نویسندگان: علی ملیحی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

 حضور نظامیان در سیاست و نقش آنها در عرصه سیاسی یک کشور موضوع گفتگوی ما با دکتر مهرزاد بروجردی استاد دانشگاه سیراکیوز آمریکا است. دکتر بروجردی علاوه بر اینکه حضور نظامیان در راس نظام سیاسی را به ضرر دموکراسی و آزادی می‌داند توفیق توسعه‌گرایی به کمک یک مقتدر مصلح را نیز رد کرده و بر استثنا بودن برخی تجربه‌های تاریخی در این خصوص تاکید می‌کند.

آقای دکتر بروجردی چه زمینه‌هایی موجب نگاه مثبت شهروندان یک جامعه به حضور نظامیان در قدرت است؟
از لحاظ تئوریک معمولا مهمترین زمینه اقبال به نظامیان مسئله «ترس» در جامعه است. یعنی هرگاه اعضای جامعه از حمله دشمن نگران باشند به نظامیان برای اداره کشور روی می‌آورند. مثلا در اسراییل وقتی منازعه میان فلسطینیان و اسراییل شدت می‌گیرد، شهروندان اسراییلی در انتخابات به کسانی که سابقه نظامی‌داشته‌اند متمایل می‌شوند. اما بخش عمده چنین شرایطی به ضعف عمیق عملکرد سیاستمداران و فساد رهبران سیاسی، هرج و مرج داخلی و همچنین شکست در جنگ با دشمنان خارجی باز می‌گردد.در منطقه خاورمیانه که نظامی‌ترین منطقه دنیا است و در آفریقا ما با کودتاهای متعدد ارتش و اقبال به نظامیان برای حضور در ساخت قدرت مواجه هستیم. شما می‌توانید لیست بلندی از این وضعیت را در کشورهای مختلف این مناطق همچون: ترکیه، عراق، پاکستان، الجزایر، سودان و مصر ببینید. اصلی‌ترین منطق در چنین تحولاتی آن است که نظامیان در پادگانها هستند و از مزیت تمرکز قوا برخوردارند و به عبارت روشن‌تر همانگونه که مائو می‌گفت «قدرت از دهانه تفنگ بیرون می‌آید». از سوی دیگر چون نظامیان عموما از اقشار پایین یک جامعه هستند ارتش را به مثابه پلکان ترقی می‌بینند. بنابراین بسیاری از نظامیانی که خوابهای بزرگی دارند از ارتش به عنوان یک سکوی پرش برای دستیابی به موقعیتهای بالا استفاده می‌کنند.

بدین شکل و با توجه به اینکه مثالهای ما معطوف به کشورهایی شد که ساختارهای دموکراتیک در آنها وجود ندارد یا چنین ساختارهایی نحیف است، چه ویژگیهایی در یک فرد نظامی‌باید وجود داشته باشد تا او بتواند خود را به عنوان یک لیدر سیاسی معرفی کند.
حکومتهای نظامیان معمولا «فردمحور» هستند بنابراین فردی که سکان قدرت را در دست گرفته است و به عبارت دیگر فکر کودتا را فرموله کرده است معمولا یک نوع کیش شخصیت حول و حوش او ایجاد می‌شود، «جمال عبدالناصر» در مصر یا «جری راولینگز»در غنا نمونه‌های مناسبی از این افراد محسوب می‌شوند. توجه کنید در اینجا بازهم مسئله ترس که در ابتدا مطرح کردیم نمایان است یعنی مردم تجلی خواسته‌های خودشان را در اراده مستحکم یک فرد نظامی‌می‌بینند. و حالا هر چه قدر این شخصیت کاریزماتیک‌تر باشد یا توانایی بهتری در عملی کردن خواسته‌های مردمی‌داشته باشد از اقبال بیشتری خواهد بود.

می‌بینیم که نظامیان در شرایطی که از لحاظ فلسفه سیاسی «بناپارتیسم» نامیده می‌شود نیز به قدرت می‌رسند، با توجه به نمونه‌های تاریخی چگونه است که بعضا از دل یک جامعه که برای گذار به سوی دموکراسی و جامعه مدنی تلاش می‌کند، می‌تواند یک دیکتاتور نظامی‌خارج شود؟
کارل مارکس می‌گوید بناپارتیسم زمانی تحقق می‌یابد که از یک سو طبقه حاکم دیگر نمی‌تواند استیلای خود را به‌وسیله ابزارهای قانون اساسی و نظام پارلمانتاری ادامه دهد و از سوی دیگر طبقات پایین هم قادر به جا انداختن ایدئولوژی خود نیستند. پس هر دو از ضعف رنج می‌برند، در این زمینه افرادی می‌توانند به همان شکلی که لویی بناپارت بر سرکار آمد به قدرت برسند. بناپارتیسم در واقع نمونه اعلای استقلال دولت است اگر دولت ابزاری در دست طبقه حاکم تعریف شود، بناپارتیسم زمانی است که دولت از طبقات اجتماعی نیز استقلال می‌یابد.ما در تاریخ خودمان و همچنین در برخی کشورهای خاورمیانه نمونه‌های خوبی از این دولتهای بناپارتی داشته‌ایم. اما از بناپارتیسم به دموکراسی راهی نیست.

