سلاخ خانه 1945
آرشیو
چکیده
متن
کورت ونه گات پیش از آنکه رمان عجیب “سلاخخانه شماره 5” را بنویسد آن را در زندان نازیها تجربه کرده بود. آنچه در پی میآید نامه نویسنده بزرگ آمریکایی است به خانوادهاش که تاریخ 29 مه 1945 را دارد. این نامه به تازگی منتشر شده است.
از سرباز یکم ک. ونه گات (کوچک)
به: کورت ونه گات (پدر)، ویلیامز کریک ایندیاناپولیس، ایندیانا
عزیزان دلم، به من گفتهاند که شما احتمالا هیچ خبری از من ندارید، جز همان عبارت “مفقود در عملیات” که همان اوایل به اطلاعتان رساندهاند. از بخت بد – یا خوش - انگار هیچ کدام از نامههایی هم که در آلمان نوشتم به دستتان نرسیده. پس کلی چیز است که باید برایتان تعریف کنم. خلاصه میکنم:
من از نوزدهم دسامبر 1944 زندانی جنگی به حساب میآمدم. دسته ما توسط آخرین گروه از نیروهای از جان گذشته هیتلر که از لوگزامبورگ و بلژیک فرار میکردند، متلاشی شد و ارتباط ما را با بقیه دستهها قطع کردند. همان زمان که دیگر تیپهای آمریکایی برای عقبنشینی آماده میشدند، ما مجبور بودیم بمانیم و بجنگیم. سرنیزه نمیتواند خیلی در برابر تانک مقاومت کند، مهمات، غذا و تجهیزات پزشکی ما تمام شد و شمار تلفاتمان از تعداد آنها، که هنوز سر پا بودند بیشتر شد. پس ما تسلیم شدیم. هنگ صدوهشتم از رییسجمهوری آمریکا تقدیرنامه گرفته بود و چندین نفر از افرادمان مدال شجاعت دریافت کرده بودند، اما هیچ کدام از اینها به کارمان نیامد. خیلیها مردند و خیلیها زخمیشدند. من و چند نفر دیگر نهمردیم و نه زخمی شدیم. خدا را خیلی شکر!
آلمانیهای غولپیکر گروهمان را پشت ماشینهای قوطی کبریتی بار زدند و حدود 100 کیلومتر را بدون غذا، آب یا خواب طی کردیم تا به لیمبرگ رسیدیم. توی ماشینها نمیتوانستیم زیاد درگیر مسئله بهداشت باشیم و کف اتاقکها بعد از مدتی با کود “حیوانی” پوشیده شد. توی ماشینهای قوطی کبریتی حتی جای کافی برای خوابیدن همه نبود، پس نوبتی میخوابیدیم. چند روزی را در لیمبرگ گذراندیم تا کریسمس رسید. صبح کریسمس هواپیماهای انگلیسی بر سرمان بمب ریختند و صدوپنجاه نفر از ما را کشتند. قطارهایی که برای بردن ما آمده بودند در بمباران نابود شدند و مجبور شدیم دوباره توی ماشینهای قوطی کبریتی به سمت آلمان برویم. خوبیاش این بود که آلمانیها به خاطر کریسمس کمیآب به ما داده بودند. بالاخره به یک اردوگاه بزرگ زندانیان جنگ در جنوب برلین رسیدیم. از ماشین که پیاده شدیم یک راست به سمت دوشهای آب خیلی داغ روانهمان کردند.
بدن تشنه و گرسنه تعدادی از زندانیان تاب این همه آب را نیاورد و مردند. من اما نمردم. بر اساس کنوانسیون ژنو، افسران و درجهداران مجبور به بیگاری در زندان نیستند. من، میدانید که، سرباز صفر هستم. دهم ژوییه، 150 نفر از امثال من را برای کار اجباری به شهر درسدن فرستادند. من به خاطر آلمانی دست و پا شکستهام به ریاست گروه انتخاب شدم. از بخت بد، محافظان ما از رنج دیگران لذت میبرند. نه به اوضاع بهداشتیمان توجه داشتند و نه لباس مناسب به ما میرساندند. هر روز به شدت از ما کار میکشیدند. اما سهمیه غذای روزانهمان عبارت بود از 250 گرم نان سیاه و یک کاسه سوپ سیبزمینی. دو ماه تمام تلاش کردیم این وضع را تغییر دهیم و نشد. پس یک روز، با لبخندی پت و پهن به آنها گفتم که وقتی روسها بیایند ما هم همین بلا را سر آلمانیها میآوریم. کمیکتکم زدند و از رهبری گروه اخراج شدم. دیگر... دیگر اینکه یک پسر از گرسنگی مرد و نیروهای اس.اس دو نفر را به خاطر دزدیدن غذا با شلیک گلوله کشتند.
