عدهای قلیل برای ضمانت خوشبختی و شادکامی بقیه جامعه، آن اکثریت بزرگی که بدینترتیب- با وحشتهایی که در سردابهای تاریک، در سیاهچالهایی پرت، در پاسگاههای پلیس آفریده میشود- به امنیت و رفاه و آرامش میرسد. اشتباه نکنید: هر رژیمی که شکنجه میکند، به نام هدفی والاتر، با وعده بهشتی دیگر.
گو نامش کمونیسم باشد، گو نامش بازار آزاد، گو نامش پیشوا، گونامش تمدن، گو نامش خدمت، گو نامش نیاز به اطلاعات، گو نامش هر چه شما میخواهید بنامید، اما ایوان کارامازوف همچنان در گوشمان نجوا میکند هزینه بهشت، نوید یک بهشت، همیشه و همه جا دوزخی خواهد بود دستکم برای یک نفر در جایی و در زمانی.
یک واقعیت که هضمش آسان نیست: سربازان آمریکایی و بریتانیایی در عراق، مانند شکنجهگران در هر جای دیگر دنیا، خودشان را آدمهای شروری نمیدانند، بلکه خودشان را نگاهبانان خیرعمومی میدانند، میهنپرستان جانبازی که دستشان را میآلایند و شاید شبها بیخوابی را متحمل میشوند تا اکثریت جاهل کور را از خشونت و اضطراب در امان دارند. و انگیزههای دشمن هم که تصویر شیطان از آنها ترسیم شده است و برهنه زیر چکمههای آنها هستند مهم نیست، چون آنها جرأت کردهاند و در برابر قدرتی که سرزمینشان را اشغال کرده است ایستادهاند.
و اگر معلوم شود – یک یقین آماری- که حتی یکی از این قربانیان مبرا از اتهامی است که به او وارد شده است، درست مثل آن کودکان معصومی که ایوان کارامازوف از آنها یاد میکند، آن هم مهم به حساب نمیآید. او هم باید همان سرنوشت افراد فرضا گناهکار را متحمل شود. همه چیز به نام ماموریتی والاتر توجیه میشود؛ در رژیم صدام با نام پایداری دولت، و حالا، در دوران پس از صدام، به نام پایدار کردن «دموکراسی»در این کشور و در منطقه بنابراین، آنهایی که از عملیات جاری در عراق دفاع میکنند تفاوتی با شهروندانی در سایر سرزمینها ندارند که در آنها شکنجه یک واقعیت دائمی ملالآور و جزئی از زندگی است، و همه آنها باید با سئوال ایوان رویارو شوند؛ چه بتوانند آگاهانه بپذیرند که رویای بهشت آنها بستگی به یک دوزخ ابدی برای انسانی بیگناه دارد، و چه مانند آلیوث، بتوانند به آرامی پاسخ دهند،:«نه، من رضایت نمیدهم.»
آنچه آلیوث، به نام انسانیت، به ایوان میگوید این است که مسئولیت شکنجه فرد دیگری را به نام خود نخواهد پذیرفت. او به ما میگوید شکنجه جنایتی نیست که فقط علیه یک جسم به اجرا درمیآید، بلکه جنایتی است علیه تخیل. پیشفرض، ضرورت و لازمه شکنجه، الغای توانایی ما برای تخیل رنج کسی دیگر است، از انسانیت ساقط کردن او، چندان که دیگر درد او درد ما نباشد. شکنجه اقتضا میکند که شکنجهگر، قربانی را ورای هر نوع شفقت و همدردی قرار دهد، اما در عین حال اقتضا هم میکند که هرکس دیگر هم همین فاصله را با قربانی بگیرد، هرکس دیگر هم لالمانی بگیرد: آنهایی که میدانند و چشمشان را میبندند، آنها که چشمشان، گوششان و دلشان را میبندند آلیوث میداند، درست همانطور که ما میدانیم، که بنابراین شکنجه فقط آنهایی را که درگیر این تماس وحشتناک میان دو جسم هستند فاسد و تباه نمیکند، جسمی که سراپا قدرت است و جسم دیگری که سراپا درد، جسمی که هر چه میخواهد با آن جسم دیگری میکند که چارهای جز صبر و دعا و مقاومت ندارد.
