پاریس از آنِ ماست
آرشیو
چکیده
متن
«موج نو»ییها، شیفته خواندن و نوشتن بودند؛ شیفته اینکه مثل شخصیتهای محبوبشان در فیلمهای کلاسیکِ آمریکایی، بارانیهای بلند بپوشند و در جیبهایشان چاپِ جیبیِ یکی از رُمانهای «اونوره دوبالزاک» را بگذارند که بهوقتِ نشستن در قطار، یا نشستن رویِ صندلیهای انتظار، از نوشتههای داستاننویسِ محبوبشان لذّت ببرند. «موج نو»ییها، علاوهبراین، شیفته نامهنگاری هم بودند؛ شیفته اینکه برایِ هم بنویسند چه فیلمهایی دیدهاند و چه کتابهایی خواندهاند و از کدام صفحه موسیقی لذّت بردهاند و این علایق را «مکتوب» کنند. ظاهراً که «فرانسوا تروفو» در بین «موجنو»ییها بیش از همه نامه نوشته است.
نامه اوّل: از تروفو به اریک رومر
دوستِ من
همهاش نگران بودم که نکند آن جمله «[آندره] مالرو» را در ابتدای مقالهام جای نداده باشید. متأسفم که آن چند خط را دیرتر برایتان فرستادم. فکر میکنم این مقالهای که درباره «[گئورگ ویلهلم] پابست» نوشتهام یکی از بهترین نوشتههای من است. خیلی ممنون که جمله «مالرو» را اضافه کردید. بدون این جمله، مقالهام کامل نمیشد. پولی که بابتِ فروش نقشه پاریسِ دوره هانریِ چهارم گیرم آمده، آنقدر هست که بتوانم مدتی را با آن خوش بگذرانم. پیشنهاد من این است که اگر شما هم چیزی برای فروش دارید، سری به همین مغازهای بزنید که نزدیک «سینماتِک» است. پنجدقیقه که راه بروید، به مغازه کوچکی میرسید که صاحبش پیرمرد مهربانیست که همیشه سرگرم خواندن داستانهای «[اونوره دو] بالزاک» است. باور نمیکنید که حسرت خواندن کتاب به دلم مانده است؛ اینجا [ویتلیک] یک جهنمِ واقعیست. آنقدر در ارتش از ما کار میکشند که دیگر فرصتی برای کتابخواندن پیدا نمیشود. شبها آنقدر خستهام که تا چشمم به کتاب میافتد، پلکهایم سنگین میشود و خوابم میگیرد. بسیار وسوسه شدهام که سردبیری مجله «توآ» را بپذیرم؛ ظاهراً ماهی 30 هزار فرانک دستمزد میدهند و اجازه سیگارکشیدن هم دارم. دستخطی که درباره همکاری من با «گازت دو سینما» فرستاده بودید، ظاهراً در انتخاب من بیتأثیر نبوده است. راستش، این پولش نیست که وسوسهام میکند، اینکه میتوانم سیگار بکشم، بیش از هر چیزی مرا به فکر فرو برده است. شما باشید چه میکنید؟
با دوستی
فرانسوا
نامه دوم: از اریک رومر به فرانسوا تروفو
دوست عزیز
جای شما اینجا خالیست؛ هرچند من دلم نمیخواهد جای شما باشم. فیلمهای خوبی میبینیم که مطمئنم شما هم اگر بودید، دوستشان داشتید. «[ژاک] ریوِت» دیروز اینجا بود و نامه شما را خواند. میخواست کتابهای تازهای را که خوانده است برای شما بفرستد. خیال میکنید فرصتی برای خواندن دارید؟ پیرمرد مهربانی که همیشه «بالزاک» میخوانَد، ادعا میکرد که بابت آن نقشه چند فرانک اضافه به شما داده است. لازم است من این چند فرانک را به او پس بدهم؟ پاریس اینروزها واقعاً دیدنیست. کاش به شما مرخصی میدادند تا سری به دوستان بزنید. شماره جدید مجله را داریم آماده میکنیم، فرصت میکنید مقالهای بنویسید؟
با احترام
اریک
نامه سوم: ژانلوک گدار به فرانسوا تروفو
اولینکاری که باید انجام بدهی، این است که روی یک کاغذ با دستخط خوب بنویسی که فیلمنامه «از نفس افتاده» مورد تأییدِ توست؛ وگرنه ممکن است هیچوقت این فیلم ساخته نشود. ایدههایی برای ساخت فیلم دارم که بهنظرم نتیجه کار را دیدنی میکنند. برایت نگفته بودم که هفته پیش یکی از این کارگردانهای وابسته به آکادمی را دیدم؛ عجب قیافهای بود، با آن کت و شلوار و کیفی که داشت، بیشتر شبیه تاجرهایی بود که میخواهند جیب آدم را بزنند. اینرا بهش گفتم، ولی هیچچی نگفت و راهش را کشید و رفت. «[ژانپل] بلموندو» قبول کرده است که نقش اصلی فیلم را بازی کند. یک «[همفری] بوگارتِ» واقعیست. دیروز رفتیم به یک مغازه عینکفروشی و همه عینکهای مغازه را روی چشمهایش امتحان کردیم. هیچوقت قیافهای را که اینقدر سینمایی باشد ندیده بودم. نظرت راجع به «جین سیبرگ» چیست؟ انتخابش کردهام.