مثلا چه نمونه‌هایی؟
نمونه رضاشاه این گونه است. علاوه بر وضعیت مشخصی که رضاشاه در آن بر سر کار آمد. او با اشرافیت قاجار، با روحانیون، نیروهای چپ و رهبران قبایل درمی‌افتد. جمال عبدالناصر هم وقتی سرکار می‌آید با نیروهای اجتماعی بسیاری دست به گریبان می‌شود تا بتواند استیلای خود را ادامه دهد. منطق بناپارتیسم، منطق «مصلح مقتدر» است. یعنی تاکید بر این نکته که فردی بیاید و کشور را نجات دهد. شما در آثار و آرای روشنفکران ایرانی در دوره رضاشاه مانند تقی‌زاده و یا کاظم‌زاده ایرانشهر می‌بینید که با توجه به آنارشی حاکم بر ایران آن روز، معتقدند ما به یک مصلح مقتدر برای بازگرداندن امنیت و آرامش به جامعه نیاز داریم.

از دیدگاه شما مهمترین ایراد حضور نظامیان در قدرت چیست یا به بیان دیگر چه ضرری در این وضعیت برای جامعه و شهروندان آن می‌توان متصور شد؟
متاسفانه عمده‌ترین مشکل ما با این دست نظامیان علی‌الخصوص در منطقه خاورمیانه این است که به ندرت، قدرت را به رهبران سیاسی منتخب مردم داده‌اند و عموما تصمیم گرفته‌اند که سر جای خود باقی بمانند. البته ما نمونه‌هایی در سودان یا موریتانی داریم که این تیپ حاکمان نظامی‌از اریکه قدرت پایین آمدند اما به‌طور کلی وضع به شکل دیگری بوده است و آنها به قولهایشان برای واگذاری دولت به منتخبین آرای عمومی‌وفا نمی‌کنند. شما توجه کنید که نظامیان یک بازیگر دموکراتیک در فضای سیاسی نیستند و اساسا از حوزه دیگری به حوزه سیاسی می‌آیند و تمانی پرستیژ اجتماعی خود را از حوزه دیگری می‌گیرند. آنها از یک‌سری امتیازاتی برخوردارند که دیگران از این امتیازات بی‌بهره‌اند. نظامیان یک دیسیپلین سیستماتیک در حوزه‌های فضا،زمان و مکان دارند. نظام آموزش جمعی و مقوله جنگ، ارتش را به یک ماشین قدرت تبدیل می‌کند و این موارد به همراه نظام سلسله‌مراتبی موجود در ارتش، این امکان را فراهم می‌کند تا نظامیان به عنوان بازیگرانی غیردموکراتیک در فضای سیاسی حاضر شوند. یک نمونه جالب حضور نظامیان در عرصه سیاسی در ترکیه، پاکستان یا نیجریه است. در این کشورها اگرچه به ظاهر حکومت در دست افراد غیر نظامی‌است اما نظامیان در پشت صحنه حضور جدی دارند و در واقع نخ تحولات سیاسی در دستان نظامیان است.