شکنجه کل بافت جامعه را تباه میکند چون به جامعه حکم میکند در برابر آنچه میان این دو جسم میگذرد سکوت اختیار کند؛ شکنجه مردم را وامیدارد باور کنند که در واقع هیچ چیز رخ نمیدهد؛ شکنجه ما را وامیدارد به خودمان درباره آنچه دور از ما رخ میدهد دروغ بگوییم، دور از آنجایی که ما با هم حرف میزنیم، دور از آنجایی که مشکلاتمان را میخوریم، به محبوبمان لبخند میزنیم، کتابمان را میخوانیم، به یک کنسرتو گوش میدهیم، و ورزش صبحگاهیما را میکنیم. شکنجه ما را وامیدارد کر باشیم و کور و لال و همین است که آلیوث بدان رضایت نمیدهد.
اما باز سئوال دیگری بر جای میماند، سئوالی که از سئوال ایوان هم پریشانیآورتر است، سئوالی که ایوان از برادرش یا ما نمیپرسد: اگر شخصی که برای آسودگی ما بینهایت شکنجه میشود گناهکار باشد چه؟
اگر بشود آیندهای پر از عشق و هماهنگی را با وارد آوردن درد بر شخصی بنا کرد که خودش دست به کشتار جمعی زده است چه؟ اگر این شخص خودش کودکانی را شکنجه کرده باشد چه؟ اگر به بهشتی فراخوانده شویم که حاصل شکنجه فرد حقیری باشد که همان وحشتهایی به سرش آورده میشود که خودش بر سر دیگران آورده است چه؟ و بدتر از آن: اگر شخصی که شکنجه میشود بداند بمبی که قرار است منفجر شود و میلیونها نفر را از پادرآورد کجاست چه؟
آیا میتوانیم پاسخ دهیم: «بله، رضایت میدهم؟» رضایت میدهم که شکنجه تحت شرایط معین و بسیار محدود و خاصی پذیرفتنی باشد؟
این سئوالی واقعی است در برابر همه انسانهایی که عکسهای بدنهای شکنجه شده را در عراق دیروز دیدند، عذابی که- فراموش نکنیم- امروز هم و فردا هم در بسیاری زندانها در بسیاری جاهای دیگر در این سیاره غمبار و بینام ما تکرار خواهد شد، تا زمانی که هنوز کسی هست که بیپروا اختیار مرگ و زندگی دیگرانی را که بیدفاع هستند در دست داشته باشد.
آیا این همه ترسیدهایم؟
آیا آنقدر ترسیدهایم که حاضر شویم آگاهانه بگذاریم دیگرانی در تاریکی و به نام ما دست به اعمال شکنجهباری بزنند که برای همیشه ما را فاسد و تباه خواهند کرد؟
لیبرالیسم «واقعا موجود»؟
خشایار دیهیمی :در مقاله «مسئولانه نوشتن» اشارهای گذرا کرده بودم که در مجالی دیگر به ادعاهای لیبرالهایی هم خواهم پرداخت که بیقید و شرط از فایدهگرایی لذتطلبانه و لیبرالیسم موجود رژیمهای غربی دفاع میکنند. حال میخواهم صورت مسئله را کلیتر مطرح کنم. از نظر من، در عالم سیاست، حیطه نظر و حیطه عمل در عین اینکه از همدیگر تاثیر میپذیرند اما از هم جدایی دارند. در حیطه نظر تقریبا هیچ ایدئولوژی یا هیچ دین و مذهب و مسلک و مرامی را نمیتوان یافت که با آنچه خردجمعی به عنوان اصول اخلاقی انسان پذیرفته است مخالفت بورزد.
