محمدرضا و لوئی چهاردهم
آرشیو
چکیده
متن
در سیام سپتامبر 1975، روزنامهنگاری به نام جان اوکس مقالهای در نیویورک تایمز زیر عنوان «ذهنیت ایرانی» به چاپ رساند. مطلع این مقاله این مدعا بود که این روزها قول معروف لویی چهاردهم که «دولت منم» در هیچ جای دنیا به اندازه ایران و شاه آن صدق نمیکند.نویسنده که در تهران با شاه دیدار کرده بود، از «ایرانی در چنبر طوفان تحولات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی عصر جدید» حکایت میکرد.میگفت اعتماد شاه به آینده درخشان ایران،آیندهای که به نظرش همسنگ و همطراز آلمان است،خللناپذیر جلوه میکند.میگفت شاه تنها زمانی به هیجان آمد که درباره کمونیستها و افراطیون مذهبی سخن میگفت. معتقد بود تنها مخالفانش در ایران همین دو گروهاند و لاغیر. هردو را هم یکسره زیر نگین مسکو میدانست.
به گمان شاه، سیاق حکومت خودکامهاش دقیقا همان است که «ذهنیت ایرانی» میطلبد.آنگاه صحبت از نارضایتی طبقات مرفه جامعه به میان آمد و این واقعیت که بسیاری از آنها «تغییرات سوسیالیستی» شاه را خوش ندارند و براینباورند که نظام سرمایه داری نیازمند امنیت قانون است و استبداد فردی را بر نمیتابد.پاسه شاه به این واقعیتهای بالقوه مهم،ساده و سرکش بود.میگفت:من به طبقات فرادست نیازی ندارم.مردم طرفدار مناند.
مقاله با ذکر این نکته به انجام میرسد که اگر روزی درآمد نفت ایران کاستی بگیرد،اگر لاجرم دولت از پس برآوردن انتظارات فزاینده طبقات مختلف مردم برنیاید،اگر نتواند بساط فساد«مالی» گسترده تر را برچیند،اگر نتواند اختلافات رو به افزایش طبقاتی را کاهش دهد،آنگاه انفجاری ویرانگر اجتناب ناپذیر خواهد بود.نویسنده تاکید داشت که در ایران امکان بحث آزاد درباره این مسایل وجود ندارد؛کسی نیست که به شاه بگوید اندکی پس از لویی چهاردهم و قدر قدرتی اش،انقلابی ویرانگر ریشه دودمانش را برانداخت.دوسال و نیم طول کشید تا بیش و کم همه پیش بینیهای این مقاله به حقیقت پیوست.
صبح روز بعد از چاپ مقاله،علم ،وزیر دربار،نسخهای از آن را به شاه تقدیم کرد.خواندند و فرمودند پدرسگ نوشته من لویی چهاردهم هستم در صورتی که او مغز ارتجاع و من لیدر انقلابم.(یادداشتهای علم جلد5)علم هم شاید برای خالی نبودند عریضه اضافه کرد که«معلوم میشود که با عصبانیت خاص نوشته است». در یک کلام، نه شاه،نه علم،هیچکدام به مضمون واقعی و هشدارهای جدی مقاله عنایتی نکردند؛یکی در بند مقایسه برخورنده با لویی چهاردهم بود و آن دیگری هم شاید به سودای همنواییای که انگار دیگر طبیعت ثانویاش شده بود،صرفا پیش روی شاه «عصبانیت» نویسنده را قابل ذکر میدانست.
اما مضمون یادداشتها نشان میدهد که او در خلوت گاه نظراتی سخت شبیه همین روزنامه نگار آمریکایی داشته است. به طور مثال چند هفته پس از این گفتگو با شاه،علم با عبدالمجید مجیدی ملاقاتی داشت و پس از شنیدن گزارشی در مورد وضع وحشتناک اقتصادی مملکت به این نتیجه رسید که اوضاع،«قاعدتا باید به انقلاب بیانجامد».
روز چهارشنبه اول بهمن 1354، نزدیک چهارماه بعد از این واقعه،علم طبق معمول،«صبح شرفیاب شدم...در خصوص تز سخنرانی خودم در مورد رضاشاه کبیر و خود شاهنشاه که سال آینده ایراد خواهم کرد کسب اجازه کردم. اجازه دادند. تز سخنرانی من این است (و واقعا اعتقاد دارم) که این دو تجلی خود ایران هستند و جمله لویی چهاردهم درباره آنها صدق میکند.فرمودند به خودم که نگاه میکنم این یک حقیقت است و هیچ چیز جز این نمیخواهم و نمیبینم. بنابراین گزاف نخواهی گفت».
از سویی میتوان «تز» علم را- به ویژه با درنظر گرفتن آنچه چهار ماه پیشتر از شاه و نظرش در مورد لویی چهاردهم به سان «مغز ارتجاع» شنیده بود- مصداق بارز مدح شبیه ذم دانست.