چهاردهم فوریه بمبافکنهای آمریکاییها در طول تنها 24 ساعت 250 هزار نفر از مردم را کشتند و درسدن را کاملا نابود کردند. شاید زیباترین شهر جهان از بین رفت و کلی آدم مردند. اما من زنده ماندم.
بعد از آن ما مجبور شدیم اجساد را از پناهگاهها بیرون بیاوریم. آن زیر، زنها، کودکان و پیرمردها گیر افتاده بودند و از آتش و گرما خفه شده بودند. وقتی اجساد را به سمت گوری دسته جمعی میبردیم، مردم عادی فحشمان میدادند و به طرفمان سنگ پرتاب میکردند. وقتی که ژنرال پاتون، فرمانده نیروهای آمریکایی، لایپزیگ را گرفت آلمانیها ما را پای پیاده به سمت مرز فراری دادند. ما همان جا ماندیم تا جنگ رسما تمام شد. نگهبانها رهایمان کردند و نیروهای روس، در یک روز آفتابی و شاد، منطقه را بمباران کردند تا مقاومتهای پراکنده آلمانی را در هم شکنند. 40 نفر از دوستان در آن روز مردند، اما من زنده ماندم.
من و هفت نفر دیگر یک ارابه را دزدیدیم و به درسدن رفتیم و از آنجا به خطوط آمریکاییها رسیدیم. این طوری بود که از شر روسها راحت شدیم.
حالا در شمال فرانسه، در آسایشگاه صلیبسرخ این نامه را مینویسم. به ما خوب میرسند و سرگرممان میکنند. کشتیهایی که به سمت آمریکا حرکت میکنند فعلا پر هستند و باید صبور باشم. امیدوارم تا ماه آینده خانه باشم. وقتی برگشتم چکی 600 دلاری دریافت میکنم!
چیزهای زیادی برای نوشتن هست، اما بماند برای بعد. اینجا نامهای به دستم نمیرسد، پس چیزی نفرستید.
از سرباز یکم ک. ونه گات (کوچک)
به: کورت ونه گات (پدر)، ویلیامز کریک ایندیاناپولیس، ایندیانا
عزیزان دلم، به من گفتهاند که شما احتمالا هیچ خبری از من ندارید، جز همان عبارت “مفقود در عملیات” که همان اوایل به اطلاعتان رساندهاند. از بخت بد – یا خوش - انگار هیچ کدام از نامههایی هم که در آلمان نوشتم به دستتان نرسیده. پس کلی چیز است که باید برایتان تعریف کنم. خلاصه میکنم:
من از نوزدهم دسامبر 1944 زندانی جنگی به حساب میآمدم. دسته ما توسط آخرین گروه از نیروهای از جان گذشته هیتلر که از لوگزامبورگ و بلژیک فرار میکردند، متلاشی شد و ارتباط ما را با بقیه دستهها قطع کردند. همان زمان که دیگر تیپهای آمریکایی برای عقبنشینی آماده میشدند، ما مجبور بودیم بمانیم و بجنگیم. سرنیزه نمیتواند خیلی در برابر تانک مقاومت کند، مهمات، غذا و تجهیزات پزشکی ما تمام شد و شمار تلفاتمان از تعداد آنها، که هنوز سر پا بودند بیشتر شد. پس ما تسلیم شدیم. هنگ صدوهشتم از رییسجمهوری آمریکا تقدیرنامه گرفته بود و چندین نفر از افرادمان مدال شجاعت دریافت کرده بودند، اما هیچ کدام از اینها به کارمان نیامد. خیلیها مردند و خیلیها زخمیشدند. من و چند نفر دیگر نهمردیم و نه زخمی شدیم. خدا را خیلی شکر!