دستکم، میتوان گفت از زمانی که ارتباطات گستردهتر شد و سندی به نام حقوق بشر منتشر شد دیگر کمتر به چنین مخالفتهایی در عالم نظر برمیخوریم و این حکم کلی است و شامل سوسیالیسم و لیبرالیسم و دوگانههای دیگری نظیر این میشود. اما در حیطه عمل، هیچ یک از حکومتها و رژیمهایی که به نام یکی از این «ایسم»ها، یا یکی از این ادیان و مذاهب قدرت را در دست داشتهاند یا نخواستهاند و یا دستکم نتوانستهاند آنچه را در حیطه نظر ابراز میشود به مرحله عمل درآورند. اما طرفداران این ایدئولوژیها همواره بر دو قسم بودهاند و هنوز هم هستند. یک دسته همیشه از چیزی «واقعا موجود» دفاع کرده و میکنند، و دسته دیگر ایدئولوژی را فقط در مقام آرمان و چراغ راهنمایی در دوردستها دانستهاند و حاضر نشدهاند بر ضعفها و نواقص، و از آن بدتر، بر ستمها و ظلمهای رژیمهای بر سر کار سرپوش بگذارند و از آنها چشم بپوشند. در شوروی سابق، آنها که رژیم را «سوسیالیسم واقعا موجود»معرفی میکردند چه بسیار سوسیالیستهای آرمانگرایی را که واقعیتهای این رژیم و خفقان و سرکوب هولانگیز را میدیدند و به خاک هلاک افکندند.
و از طرف دیگر هم، مدعیان لیبرالیسمی هستند که آمریکا و کلا رژیمهای غربی را «لیبرالیسم واقعا موجود» معرفی میکنند و چه بسیار لیبرالهای آرمانگرایی را که واقعیتهای تلخ موجود در این کشورها را حاضر نیستند نادیده بگیرند به چوب تکفیر میرانند و در صورت لزوم صدایشان را در گلو خفه میکنند. این حکم هم کلی است. مسئله حتی به کسانی محدود نمیشود که تحت حاکمیت این رژیمها زندگی میکنند. سوسیالیستهایی داشتهایم طرفدار رژیم استالینی و سرپوش گذارنده بر جنایات آن که در اروپای غربی، آسیا، آمریکای لاتین و... زندگی میکردند. و لیبرالها هم در همه جای دنیا پراکندهاند و چه بسیار طرفداران پروپا قرص آمریکا و دیگر کشورهای غربی که بر همه ددمنشیهای این رژیمها سرپوش میگذارند و آنها را تطهیر میکنند. البته نمیتوان در عالم نظر و در انتزاعیات ماند و مشکلات و گرفتاریهایی را که در حیطه عمل پیش میآید نادیده گرفت.
اما در عین حال ضرورتی ندارد از آرمانها دست کشید یا بدتر از آن با سرپوش گذاشتن بر فجایعی که در عالم عمل رخ میدهد، آنچه را که رخ داده است عین آرمان قلمداد کرد. کسانی که بیشتر سروکارشان با عالم نظر است، یعنی روشنفکران، وظیفه دارند که همچون چوب تعلیم برای آنانی باشند که بیشتر سروکارشان با عالم عمل است، یعنی سیاستمداران. لیبرالیسم هم اگر حسنی و مزیتی دارد در تاکیدش بر آزادی است تا بتوان هر بیعدالتی و هر انحراف ستم و ظلمی را عیان کرد و فاش گفت وگرنه باقی ایدئولوژی است که الیالابد جای بحث و مناظره دارد. کامو میگوید: اگر نتوان آزادی و عدالت را یکجا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب میکنم تا بتوانم به بیعدالتی اعتراض کنم. روشنفکر واقعی باید کامویی باشد نه سارتری. و سخن آخر اینکه ترجمه آریل دورفمان برای گشودن باب بحث است، چرا که دشواریها و پیچیدگیهای وضعیت را به خوبی آشکار میکند و اگر پاسخ او در پایان مقاله را هم نپسندیم یا قانعکننده و کافی نیابیم، دستکم سوالهایی را که باید جوابی برایشان پیدا کنیم با وضوح بیشتر پیش چشممان میآورد.