برخی معتقدند که در تعدادی ازجوامع، حضور یک فرد نظامی‌در راس قدرت سیاسی اگرچه ناقض دموکراسی بوده است اما با مدل توسعه گرای این فرد، نهایتا با شکل گیری طبقه متوسط شهری در این جامعه، به مدد سیاست توسعه اقتصادی حاکم نظامی، توسعه سیاسی نیز ایجاد شده است.
بحث دموکراسی و توسعه و نسبت آن با نظامیان دارای مخرج مشترکی است که من با آن مشکل دارم. ببینید من فکر می‌کنم که یک کمک ایدئولوژیک به نظامیانی که در راس نظام سیاسی قرار می‌گیرند می‌شود و آن هم مسئله تفکر توسعه‌گرا است. توسعه‌گرایی یکی از اصول لاینفک در مدل‌های حکومتداری خصوصا در منطقه ما است. بنابراین مدل توسعه‌گرایی، مسئله «loyalty» یا به عبارتی وفاداری به حکومت و یک اصل عجیب و غریب می‌شود و ضمنا اجتناب کردن از اعتراض نیز با وفاداری به حکومت به عنوان لازم و ملزوم یکدیگر شناخته می‌شوند. این تفکر توسعه‌گرا بر این مبنا است که دولت سکاندار توسعه اقتصادی است و لذا افراد و نیروهای اجتماعی باید به حکومت اجازه دهند که گاهگاهی از مرزهای خود عبور کند. بر این اساس چون توسعه بر آزادی مقدم دانسته می‌شود اگر دولت در کوتاه مدت به سلب آزادیهای سیاسی دست زد، مشکلی ایجاد نخواهد شد. اما در درازمدت ناچارا آزادیهای سیاسی از گذر توسعه اقتصادی می‌آید.
به بیان دیگر یک سلب آزادی کوچکی از شما می‌شود اما این وضعیت در درازمدت به نفع شما خواهد بود. من اصلا با این دیدگاه موافق نیستم و فکر می‌کنم این تفکر در جوامع قبلی شکست خورده است. این مدل هم نقطه نظر جمال عبدالناصر و هم نقطه نظر حزب بعث در سوریه و عراق بوده است. فراموش نکنیم که هدف اصلی این حکومتها دموکراتیزه کردن جامعه نیست بلکه هدف اصلی آنها ماندن در قدرت است بنابراین از چنین تفکری به عنوان حربه‌ای برای نقض آزادی استفاده می‌شودو این مدل توسعه‌گرا به لولویی تبدیل می‌شود تا افرادی که استبداد را تئوریزه می‌کنند و بر عنصر ترس دست می‌گذارند تاکید کنند که باید مدل را ادامه دهیم.

اما بعضا چنین دولتهایی عملکرد قابل قبولی در حوزه اقتصاد داشته‌اند.
این ادعاها که حکومتهای استبدادی و اتوریته‌ای عملکردشان در حوزه اقتصادی بهتر از دیگران است ادعای باطلی است و با واقعیت نمی‌خواند. به تجربه آمریکای لاتین مانند برزیل و آرژانتین نگاه کنید و ببینید که شکوفایی اقتصادی نه در زمان حکومتهای نظامی‌بلکه در بعد از آن شکل می‌گیرد.

نمونه‌های اروپایی چطور؟اسپانیا، اتریش و یا پرتغال؟
در این نمونه‌ها هم وضع به همین شکل است، شما به میزان پیشرفت اقتصادی در این کشورها در قیاس با سایر کشورهای اروپایی توجه کنید. شما چرا مورد یونان را مثال نمی‌زنید؟ آیا در این کشور حکومت نظامیان شکوفایی اقتصادی به همراه داشته است؟ پس بستگی دارد که از چه زمانی به این مدلها امتیاز می‌دهید. از سوی دیگر این وضعیت حتما به شرایط خاص کشورها نیز وابسته است مثلا در کشوری مانند کره جنوبی که زمانی حکومت نظامی‌داشته است. آیا پیشرفت اقتصادی کره جنوبی به‌خاطر وجود نظامیان است یا به خاطر مدل اقتصادی که برای صادرات به دیگر کشورها در نظر داشته‌اند؟ انکار نمی‌کنم که حکومتهای نظامی‌در خیلی اوقات در به وجود آوردن ثبات و امنیت عمومی‌کمک کرده‌اند اما مسئله پیشرفت اقتصادی یک حکم جهانشمول در این حکومتها نبوده است. شما توجه کنید که ادعای نظامیان چیست؟ آنها مدعی هستند که از مرزهای کشور پاسداری می‌کنند و در شرایط سختی که سیاستمداران قدرت تصمیم گیری خود را از دست می‌دهند به راحتی تصمیم خواهند گرفت و در این وضعیت اگر آزادی از بین رفت ایرادی ندارد و این تفکر در واقع به پاشنه آشیل بحث ما مبدل می‌شود. یکی از دلایلی که در خاورمیانه گذار به دموکراسی صورت نمی‌‌گیرد همین موضوع است.
ما در خاورمیانه در جایی بوده‌ایم که شاهد جنگ و درگیریهای فراوانی بوده و پرچم نیاز به یکپارچگی ملی که به‌دست نظامیان بلند می‌شود همواره مورد قبول واقع شده اما نتیجه آن دموکراسی یا حتی توسعه نبوده است.البته این یک حکم جهانشمول نیست مثلا آتاتورک در ترکیه نظامی‌بوده است اما خیلی زود لباس نظامی‌را از تن در می‌آورد و ترکیه را دگرگون می‌سازد. بحث من این است که استحکام حکومتی با توسعه مدل دموکراسی متفاوت است.ضرب‌المثلی است که می‌گوید نظامیان می‌توانند حافظ دموکراسی باشند اما خودشان یک نهاد دموکراتیک نیستند و دموکرات عمل نمی‌کنند. بنابراین دفاع از نهاد ارتش به عنوان یکی از تاثیرگذارترین نهادها در حفظ امنیت، ثبات یا دموکراسی در یک کشور متفاوت از این است که ما بخواهیم در خصوص میزان موفقیت حضور نظامیان در راس نظام سیاسی قضاوت اخلاقی انجام دهیم.