آلمانیهای غولپیکر گروهمان را پشت ماشینهای قوطی کبریتی بار زدند و حدود 100 کیلومتر را بدون غذا، آب یا خواب طی کردیم تا به لیمبرگ رسیدیم. توی ماشینها نمیتوانستیم زیاد درگیر مسئله بهداشت باشیم و کف اتاقکها بعد از مدتی با کود “حیوانی” پوشیده شد. توی ماشینهای قوطی کبریتی حتی جای کافی برای خوابیدن همه نبود، پس نوبتی میخوابیدیم. چند روزی را در لیمبرگ گذراندیم تا کریسمس رسید. صبح کریسمس هواپیماهای انگلیسی بر سرمان بمب ریختند و صدوپنجاه نفر از ما را کشتند. قطارهایی که برای بردن ما آمده بودند در بمباران نابود شدند و مجبور شدیم دوباره توی ماشینهای قوطی کبریتی به سمت آلمان برویم. خوبیاش این بود که آلمانیها به خاطر کریسمس کمیآب به ما داده بودند. بالاخره به یک اردوگاه بزرگ زندانیان جنگ در جنوب برلین رسیدیم. از ماشین که پیاده شدیم یک راست به سمت دوشهای آب خیلی داغ روانهمان کردند.
بدن تشنه و گرسنه تعدادی از زندانیان تاب این همه آب را نیاورد و مردند. من اما نمردم. بر اساس کنوانسیون ژنو، افسران و درجهداران مجبور به بیگاری در زندان نیستند. من، میدانید که، سرباز صفر هستم. دهم ژوییه، 150 نفر از امثال من را برای کار اجباری به شهر درسدن فرستادند. من به خاطر آلمانی دست و پا شکستهام به ریاست گروه انتخاب شدم. از بخت بد، محافظان ما از رنج دیگران لذت میبرند. نه به اوضاع بهداشتیمان توجه داشتند و نه لباس مناسب به ما میرساندند. هر روز به شدت از ما کار میکشیدند. اما سهمیه غذای روزانهمان عبارت بود از 250 گرم نان سیاه و یک کاسه سوپ سیبزمینی. دو ماه تمام تلاش کردیم این وضع را تغییر دهیم و نشد. پس یک روز، با لبخندی پت و پهن به آنها گفتم که وقتی روسها بیایند ما هم همین بلا را سر آلمانیها میآوریم. کمیکتکم زدند و از رهبری گروه اخراج شدم. دیگر... دیگر اینکه یک پسر از گرسنگی مرد و نیروهای اس.اس دو نفر را به خاطر دزدیدن غذا با شلیک گلوله کشتند.
چهاردهم فوریه بمبافکنهای آمریکاییها در طول تنها 24 ساعت 250 هزار نفر از مردم را کشتند و درسدن را کاملا نابود کردند. شاید زیباترین شهر جهان از بین رفت و کلی آدم مردند. اما من زنده ماندم.
بعد از آن ما مجبور شدیم اجساد را از پناهگاهها بیرون بیاوریم. آن زیر، زنها، کودکان و پیرمردها گیر افتاده بودند و از آتش و گرما خفه شده بودند. وقتی اجساد را به سمت گوری دسته جمعی میبردیم، مردم عادی فحشمان میدادند و به طرفمان سنگ پرتاب میکردند. وقتی که ژنرال پاتون، فرمانده نیروهای آمریکایی، لایپزیگ را گرفت آلمانیها ما را پای پیاده به سمت مرز فراری دادند. ما همان جا ماندیم تا جنگ رسما تمام شد. نگهبانها رهایمان کردند و نیروهای روس، در یک روز آفتابی و شاد، منطقه را بمباران کردند تا مقاومتهای پراکنده آلمانی را در هم شکنند. 40 نفر از دوستان در آن روز مردند، اما من زنده ماندم.
من و هفت نفر دیگر یک ارابه را دزدیدیم و به درسدن رفتیم و از آنجا به خطوط آمریکاییها رسیدیم. این طوری بود که از شر روسها راحت شدیم.
حالا در شمال فرانسه، در آسایشگاه صلیبسرخ این نامه را مینویسم. به ما خوب میرسند و سرگرممان میکنند. کشتیهایی که به سمت آمریکا حرکت میکنند فعلا پر هستند و باید صبور باشم. امیدوارم تا ماه آینده خانه باشم. وقتی برگشتم چکی 600 دلاری دریافت میکنم!
چیزهای زیادی برای نوشتن هست، اما بماند برای بعد. اینجا نامهای به دستم نمیرسد، پس چیزی نفرستید.