این سئوالی است که یکصد و سی سال پیش فیودور داستایفسکی در رمان برادران کارمازوف به شکلی فراموش ناشدنی طرح کرد. در این رمان، ایوان کارمازوف، برادرش آلیوث را، که چهرهای معصوم و قدیسوار دارد، وامیدارد با انتخابی تحملناپذیر رویارو شود. ایوان میگوید، بیا فرض کنیم برای خوشبختی ابدی انسانها لازم و ضروری باشد که یک موجود کوچک نحیف، فقط یک کودک کوچک را تا به حد مرگ شکنجه کنیم.
آیا رضایت میدهی؟ ایوان پیش از طرح سئوالش داستانهایی درباره رنج و شکنجه کودکان نقل کرده است- دختر هفتسالهای که والدین بیعاطفهاش کتکش زدهاند و بعد در کلبهای چوبی در بیرون خانه، که سرمایش کشنده است، حبسش کرده و وادارش کردهاند مدفوع خودش را بخورد؛ یک پسربچه دهقان هشتساله که سگهای گله ارباب برای تأدیب در برابر چشمان مادرش تکهتکه کردهاند. داستایفسکی این داستانهای واقعی را از روزنامهها درآورده است تا صرفا اشارهای باشد به آن بیرحمی غیرقابل تصوری که در سالهای بعد در انتظار نوع بشر بود. ایوان چه واکنشی نشان میداد به شیوههای ظرافت بخشیدن به درد، صنعت ساختن از درد، و تولید درد در مقیاسی انبوه، عقلانی و تکنولوژیک در قرن بیستم؟- قرنی که دستورالعمل برای تولید درد و نحوه اعمال آن درست کرد، قرنی که دورههای آموزشی برای چگونگی افزایش درد گذاشت، قرنی که کاتالوگ برای دردآفریدن درست کرد و شرح داد که از کجا میتوان وسایل لازم را تهیه کرد و تضمین داد که تولید درد حد و حصری ندارد، قرنی که به نویسندگان این دستورالعملها نشان افتخار داد و آنهایی که این دورههای آموزشی را طراحی کرده بودند مورد تقدیر قرار داد و آنهایی را که ابزارهای معرفی شده در کاتالوگهای مرگ را ساخته بودند به ثروت رساند.
سئوال ایوان کارامازوف – رضایت میدهی؟- امروزه هم به نحو دردناکی همچنان مطرح است، در جهانی که 132 کشور منظما انواع تحقیرها و صدمات را بر بازداشتشدگان وارد میکنند. آری سئوال ایوان همچنان مطرح است چون ما را به دل محال مسئله شکنجه میبرد و از ما میخواهد با این معضل واقعی و چارهناپذیر روبهرو شویم که وجود و دوام شکنجه در برابر ما مینهد، خصوصا پس از حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001. کلام ایوان کارامازوف به ما یادآوری میکند که شکنجه را آنهایی توجیه میکنند که از شکنجه استفاده میکنند: این بهایی است که باید پرداخت، این رنج عدهای قلیل برای ضمانت خوشبختی و شادکامی بقیه جامعه، آن اکثریت بزرگی که بدینترتیب- با وحشتهایی که در سردابهای تاریک، در سیاهچالهایی پرت، در پاسگاههای پلیس آفریده میشود- به امنیت و رفاه و آرامش میرسد. اشتباه نکنید: هر رژیمی که شکنجه میکند، به نام هدفی والاتر، با وعده بهشتی دیگر.