بعدِ تحریر: کمی پول لازم دارم؛ چهقدر پسانداز داری؟ سعی میکنم سهماهه پول را پس بدهم.
ژانلوک
نامه چهارم: فرانسوا تروفو به ژانلوک گدار
دوست من
خوشحالم که «از نفس افتاده» ساخته میشود. روی یک کاغذ جداگانه چیزی را که خواسته بودی نوشتم؛ فقط خطم به آن خوبی نیست که گفته بودی. میخواهی یک کاغذ سفید را امضا کنم و خودت رویش بنویسی؟ دیروز «رومن گاری» را دم درِ سینماتِک دیدم؛ آمده بود که با «[هانری] لانگلوآ» را ببیند. میگفت در سفری به آمریکا، یکی از تهیهکنندگان هالیوود از او خواسته که «لانگلوآ» بگویند حتماً سری به آمریکا بزند. شاید بشود از «گاری» هم کمک گرفت. «[آندره] مالرو» هم قول داده است که به فیلمسازان جوان کمک کند. اگر میخواهی، با او تماس میگیرم، فقط باید قول بدهی عصبانیاش نکنی. منتظر جواب هستم.
دوستت
فرانسوا
نامه پنجم: کلود شابرول به فرانسوا تروفو
فرانسوا، فرانسوا، فرانسوا
از دیدن «به پیانیست شلیک کنید» ذوق کردهام. تو نابغهای پسر؛ عجب فیلمی ساختهای. بهنظرم بهتر از «400 ضربه» درآمده است. خودت چه فکری میکنی؟ اصلاً فکر نمیکردم اینقدر خوب از آب دربیاید. «شارل آزناوور» عالیست؛ انتخاب فوقالعادهای بود. راستی، «رومر» میگفت که میخواهی دوباره مقالهای درباره «[آلفرد] هیچکاک» بنویسی؛ کنجکاوم که ببینم چه خواهی نوشت. از این رمانهای «سیاه» کتاب جدیدی نخواندهای که بهدردِ من بخورد؟ چند داستان دارم که دلم نمیخواهد فیلمشان کنم. «رومر» میگفت شاید بد نباشد که یکی از داستانهای «اِلِری کوئین» را بسازم؛ ولی مطمئن نیستم که همه از این داستانهای روانشناسانه خوششان بیاید. تو داستانهای «اِلِری کوئین» را خواندهای؟
با دوستی، کلود
نامه ششم: فرانسوا تروفو به کلود شابرول
کلود، کلود، کلود
وای که اگر تو نباشی، آدم از ناراحتی دق میکند و میمیرد. واقعاً راست میگویی که از «به پیانیست شلیک کنید» خوشت آمده؟ راستش را بگو؛ اگر تو خوشت آمده باشد دیگر حرف هیچکسی برایم مهم نیست. برایم سخت است که بگویم «به پیانیست شلیک کنید» بهتر از «400 ضربه» است یا نه، ولی حس میکنم «کارگردانی»ام در این فیلم بهتر از آن فیلم است. حتماً به «شارل» میگویم که از بازیاش خوشت آمده. به «رومر» گفته بودم که میخواهم مقاله دیگری درباره «هیچکاک» بنویسم، ولی نمیدانم کی فرصت میکنم. تازگیها دوباره «بدنام» را دیدم و فکر میکنم که این فیلمش را دستکم گرفته بودم. در برابر «اینگرید برگمن»ش سر تعظیم فرود میآورم. اگر «رومر» میگوید یکی از داستانهای «اِلِری کوئین» را بساز، به حرفش گوش کن؛ او خیلی بیشتر از ما میفهمد. چرا نگران روانشناسیاش هستی؟ اتفاقاً اینجور داستانها تماشاگران بیشتری را جذب میکنند. البته خودت باید تصمیم بگیری. به من خبر بده که چه خواهی کرد.
با دوستی، فرانسوا