ما سیاستمداران بسیار موفقی همچون ژنرال دوگل یا چرچیل را هم به عنوان نمونه داریم که نظامی‌بوده‌اند. آیا موفقیت افرادی چون چرچیل یا دوگل به عملکرد موفق آنها در جنگ دوم جهانی بازمی‌گردد؟
بخش زیادی از این مورد به موقعیتهای خاص مملکتها بازمی‌گردد. چرچیل از هر لحاظ یک سیاستمدار درجه یک است. دوگل با تصمیم بر خارج ساختن فرانسه از مدار آمریکا به یک چهره محبوب می‌گردد اما لزوما این نیست که بگوییم سیاستمداران چون در جنگ بوده‌اند این تبدیل به یک قدرت سیاسی و یا محبوبیت برای آنها شود. در آمریکا ژنرال مک آرتور را داریم که بسیار مقبول است اما در حوزه سیاست زیاد با اقبال روبرو نمی‌شود. پس در خصوص ترجمان موفقیت نظامی‌در عرصه سیاسی باید دست به عصا راه برویم و به شرایط خاص بر می‌گردیم. مثلا در آفریقا انواع و اقسام از دولتهای کودتا را داریم که پس از مدت کوتاهی کنار رفته‌اند و جای خود را به دولت دیگری از نوع خودشان را داده‌اند.

همانگونه که گفتید بسیاری از این دولتها در کشورهای آفریقایی بروز می‌یابندکه عمرآنها کوتاه هم هست، اساسا چه زمانی دولتهای نظامی یا دولتهای کودتا به سوی زوال و سقوط می‌روند؟
چهار شرط برای سقوط حکومتهای نظامی‌وجود دارد. شرط اول ناتوانی این حکومتها در پرداخت حقوق سربازان است که مثلا این نکته در آفریقا نمونه بارزی است اما در خاورمیانه و در دولتهای نفتی چنین موردی کم است. قطع شدن حمایتهای بین‌المللی از حکومتهای خودکامه نظامی‌مورد دیگری است. نکته سوم میزان تقابل حکومت نظامی‌با بسیج عمومی‌است، هر قدر که بسیج عمومی‌قوی‌تر است حکومت به عنوان نظامیان این ترس را بیشتر دارند. یادمان باشد که در انقلاب ایران شعار «برادر ارتشی چرا برادر کشی» نمونه‌ای از همین مسئله بود تا بدنه ارتش از یک سو به سوی دیگر سوق داده شوند. در نظر بگیریم هرقدر قدرت نظامی‌در یک جامعه نهادینه‌تر شده باشد امکان عدم تمکین از فرمان مافوق بالا می‌رود. اگر این احساس در ارتش وجود داشته باشد که نظامیان با تغییر حکومت به زندگی عادی خودشان ادامه می‌دهند و مجبور نیستند در برابر جوخه اعدام بایستند، امکان عدم ورود ارتش به یک نزاع داخلی بالا می‌رود. مثلا در انقلاب ایرانی ارتش به همین تصور ابراز بی‌طرفی می‌کند اما اگر ارتش نهادینه نشده باشد نظامیان فکر می‌کنند که تا آخرین لحظه باید در برابر تغییرات بجنگند.