گو نامش کمونیسم باشد، گو نامش بازار آزاد، گو نامش پیشوا، گونامش تمدن، گو نامش خدمت، گو نامش نیاز به اطلاعات، گو نامش هر چه شما میخواهید بنامید، اما ایوان کارامازوف همچنان در گوشمان نجوا میکند هزینه بهشت، نوید یک بهشت، همیشه و همه جا دوزخی خواهد بود دستکم برای یک نفر در جایی و در زمانی.
یک واقعیت که هضمش آسان نیست: سربازان آمریکایی و بریتانیایی در عراق، مانند شکنجهگران در هر جای دیگر دنیا، خودشان را آدمهای شروری نمیدانند، بلکه خودشان را نگاهبانان خیرعمومی میدانند، میهنپرستان جانبازی که دستشان را میآلایند و شاید شبها بیخوابی را متحمل میشوند تا اکثریت جاهل کور را از خشونت و اضطراب در امان دارند. و انگیزههای دشمن هم که تصویر شیطان از آنها ترسیم شده است و برهنه زیر چکمههای آنها هستند مهم نیست، چون آنها جرأت کردهاند و در برابر قدرتی که سرزمینشان را اشغال کرده است ایستادهاند.
و اگر معلوم شود – یک یقین آماری- که حتی یکی از این قربانیان مبرا از اتهامی است که به او وارد شده است، درست مثل آن کودکان معصومی که ایوان کارامازوف از آنها یاد میکند، آن هم مهم به حساب نمیآید. او هم باید همان سرنوشت افراد فرضا گناهکار را متحمل شود. همه چیز به نام ماموریتی والاتر توجیه میشود؛ در رژیم صدام با نام پایداری دولت، و حالا، در دوران پس از صدام، به نام پایدار کردن «دموکراسی»در این کشور و در منطقه بنابراین، آنهایی که از عملیات جاری در عراق دفاع میکنند تفاوتی با شهروندانی در سایر سرزمینها ندارند که در آنها شکنجه یک واقعیت دائمی ملالآور و جزئی از زندگی است، و همه آنها باید با سئوال ایوان رویارو شوند؛ چه بتوانند آگاهانه بپذیرند که رویای بهشت آنها بستگی به یک دوزخ ابدی برای انسانی بیگناه دارد، و چه مانند آلیوث، بتوانند به آرامی پاسخ دهند،:«نه، من رضایت نمیدهم.»
آنچه آلیوث، به نام انسانیت، به ایوان میگوید این است که مسئولیت شکنجه فرد دیگری را به نام خود نخواهد پذیرفت. او به ما میگوید شکنجه جنایتی نیست که فقط علیه یک جسم به اجرا درمیآید، بلکه جنایتی است علیه تخیل. پیشفرض، ضرورت و لازمه شکنجه، الغای توانایی ما برای تخیل رنج کسی دیگر است، از انسانیت ساقط کردن او، چندان که دیگر درد او درد ما نباشد. شکنجه اقتضا میکند که شکنجهگر، قربانی را ورای هر نوع شفقت و همدردی قرار دهد، اما در عین حال اقتضا هم میکند که هرکس دیگر هم همین فاصله را با قربانی بگیرد، هرکس دیگر هم لالمانی بگیرد: آنهایی که میدانند و چشمشان را میبندند، آنها که چشمشان، گوششان و دلشان را میبندند آلیوث میداند، درست همانطور که ما میدانیم، که بنابراین شکنجه فقط آنهایی را که درگیر این تماس وحشتناک میان دو جسم هستند فاسد و تباه نمیکند، جسمی که سراپا قدرت است و جسم دیگری که سراپا درد، جسمی که هر چه میخواهد با آن جسم دیگری میکند که چارهای جز صبر و دعا و مقاومت ندارد.