از سویی دیگر، میتوان ان را یکی از مصادیق تنش ناخودآگاهی دانست که به گمان من میان علم و شاه پدیدار شده بود. میتوان کل عبارت، و حتی تمام کتاب خاطرات را از منظر این چند کلمه « و واقعا اعتقاد» دارم حلاجی کرد. میتوان پرسید که آیا تاکید علم بر اینکه «و واقعا» به این تز «اعتقاد» دارد از بی «اعتمادی»اش به بقیه مطالب کتاب حکایت میکند؟ آیا مرادش تاکید بر این واقعیت است که گرچه در ذهن خواننده نقاد، نفس این مقایسه را میتوان اهانتی به شاه دانست، با این حال «واقعا» به آن «اعتماد» داشت؟ در هرحال، به گمانم شکی نمیتوان داشت که صحنهای سخن گویاست.بلافاصله این پرسش را به ذهن خواننده متبادر میکند که چرا و چطور لویی چهاردهم که چهارماه پیش «مغز ارتجاع» بود، این بار به مذاق شاه خوش نشست؟
به گمان شاه، سیاق حکومت خودکامهاش دقیقا همان است که «ذهنیت ایرانی» میطلبد.آنگاه صحبت از نارضایتی طبقات مرفه جامعه به میان آمد و این واقعیت که بسیاری از آنها «تغییرات سوسیالیستی» شاه را خوش ندارند و براینباورند که نظام سرمایه داری نیازمند امنیت قانون است و استبداد فردی را بر نمیتابد.پاسه شاه به این واقعیتهای بالقوه مهم،ساده و سرکش بود.میگفت:من به طبقات فرادست نیازی ندارم.مردم طرفدار مناند.
مقاله با ذکر این نکته به انجام میرسد که اگر روزی درآمد نفت ایران کاستی بگیرد،اگر لاجرم دولت از پس برآوردن انتظارات فزاینده طبقات مختلف مردم برنیاید،اگر نتواند بساط فساد«مالی» گسترده تر را برچیند،اگر نتواند اختلافات رو به افزایش طبقاتی را کاهش دهد،آنگاه انفجاری ویرانگر اجتناب ناپذیر خواهد بود.نویسنده تاکید داشت که در ایران امکان بحث آزاد درباره این مسایل وجود ندارد؛کسی نیست که به شاه بگوید اندکی پس از لویی چهاردهم و قدر قدرتی اش،انقلابی ویرانگر ریشه دودمانش را برانداخت.دوسال و نیم طول کشید تا بیش و کم همه پیش بینیهای این مقاله به حقیقت پیوست.
صبح روز بعد از چاپ مقاله،علم ،وزیر دربار،نسخهای از آن را به شاه تقدیم کرد.خواندند و فرمودند پدرسگ نوشته من لویی چهاردهم هستم در صورتی که او مغز ارتجاع و من لیدر انقلابم.(یادداشتهای علم جلد5)علم هم شاید برای خالی نبودند عریضه اضافه کرد که«معلوم میشود که با عصبانیت خاص نوشته است». در یک کلام، نه شاه،نه علم،هیچکدام به مضمون واقعی و هشدارهای جدی مقاله عنایتی نکردند؛یکی در بند مقایسه برخورنده با لویی چهاردهم بود و آن دیگری هم شاید به سودای همنواییای که انگار دیگر طبیعت ثانویاش شده بود،صرفا پیش روی شاه «عصبانیت» نویسنده را قابل ذکر میدانست.
اما مضمون یادداشتها نشان میدهد که او در خلوت گاه نظراتی سخت شبیه همین روزنامه نگار آمریکایی داشته است. به طور مثال چند هفته پس از این گفتگو با شاه،علم با عبدالمجید مجیدی ملاقاتی داشت و پس از شنیدن گزارشی در مورد وضع وحشتناک اقتصادی مملکت به این نتیجه رسید که اوضاع،«قاعدتا باید به انقلاب بیانجامد».
روز چهارشنبه اول بهمن 1354، نزدیک چهارماه بعد از این واقعه،علم طبق معمول،«صبح شرفیاب شدم...در خصوص تز سخنرانی خودم در مورد رضاشاه کبیر و خود شاهنشاه که سال آینده ایراد خواهم کرد کسب اجازه کردم. اجازه دادند. تز سخنرانی من این است (و واقعا اعتقاد دارم) که این دو تجلی خود ایران هستند و جمله لویی چهاردهم درباره آنها صدق میکند.فرمودند به خودم که نگاه میکنم این یک حقیقت است و هیچ چیز جز این نمیخواهم و نمیبینم. بنابراین گزاف نخواهی گفت».
از سویی میتوان «تز» علم را- به ویژه با درنظر گرفتن آنچه چهار ماه پیشتر از شاه و نظرش در مورد لویی چهاردهم به سان «مغز ارتجاع» شنیده بود- مصداق بارز مدح شبیه ذم دانست.
از سویی دیگر، میتوان ان را یکی از مصادیق تنش ناخودآگاهی دانست که به گمان من میان علم و شاه پدیدار شده بود. میتوان کل عبارت، و حتی تمام کتاب خاطرات را از منظر این چند کلمه « و واقعا اعتقاد» دارم حلاجی کرد. میتوان پرسید که آیا تاکید علم بر اینکه «و واقعا» به این تز «اعتقاد» دارد از بی «اعتمادی»اش به بقیه مطالب کتاب حکایت میکند؟ آیا مرادش تاکید بر این واقعیت است که گرچه در ذهن خواننده نقاد، نفس این مقایسه را میتوان اهانتی به شاه دانست، با این حال «واقعا» به آن «اعتماد» داشت؟ در هرحال، به گمانم شکی نمیتوان داشت که صحنهای سخن گویاست.بلافاصله این پرسش را به ذهن خواننده متبادر میکند که چرا و چطور لویی چهاردهم که چهارماه پیش «مغز ارتجاع» بود، این بار به مذاق شاه خوش نشست؟