به بحث ایران بازگردیم، اشاره کردید که دولت رضاشاه به عنوان یک دولت بناپارتی روی کار آمد، شاید بتوان رضاشاه را یکی از نمونه‌ها دانست که به‌رغم استبداد سیاسی تلاشهائی برای توسعه نیز انجام داده است.
اگر این اتفاقات را در ظرف تاریخی خود قرار دهیم خیلی معنادار خواهد بود. روی کار آمدن رضاشاه مانند بقیه حکومتهای بناپارتی که بحثش را کردیم یک چیز منطقی است باید شرایطی را که منجر به حضور رضاشاه در ایران شد در نظر گرفت. ببینید در یک دهه بعد از انقلاب مشروطه دوره هرج و مرج سیاسی، چند‌پارگی مملکت، دخالت نیروهای بیگانه و رفت آمد کابینه‌ها است. بسیاری روشنفکران در این نسل به دنبال عنوان یک فرد قوی برای تضمین امنیت بوده‌اند. همانگونه که گفتید از یک طرف استبداد حاکم است و از سوی دیگر مدلی از توسعه در پیش گرفته می‌شود. من حتی جلوتر هم می‌روم و معتقدم ما چه بپسندیم و چه نپسندیم، پیدایش بسیاری نهادها مانند دانشگاه و دولت جدید در ایران به دوره رضاشاه بازمی‌گردد.

به جز رضاشاه سایر نظامیان نیز در ایران به شکلی وارد قدرت سیاسی شده‌اند ما نمونه‌هایی مانند زاهدی، رزم‌آرا یا نزدیکتر ازهاری را داریم. حضور چنین افرادی را چگونه می‌بینید؟
اگر بخواهیم یک نگاه نسلی به این دوره کنیم می‌بینیم که یک نسلی از افراد در آن دوران نظامی‌بوده‌اند همانند ابوالقاسم لاهوتی، فضل‌الله زاهدی، حسینعلی رزم‌آرا، علی رزم‌آرا و غلامرضا ازهاری. این نسل در ده سال بحرانی مشروطه به چشم خود آنارشی حاکم و روی کار آمدن رضاشاه و بعد از آن ثبات در حکومت وی را می‌بینند.برای فردی مانند فضل‌الله زاهدی که 10 سال کوچکتر از رضاخان است و بنابراین شاهد هرج و مرج ایران در دوره پیش از رضاخان بوده است، مشاهده ناآرامی‌سیاسی ایران در دهه 20 یادآور یک وضعیت تاریخی بوده است و بنابراین او توجیه لازم برای شرکت در یک کودتا با هدف بازگرداندن ثبات را داشته است. نکته درخور دیگری که در مورد این نسل از ارتشیها باید بدانیم این است که آنها اکثرا شهرستانی بوده‌اند و به اصطلاح احساس نارضایتی از اینکه نخبگان در تهران مملکت را چگونه اداره کردند در دیدگاه آنها موثر است. علاوه بر اینکه توضیحات ابتدایی بحثمان پیرامون نگاه این دست نظامیان به ارتش به عنوان سکوی مناسبی برای تحقق جاه‌طلبی‌ها را نباید فراموش کرد.

به عنوان آخرین سوال، می‌بینیم که امروز حتی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا نیز بر سوابق نظامی‌خود تاکید می‌کنند مثلا جان کری حضور و زخمی‌شدن خود را در جنگ ویتنام بارها طرح کرد یا در انتخابات پیش رو جان مک کین خود را به عنوان یک کهنه سرباز معرفی می‌کند. چنین تاکیدی بر سوابق نظامی‌چه میزان تاثیر بر افکار عمومی‌در آمریکا دارد و آیا شهروندان آمریکایی برای حفظ امنیت آمریکا که پس از 11 سپتامبر به موردی کلیدی تبدیل شده است، بر این فاکتورهای نامزدها تمرکز می‌کنند؟
نه حقیقتا عامل مهمی‌نیست. با همین مثال شما در 4 سال قبل، جان کری افسر ارتش بود و بوش خدمت مهمی در ارتش نکرده بود پس می‌بایست که بوش بازنده باشد، اما دیدید که این گونه نبود. امروز هم جان مک کین بر کهنه سرباز بودن خود تاکید می‌کند و در سوی دیگر باراک اوباما سابقه نظامی‌خاصی ندارد اما اگر اوضاع به منوال فعلی پیش رود، اوباما برنده انتخابات خواهدبود. به هر حال جامعه آمریکا یک جامعه دموکراتیک است که عوامل فراوانی بر رای شهروندان تاثیر می‌گذارد و در حال حاضر وضعیت اقتصادی مورد تاثیرگذاری است. البته انکار نمی‌کنم که اگر تا ماه نوامبر در اینجا اتفاقی مشابه 11 سپتامبر رخ دهد شهروندان به‌سوی یک چهره با تجربه و مقتدر همچون مک کین حرکت کنند کما اینکه بعد از حادثه 11 سپتامبر شهروندان در برابر حفظ امنیت مخالفتی با سلب برخی آزادی‌ها نداشتند.

تبلیغات