شکنجه کل بافت جامعه را تباه میکند چون به جامعه حکم میکند در برابر آنچه میان این دو جسم میگذرد سکوت اختیار کند؛ شکنجه مردم را وامیدارد باور کنند که در واقع هیچ چیز رخ نمیدهد؛ شکنجه ما را وامیدارد به خودمان درباره آنچه دور از ما رخ میدهد دروغ بگوییم، دور از آنجایی که ما با هم حرف میزنیم، دور از آنجایی که مشکلاتمان را میخوریم، به محبوبمان لبخند میزنیم، کتابمان را میخوانیم، به یک کنسرتو گوش میدهیم، و ورزش صبحگاهیما را میکنیم. شکنجه ما را وامیدارد کر باشیم و کور و لال و همین است که آلیوث بدان رضایت نمیدهد.
اما باز سئوال دیگری بر جای میماند، سئوالی که از سئوال ایوان هم پریشانیآورتر است، سئوالی که ایوان از برادرش یا ما نمیپرسد: اگر شخصی که برای آسودگی ما بینهایت شکنجه میشود گناهکار باشد چه؟
اگر بشود آیندهای پر از عشق و هماهنگی را با وارد آوردن درد بر شخصی بنا کرد که خودش دست به کشتار جمعی زده است چه؟ اگر این شخص خودش کودکانی را شکنجه کرده باشد چه؟ اگر به بهشتی فراخوانده شویم که حاصل شکنجه فرد حقیری باشد که همان وحشتهایی به سرش آورده میشود که خودش بر سر دیگران آورده است چه؟ و بدتر از آن: اگر شخصی که شکنجه میشود بداند بمبی که قرار است منفجر شود و میلیونها نفر را از پادرآورد کجاست چه؟
آیا میتوانیم پاسخ دهیم: «بله، رضایت میدهم؟» رضایت میدهم که شکنجه تحت شرایط معین و بسیار محدود و خاصی پذیرفتنی باشد؟
این سئوالی واقعی است در برابر همه انسانهایی که عکسهای بدنهای شکنجه شده را در عراق دیروز دیدند، عذابی که- فراموش نکنیم- امروز هم و فردا هم در بسیاری زندانها در بسیاری جاهای دیگر در این سیاره غمبار و بینام ما تکرار خواهد شد، تا زمانی که هنوز کسی هست که بیپروا اختیار مرگ و زندگی دیگرانی را که بیدفاع هستند در دست داشته باشد.
آیا این همه ترسیدهایم؟
آیا آنقدر ترسیدهایم که حاضر شویم آگاهانه بگذاریم دیگرانی در تاریکی و به نام ما دست به اعمال شکنجهباری بزنند که برای همیشه ما را فاسد و تباه خواهند کرد؟
لیبرالیسم «واقعا موجود»؟
خشایار دیهیمی :در مقاله «مسئولانه نوشتن» اشارهای گذرا کرده بودم که در مجالی دیگر به ادعاهای لیبرالهایی هم خواهم پرداخت که بیقید و شرط از فایدهگرایی لذتطلبانه و لیبرالیسم موجود رژیمهای غربی دفاع میکنند. حال میخواهم صورت مسئله را کلیتر مطرح کنم. از نظر من، در عالم سیاست، حیطه نظر و حیطه عمل در عین اینکه از همدیگر تاثیر میپذیرند اما از هم جدایی دارند. در حیطه نظر تقریبا هیچ ایدئولوژی یا هیچ دین و مذهب و مسلک و مرامی را نمیتوان یافت که با آنچه خردجمعی به عنوان اصول اخلاقی انسان پذیرفته است مخالفت بورزد.
دستکم، میتوان گفت از زمانی که ارتباطات گستردهتر شد و سندی به نام حقوق بشر منتشر شد دیگر کمتر به چنین مخالفتهایی در عالم نظر برمیخوریم و این حکم کلی است و شامل سوسیالیسم و لیبرالیسم و دوگانههای دیگری نظیر این میشود. اما در حیطه عمل، هیچ یک از حکومتها و رژیمهایی که به نام یکی از این «ایسم»ها، یا یکی از این ادیان و مذاهب قدرت را در دست داشتهاند یا نخواستهاند و یا دستکم نتوانستهاند آنچه را در حیطه نظر ابراز میشود به مرحله عمل درآورند. اما طرفداران این ایدئولوژیها همواره بر دو قسم بودهاند و هنوز هم هستند. یک دسته همیشه از چیزی «واقعا موجود» دفاع کرده و میکنند، و دسته دیگر ایدئولوژی را فقط در مقام آرمان و چراغ راهنمایی در دوردستها دانستهاند و حاضر نشدهاند بر ضعفها و نواقص، و از آن بدتر، بر ستمها و ظلمهای رژیمهای بر سر کار سرپوش بگذارند و از آنها چشم بپوشند. در شوروی سابق، آنها که رژیم را «سوسیالیسم واقعا موجود»معرفی میکردند چه بسیار سوسیالیستهای آرمانگرایی را که واقعیتهای این رژیم و خفقان و سرکوب هولانگیز را میدیدند و به خاک هلاک افکندند.
و از طرف دیگر هم، مدعیان لیبرالیسمی هستند که آمریکا و کلا رژیمهای غربی را «لیبرالیسم واقعا موجود» معرفی میکنند و چه بسیار لیبرالهای آرمانگرایی را که واقعیتهای تلخ موجود در این کشورها را حاضر نیستند نادیده بگیرند به چوب تکفیر میرانند و در صورت لزوم صدایشان را در گلو خفه میکنند. این حکم هم کلی است. مسئله حتی به کسانی محدود نمیشود که تحت حاکمیت این رژیمها زندگی میکنند. سوسیالیستهایی داشتهایم طرفدار رژیم استالینی و سرپوش گذارنده بر جنایات آن که در اروپای غربی، آسیا، آمریکای لاتین و... زندگی میکردند. و لیبرالها هم در همه جای دنیا پراکندهاند و چه بسیار طرفداران پروپا قرص آمریکا و دیگر کشورهای غربی که بر همه ددمنشیهای این رژیمها سرپوش میگذارند و آنها را تطهیر میکنند. البته نمیتوان در عالم نظر و در انتزاعیات ماند و مشکلات و گرفتاریهایی را که در حیطه عمل پیش میآید نادیده گرفت.
اما در عین حال ضرورتی ندارد از آرمانها دست کشید یا بدتر از آن با سرپوش گذاشتن بر فجایعی که در عالم عمل رخ میدهد، آنچه را که رخ داده است عین آرمان قلمداد کرد. کسانی که بیشتر سروکارشان با عالم نظر است، یعنی روشنفکران، وظیفه دارند که همچون چوب تعلیم برای آنانی باشند که بیشتر سروکارشان با عالم عمل است، یعنی سیاستمداران. لیبرالیسم هم اگر حسنی و مزیتی دارد در تاکیدش بر آزادی است تا بتوان هر بیعدالتی و هر انحراف ستم و ظلمی را عیان کرد و فاش گفت وگرنه باقی ایدئولوژی است که الیالابد جای بحث و مناظره دارد. کامو میگوید: اگر نتوان آزادی و عدالت را یکجا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب میکنم تا بتوانم به بیعدالتی اعتراض کنم. روشنفکر واقعی باید کامویی باشد نه سارتری. و سخن آخر اینکه ترجمه آریل دورفمان برای گشودن باب بحث است، چرا که دشواریها و پیچیدگیهای وضعیت را به خوبی آشکار میکند و اگر پاسخ او در پایان مقاله را هم نپسندیم یا قانعکننده و کافی نیابیم، دستکم سوالهایی را که باید جوابی برایشان پیدا کنیم با وضوح بیشتر پیش چشممان میآورد.